من به کشورهای انقلابی جنوب آفریقا - که پنج، شش کشورند - رفتهام و با رهبران انقلابی اینها دیدار کردهام و خانهها و قصرها و زندگی و ذهنشان را دیدهام و ساعتها با آنها حرف زدهام و درست تجربهشان کردهام. دیدم همانگونه که ما انتظار داریم - که بیش از آن، اصلاً نمیشود انتظار داشت - یک گروه با تفکر چپ، یک کودتای نظامی کردهاند و یک حرکت نظامی چریکی یا منظم انجام دادهاند، بعد هم قدرت را در دست گرفتهاند و جای قدرتمندانِ قبل از خودشان نشستهاند.
قصری که قبلاً حاکم پرتغالیِ در کشور موزامبیک در آن استقرار داشت و حکومت میکرد، همان قصری بود که «سامورا ماشل»، رهبر انقلابی موزامبیک - که بعد هم کشته شد - در آنجا زندگی میکرد. او از من هم در همان قصر پذیرایی کرد و من دیدم که وضع با گذشته فرق نکرده است. در آنجا فرشی بود که من مشغول نگاه کردن به آن شدم. گفت: این، از آن فرشهایی است که از زمان پرتغالیها مانده است. دیدم نه فقط در همان قصر و در همان زندگی و در همان تشریفات زندگی میکردند، بلکه به همان روش هم زندگی میکردند! انگارنهانگار که اینها یک گروه انقلابی و مردمیند؛ که واقعاً مردمی هم نبودند و اصلاً در آنجا از مردم خبری نبود.
ما وقتی میخواستیم وارد سالن میهمانی بشویم، دیدیم در کنار درِ بزرگی که این سالن را به سالن پذیرایی وصل میکرد، دو نفر ایستادهاند؛ درست مثل غلامهای افسانهیی در دربار سلاطین که در آن، حاکم پرتغالی هم همانطور زندگی میکرده است. واقعاً دو نفر غلام سیاه بودند. حالا این دو نفر، سیاه بودند؛ اما دیگر غلام نبودند؛ چون خود حاکم هم از همان گروه بود. این دو نفر مأمور با لباسهای مشخصی، غلامگونه دو طرف در ایستاده بودند و باید طوری عمل میکردند که وقتی سلطان - یعنی همین رهبر انقلابی - با میهمانش که من بودم، در مقابل این در میرسیدیم، این دو لتِ در بهطور برابر و طاقباز، باز شده باشد و اینها در حال تعظیم باشند و همین کار را هم کردند! من لبخند میزدم و نگاه میکردم؛ بعد هم با او - که خودش را مثل همان حاکم پرتغالی، با همان ژستها گرفته بود - وارد سالن میهمانی شدیم. همه جا همینطور بود.
سخنرانی در دیدار با ائمهی جمعهی سراسر کشور ۱۳۶۹/۰۳/۰۷
قصری که قبلاً حاکم پرتغالیِ در کشور موزامبیک در آن استقرار داشت و حکومت میکرد، همان قصری بود که «سامورا ماشل»، رهبر انقلابی موزامبیک - که بعد هم کشته شد - در آنجا زندگی میکرد. او از من هم در همان قصر پذیرایی کرد و من دیدم که وضع با گذشته فرق نکرده است. در آنجا فرشی بود که من مشغول نگاه کردن به آن شدم. گفت: این، از آن فرشهایی است که از زمان پرتغالیها مانده است. دیدم نه فقط در همان قصر و در همان زندگی و در همان تشریفات زندگی میکردند، بلکه به همان روش هم زندگی میکردند! انگارنهانگار که اینها یک گروه انقلابی و مردمیند؛ که واقعاً مردمی هم نبودند و اصلاً در آنجا از مردم خبری نبود.
ما وقتی میخواستیم وارد سالن میهمانی بشویم، دیدیم در کنار درِ بزرگی که این سالن را به سالن پذیرایی وصل میکرد، دو نفر ایستادهاند؛ درست مثل غلامهای افسانهیی در دربار سلاطین که در آن، حاکم پرتغالی هم همانطور زندگی میکرده است. واقعاً دو نفر غلام سیاه بودند. حالا این دو نفر، سیاه بودند؛ اما دیگر غلام نبودند؛ چون خود حاکم هم از همان گروه بود. این دو نفر مأمور با لباسهای مشخصی، غلامگونه دو طرف در ایستاده بودند و باید طوری عمل میکردند که وقتی سلطان - یعنی همین رهبر انقلابی - با میهمانش که من بودم، در مقابل این در میرسیدیم، این دو لتِ در بهطور برابر و طاقباز، باز شده باشد و اینها در حال تعظیم باشند و همین کار را هم کردند! من لبخند میزدم و نگاه میکردم؛ بعد هم با او - که خودش را مثل همان حاکم پرتغالی، با همان ژستها گرفته بود - وارد سالن میهمانی شدیم. همه جا همینطور بود.
سخنرانی در دیدار با ائمهی جمعهی سراسر کشور ۱۳۶۹/۰۳/۰۷