بسمالله الرحمن الرحیم
س۱: اینکه فرمودید تودهی مردم مسائل را به خوبی میفهمند، در این رابطه آیاتی مانند اکثر الناس لایعلمون و اکثر الناس لا یعقلون، یعنی بیشتر مردم نمیدانند و بیشتر مردم نمیفهمند را چگونه معنی میفرمائید؟
ج۱: در پاسخ باید عرض کنم که: عبارت دوم یعنی اکثر الناس لایعقلون اصلاً در قرآن چنین چیزی نیست لکن عبارت: «اکثرهم لا یعقلون»، (۱) یعنی بیشتر آنان نمیفهمند داریم، ولذا فرق است بین اکثرالناس لا یعقلون و «اکثر هم لا یعقلون»، وقتی ما بگوئیم اکثرالناس لایعقلون، یک قضاوتی است که چند میلیارد انسان را شامل میشود و چنین قضاوتی در قرآن نیست. چگونه بیشتر مردم نمیفهمند؟ و حال اینکه همهی مردم تقریباً میفهمند. اما اگر گفتیم: «اکثر هم لا یعقلون»، یعنی بیشتر آنان نمیفهمند، این ضمیر «هم» بر میگردد به آن تعبیر و جملهی ماقبلش که غالباً مربوط به کفار است. مثلاً فرض کنید اگر گفته میشود آیات الهی اینگونه است و خدا مثلاً چنین قدرتی دارد، ولکن، «اکثرهم لایعقلون» : بیشتر آنها نمیفهمند. این برمیگردد به منکرین چون اگر منکرین میفهمیدند منکر نمیشدند، ولذا بیشتر منکرین آن حقیقتی را که به آنها ارائه شده این را نفهمیدند و الان هم میشود گفت: وقتی ما حقیقت را بر یک گروهی عرضه میکنیم، میبینیم آنها انکار میکنند و همانطور که در آیه قبل انکارشان ذکر شده، باید بگوئیم که بیشتر آنها نمیفهمند و در عین حال انکار میکنند. پس علت انکار بیشتر مردم نفهمیدن است.
وقتی شما یک حقیقتی را بر گروهی از مردم عرضه بکنید اگر قبول کردند معلوم است که میفهمند، و اگر انکار کردند، این انکار آنها حاکی از این است که بیشتر آنها حقیقت را درک نکردند و یک عدهی اقلیتی هم هستند که حقیقت را درک کردهاند لکن از روی عناد قبول نکردند، یک چنین تعبیری در قرآن وجود دارد، اما این، خیلی فرق دارد با اینکه ما بگوئیم اکثر مردم دنیا اصلاً نمیفهمند! چه چیزی را نمیفهمند؟ این نمیفهمند یک چیز مطلقی است، مثل اینست که بگوییم اصلاً دارای فهم نیستند و این غلط است. پس این تعبیر اکثر الناس لایعقلون، در قرآن نیست، اما «اکثرالناس لایعلمون» (۲) یعنی بیشتر انسانها نمیدانند هست آنهم بطور مطلق که گفته باشد اکثر انسانها نمیدانند عینی هیچ چیز را نمیدانند چنین چیزی نداریم، باز هم قرآن چند آیه را من یادداشت کردم: «قل ان ربی یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر» (۳): بگو به تحقیق این خدای من است، که روزی انسانها را باز میکند و بسته میکند و این یک حقیقتی است که خدای متعال روزی را برای بعضی گشاده و برای بعضی تنگ میکند، بعد دنبالش میگوید: «و لکن اکثر الناس لا یعلمون» : اما بیشتر مردم این حقیقت را نمیدانند، و حقیقت هم همین است که بیشتر مردم نمیدانند که ملاک روزی و سررشتهی روزی دست خداست و خداست که روزی را برای انسانها باز میکند و میبندند، اما کیفیت آن چگونه است؟ یک تعبیری دارد که حالا نمیخواهیم وارد این مقوله بشویم، لکن این حقیقت که سررشتهی روزی انسانها به دست خداست و تقدیرات الهی در آن تأثیر دارد، این را بیشتر مردم نمیدانند، نه اینکه هیچ چیز را نمی دانند. یا آیه دیگری که میفرماید: «و ما ارسلناک الاّ کافه للناس بشیراً و نذیزاً» ما تو را نفرستادیم مگر به عنوان بشارت دهنده و انذار کننده برای همهی مردم دنیا، و بعد دنبالش دارد که: «و لکن اکثرالناس لا یعلمون» (۴) ولی اکثر مردم نمیدانند. و این یک حقیقت است که اکثر مردم دنیا نمیدانند که خدای تعالی پیغمبر خاتم را برای تبشیر و انذار انسانها فرستاده، پس یک مورد خاصی را میگوید: «اکثرالناس لایعلمون» و یا یک آیهی دیگر که میفرماید: «والله غالب علی امره و لکن اکثرالناس لا یعلمون» (۵) خدا بر کار خودش غالب است، یعنی مسلط برکار خودش هست و بدون تردید ارادهی خودش را تحقق میبخشد، اما اکثر مردم خبر ندارند که خدای متعال اراهی خودش را تحقق میبخشد. پس اینطور نیست که ما تصور کنیم قرآن کریم اکثریت انسانها را بطور مطلق گفته باشد نمیفهمند، تا اگر ما گفتیم تودهی مردم مسائل را بخوبی میفهمند، یکی بگوید شما چطور میگوئید بخوبی میفهمند و حال اینکه خدا میگوید نمیفهمند؟
چنین چیزی نداریم که خدا گفته باشد نمیفهمند، بلکه حقیقت این است که تودهی مردم حقایق و مسائل را به خوبی میفهمند البته هیچ انسانی همهی حقایق را بخودی خود نمیفهمند، اما وقتی کسانی باشند که برای مردم تبیین و روشنگری کنند تودهی انسانها چون غرض ندارند، برخلاف روشنفکران غربزده مسائل را خوب میفهمند و حقایق را میپذیرند.
الان در کشور خودمان بسیاری از حقایق هست که خیلی از روشنفکران نمیفهمند فرضاً امکان ایستادگی در مقابل قدرتهای مستکبر و مسلط امروز عالم را تحلیلگران سیاسی نمیفهمند و میگویند مگر میشود در مقابل آمریکا ایستاد!؟ شما اگر به تحلیلهای تحلیلگران سیاسی نگاه کنید هرجا که باشند وقتی محاسبه میکنند، میگویند دودوتا چهارتاست، آنها پول دارند، تکنولوژی دارند، پیشرفتهای علمی دارند، مغزهای فعال دارند، قدرت تبلیغاتی دارند، قدرت سیاسی دارند، قدرت لشگرکشی دارند، ببینید با کویت چه کردند؟ با عراق چه کردند؟ و در جاهای دیگر چه کردند؟ چگونه میشود در مقابل آمریکا ایستاد؟ به هرحال اگر واقعاً کار دست تحلیلگرها و حسابگرهای روشنفکر و متخصصین و کارشناسان باشد همه باید بروند در مقابل آمریکا سرخم کنند و بگویند: هر چه شما میفرمائید همان است، اما تودهی مردم میگویند چرا نمیشود ایستاد؟ یعنی یک احساس روشنی دارند و اگر چه آن احساس علمی و تحلیلی که مخصوص روشنفکران است را ندارند اما احساس روشن غیرعملی و ادراکی دارند و میگویند چرا نمیشود ایستاد، بعد هم در عمل که نگاه میکنیم میبینیم واقعاً میشود ایستاد! چون وقتی یک ملتی تصمیم گرفت میایستد. امروز هم دنیای استکباری در یک تحلیل نهایی، یک روشنفکر متخصصی که احساسات صحیح و دقیق داشته باشد و مسائل را بدون زاویههای دید مخصوص دنبال بکند، بالاخره به همین نتیجه میرسد و میبیند که تمام همّ و غمّ استکبار دنیا این است که عقاید تودهها را برگرداند به آن طرفی که خودشان میخواهند، چون اگر عقاید تودهها در آن طرفی که آنها میخواهند قرار نداشته باشد، واقعاً نمیشود با اینها مقابله کرد. ولذا با تودههای مردم چه باید کرد؟ آیا میشود آنها را کشت؟ چنین چیزی امکان پذیر نیست. آیا امروز میشود حکومتهای متکی به مردم را تکان داد؟ شما ببینید حکومتهای اروپای شرقی که غیرمردمی و حکومتهای حزبی صدرصد و متکی به حزب کمونیست بودند، مکانیزم مخصوص حزب کمونیست یک نفر را بر سرکار میآورد، مثل بسیاری از دولتهای اروپای شرقی که به پشتیبانی دولت شوروی سرکار آمده بودند. هرجا با شوروی مخالفت میکردند آنها وارد میشدند. در چکاسلواکی، در لهستان، در مجارستان و در بلغارستان شورویها هرچه میخواستند همان میشد، یعنی حکومت واقعاً از مردم منقطع بود و هیچ منش مردمی نداشت، لذا با یک اشاره در ظرف چند ماه همهی اینها مثل ساختمانهای مقوایی که آب زیر پایشان بیفتد، همه خم شدند و فرو ریختند. حکومت کوبا که در قلب آمریکا و زیر گوش آمریکاست با آن همه دشمنی که آمریکا دارد هنوز آنگونه نشده است و با وجود اینکه آقای بوش و دیگران در مصاحبههایشان حرص و جوش میخوردند هنوز سرجایش ایستاده است و من بعضی از اوقات که مجلههای آمریکائی را مطالعه میکنم، میبینم مرتب کاریکاتور و طنز درست میکنند و این مطلب در آنجا منعکس است. البته حکومت کوبا مشکلات دارد، اما چون بطور نسبی یک اتکائی به مردم دارد و چون با مردم خودش مبارزه کرد. و به اتفاق مردم سرکار آمده، مردم هم او را به اسم فیدل میشناسند و من که از نزدیک با او مفصل صحبت کردم اخلاقاً یک آدم مردمی است و اینکه هنوز نتوانستند با او کاری بکنند، به خاطر این است که متکی به مردم است. گرچه بر اثر تبلیغات و فشار آوردن روی افکار عمومی و بر اثر فشار اقتصادی ممکن است او را هم از پای درآورند و نهایتاً هم این کار را میکنند، اما ببینید چقدر تفاوت دارد؟ اینجا افکار عمومی پشت سر دولت هست و آنجاها نبود، لذا مشکل برایشان افکار عمومی است، پس اینکه قدرتهای گردن کلفت، آنجاهایی که افکار و تبلیغاتشان کارگر نشده باشد نمیتوانند کاری بکنند یک حقیقتی است که این حقیقت را یک متخصص و یک کارشناس و یک اقتصاددان و یک سیاسی حرفهای نمیفهمد، اگر هم بگوئیم: میگوید ممکن نیست با آمریکا در افتاد. لکن تودهی مردم این حقیقت بسیاری از حقایق از همین قبیل را میفهمند، البته مشروط براینکه با تودههای مردم در میان گذاشته شده باشد.
س۲: در قسمتهائی از صحبتتان فرمودید: در جامعه حرکتهای اصیل و اساسی را تودههای مردم انجام میدهند و روشنفکران و تحصیل کردهها در نهایت چیزی را میفهمند که تودهها فهمیدهاند؟
ج: این حرفی بوده که ما گفتیم و لابد ایشان از قول ما نقل میکند که: نقش فرهنگ و تحصیلات در این رابطه چگونه توجیه میشود؟ در مورد تحصیلات باید گفت: تحصیلات متنوع و مختلف، کارگزاران جامعه و متخصصین را درست میکند و به اصطلاح، تکنوکراتها را به وجود میآورد. و به عبارت دیگر کسانی را که امور ادارهی صنعتی و فنی و علمی و اداری و سازمانی تشکیلات گوناگون را اداره خواهند کرد به وجود میآورد و این نمیتواند اشکال برآن حرف ما باشد که گفتیم حرکتها را تودههای مردم انجام میدهند، اگر غیر از این است شما بگوئید پس تحصیلات چه کاره است؟ بالاخره تحصیل کردهها هم جزو همین تودههای مردم هستند و همهی تحصیل کردههای روشنفکر نیز به معنایی که مورد نظر ما هست نیستند. ممکن است یک نفری که تحصیل کرده هم باشد، اصلاً از سیاست و مسائل جاری چیزی نداند، همچنانکه در گذشته زیاد داشتیم و الان هم تحصیل کردههایی هستند که به مقامات عالی علمی رسیدند و در یک رشتهای تخصص عالی هم پیدا کردهاند، اما از مسائل جاری جامعه و از مسائل سیاسی و مسائل جهانی هیچ چیزی درک نمیکنند و قدرت تحلیل سیاسی ندارند، لذا کارشان این است که: یک کار مهمی از کارهای اجرائی کشور در یک گوشهای به آنها داده شود تا چرخی از چرخهای مجموعهی کشور را به چرخش در آورند، این نقش تحصیلات است. لکن در مورد روشنفکران، (روشنفکران به معنی خاص مورد نظر من، نه هر کسی که اهل قلم و نوشته و کاغذ و کتاب و هر محصل و هر استادی اسمش روشنفکر باشد) یعنی آن کسی که حالت برجستگی فکری و یک حالت بینش فراگیر اجتماعی دارد و مسائل سیاسی را درک میکند، به این میگوییم روشنفکر حرفهای، و الا روشنفکر به معنای عام، آحاد مردم هم میتوانند روشنفکر باشند و همانطور که مکرر گفتهام خیلی از مسائل الان در جامعه هست که در زمان گذشته فقط مخصوص محافل روشنفکری بود، مثلاً مسألهی صهیونیزم و نقش صهیونیزم در جهان و خاورمیانه بخصوص با تشکیل دولت اسرائیل و غصب این سرزمین، این را فقط روشنفکرها میدانستند. یعنی عامهی مردم نمیفهمیدند مسألهی اسرائیل و غصب فلسطین هم هست، اما امروز چه کسی از مردم را پیدا میکنید که این قضیه را نداند؟ امروز اگر شما بروید دهات و شهرها و خانهها، میبینید، این حقیقت را، که یک روز فقط روشنفکرها میفهمیدند و امروز هم در دنیا فقط روشنفکرها میفهمند، این را حتی پیرزنهای ما هم میدانند و در کشورهای عربی نزدیک به فلسطین هم که با خود قضیه سر و کار دارند میفهمند و الا در غالب جاهای دنیا همین را که مردم ما میفهمند، مسائل روشنفکری است. یا مسألهی روشنفکری است. یا مسألهی سلطهی استکباری و استعمار نو، یعنی آن چیزی که از سی، چهل سال قبل به نام (نئوکلونیالیز) استعمار نو در مقابل استعمار کره با ورود و سلطهی مستقیم در کشورها مطرح شد این جزء مسائل روشنفکری است. امروز در جامعهی ما چه کسی هست که از این دو کلمهی پدر شهید و مادر شهید نتواند حرفی بزند؟ اهل فلان روستا و فلان محلهی دور افتاده را شما میدیدید آنجا که میدان گیرش میآمد وقتی فرزندش شهید شده بود، احساساتش به غلیان میآمد و میایستاد یک ساعت در مورد این کلمه صحبت میکرد، ولذا روشنفکری در انحصار یک قشر خاصی نیست، منتها یک قشری داریم به نام روشنفکر حرفهای. مثلاً در جامعهی نویسندگان، بخصوص نویسندگان بخش سیاسی ـ روزنامهنگارها ـ هنرمندان ـ غالباً، یا عموماً: نقاشها، مجسمهسازها، شعراء، فیلمسازها، فیلنامه نویسها و نویسندگان تئاتر و غیره، اینها روشنفکرهای یک جامعهاند. بنابراین: در مورد اینها این سؤال میتواند مطرح بشود که ما گفتیم حرکتهای اصلی و اساسی را مردم انجام میدهند و سؤال کننده میتواند از ما سؤال کنند و بگوید شما که میگویید مسؤولیت بردوش مردم است، پس اینجا نقش روشنفکرهای به معنای خاص، یعنی روشنفکرهای حرفهای چه میشود؟ بنده یک جوابی دارم که آن را در طول سالهای پیش از انقلاب و بعداز انقلاب در محافل دانشجویی مکرر گفتم و اکنون باز هم تکرار میکنم ـ یک بخش کاردست روشنفکر است، یعنی حرکتها که عبارت از تبیین و راهاندازی و تشریح حقایق سیاسی و اجتماعی است، این کار روشنفکر است و همانطور که گفتم، مردم بدون داشتن یک معلم و بدون کسی که آنها را ارائهی طریق کند این مسائل را مثل مسائل دیگر نمیدانند. پس از اول کار این روشنفکرها هستند که در هر کشوری با نوشتن مقاله، با گفتن شعر، با تنظیم آثار هنری، با نوشتن نمایشنامه، با ساختن فیلمهای گوناگون ـ حقایق سیاسی را وارد جامعه میکنند و اینجا نقش روشنفکرها نقش برجسته است. البته این کار با آن بینش خاص روشنفکری انجام میگیرد روشنفکران حرفهای و به اصطلاح، روشنفکران ویژه دارای بینش برتری هستند و یک چیزهایی را میفهمند و چون مطالعه کردند و کار کردند و دقت کردند، کَاَنَّ یک چیزی را میبینند که آدم معمولی در جامعه، آن را نمیبیند، مثلاً در دوران اختناق که مردم مشغول زندگی و کسب و کار خودشان بودند یک عدهای روشنفکرها که البته فقط روشنفکرهای غیردینی نبودند، بلکه روشنفکرهای دینی نقش بیشتری هم داشتند، مثل گویندگان مذهبی و طلاب حوزهها که میرفتند در شهرستانها سخنرانیهای خوب میکردند، یا نویسندگان مذهبی و کسانی که از این قبیل کارها میکردند و در کنارش نویسندگان وروشنفکرهای غیرمذهبی هم فعالیت داشتند، اینها خطر استعمار را برای مردم میگفتند و مسائل جاری جامعه و اینکه حکومت باید چگونه باشند را توضیح میدادند و مردم را به یک بینشی میرساندند.
پس روشنفکر نقش تبیین و راهاندازی دارد و آنها در اینجا پیشرو هستند، اما بعد که مردم بر اثر این تبیین به آگاهی رسیدند و یک چیزهایی را فهمیدند، نوبت حرکت و اقدام میرسد که حرکت و اقدام را مردم انجام میدهند و روشنفکرها غالباً اهل حرکت و اقدام نیستند، چون آنها ملاحظه دارند، ترس دارند، وابستگی دارند، احساس تکلیف نمیکنند و میگویند ما کارمان را انجام دادیم. بنده با بسیاری از روشنفکرهای نسل خودمان، آن زمان که در دانشگاهها و بیرون دانشگاهها رمان مینوشتند یا شعر میگفتند و کارهای سیاسی میکردند، از نزدیک رابطه داشتیم و میدیدیم اینها طلبکارند، مثلاً یک آقایی که شاعر خوبی بود و انصافاً شعرهایش هم اثر داشت خودش را تشبیه میکرد به ماکسیمگورکی انقلاب اکتبر شوروی! میگفت من دیگر کار خودم را کردهام، و با اینکه هنوز سالها مانده بود به پیروزی انقلاب و پیروزی مستلزم زندان رفتن و کتک خوردن بود، او همهی اینها را حذف میکرد و میگفت من ماکسیمگورکی انقلابم، به قول شماها فاکتور میگرفت و میگفت بقیه کارها را دیگران بکنند، و لذاست که اقدام را مردم میکنند. حالا اینجا برای اینکه شما بدانید این نکته از نکات روشنفکری است، یعنی وقتی نوبت به اقدام و حرکت میرسد آن وقت دیگر پای روشنفکر میلنگد، خود این یک حقیقت روشنفکری است و روشنفکرها همین را تحلیل میکنند.
یک نویسندهای بود که الان مرده است البته این شخص ضدانقلاب است شد و گریخت، بعد هم مرد، یعنی ضایع شد و از بین رفت. در سالهای پیش از انقلاب نویسنده خوبی بود، نمایشنامههای خوبی هم مینوشت. یک نمایشنامهای نوشته بود بنام آی باکلاه، و آی بیکلاه که حاصل این نمایشنامه یک صحنهای را ترسیم میکرد که یک جمعی در یک کوچه هستند و یک آقایی بالای ایوانی ایستاده این جمع عصبانی و ناراحت را از وضعیت یک خانهای که در انتهای کوچه واقع شده از آنچه که در آن خانه هست و او میبیند اما مردمی که پشت دیوار بودند داخل خانه را نمیدیدند آن آقا از اطلاعات خودش به اینها کمک میکرد، یعنی به آن جمع میفهماند اینهایی که در خانه هستند دشمنند و در چه وضعیتی هستند؟ بعد که نوبت به اقدام شد و آن جمع خواستند حرکت بکنند هر چه به آن آقا اصرار کردند که میخواهیم حمله کنیم به این خانه تو هم از بالای ایوان بیا پائین او حاضر نشد بیاید پائین و دوباره این منظره تکرار میشود: یکی در مورد آی بیکلاه که منظورش انگلیس است و یکی هم در مورد آی باکلاه که منظورش آمریکاست، یعنی یک روشنفکر ایرانی وجود انگلیس و وجود آمریکا را در دو دورهی متمایز در داخل کشور تشخیص میدهد، کار زشت اینها و حرکت استعماری اینها و خیانتهای اینها را میبیند و برای مردم که در بینشان صنوف مختلف هستند بیان میکند (البته او چون ضد دین بود نگفته بود آخوند هم بینشان هست) و مردم که راه میرفتند بروند یک کاری بکنند به او میگویند تو هم بیا اما او میترسد و میلرزد و ناراحت میشود، بعد فرار میکند به یک گوشهای میگریزد. این نقش روشنفکر است!!
من در همین بعد از انقلاب نوشتهای را از یکی از نویسندهها دیدم که نمیخواهم اسم او را ببرم اما نوشتهی خوبی بود، نقش روشنفکر زمان رژیم محمدرضاخان را به خوبی تشریح میکرد، که درست منطبق بود با آن عده از روشنفکرهایی که حالا رفتهاند اروپا، در خیابانهای پاریس و لندن و لوسآنجلس و جاهای دیگر، در قهوهخانه مینشینند و گپ میزنند و او در این داستان که نوشته، نقش روشنفکر جماعت را روشن میکند. روشنفکر جماعت در کشور ما به شدت ترسو بود و از اسم پلیس میترسید، اهل اقدام و اهل حرکت و کار نبود و از این گذشته آلودهی به تمام گرفتاریها بود، اهل مشروب، اهل مواد و از این قبیل چیزها بود، غالباً شب تا صبح را مینشینند و گپ میزنند، صبح تا نزدیک ظهر میخوابند بعد هم عصر که میشود در خیابان شاهرضای آن روز یا جاهای دیگر قدم بزنند و سرشب به فلان قهوهخانه، سری بزنند، و به فلان بار بروند دمی به خمره بزنند و بعد بقیه شب را باز برگردند به همان گپ زدن، کارشان این بود! یک سیکل بسیار، بسیار غلط زشت! این کار عمدهی روشنفکرها و همین نام نشاندارهایی است که شما میشنوید، یعنی همینهایی که حالا اسمشان در روزنامههای ضدانقلاب خارج از کشور با تجلیل میآید که چند کلمهای در فلان مجلهی ضد انقلاب داخلی نوشته (در داخل هم مجلهی ضد انقلاب کم نداریم که چاپ میکنند) یا اگر شعری گفته با آب و تاب شعرشان را مینویسد. یکی از همین آقایان شعرا که از دوستان مشهدی من بود و در طول مبارزات تقریباً با ما ارتباط داشت عیال او آمده بود به من شکایت میکرد که او رفته تهران و با اینها مأنوس شده. غالباً اینطور بودند که از حرکات مردمی و این چیزی که در بین مردم وجود داشت اینها خبری نداشتند و اصلاً جرأت ورود در حرکتهای مردمی را نداشتند. پس وقتی نوبت اقدام میرسد، بطور غالب روشنفکر غیبش میزند، مگر موارد استثنایی و آنها که واقعاً یک احساس ایمانی داشتند که عمدتاً مستلزم ایمان به غیب است و ایمان به غیب در اینجاها کمک میکند، اما آنهایی که ایمانی ندارند غیبشان میزند و همانطور که در جریان انقلاب دیدهاید اقدام و خطرپذیری را کردند خود این ورود در صحنهی اقدام، یک روشن بینی ویژهای به انسان در صحنه میدهد و آن آدمی که در صحنه هست چیزهایی را میبیند که آدم بیرون صحنه از دیدن آنها عاجز است، یعنی همین جوان معمولی که یا کاسب، یا دانشجو یا کارگر است و جزو آن قشر مخصوص روشنفکر نیست وقتی وارد میدان اقدام و حرکتهای کذائی کتک خوردنها و کتک زدنها میشود و روی صحنه میآید، خود این یک روشنبینیهایی پیدا میکند که این روشنبینی با آْن روشنبینی روشنفکرانه تفاوت عمده دارد، یعنی این روشنبینی، گستاخانه و همراه با تهاجم است، همین چیزی که در مردم ما دیده شده.
شما وقتی نگاه کنید، میبینید مفاهیم روشنفکری امروز در تودهی مردم تقریباً به شکل خیلی واضحی عمومیت پیدا کرده است، یعنی هر کس به انقلاب نزدیکتر است این روشن بینی را دارد، مگر کسانی که از صحنهی انقلاب دورند و الان هم کسانی را داریم که با مظاهر انقلاب سروکاری ندارند، ولذا به همین نسبت از روشنبینی دور هستند و چون این روشنبینی گستاخانه است، با آن روشنفکری محافظه کارانه در تعارض قرار میگیرد، به آن معنا که آن روشنفکر هم نمرده و زنده است. بازهم فکر میکند، اما فکر او با این فکر متفاوت است او روشنبینیاش گستاخانه و همراه با اقدام و همراه با شجاعت و عمل و همراه با گشودن بنبستهاست، اگر چه غالباً از فرمها و قالبهای مخصوص روشنفکری بیرون است. اما آن روشنفکری که همچنان باقی مانده و یک چیزهایی سرهم میکند محافظه کارانه و دور از واقعیت و اقدام. دچار بنبستهاست لذا بعد از انقلاب آن کسی که روشنبینی گستاخانه دارد همچنان حرکت و اقدام میکند و به تدریج به اهدافش میرسد، یعنی اگر همین روشنبینی در ملت ادامه پیدا بکند هر مرحلهای، مرحلهی بعدی را بوجود میآورد و بعد از هر گامی، گام بعدی را برمیدارد تا برسد به هدف و نتیجه، آن وقت آن روشنفکر دیروزی که تا امروز زنده مانده، از دو حال خارج نیست، یا این است که میبیند حق مردم بوده و از آن چیزی که اتفاق افتاده عبرت میگیرد و برمیگردد تصدیق میکند که اشتباه کرده، یا اینکه روی همان دگم بودن خودش قرص و محکم میایستد و همان مواضع اولیه را حفظ میکند، منتها به یک شکل دیگر.
در آستانهی انقلاب، شاید سه چهار ماه به انقلاب مانده بنده مشهد بودم که در تهران حوادث زیادی به وقوع میپیوست و در گرماگرم شروع مبارزات که همهجا راه پیمائیهای بزرگ و تظاهرات عظیم میلیونی تازه داشت شروع میشد، در مرکز گوته تهران که متعلق به آلمانیها بود یک عده انجمنی درست کردند و سخنرانیهای شبانه داشتند که شاید بعضی از شما سنتان اقتضا میکند به خاطر داشته باشید، چهارده سال پیش. در حدود فصل پاییز بود که در آن مرکز هر شب دو سه نفر سخنرانی میکردند و نوار سخنرانیها را میفرستادند برای ما، در مشهد، من که آن سخنرانیها را گوش میکردم میدیدم غالباً سخنهایشان یأسآمیز بود. مثلاً یک نفری در همان روزها سخنرانی کرده بود و گفته بود مگر میشود مشت با درفش مبارزه کند!؟ و این اصطلاح مشت با درفش در طول سالهای مبارزه همیشه تکیه کلام محافظه کارها بود، اما حالا که دیگر مردم حرکت کردهاند و حرکت عمومی شده و دستگاه سلطنت به لرزه در آمده وقتی این حرف بزند پیداست که خیلی ترسیده و دور از معرکه است و در حالی که آن شخص از نویسندههای معروف آن روزگار بود، این عبارت مشت با درفش را میگفت، که البته آنوقت چپگراها و لیبرالها و وابسته به جناح غرب یا به جناح شرق هر دو در این جهت یکسان بودند. حالا این روشنفکر اگر ده سال بعد هم زنده مانده باشد، یا این است که عبرت میگیرد و میفهمد که آنوقت اشتباه میکرد و حق با مردم بود که اهل اقدام و حرکت بودند، که اگر این باشد، همان است که ما گفتیم تحصیل کردگان و روشنفکران نهایتاً چیزی را میفهمند که تودهها فهمیدهاند، و یا اینکه حرف دیگری میزنند و بهانهی دیگر میگیرند. یعنی نسبت روشنفکر جماعت در مبارزه با سیر تودهی مردم این است که ما عرض کردیم که البته این مردم باید یک هدایت معنوی و الهی و دینی داشته باشند! والا چنانچه یک هدایت معنوی و دینی فائقی نداشتند وضع مردم خراب خواهد شد، همانطور که بیست و چند سال متأسفانه در الجزایر شد. آنجا هم حرکتها دینی بود و مردم از مساجد بلند شده بودند، یک عده روشنفکر تحصیل کرده عرب فرانسوی زبان بودند و چون تحصیلاتشان در فرانسه بود زبان فرانسه را بهتر از زبان عربی میدانستند. من خودم یک کسی را که با او صحبت میکردم به عربی، یک تعبیری را نفهمید، از وزیر خودش با زبان فرانسه پرسید فلان چیز چه میشود؟ گفت این میشود. یعنی باید عربی را برایش به فرانسه ترجمه میکردند تا میفهمید آن جملهی عربی چیست؟ یک عده از این قماش آدمها سرکار آمدند و جریان امور را بدست گرفتند، یعنی چون یک هدایت معنوی فراگیر و یک رهبری حسابی در الجزایر نبود وضع بدان منوال شد که دیدید و هنوز هم دنبالههایش را دارید میبینید که حرکت مردم خنثی میشود!! و البته آگاهیهای مردم از بین نخواهد رفت.
س۳: با توجه به اینکه فرمودید: اراده و انتخاب انسان سرنوشت او را رقم میزند، لطفاً در این رابطه نقش عواملی نظیر: محیط، وراثت، وسوسههای شیطانی و نفس اماره را بیان فرمائید؟
ج: در اینجا باید بگویم: این عواملی که ذکر شد و بسیاری از عوامل دیگر، البته تأثیرات غیرقابل انکار را دارند، اما این عوامل مثل هم نیستند. مثلاً عوامل محیط یکجور تأثیر دارد و عامل نفس اماره یک جور دیگر مؤثر است. یعنی نوع تأثیر مشتهیات نفسانی انسان با نوع تأثیر محیط فرق دارد، مثلاً نقش اراده در مقابل نقش نفس اماره یک نقش واضحی است که در مورد محیط و در مورد وراثت ممکن است به این وضوح نباشد. مثلاً فرض بفرمائید: در روایات دارد که فرزند متولد شدهی از زنا از هدایت دور است. آیا این بدان معناست که او اصلاً قابل هدایت نیست؟ و حال اینکه اگر قابل هدایت نباشد و بعد هم خدای متعال او را به جهنم ببرد و به عذاب خودش دچار کند، چگونه میشود که نتواند اراده و اختیار داشته باشد!؟ چنین چیزی عملی نیست. اما پاسخ این است که ما میگوییم بلاشک این عوامل همه تأثیر دارند، منتها تأثیر اینها به معنای علیت نیست، بلکه به معنای مقتضی است. حالا اینکه علیت چیست و مقتضی چیست؟.
علیت این است که یک چیزی علت یک چیز دیگر باشد، یا یک حادثهای علت پدیدهای دیگر باشد. فرضاً آتش علتی است برای گرما و برای سوزاندن و اینها غیرقابل انفکاکند (به استثنای آن شکل معجزهآسا که فعلاً بحث ما در او نیست) لکن آتش همهجا علت است برای گرما، یعنی وقتی آتش بود سوزاندن و گرما هست و این غیرقابل انفکاک است، اما نقش این عوامل اینطور که شما خیال کنید اگر کسی مثلاً در محیط غیراسلامی متولد شد و پرورش پیدا کرد او دیگر اصلاً نتواند هدایت بشود، یا اگر کسی در خانواده و محیط فاسدی که پدر و مادر و خویشاوندانش مبتلا به فسادهای گوناگون هستند دیگر اصلاً نتواند هدایت بشود و مثل اینکه گرما از آتش منفک نیست و سوزاندن از آتش قابل تفکیک نیست، فساد هم از کسی که در این محیط متولد شده قابل تفکیک نباشد (این چنین نیست). پس گفتیم تأثیر نقش محیط و نقش وراثت به نحو تأثیر علیت نیست. اما اینکه مقتضی چیست؟
مقتضی این است که یک چیزی اقتضای یک چیزی را دارد مثلاً فرض کنید: آبوهوای مخصوص، اقتضای روئیدن چنین گیاهی را دارد اما اینطور نیست که چون این آبوهوا هست حتماً این گیاه روئیده خواهد شد. البته این گیاه را اگر بکارند و همه شرایطش را در این آبوهوا فراهم بکنند به طور قهری و طبیعی رشد میکند (این را میگویند مقتضی) یا در همین جایی که اقتضاء هست فرض کنید در هوای مثل هواهای شمال ایران و بقول معروف هوای مدیترانهای مثلاً در فلان جور گیاهانی بوجود میآیند معنایش این نیست که اگر در آنجا یک سالی فرضاً هیچ کار کشاورزی نشود و بلکه بمبهای شیمیایی هم آنجا منفجر کنند باز هم حتماً در ساحل مدیترانه اینها رشد خواهند کرد، ولذا اگر مانعی نبود و اگر عامل ضدی وجود نداشت اقتضای این آبوهوا است که چنین گیاهی رشد کند، والا اگر یک عامل ضدی را ایجاد کردیم این گیاه رشد نخواهد کرد. فرضاً در فلان سرزمین عقربزا مثل بعضی از شهرهای خودمان که عقرب یا فلان حیوان موذی گزنده بوجود میآید مثل اطراف مشهد ما که یک نوع مار بعمل میآید و به آن مارشتری میگویند چون رنگ شتر است، اقتضای طبیعت اینجا چنین حیوانی را بعمل میآورد، و این در صورتی است که مانعی وجود نداشته باشد. اما اگر ما آنجا را سمپاشی کردیم یا عوامل خلاف زیستی این حیوان را در آنجا بوجود آوردیم، دیگر آن حیوان مضر بعمل نمیآید. اقتضاء این است، ولذا من میگویم عوامل محیط و وراثت در وجود انسان نقش مقتضی دارد. نه نقش علت. بله اگر کسی در خانوادهی فاسد یا در محیط فاسدی متولد شد و یا در محیط گمراهی متولد شد که هدایت دینی ندارد اقتضای آن محیط همین است که این آدم گمراه و فاسد بشود اما وقتی که یک عامل ضد این وجود نداشته باشد و اگر یک روشنبینی و تذکر در اینجا بوجود آمد، یعنی همین کسی که در خانوداهی فاسد زندگی کرده اگر آدم اهل ذکری بود که قرآن هم میفرماید: «انما تنذر من اتبع الذکر» (۶) تو کسی را میتوانی انذار کنی که او پیرو ذکر باشد. همین جوانی که در چنین خانوادهی رشد کرده، اگر اندکی تأمل کند به روشنی احساس میکند که این وضعیت خوبی نیست، و لذا اگر از بیرون این محیط یک بارقهی هدایت که مخالف این وضعیت باشد به چشم او بخورد به دنبال او میرود. پس اگر اینجا یک عامل هدایت و راه رشد و صلاح برای آن کسی که در این محیط فاسد دارد زندگی میکند مطرح شد و او عزم کرد و تصمیم گرفت به دنبال او برود، همانطور که مکرر اتفاق افتاده و شما خودتان هم شاید در مواردی دیده باشید کسی از یک خانوادهای را که همه ضدانقلابند و این انقلابی محض است.
قبل از انقلاب در مشهد و در آن دوران سخت مبارزات جوانهایی میآمدند پیش من پدرشان را من میشناختم. از مخالفین سرسخت این راه بودند، یک وقت یکی از این پدرها که روحانی و مخالف این مسائل بود آمد منزل ما و من تعجب کردم این آقا که میانهاش با ما خوب نیست چرا منزل ما آمد!؟ بعد معلوم شد او که فهمیده پسرش درس تفسیر ما میآید آمده است بگوید چرا پسرش درس تفسیر شما میآید؟ من خندیدم و گفتم من از شما سؤال میکنم، چرا پسر شما درس تفسیر من میآید؟ نگذارید بیاید، اما او نمیتوانست نگذارد. یعنی آن پسر بر آن محیط خانوادگی ارتجاعی ضدانقلاب فائق آمده بود و شما وقتی نگاه کنید، از این قبیل فراوان خواهید دید، در تاریخ هم زیاد دیدهاید.
خدای متعال در قرآن برای کسانی که ایمان آوردهاند یک نمونهای آورده میفرماید «و ضربالله مثلاً للّذین آمنوا امرات فرعون» (۷) البته اینهم جالب است که خداوند با اینکه این همه مردم مؤمن در تاریخ بودند. یک زن را نمونه آورده! شاید علتش این باشد که تأثیر آن محیط روی این خانمی که زن او و مورد اعتماد اوست، فشار بیش از یکمردی است که ممکن است حالا بیرون از خانه برود و چون آن زمانها زنان در یک محیط محصوری بودند لذا شجاعت این زن، استثنائیتر از هر مرد دیگری است که در آنچنان محیطی بوده و در عین حال به مجرد اینکه بارقهی هدایت را میبیند بلافاصله ارادهی او فائق میشود و بعد هم با آن عقوبت سخت او را میکشند اما از ایمانش برنمیگردد.
پس بنابراین: من میگویم این عوامل و همان وسوسهی نفسانی که شما گفتید مؤثرند البته مؤثر هست و وسوسهی نفس چه بسا افرادی را گمراه کرده است، اما آن اراده و قدرت انتخابی که خدا به آنان داده است، او میتواند بر همهی اینها فائق آید، به شرط این که انسان این اراده را به کار بگیرد.
در قلب انسان دو گوش وجود دارد: یک گوش آن است که نفس اماره در او وسواس میکند و یک گوش دیگر آن است که فرشتهی الهی سروش الهی در او میدمد و این تعبیر کنایهای زیبا و شاعرانه و هنرمندانه است، یعنی از دو عامل تأثیر میپذیرد، یکی آن عامل معنوی خدائی است که میگوید: این کار خوب را بکن، و دیگری آن عامل وسواس خناس است که میگوید نکن، یکی آن عامل الهی است که میگوید از این کار بد اجتناب کن و دیگری آن عامل وسواس خناس است که میگوید: اینکار بد را بکن و جملهی جالب این است که در آخر روایت میگوید اینکه خدای متعال درقرآن فرموده: «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» (۸): خدای متعال مؤمن را با روح خود کمک میکند، مراد از کمک همین است. یعنی دائم آن سروش غیبی کَاَنَّه به گوش انسان مؤمن که میخواهد کار بدی را انجام بدهد میخواند که آن کار را نکن و به کار خوب که میرسد یک نیروی معنوی به او میگوید برای انجام آن کار اقدام کن و لذا این دو گوش دو چیز را میشنود و در اینجا انتخاب با شماست، بنابراین نقش اراده و انتخاب انسان اینجا معلوم میشود.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
۱) مائده : ۱۰۳
عنکبوت : ۶۳
حجرات : ۴
۲) اعراف :۱۸۷
یوسف : ۲۱
همان : ۴۰
همان : ۶۸
نحل : ۳۸
روم : ۶
همان : ۳۰
سباء : ۲۸
همان : ۳۶
غافر : ۵۷
جاثیه : ۲۶
۳) سبأ: ۳۶
۴) همان : ۲۸
۵) یوسف : ۲۱
۶) یس : ۱۱
۷) تحریم : ۱۱
۸) مجادله : ۲۲