بسمالله الرحمن الرحیم
یک سؤال این است: که چرا در بعضی از اوقات قرآن کریم اشاره به «ذلک الکتاب» کرده و بعضی از اوقات اشاره کرده به هذا الکتاب مگر دو قرآن موجود است؟
جواب: ما اصلاً در قرآن هیچ جا هذالکتاب نداریم. اما تعبیراتی مثل: «هذا القرآن»(1)، یا «تلک آیات الکتاب»(2)، این است آیات کتاب، یا «هذا کتابنا»(3)، یا «هذا کتاب»(4) داریم. اما هذا الکتاب یعنی کتاب برای قرآن که اشاره به قرآن کرده باشد نداریم. فقط یک جا در قرآن هست ما «لهذا الکتاب لایغادر صغیرة و لا کبیرة الا احصاها»(5) که مربوط به قرآن نیست، بلکه اشاره به نامهی اعمال روز قیامت است که کافر تعجب میکند که چگونه همه چیز اعمال من در این ثبت است! بنابراین کلمهی هذا الکتاب در قرآن نیست که اشاره به قرآن باشد. لکن حالا بفرض باشد این اشکالی ندارد که یک جا از آن حقیقت، با اسم اشارهی دور یاد کنند و یک جا با اسم اشاره و ضمیر نزدیک یعنی چیزی غلط نیست، و همانطور که عرض کردیم در «ذلک الکتاب»(6) چند جور میشود معنا کرد:
یکی اینکه بگوئیم: چون کتاب با عظمت است ولو پیش روی شماست اشارهی به دور میکند، مثل اینکه شما با یک نفر که صحبت میکنید وقتی میخواهید او را احترام کنید، میگوئید: آنجناب چنین فرمودید در حالی که این جانبی است که در مقابل شما نشسته اما میگوئید آنجناب مثلاً. یا بگوئیم ذالک یعنی آن چیزی که در ذهن شما بود و همه منتظرش بودید ذالک الکتاب این است که جلوی شما، که ما ترجمه کردیم آنک کتاب، یعنی کتابی که در انتظارش بود اینست. بنابراین: اشکالی ندارد که ما به حقیقتی گاهی با اشارهی دور و گاهی با اشاره نزدیک اشاره کنیم و معنایش این نیست که اینها دو چیزند.
سؤال دوم: این است: که در ذیل آیهی شریفه «ان الذین کفروا سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون»(7) چند سؤال هست:
الف- آیا معنای کفر میتواند خیلی وسیعتر از معنای کفر در برابر اسلام و پیامبر و امامت باشد؟ و آیا مراحل نازلهی آن که خود خیلی وسیع است میتواند در خود ما مؤمنین ظاهری باشد؟
جواب اینست که: البته به یک معنا چرا، در یک روایتی داریم که کفر را به درجاتی تقسیم کرده و بعضی از آن درجات حتی شامل بعضی از مؤمنین ضعیفالایمان یا مؤمنین بد عمل هم میشود همچنان که در جوامع طاغوتی بخصوص، جوامعی که با نظامهای حکومتی جابرانه و کافرانه، ازاین قبیل کفر زیاد شما پیدا میکنید که اسمشان مؤمن است، لکن باطنشان از هر کافری، کافرتر است، اما اینجا مراد آنها نیستند، بلکه در این آیه یا همهی آیات، یا بیشتر آیات قرآنی که در آنها اسم کفار هست منکرین دین مورد نظرند، یعنی آنهایی که با اصل دین مقابله کردند. مثل اینکه در قرآن میگوید: «یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین»(8) با کفار و منافقین مبارزه کن. در اینجا مؤمنین ضعیفالایمان نیستند. یعنی یکی از مراتب کفر هم بر او صدق کند این را نمیگوید مبارزه کن، بلکه میگوید هدایتش کن. اصلاحش کن، لذا اینجا مراد همان کفاری هستند که مقابل اسلام موضعگیری داشتند. بنابراین: نه در این آیه و نه در آیات دیگری که در آنها از کفر سخن رفته غالباً (اینکه نمیگوییم عموماً، چون یک استقراء تام و تمامی نکردم) تا آن جایی که در ذهنم هست. مراد همین معنایی است که ما بیان کردیم.
ب- تفاوت کفر و شرک در قرآن چیست؟
جواب اینست که: شرک یک مسلک و یک عقیده است، یعنی دو خدایی و چند خدایی، یک دین و یک آئین و یک نوع اعتقاد است مثلاً: فرض بفرمائید سه خدایی. بعضی منکرند و میگویند زرتشتیها موحد بودند، اما به هر حال در دورانی از تاریخ، بلاشک زرتشتیها دو خدایی بودند و لو اصلش هم یک خدایی و توحیدی باشد یا سه خدایی یا چندین خدایی که امروز در هندوستان و برخی از جوامع عقب افتادهی آفریقایی در بین قبایل قدیمشان که بت پرستند.
در هند بتخانههای متعددی را بنده دیدهام. خداهای مختلف با شکلهای مختلف در یک بتخانه هستند. وقتی از یک خیابان به خیابان دیگری میروید میبینید جند نوع بتخانه هست که وقتی وارد آنها میشوید میروید بالا باز چند نوع از خدا که هر کدام از آنها یک اسمی دارند، یا مثل خدایان اساطیر یونانی و رومی قدیم الههی عشق، الههی طوفان، الههی باران، الههی آتش که افسانههای عجیب و غریبی هم دارند، که آن نمایشنامهنویس قدیمی یونانی به نام سفک که قبل از میلاد بوده. مثلاً: دربارهی خدایان و جنگهای اینها و دعواهای اینها چیزهایی نوشته اینها مسلک است. یعنی هر دین شرکآلودی یک مسلک است. اما کفر یک معنای وسیعتری از همهی اینها دارد، یعنی کافر ممکن است مشرک باشد (دو خدایی، سه خدایی باشد) ممکن هم هست اصلاً به خدایی اعتقاد نداشته باشد مثل مادیین، ملحدین، دهریین، اینها هم کافرند و به هیچ خدایی معتقد نیستند. به معنای انکار کنندهی راه حق و آئین درست است، اما مشرک عبارت است از آن آئین خاص که مثلاً: دو خدایی یا سه خدایی و از این قبیل است.
ج ـ آنطور که از ظاهر آیه: «ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظیم»(9) بر میآید، خدا بر قلوب و چشمها مثلاً مهر زده و این در حالی است که اینها خود چشم و گوششان را بستهاند؟
این سؤال خوبی است و من راجع به این موضوع قاعدتاً اگر سؤال هم نمیشد، اندکی بعد به یک مناسبتی صحبت میکردم: در قرآن همهی پدیدههای طبیعت و انسان که یک عامل طبیعیِ روشنی هم دارد به یک اعتبار بخدا نسبت داده میشود، مثلاً دربارهی مرغها و پرندههایی که در آسمان پرواز میکنند میگوید: «مایمسکهن الا الله»(10): هیچکس اینها را در آسمان نگه نداشته مگر خدا در حالی که شما میدانید طبق فنون طبیعی بال اینها و وزن مخصوصشان و فشار هوا، اینها را در آسمان نگه میدارد، یا میگوید: «والله انزل من السماء ماء»(11) باران را خدا نازل میکند. در حالی که باران یک علت طبیعی دارد: از تراکم ابرها و بقیهی عوامل باران بوجود میآید و همینطور پدیدههای دیگر، که این معنای درستی است، چون خدا که رقیب قوانین طبیعی نیست، تا اگر شما گفتید خدا این کا را کرد معنایش این باشد که قانون طبیعی این کار را نکرده، خدا در عرض قوانین طبیعی نیست که این باشد یا آن باشد. خدا در طول قوانین طبیعی است و قوانین طبیعی را هم خدا بوجود آورده، این خاصیت را هم خدا به ابر و باد و هوا و بال مرغ و بقیه چیزهای عالم بخشیده است. خدا آن آفرینندهای نیست که سازنده باشد و رفته باشد گوشهای نشسته باشد، مثل: ساعتی که شما کوک میکنید میگذارید روی طاقچه بعد دیگر شما رفتید کنار خود ساعت دارد کار میکند، اینطور نیست، بلکه در هر لحظهای از لحظات ارادهی الهی در خلق و تکوین و تربیت موجودات اثر دارد و هر حادثهای از کوچک و بزرگ که در عالم اتفاق میافتد طبق قوانین طبیعی و به ارادهی خداست و خداست که این قانون را بوجود آورده، خداست که این خاصیت را به این شئ و یا جسم داده، شما هم کاری را میکنید، در نهایت بخدا وابسته است «قل کل من عندالله»(12) همه از سوی خداست. یعنی این اراده را خدا به شما داده که شما انتخاب میکنید. این عقل را خدا به شما داده که شما براساس او میبینید. این شهوات را که شما براساس او لغزش پیدا میکنید، خدا به شما داده بنابراین: میتوان همهی این چیزها را به خدا نسبت داد، البته این بحث گستردهتر از این است و اگر عمری بود و توانستیم جریان تفسیر را ادامه بدهیم تا برسیم به آن آیاتی که در دو سه آیه پیدرپی یک چیزی را به خدا نسبت میدهد و باز در چند آیه بعد از آن میفرماید: کار خوبش متعلق بخداست و کار بدش متعلق به شماست که اگر به آنجا برسیم من با یک ظرافتی که در بحث هست روشن خواهم کرد این یعنی چه و چگونه است که خدا یر دلهای اینها مهر زده؟ یعنی اینها با سوء انتخاب خودشان کار میکردند که نتیجه آن کار، بطور طبیعی این میشود که طبق عکسالعمل طبیعی و قانونی بر دلهای آنها مهر خواهد خورد. حالا این قانون طبیعی را چه کسی بوجود آورده این عکسالعمل الهی است و درباب منافقین هم میگوید:
«یخادعون الله والذین آمنوا و مایخدعون الا انفسهم و مایشعرون»(13): خیال میکنند میخواهند خدا را فریب دهند اما در حقیقت خودشان را فریب میدهند آنجا هم انشاءالله به یک مناسبتی شبیه این عرض خواهم کرد. پس بنابراین: هیچ مانعی ندارد و لسان قرآن این است که پدیدههای طبیعی را که معلول قوانین طبیعی است، معلول ارادهی خدا میداند و میتوان با یک دید وسیعتر همان را بخدا نسبت داد و این را مجازات خدایی دانست در حق آن کسی که خودش مقدمات آنها را فراهم کرد.
سؤال سوم: در حالی که مضمون آیه قرآن این است که خداوند بر گوش و دل و چشم کفار پرده گذاشته و آن را بسته است پس دیگر انسان مذکور، مسئولیتی در مقابل عدم قبول حقیقت ندارد و میتواند ادعا کند که چون خداوند راه دل او را بسته به این گمراهی افتاده است.
جواب: با این توضیحی که ما دادیم این اشکال درست نیست، وقتی شما دستت را میگذاری زمین و چاقو را محکم میزنی روی دستت و میبری چه کسی دست تو را برید؟ خدا، و میشود گفت چون خدا دستت را بریده پس شما اینجا مقصر نیستید، لکن شما مقصرید، چون خدا در شرایطی که شما چاقو را بلند میکنی روی دستت میزنی دست شما را میبرد. این قانون را خدا در جسم تو و در لبهی تیز فولادی قرار داده. نزن تا بریده نشود. اگر گفتند خدا دست شما را بریده، یا شما وقتی کسی را با گلوله میزنید مجروح میکنید، چه کسی او را مجروح کرده؟ هم میتوان گفت شما و هم میتوان گفت خدا، هر دو هم درست است، اما چون ما این نسبت را به خدا میدهیم به همان دلیلی که خدای متعال در جسم تو و در گلوله و در این فضا این قوانین را قرار داده، آیا این موجب میشود که شما مسئول نباشید؟ چرا، شما مسئول هستید و قصاص دارد. باید مجازات شوید. ولذا اینکه خدا چشم و گوشش را بسته، بصورت جبر نیست بلکه خدا ناشی از فعل خود او و از سوء انتخاب اوست او گزینش بد کرده و نتیجهی این گزینش همین است که راه دلش بسته شود و حقایق را نفهمد، هر کسی میتواند این کار را بکند. حتی یک آدم مؤمن حزباللهی هم اگر یک دو، سه ماه خودش را در فساد و شهوترانی بغلطاند، بعد از دو، سه ماه که به خودش مراجعه کند، میبیند آن میلی را که قبلاً به خواندن قرآن داشت حالا دیگر ندارد، یا آن شوقی که به رفتن مسجد داشت دیگر ندارد و صدای اذان که قبلاً او را به هیجان میآورد دیگر به هیجان نمیآورد و نغمههای دعای کمیل که او را میلرزاند دیگر نمیلرزاند دلش بسته شده، حالا چه کسی بسته است؟ خدا، آیا خود او دیگر مقصر نیست؟ چرا، عامل اصلی خود اوست، چون او با ارادهی خودش رفت و در شهوات غلطید و لازمهی طبیعی و قانونی در شهوت غلطیدن هم اینست که دلش بسته میشود، پس خود او مسئول است.
اما سؤال چهارم اینست که: اصولاً چرا خداوند بر دلها و بر گوشها پرده میگذارد؟ جوابش از آنچه که گفتیم: معلوم شد به خاطر سوء انتخاب غلطی است که خود ما میکنیم. آن کسی که انتخاب غلط میکند در شرایط درونی و خداداد خودش از آن کسی که انتخاب درست میکند هیچ کسری ندارد، یعنی شما نمیتوانید بگوئید این یک چیزی از آن یکی دیگر کسر داشت که این انتخاب غلط را کرد، تا بدینوسیله سلسلهی علل را بخدا نسبت بدهید. فرض بفرمائید یک نفری که دل بستگی دارد به یک چیزی، مثلاً ثروتمندی است که به ثروت خودش دلبسته، این در مقابل آن دعوتی که بالنهایه موجب میشود تا ثروت از دستش گرفته شود یک امتناعی دارد. حالا آیا ممکن است یک ثروتمندی هم باشد که این امتناع را نداشته باشد و بذل کند؟ بلکه ممکن است، یعنی همان حرفی که تفکرات مادی سابق میگفتند خصلت طبقاتی غیر قابل تغییر است در حالی که حرف غلطی بود، و ما، در قرآن نمونهاش را داریم: زن فرعون از نظر خصلت طبقاتی زن یک پادشاه و در طبقهی پادشاهان بود و زن پادشاه از خود پادشاه هم راحتتر است، اما در عین حال به موسی ایمان آورد و از همهی آنچه که داشت صرف نظر کرد. پس این ارادهی شماست که در مقابل یک شهوتی و یک میل نفسانی آیا از خود خویشتنداری نشان بدهید یا نشان ندهید، که اگر نشان دادید نتیجه یک چیز خواهد شد و آثار و برکاتی خواهد داشت، و اگر نشان ندهید نتیجه چیز دیگری خواهد شد. بهرحال آن کسی که نتایج را برای خودش رقم میزند شما هستید که انتخاب میکنید. شما تصور کنید جوانی در سن هیجده، نوزده سالگی بنام یوسف را، در عین شهوت و در نهایت زیبائی که مورد علاقهی زنی با همین خصوصیات قرار میگیرد: اینجا دو جور میشود عمل کرد: یکی تسلیم شدن و بصورت یک آدم فاسقی درآمدن و دیگر امتناع کردن و ناگهان رشد کردن و بالا رفتن و تعالی پیدا کردن است. این از چیزهای خیلی واضح و از آن تأثیر و تأثرهایی است که انسان نتیجهاش را خیلی زود میبیند، شما در مقابل هر یک از شهوات مقاومت کردید اولین اثرش این است که برای مقاومت بعدی آمادهتر و قویتر میشوید. ممکن است شما بگوئید: نه، آن آقایی که مقاومت کرد، او یک خصوصیتی داشت که این دیگری نداشت، چه خصوصیتی؟ هم او عقل داشت هم این، هم او چشم داشت، هم این میدید، منتها این خودش را رها کرد و تسلیم هوای نفس شد و تصمیم نگرفت اما او تصمیم گرفت. و لذا تصمیم گرفتن و تصمیم نگرفتن یک امری مرتبط به شماست.
وقتی کوس جنگ نواختند این همه جوان در این مملکت بود یک جوان از زیر کولر خانهاش در تابستان و کرسی گرمش در زمستان بلند شد رفت کردستان و خوزستان و یک جوان هم گفت ولش کن. این یکی انتخاب کرد و آن دیگری انتخاب نکرد، او که انتخاب کرد شد جزو اولیاء الله واقعی. جوانهای ما آنهایی که با خودشان مجاهدت کردند و رفتند به جبهه و شهید شدند. عامی هم بودند در آن روزهای آخر و آن لحظات آخر واقعاً جزو اولیاءالله شدند، البته فرصتها همیشه در اختیار همه هست.
سؤال پنجم: هدایت قرآنی تنزل پیدا کرده و به قلب پیغمبر وارد میشود آیا وجود نازنین ایشان در مرحلهی پائینتر از کتاب الهی قرار داشته و دنبالهی سؤال در مورد کلمهی ثقل اکبر و ثقل کبیر توضیح داده شود؟
جواب: اما در مورد سؤال اول که آیا پیغمبر پائینتر بوده؟ به این صورت است که معارف الهی در یک سطح ربوبی است و در یک سطح بالاتر از انسان است. بعد این را خدای متعال آماده میکند برای فهم پیغمبر و نازل میکند برقلب پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) و لذا آن معارف بالاتر از پیغمبر است و شکی نیست. آیا پیغمبر در راه چه چیزی مجاهدت میکرد؟ امام حسین(علیهالسلام) در راه چه چیزی کشته شد؟ جز در راه همین معارف بود که این معارف در ذهن بشر جا بیفتد؟ انبیاء عظام، یعنی عزیزترین حقایق عالم خلقت خدام این معارفند. ولذا مثل این است که شما فرضاً چیزی را نمیدانید و از او اطلاع ندارید بعد که به شما میگویند این نازل میشود به ذهن شما، و فرود میآید تا به ذهن شما میرسد.
در مورد سؤال دوم، ثقل اکبر و ثقل کبیر: اینجا اصطلاح ثقل اکبر و ثقل اصغر است ثقل اکبر کتابالله است و ثقل اصغر اهلبیتند و در حدیث پیغمبر هست که هم شیعه و هم غیر شیعه آن را نقل کردهاند.
«انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی»(14) من دو چیز گرانبها را میان شما میگذارم «کتابالله و عترتی» البته بعضی از اهل سنت هم کتابالله و سنتی روایت کردهاند. اما همهی شیعه و بسیاری از اهل سنت «و عترتی» گفتهاند که همین درست است «کتابالله و عترتی» عترت ثقل اصغر است و کتاب ثقل اکبر.
سؤال ششم: در مورد وحی بیشتر توضیح بفرمائید که آیا فقط در مورد انسان است یا به جمادات و حیوانات (زنبور) هم وحی میشود؟
جواب: همانطور که گفتم: معنی وحی اینست که یک حقیقت والایی را فرود بیاورند تا سطح ذهن شما آنرا به شما القا کنند. وحی معارف الهی فقط بر قلب انسانهای برگزیده یعنی پیغمبران نازل میشود، البته آنها آنچه را که بر آنها نازل شده و وجودشان آنرا لمس کرده همان را با زبان قابل فهم مردم برای مردم بیان میکنند و این وحی معارف الهی است. اما اینکه اشکال کننده اشاره به زنبور کرده و در قرآن آمده: «و اوحی ربک الی النحل»: خدای متعال، پروردگار تو وحی فرستاد، به زنبور عسل و ما گفتیم پیغمبران فقط قبول وحی میکنند و وحی بر آنها نازل میشود پس بر زنبور عسل هم وحی نازل شده، این وحی غیر از آن وحی است که بر پیغمبران میشود. وحی یعنی فرستادن، و بر او فرود خواندن، و به او فهماندن. تا آن چیزی که فهمانده میشود چه باشد؟ آن چیزی که به زنبور عسل فهمانده میشود آن نیست که به پیغمبر فهمانده میشد. دنبالهی خود این آیه میگوید: آنچه را که ما به زنبور عسل فهماندیم چیست؟
«ان اتخذی من الجبال بیوتاً و من الشجر و مما یعرشون»(15) برو در کوهها و درهها خانه درست کن، یعنی غریزهای که در او قرار داده شد وحی الهی است و این وحی را فقط به زنبور عسل نکردند، بلکه به گوسفند و مرغ خانگی و به کبوتر و به همهی موجوداتی که این غریزه را دارند هم شده است. پس آن غریزهای که به آنها داده شده، این هم نوعی وحی است. اما این غیر از (وحی) معارف الهی و اسماء الهی و صفات الهی است که به پیغمبر میشود. به قول امام رضوانالله علیه «نورالسموات»(16) که در قرآن گفته شده: خدا نور آسمان و زمین است یعنی چه؟ اینکه خدا نور آسمان و زمین است هرکسی یک چیزی در ذهنش از این نقش میبندد، اما حقیقت را چه کسی جز آنکه وحی بر او نازل شده است میفهمد؟ این از آن چیزهایی است که پیغمبر میفهمد. البته این را پیغمبر میتواند با یک زبان و یک نحوی به ما بفهماند، اما آن حقیقت و منشرح شدهی او به شکل کامل برای ما انسانهای معمولی قابل استفاده نیست. ولذا این را که به زنبور عسل وحی نمیکنند. به زنبور عسل وحی میکنند برو خانه بساز او هم میرود میسازد. بنابراین آن وحی که ما گفتیم مخصوص انسانهای برگزیده است، وحی معارف الهی است نه آن وحی که به حیوانات میشود و شامل غرائز حیوانات هم هست.
سؤال هفتم: در بحث اخیر، شما فرمودید: پیامبران احکام متفاوت بیان کردهاند لکن معارف و جهانبینیها و هدفشان یکی بوده است، لطفاً منظورتان از تفاوت در احکام را بیان بفرمائید که آیا مقصود اینست که احکام و اعمال پیروان ادیان دیگر پذیرفته است؟
جواب: مقصود ما این نیست.
و هر پیغمبری که میآید احکام پیغمبر قبلی را نسخ میکند یعنی نوبت احکام او دیگر تمام شد. بلاشک زمان حضرت عیسی(علیهالسلام) در دین حضرت عیسی(علیهالسلام) نماز بود. اما نه اینطور نمازی که من و شما میخوانیم، بلکه یکجور نماز و یکجور توجهی به خدا بود، یعنی اصل توجه بخدا جزو اصول است و چگونگی آن جزو احکام است. اصل انفاق در راه خدا جزو اصول است و چگونگی آن جزو احکام است و چگونگی عملکرد انسانها در هر دورهای از زمانها متفاوت است و براین اساس است که ادیان پیدرپی میآیند تا میرسد به دین خاتم و دین خاتم یک خصوصیتی دارد که آن خصوصیت او را پایانناپذیر کرده در اینباره بحثهایی هست و مرحوم شهید مطهری هم مکتوبات بسیار خوبی دارند، لذا اگر وقت داشتید مراجعه کنید استفاده زیادی خواهید کرد. به هر حال آنچه ما گفتیم این است که معارف و جهانبینیها همه یکسان است، یعنی اگر کسی بگوید حضرتعیسی دردین خود همان چیزی را که مسیحیها امروز میگویند مریم مادر خداست و عیسی هم خود خداست و پدر مردم است و اینها را آورده، این دروغ محض است و حضرت عیسی نه تنها حتماً چنین چیزی را نیاورده بلکه حضرت عیسی توحید خالص و ناب و یگانگی را آورده، درباب قیامت همینطور، درباب انسان همینطور، در باب بقیه معارف دیگر همینطور، ولی احکام حضرت عیسی با احکام پیغمبر خاتم(صلیاللهعلیهوآله) اختلاف دارد. احکام حضرت عیسی با احکام حضرت موسی هم که قبل از خودش بود اختلاف داشت و در آیات متعددی از قرآن به این معنا تصریح شده که امروز از ادیان گذشته بحث میکنیم، معارف آنها را امروز زنده میدانیم نه احکامی را که آنها آوردند، احکام آنها دیگر مرده است! امروز احکام زنده فقط احکام اسلامی است.
سؤال هشتم: این که دلیل و بینهی صحیح موحدین دال بر وجود یگانگی خدا را باید همه بپذیرند بر هیج عاقلی پنهان نیست، امّا قول شما که حق انکار ندارد صحیح نیست. چرا؟ که فرمودند: «البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر» و مادام که ما بینه ارائه ندادهایم این حق انکار همه دارند؟
جواب: این حرف درست نیست، اولاً آن «البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر» به اینجا مربوط نمیشود، بلکه مربوط به دادگاه است و بحث قضاوت، یعنی اگر شما دعا کردید به یک نفر دیگر، که من از تو صد تومان طلبکارم و او منکر شد و قبول نکرد، آن کسی که باید بینه بیاورد شما هستید، یعنی دو نفر شاهد عادل، بینه در اصطلاح حقوق اسلامی به معنای مطلق دلیل برهان نیست، تا استدلال که به فلان دلیل من از تو طلبکارم، این را کسی قبول نمیکند، بلکه بینه یعنی آن کسی که ادعا میکند، در یک جاهایی دو شاهد عادل و در یک جاهایی چهار شاهد عادل باید بیاورد! اگر بینه نتوانست بیاورد آن کسی که منکر هست که انکارش هم هیچ اشکالی ندارد او باید قسم بخورد. اگر مدعی بینه آورد حرف این قبول است و اگر مدعی نتوانست بینه بیاورد به او میگویند آقا شما قسم بخور، اگر قسم خورد طلب از بینرفته و به حرف مدعی کسی اعتنا نمیکند. پس این یک قاعده کلی و مربوط به دستگاه قضا است و هیچ ربطی به بحث اعتقادات و معارف اسلامی ندارد. البته این حرف درست است که آن کسی که دعوی را مطرح میکند مثل پیغمبر و مثل هر صاحب دعوتی باید استدلال بیاورد و بدون استدلال از هیچکس انتظار نمیرود هر چیزی را قبول کند. پیغمبران هم که آمدند واضحترین و صحیحترین حرف دنیا را گفتند دلیل پای حرفشان آوردند. ما که نمیگوئیم کسی بدون دلیل قبول کند، ما گفتیم کسی حق انکار ندارد، گرچه فکر نمیکنم با این تعبیر هم گفته باشم حق انکار ندارد، به این معنا که یک حکم حقوقی صادر کرده باشیم، بلکه به این معنا که آنوقتی که بینه پیغمبر آشکار شده و حقانیت او بیان شده اینجا عقل حکم میکند که کسی انکار نکند. حالا یک عده آدم قرص و محکم بگویند نه آقاجان پدران ما گفتهاند شما بهتر میفهمید یا گذشتگان یعنی همان چیزی که ما به آن مبتلا بودیم، در دوران مبارزات ما یک حرفهایی میزدیم و میگفتیم آقا قرآن از ما مبارزه خواسته، سکوت راقبول نکرده، اینجا سکوت حرام است، اینجا بایدگفت، اینجا باید اقدام کرد، استدلال هم میکردیم، وقتی میماندند میگفتند، شما بهتر میفهمید یا علمای بزرگتر که از شما خیلی ملاترند؟ آنجا ما میگفتیم نه ما بهتر میفهمیم. او پیش خودش وقتی حساب میکند میبیند حرف طرف حرف درستی است، ولی میگوید: این همه بزرگان و این همه آدم در دنیا نفهمیدند فقط این یک الف بچه فهمید. مثلاً؟ این، انکار از روی بیدلیلی، یا انکار از روی تعصب است، در حالی که شما اثبات میکنید بابا این کارکردن و این روش درست نیست! آنوقتها یکی از چیزهایی که ما روی آن تکیه میکردیم بعضی روشهای غلطی بود که اینها در سخنرانیهای مذهبی و روضهخوانی بکار میبردند و آنها قرص و محکم میایستادند و میگفتند، اعتقادات شما سست است، یعنی تعصب ورزیدند و قبول نمیکردند. بعضی از مردم بودند که وقتی راجع به دستگاه سلطنت و پادشاه و خانوادهاش و حکومت و دولت میگفتیم، او که یک عمر شنیده بود مثلاً در یک روستای دور افتادهای از کشور راجع به شاه رادیو و دیگران تعریف کرده بودند، این حرف ما را هم قبول میکرد و جوابی هم نداشت بدهد، امّا در عین حال تعصبش مانع از پذیرفتن حرف ما میشد در دل قبول میکرد، اما زبان و عملش حاضر نبود با دل همراهی کند و از دل خودش هم پس میزد. یعنی آدمی که متعصب است وقتی سخن حق را برایش میگویی که آن سخن قابل قبول است استدلال دارد یا اصلاً چیز واضحی است و محتاج به استدلال نیست، در عین حال طرف مقابل به خاطر همان تعصبات و به خاطر دلبستگیها، یا به خاطر قدرت یا به خاطر زر و زور یا گاهی به خاطر رودربایستی حرف او را رد میکند. لذا این کفر و انکار این چنینی مورد نظر ماست.
سؤال نهم: در خصوص تفسیر آیه شریفه: «والذین یؤمنون بالغیب»(17) فرمودید: میان ایمان و باور غیب و داشتن هدف رابطهای وجود دارد و این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و چنانچه متناسب با زمان تفسیر آیات میباشد برای بار دیگر این رابطه و الزام را تبیین فرمائید؟
جواب: البته، با این عبارتی که ایشان گفتند فکر نمیکنم من گفته باشم. اگر کسی اعتقاد و باور خودش را محدودهی مادی و صحنهی ماده محدود کرد هدف او هم محدود به صحنهی مادهی دیگر خواهد شد و دیگر امکان ندارد ایده کل غیر مادی برای او وجود داشته باشد. اگر شما گفتید حقیقت و وجود عبارت است از آنچه که من آنرا میبینم و هرچه را من نبینم و هرچه را من لمس نکنم وجود ندارد، آیا میتوانید هدف خودتان را فراتر از آنچه چشمها میبیند و دستها لمس میکند و گوشها میشنوند ببرید؟! پس اگر جهان بینی ما مادی بود، بطور طبیعی هدف ما هم یک هدف مادی خواهد بود، اما اگر ایمان به غیب داشتیم و ورای محسوسات به چیزی بالاتر و والاتر هم ایمان آوردیم، آن وقت هدف ما هم میتواند چیزی والاتر و بالاتر از همین مادیات باشد. این ارتباط بین ایمان به غیب و هدف یا ایمان به ماده و باز هدف است.
سؤال دهم: آبا انفاق غیر مسلمان نزد خداوند، سبحانه و تعالی دارای اجر و پاداش هست:
جواب: اجر و پاداش انفاق متقین را ندارد و آن انفاق، آن تعالی را در او بوجود نمیآورد، اما نمیشود گفت بکلی هم بیاجر است البته در یک جای قران داریم:
«انما یتقبل الله من المتقین»(18): خدا از متقین و پرهیزکاران فقط قبول میکند، این همان قبول عالی است که انسان را به تکامل و به مراحل بالای معنوی میرساند که متعلق به متقین است. اما اگر غیر متقین و غیر مؤمن انفاقی بکند یا یک کار خوبی انجام بدهد خدای متعال آن کار خوب را بیپاداش نمیگذارد، یعنی، یا در همین زندگی پس از مرگ به نحوی به او پاداش خواهد داد، اگر چه آن پاداش با پاداش متقین متفاوت است.
سؤال یازدهم: چرا تقوای در سکون را اکثراً بطور کلی مردود میدانند ولی از نظر من این موضوع مردود نیست و انسان برای اینکه بتواند تقوای در حرکت داشته باشد. مثلاً فردی که خود، ساخته شده نباشد نه تنها نمیتواند در جامعه اثر بگذارد و جامعه را اصلاح کند بلکه این جامعه است که روی او اثر میگذارد، برای مثال: امام و حتی شما و علما مدتی را در حوزهها گذرانیدهاید و سپس وارد اجتماع شدهاید و به اصلاح امور مردم میپردازید لذا از محضر مبارک میخواهم که نظر خودتان را بیان فرمائید؟
جواب: اولاً در حوزه هم مدتی گذراندهایم حوزه که در مقارههای کوهها نبوده، حوزه هم در همین شهرها و در همین جامعه بود مثل: قم و تهران و مشهد. اینطور نیست وقتی کسی وارد حوزه میشود میرود در یک کوهی و یک مقارهای در را هم بر روی خودش میبندد و آنجا مثلاً درس میخواند! حوزه را هم مثل همین دانشگاه فرض کنید، البته محیط دانشگاه طبعاً یک تفاوتهایی با محیط حوزه دارد.
اینکه ما گفتیم تقوای در حرکت معنایش این است که شما یک اقدام مثبتی بکنید و در این اقدام مثبت خویشتندار باشید و خود را از خطا نگهدارید، این تقوای در حرکت است. اما تقوای در سکون این است که شما کاری نکنید. معروف است میگویند: کسی که کاری نمیکند هیچ اشتباهی هم نمیکند. شما اگر کتاب ننویسید هیچ غلطی در کتاب در هیچ جا ننوشتهاید. اگر سخنرانی نکنید هیچ غلطی نگفتید آیا برای اینکه ما غلط نکنیم خوب است که کتاب ننویسیم، یا سخنرانی نکنیم، یا اصلاً حرف نزنیم، آیا به نظر شما این درست است یا نه؟ درست آن است که حرف بزنیم، اما حرف غلط نزنیم این تقوای در حرکت است و تقوای در سکون این است که برای اینکه شما دروغ نگوئید و غیبت نکنید اصلاً حرف نزنید. این درست است که برای اینکه مبادا امر به معروف نابجا نکنید اصلاً دهن باز نکنید؟ یا برای اینکه چشمتان به نامحرم نیفتد اصلاً به خیابان نروید؟! این که زندگی نشد، باید شما حرکت کنید، مبارزه کنید راه بروید و در صحنهی زندگی مواظب باشید لغزشی به شما دست ندهد. و الا هر کسی در خانهاش بنشیند تا لغزشی به او دست ندهد، این لغزش دست ندادن قیمتی ندارد، این تقوای در سکون است و ما نمیگوئیم هیچ ارزشی ندارد چون هرکس برود در خانهاش بنشیند از این جهت که گناهی نکرده خوب است، اما یک گناه دیگر مرتکب شده و آن اینست که فعالیت اجتماعی نکرده، نهی از منکر نکرده، کارنکرده، تلاش نکرده. خدای متعال به پیغمبر اکرم فرمود: «ان الله یبغض الشاب الفارغ»(19) خدا جوان بیکار را دشمن میدارد. آیا اگر جوانی درس نخواند و کارنکند و همچنان بیکار، بیکار بگردد این خوب است؟! در حوزه هم کسی که میرود یک کاری را انجام دهد که همان درس خواندن است ما در آن سالهای آخر که در قم بودیم مبارزه هم میکردیم حوزه آْن جایی بود که مدرسه فیضیه داشت. کتک داشت، کماندوهای شاه میآمدند میریختند، میزدند زندگی کردن در حوزه شوخی نبود.
سؤال دوازدهم: در مورد پذیرش کلام خداوند توسط پیغمبر آیا فقط تنزل سطح آیات و کلام خداست، یا بالا رفتن روح مجرد پیغمبر به سطح آیات کلام الله است.
جواب: این دیگر فرقی ندارد و مرجع یکی است، چون پائین رفتن و بالا آمدن ماده که نیست، بالاخره باید آن کلام و آن معارف الهی هم سطح قلب مقدس پیغمبر و روح مقدس پیغمبر باشد. حالا تا روح پیغمبر تعالی پیدا نکند اصلاً لایق یک چنین موهبتی نمیشود. و لذا یک ترقی و تعالی در او هست، اما در عین حال خدای متعال بر او فرود میآورد، چون فاصلهی بشر با خدا با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست، جز همین که بگوئیم: فاصلهی بشر با خدا ولی بکلی ژرفای غیر قابل وصول است.
سؤال سیزدهم: علت اینکه در آیه شریفه: «ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه» به ترتیب قلب، گوش، چشم را آورده چیست؟ لابد یک علتی دارد؟
جواب: ممکن است یک علتی داشته باشد، اما اینجا در مورد قلب و سمع، ختم گفته یعنی مهر کردن چون جلوی دل و گوش پرده آویزان نمیکنند، و لذا گفته شد ختم، یعنی بستن لکن در مورد چشم پردهآویزان کردن هست، و لذا به «غشاوة» تعبیر کرده که با تعبیرات عرفی و ادبی بسیار نزدیک است و یک تعبیر هنری است، حالا اگر فلسفهای هم داشته باشد بنده نمیدانم.
سؤال چهاردهم: چرا گفته شد که بر دلهای کافران مهرزده است و این مهر با صفت رحمانیت خدا چگونه بیان میشود؟
جواب: این همان اشتباهی است که قبلاً جوابش را دادم در حقیقت این خود انسانها هستند که موجب میشوند خداوند بر دلهایشان مهر بزند.
سؤال پانزدهم: در باب نزول گفته شد در جایی از قرآن در باب نزول بر جمادات لو بکار رفته است مثل: «لو انزلنا هذا القرآن»(20) به معنای نشدنی، و چرا نشدن در کار است؟
جواب: چون جمادات جان و روح و شعور ندارند تا بشود معارفی را به آنها داد. حتی حیوانات یک شعوری دارند، اما جمادات شعور هم ندارند و برای مثال: معارف الهی را چگونه میشود بر سنگ نازل کنند؟ لذا لو امتناعیه بکار رفته یعنی چنین چیزی نشدنی است و در باب تسبیح اشیاء که قرآن میفرماید: «و ما من شیء الا یسبح بحمده»(21) ما نمیدانیم آن تسبیح واقعاً چگونه است و بلکه اگر هم به فرض یک نوع شعوری باشد از این نوع شعوری که ماها میفهمیم نیست و چیزی نیست که او را قبول بکند تا معارف بر او نازل بشود. به هر حال اگر هم در این مورد شک داشته باشیم خود آیهی قرآن میگوید: «لو» و لو در حال امتناع میآید.
سؤال شانزدهم: فرق بین حقیقت و واقعیت را بیان فرمائید؟
جواب: در بینش اسلامی فرقی بین حق و واقع نیست. یعنی آن چیزی که به اصطلاح در واقعیت عالم و در متن حقیقی عالم وجود دارد همان حقیقت است، منتها در تعبیرات معمولی ما حق آن چیزی است که باید باشد و واقع آن چیزی است که الان هست که گاهی منطبق با آن حق است، گاهی هم منطبق نیست.
سؤال: آیا اعتکاف در اسلام موجب سکون نیست؟
جواب: ابداً اینطور نیست، اعتکاف این است که شما غذای خانه و راحتی خانه و همه چیز دست بکشید و در مسجد به تن خود و ریاضت بدهید این نهتنها سکون نیست، بلکه یک حرکتی است، وانگهی اعتکاف را همیشه نگفتهاند بکنید، اگر خیلی هم همت داشته باشید هر ماهی مثلاً یک روز یا دو روز یا سه روز، اگر کسی همیشه برود اعتکاف کند این قطعاً حرام است، اما در این حد و به قدر نمک طعام انسانی که سرگرم مادیات زندگی است خودش را از مادیات و از راحتی خانه و زندگی خانه جدا کند. در یک مسجدی فرض سه روز و سه شب بماند این خودش یک حرکت معنوی و خودسازی است که خودسازی چیز بسیار مهمی است.
انشاءالله موفق باشید
1) اسراء : 9
کهف : 54 و ...
2) یونس : 1
یوسف : 1 و ...
3) جاثیه : 29
4) انعام : 92
همان : 155
احقاف : 12
5) کهف : 49
6) بقره : 2
7) همان : 6
8) توبه : 73
9) بقره : 7
10) نحل : 79
11) همان : 65
12) نساء : 78
13) بقره : 9
14) عیون أخبارالرضا(ع)، شیخ صدوق، ج 2، ص 62
15) نحل : 68
16) نور : 35
17) بقره : 3
18) مائده : 27
19) شرح نهج البلاغة، ابن أبی الحدید، ج 17، ص 146
20)حشر : 21
21)اسراء : 44