کار بزرگ را شما انجام دادید

گزارشی از حاشیه دیدار سرزده رهبر انقلاب با خانواده شهید عقلایی
مهدی قزلی
روایت رادیویی از این دیدار را از اینجا بشنوید:
 
قبل از سفر رفقای خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر گفته بودند برنامه 9 روزه است. یعنی باید چهارشنبه تمام می‌شد. ما هم قرار بود برگردیم؛ همان چهارشنبه ‌شب. اما خبر آمد خبری در راه است. این شد که ماندیم و هرچند نگفتند ولی حدس زدیم برنامه دیدار با خانواده شهداست، شب جمعه چه برنامه دیگری می‌تواند باشد؟
دوباره دو تیم شدیم و دوباره من در تیم دوم و رفتیم خانه شهید دوم. در راه فهمیدم قرار است رهبر خانه سه شهید برود و این یعنی باز هم من شانس نیاورده‌ام!

بدون دردسر خانه را پیدا کردیم، زنگ زدیم و وارد شدیم. پیرمردی بود که دستش را آتل بسته بودند و پیرزنی که پدر و مادر شهید محمدتقی عقلایی بودند و پسر جوانی که برادر کوچک شهید بود؛ خانه خلوت بود.

یکی از محافظ‌ها به مادر شهید گفت: مادرجان ببخشید ما صبح که آمدیم، گفتیم قائم‌مقام بنیاد شهید هستیم و آقای زریبافان می‌خواهد بیاید و قرار است برنامه تلویزیونی بسازیم ولی واقعیت این است که الآن آقای خامنه‌ای دارد می‌آید اینجا.

مادر گفت: قدمشان روی چشم. کمی مکث کرد و بعد گفت: کی؟ آقای خامنه‌ای؟ راست می‌‌گی؟ خدا به حق امام حسین عمرش را زیاد کنه. من کجا آقای خامنه‌ای کجا؟ تو رو خدا راست می‌گید؟
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0310489.jpg
بعد دست‌هایش را بالا گرفت و گفت: ای خدا می‌دونی کی داره می‌یاد خونه ما؟

مثل خانواده شهید یزدی (که هفته پیش رفتیم خانه‌شان) تازه افتادند به تکاپو. پیرمرد را بلند کردند تا برود شلوارش را عوض کند. اصغر (برادر کوچک شهید که هم‌سن خودم بود) مسلط‌تر بود و حرف محافظ‌ها را گوش می‌کرد.

یکی از محافظ‌ها به مادر شهید گفت با پسرش دوست بوده. سال سوم راهنمایی هم‌کلاسی بوده‌اند و هر دو در بیت آیت‌الله مشکینی محافظ بوده‌اند. آخر سر هم گفت: مشکل و مسأله‌ای دارید به آقا بگویید.

مادر شهید گفت: یعنی ما هم غصه ایشون را زیاد کنیم؟ فقط عمرش زیاد بشه، سلامت باشه ما هیچ چیز نمی‌خواهیم.

مادر شهید از محافظ خواست زنگی به همسر شهید بزند تا حتما بیاید. همسر شهید البته با برادر شهید ازدواج کرده بود و باز هم عروس همین خانه بود. مادر گلایه داشت که چرا نگفته‌اند رهبر می‌‌‌‌‌‌آید. البته خودش زود جواب داد که البته کار درستی می‌کنید. محافظ هم توضیح داد این توصیه خود رهبر است که نگوییم چون اگر خانواده‌های شهدا بفهمند رهبر دارد می‌آید، خودشان را به زحمت می‌اندازند.

مادر داشت توضیح می‌داد که محمدتقی، پسر شهیدش، با آقای سازگار (مداح معروف) هم‌پاچه هستند. ما با تعجب به هم نگاه کردیم که هم‌پاچه یعنی چه. یکی از دوستان توضیح داد که قمی‌ها به باجناق می‌گویند هم‌پاچه!

از بی‌سیم کدی را به رمز گفتند و معلوم شد رهبر نزدیک است. برادر شهید رفت داخل حیاط و مادر شهید پشت سر او. پدر را هم که پادرد داشت نشاندند و گفتند لازم نیست از جایش تکان بخورد. رهبر که از در حیاط وارد شد، برادر شهید به گریه افتاد. مادر هم همین‌طور. برگشتم و دیدم پیرمرد هم (که هنوز رهبر در زاویه دیدش نبود) گریه می‌کند. برادر شهید رفت به استقبال و رهبر بغلش کرد. مادر شهید هم جلو رفت و گفت: سلام آقاجان. خوش آمدی که خوشم آمد از آمدنت/ هزار تا جان شیرین فدای هر کدام از قدم‌هات.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0410489.jpg
رهبر سلام کرد و وارد شد. پیرمرد از جایش بلند شد. رهبر با او دیده بوسی کرد. مادر شهید یک‌سره قربان‌صدقه می‌رفت: جان من وبچه‌هام فدای یک تار موی شما.

رهبر گفت: خدا نکند. خدا شما را حفظ کند. پیرمرد خیلی آرام نشسته بود و گریه می‌کرد. حال خوبی داشت. تازه توانستم به خودم بیایم و اطرافم را از نظر بگذرانم. استاندار و رییس بنیاد شهید هم آمده بودند. رهبر برای عوض کردن حال جلسه گفت: خوب از شهیدتان بگویید؟ کجا شهید شد؟ کی به دنیا آمد.

مادر محمدتقی چند دقیقه‌ای درباره پسرش صحبت کرد: سال 42 به دنیا آمد؛ شب تولد امام زمان. شب عید قربان هم شهید شد. آقا لباس پاسداری که می‌پوشید من خیلی خوشم می‌آمد. خودش هم می‌گفت مادر دعا کن در این لباس بمانم، در این لباس شهید شوم با همین لباس هم خاکم کنند. همین هم شد، توی جزیره مجنون. دو سه روز قبل از شهادتش زنگ زدم گفتم محمد بچه‌ات بهانه می‌گیره یک سر بیا خونه و بعد برو. گفت خجالت می‌کشم وقتی بچه‌های گردان اینجا هستند من بیام مرخصی. دو سه روز دیگه خودمان می‌آییم. اگر هم نیاییم می‌آورندمان. همین هم شد. دو سه روز بعد آوردن‌شان با همان دوستان الآن 7-8 نفری کنار هم ردیفی دفن هستند توی گلزار شهدا.

رهبر گفت: خدا شهید شما را با پیامبر محشور کند. خدا از شما هم راضی باشد. این روحیه پدر و مادرهای شهدا حکم روح را دارد در جسم. اگر نداشتند این روحیه را، اگر جزع و فزع می‌کردند، حرکت شهادت‌طلبی کند می‌شد.

پدر شهید آرام نشسته بود و گوش می‌داد. مادر گفت: وصیت خودش بود حاج آقا. گفته بود گریه نکنید. البته ما هرچی داریم از شما، از آقا خمینی داریم. ما وظیفه‌مان را، انجام دادیم. من اگر چهار تا پسرم هم می‌رفتند شهید می‌شدند وظیفه‌ام بود.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0510489.jpg
رهبر با لحن خودمانی‌تری گفت: کار بزرگ را شما انجام دادید... یک روزی می‌رسه خانم که روز قیامته. آن روز همه دلهره دارند. در حدیث هست که حتی انبیا هم استغاثه می‌کنند به درگاه الهی. آن روز این فرزند شهید به دادتان می‌رسد. آن روز این صبر شما مثل فرشته‌ای دستتان را می‌گیرد.

رهبر از بچه‌های شهید پرسید. مادر گفت در راه هستند و توضیح داد که همسر شهید با برادر شهید ازدواج کرده. رهبر لبخند زد و گفت: چه کار خوبی کردید. بعد از برادر کوچک شهید پرسید چه کار می‌کند. اصغر گفت در نطنز کار می‌کند. رهبر خوشحال شد و گفت آفرین!

مادر شهید بغض کرد و گفت: حاج آقا من دعا می‌کردم شما را در خواب ببینم. رهبر خندید و گفت: ای کاش برای چیز بهتر دعا می‌کردید. بعد رو کرد به پدر محمدتقی و گفت: شما چه کار می‌کنید؟ دستتان چی شده؟ پیرمرد گفت کار نمی‌کند و دیگر بازنشسته شده. دستش هم به خاطر افتادن با موتور شکسته. رهبر پرسید: چند سالتان است شما. اصغر جواب داد متولد 1318 هستند. رهبر لبخند زد و گفت: هم‌سن هستیم ولی اگر با هم برویم توی خیابان همه خواهند گفت شما 10 سال جوان‌تر هستید... البته برای موتورسواری سن من و شما یک کم زیاد است.

به پیرمرد نمی‌آمد که اینقدر بابصیرت باشد. جواب داد: نه حاج آقا صدمه شما از ما بیشتر است، شما هم صدمه جسمی دارید هم صدمه روحی. شما غصه زیاد می‌خورید.

همین موقع همسر شهید رسید. بهت زده بود. باورش نمی‌شد که رهبر را دیده است. پشت سر او دختر شهید هم آمد. دختری که حالا در یکی از روستاهای نزدیک قم معلم بود. هر دو ناباورانه آمدند و جلوی رهبر نشستند و به گریه افتادند. همسر شهید می گفت: قربانتان بروم... قدم روی چشم ما گذاشتید. گریه شوق‌شان دل سنگ ما را هم تکان داد. دختر عبای رهبر را بوسید. اصغر به اشاره محافظ‌ها از همسر و دختر شهید خواست بنشینند روی مبل کناری.

صدای زنگ درآمد و یک دقیقه بعد اکبر (برادر دیگر شهید هم وارد شد) هول شده بود. جلو رفت و رهبر را بوسید و نشست کنارش. رهبر برای اینکه فرصتی باشد تا حال همسر شهید جا بیاید. از اکبر سؤال کرد شما چه می‌کنید آقاجان؟ اکبر جواب داد: من همسایه شما هستم. توی انسیتو پاستور کار می‌کنم.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0910489.jpg
رهبر پرسید: چه خبر؟ اوضاع آنجا خوب هست؟ اکبر با رندی جواب داد خوبه فقط ما مشکل بودجه داریم. رهبر با خنده جواب داد: کی نداره؟ برای رهبر و بقیه چای آوردند. سینی را یکی از محافظ‌ها گرداند. همسر شهید گفت: باورم نمی‌شه آقا که شما را دیدم.

رهبر چایش را برداشت و آرام‌آرام نوشید.

دختر شهید پر چادرش را آورده جلوی آورده بود جلوی دهان و بینی‌اش و از چشم‌های سرخ‌شده‌اش هنوز اشک قِل‌قِل می‌خورد و بیرون می‌آمد.

رهبر از دختر شهید پرسید: شما معلم هستید درسته؟ دختر گفت بله و اسم روستایی که درس می‌داد را گفت. گفت پایه دوم و سوم درس می‌دهد و ادامه داد: آقا بچه‌های کلاس من آرزو دارند شما را ببینند.

رهبر لبخند زد و جواب داد: سلام من را به‌شان برسانید. بعد پرسید: پسر شهید کجا هستند؟ همسر شهید جواب داد: پسرم مهندسه تهران کار و زندگی می‌کنه. الآن توی راهه داره میاد. رهبر گفت: من این چای را می‌خورم و کم‌کم مرخص می‌شوم. آدرس خانه شهید سوم را می‌گویم بدهند، اگر فرزند شهید آمد و دوست داشت من را ببیند، بیاید آنجا.

همسر شهید گفت: آقا من یک آرزو در زندگی‌ام دارم که پسرم لباس خادمی امام رضا بپوشه.

رهبر جرعه‌ای از چای را نوشید و گفت: من پیگیر می‌شوم، هر کار بتوانم می‌کنم.

برادرزاده شهید (که برادر ناتنی بچه‌های شهید هم بود) به رهبر گفت: حاج آقا من هم عمره دانشجویی ثبت نام کردم ولی اسمم درنیامد. میشه شما یه چیزی بهشون بگید من بتونم برم.

رهبر با خنده گفت: خوب اسم شما درنیامده من چه کار کنم. و ادامه داد: شما دعا کنید بلکه سال بعد بشه. گفتن من خوب نیست، دستوری می‌شود. هم لطف خودش را از دست می‌دهد هم در مجموعه‌ای که دست‌اندرکار است تأثیر بد می‌گذارد. بروید جمکران دعا کنید از حضرت بخواهید... نه این موضوع را، همه چیز را. مطمئن باشید جواب می‌دهند. همسر شهید که هنوز از بهت بیرون نیامده بود گفت: به برکت دعای شما و این جمهوری اسلامی همه بچه‌های ما درس‌خوانده شدند و تحصیلات عالیه دارند.
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0710489.jpg
رهبر قرآنی خواستند و صفحه اولش را باز کردند تا چیزی بنویسند. یاد ازدواج مجدد همسرشهید افتادند و گفتند: من با ازدواج همسران شهدا موافقم ولی یکی از بهترین کارهایی که من را از ته دل خوشحال می‌کند، ازدواج برادر شهید با همسر شهید است.

مادر شهید نکته‌ای راجع به تعمیر خانه به رهبر گفتند. رهبر به رییس بنیاد شهید رو کردند و گفتند: شما راهی دارید؟ زریبافان تأیید کرد. رهبر با لبخند گفت: همه‌کاره ایشان هستند که می‌گویند حل می‌شود. زریبافان از خجالت قرمز شد و آرام گفت: ما چه کاره‌ایم تا شما هستید.

رهبر قرآن را به پدر شهید داد و هدیه‌ای به مادر شهید. بعد مثل همیشه آخر کار گفت: خوب خانم مرخص فرمودید؟ و بلند شد.

رهبر تا برسد به در حیاط دو تا چفیه و سه تا انگشتر داده بود به خانواده شهید. پشت سر رهبر از خانه بیرون آمدم ودیدم زن‌های همسایه ایستاده‌اند توی کوچه و گریه می‌کنند. رهبر دستی برایشان تکان داد و نشست توی ماشین و رفت.

ما برگشتیم داخل خانه. یکی دو تا از محافظ‌ها منتظر پسر شهید شدند تا اگر رسید ببرندش پیش رهبر. من هم با محافظ‌ها ماندم. مادر شهید داشت با آب و تاب سیر تا پیاز ماجرا را برای عروسش تعریف می‌کرد. برای ما هم میوه و چای آوردند. همسر شهید گفت: دخترم هر روز 8:30 تازه تعطیل می‌شد. امروز شانس آورد که زودتر آمد. یکی از محافظ‌ها هم گفت: این اولین بار بود که رهبر جایی رفته و گفته کسی که نیست را بیاورند تا ببیند. کمی مکث کرد و ادامه داد: البته اگر تا وقتی که آقا خانه شهید سوم هست برسد. حالا کجا هست نزدیک یا دور؟
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/10489/A/13890806_0210489.jpg
همسر شهید به پسرش زنگ زد. هنوز توی اتوبان قم بود. مادر شهید تعارف کرد میوه بخوریم. گفت: بخورید بگذارید شهیدم خوشحال شود. پدر شهید گفت: ما توی این خانه هر سال روضه می‌گیریم. حاج خانم می‌گه بفروش بریم جای دیگه که ساختمانش اینقدر قدیمی نباشه. اما اونوقت روضه را چه کار کنم؟ یکی از محافظ‌ها گفت: حاجی إن‌شاءالله حل شد دیگه. رییس بنیاد شهید قول داد اینجا را تعمیر کنه.

میوه و چای را خوردیم. محافظ گفت بعید می‌دانم پسرتان برسد. بعد با بی‌سیم پرسید برنامه خانه شهید سوم تمام شده یا نه. از پشت بی‌سیم جواب آمد که تمام شده و رهبر در حال برگشتن هستند. دیگر امیدی نبود. همه بلندشدیم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. توی راه به فکر پسر شهید (مجید) بودم که حتما حسابی داشت توی اتوبان گاز می‌داد تا برسد به دیدار رهبر. راستی وقتی برسد و بفهمد دیدن رهبر را از دست داده چه حالی می‌شود؟