گزارشی از دیدار سرزده رهبر با خانواده شهیدان یزدی
محمد تقی خرسندی
«دیشب خواب دیدم که محمود داره خونه رو میشوره؛ برادر بزرگهام. همین اتاق رو؛ از سقف؛ از اینجا. برای مادرم و همه خواهرام هم تعریف کردم.» زن اینها را که میگوید، با دستش گوشهای از سقف خانه ساده و قدیمیشان را نشان میدهد و صدای هقهق خودش و چندین خانم دیگری که توی اتاق هستند بلند میشود.
هنوز حرف این خانم تمام نشده که خواهرش شروع میکند: «خودم خواب دیدم آیتالله خمینی و آیتالله خامنهای اومدن تو این یکی اتاق. رفتم جلو. دست کشیدم به عباشون. حدود یه ماه پیش بود. قبل از ماه رمضون. ولی فقط به مادرم گفتم. از صبح که خواهرم خوابش رو تعریف کرده، گفتم حتما آقا میخواد بیاد. اینا هی میگفتن نمیاد. گفتم انرژی منفی ندین. حتما میاد. شهید که دروغ نمیگه.» صدای گریه خانمها هنوز بلند است. این خانم سرزبان بهتری دارد. بیشتر، این یکی حرف میزند.
نگاهی به پیرزن شکستهای میکنم که جلوی درِ بین دو اتاق، کنار پسر میانسالش نشسته است. کنار صندلی. همان صندلی که نوه این پیرزن میگفت: «از صبح که گفتن از بنیاد شهید میان، من مطمئن بودم قراره آقا بیاد. ولی به روی خودم نیاوردم. اما وقتی این صندلی رو آوردن، همه خونواده ماجرا رو فهمیدن.» یعنی چیزی کمتر از یک ربع است که این خانمها ماجرا را فهمیدهاند و از همان موقع یکبند دارند اشک میریزند.
خانم سرزباندار دوباره جلسه را دستش میگیرد: «این خواهرم که خواب محمود رو دیده، خودش هم مادر شهیده. دو تا داداشام هم که شهید شدن. محمود و حسین. چند ساله مادرم نشسته منتظر. بلکه کسی بیاد دیدنش. از بنیاد شهید هیچی نگرفتیم تا حالا. میخواید دفترچه رو بیارم. فقط آرزو داشتیم رهبر رو ببینیم.» برمیگردم به سمت پیرزن، همانطور است که می گوید. انگار چند سال است که منتظر است. آرام به روبرویش خیره شده. فکر میکنم فراموشی دارد. احتمالا اصلا نمیداند ماجرا از چه قرار است. فکر کنم بچهها گفتهاند که میهمان دارند و او هم چادر رنگی گلگلیاش را سرش کرده و نشسته منتظر میهمان.
رهبر هنوز نیامده و فرصتی است برای چرخیدن توی خانه. عکس شهیدان را گذاشتهاند روی طاقچه و گلدان گل مصنوعی هم کنارش. درست مثل همه خانهشهیدها. نمیدانم چه سرّی دارند این شهدا که اینقدر جا باز میکنند توی دل خانوادهشان. هر پدر و مادر شهیدی که دیدهام، حتی اگر چند فرزند از دست داده باشد، از فرزند شهیدش جور دیگری یاد میکند. روی دیوار ورودی این خانه با خط نستعلیق نوشته شده: «یاد و خاطره شهیدان محمود و حسین یزدی را گرامی میداریم.»
خانه، خیلی قدیمی است. سبک خانههای 70 – 80 سال پیش. دقیقا مثل خانه پدربزرگ خودم. یک حیاط در وسط و چند اتاق در دو طرف حیاط. آشپزخانه (اگر داشته باشد) و دستشویی توی حیاط است و زیرزمین. دیوارها کاهگلی و سقف مدل گنبدی.
عکس رنگ و رو رفتهای از امام را قاب کردهاند و گذاشتهاند روی طاقچه. فکر کنم حداقل 25 سال قدمت داشته باشد این قاب. در خانه هر دو پدربزرگم دقیقا چیزی شبیه این عکس را دیدهام. نمیدانم چرا، ولی آنها هم ترجیح میدادند این عکس را هیچوقت عوض نکنند. همان کاری که با عکس دستبهسینهشان کنار نقاشی ضریح امام رضا(ع) میکنند. دهها سال است که روی دیوار است. رنگش رفته، اما هست.
محو قابعکس بزرگ ضریح ششگوشه امام حسین(ع) هستم که روی دیوار گچی نصب شده که محافظها همه موبایلهای توی خونه را خاموش میکنند. داغ خانمها تازه میشود: «آخه میخوایم عکس بگیریم.» اما محافظ میگوید: «چارهای نیست.» دلم برای بیچارهها میسوزد. خانمها را نمیگویم. محافظها را میگویم که هم باید دل نشکنند، هم باید احترام همه را حفظ کنند، هم باید بدون احساس، کارشان را بکنند.
مرد میانسالی که اول ورودمان با روی باز به استقبالمان آمده بود، کیسهای میآورد و موبایلها را جمع میکند. داماد بزرگ خانواده است. به خانمها دلداری میدهد که «مهم دیدن آقاس». از هر 5 خواهر و نوهها و داماد دیگر خانواده و باقی خانمها و... از همه موبایلها را میگیرد. فکر کنم فقط پیرزن است که موبایل ندارد، نگاه دارد؛ نگاه خیره به گوشه اتاق.
هنوز داماد وارد حیاط نشده که صدای صلوات خانمها بلند میشود و پشت سرش صدای هقهق گریهشان. میدوم توی راهرو تا از همان اولِ ورود رهبر، اتفاقات را ثبت کنم. خانمها که حسرت دستبوسی دارند، مدام عبای رهبر را میگیرند و میبوسند. میبوسند و اشک میریزند.
رهبر سعی میکند رد شود. وارد اتاق میشود و از همان اول سراغ مادر شهید را میگیرد. هنوز سلام درست و حسابی نکرده که مادر میزند زیر گریه: «قربون قدمت. قربون قدمت. خوش اومدی. قربون قدمت.» عبای آقا را گرفته و میبوسد. میبوسد و اشک میریزد: «قربون قدمت. الهی زنده باشی. قربون قدمت. الهی شکر. الهی شکر.»
رهبر حال و احوالی میپرسد از مادر. از همسرش. و از بچهها میشنود که پدر شهدا، سال 45 فوت کرده و این مادر، 5 دختر و 3 پسر یتیمش را با نداری ولی آبرومندانه بزرگ کرده. مادر هنوز دارد خدا را شکر میکند: «خدا رو شکر. خدا رو شکر. حاجآقا خیلی خوشحالم. نمیدونم چه جوری شکرش رو به جا بیارم. خدا رو شکر.»
رهبر میگوید: «اگر پدر بود، در مصیبت از دست دادن فرزندان همدردی میکرد. اما حالا که نیست، مصیبت دوبرابر است. مصیبت که دوبرابر شد، اجر هم دوبرابر است انشاءالله.»
یک نفر دارد توضیح میدهد که دخترِ این مادر هم، مادر شهید است و همسر جانباز. که دختربچهای 10-12 ساله میپرد توی حرف: «آقا ببخشین. میشه چفیهتون رو بدین» و جواب میشنود: «البته که میشه. این چفیه رو بدین به خانوم.» و به همین راحتی صاحب چفیه میشود. آقایان دارند با رهبر حرف میزنند، ولی خانمها در اتاق دیگر سر چفیه چانه میزنند. هرکدام میخواهند حداقل یکبار چفیه را روی صورتشان بکشند. دختربچه طاقت نمیآورد و چفیه را میگیرد و محکم زیر چادرش نگه میدارد.
بقیه دارند از مادرشان میگویند. که بچه 20روزه داشته که همسرش فوت کرده. که 15 سال است همینطور افتاده گوشه خانه. که با همین وضع، مقید است برای رایگیری برود پای صندوق. که از خانمهای انقلابی بوده. که در همه تظاهراتها شرکت میکرده. بعد، از رهبر میخواهند که در نماز شبهایش دعایشان کند. و مادر از رهبر میخواهد که دعا کند خدا بیامرزدش. و دعا کند برای سلامتی امام زمان(عج). و دعا کند برای جوانان.
هرجا که خانواده ساکت میشوند، رهبر با سوالی، بحث را ادامه میدهد. از این که اهل کجایند. از این که هر کدام مشغول چه کاری هستند. از این که چرا داماد که طلبه است و میانسال، هنوز معمم نشده. از این که بچهها کجا و کی شهید شدهاند.
و البته غافل نمیماند از روحیهای که این مادر دارد: «خوش به حال شما خانم. خوش به حال شما. این نعمتی رو که خدا به شما داده، نعمت شهادت بچهها را نمیگم. آن به کنار. نعمت رضا و تسلیم؛ این خیلی نعمت بزرگیه. این خیلی شکر میخواد. این خیلی مایه اعتلای روح انسانه. خیلی از گرفتاریهای ما از عدم رضایته. قانع نبودنه. تسلیم امر خدا نبودنه. یکچیزی به ما میده، میگیم این گوشهاش خرابه. یکچیزی از ما سلب میشه، فریاد اعتراضمون بلند میشه. اشکال کار ما اینهاس. گرفتاریهای ما اینهاس. این حالت رضا و تسلیمی که در شما میبینیم، نعمت بزرگیه از طرف پروردگار. شکر بزرگی داره. و راه همواری است به سمت مقامات عالیه. که انشاءالله خدا اون مقامات رو هم نصیب ایشون کنه.»
و میان صحبت فرزندان که میگویند این مادر به جز یک سفر حج، هیچچیزی از بنیاد شهید نگرفته، قرآنی را که خودش چندجملهای روی آن نوشته با سکهای میدهد به مادر: «بفرمایید. این هم یادگاری امشب ماست خدمت شما» اما این مادر که این همه سال هیچی نگرفته، معلوم است که چند سکه هم برایش ارزشی ندارد: «حاجآقا سلامتیتو میخوام. تو افتخار ملتی. قابل بودم. الهی شکر به درگاهت خدا. خیلی ممنون. دستتون درد نکنه»
آن طرف، هنوز صدای هقهق خانمها میآید. دنبال چیزی میگردند که بدهند رهبر امضا کند. کتاب «حماسه حسینی» شهید مطهری را میآورند. مسوولین بیت میگویند آقا فقط روی قرآن مینویسند. دختربچه میخواهد قرآن روی طاقچه را بدهد که مادرش نمیگذارد: «اون برای مردمه» و من میمانم در این همه امانتداری این خانواده. که البته از چنین مادری بعید نیست. مادری که هنوز دارد مرتب میگوید: «خدایا شکرت.»
یکی از پنج خواهر از رهبر میخواهد که عکسی در کنار مادرش با رهبر بگیرد. رهبر میگوید: «بیایید بگیرید. چه اشکالی داره.» و بهشرط شلوغ نشدن قبول میکند و رو به عکاس میگوید: «یه عکس خوب بگیرید» دخترش با ناله میگوید: «مامان! منم بیام؟» مادر به عهدش پایبند است: «نه عزیزم. نمیشه» اما رهبر حواسش به همه طرفی هست: «اون خانوم هم بیاد.» و بقیه خانمها آرام به هم میگویند کاش ما هم میگفتیم.
دختربچهای میخواهد برود و از خانهاش قرآن بیاورد که رهبر پشتش را بنویسد، میگویم: «اگه بری بیرون، دیگه راهت نمیدهند داخل.» دخترک بغض میکند. اما محافظ، این بیتجربگی من را اصلاح میکند: «آقا باید زود بره. اگه بری، ممکنه تا بیای رفته باشیم. حالا بمون همینجا»
داماد خانواده، بریده روزنامهای از جیبش درمیآورد که پرس شده. عکسی از رهبر است در میان جمعی پاسدار در سال 67 که البته سالها بعد چاپ شده. این را از رنگیبودن عکس میگویم و این که زیرش نوشته شده بود «مقام معظم رهبری». خودش هم در این عکس هست. عکس را میدهد به رهبر و میپرسد یادتان میآید ماجرای این عکس را؟ رهبر عینک را بالا میدهد. انگار خاطراتش از جنگ تازه شده، لبخندی روی لبش مینشیند. اما ماجرایی یادش نمیآید. و داماد خانواده، خاطره بسیار جالبی را تعریف میکند. رهبر میپرسد که آیا باز از این عکس دارد و میشنود که نه. درخواست میکند که عکس را بدهند به دفتر. بعد میگوید: «این عکس را اسکن کنید. در یک قاب بزرگی به خودشان برگردانید.»
حالا نوبت هدیههای رهبر است. رهبر کیفش را میخواهد و بعد سراغ خواهران شهید را میگیرد. به هر کدام یک سکه امامی میدهد. خانمها باورشان نمیشود، میخواهند نگیرند. میگویند فقط دعا کنید. باب شوخی باز میشود. حالا لبخند روی لب این خانمها نشسته.
یکی از مسوولین بیت میگوید: «حاجآقا! خواهرزادهها هم توقع دارند ها.» همه به این شوخی میخندند. خانمها میگویند حاجآقا ما فقط سلامتی شما را میخواهیم. رهبر میپرسند چندتا هستند این خواهرزادهها؟ مسوول میگوید حالا هرچندتا باشند، میآیند. رهبر میگوید شاید چیزی ته کیف نماند. داماد میگوید، اگر نماند، من میدهم. رهبر همه را صدا میکنند و هدیه میگیرند.
بدون این که محافظها بفهمند، آرام به چندتایشان میگویم «از آقا چفیه بخواید، حتما میده.» این نکته را دیروز در حرم فهمیدم که هر کس چفیه بخواهد، یا همانجا میگیرد، یا رهبر میگوید برایش بفرستند. دختربچهها خجالت میکشند. بالاخره با اصرار من، یکیدو نفر از خانمها چفیه میگیرند و چفیه تمام میشود. هرچه میگویم اشکال ندارد، شما بازهم بگویید، زیر بار نمیروند.
داماد که سر ذوق آمده، با لهجه قمی میگوید: «حاجآقا! از خودم دفاع نمیکنما. اما فقط شوهرخواهرا موندن که دو نفرند.» اما حالا رهبر هم راهش را یاد گرفته: «شوهرخواهرا برن سکهشون رو از خواهرا بگیرن». همه میزنند زیر خنده و صدای خواهرها بلند میشود: «حاجآقا! خواهرا این هدیه رو به کسی نمیدن.»
رهبر میخواهد برود. از مادر شهید اجازه مرخصی میگیرد. قندانی را میدهند تا رهبر دعایی در آن بخواند. رهبر که بلند میشود، باز هم اشک خانمها میریزد. اینبار دیگر مادر است که عبای آقا را گرفته و ول نمیکند.
هنوز حرف این خانم تمام نشده که خواهرش شروع میکند: «خودم خواب دیدم آیتالله خمینی و آیتالله خامنهای اومدن تو این یکی اتاق. رفتم جلو. دست کشیدم به عباشون. حدود یه ماه پیش بود. قبل از ماه رمضون. ولی فقط به مادرم گفتم. از صبح که خواهرم خوابش رو تعریف کرده، گفتم حتما آقا میخواد بیاد. اینا هی میگفتن نمیاد. گفتم انرژی منفی ندین. حتما میاد. شهید که دروغ نمیگه.» صدای گریه خانمها هنوز بلند است. این خانم سرزبان بهتری دارد. بیشتر، این یکی حرف میزند.
نگاهی به پیرزن شکستهای میکنم که جلوی درِ بین دو اتاق، کنار پسر میانسالش نشسته است. کنار صندلی. همان صندلی که نوه این پیرزن میگفت: «از صبح که گفتن از بنیاد شهید میان، من مطمئن بودم قراره آقا بیاد. ولی به روی خودم نیاوردم. اما وقتی این صندلی رو آوردن، همه خونواده ماجرا رو فهمیدن.» یعنی چیزی کمتر از یک ربع است که این خانمها ماجرا را فهمیدهاند و از همان موقع یکبند دارند اشک میریزند.
خانم سرزباندار دوباره جلسه را دستش میگیرد: «این خواهرم که خواب محمود رو دیده، خودش هم مادر شهیده. دو تا داداشام هم که شهید شدن. محمود و حسین. چند ساله مادرم نشسته منتظر. بلکه کسی بیاد دیدنش. از بنیاد شهید هیچی نگرفتیم تا حالا. میخواید دفترچه رو بیارم. فقط آرزو داشتیم رهبر رو ببینیم.» برمیگردم به سمت پیرزن، همانطور است که می گوید. انگار چند سال است که منتظر است. آرام به روبرویش خیره شده. فکر میکنم فراموشی دارد. احتمالا اصلا نمیداند ماجرا از چه قرار است. فکر کنم بچهها گفتهاند که میهمان دارند و او هم چادر رنگی گلگلیاش را سرش کرده و نشسته منتظر میهمان.
رهبر هنوز نیامده و فرصتی است برای چرخیدن توی خانه. عکس شهیدان را گذاشتهاند روی طاقچه و گلدان گل مصنوعی هم کنارش. درست مثل همه خانهشهیدها. نمیدانم چه سرّی دارند این شهدا که اینقدر جا باز میکنند توی دل خانوادهشان. هر پدر و مادر شهیدی که دیدهام، حتی اگر چند فرزند از دست داده باشد، از فرزند شهیدش جور دیگری یاد میکند. روی دیوار ورودی این خانه با خط نستعلیق نوشته شده: «یاد و خاطره شهیدان محمود و حسین یزدی را گرامی میداریم.»
خانه، خیلی قدیمی است. سبک خانههای 70 – 80 سال پیش. دقیقا مثل خانه پدربزرگ خودم. یک حیاط در وسط و چند اتاق در دو طرف حیاط. آشپزخانه (اگر داشته باشد) و دستشویی توی حیاط است و زیرزمین. دیوارها کاهگلی و سقف مدل گنبدی.
عکس رنگ و رو رفتهای از امام را قاب کردهاند و گذاشتهاند روی طاقچه. فکر کنم حداقل 25 سال قدمت داشته باشد این قاب. در خانه هر دو پدربزرگم دقیقا چیزی شبیه این عکس را دیدهام. نمیدانم چرا، ولی آنها هم ترجیح میدادند این عکس را هیچوقت عوض نکنند. همان کاری که با عکس دستبهسینهشان کنار نقاشی ضریح امام رضا(ع) میکنند. دهها سال است که روی دیوار است. رنگش رفته، اما هست.
محو قابعکس بزرگ ضریح ششگوشه امام حسین(ع) هستم که روی دیوار گچی نصب شده که محافظها همه موبایلهای توی خونه را خاموش میکنند. داغ خانمها تازه میشود: «آخه میخوایم عکس بگیریم.» اما محافظ میگوید: «چارهای نیست.» دلم برای بیچارهها میسوزد. خانمها را نمیگویم. محافظها را میگویم که هم باید دل نشکنند، هم باید احترام همه را حفظ کنند، هم باید بدون احساس، کارشان را بکنند.
مرد میانسالی که اول ورودمان با روی باز به استقبالمان آمده بود، کیسهای میآورد و موبایلها را جمع میکند. داماد بزرگ خانواده است. به خانمها دلداری میدهد که «مهم دیدن آقاس». از هر 5 خواهر و نوهها و داماد دیگر خانواده و باقی خانمها و... از همه موبایلها را میگیرد. فکر کنم فقط پیرزن است که موبایل ندارد، نگاه دارد؛ نگاه خیره به گوشه اتاق.
هنوز داماد وارد حیاط نشده که صدای صلوات خانمها بلند میشود و پشت سرش صدای هقهق گریهشان. میدوم توی راهرو تا از همان اولِ ورود رهبر، اتفاقات را ثبت کنم. خانمها که حسرت دستبوسی دارند، مدام عبای رهبر را میگیرند و میبوسند. میبوسند و اشک میریزند.
رهبر سعی میکند رد شود. وارد اتاق میشود و از همان اول سراغ مادر شهید را میگیرد. هنوز سلام درست و حسابی نکرده که مادر میزند زیر گریه: «قربون قدمت. قربون قدمت. خوش اومدی. قربون قدمت.» عبای آقا را گرفته و میبوسد. میبوسد و اشک میریزد: «قربون قدمت. الهی زنده باشی. قربون قدمت. الهی شکر. الهی شکر.»
رهبر حال و احوالی میپرسد از مادر. از همسرش. و از بچهها میشنود که پدر شهدا، سال 45 فوت کرده و این مادر، 5 دختر و 3 پسر یتیمش را با نداری ولی آبرومندانه بزرگ کرده. مادر هنوز دارد خدا را شکر میکند: «خدا رو شکر. خدا رو شکر. حاجآقا خیلی خوشحالم. نمیدونم چه جوری شکرش رو به جا بیارم. خدا رو شکر.»
رهبر میگوید: «اگر پدر بود، در مصیبت از دست دادن فرزندان همدردی میکرد. اما حالا که نیست، مصیبت دوبرابر است. مصیبت که دوبرابر شد، اجر هم دوبرابر است انشاءالله.»
یک نفر دارد توضیح میدهد که دخترِ این مادر هم، مادر شهید است و همسر جانباز. که دختربچهای 10-12 ساله میپرد توی حرف: «آقا ببخشین. میشه چفیهتون رو بدین» و جواب میشنود: «البته که میشه. این چفیه رو بدین به خانوم.» و به همین راحتی صاحب چفیه میشود. آقایان دارند با رهبر حرف میزنند، ولی خانمها در اتاق دیگر سر چفیه چانه میزنند. هرکدام میخواهند حداقل یکبار چفیه را روی صورتشان بکشند. دختربچه طاقت نمیآورد و چفیه را میگیرد و محکم زیر چادرش نگه میدارد.
بقیه دارند از مادرشان میگویند. که بچه 20روزه داشته که همسرش فوت کرده. که 15 سال است همینطور افتاده گوشه خانه. که با همین وضع، مقید است برای رایگیری برود پای صندوق. که از خانمهای انقلابی بوده. که در همه تظاهراتها شرکت میکرده. بعد، از رهبر میخواهند که در نماز شبهایش دعایشان کند. و مادر از رهبر میخواهد که دعا کند خدا بیامرزدش. و دعا کند برای سلامتی امام زمان(عج). و دعا کند برای جوانان.
هرجا که خانواده ساکت میشوند، رهبر با سوالی، بحث را ادامه میدهد. از این که اهل کجایند. از این که هر کدام مشغول چه کاری هستند. از این که چرا داماد که طلبه است و میانسال، هنوز معمم نشده. از این که بچهها کجا و کی شهید شدهاند.
و البته غافل نمیماند از روحیهای که این مادر دارد: «خوش به حال شما خانم. خوش به حال شما. این نعمتی رو که خدا به شما داده، نعمت شهادت بچهها را نمیگم. آن به کنار. نعمت رضا و تسلیم؛ این خیلی نعمت بزرگیه. این خیلی شکر میخواد. این خیلی مایه اعتلای روح انسانه. خیلی از گرفتاریهای ما از عدم رضایته. قانع نبودنه. تسلیم امر خدا نبودنه. یکچیزی به ما میده، میگیم این گوشهاش خرابه. یکچیزی از ما سلب میشه، فریاد اعتراضمون بلند میشه. اشکال کار ما اینهاس. گرفتاریهای ما اینهاس. این حالت رضا و تسلیمی که در شما میبینیم، نعمت بزرگیه از طرف پروردگار. شکر بزرگی داره. و راه همواری است به سمت مقامات عالیه. که انشاءالله خدا اون مقامات رو هم نصیب ایشون کنه.»
و میان صحبت فرزندان که میگویند این مادر به جز یک سفر حج، هیچچیزی از بنیاد شهید نگرفته، قرآنی را که خودش چندجملهای روی آن نوشته با سکهای میدهد به مادر: «بفرمایید. این هم یادگاری امشب ماست خدمت شما» اما این مادر که این همه سال هیچی نگرفته، معلوم است که چند سکه هم برایش ارزشی ندارد: «حاجآقا سلامتیتو میخوام. تو افتخار ملتی. قابل بودم. الهی شکر به درگاهت خدا. خیلی ممنون. دستتون درد نکنه»
آن طرف، هنوز صدای هقهق خانمها میآید. دنبال چیزی میگردند که بدهند رهبر امضا کند. کتاب «حماسه حسینی» شهید مطهری را میآورند. مسوولین بیت میگویند آقا فقط روی قرآن مینویسند. دختربچه میخواهد قرآن روی طاقچه را بدهد که مادرش نمیگذارد: «اون برای مردمه» و من میمانم در این همه امانتداری این خانواده. که البته از چنین مادری بعید نیست. مادری که هنوز دارد مرتب میگوید: «خدایا شکرت.»
یکی از پنج خواهر از رهبر میخواهد که عکسی در کنار مادرش با رهبر بگیرد. رهبر میگوید: «بیایید بگیرید. چه اشکالی داره.» و بهشرط شلوغ نشدن قبول میکند و رو به عکاس میگوید: «یه عکس خوب بگیرید» دخترش با ناله میگوید: «مامان! منم بیام؟» مادر به عهدش پایبند است: «نه عزیزم. نمیشه» اما رهبر حواسش به همه طرفی هست: «اون خانوم هم بیاد.» و بقیه خانمها آرام به هم میگویند کاش ما هم میگفتیم.
دختربچهای میخواهد برود و از خانهاش قرآن بیاورد که رهبر پشتش را بنویسد، میگویم: «اگه بری بیرون، دیگه راهت نمیدهند داخل.» دخترک بغض میکند. اما محافظ، این بیتجربگی من را اصلاح میکند: «آقا باید زود بره. اگه بری، ممکنه تا بیای رفته باشیم. حالا بمون همینجا»
داماد خانواده، بریده روزنامهای از جیبش درمیآورد که پرس شده. عکسی از رهبر است در میان جمعی پاسدار در سال 67 که البته سالها بعد چاپ شده. این را از رنگیبودن عکس میگویم و این که زیرش نوشته شده بود «مقام معظم رهبری». خودش هم در این عکس هست. عکس را میدهد به رهبر و میپرسد یادتان میآید ماجرای این عکس را؟ رهبر عینک را بالا میدهد. انگار خاطراتش از جنگ تازه شده، لبخندی روی لبش مینشیند. اما ماجرایی یادش نمیآید. و داماد خانواده، خاطره بسیار جالبی را تعریف میکند. رهبر میپرسد که آیا باز از این عکس دارد و میشنود که نه. درخواست میکند که عکس را بدهند به دفتر. بعد میگوید: «این عکس را اسکن کنید. در یک قاب بزرگی به خودشان برگردانید.»
حالا نوبت هدیههای رهبر است. رهبر کیفش را میخواهد و بعد سراغ خواهران شهید را میگیرد. به هر کدام یک سکه امامی میدهد. خانمها باورشان نمیشود، میخواهند نگیرند. میگویند فقط دعا کنید. باب شوخی باز میشود. حالا لبخند روی لب این خانمها نشسته.
یکی از مسوولین بیت میگوید: «حاجآقا! خواهرزادهها هم توقع دارند ها.» همه به این شوخی میخندند. خانمها میگویند حاجآقا ما فقط سلامتی شما را میخواهیم. رهبر میپرسند چندتا هستند این خواهرزادهها؟ مسوول میگوید حالا هرچندتا باشند، میآیند. رهبر میگوید شاید چیزی ته کیف نماند. داماد میگوید، اگر نماند، من میدهم. رهبر همه را صدا میکنند و هدیه میگیرند.
بدون این که محافظها بفهمند، آرام به چندتایشان میگویم «از آقا چفیه بخواید، حتما میده.» این نکته را دیروز در حرم فهمیدم که هر کس چفیه بخواهد، یا همانجا میگیرد، یا رهبر میگوید برایش بفرستند. دختربچهها خجالت میکشند. بالاخره با اصرار من، یکیدو نفر از خانمها چفیه میگیرند و چفیه تمام میشود. هرچه میگویم اشکال ندارد، شما بازهم بگویید، زیر بار نمیروند.
داماد که سر ذوق آمده، با لهجه قمی میگوید: «حاجآقا! از خودم دفاع نمیکنما. اما فقط شوهرخواهرا موندن که دو نفرند.» اما حالا رهبر هم راهش را یاد گرفته: «شوهرخواهرا برن سکهشون رو از خواهرا بگیرن». همه میزنند زیر خنده و صدای خواهرها بلند میشود: «حاجآقا! خواهرا این هدیه رو به کسی نمیدن.»
رهبر میخواهد برود. از مادر شهید اجازه مرخصی میگیرد. قندانی را میدهند تا رهبر دعایی در آن بخواند. رهبر که بلند میشود، باز هم اشک خانمها میریزد. اینبار دیگر مادر است که عبای آقا را گرفته و ول نمیکند.