سفر به قم / روایت استقبال مردم قم از رهبرشان - 3
حامد هادیان
پشت رنوی سفید نوشته شده بود «امام آمد». شب قبل از حضور رهبر در خیابانهای اصلی شهر قم موتورسواران جوان در دسته های 20-30 نفره در حال شادی و هلهله عکس رهبر به دست ویراژ میدادند. پلیس دنبال یکی از گروهها بود تا بلندگویشان را قطع کنند. پشت شیشه باقی ماشینها هم پوستر رهبر را با جمله لبیک یا خامنهای میشد دید.
حرم حضرت معصومه را هم ازساعت 21:30 دقیقه شب بسته بودند و کسی حق ورود نداشت تا فردایش. مردم دور حرم طواف میکردند.
نقطه نقطه شهر را عکسهایی از رهبر انقلاب مزین کرده بود. یکی از پاساژهای تازهساز، شدهبود ستاد مردمی استقبال از مقام معظم رهبری.
اولین کسانی را که صبح دیدار دیدم موتورسواری بود که کلاه ایمنی گذاشته و 3 نفر را پشت خود سوار کرده و به سمت حرم میرفت.
از ساعت6:30 خیابان 19 دی محل اصلی استقبال مملو از جمعیت بود. خیابانی 5 کیلومتری که هرکس از مسیری خود را به آن رسانده بود. نیروی انتظامی از ساعت5:30 کنار خیابان ایستاده بود و جلوی آنها نیروی های مردمی که برای محافظت بیرون از مسیر جایگاه آمده بودند و بازوبند و سربندی مزین به نام رهبری بسته بودند.
یکیشان میگوید «باز تنگه احد را رها کردی» و رفیقش را هل میدهد که دوباره سرجایش بایستد. ازهمان مراقبینیست که کنار خیابان ایستادهاند و اکثرشان نیز از بسیجیهای نوجوان قم هستند. حتما دیشب در پایگاه بوده و در کنار هم تا صبح نخوابیدهاند.
پیرمردی درحاشیه خیابان به جای اسپند، عود روشن کرده است و دور سر مردم میچرخاند. بعضی اول از بوی آن تعجب میکنند ولی بعد برایشان عادی میشود.
خبرنگارهای صداوسیما دنبال سوژهها میگردند و طلاب غیرایرانی از سوژههای داغ مراسم هستند که هرکدام باید پاسخ خبرنگاری را بدهند.
مردم از ساعت 8 صبح آماده ورود رهبر هستند. بلندگوها صدای رادیو را پخش میکنند. گاهی نیز رادیوی قم مستقیما ماجرا را روایت میکند. آخرین داربستهای خیابان 19 دی را همان ساعت 8 تمام میکنند. کناریکیشان میایستم. ماموران نیروی انتظامی یک متر به یک متر در خیابان ایستادهاند. کمی که حرف میزنیم کنار داربست دیگر هیچ جای خالی نمیماند.
از همان ابتدا یک باره جمعیت دم میدهد که رهبر آمد. ولی یک نوجوان از بالای داربست یک بنر داد میزند که نیامد و این ماجرا چندباره تکرار شد. بعضی گلهای گلایل دستشان گرفتهاند و عدهای دیگر تمثالی از رهبر انقلاب.
یکی از بچههای نیروی انتظامی با لباس شخصی کنارم میایستد. بیسیمش گزارش لحظه به لحظه مراسم را میدهد. وقتی که رهبر وارد مسیر استقبال میشود، گوینده بیسیم احساساتی میشود و شروع میکند با حالت خاصی از رهبر گفتن.
حدود ساعت 9 از بیسیم میگویند که رهبر در مسیر است. رادیو که صدایش در بین مردم میچرخد نیز از حرکتشان میگوید ولی پسرک بالای داربست میگوید نیامد. کارمندان یک شرکت سیمانی با کلاههای ایمنی و لباس فرم برای استقبال آمدهاند. یکی شان دنبال دوربین میگردد که تبلیغی هم باشد. بالگرد صداوسیما که عبور میکند همه دست تکان میدهند. عدهای نامههای مردم برای رهبر را جمع میکنند.
پیرمردی خودش را به زور کنارم جا میکند. به ترکی میپرسد که رهبر کی میآید. کم و بیش احساس میکنم که چنین گفته است. سری تکان میدهم که به زودی. فکر میکند ترکی بلدم. شروع میکند درد و دل کردن مجبور میشوم سرتکان بدهم. به کادرنیروی انتظامی گیرداده است که پائین داربست بنشیند. هرلحظه فشار جمعیت بیشتر میشود. گوینده بیسیم هرلحظه احساساتیتر میشود و از پشت بیسیم نیروی انتظامی شعار میدهد. مسیر5 کیلومتری خیلی طولانی شده است. موتورهای مختلف در خیابان ویراژ میدهند. که یکباره کسی داد میزند رهبر آمد و این بار واقعی است.
در خیابانی که قرار بود فقط ماشین ایشان باشد و دورش داربست زدهاند و نیروی انتظامی گذاشتهاند. عدهای پیاده که انگار از رهبر هم جلو زدهاند میرسند. پس از چند لحظه دو ماشین که یکی برای خبرنگارها است از راه میرسند که آنها هم جمعیت زیادی دورشان کردهاند. بعدش مینیبوس حامل رهبری از راه میرسد که ناگهان جمعیت کنارم خالی میشود و همه میروند وسط خیابان. چند لحظه بعد من هم مثل بقیه وسط خیابانم.
ماشینهای بعد از مینی بوس رهبر دیگر مسیری برای گذشتن ندارند. مردم بهشان راه نمیدهند. یکیشان هم با سپر آن یکی تصادف میکند و راننده در این هیرویری پیاده میشود و قال میکند که این چه وضع رانندگی است.
جمعیت با موجهای بیهدف به جلو میروند. همه زیردست و پا هستند. کف خیابان به شکل عجیبی پراز لنگه کفش و نعلین است که بر اثر فشار جمعیت از پای صاحبشان در آمده است. بعضیها هم رندی کردهاند و کفش و نعلینشان را دست گرفتهاند. همه با شور و شوق فراوان شعار میدهند و مسیر را میدوند. ماشین رهبری دور میشود ولی جمعیت همچنان از داربستها وارد خیابان میشوند. هر چقدر نیروی انتظامی سعی میکند مانع ورود مردم شود نتیجهای ندارد و آنقدر مردم فشار میآورند که آنها زیر دست و پا میمانند.
در قسمتی از مسیر فقط بانوان حضور دارند. اکثرشان چادرشان را جلوی صورت گرفته و هق هق میکنند. فشار جمعیت در آن قسمت به حدی میرسد که با هر موج عدهای داخل جوی کناری خیابان میافتند.
از انتهای مسیر، جلوی جمعیت را میگیرند. و فقط ماشین رهبری و گروهشان عبور میکنند. بعد نیروهای هلال احمر، کسانی که از فشار جمعیت بیهوش شدهاند را از وسط جمعیت روی دست به سمت کانکسهای خود میفرستند.
هر کس به بغل دستیاش از لحظه دیدار میگوید. جوانی به دوستش میگوید وقتی به ماشین رهبر رسیدم. از فشار عقبیها صورتم محکم خورده است به شیشه ولی رهبر را هم دیده است.
نیروی انتظامی وظیفه اصلیشان تمام شده است. درب و داغان میخندند و از بلاهای که برسرشان آمده است میگویند.
مسیر با فاصله کمی از حرم بسته است. و جمعیت باید از گیتهای بازرسی وارد میشدند. نزدیک محل سخنرانی عدهای نامه به رهبری را تحویل میگیرند. کنارشان میایستم. نوجوانی خودکارم را میخواهد. از بالا برگهاش را نگاه میکنم که نوشته است:
رهبر گرامی اسلام
من مهران -ر 13ساله ام. ما مستاجریم. لطفا برای ما خانهای شخصی بسازید.
آدرسش را نوشت و رفت که نامه اش را بیندازد. نوجوانی دیگر کاغذ و قلم گرفت که چیزی بنویسد ولی بعد پشیمان شد. مرد جوانی خواست که برایش بنویسم. دنبال کار میگردد. یک روحانی هم که برای فردی یک متن نوشته بود مجبورشد تا نیم ساعت برای افراد مختلف متن بنویسد. هرکدام از مشکلشان گفته بودند. از بیماری دخترشان، نداشتن خانه و کار و کمک هزینه و تحصیلی تا مسائل سیاسی و اظهار محبت؛تا انتهای مراسم مردم را میشد دید که در گوشهای نشستهاند و چیزی مینویسند.
آفتاب خیلی داغ شده بود. وقتی که رهبر به جایگاه آمدند، شعارها قطع نشد تا زمانی که از جمعیت خواستند که صلواتی بفرستند.
مراسم که تمام شد در اطراف حرم، شهرداری کفشهای پیدا شده را در نقاطی کپُه کرده بود تا صاحبانشان بیایند و لنگه کفششان را تشخیص داده و تحویل بگیرند.
حرم حضرت معصومه را هم ازساعت 21:30 دقیقه شب بسته بودند و کسی حق ورود نداشت تا فردایش. مردم دور حرم طواف میکردند.
نقطه نقطه شهر را عکسهایی از رهبر انقلاب مزین کرده بود. یکی از پاساژهای تازهساز، شدهبود ستاد مردمی استقبال از مقام معظم رهبری.
اولین کسانی را که صبح دیدار دیدم موتورسواری بود که کلاه ایمنی گذاشته و 3 نفر را پشت خود سوار کرده و به سمت حرم میرفت.
از ساعت6:30 خیابان 19 دی محل اصلی استقبال مملو از جمعیت بود. خیابانی 5 کیلومتری که هرکس از مسیری خود را به آن رسانده بود. نیروی انتظامی از ساعت5:30 کنار خیابان ایستاده بود و جلوی آنها نیروی های مردمی که برای محافظت بیرون از مسیر جایگاه آمده بودند و بازوبند و سربندی مزین به نام رهبری بسته بودند.
یکیشان میگوید «باز تنگه احد را رها کردی» و رفیقش را هل میدهد که دوباره سرجایش بایستد. ازهمان مراقبینیست که کنار خیابان ایستادهاند و اکثرشان نیز از بسیجیهای نوجوان قم هستند. حتما دیشب در پایگاه بوده و در کنار هم تا صبح نخوابیدهاند.
پیرمردی درحاشیه خیابان به جای اسپند، عود روشن کرده است و دور سر مردم میچرخاند. بعضی اول از بوی آن تعجب میکنند ولی بعد برایشان عادی میشود.
خبرنگارهای صداوسیما دنبال سوژهها میگردند و طلاب غیرایرانی از سوژههای داغ مراسم هستند که هرکدام باید پاسخ خبرنگاری را بدهند.
مردم از ساعت 8 صبح آماده ورود رهبر هستند. بلندگوها صدای رادیو را پخش میکنند. گاهی نیز رادیوی قم مستقیما ماجرا را روایت میکند. آخرین داربستهای خیابان 19 دی را همان ساعت 8 تمام میکنند. کناریکیشان میایستم. ماموران نیروی انتظامی یک متر به یک متر در خیابان ایستادهاند. کمی که حرف میزنیم کنار داربست دیگر هیچ جای خالی نمیماند.
از همان ابتدا یک باره جمعیت دم میدهد که رهبر آمد. ولی یک نوجوان از بالای داربست یک بنر داد میزند که نیامد و این ماجرا چندباره تکرار شد. بعضی گلهای گلایل دستشان گرفتهاند و عدهای دیگر تمثالی از رهبر انقلاب.
یکی از بچههای نیروی انتظامی با لباس شخصی کنارم میایستد. بیسیمش گزارش لحظه به لحظه مراسم را میدهد. وقتی که رهبر وارد مسیر استقبال میشود، گوینده بیسیم احساساتی میشود و شروع میکند با حالت خاصی از رهبر گفتن.
حدود ساعت 9 از بیسیم میگویند که رهبر در مسیر است. رادیو که صدایش در بین مردم میچرخد نیز از حرکتشان میگوید ولی پسرک بالای داربست میگوید نیامد. کارمندان یک شرکت سیمانی با کلاههای ایمنی و لباس فرم برای استقبال آمدهاند. یکی شان دنبال دوربین میگردد که تبلیغی هم باشد. بالگرد صداوسیما که عبور میکند همه دست تکان میدهند. عدهای نامههای مردم برای رهبر را جمع میکنند.
پیرمردی خودش را به زور کنارم جا میکند. به ترکی میپرسد که رهبر کی میآید. کم و بیش احساس میکنم که چنین گفته است. سری تکان میدهم که به زودی. فکر میکند ترکی بلدم. شروع میکند درد و دل کردن مجبور میشوم سرتکان بدهم. به کادرنیروی انتظامی گیرداده است که پائین داربست بنشیند. هرلحظه فشار جمعیت بیشتر میشود. گوینده بیسیم هرلحظه احساساتیتر میشود و از پشت بیسیم نیروی انتظامی شعار میدهد. مسیر5 کیلومتری خیلی طولانی شده است. موتورهای مختلف در خیابان ویراژ میدهند. که یکباره کسی داد میزند رهبر آمد و این بار واقعی است.
در خیابانی که قرار بود فقط ماشین ایشان باشد و دورش داربست زدهاند و نیروی انتظامی گذاشتهاند. عدهای پیاده که انگار از رهبر هم جلو زدهاند میرسند. پس از چند لحظه دو ماشین که یکی برای خبرنگارها است از راه میرسند که آنها هم جمعیت زیادی دورشان کردهاند. بعدش مینیبوس حامل رهبری از راه میرسد که ناگهان جمعیت کنارم خالی میشود و همه میروند وسط خیابان. چند لحظه بعد من هم مثل بقیه وسط خیابانم.
ماشینهای بعد از مینی بوس رهبر دیگر مسیری برای گذشتن ندارند. مردم بهشان راه نمیدهند. یکیشان هم با سپر آن یکی تصادف میکند و راننده در این هیرویری پیاده میشود و قال میکند که این چه وضع رانندگی است.
جمعیت با موجهای بیهدف به جلو میروند. همه زیردست و پا هستند. کف خیابان به شکل عجیبی پراز لنگه کفش و نعلین است که بر اثر فشار جمعیت از پای صاحبشان در آمده است. بعضیها هم رندی کردهاند و کفش و نعلینشان را دست گرفتهاند. همه با شور و شوق فراوان شعار میدهند و مسیر را میدوند. ماشین رهبری دور میشود ولی جمعیت همچنان از داربستها وارد خیابان میشوند. هر چقدر نیروی انتظامی سعی میکند مانع ورود مردم شود نتیجهای ندارد و آنقدر مردم فشار میآورند که آنها زیر دست و پا میمانند.
در قسمتی از مسیر فقط بانوان حضور دارند. اکثرشان چادرشان را جلوی صورت گرفته و هق هق میکنند. فشار جمعیت در آن قسمت به حدی میرسد که با هر موج عدهای داخل جوی کناری خیابان میافتند.
از انتهای مسیر، جلوی جمعیت را میگیرند. و فقط ماشین رهبری و گروهشان عبور میکنند. بعد نیروهای هلال احمر، کسانی که از فشار جمعیت بیهوش شدهاند را از وسط جمعیت روی دست به سمت کانکسهای خود میفرستند.
هر کس به بغل دستیاش از لحظه دیدار میگوید. جوانی به دوستش میگوید وقتی به ماشین رهبر رسیدم. از فشار عقبیها صورتم محکم خورده است به شیشه ولی رهبر را هم دیده است.
نیروی انتظامی وظیفه اصلیشان تمام شده است. درب و داغان میخندند و از بلاهای که برسرشان آمده است میگویند.
مسیر با فاصله کمی از حرم بسته است. و جمعیت باید از گیتهای بازرسی وارد میشدند. نزدیک محل سخنرانی عدهای نامه به رهبری را تحویل میگیرند. کنارشان میایستم. نوجوانی خودکارم را میخواهد. از بالا برگهاش را نگاه میکنم که نوشته است:
رهبر گرامی اسلام
من مهران -ر 13ساله ام. ما مستاجریم. لطفا برای ما خانهای شخصی بسازید.
آدرسش را نوشت و رفت که نامه اش را بیندازد. نوجوانی دیگر کاغذ و قلم گرفت که چیزی بنویسد ولی بعد پشیمان شد. مرد جوانی خواست که برایش بنویسم. دنبال کار میگردد. یک روحانی هم که برای فردی یک متن نوشته بود مجبورشد تا نیم ساعت برای افراد مختلف متن بنویسد. هرکدام از مشکلشان گفته بودند. از بیماری دخترشان، نداشتن خانه و کار و کمک هزینه و تحصیلی تا مسائل سیاسی و اظهار محبت؛تا انتهای مراسم مردم را میشد دید که در گوشهای نشستهاند و چیزی مینویسند.
آفتاب خیلی داغ شده بود. وقتی که رهبر به جایگاه آمدند، شعارها قطع نشد تا زمانی که از جمعیت خواستند که صلواتی بفرستند.
مراسم که تمام شد در اطراف حرم، شهرداری کفشهای پیدا شده را در نقاطی کپُه کرده بود تا صاحبانشان بیایند و لنگه کفششان را تشخیص داده و تحویل بگیرند.