• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1389/04/06

«سلام مرا به بوشهری‌ها برسانید»

گزارشی از حاشیه‌های دیدار رهبر معظم انقلاب با مردم بوشهری‌
حامدهادیان
بی‌کارت‌ها دیپورت ‌شدند. انگار بدون هماهنگی از بوشهر راه افتاده و پیش خودشان گفته‌ بودند که: «حتما آخرش فرجی می‌شود و همراه بقیه راه‌مان می‌دهند.» و حالا پشت میله‌هایِ آهنی گیت دوم بازرسی زیر آفتاب و سایه حرف حرف می‌کردند.
-‌48 ساعته تو راهیم. خدا رو خوش میاد.
- دی‌شب روی کارتن خوابیدیم. اینه جوابمون.
-‌آقا یه کی به ما کارت بده!
-‌اومدم آقا را ببینوم. این حرف‌ها حالیم نیست.
مردی به دوستش می‌گفت: «چه کاریه؟ حالا که حسینیه پر شده، برو تو اتوبوس زیر کولر بخواب. ما بر‌ات تعریف می‌کنیم.»

بی‌کارت‌ها، کلافه‌ شده بودند و به هرکس ظنِ مقام و مسوولیت می‌بردند، دوره‌اش می‌کردند. مردی یقه کسی را گرفته بود که: «ما اومدیم آقا رو ببینیم. و احتمالا حالا حسینیه پرشده. ما کارمندها باید ردیف جلو بنشینیم». مرد خود را بازیافت، یقه‌اش را بیرون کشید و گفت: «کارمند چیه؟ همه مثل هم هستند. جلو و عقب نشستن هم نداره.»

اورژانس و دیگر نهادهایی که همراه با کاروان مردم بوشهر آمده بودند، ماشین‌هایشان را در انتهای خیابان فلسطین پارک کرده‌بودند. و نبش خیابان، پلیس راهنمایی و رانندگی تهران دیگر ماشین‌ها را هدایت می‌کرد. در حاشیه خیابان جمهوری هم تا جایی که چشم کار می‌کرد، ماشین‌های‌ مسافران بود. گیت اول بازرسی بیت رهبری از ساعت 7:30 جای سوزن انداختن و پیداکردن نبود. از رنگ پوست‌شان می‌شد فهمید جنوبی‌اند. صفی تشکیل نشده بود و همه با هل دادن می‌خواستند وارد شوند. مسوول گیت فریاد می‌زد: «آقا هل نده... کارت‌تون دست‌تون باشه، بدون کارت راه نمیدم‌ها!».

کسی گوشش بده‌کار نبود. می‌خواستند زودتر داخل شوند. از انتهای صف مردی می‌گفت آقایان صلوات بفرستید. می‌فرستادند و انگار یاعلی گفته باشند، نگهبانان را دوباره هل می‌دادند.

داخل صف از همه قشری بود. روحانی، دانش‌آموز و ایلیاتی‌هایی که با تیپ رئیس‌علی دلواری آمده بودند. یکی‌شان را تیم حفاظت از صف خارج کرد تا قطار فشنگ‌های دور کمرش را امتحان کند. از سر و روی خیلی‌شان خستگی می‌بارید. پنجشنبه از بوشهر راه افتاده‌ بودند و حالا بعد از دو روز، رسیده بودند و بعد از دیدار باید دوباره دو روز در راه می‌بودند. برایم سوال مهمی بود و بی‌جواب که چه چیزی این‌ها را این همه راه کشیده به این‌جا.

از گیت دوم به این راحتی‌ها نمی‌شد عبور کرد. خبرنگارها از دری دیگر وارد می‌شدند. صف کفش‌داری هم برای خودش صفی بود. تا ورود به سالن چندبار بازرسی صورت گرفت. حسینیه تغییر ویژه‌ای نکرده بود و با همان روفرشی‌های قدیمی آبی رنگ مفروش بود و لبریز شده بود و مردم شروع کرده بودند به شعار دادن. شعار ویژه‌شان «علمدار ولایت، بوشهری‌ها فدایت» را چندین بار تکرار کردند. بقیه شعارها همان‌ها بود که معمولا مردم دیگر استان‌ها می‌گفتند. صلوات‌شان هم مدل خودشان بود، صلواتی کشیده و طولانی.

مجری مراسم گروه تواشیحی را دعوت کرد که از روستای چارک بوشهر آمده بودند‌. روستایی که تمام اهالی آنجا سادات هستند. به وسط تواشیح که رسیدند، از قسمت زنانه صدای بلندی آمد و بعد از ثانیه‌ای صدای گرومپی سالن را پر کرد و خاکی از روبه‌روی قسمت خواهران بلند شد. فیلمبرداری که برای فیلم گرفتن مراسم دوربین خودش را بالای داربست تنظیم می‌کرد، از روی آن افتاده بود. رو به جلو مایل شده و یکباره کله معلق شده بود. داربست هم بالا رفته و در جای خود چندبارکوبیده شده بود. تا صدای مهیب داربست ‌آمد، همه حاضران از جای خود بلند شدند. محافظین به زور مردم را نشاندند. و فیلمبردار که موهایش سفید بود را لنگ لنگان از درب سالن پشتی خارج ‌کردند. عکاسی که تازه وارد سالن شده بود، موقع بالا رفتن از داربست سمت دیگر سالن، دست و دلش می‌لرزید. مردم هم به چشم «انّا لله» نگاهش می‌کردند. جالب اینکه گروه تواشیح، خواندنش را در هنگام حادثه قطع نکرد. فقط تن صدایشان کمی بالا و پایین رفت.

شعارها دوباره شروع شد. ردیف‌های عقب‌تر، محکم‌تر شعار می‌دادند.
رهبرکه وارد ‌شد، سالن به هم ‌ریخت. پشت سری‌ها از شوق، مانع آهنی ردیف اول را رد ‌کردند. محافظان به زور نگه‌شان داشتند. ولی عاقبت تعدادی به جلو ‌رسیدند. روحانی سیدی که از همه بیشتر تقلا کرده بود، بعد از این که محافظین راه به جایی نبردند، خودش را به صف اول رساند و تا آخر مراسم چهره بشاشش تغییر نکرد. بعضی به‌اش دست مریزاد گفتند. جوانی به سبک استادیوم پارچه‌نوشته‌ای در دستش گرفته بود که ما به عشق رهبرمان آیت‌الله خامنه‌ای آمده‌ایم و عشق را قرمز کرده بود و زیرش نام محله‌شان را آورده بود.

امام جمعه‌ی بوشهر قبل از رهبر گزارش مفصلی از شهرشان ‌داد. از 2075 شهید به علاوه رئیس علی دلواری که رهبر او را سرداری شجاع و مومن خطاب کرد که در مقابل انگلیس‌ها حماسه آفریده بود. بعد از امام جمعه مردم دوباره شعار ‌دادند. و در شعار «حسین حسین شعار ماست/ شهادت افتخار ماست» سینه ‌زدند و گریه کردند. رهبر هم چشمانش خیس شده بود.

بعد از اینکه جمعیت کمی آرام شد، رهبر سخنرانی‌شان را شروع کردند و در آغاز روز ولادت امیرالمونین(ع) را تبریک ‌گفتند و بعد از مردم بوشهر تشکر ‌کردند که: «راه طولانی پیمودید و حسینیه ما را از رایحه دل‌های ولایت‌مدارتان معطر کردید.» چشم‌های مردم برق ‌زد؛ انگار که این حرف مرهم خستگی راه‌‌شان باشد.

رهبر از رشادت‌های رئیس علی دلواری گفتند و این که حالا هزاران چون او داریم. در پایان صحبت‌ها هم دوباره از بوشهری‌ها تشکر کردند؛ در آخر نیز خطاب به مردم گفتند: «سلام مرا به بوشهری‌ها برسانید.» سخنرانی خیلی طولانی نبود.

رهبر چفیه‌شان را درآوردند و به یکی از محافظ‌ها اشاره کردند که به کی بدهد و از در خارج ‌شدند. زمانی که می‌خواستند بروند، سالن دوباره غیرقابل کنترل ‌شد. نظم جمعیت به هم ریخت و به سمت جایگاه موج می‌زد. آن دو سه نفری را که بی‌کارت مانده بودند، دیدم که دارند شعار می‌دهند. جوانی هم دستِ گچ گرفته‌اش را که رویش نوشته بود «لبیک یا خامنه‌ای»، بالا آورده بود و به دری که رهبر از آن بیرون رفته بود، نگاه می‌کرد.