• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1389/02/22

دید و بازدید کتاب و کتابخوان

گزارشی از حضور رهبر انقلاب در نمایشگاه کتابِ بیست و سوم
مهدی قزلی
«این ثانیه و این دقیقه بهترین لحظات عمرم بود به خدا». این جمله‌ی یکی از ناشران راهروی 12 شبستان است که بعد از رفتن رهبر از غرفه‌اش بیان شد. او یک بار این جمله را گفت ولی بارها در گوش من تکرار می‌شد، در هر غرفه‌ای به زبانی؛ در یک غرفه با حال و احوال‌پرسی دقیق و جزء به جزء رهبر درباره آباء و اجداد ناشر، در غرفه‌ای به خواهشِ گرفتن چفیه و در غرفه‌ای به اشک نبودن چفیه، در غرفه‌ای به یادآوری خاطرات جوانی رهبر در میدان بهارستان، در غرفه‌ای به گشتن دنبال اسم کتاب‌فروشی رحمانیان مشهد و در آن غرفه‌ی بزرگ هم، به نشستن روی صندلی همیشگی و خوردن چای و کمی خستگی درکردن.

راهروهای 12 تا 16 بیست و سومین نمایشگاه بین‌المللی کتاب امسال میزبان بازدید رهبر انقلاب بودند، بازدیدی که سال گذشته به خاطر سفر به کردستان، انجام نشد.

قبل از ورود رهبر از سر کنجکاوی به غرفه‌ها سر می‌زدم و به شیطنت از حس بی‌مشتری بودن غرفه‌هایشان می‌پرسیدم -در حالی‌که بقیه نمایشگاه بازدیدکنندگان همیشگی را داشت- و جواب‌های قشنگی می‌گرفتم. یکی گفت: «اولا یک روز نیست و صبح تا ظهره! بعد هم اشکال نداره، عوضش ان‌شاالله برکت داره». برکت، مفهمومی‌ست که در اقتصاد خرد و کلان ما جایگاهی ندارد ولی در زندگی مردم هنوز نقش جدی بازی می‌کند. دیگری جواب داد: «من خوشحالم که برای بار سوم میزبان رهبر هستم؛ در نمایشگاه پیارسال هم چفیه‌شان را گرفتم». در غرفه‌ی دیگری دونفر با هم جدال می‌کنند که جای غرفه بد است و رهبر را موقع ورود خوب نمی‌بینند. هرکس از جایی که بود، هرطور می‌توانست سرک می‌کشید تا ببیند رهبر، کی وارد می‌شود. و من این احساس را مثلا در کارکنان خط تولید موتور ملی، دست‌اندرکاران ساخت ناوشکن جماران یا ... کمتر دیده بودم. دلیلش هم این بود که جماعت ناشر و اهل کتاب می‌داند تخصص رهبر در ماجرای کتاب، بی‌واسطه و کاملا حرفه‌ای‌ست.

وزیر فرهنگ و ارشاد و معاون فرهنگی ایشان هم به نوعی میزبان رهبر بودند تا هر توضیحی لازم بود بدهند.

با آمدن رهبر این ضیافت فرهنگی شروع شد و غرفه به غرفه پیش رفت تا وقتی ساعت نزدیک به اذان شد.

گزارش تفصیلی حاشیه بازدید رهبر را یکی دو روز دیگر خواهم نوشت ولی حیفم آمد در این مجال به حرفهای ایشان اشاره نکنم: «خواندن کتاب جزء کارهای اصلی ماست! باید بفهمیم و باور کنیم. اگر جزء کارهای اصلی باشد خودش را در برنامه های اصلی زندگی جا میدهد، کارهای اصلی زندگی هم هیچ مانع نیست ... باید با کتاب انس پیدا کرد».

البته رهبر صحبت‌هایی هم با وزیر و معاونش داشت: «بالاخره مساله کتاب، مساله مهمی است؛ درباره مشکلات حوزه کتاب حرفهایی شنیدم که برای من بعضی تازه بود. دیدم اینها حرفهای درستی است و ما هم شنیده‌ایم. به نظرم باید دل داد به کسانی که حرفی دارند در زمینه‌ کتاب، و مسائل کتاب را حل کرد... ما عقبیم، اگر این وضعیت فعلی را مقایسه کنیم با زمان ما، بله هیچ قابل مقایسه نیست؛ اما در حین حال خیلی عقبیم. دیگر تیراژ دوهزار و سه هزار جلد اصلا معنی ندارد... از طرفی هم من قدری نگرانم که کتاب خریدن تبدیل به یک پز بشود، کتاب را بخرند و ببرند و بگذارند در ویترین! کاری باید کرد که کتاب خوانده شود...»

هرچند رییس جدید حوزه هنری از انتخاب غرفه‌ها برای بازدید رضایت نداشت، و هرچند دختری که خواب دیده بود چفیه رهبر را می‌گیرد، خوابش تعبیر نشد (چون بقیه چفیه را گرفته بودند) و هرچند تشنه‌مان شده بود و از صبح سرپا بودیم و... ولی باید انصاف داشت و گفت که هم رهبر راضی بود و هم غرفه‌دارها به نمایندگی از ناشرها. حتی مردمی که بیرون مانده بودند و کنجکاوی‌شان به حدس، و حدس‌شان یقین تبدیل شده بود درباره حضور رهبر، و موقع رفتن ایشان ابراز ارادت کردند که: ای رهبر آزاده، آماده‌ایم آماده و ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند.