• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1389/02/22
رحیم مخدومی

ادیبان انقلاب در محضر امین انقلاب

به بهانه‌ی دیدار نویسندگان دفاع مقدس و اعضای حوزه‌ی هنری با رهبر انقلاب
رحیم مخدومی*
درست هجده سال پیش مهمان همین اتاق بودیم. از آن وقت تا حالا چیزی عوض نشده. بعضی عوض شدن‌ها جای خرسندی دارد و بعضی جای شرمساری. موکت‌های ساده، همان است و پتوهای پهن شده برای نشیمن، همان. این تیپ فرش کردن حواشی دیوار با پتو، آن هم با روکش سفید ملافه‌ای، رسمی است غریب و قدیمی برای احترام مهمان که حکایت از صفای سنت ریش و گیس‌سفیدی‌ها دارد. که حال انواع سرویس و مبلمان زیرآبش را زده است.

پشتی‌ها از آن دست پشتی‌های پارچه‌ای غیرفرشی است که باید از عتیقه‌چی‌ها سراغش را گرفت. درها، پنجره‌ها،... دیگر کجا برویم؟ اگر ترس از  دیگر بچه‌های حفاظت نبود، گوشه‌ی موکت را کنار می‌زدم تا به چشمانم نشان دهم که در این هجده سال کفپوش هم همان است. چرا که همه چیز درگیر اندیشه‌ای بوده که همان نباشد، درجا نزند و نه فقط هر سالش، که هر روزش یکسان نباشد.

در این سالیان بر سر ما افسران فرهنگی چه آمده؟ نگاهی گذرا به رشد هجده ساله‌ی زندگی شخصی و فرهنگی‌مان بکنیم. دوچرخه‌هایمان پراید و پژو، مستاجری‌هامان مالکیت، دیوارهای کاهگلی‌مان گرانیت، کانکسمان سازه‌های مهندسی ضد سرما و گرما و زلزله و درد، مسئولیتمان ریاست شده... اخلاقمان، ایمانمان، اخلاصمان و ادبیات دفاع مقدسمان، دریغ!

درست هجده سال پیش مهمان همین اتاق بودیم؛ بی‌تغییر، مهمان، همان مهمان، حال تنها تعدادمان کمی بیشتر شده که آن هم از تبعات رشد است دیگر!

میزبان، همان میزبان. تنها و مظلوم. این هم لابد از تبعات رشد نکردن است! نمی‌دانم در این رشد و افت و در این تغییر و سکون، کداممان باید شرمسار باشیم و کدام سرافراز.

هجده سال پیش آمدیم اینجا و گفتیم: ما نویسنده‌های دفاع مقدسیم. تازه کاریم و تیراژ کتاب‌هایمان سه هزارتایی می‌شود. او گفت تیراژتان را ببرید بالا. روی صد هزار تا. از سه، تا صد فاصله‌ای بود که برق از سه فاز همه پراند. حکایت استاد چتربازی را داشت که می‌خواست از آسمان پرتابمان کند. و امروز بعد از آن سالیان، کار نامی فرهنگ، پرش از روی همان بام هجده سال پیش است. و صد البته از همان وقت مشهود بود چرا که روز بعد رسانه‌ها به همه زوایای این کلاس چتربازی پرداختند، الا پرش از آسمان. پرش از سه به صد در هیچ محفل و رسانه‌ای پرداخته نشد.

لابد می‌خواستند ما دست‌اندرکاران ادبیات دفاع مقدس را بیش از این شرمنده نکند. لابد می‌دانستند که اگر هجده سال بعد از تیراژ کتاب‌هایمان بپرسند، خواهیم گفت هر حرف مرد یک کلام است!

لابد فهمیده بودند که اگر یکی در رهنمود دادن زیادی به ما گیر بدهد، از او خواهیم پرسید؛ خوب، چطور سه هزار تا را برسانیم به صد هزار تا؟ شما بفرمایید خودتان انجام بدهید تا ما لقمه جویدن را یاد بگیریم. و یا اینکه یک پول قلمبه‌ای را در اختیارمان بگذارید تا صرف همایش و نمایش و کنفرانسِ «چگونه سه تا را صد تا کنیم» نماییم.

بعد به او خواهیم گفت، شما که بهتر و بیشتر از ما کتابخوان‌های ـ به اصطلاح ـ حرفه‌ای کتاب می‌خوانید و بهتر از ما اهل بصیرت، منفذهای گزش را شناسایی می‌کنید، به جای ما ناشرها و آموزش و پرورشی‌ها و آموزش عالی‌ها سازمان تبلیغاتی‌ها و روحانیون و هیات و بسیج و... تا برسد به راس قله که صدا و سیمایی باشند، کتاب تبلیغ می‌کنید.  چون ما سر‌مان را به تبلیغ سوپراستارها گرم کرده‌ایم! آقاجان به یکباره بیایید وسط، مشتری‌ها را راه بیندازید دیگر. راستش از ما نمی‌خرند، اما اگر شما باشید...

هجده سال از عمر فرهنگ دنیا گذشته، تهاجم به شبیخون و شبیخون به ناتوی فرهنگی ارتقاء یافته. ما چقدر تغییر کرده‌ایم؟ همه‌ی افتخار حوزه‌ی هنری در بخش ادبیات دفاع مقدس این است که 15 کتاب را به سه زبان دیگر ترجمه و منتشر کرده. حالا با چه تعداد تیراژ و چه نتیجه و تاثیر، بماند. چند وقت پیش که آمده بودند خدمت آقا تا خبر استقبال چشمگیر کتاب «دا» را بدهند. حالا هم آمده‌اند تا بگویند آن استقبال چشمگیرتر شده! بنده به سهم خود دست‌مریزاد می‌گویم به عرصه‌ی تالیف ادبیات دفاع مقدس که به چنین توفیقی دست یافته و از آن مهمتر به مدیریت بازرگانی و توزیع خوب کتاب‌ها که انقلابی جدید پدید آورده. اما به راستی گمشده‌ی ادبیات انقلاب و دفاع مقدس همین است؟ چه زیبا اشاره کرد آقا از زبان کسی، که «دا»، رگه و سرنخ یک معدن بزرگ است. بروید جلو تا به خود معدن برسید.

مشعوف شدن از رگه، ماندن و جشن و پایکوبی کردن در کنار رگه را در پی دارد.

وقتی دیروز (20/2/89) در جمع قلم به دست‌های دفاع مقدس،‌ رفته بودیم تا دیداری تازه کنیم و گره‌هایمان را بیابیم، فرمود تیراژ را به یک میلیون برسانید. این شد که تمام ماجرای دیدار هجده سال پیش در مغزم تازه شد. دیدم آقا رفته و ما مانده‌‌ایم. او با سرعت در پیش است و ما سنگین درجا می‌زنیم.

چرا که اندیشه‌ی تغییر پوسته و تبدیل یابوهایمان به اسب، هیچ وقت راحت‌مان نگذاشته. کارمان به جایی رسیده که حوزه‌ی هنری از عجز تهیه‌ی یک غرفه‌ی فروش در خیابان مقابل دانشگاه، ناله می‌کند. آن هم چه شخصیتی؟ حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی! اصلا می‌گویم درآمد حاصل از تجارت نفت و دخانیاتش، مزاح! سازمان تبلیغاتی که از اولین ماههای پیروزی انقلاب در هر شهرستان یک شعبه زده و حوزه هنری که مرکز استان‌ها مهم کشور را یکی پس از دیگری به شعبات خود افزوده، این چه حرفی است که می‌گوید؟ واقعا چه جوابی باید داد بهتر از جواب طنز که فرمود: بساط کنید!

او به مزاح فرمود مزاحی که سکوت رسمی جلسه را با خنده‌ی صمیمی حضار درهم شکست. اما چه مزاحی نغزتر پرمعنی‌تر از واقعیت! به راستی که یک وقت‌هایی از منافقین و شبکه‌های پارتیزانی آنها برای توزیع روزنامه و کتاب در اوایل انقلاب باید درس گرفت. از تلاش و جدیت و رزم بی‌امان دشمن برای هجمه به جبهه‌ی حق باید درس گرفت. حوزه‌ی هنری انصافا در این چند سال گذشته توفیقات خوبی داشته، اما فراموش نکنیم که اگر این توفیقات، دست‌اندرکاران را مشعوف می‌کند، ناشی از مقایسه‌ی حرکت خود با بی‌حرکتی دوستان است. کافی است یک بار حرکت خود را با حرکت دشمن مقایسه کنند، آن وقت خواهند دید که چقدر لاک‌پشت‌وار گرفتار بی‌حرکتی هستند.

یادم است در قضیه‌ی عبور ناو جنگی آمریکا از تنگه‌ی هرمز، امام به افسران جنگ گفته بود «باید بزنید». این دیگر وظیفه آنها بود که راه زدن را پیدا کنند. و چه خوب پیدا کردند و هیمنه‌ی ابرقدرت را در هم شکستند.

امروز، افسران فرهنگ برای پیدا کردن راه عملی رسیدن به تیراژ یک میلیون، آیا فکر خواهند کرد؟ کاش عرصه‌ی فرهنگ هم مثل جنگ که دادگاه نظامی و صحرایی دارد، می‌توانست افسران هجده سال پیش را وسط میدان بکشد و از آنها بپرسد، اگر بلد نبودید چرا پذیرفتید و اگر بلد بودید چرا نکردید؟

یک زمان بهانه‌ی افسران فرهنگ پول بود، یک زمان نداشتن قدرت. حالا که همه چیز در اختیارمان است. به واقع باید گفت برخیزیم، کاسه و کوزه‌هایمان را جمع کنیم، برویم دنبال بساط کردن. باید از نو شروع کنیم.

اگر در وقت لازم اهل بساط کردن بودیم، حالا قدر پول و قدرت را می‌دانستیم.

عاقبت به خیر؛
رحیم مخدومی

* نویسنده‌ی آثار: «جنگ پا برهنه»، «مردان درد»، «نرگس»، «یار کجاست؟»، «معلم فراری»، «چه کسی ماشه را خواهد کشید»، «وقتی پرده کنار رفت»، «پروانه‌های عرصه خبر» و «فرمانده من».