1389/04/16
ای جامه بر سر کشیده... برخیز!
قسمتهایی از کتاب «آنک آن یتیم نظر کرده»
قسمتهایی از کتاب «آنک آن یتیم نظر کرده»، نوشتهی محمدرضا سرشار.
1. داستان ابرهه [صفحات 131 تا 135]
بر دل مکیان بیمی بزرگ افتاد. چه، از طایف تا مکه، دوازده فرسنگ پیش راه نبود.
از بزرگان عرب، جمعی سوی ابرهه شتافتند و گفتند: سه یکِ دامها و چهارپایان و جمله داراییِ دیگر ما و قبیلهمان را بستان، و از ویرانی کعبه دست بردارد.
لیک، ابرهه رضا نداد.
بیش از همه، سخنِ پیلان بود. بیشتر عربان، تا بدان روزگار پیل ندیده بودند. از همین رو، در نظر ایشان بس شگفت میآمد. یکی میگفت: «پیکرش چونان یک تپه، و بلندای قامتش چند عمارتی است.» دومی میگفت: «پاهایش به ستونهایی عظیم همانند است.» آن دیگر میگفت: «بینیاش را میگویند همچون لولهای است کلفت؛ و چندان دراز که تا زمین میرسد. چون در خشم شود، با آن درختان تناور را از ریشه برمیکند و به دورها میافکند.» یا: «دو دندان دارد؛ در بزرگی، چند یک شمشیر» برخی نیز از نعرهاش میگفتند، که از بیم، بند از دل مردان مرد میگسست.
قصه کوتاه... چندان از هیبت پیلان گفتند، که باقیماندهی دلیری مردان نیز رفت؛ و جمله، نومید و ترسان و درمانده شدند. پس، اغلب چهارپایان و ابزارهای زندگانی خویش را برگرفتند و رو به جانب کوههای پیرامون مکه نهادند.
گاهِ آزمایشی دشوار فرا رسیده بود. نیایت، عبدالمطلب، مردم را به پناه بردن به کعبه میخواند. او تا بیم از دل ایشان بَرَد، قصهی آن سه شاه پیشین یمن را میگفت که آنان نیز قصد کعبه را داشتند؛ لیک این مکان را نیافتند... در آن هنگامهی هول و خطر اما، هیچ کس گوشی شنوا برای این سخنان نداشت.
برخی نیز او را پاسخ میگفتند. هر چه بود، آن شاهان خود عرب و از ما بودند. ولی این سیاه و حبشی است و بر عرب تعصبش نیست. دیگر اینکه، آنان پیل نداشتند. ابرهه پیلانی دارد ترسناک، چونان قلعهکوبهای عظیم؛ و ما از آنها ایمن نیستیم.
چون بیشتر مردم رفتند، نیایت گفت: من از خداوند این سرا شرم دارم که از حرام او بگریزم. جمله نیز اگر بروید، من بر جای میمانم، تا او در میان من و اینان حکم کند.
پس، بزرگان شهر را در انجمنسرا گرد کرد تا رای ایشان را نیز بداند.
جمله گفتند: در ما یارای ایستادن و نبرد با سپاه پیل نیست. همان به، که شهر را وانهیم و جان خویش را به در بریم.
در این هنگام خبر آمد که سپاه ابرهه به مُغَمَّس رسیده و در آنجا بار افکنده است. چه در آن محل، مردانی از عرب، در مجالی بر سر ابو رغال ریخته، و او را کشته بودند. (و این مغمس، در دو منزلی مکه است.)
چون این خبر به نیایت رسید، آب در چشم آورد، و آن را به فال نیک گرفت. دیگر مکیان نیز به این خبر شادمان شدند، و کشندگان ابو رغال را ستایش کردند. (از آن پس نیز، هر که از عرب بر آن محل میگذرد، ابو رغال را نفرین میکند و بر گورش سنگ میافکند. از همین رو، اینک، آن گور دو چند تپهای شده است، از بسیاریِ سنگهایی که بر آن افکندهاند.)
در آن روز پیکی از سوی ابرهه به مکه آمد؛ و نشان از بزرگ شهر گرفت. پیک را سوی عبدالمطلب راه نمودند.
او، نیایت را گفت: ابرهه، شهریار یمن، مرا روانه ساخته است تا شما را پیغام دهم، که جنگ او با مکیان نیست. پس، مردم اگر با وی نستیزند، او به ویرانی کعبه بسنده خواهد کرد.
نیایت گفت: او را بگوی: در ما یارای برابری و پیکار با سپاه تو نیست.
این بنای مقدس، سرای خدای و ساختهی دوست راستین او، ابراهیم است. خداوند سرا، اگر که خواهد سرای خویش را نگاه دارد، میتواند. نیز آن را اگر فرو گذارد که ما هیچ نتوانیم کردن.
پیک بازگشت و آن مردم که بودند نیز، از مکه بیرون رفتند. تنها نیای تو بود و شهر.»
جمله مردمان رفتند. مکه ماند؛ تهی، خاموش و غمزده؛ با عبدالمطلب و بغض گلوگیرش.
عبدالمطلب روانهی کعبه شد. چنگ در پوشش سیاه رنگباخته از آفتاب آن زد و گرم راز و نیاز شد:
ـ بار خدایا؛ بندگان تو دارایی خویش را برگرفتند تا دست دشمن خود را از آن کوتاه سازند. تو نیز دست دشمن خویش را از سرایت کوتاه فرما!
پروردگارا؛ اینک جمله درها بسته و چراغ همهی امیدها فرو مرده، و برای ما جز تو امیدی نمانده است. خدایا مگذار صلیب آنان بر سرای تو چیرگی یابد، و شوکت و قدرت ایشان بر شکوه و قوت تو پیشی گیرد!
ای رواکنندهی خواستها و برطرف سازندهی غمها، ای که دانای رازهای نهان و درهمکوبندهی ستمگرانی؛ ما را در برابر این سیل بنیانکن، پشتیبانی فرما!
بار پروردگارا؛ اینان که در پیرامون حرمت منزل گزیدهاند، با جمله گناهان خویش، بندگان و کنیزان تواَند. اینک، تو اگر سرا و حرم خویش را فرو گذاری تا دشمنان ویرانش سازند، پس ما را بفرمای که از آن پس، تو را در کجا پرستش کنیم؟!
«نیایت در آن روز چندان گریست که چون ساعتی دیگر، همسرش سمراء، او را دید، دیدگانش هنوز سرخ و برآمده بود...
غروبگاه، عبدالمطلب را آگهی دادند که گروهی از لشکر ابرهه، دویست شتر از گلهی او را گرفته، و با خود بردهاند.
دیگر روز، نیایت، با گروهی از فرزندان و خویشان، راهیِ اردوگاه ابرهه شد. آنجا سوی ذونفر رفت که با وی پیشینهی دوستی داشت. او ذونفر را گفت: در این گرفتاری که به ما رسیده، از تو آیا هیچ ساخته است؟
ذونفر گفت: ای عموزاده؛ چون منی که خود اسیر است و هر دم بیم آن دارد که بامداد یا شامگاه او را بکشند چه میتواند کردن؟!
عبدالمطلب گفت: اینک به من راهی بنمای!
ذونفر گفت: پیلبانی که پیل بزرگ را میراند، صاحب خبر ابرهه است. نام او اُنَیْس است، هر روز برای ابرهه، خبر سپاه را میبرد. من با او، در دوستی پیشنیهای دارم. بهتر آنکه او را پیش فرستیم.
ذونفر به نزد انیس رفت و قصه را بازگفت. پس، افزود: ای انیس؛ ما با قرشیان خویشاوندیای دور داریم. و این عبدالمطلب، بزرگ مکیان و سالار کاروان ایشان در کوه و دشت است. در میان جمله عرب، بخشندهتر از او نیست. او در گشادهدستی با باد شمال برابری میکند. پیوسته نیازمندان را طعام میدهد و از زیادی آن، برای حیوانهای وحشی و پرندگان کوه و دشت نیز غذا میفرستد. اینک بنگر که میتوانی شترانش را بازپس گیری؟
انیس گفت: من شرح این صفتهای وی را نزد ابرهه خواهم داد، و برای او رخصت دیدار خواهم گرفت. ماجرای شتران را، خود، به ابرهه باز گوید.
بر نقطهای بلند در میانهی لشکرگاه خیمهای قُبّهگون از دیبای سرخ بر پا بود، بر فراز آن، پرچم نبرد با وزش نسیم میجنبید. این پرچم نیز رنگی سرخ داشت و بر میانهاش نقش صلیبی به رنگ زرد بود. به خیمه اندر، ابرهه بر تختی طلاکوب و جواهرنشان نشسته بود و بر بالشی از پر قو تکیه داشت.
چون خبر آمدن بزرگ مکه به او رسید، برخاست و تاج بر سر نهاد و ردای شاهی بر دوش افکند، تا هیبتش در دل عبدالمطلب افتد. آنگاه او را بار داد.
نیایت ـ چنان که میدانی ـ رشید و تنومند و با هیبت است و شکل و منظری سخت خویش دارد.
چون نیایت به خیمه ورود کرد، شکوه و وقارش بر دل ابرهه افتاد؛ چندان که از تخت به زیر آمد و او را پیشباز کرد. پس بر تخت بازنگشت و با او بر تشکچهای نهاد بر فرش نشست.
ابرهه، نیایت را بس بزرگ داشت. آنگاه به ترجمان خود گفت تا خواستهی او بازپرسد.
عبدالمطلب شتران خویش را خواست.
چون ترجمان، سخنان او را باز گفت، حالت ابرهه دیگر شد. پس، به آهنگی دیگرگون گفت: او را بگوی، نخست چون دیدمت، شوکت و هیبتی از تو بر دلم افتاد. اینک اما چون این خواستهی کوچک را از تو شنیدم، دربارهات گمانی دیگر در من پدید آمد، و آن شکوه و بزرگی در نظرم کاستی گرفت. من در این اندیشه بودم که تو به شفاعت پرستشگاه خود و مردمت به نزد من آمدهای. لیک تو را میبینم که اساس کیش خود و نیاکان خویش و فخر عرب را رها ساختهای و تنها دلواپس چند شتری!
عبدالمطلب به پاسخ، او را گفت: شفاعت سرای خدای را کنم...؟!
نزد بندهای، شفاعت پروردگار او را کنم...؟ من....؟ کیستم من؟ نه... بندهای کوچک چون من، چنین جسارتی ندارد! کعبه خداوندی دارد، که اگر بخواهد، از نگاهداریاش ناتوان نیست. من تنها صاحب شتران خویشم.
ابرهه فرمود تا آن شتران را به نیایت بازپس دهند. آنگاه سپاه پیل اندکی پیشتر آمد و خیمه و خرگاه خویش را در اَبْطَح گسترد. (و این ابطح، در حاشیه مکه بود.)
دیگر روز، چون خورشید از پسِ کوههای سیاه مکه سر برآورد، ابرهه فرمان تاختن داد. کوس و شیپور و رزم، چونان تندر به غرش درآمد، و سپاه با آرایشی شگفت، راه مکه را در پیش گرفت.
مکیان نشسته بر کوهها چون چنین دیدند، بر خود لرزیدند و از آن جاها که بودند فراتر رفتند.
نیایت، دیدهبانانی چند بر نقطههای بلند نهاده بود، از غلامان و پسران خویش؛ و آنان هر دم او را خبرها میآوردند. خود نیز در کوه حرا، به دعا گریه بود.
او چون روانه شدن سپاه ابرهه را به جانب مکه دید، رگان گردنش از خشم برآمد و خون بر چهرهاش دوید. در آن حال گفت: ابرهه به حرم مغرور شده است. زود باشد اما، سزای گستاخی خویش را ببیند.
2. ای جامه بر سر کشیده... [صفحات 17 تا 21]
روز با روح شیری خویش، در کار دمیدن در کالبد رخوتزدهی شهر بود. تاریکی نرمنرم واپس مینشست و روشنایی پیش میخزید. سیاهی رنگ میباخت و هر دَم نازکتر میگشت، و سپیدی بر آن چیرگی مییافت.
خدیجه، در کنار شوی، بر تخت میهمانسرا، در خوابی سنگین بود. هم، پیامبر را خوابی ژرف در خود گرفته بود. از پسِ آن ماجرای شگفتِ دوشین و آن مایه هیجانها و خلجانها و آن خفتن دیرگاه، اینسان ماندن ایشان در خواب، امری شگفت نبود. هر چند پیشتر، پیوسته در این ساعت، از خواب برخاسته بودند.
با نشستن نخستین گنجشک بر کف سنگفرش حیاط، پیامبر ناگاه در جان خویش جنبشی احساس کرد. نخست در زیر عبا و لحاف و گلیم، سنگین، جنبید. پس نرم پلک گشود، و دیگر بار دیده بربست.
از آن تب و لرز پیشین، هیچ اثر نمانده بود. لیک کوفتگیای سخت در تن و دردی اندک در سر بر جای مانده بود.
به حیاط اندر، خنکای سپیده دم واپسین روزهای پاییز که از جانب صحرا در زیر پوست شهر میدوید، لرزه بر تن گنجشکان میافکند. در زیر آن رویاندازهای کلفت اما، گرمایی دلچسب تن سست پیامبر را در بر گرفته بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خستهاش در تمنای خواب بود! چهسان دلخواه و شیرین بود آن لحظهها!
لیک، آن لحظههای خویش، دیر نپایید. پیامبر، غوطهور در میانة خواب و بیداری، ناگاه چندی، صدایی چونان کشیده شدن آهن بر آهن شنید.
آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست.
ـ ای جامه بر سر کشیده،
برخیز!1
صدا، بیگانه و هم آشنا مینمود. نرم و هموار. چونان زمزمهی ملایم نسیم که در میان برگهای نخلی پیچد، یا آواز خیالانگیز جویباری که از میانهی قلوهسنگهایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود. لیک در بُن آن، صلابتی پدرانه بود: آمیزهی مهر و نرمی و قدرت. نه از جنس صدای آدمیان. زلال و شفاف، چونان بلوری روشن و بیحباب. بُرنده و با نفوذ، بر مثال شمشیر آب دادهی شامی.
محمّد پلک بر هم زد و سر، از زیر رو انداز به در کرد.
درست آیا شنیده بود او؟! این صدا آیا در بیداری بود؟!
در تاریک ـ روشن نور تابنده از رُوزنهای پنجرهی اتاق هیچ در چشم نمیآمد: او بود. آن سوتر، همسر باوفایش، خدیجه. بیروی انداز. سر نهاده بر بازوی دست چپ. غرقهی خوابی ژرف. آن صدا، از هیچ یک از اهل این سرای نبود. نه زَیْده، نه مَیْسره و نه آن دیگران.
محمد خواست تا دیگر بار رویانداز بر سر کشد و خسبد، که باز آن صدای آسمان ـ این بار چندی بلندتر ـ در گوش جان پیوسته بیدارش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده،
برخیز!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشتهی دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افقهایِ آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبریل بود!
محمد، چونان بندهای گنهکار که در خدمت به سَروَر خویش کوتاهی کرده و از یاد غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ رویانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تند تند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خوابپریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم.... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامهی خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سر کشیده؛
برخیز، و مردمان را بیم ده؛
و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛
و جامهی خویش را پاکیزه گردان2...! ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامهی خویش را پاکیزه گردان...! ای....»
فرشتهی وحی رفته بود. بی بر جای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارتِ خوش آهنگِ هشداردهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ـ ای جامه بر سر کشیده...
ـ ها... ابالقاسم...؟ چه روی نموده است؟ حالت آیا خوشتر شده است؟... به چیزیات نیاز نیست؟!
صدای خسته و خوابزدهی خدیجه بود. او که از برخاستن پیامبر از بستر و صدای نجوایش با خویش از خواب جسته بود، بیم آن را داشت که مباد شویش را، تب به رنج درافکنده باشد!
پیامبر، اندیشناک، گفت: دوران خواب و آسودن من به سر آمد، ای خدیجه!
چون آثار ابهام در سیمای عریض و روشن خدیجه دید، او را شرح ماجرا باز گفت. پس، روی سوی حیاط، به اندیشهای ژرفاندر شد.
هر چند محمد از آن روز که خدیجه را به همسری گرفته غرقهی آسایش و رفاه شد، چندان که اگر میخواست، یارای آن را داشت که ماندهی عمر را، برخوردار از جمله خوشیهای مرسوم زمانه سپری سازد. لیک او هرگز به زندگانیای غفلتناک تن در نداد. با این رو، اینک چون نیک میاندیشید، درمییافت که در برابر آنچه که در این دم بر دوشش نهاده شده بود، آن زندگی پیشین ـ با جمله آن کارها و تلاشها و حقجوییها و حقپوییهای توانفرسایش ـ چه مایه آسوده و آرام و بیدغدغه بوده بود!
«برخیز ای غنودهی بسترِ امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین دم زندگانیات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خوابزدگان غافل را بیدار ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک! برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هر چند آداب درست این یاد کرد، نیک بر او آشکار نبود... لیک، اینک چهسان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از چه کسی بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا میشدند؟ دروغگویش آیا نمیخواندند؟... زمانه برایش چه بازیها در آستین داشت که او از آنها آگهی نداشت؟...
ـ هان، ای ابالقاسم؛ تو را سخت در اندیشه میبینم! حال آنکه این نوید میبایست شادمانت میساخت!
پیامبر، دغدغهی خاطر را بازگفت. خدیجه، ساده و سبکبار، چونان کودکی شوقزده گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید!
پس، چون نشانهی پرسش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از جملهی ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟
ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند. سایهی تاریک غم از دیدگانش زوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت.
چه مایه زلال و همدل و همراه بود این زن؛ این همسر؛ این همراز؛ این یاور! دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
در آنگاه که محمد تنگدست و گمنام بود و خدیجه دارا و زبانزد و کانون توجه جمله بزرگان و جوانان قریش، آداب و رسمهای دیرین را به یک سوی زد و خود پا پیش نهاد و از محمد خواستاری کرد. پس، جمله داراییِ کلان خویش را ـ بیهیچ دغدغه و شرط ـ بدو سپر تا آنسان که میخواست صرف کند: به هر که بخواهد بخشد و در هر کار که خواهد، افکند. دیگر، چونان سادهزنی ـگو، کنیزی ـ سر بر خواست وی نهاد. در این سالیان، چونان مادری، روان غمگین و رنجدیدهی او را، در دریای مهر خویش آرامش بخشید. همچون یاوری، در راههای دشوار زندگی همراهش رفت. از بار غمها و اندوههایش، نیمی را او بر دوش خویش میکشید. چون سختیها روان لطیفش را میآزردند، او دلجوییاش میکرد و دلداریاش میداد و آن استواری پیشین را بدو باز میگردانید.
با خدیجه، کمتر میشد که محمد بر خویش گمان بیکَسی برد و احساس ناتوانی کند. هم خدیجه، برای محمد فرزندانی آورده بود، روشنابخش دل و گرماده کانون زندگانی وی. اینک در این آزمایش بس دشوار نیز، خدیجه پیشگام گواهی بر درستی دعوت و پذیرش آیین وی گشته بود....
ـ ها... ای پسر عمو؛ برگو که چه بایدم کرد؟
آه.. آری! نخست باید که بر یگانگی خدای بلند جایگاه و برتر گواهی دهی.
ـ و آنگاه...؟
پیامبر با حُجب همارهی خود، که به حیای دوشیزگان نوجوان پهلو میزد، گفت: بر پیامبری من گواهی دهی.
پس، به خدیجه آداب گفتن آنها را آموخت.
خدیجه، بیهیچ درنگ، با رغبت بسیار گفت: گواهی دهد خدیجه که خدایی جز آفریدگار یکتا نیست؛ و محمد، بنده و فرستادهی اوست.
پینوشت:
1. مدثر؛ 1ـ2.
2. مدثر؛ 1ـ4.
شناسنامهی کتاب:
نام کتاب: آنک آن یتیمِ نظر کرده
رمان زندگی پیامبر
نویسنده: محمدرضا سرشار
ناشر: انتشارات آستان قدس رضوی - به نشر
چاپ اول: 1380
چاپ دوم: 1385
تیراژ چاپ دوم: 1100 نسخه
مجلدات: دو جلد
1. داستان ابرهه [صفحات 131 تا 135]
بر دل مکیان بیمی بزرگ افتاد. چه، از طایف تا مکه، دوازده فرسنگ پیش راه نبود.
از بزرگان عرب، جمعی سوی ابرهه شتافتند و گفتند: سه یکِ دامها و چهارپایان و جمله داراییِ دیگر ما و قبیلهمان را بستان، و از ویرانی کعبه دست بردارد.
لیک، ابرهه رضا نداد.
بیش از همه، سخنِ پیلان بود. بیشتر عربان، تا بدان روزگار پیل ندیده بودند. از همین رو، در نظر ایشان بس شگفت میآمد. یکی میگفت: «پیکرش چونان یک تپه، و بلندای قامتش چند عمارتی است.» دومی میگفت: «پاهایش به ستونهایی عظیم همانند است.» آن دیگر میگفت: «بینیاش را میگویند همچون لولهای است کلفت؛ و چندان دراز که تا زمین میرسد. چون در خشم شود، با آن درختان تناور را از ریشه برمیکند و به دورها میافکند.» یا: «دو دندان دارد؛ در بزرگی، چند یک شمشیر» برخی نیز از نعرهاش میگفتند، که از بیم، بند از دل مردان مرد میگسست.
قصه کوتاه... چندان از هیبت پیلان گفتند، که باقیماندهی دلیری مردان نیز رفت؛ و جمله، نومید و ترسان و درمانده شدند. پس، اغلب چهارپایان و ابزارهای زندگانی خویش را برگرفتند و رو به جانب کوههای پیرامون مکه نهادند.
گاهِ آزمایشی دشوار فرا رسیده بود. نیایت، عبدالمطلب، مردم را به پناه بردن به کعبه میخواند. او تا بیم از دل ایشان بَرَد، قصهی آن سه شاه پیشین یمن را میگفت که آنان نیز قصد کعبه را داشتند؛ لیک این مکان را نیافتند... در آن هنگامهی هول و خطر اما، هیچ کس گوشی شنوا برای این سخنان نداشت.
برخی نیز او را پاسخ میگفتند. هر چه بود، آن شاهان خود عرب و از ما بودند. ولی این سیاه و حبشی است و بر عرب تعصبش نیست. دیگر اینکه، آنان پیل نداشتند. ابرهه پیلانی دارد ترسناک، چونان قلعهکوبهای عظیم؛ و ما از آنها ایمن نیستیم.
چون بیشتر مردم رفتند، نیایت گفت: من از خداوند این سرا شرم دارم که از حرام او بگریزم. جمله نیز اگر بروید، من بر جای میمانم، تا او در میان من و اینان حکم کند.
پس، بزرگان شهر را در انجمنسرا گرد کرد تا رای ایشان را نیز بداند.
جمله گفتند: در ما یارای ایستادن و نبرد با سپاه پیل نیست. همان به، که شهر را وانهیم و جان خویش را به در بریم.
در این هنگام خبر آمد که سپاه ابرهه به مُغَمَّس رسیده و در آنجا بار افکنده است. چه در آن محل، مردانی از عرب، در مجالی بر سر ابو رغال ریخته، و او را کشته بودند. (و این مغمس، در دو منزلی مکه است.)
چون این خبر به نیایت رسید، آب در چشم آورد، و آن را به فال نیک گرفت. دیگر مکیان نیز به این خبر شادمان شدند، و کشندگان ابو رغال را ستایش کردند. (از آن پس نیز، هر که از عرب بر آن محل میگذرد، ابو رغال را نفرین میکند و بر گورش سنگ میافکند. از همین رو، اینک، آن گور دو چند تپهای شده است، از بسیاریِ سنگهایی که بر آن افکندهاند.)
در آن روز پیکی از سوی ابرهه به مکه آمد؛ و نشان از بزرگ شهر گرفت. پیک را سوی عبدالمطلب راه نمودند.
او، نیایت را گفت: ابرهه، شهریار یمن، مرا روانه ساخته است تا شما را پیغام دهم، که جنگ او با مکیان نیست. پس، مردم اگر با وی نستیزند، او به ویرانی کعبه بسنده خواهد کرد.
نیایت گفت: او را بگوی: در ما یارای برابری و پیکار با سپاه تو نیست.
این بنای مقدس، سرای خدای و ساختهی دوست راستین او، ابراهیم است. خداوند سرا، اگر که خواهد سرای خویش را نگاه دارد، میتواند. نیز آن را اگر فرو گذارد که ما هیچ نتوانیم کردن.
پیک بازگشت و آن مردم که بودند نیز، از مکه بیرون رفتند. تنها نیای تو بود و شهر.»
جمله مردمان رفتند. مکه ماند؛ تهی، خاموش و غمزده؛ با عبدالمطلب و بغض گلوگیرش.
عبدالمطلب روانهی کعبه شد. چنگ در پوشش سیاه رنگباخته از آفتاب آن زد و گرم راز و نیاز شد:
ـ بار خدایا؛ بندگان تو دارایی خویش را برگرفتند تا دست دشمن خود را از آن کوتاه سازند. تو نیز دست دشمن خویش را از سرایت کوتاه فرما!
پروردگارا؛ اینک جمله درها بسته و چراغ همهی امیدها فرو مرده، و برای ما جز تو امیدی نمانده است. خدایا مگذار صلیب آنان بر سرای تو چیرگی یابد، و شوکت و قدرت ایشان بر شکوه و قوت تو پیشی گیرد!
ای رواکنندهی خواستها و برطرف سازندهی غمها، ای که دانای رازهای نهان و درهمکوبندهی ستمگرانی؛ ما را در برابر این سیل بنیانکن، پشتیبانی فرما!
بار پروردگارا؛ اینان که در پیرامون حرمت منزل گزیدهاند، با جمله گناهان خویش، بندگان و کنیزان تواَند. اینک، تو اگر سرا و حرم خویش را فرو گذاری تا دشمنان ویرانش سازند، پس ما را بفرمای که از آن پس، تو را در کجا پرستش کنیم؟!
«نیایت در آن روز چندان گریست که چون ساعتی دیگر، همسرش سمراء، او را دید، دیدگانش هنوز سرخ و برآمده بود...
غروبگاه، عبدالمطلب را آگهی دادند که گروهی از لشکر ابرهه، دویست شتر از گلهی او را گرفته، و با خود بردهاند.
دیگر روز، نیایت، با گروهی از فرزندان و خویشان، راهیِ اردوگاه ابرهه شد. آنجا سوی ذونفر رفت که با وی پیشینهی دوستی داشت. او ذونفر را گفت: در این گرفتاری که به ما رسیده، از تو آیا هیچ ساخته است؟
ذونفر گفت: ای عموزاده؛ چون منی که خود اسیر است و هر دم بیم آن دارد که بامداد یا شامگاه او را بکشند چه میتواند کردن؟!
عبدالمطلب گفت: اینک به من راهی بنمای!
ذونفر گفت: پیلبانی که پیل بزرگ را میراند، صاحب خبر ابرهه است. نام او اُنَیْس است، هر روز برای ابرهه، خبر سپاه را میبرد. من با او، در دوستی پیشنیهای دارم. بهتر آنکه او را پیش فرستیم.
ذونفر به نزد انیس رفت و قصه را بازگفت. پس، افزود: ای انیس؛ ما با قرشیان خویشاوندیای دور داریم. و این عبدالمطلب، بزرگ مکیان و سالار کاروان ایشان در کوه و دشت است. در میان جمله عرب، بخشندهتر از او نیست. او در گشادهدستی با باد شمال برابری میکند. پیوسته نیازمندان را طعام میدهد و از زیادی آن، برای حیوانهای وحشی و پرندگان کوه و دشت نیز غذا میفرستد. اینک بنگر که میتوانی شترانش را بازپس گیری؟
انیس گفت: من شرح این صفتهای وی را نزد ابرهه خواهم داد، و برای او رخصت دیدار خواهم گرفت. ماجرای شتران را، خود، به ابرهه باز گوید.
بر نقطهای بلند در میانهی لشکرگاه خیمهای قُبّهگون از دیبای سرخ بر پا بود، بر فراز آن، پرچم نبرد با وزش نسیم میجنبید. این پرچم نیز رنگی سرخ داشت و بر میانهاش نقش صلیبی به رنگ زرد بود. به خیمه اندر، ابرهه بر تختی طلاکوب و جواهرنشان نشسته بود و بر بالشی از پر قو تکیه داشت.
چون خبر آمدن بزرگ مکه به او رسید، برخاست و تاج بر سر نهاد و ردای شاهی بر دوش افکند، تا هیبتش در دل عبدالمطلب افتد. آنگاه او را بار داد.
نیایت ـ چنان که میدانی ـ رشید و تنومند و با هیبت است و شکل و منظری سخت خویش دارد.
چون نیایت به خیمه ورود کرد، شکوه و وقارش بر دل ابرهه افتاد؛ چندان که از تخت به زیر آمد و او را پیشباز کرد. پس بر تخت بازنگشت و با او بر تشکچهای نهاد بر فرش نشست.
ابرهه، نیایت را بس بزرگ داشت. آنگاه به ترجمان خود گفت تا خواستهی او بازپرسد.
عبدالمطلب شتران خویش را خواست.
چون ترجمان، سخنان او را باز گفت، حالت ابرهه دیگر شد. پس، به آهنگی دیگرگون گفت: او را بگوی، نخست چون دیدمت، شوکت و هیبتی از تو بر دلم افتاد. اینک اما چون این خواستهی کوچک را از تو شنیدم، دربارهات گمانی دیگر در من پدید آمد، و آن شکوه و بزرگی در نظرم کاستی گرفت. من در این اندیشه بودم که تو به شفاعت پرستشگاه خود و مردمت به نزد من آمدهای. لیک تو را میبینم که اساس کیش خود و نیاکان خویش و فخر عرب را رها ساختهای و تنها دلواپس چند شتری!
عبدالمطلب به پاسخ، او را گفت: شفاعت سرای خدای را کنم...؟!
نزد بندهای، شفاعت پروردگار او را کنم...؟ من....؟ کیستم من؟ نه... بندهای کوچک چون من، چنین جسارتی ندارد! کعبه خداوندی دارد، که اگر بخواهد، از نگاهداریاش ناتوان نیست. من تنها صاحب شتران خویشم.
ابرهه فرمود تا آن شتران را به نیایت بازپس دهند. آنگاه سپاه پیل اندکی پیشتر آمد و خیمه و خرگاه خویش را در اَبْطَح گسترد. (و این ابطح، در حاشیه مکه بود.)
دیگر روز، چون خورشید از پسِ کوههای سیاه مکه سر برآورد، ابرهه فرمان تاختن داد. کوس و شیپور و رزم، چونان تندر به غرش درآمد، و سپاه با آرایشی شگفت، راه مکه را در پیش گرفت.
مکیان نشسته بر کوهها چون چنین دیدند، بر خود لرزیدند و از آن جاها که بودند فراتر رفتند.
نیایت، دیدهبانانی چند بر نقطههای بلند نهاده بود، از غلامان و پسران خویش؛ و آنان هر دم او را خبرها میآوردند. خود نیز در کوه حرا، به دعا گریه بود.
او چون روانه شدن سپاه ابرهه را به جانب مکه دید، رگان گردنش از خشم برآمد و خون بر چهرهاش دوید. در آن حال گفت: ابرهه به حرم مغرور شده است. زود باشد اما، سزای گستاخی خویش را ببیند.
2. ای جامه بر سر کشیده... [صفحات 17 تا 21]
روز با روح شیری خویش، در کار دمیدن در کالبد رخوتزدهی شهر بود. تاریکی نرمنرم واپس مینشست و روشنایی پیش میخزید. سیاهی رنگ میباخت و هر دَم نازکتر میگشت، و سپیدی بر آن چیرگی مییافت.
خدیجه، در کنار شوی، بر تخت میهمانسرا، در خوابی سنگین بود. هم، پیامبر را خوابی ژرف در خود گرفته بود. از پسِ آن ماجرای شگفتِ دوشین و آن مایه هیجانها و خلجانها و آن خفتن دیرگاه، اینسان ماندن ایشان در خواب، امری شگفت نبود. هر چند پیشتر، پیوسته در این ساعت، از خواب برخاسته بودند.
با نشستن نخستین گنجشک بر کف سنگفرش حیاط، پیامبر ناگاه در جان خویش جنبشی احساس کرد. نخست در زیر عبا و لحاف و گلیم، سنگین، جنبید. پس نرم پلک گشود، و دیگر بار دیده بربست.
از آن تب و لرز پیشین، هیچ اثر نمانده بود. لیک کوفتگیای سخت در تن و دردی اندک در سر بر جای مانده بود.
به حیاط اندر، خنکای سپیده دم واپسین روزهای پاییز که از جانب صحرا در زیر پوست شهر میدوید، لرزه بر تن گنجشکان میافکند. در زیر آن رویاندازهای کلفت اما، گرمایی دلچسب تن سست پیامبر را در بر گرفته بود.
چه مایه پیکر کوفته و روان خستهاش در تمنای خواب بود! چهسان دلخواه و شیرین بود آن لحظهها!
لیک، آن لحظههای خویش، دیر نپایید. پیامبر، غوطهور در میانة خواب و بیداری، ناگاه چندی، صدایی چونان کشیده شدن آهن بر آهن شنید.
آنگاه صدایی دیگر در گوشش نشست.
ـ ای جامه بر سر کشیده،
برخیز!1
صدا، بیگانه و هم آشنا مینمود. نرم و هموار. چونان زمزمهی ملایم نسیم که در میان برگهای نخلی پیچد، یا آواز خیالانگیز جویباری که از میانهی قلوهسنگهایی کوچک، در دشتی ساکت راه گشاید و پیش رود. لیک در بُن آن، صلابتی پدرانه بود: آمیزهی مهر و نرمی و قدرت. نه از جنس صدای آدمیان. زلال و شفاف، چونان بلوری روشن و بیحباب. بُرنده و با نفوذ، بر مثال شمشیر آب دادهی شامی.
محمّد پلک بر هم زد و سر، از زیر رو انداز به در کرد.
درست آیا شنیده بود او؟! این صدا آیا در بیداری بود؟!
در تاریک ـ روشن نور تابنده از رُوزنهای پنجرهی اتاق هیچ در چشم نمیآمد: او بود. آن سوتر، همسر باوفایش، خدیجه. بیروی انداز. سر نهاده بر بازوی دست چپ. غرقهی خوابی ژرف. آن صدا، از هیچ یک از اهل این سرای نبود. نه زَیْده، نه مَیْسره و نه آن دیگران.
محمد خواست تا دیگر بار رویانداز بر سر کشد و خسبد، که باز آن صدای آسمان ـ این بار چندی بلندتر ـ در گوش جان پیوسته بیدارش نشست:
ـ ای جامه بر سر کشیده،
برخیز!
آه... چگونه از یاد برده بود...! این، همان صدای فرشتهی دوشین بود که در غار حرا و از پس آن، در افقهایِ آسمان صحرا بر او آشکار گشته بود. این، صدای جبریل بود!
محمد، چونان بندهای گنهکار که در خدمت به سَروَر خویش کوتاهی کرده و از یاد غافل گشته باشد، به تکانی تند، سر از بالش چرمین برداشت؛ رویانداز به یک سوی افکند، و در جای نشست. پس، تند تند سر سوی پیرامون چرخانید و به حالت ناگاه از خوابپریدگان، بریده بریده، گفت: ها... برخاستم.... برخاستم! اینک چه کنم؟
ـ برخیز، و مردم را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن، و جامهی خویش را پاکیزه گردان!
صدا، گویی که در کوهستانی تهی و برهنه پیچیده باشد، به چند بار در ذهن پیامبر پیچید و در گوش جانش تکرار شد:
«ای جامه بر سر کشیده؛
برخیز، و مردمان را بیم ده؛
و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛
و جامهی خویش را پاکیزه گردان2...! ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و ای جامه بر سر کشیده؛ برخیز، و مردمان را بیم ده؛ و پروردگارت را به بزرگی یاد کن؛ و جامهی خویش را پاکیزه گردان...! ای....»
فرشتهی وحی رفته بود. بی بر جای نهادن هیچ نشان از خویش؛ جز آن عبارتِ خوش آهنگِ هشداردهنده، که اینک ناخودآگاه، بر زبان پیامبر جاری بود:
ـ ای جامه بر سر کشیده...
ـ ها... ابالقاسم...؟ چه روی نموده است؟ حالت آیا خوشتر شده است؟... به چیزیات نیاز نیست؟!
صدای خسته و خوابزدهی خدیجه بود. او که از برخاستن پیامبر از بستر و صدای نجوایش با خویش از خواب جسته بود، بیم آن را داشت که مباد شویش را، تب به رنج درافکنده باشد!
پیامبر، اندیشناک، گفت: دوران خواب و آسودن من به سر آمد، ای خدیجه!
چون آثار ابهام در سیمای عریض و روشن خدیجه دید، او را شرح ماجرا باز گفت. پس، روی سوی حیاط، به اندیشهای ژرفاندر شد.
هر چند محمد از آن روز که خدیجه را به همسری گرفته غرقهی آسایش و رفاه شد، چندان که اگر میخواست، یارای آن را داشت که ماندهی عمر را، برخوردار از جمله خوشیهای مرسوم زمانه سپری سازد. لیک او هرگز به زندگانیای غفلتناک تن در نداد. با این رو، اینک چون نیک میاندیشید، درمییافت که در برابر آنچه که در این دم بر دوشش نهاده شده بود، آن زندگی پیشین ـ با جمله آن کارها و تلاشها و حقجوییها و حقپوییهای توانفرسایش ـ چه مایه آسوده و آرام و بیدغدغه بوده بود!
«برخیز ای غنودهی بسترِ امن و آسایش؛ که دوران خواب و آسایش تو، تا آخرین دم زندگانیات، به سر آمد! برخیز و ندا در ده و خوابزدگان غافل را بیدار ساز! بر پای شو و در جهان صدا درافکن و به آغاز دورانی نو، نوید ده!»
این، نیک! برخاستن از بهر حق، اوج آرزوی سالیان دراز محمد بود. هم، یاد خدای بلندمرتبه، پیوسته با وی بود. هر چند آداب درست این یاد کرد، نیک بر او آشکار نبود... لیک، اینک چهسان مردم را بیم دهد و سوی خدای خواند؟ از چه کسی بیاغازد؟... که را خواند تا اجابتش کند؟ سخن وی را آیا پذیرا میشدند؟ دروغگویش آیا نمیخواندند؟... زمانه برایش چه بازیها در آستین داشت که او از آنها آگهی نداشت؟...
ـ هان، ای ابالقاسم؛ تو را سخت در اندیشه میبینم! حال آنکه این نوید میبایست شادمانت میساخت!
پیامبر، دغدغهی خاطر را بازگفت. خدیجه، ساده و سبکبار، چونان کودکی شوقزده گفت: این نباید که بر تو دشوار نماید!
پس، چون نشانهی پرسش در دیدگان شوی دید، افزود: از مردمان یکی من! نخست از جملهی ایشان، کیش خویش را بر من عرضه کن. اینک برگو که چه بایدم کرد؟
ابرهای اندوه، به یکباره گویی از آسمان دل محمد به یک سو رانده شدند. سایهی تاریک غم از دیدگانش زوده گشت، و برقی از شادی در آنها جستن گرفت.
چه مایه زلال و همدل و همراه بود این زن؛ این همسر؛ این همراز؛ این یاور! دلش چه مایه دریایی بود این عزیز!
در آنگاه که محمد تنگدست و گمنام بود و خدیجه دارا و زبانزد و کانون توجه جمله بزرگان و جوانان قریش، آداب و رسمهای دیرین را به یک سوی زد و خود پا پیش نهاد و از محمد خواستاری کرد. پس، جمله داراییِ کلان خویش را ـ بیهیچ دغدغه و شرط ـ بدو سپر تا آنسان که میخواست صرف کند: به هر که بخواهد بخشد و در هر کار که خواهد، افکند. دیگر، چونان سادهزنی ـگو، کنیزی ـ سر بر خواست وی نهاد. در این سالیان، چونان مادری، روان غمگین و رنجدیدهی او را، در دریای مهر خویش آرامش بخشید. همچون یاوری، در راههای دشوار زندگی همراهش رفت. از بار غمها و اندوههایش، نیمی را او بر دوش خویش میکشید. چون سختیها روان لطیفش را میآزردند، او دلجوییاش میکرد و دلداریاش میداد و آن استواری پیشین را بدو باز میگردانید.
با خدیجه، کمتر میشد که محمد بر خویش گمان بیکَسی برد و احساس ناتوانی کند. هم خدیجه، برای محمد فرزندانی آورده بود، روشنابخش دل و گرماده کانون زندگانی وی. اینک در این آزمایش بس دشوار نیز، خدیجه پیشگام گواهی بر درستی دعوت و پذیرش آیین وی گشته بود....
ـ ها... ای پسر عمو؛ برگو که چه بایدم کرد؟
آه.. آری! نخست باید که بر یگانگی خدای بلند جایگاه و برتر گواهی دهی.
ـ و آنگاه...؟
پیامبر با حُجب همارهی خود، که به حیای دوشیزگان نوجوان پهلو میزد، گفت: بر پیامبری من گواهی دهی.
پس، به خدیجه آداب گفتن آنها را آموخت.
خدیجه، بیهیچ درنگ، با رغبت بسیار گفت: گواهی دهد خدیجه که خدایی جز آفریدگار یکتا نیست؛ و محمد، بنده و فرستادهی اوست.
پینوشت:
1. مدثر؛ 1ـ2.
2. مدثر؛ 1ـ4.
شناسنامهی کتاب:
نام کتاب: آنک آن یتیمِ نظر کرده
رمان زندگی پیامبر
نویسنده: محمدرضا سرشار
ناشر: انتشارات آستان قدس رضوی - به نشر
چاپ اول: 1380
چاپ دوم: 1385
تیراژ چاپ دوم: 1100 نسخه
مجلدات: دو جلد