1388/07/16
باران رحمت آمده
در حاشیهی دیدار مردم چالوس با رهبر انقلاب
مهدی قزلی
زنگ تفریح اول صدایش درآمد. دبستان کنار محل استقرارمان. یکی از مسوولین دبستان به دختر بچهها گفت: «فردا با توجه به حضور مقام معظم رهبری و دیدار مردمی، مدرسه تعطیله.»
صدای جیغ و فریاد خوشحالی دختر بچهها رفت هوا. دخترها بچهتر از این بودند که برای آمدن رهبر جیغ و هورا کشیده باشند، احتمالاً برای تعطیلی وسط هفته خوشحال بودند. به هر حال آنقدر ذوق زده شدند که ما هم از خوشحالی آنها خوشحال شدیم.
□□
مسیری که رفتیم تا برسیم به ورزشگاه، به تجربه باید شلوغ میبود، که نبود. اکبری گفت: پس مردم کجا هستند؟ گفتم: حواست کجاست؟ این خیابان -خیابان رادیو دریا- یک سرش میخورد به شهر، یک سرش هم به دریا. انتظار نداری که مردم از دریا بیایند به طرف شهر!
به ورزشگاه که نزدیک شدیم، دیدیم مردم از سوی دیگر خیابان سرازیرند.
□□
شب قبل با رفقا تصمیم گرفتیم توی شهر دوری بزنیم. بعد از کلی ایستادن کنار خیابان، تاکسیای ایستاد، سوار شدیم. شیطنتم گُل کرد. گفتم: «آقای راننده، شنیدم خیلی بگیر و ببند کردند برای آمدن رهبر!»
راننده گفت: «چی؟ اینا همهاش حرفه. قدمشون سرِ چشم. اصلاً اینجا امنه. میخوای کیفتو بزار کنار خیابون 4 روز دیگه بیا بردار. این حرفها نیست. همهاش شایعه است.»
گفتم: «یک روز درآمدتان کم میشه. فکر کنم این خیابان را میبندند. شما هم که خط تاکسیتون همین جاست؟»
گفت: «درآمد مهمتره یا برکت؟ رهبر که مییاد اینجا، برکت هم مییاد انشاءالله.»
شیطنتم پژمرده شد!
□□
صبح چهارشنبه هوا ابرآگین بود. سهشنبه هم همینطور بود و بعد آفتاب شد و حسابی گرم. با تجربه روز قبل، عکاسها و فیلمبردارها با لباسهای تابستانی آمدند، ما هم. درست از وقتی که رفتیم بالای سکّوی خبرنگارها، هوا ابریتر شد و بعد نمنم باران و بعدتر بارانی مردانه! گاهی به هم دلداری میدادیم که: باران شماله، الان قطع میشه. و گاهی هم به هم بیم میدادیم که: این باران قطع شدنی نیست. قطع نشد باران و آمد حسابی! ما هم دوش گرفتیم، همراه مردم که منتظر رهبر بودند.
□□
باران که شدید شد یک عده از مردم از در ورزشگاه خارج شدند. بقیهای که جلوتر بودند فریادشان بلندتر شد که «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم» و «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده»
صداها آنقدر بلند بود که آنهایی که رفته بودند، فکر کردند رهبر آمده و برگشتند. ورزشگاه دیگر خالی نشد جز فقط گوشهای از آن که به خاطر جایگاه خبرنگارها نمیشد از آنجا جایگاه رهبر را دید.
□□
رهبر که آمد به جایگاه، مردم شعار دادند، درهم و برهم. شعارهایشان ولی زود قطع نشد. شاید 5 دقیقه شاید هم بیشتر. صحبت که آغاز شد، مردم ساکت شدند. آنقدر ساکت که وقتی رهبر بین جملههایش کمی مکث میکرد، صدای قطرههای باران که میریخت روی سر مردم، میآمد.
□□
عکاسها عزا گرفته بودند. نگران دوربینها و لنزهایشان بودند که مال خودشان هم نبود. مال خبرگزاریها بود. هم میخواستند بروند و دوربینها را نجات بدهند، هم حسادت حرفهای مانعشان میشد به راحتی دل بکنند.
□□
جلوی جایگاه رهبر قایقی کوچک گذاشته و با تور ماهیگیری تزئینش کرده بودند. روی قایق نوشته بود: «چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور».
□□
وسط صحبتهای رهبر مردم تکبیر گفتند. رهبر صبر کرد تا تکبیر تمام شود. بعد از تکبیر شعار دادند، باز هم رهبر صبر کرد. مردم شعار را طول دادند. لحن رهبر عوض شد و دلسوزانه گفت: ما تا کی باید شما را زیر باران نگه داریم!
مردم که انگار بهشان برخورده بود همآهنگ شدند که: باران رحمت آمد/ رهبر ما خوش آمد.
باران شدیدتر شد. رهبر کمی گوش داد به این شعار مردم و بعد با بغض گفت: این لطف شماست در این شکی نیست ولی من زیر سقفم و شما زیر باران. این برای من ناگوار است،
و مردم جواب دادند و حرف آخر را زدند: ما اهل کوفه نیستیم/ علی تنها بماند.
صدای جیغ و فریاد خوشحالی دختر بچهها رفت هوا. دخترها بچهتر از این بودند که برای آمدن رهبر جیغ و هورا کشیده باشند، احتمالاً برای تعطیلی وسط هفته خوشحال بودند. به هر حال آنقدر ذوق زده شدند که ما هم از خوشحالی آنها خوشحال شدیم.
□□
مسیری که رفتیم تا برسیم به ورزشگاه، به تجربه باید شلوغ میبود، که نبود. اکبری گفت: پس مردم کجا هستند؟ گفتم: حواست کجاست؟ این خیابان -خیابان رادیو دریا- یک سرش میخورد به شهر، یک سرش هم به دریا. انتظار نداری که مردم از دریا بیایند به طرف شهر!
به ورزشگاه که نزدیک شدیم، دیدیم مردم از سوی دیگر خیابان سرازیرند.
□□
شب قبل با رفقا تصمیم گرفتیم توی شهر دوری بزنیم. بعد از کلی ایستادن کنار خیابان، تاکسیای ایستاد، سوار شدیم. شیطنتم گُل کرد. گفتم: «آقای راننده، شنیدم خیلی بگیر و ببند کردند برای آمدن رهبر!»
راننده گفت: «چی؟ اینا همهاش حرفه. قدمشون سرِ چشم. اصلاً اینجا امنه. میخوای کیفتو بزار کنار خیابون 4 روز دیگه بیا بردار. این حرفها نیست. همهاش شایعه است.»
گفتم: «یک روز درآمدتان کم میشه. فکر کنم این خیابان را میبندند. شما هم که خط تاکسیتون همین جاست؟»
گفت: «درآمد مهمتره یا برکت؟ رهبر که مییاد اینجا، برکت هم مییاد انشاءالله.»
شیطنتم پژمرده شد!
□□
صبح چهارشنبه هوا ابرآگین بود. سهشنبه هم همینطور بود و بعد آفتاب شد و حسابی گرم. با تجربه روز قبل، عکاسها و فیلمبردارها با لباسهای تابستانی آمدند، ما هم. درست از وقتی که رفتیم بالای سکّوی خبرنگارها، هوا ابریتر شد و بعد نمنم باران و بعدتر بارانی مردانه! گاهی به هم دلداری میدادیم که: باران شماله، الان قطع میشه. و گاهی هم به هم بیم میدادیم که: این باران قطع شدنی نیست. قطع نشد باران و آمد حسابی! ما هم دوش گرفتیم، همراه مردم که منتظر رهبر بودند.
□□
باران که شدید شد یک عده از مردم از در ورزشگاه خارج شدند. بقیهای که جلوتر بودند فریادشان بلندتر شد که «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم» و «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده»
صداها آنقدر بلند بود که آنهایی که رفته بودند، فکر کردند رهبر آمده و برگشتند. ورزشگاه دیگر خالی نشد جز فقط گوشهای از آن که به خاطر جایگاه خبرنگارها نمیشد از آنجا جایگاه رهبر را دید.
□□
رهبر که آمد به جایگاه، مردم شعار دادند، درهم و برهم. شعارهایشان ولی زود قطع نشد. شاید 5 دقیقه شاید هم بیشتر. صحبت که آغاز شد، مردم ساکت شدند. آنقدر ساکت که وقتی رهبر بین جملههایش کمی مکث میکرد، صدای قطرههای باران که میریخت روی سر مردم، میآمد.
□□
عکاسها عزا گرفته بودند. نگران دوربینها و لنزهایشان بودند که مال خودشان هم نبود. مال خبرگزاریها بود. هم میخواستند بروند و دوربینها را نجات بدهند، هم حسادت حرفهای مانعشان میشد به راحتی دل بکنند.
□□
جلوی جایگاه رهبر قایقی کوچک گذاشته و با تور ماهیگیری تزئینش کرده بودند. روی قایق نوشته بود: «چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور».
□□
وسط صحبتهای رهبر مردم تکبیر گفتند. رهبر صبر کرد تا تکبیر تمام شود. بعد از تکبیر شعار دادند، باز هم رهبر صبر کرد. مردم شعار را طول دادند. لحن رهبر عوض شد و دلسوزانه گفت: ما تا کی باید شما را زیر باران نگه داریم!
مردم که انگار بهشان برخورده بود همآهنگ شدند که: باران رحمت آمد/ رهبر ما خوش آمد.
باران شدیدتر شد. رهبر کمی گوش داد به این شعار مردم و بعد با بغض گفت: این لطف شماست در این شکی نیست ولی من زیر سقفم و شما زیر باران. این برای من ناگوار است،
و مردم جواب دادند و حرف آخر را زدند: ما اهل کوفه نیستیم/ علی تنها بماند.