1388/07/14
دیدار ناخدای باخدا با افسران جوانش در ساحل
حاشیه های مراسم اعطای سردوشی دانشجویان دانشگاههای افسری ارتش در نوشهر
مهدی قزلی
صبح که از خواب بلند میشویم برای نماز، دیگر نمیخوابیم. گفتهاند ساعت 6:30 حرکت و اینجا فقط یکبار میگویند و یکبار هم عمل میکنند. رفتیم صبحانه فقیرانهای خوردیم که فقط گوشه سمت چپ شکممان را پر کرد، زود هم سوار شدیم به یک مینیبوس اتوبوسنما تا برویم دانشگاه فنون دریایی امام خمینی (ره). توی مینیبوس پر شد از عکاس و فیلمبردار و دوربین و سه پایه و باز هم ما با یک خودکار و دو صفحه کاغذِ یک رو سفید!
هوای چالوس دمدار و تبدار بود. ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند و عکاسها از نور خیلی راضی بودند. به دانشگاه فنون دریایی که رسیدیم، یک عده زن و بچه پشت در ایستاده بودند و منتظر ورود بودند. مینیبوس وارد شد و ما زود رسیدیم به میدان صبحگاه که پر بود از نظامیهایی با لباسهای رنگ وارنگ از نیروها مختلف. قرار بود جشن فارغ التحصیلی دانشجویان افسری باشد و مراسم سردوشی گرفتن دانشجوهای جدید و البته یک جور رونمایی از ناوچه مدرن جماران که آن طرفتر توی دریا بود و از دور معلوم. میدان صبحگاه به هم ریخته بود. چهرهها همه جوان بودند با لباسهای اتو کشیده و تمیز. از جلوی یک دسته منظم رد میشدیم که فرماندهشان فریاد زد: آقایان دانشجوها هر کس اسلحهاش بند ندارد از صف بیاید بیرون. جوانی بیرون آمد و تفنگش را نشان داد. آنطرفتر عدهای نشسته بودند و خستگی درمیکردند اول صبحی! چند نفری هم از افسران جوان کلی شمشیر تشریفاتی توی بغلشان گرفته بودند و میرفتند سمت دستهشان. هیچ بهشان نمیآمد که تا یک ساعت دیگر برای مراسم منظم و آماده شوند.
رفتیم تا جایی که زنجیر طلایی دورش کشیده بودند برای خبرنگارها و عکاسها و توی محوطه زنجیری ایستادیم.
صدایی مردانه همه را متوجه سمت راستمان کرد: «گلهای من خوش آمدید!» ادبیات و لحن این جمله خطابی به هیبتِ سفیدپوشِ عاقله مردی با ریش و سبیل سفید که صدایمان زده بود نمی آمد. رییس دانشگاه بود که آمده بود برای خوش آمدگویی به خبرنگارها وتوضیح برنامه. عاقله مرد را تصور کردم پشت سکان دایرهای کشتی ، ناخدایی بهش میآمد.
گروه موزیک گوشه میدان تمرین میکرد. هر کس ساز خودش را میزد! خورشید از پشت ابر درآمد و عکاسها و فیلمبردارها آه از نهادشان برخاست. همه تنظیماتشان را عوض کردند. کارشان که تمام شد، خورشید دوباره رفت پشت ابر.
بعضی از عکاسها و فیلمبردارهای سندارتر با بعضی از نظامیها احوالپرسی گرم میکردند و خاطرات 16 سال پیش را مرور. انگار تا دنیا دنیا بوده توی این مراسمها همدیگر را دیدهاند و انگارتر با هم همکاران غیررسمی هستند.
اطراف میدان صبحگاه تابلوهایی به شکل بادبان کشتی بود که رویشان عکس شهدا نقاشی شده بود. چند نفر از افسران جوان که قرار بود مراسم پرچم را انجام دهند، تمرین میکردند.
عکاسها با تجربه قبلیشان میدانند فرصت تا آمدن رهبر زیاد است. مینشینند روی زمین و خاطراتشان را مرور میکنند و گاهی صدای خندهشان بلند میشود.
کنار زنجیر طلایی عکاسی با یکی از محافظها گرم گرفته. خودم را نزدیک میکنم که صدای محافظ را بشنوم، داشت برای عکاس از سفر مشهد رهبر تعریف میکرد:«رفتیم خونه یه شهیدی به پدرش گفتیم قراره از گروه تلویزیونی بسیج بیان فیلمبرداری و مصاحبه. پدر شهید هم برای 4-5 نفر شیرینی تهیه کرد. یکدفعه رهبر با چند نفر آمدند. پدر شهید شوکه شد. از شوک که درآمد ما را به رهبر نشان داد و گفت: آقا تقصیر اینهاست. اینها نگفتند شما میخواهید بیایید حداقل برم میوه ای چیزی بگیرم. رهبر هم لبخند زد و گفت: وظیفه اینها نیست که بگن.»
ساعت 9 شده بود. یک طرف میدان صبحگاه دو برج فلزی بود که بینشان کابل بسته شده بود و احتمالا آنهایی که از آن بالا رفتهبودند قرار بود عملیات راپل نمایش بدهند. نزدیک جایی که گروه موزیک تمرین میکرد، 5شهید گمنام دفن بودند و یادمانی سر قبرها ساخته شده بود. طبق معمول رهبر حتما اول برنامه میرفتند و برای شهدا فاتحهای میخواندند. به همین خاطر عکاسها و فیلمبردارها را بردند سمت یادمان، ما هم رفتیم. روی قبرها گل گذاشته بودند، اطرافشان را هم. از آنجا دریا راحتتر دیده میشد همینطور ناوچههایی که خیلی از ساحل دور بودند و قرار بود رژه دریایی بروند بعد از مراسم سردوشی.
چند دقیقه بعد جنب و جوشهایی شروع شد. فرماندهان میدان صبحگاه آخرین تمرینها را انجام دادند و دستور دادند همه به جای خودشان بروند. چند نفری که بالای فانوس دریایی بودند هم منظم و مرتب شدند و شیپورهایشان را جلوی رویشان گرفتند و کل میدان آرام و ساکت شد. چند نفری از دری که به میدان صبحگاه باز میشد داخل شدند و چند لحظه بعد رهبر آمد.
میدان صبحگاه آنقدر ساکت و آرام شده بود که صدای موجهای کوچک دریا شنیده میشد. خورشید هم از پشت ابر درآمده بود. غیر از صدای موج دریا صدای پِرپِر پرچمهای میدان میآمد و صدای تقتق عصای رهبر.
رییس دانشگاه از پشت میکروفن خوش آمد گفت و بعد رهبر آمد به جایگاه شهدا. عبای قهوهای، قبای طوسی، پیراهن سفید، عمامه سیاه و چفیه سفید با خطهای عمودی بر هم سیاه، رنگ لباسهای رهبر بود. ریشهایش دیگر سفید شده بود و دیگر احتمالا به سختی موی مشکی در سرش پیدا بشود. فرماندهان نیروهای مختلف ارتش، رئیس ستاد مشترک و فرمانده سپاه همراهش بودند. همه فاتحه خواندند و گروه موزیک آهنگ غمگین زد. عکاسها هم جرق جرق عکس میگرفتند. ما اما کاری نداشتیم جز اینکه رهبر را از نزدیک نگاه کنیم، یک دلِ سیر.
فاتحه که تمام شد در واقع هفتاد و دومین برنامه نظامی رهبر در هفتاد و دو روز مانده به عاشورا شروع شد. گروه موزیک آهنگش را عوض کرد و رهبر از کنار دستههای مختلف رد شد و سان دید. قدم برداشتن رهبر هیچ به قدم برداشتن مردی در ابتدای دهه هفتم زندگی نمیماند. محکم و استوار، هر چند قدم، عصایش را یکبار به زمین میزد. از روبهرویمان که رد شد، عکاسها خودشان را کشتند از بس عکس گرفتند. رهبر که کمی دورتر شد حواسم جمع شد به افسران جوان که منظم و مرتب ایستاده بودند، خبردار. از اینکه توی دلم بهشان شک کردم که نتوانند به موقع مرتب و منظم شوند، پشیمان شدم.
برگشتیم توی مربع زنجیر طلایی و منتظر شدیم تا رهبر برسد. رهبر قدم زنان آمد تا رسید به جایگاه مهمانان که از آن سمت اول زنها نشسته بودند. مهمانها از جایشان بلند شدند و شعار دادند. یک دفعه دختر بچهای از توی جمعیت بیرون دوید سمت رهبر. محافظها هم دویدند و جلوی دختر را گرفتند. رهبر سرعتش را کم کرد و مسیر مستقیمش را عوض کرد و رفت پیش دخترک. دستی به سر دخترک کشید و دخترک هم دست رهبر را بوسید بعد برگشت پیش مادرش.
مردها صدایشان بم تر بلند شد به شعار که:«ای رهبر آزاده/ آمادهایم آماده» دوباره رهبر مسیرش را عوض کرد و رفت سمت جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. خم شد و جانباز را بغل کرد، بوسید و باز به راهش ادامه داد. از جلوی روحانیها که میگذشت این بار یک پسربچه 4-5ساله جلو آمد. رهبر دستی به سرش کشید و چیزی گفت. پسربچه که برگشت روحانیای –که احتمالا پدرش بود- صورت پسر را توی دستهایش گرفت و سرش را بوسید. روحانی دیگری هم جای دست کشیدن رهبر را روی سر پسر بوسید.
مجری خوش آمد گفت و بعد نظامی جوانی قرآن خواند. رییس نیروهای دریایی ارتش خیر مقدم گفت و مراسم قسم خوردن دانشجویان فارغ التحصیل و هدیه گرفتن رییس دانشگاه و یک پدر شهید و یک آزاده و چند استاد و دانشجوی نمونه و سردوشی گرفتن دانشجوهای جدید و دیگر رهبر رفت و نشست توی جایگاه.
دانشجوهای قدیم و جدید پرچم دانشگاههایشان را دست بر دست کردند و بعد حرکتهای نمایشی دانشجوهای دانشگاه فنون دریایی شروع شد و آخرش همه برگشتند به جاهای مشخص شده تا رهبر برایشان صحبت کند.
رهبر خیلی مهربان شروع کرد، عزیزان من و فرزندان من خطابشان کرد و بهشان تبریک گفت. راجع به امنیت صحبت کرد که بودنش باعث رشد و پیشرفت است و نبودنش باعث نبود و نابود شدن همهچیز، از نقش نیروهای مسلح در تامین امنیت و اینکه نیروهای مسلح برای تامین این امنیت مهمترین چیزشان را میگذارند وسط یعنی جانشان را. اقتدار نیروهای مسلح را گوشزد کرد و اینکه رمز این اقتدار ایمان است. نشانه اقتدار مبتنی بر ایمان را هم پیروزیهای حزبالله و حماس در جنگهای 33 و 22روزه دانستند و باز هم این شکستها را به رخ اسراییل کشیدند.
رهبر گفت از روز اول انقلاب در نیروهای مسلح حضور داشته و میداند چقدر پیشرفت کردهایم، هر چند به آنچه هستیم قانع نیستیم ولی قله پیشرفت امروز، آن روزها حتی با دست هم قابل نشان دادن نبود. رهبر نیروی دریایی را نیروی راهبردی نام برد، مخصوصا در جنوب و البته اشاره کرد رزمایش ایران و موشکهایش برای ملتها و همسایهها تهدید نیست.
بین صحبتها هم پروژه جدید دشمن را تبیین کرد: پروژه ایرانهراسی. یعنی ایجاد هراس از ایران در دل دیگران برای به هم زدن معادلات بین کشورمان با آنها به نفع خودشان.
بعد از صحبتهای رهبر رژه شروع شد با نظم و ترتیب خیلی خوب و سرودهای هماهنگ و راپل و حرکات رزمی تکاورها روی کابلهای بین دو برج فلزی. رژه که تمام شد رهبر هم از پشت جایگاه از میدان خارج شد.
خورشید بالا آمده بود و آفتاب حسابی گرم شده بود و سرمان داغ. دیگر باید برمیگشتیم. توی راه برگشت زنها سراغ پسرها یا همسرانشان میرفتند و بهشان تبریک میگفتند. بچهها میدویدند سمت پدرانشان تا احساس غرورشان را با هم قسمت کنند.
پسربچهها بیشترشان لباسهای نظامی کوچک پوشیده بودند و دست پدرهاشان را رها نمیکردند. شاید آن موقع توی دلشان تصمیم میگرفتند و آرزو میکردند مثل پدرشان شوند.
هوای چالوس دمدار و تبدار بود. ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند و عکاسها از نور خیلی راضی بودند. به دانشگاه فنون دریایی که رسیدیم، یک عده زن و بچه پشت در ایستاده بودند و منتظر ورود بودند. مینیبوس وارد شد و ما زود رسیدیم به میدان صبحگاه که پر بود از نظامیهایی با لباسهای رنگ وارنگ از نیروها مختلف. قرار بود جشن فارغ التحصیلی دانشجویان افسری باشد و مراسم سردوشی گرفتن دانشجوهای جدید و البته یک جور رونمایی از ناوچه مدرن جماران که آن طرفتر توی دریا بود و از دور معلوم. میدان صبحگاه به هم ریخته بود. چهرهها همه جوان بودند با لباسهای اتو کشیده و تمیز. از جلوی یک دسته منظم رد میشدیم که فرماندهشان فریاد زد: آقایان دانشجوها هر کس اسلحهاش بند ندارد از صف بیاید بیرون. جوانی بیرون آمد و تفنگش را نشان داد. آنطرفتر عدهای نشسته بودند و خستگی درمیکردند اول صبحی! چند نفری هم از افسران جوان کلی شمشیر تشریفاتی توی بغلشان گرفته بودند و میرفتند سمت دستهشان. هیچ بهشان نمیآمد که تا یک ساعت دیگر برای مراسم منظم و آماده شوند.
رفتیم تا جایی که زنجیر طلایی دورش کشیده بودند برای خبرنگارها و عکاسها و توی محوطه زنجیری ایستادیم.
صدایی مردانه همه را متوجه سمت راستمان کرد: «گلهای من خوش آمدید!» ادبیات و لحن این جمله خطابی به هیبتِ سفیدپوشِ عاقله مردی با ریش و سبیل سفید که صدایمان زده بود نمی آمد. رییس دانشگاه بود که آمده بود برای خوش آمدگویی به خبرنگارها وتوضیح برنامه. عاقله مرد را تصور کردم پشت سکان دایرهای کشتی ، ناخدایی بهش میآمد.
گروه موزیک گوشه میدان تمرین میکرد. هر کس ساز خودش را میزد! خورشید از پشت ابر درآمد و عکاسها و فیلمبردارها آه از نهادشان برخاست. همه تنظیماتشان را عوض کردند. کارشان که تمام شد، خورشید دوباره رفت پشت ابر.
بعضی از عکاسها و فیلمبردارهای سندارتر با بعضی از نظامیها احوالپرسی گرم میکردند و خاطرات 16 سال پیش را مرور. انگار تا دنیا دنیا بوده توی این مراسمها همدیگر را دیدهاند و انگارتر با هم همکاران غیررسمی هستند.
اطراف میدان صبحگاه تابلوهایی به شکل بادبان کشتی بود که رویشان عکس شهدا نقاشی شده بود. چند نفر از افسران جوان که قرار بود مراسم پرچم را انجام دهند، تمرین میکردند.
عکاسها با تجربه قبلیشان میدانند فرصت تا آمدن رهبر زیاد است. مینشینند روی زمین و خاطراتشان را مرور میکنند و گاهی صدای خندهشان بلند میشود.
کنار زنجیر طلایی عکاسی با یکی از محافظها گرم گرفته. خودم را نزدیک میکنم که صدای محافظ را بشنوم، داشت برای عکاس از سفر مشهد رهبر تعریف میکرد:«رفتیم خونه یه شهیدی به پدرش گفتیم قراره از گروه تلویزیونی بسیج بیان فیلمبرداری و مصاحبه. پدر شهید هم برای 4-5 نفر شیرینی تهیه کرد. یکدفعه رهبر با چند نفر آمدند. پدر شهید شوکه شد. از شوک که درآمد ما را به رهبر نشان داد و گفت: آقا تقصیر اینهاست. اینها نگفتند شما میخواهید بیایید حداقل برم میوه ای چیزی بگیرم. رهبر هم لبخند زد و گفت: وظیفه اینها نیست که بگن.»
ساعت 9 شده بود. یک طرف میدان صبحگاه دو برج فلزی بود که بینشان کابل بسته شده بود و احتمالا آنهایی که از آن بالا رفتهبودند قرار بود عملیات راپل نمایش بدهند. نزدیک جایی که گروه موزیک تمرین میکرد، 5شهید گمنام دفن بودند و یادمانی سر قبرها ساخته شده بود. طبق معمول رهبر حتما اول برنامه میرفتند و برای شهدا فاتحهای میخواندند. به همین خاطر عکاسها و فیلمبردارها را بردند سمت یادمان، ما هم رفتیم. روی قبرها گل گذاشته بودند، اطرافشان را هم. از آنجا دریا راحتتر دیده میشد همینطور ناوچههایی که خیلی از ساحل دور بودند و قرار بود رژه دریایی بروند بعد از مراسم سردوشی.
چند دقیقه بعد جنب و جوشهایی شروع شد. فرماندهان میدان صبحگاه آخرین تمرینها را انجام دادند و دستور دادند همه به جای خودشان بروند. چند نفری که بالای فانوس دریایی بودند هم منظم و مرتب شدند و شیپورهایشان را جلوی رویشان گرفتند و کل میدان آرام و ساکت شد. چند نفری از دری که به میدان صبحگاه باز میشد داخل شدند و چند لحظه بعد رهبر آمد.
میدان صبحگاه آنقدر ساکت و آرام شده بود که صدای موجهای کوچک دریا شنیده میشد. خورشید هم از پشت ابر درآمده بود. غیر از صدای موج دریا صدای پِرپِر پرچمهای میدان میآمد و صدای تقتق عصای رهبر.
رییس دانشگاه از پشت میکروفن خوش آمد گفت و بعد رهبر آمد به جایگاه شهدا. عبای قهوهای، قبای طوسی، پیراهن سفید، عمامه سیاه و چفیه سفید با خطهای عمودی بر هم سیاه، رنگ لباسهای رهبر بود. ریشهایش دیگر سفید شده بود و دیگر احتمالا به سختی موی مشکی در سرش پیدا بشود. فرماندهان نیروهای مختلف ارتش، رئیس ستاد مشترک و فرمانده سپاه همراهش بودند. همه فاتحه خواندند و گروه موزیک آهنگ غمگین زد. عکاسها هم جرق جرق عکس میگرفتند. ما اما کاری نداشتیم جز اینکه رهبر را از نزدیک نگاه کنیم، یک دلِ سیر.
فاتحه که تمام شد در واقع هفتاد و دومین برنامه نظامی رهبر در هفتاد و دو روز مانده به عاشورا شروع شد. گروه موزیک آهنگش را عوض کرد و رهبر از کنار دستههای مختلف رد شد و سان دید. قدم برداشتن رهبر هیچ به قدم برداشتن مردی در ابتدای دهه هفتم زندگی نمیماند. محکم و استوار، هر چند قدم، عصایش را یکبار به زمین میزد. از روبهرویمان که رد شد، عکاسها خودشان را کشتند از بس عکس گرفتند. رهبر که کمی دورتر شد حواسم جمع شد به افسران جوان که منظم و مرتب ایستاده بودند، خبردار. از اینکه توی دلم بهشان شک کردم که نتوانند به موقع مرتب و منظم شوند، پشیمان شدم.
برگشتیم توی مربع زنجیر طلایی و منتظر شدیم تا رهبر برسد. رهبر قدم زنان آمد تا رسید به جایگاه مهمانان که از آن سمت اول زنها نشسته بودند. مهمانها از جایشان بلند شدند و شعار دادند. یک دفعه دختر بچهای از توی جمعیت بیرون دوید سمت رهبر. محافظها هم دویدند و جلوی دختر را گرفتند. رهبر سرعتش را کم کرد و مسیر مستقیمش را عوض کرد و رفت پیش دخترک. دستی به سر دخترک کشید و دخترک هم دست رهبر را بوسید بعد برگشت پیش مادرش.
مردها صدایشان بم تر بلند شد به شعار که:«ای رهبر آزاده/ آمادهایم آماده» دوباره رهبر مسیرش را عوض کرد و رفت سمت جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. خم شد و جانباز را بغل کرد، بوسید و باز به راهش ادامه داد. از جلوی روحانیها که میگذشت این بار یک پسربچه 4-5ساله جلو آمد. رهبر دستی به سرش کشید و چیزی گفت. پسربچه که برگشت روحانیای –که احتمالا پدرش بود- صورت پسر را توی دستهایش گرفت و سرش را بوسید. روحانی دیگری هم جای دست کشیدن رهبر را روی سر پسر بوسید.
مجری خوش آمد گفت و بعد نظامی جوانی قرآن خواند. رییس نیروهای دریایی ارتش خیر مقدم گفت و مراسم قسم خوردن دانشجویان فارغ التحصیل و هدیه گرفتن رییس دانشگاه و یک پدر شهید و یک آزاده و چند استاد و دانشجوی نمونه و سردوشی گرفتن دانشجوهای جدید و دیگر رهبر رفت و نشست توی جایگاه.
دانشجوهای قدیم و جدید پرچم دانشگاههایشان را دست بر دست کردند و بعد حرکتهای نمایشی دانشجوهای دانشگاه فنون دریایی شروع شد و آخرش همه برگشتند به جاهای مشخص شده تا رهبر برایشان صحبت کند.
رهبر خیلی مهربان شروع کرد، عزیزان من و فرزندان من خطابشان کرد و بهشان تبریک گفت. راجع به امنیت صحبت کرد که بودنش باعث رشد و پیشرفت است و نبودنش باعث نبود و نابود شدن همهچیز، از نقش نیروهای مسلح در تامین امنیت و اینکه نیروهای مسلح برای تامین این امنیت مهمترین چیزشان را میگذارند وسط یعنی جانشان را. اقتدار نیروهای مسلح را گوشزد کرد و اینکه رمز این اقتدار ایمان است. نشانه اقتدار مبتنی بر ایمان را هم پیروزیهای حزبالله و حماس در جنگهای 33 و 22روزه دانستند و باز هم این شکستها را به رخ اسراییل کشیدند.
رهبر گفت از روز اول انقلاب در نیروهای مسلح حضور داشته و میداند چقدر پیشرفت کردهایم، هر چند به آنچه هستیم قانع نیستیم ولی قله پیشرفت امروز، آن روزها حتی با دست هم قابل نشان دادن نبود. رهبر نیروی دریایی را نیروی راهبردی نام برد، مخصوصا در جنوب و البته اشاره کرد رزمایش ایران و موشکهایش برای ملتها و همسایهها تهدید نیست.
بین صحبتها هم پروژه جدید دشمن را تبیین کرد: پروژه ایرانهراسی. یعنی ایجاد هراس از ایران در دل دیگران برای به هم زدن معادلات بین کشورمان با آنها به نفع خودشان.
بعد از صحبتهای رهبر رژه شروع شد با نظم و ترتیب خیلی خوب و سرودهای هماهنگ و راپل و حرکات رزمی تکاورها روی کابلهای بین دو برج فلزی. رژه که تمام شد رهبر هم از پشت جایگاه از میدان خارج شد.
خورشید بالا آمده بود و آفتاب حسابی گرم شده بود و سرمان داغ. دیگر باید برمیگشتیم. توی راه برگشت زنها سراغ پسرها یا همسرانشان میرفتند و بهشان تبریک میگفتند. بچهها میدویدند سمت پدرانشان تا احساس غرورشان را با هم قسمت کنند.
پسربچهها بیشترشان لباسهای نظامی کوچک پوشیده بودند و دست پدرهاشان را رها نمیکردند. شاید آن موقع توی دلشان تصمیم میگرفتند و آرزو میکردند مثل پدرشان شوند.