دیدگاه فقیهان
1. شیخ مفید گوید:
"و قد اختلف فقهاء العامه فی الصابئین و من ضارعهم فی الکفر سوی من ذکرناه من الثلاثة الاصناف، فقال مالک بن انس و الاوزاعی: کل دین بعد دین الاسلام سوی الیهودیه و النصرانیه فهو مجوسیة و حکم اهله حکم المجوس."
فقیهان اهل سنت در مورد صابئان و همانندان ایشان در کفر، هماندیش نیستند - البته در غیر سه گروه مسیحیان، یهودیان و زردشتیان - مالک بن انس و اوزاعی گویند: هر آیین بجز آیین مسلمانی - و غیر از یهودیگری و نصرانیگری - مجوسی بشمار آید و پیروان آن در حکم مجوسی هستند. شیخ مفید، در همسانی این گروهها با مجوسیان، به یادکرد دیگر سخنان فقیهان اهل سنت میپردازد و سپس اظهار میدارد:
"فاما نحن فلانتجاوز بایجاب الجزیه الی غیر من عددناه لسنة رسول الله(ص) فیهم و التوقیف الوارد عنه فی احکامهم."
ما در وجوب جزیه، از گروههای یاد شده [مسیحیان، یهودیان، زردشتیان] پا فراتر نمینهیم زیرا سنت پیامبر(ص) در گرفتن جزیه، فقط در مورد ایشان است و ما در احکام فقهی که از پیامبر درباره آنان وارد شده، به توقیف: [پاسداشت مرز موضوعات] فرمان داریم.
سپس شیخ مفید، سخن فقیهان یاد شده را در همسانی حکم فقهی صابئان با مجوسیان، بعید میشمرد و چنین میگوید:
"فلو خلینا و القیاس لکانت المانویه و المزدقیه و الدیصانیه عندی بالمجوسیه اولی من الصابئین لانهم یذهبون فی اصولهم مذاهب تقارب المجوسیه و تکاد تختلط بها."
اگر ما به "قیاس" هم وانهاده شویم، در دیدگاه من مانویان، مزدکیان و دیصائیان به مجوسیان نزدیکترند تا صابئان. زیرا در باورهای بنیادین، گروههای نخست به مجوسیان نزدیکترند و چه بسا درهم میآمیزند.
شیخ مفید، در ادامه نوشتار، از برخی کیشهای مهجور یاد میکند و نزدیکی آن را با مسیحیت و یا باورهای مشرکان عرب باز میگوید و سپس مینویسد:
"فاما الصابئون فمنفردون بمذاهبهم ممن عددناه لان جمهورهم یوحد الصانع فی الازل و منهم من یجعل معه هیولی فی القدم، صنع منها العالم فکانت عندهم الاصل و یعتقدون فی الفلک و ما فیه الحیاة و النطق و انه المدبر لما فی هذا العالم و الدال علیه و عظموا الکواکب و عبدوها من دون الله عز و جل و سماها بعضهم ملائکه و جعلها بعضهم آلهة و بنوالها بیوتا للعبادات و هولاء علی طریق القیاس الی مشرکی العرب و عباد الاوثان اقرب من المجوس لانهم وجهوا عبادتهم الی غیرالله سبحانه فی التحقیق و علی القصد و الضمیر و سموا من عداه من خلقه باسمائه جل عما یقول المبطلون."
اما صابئین در آیین خود، از شمار مذاهب یاد شده متمایزند زیرا بیشتر ایشان به توحید ازلی آفریدگار جهان معتقدند. اما برخی از آنان، "هیولی" [= ماده نخستین] را چونان خداوند، قدیم میدانند و جهان را پدید آمده از آن میشمرند و در نزد ایشان، هیولی مبدا نخست جهان است. ایشان معتقدند که فلک و موجودات آن، از حیات و توانایی نطق برخوردارند و اینکه فلک، تدبیر و راهنمایی گیتی را بر عهده دارد. هم چنین ایشان، ستارگان را بزرگ میدارند و آن را پرستش میکنند. برخی از آنان، ستارگان را فرشتگان و برخی خدایگان میدانند و برای آنان، معابدی بنا مینهند. از این رو، صابئان به مشرکان عرب و پرستشگران بت، نزدیکترند تا به مجوسیان زیرا ایشان غیر خداوند را پرستش میکنند. هم در درون و هم در رفتار برون و آفریده خداوند را به نامها و صفات ویژه او میستایند و براستی خداوند از آنچه یاوهگویان میگویند، فراتر است.
شیخ مفید، در این بررسی شیوهی یک فقیه متکلم را پیمود و سخن مخالفان ناهم اندیشان را در اینکه "صابئی" از ذمیّان است، به نقد سپرد و آن را با خدشه در همگونی مقیس [= صابئی] و مقیس علیه [= مجوسی] باطل ساخت.
سخن ایشان، بسیار نیک و استوار است، اما بدان شرط که باورهایی را که به "صابئان" نسبت داد، براستی عقاید پذیرفته ایشان باشد و همان بنیاد آیین و کیش آنان را سازمان بخشد. در این زمینه در ادامه گفتار سخن خواهیم گفت.
2. شیخ طوسی، در "الخلاف" گوید:
"الصابئه لایؤخذ منهم الجزیه و لایقرون علی دینهم و به قال ابوسعید الاصطخری و قال باقی الفقها: انه یؤخذ منهم الجزیه، دلیلنا اجماع الفرقه و اخبارهم و ایضا: قوله تعالی: فاقتلوا المشرکین و "فاذا لقیتم الذین کفروا" و لم یامر باخذ الجزیه منهم و ایضا قوله تعالی: "قاتلوا الذین لایؤمنون" فشرط فی اخذ الجزیه ان یکونوا من اهل الکتاب و هؤلاء لیسوا من اهل الکتاب."
از صابئان، جزیه گرفته نمیشود و آنان در آیین خویش، آزاد وانهاده نمیشوند. [از فقیهان اهل سنت] ابوسعید اصطخری، با این دیدگاه همرای است. اما دیگر فقیهان آنان گویند: از ایشان جزیه گرفته میشود.
دلیل ما، اجماع امامیان و روایات ایشان است. هم چنین خداوند گوید: مشرکان را بکشید... و نیز گوید: بهنگام برخورد با کافران... در این آیات، به جزیه فرمان نداده است. هم چنین خداوند فرمود: با کسانی که ایمان ندارند، کارزار کنید.
.. بنابراین، خداوند در جزیه، قید "اهل کتاب" را قرارداد و صابئان در شمار اهل کتاب نیستند.
استدلال شیخ طوسی به دو آیه نخست و سپس افزودن این نکته که خداوند به گرفتن جزیه از ایشان فرمان نداد، بنیادسازی قاعدهای فراگیر در برخورد با کافران است و خلاصه آن چنین است: رهاورد دو آیه این است که با کافران باید جنگید مگر آنانکه به اخذ جزیه از آنان، فرمان داده شده باشد و درباره صابئان، چنان دستوری نیامده است.
و اما استناد ایشان به آیهی جزیه، بر دو مقدمه استوار است:
نکتهی نخست: از آیه استفاده میشود که از غیر اهل کتاب نمیتوان جزیه گرفت. این مقدمه را از آیه، هر چند به انضمام روایت عبدالکریم هاشمی، میتوان استفاده کرد.
نکته دوم: صابئان در شمار "اهل کتاب" نیستند یا دست کم این نکته، ثابت نیست. در مورد نکته اخیر، در ادامهی سخن، دیدگاه خویش را خواهیم گفت.
3. طیربسی، در تفسیر آیهی "ان الذین آمنوا... و الصابئین" پس از یاد کرد سخنان فقیهان و لغتشناسان درباره معنای "صابئین" و باورهای ایشان گوید:
"و الفقهاء باجمعهم یجیزون اخذ الجزیة منهم و عندنا لایجوز ذلک لانهم لیسوا باهل کتاب."
تمامی فقیهان اهل سنت، گرفتن جزیه از ایشان را روا میدانند. اما فقیهان امامیه، جائز نمیشمرند زیرا صابئان در شمار اهل کتاب نیستند.
استدلال طبرسی، همگون با گفتار شیخ طوسی در "الخلاف" است [که پیشتر یاد شد].
4. علی بن ابراهیم، در تفسیر خویش در آیهی: "ان الذین آمنوا والذین هادوا...."گوید:
"الصابئون قوم لامجوس و لایهود و لانصاری و لامسلمون و هم یعبدون الکواکب والنجوم."
صائبان، گروهی هستند که نه مجوسی و نه یهودی و نه نصرانی و نه مسلمان هستند ایشان، ستاره پرستند.
5. صاحب جواهر، پس از یادکرد دیدگاه "ابن جنید" در اینکه از "صابئان" جزیه میتوان گرفت، میگوید:
"و لاباس به ان کانوا من احدی الفرق الثلاث."
اگر ایشان در زمرهی یکی از گروههای سه گانه [= مسیحیان، یهودیان، مجوسیان] باشند، این دیدگاه پذیرفتنی است.
صاحب جواهر، در ادامهی سخن به یادکرد سخنانی میپردازد که صابئان را در شمار فرقههای یادشده قرار داده اند. هر چند در آن گفتهها ناهمسازیهائی وجود دارد.
سپس، اظهار داشتهاند: "و حینئذ یتجه قبول الجزیه منهم."
بنابراین، پذیرش جزیه از صابئان شایسته مینماید.
پس از آن، سخنان کسانی را یادآور شدهاند که صابئان را به پرستش ستارگان و... متهم ساختهاند و سپس افزوده اند: "و علیه یتجه عدم قبولها منهم."
بنابراین سخنان، نپذیرفتن جزیه از ایشان موجه مینماید.
اما ظاهر سخن ابن جنید، که در کتاب "المختلف" علامه حلی یاد شده است; آن است که صابئان را در پذیرش جزیه، گروهی مستقل از گروههای سه گانه یادشده قرار داده و نه زیر مجموعهی ایشان، و اصولا همین، بایستی مراد سخن کسانی باشد که پذیرش جزیه از صابئین را باور دارند، وگرنه در پذیرش جزیه از کیشهای سه گانه، مخالفت وناهماندیشی میان دو فقیه، رخ نداده است!
جمع بندی دیدگاهها
1. در این مساله، فقیهان ما اجماع ندارند زیرا اول آن که ابن جنید با دیدگاههای یاد شده، مخالف است و در تحقق اجماع، رای او دخالت دارد و ثانیا: فتوای دانشوران در نگرفتن جزیه از صابئان، برخاسته از موضوعشناسی ایشان درباره صابئین است ـ این که آنان، در زمره اهل کتاب نیستند و در کلام شیخ مفید، قمی، طبرسی تا صاحب جواهر با این برداشت آشنا شدید ـ و چنین موردی، با "اجماع حجت" که از حکم الهی درباره موضوع مشخص و معلوم حکایت میکند، فاصلهای بس دراز دارد.
2. موضوع این مساله، از سوی فقیهان پیشین تحریر و تنقیح نشده است نه از راه تفحص و پیگیری حالات منتسبان به این فرقه و شنیدن باورهایشان، و یا فهمیدن دیدگاههایشان از طریق کتابها و نوشتههای خود آنان; و نه از راه مقایسه آنچه که درباره ایشان گفتهاند، به گونهای که اعتماد در شناخت این فرقه پدید آید. فرقهای که نام آن سه بار در قرآن مجید یاد شده است.
بلی! گاه در برخی از نوشتههای "ملل و نحل"، پرتوی بر گوشهای از باورها، و بخشی از تاریخ آنان، افکنده شده است. هر چند این اندازه، در شناخت موضوع له برای مصونیت کافران یاد شده و نیز گرفتن و یا نگرفتن جزیه از آنان، کفایت نمیکند.
شاید رویگردانی فقیهان از شناخت کامل موضوع، بدان جهت بوده است که آنان با حکم فقهی "صابئین" چندان درگیر نبودهاند. بویژه آنکه فقیهان بزرگوار ما، از داوری میان مردمان و حکومت به دور بودهاند و به گرفتن جزیه از کافر و یا جنگ با کافران مبتلا نبودهاند، نه در صحنه عمل و نه در جایگاه فتوا و ابراز احکام.
تحقیق مسئله
پس از شناخت نبود اجماع قابل اعتماد در بحث، بایستی به تنقیح پرسش پرداخت. از یکسو بایستی ادلهی لفظی را کاوش کرد ـ چه عمومات و چه اطلاقات ـ شاید بتوان از آن قاعدهای استنباط کرد که فراگیر مورد سخن باشد و یا در فرض نبود دلیل اجتهادی، مقتضای اصول عملی را در آن جست و جو کرد.
از سوی دیگر: تحقیق پرسش نیازمند کاوشی افزون برای شناخت موضوع و پرتوافکنی بر زاویههای پنهان آن است.
بنا بر این، بحث در دو سویه است:
الف) سویهی نخست آن، چهار پرسش کبروی را در بردارد:
1. مراد از کتاب در احکام جزیه چیست؟ آیا کتابهای آسمانی ویژهای مراد است؟ و یا هر کتاب آسمانی که شریعت آور بوده است؟ یا هر کتاب آسمانی - چه شریعتآور و چه غیر آن؟
2. اگر در کتابی بودن صابئین، تردید باشد، آیا میتوان آنان را در زمره کسانی دانست که شبهه کتابی بودن را دارند و احکام ایشان را در مورد آنان، جاری دانست؟
3. اگر در توحید و شرک ایشان تردید باشد، آیا میتوان به دعاوی خودشان در این مورد، تمسک جست؟ و آیا سخن آنان در مورد خود و باورهایشان، برای دیگران حجت است؟
4. اگر تردید در مورد ایشان برطرف نشد، قاعده چه اقتضایی را دارد؟ آیا در این مورد اصل لفظی و یا عملی هست که بتوان به آن استناد جست؟
ب) سویهی دوم، در بردارنده پرسشهای صغروی هست و پرتوفکن بر جهات گوناگون موضوع است. این پرسشها، عبارتند از:
1. آیا دلیلی بر کتابی بودن صابئان وجود دارد؟
2. آیا آنان، از فرقههای آیینهای سه گانهاند؟ (یهودیان، نصرانیان، مجوسیان)
3. آیا باورهای منتسب به آنان، گمان الهی بودن آیین ایشان را بر میبندد؟
4. آیا نام ایشان [واژهی صابئان] به گونهای است که با آسمانی بودن آیینشان، ناهمساز است؟
تحقیق در مسئله اول
مراد از کتابی در آیه جزیه
مشهور آنست که مراد از "الکتاب" در آیات قرآن، و از جمله در آیه جزیه، تورات و انجیل است.
صاحب جواهر گوید: "ان المنساق من الکتاب فی القرآن العظیم هو التوراة و الانجیل."
از واژهی "الکتاب" در قرآن مجید، تورات و انجیل تبادر میکند.
سپس، از علامه حلی در "المنتهی" ادعای اجماع را یاد میکند که الف و لام در "الکتاب" در آیه جزیه، برای عهد است و اشاره به تورات و انجیل.
نقد و بررسی: ما پیشتر به گونهای تفصیلی ناروایی این سخن را اثبات کردیم و خلاصهی آن چنین است:
هر چند عنوان "اهل الکتاب" در قرآن کریم، بعید نیست که مراد از آن یهود و نصاری باشند ـ و چه بسا کاوش و تامل هم چنان نتیجه دهد ـ اما عنوان "الکتاب" در آیات قرآنی. اگر در چنان همایش و ترکیب قرار نگیرد و قرینهای تعیین کننده هم در کار نباشد، نه تورات و انجیل و نه کتاب دیگر از کتابهای پیامبران پیشین را نمیرساند. بلکه هر چه را از ملکوت بر پیامبری از پیامبران الهی وحی شده باشد، مراد از آن خواهد بود. بدون آنکه ویژه و یا اشاره به کتاب خاص باشد. این نکته، چیزی است که کاوش و تامل در آیات گوناگون، گواه آن است.
بنا بر این، "الکتاب" در آیهی جزیه، فراگیرتر از تورات و انجیل است و گواهی بر تقیید به آن دو، وجود ندارد بلکه شاید بتوان گفت که محدود به آن دو نیست زیرا به اجماع امت اسلامی و نیز روایاتیکه مجوس را دارای کتاب معرفی میکند، واژهی "الکتاب"، کتاب مجوسیان را هم فرا میگیرد.
هم چنین روشن میشود که دلیلی بر تقیید "الکتاب" به کتابهای آسمانی که دین جدید ابلاغ کردهاند، نداریم زیرا کتاب مجوسیان در زمره ادیان شریعتآور، و پیامبر ایشان در شمار پیامبران اولوالعزم، نبود. بنا بر این، اطلاق "الکتاب" هر کتاب آسمانی را در بر خواهد گرفت.
توضیح افزونتر: مراد از "الکتاب" در یادکرد پیامبران و ادیان الهی، همان مرز جداساز فکری، اعتقادی و عملی میان ایمان و کفر است. کتاب الهی همانست که انسانها و تجمعات انسانی را از اسارت آیینهای بشری و خودساخته مانند پرستش بتان و خدایگان خیالی، آزاد میکند و آنان را به سوی آیین الهی
فرا میخواند. بنا بر این، کتاب همان صحیفه خداوندی است که شناختخداوند و حقایقی را که کتابهای آسمانی عهدهدار توضیح و تبیین آن شدهاند، در بر دارد. معارفی که نقطهی مقابل الحاد، شرک و بتپرستی است. و این نکته، محتوایی عمومی در تمامی کتابهای آسمانی است.
خداوند فرمود: "ومنهم امیون لایعلمون الکتاب..." "و قل للذین اوتوا الکتاب والامیین ءاسلتم..."
در این آیات، "الکتاب" در مقابل "امی بودن" قرار داده شده است که همان پرستش بت باشد.
و خداوند فرمود: "ما یود الذین کفروا من اهل الکتاب ولا المشرکین..."
در این آیه، "الکتاب" در مقابل شرک قرار گرفته است.
و خداوند فرمود: "کان الناس امة واحدة فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین. .."
در این آیه، خداوند "کتاب" را مشخصهی نبوت و مرجع دینباوران در اختلافاتشان، دانسته است و روشن مینماید که این ویژگی، توصیفی فراگیر برای کتابهای الهی است.
نتیجه: آیه اخیر و دیگر آیات، نشانگر آنست که "کتاب" در اصطلاحشناسی قرآنی، چیزی است که خداوند بر پیامبرانش فرو میفرستد تا مردم را به هدایت رهنمون سازد و در اختلافات ایشان، داوری کند و آنان را از تاریکیهای کفر، شرک و الحاد برهاند. از این رو، چرا "الکتاب" در آیهی جزیه به همین معنا نباشد؟ چه دلیلی بر آنست که "الکتاب" در آیهی جزیه در معنای اخص [مسیحیان، یهودیان و مجوسیان] به کار رفته است؟
شاهد بر تعمیم معنای "الکتاب" در آیهی جزیه، روایت واسطی است:
"قال: سئل ابوعبدالله "علیه السلام" عن المجوس اکان لهم نبی؟ فقال: نعم، اما بلغک کتاب رسول الله(ص) الی اهل مکه: اسلموا والا نابذتکم بحرب. فکتبوا الی النبی(ص): خذ منا الجزیه و دعنا علی عبادة الاوثان، فکتب الیهم النبی(ص) انی لست آخذ الجزیه الا من اهل الکتاب. فکتبوا الیه یریدون تکذیبه: زعمت انک لاتاخذ الجزیه الا من اهل الکتاب ثم اخذت الجزیه من مجوس هجر، فکتب الیهم رسول الله(ص): "ان المجوس کان لهم نبی فقتلوه و کتاب احرقوه، اتاهم نبیهم بکتابهم فی اثنی عشر الف جلد ثور."
از امام صادق(ع) پرسش شد که آیا مجوسیان، پیامبر داشتند؟ فرمود: بلی. آیا این رخداد، به شما نرسیده است که پیامبر(ص) به مکیان نامه نگاشت: "اسلام آورید و گرنه اعلان جهاد خواهم داد." آنان پاسخ دادند: از ما جزیهگیر و ما را در پرستش بتان واگذار. پیامبر، نامهای دیگر نگاشت که: من از غیر اهل کتاب، جزیه نمیگیرم. مکیان، برای دروغ وانمودن سخن وی، نوشتند: گفتهای که از غیر اهل کتاب جزیه نمیگیری. با آنکه از مجوسیان هجر جزیه گرفتهای؟!
پیامبر(ص) در پاسخ نوشت: مجوسیان، پیامبری داشتند که او را کشتند و کتاب او را آتش زدند. پیامبرشان، در 12 هزار پوست گاو نر، کتاب آسمانیاش را برای ایشان آورد.
بنا بر این، با توجه به استعمال "الکتاب" در حدیث در مورد کتاب مجوسیان، و نیز به کار رفتن "اهل کتاب" در مورد خود ایشان، هیچ زمینهای برای مختص دانستن "الکتاب" و "اهل الکتاب" به تورات و انجیل و پیروان آن دو، باقی نمیگذارد.
مشابه روایتیاد شده، مرسله صدوق از پیامبر(ص) و روایت اصبغ بن نباته از امام علی(ع) است. و با توجه به پذیرش مضمون آن از سوی فقیهان شیعه - بویژه در مورد مجوس ـ ضعف سندی این روایات، مضر نخواهد بود. علاوه آنکه روایات شایان اعتماد، وجود دارد که در آن صراحتا گفته شده است که مجوسیان در شمار اهل کتابند. از آن جمله، معتبره سماعه است:
"عن ابی عبدالله(ع) قال: بعث النبی(ص) خالد بن الولید الی البحرین (الی ان قال) فکتب الیه رسول الله(ص): ان دیتهم مثل دیة الیهود و النصاری و قال: انهم اهل الکتاب."
امام صادق(ع) فرمود: پیامبر(ص)، خالد بن ولید را به بحرین فرستاد [تا آن جا که فرمود] پیامبر(ص) به او نوشت:
دیهی ایشان همانند دیه یهودیان و مسیحیان است. و فرمود: آنان، اهل کتاب هستند. و از آن جمله روایات موثقه زراره است:
"سالته عن المجوس ما حدهم؟ فقال: هم من اهل الکتاب و مجراهم مجری الیهود و النصاری فی الحدود و الدیات."
از او پرسیدم: حد مجوس چگونه است؟ فرمود: ایشان در شمار اهل کتابند و در حدود و دیات همانند یهودیان و مسیحیان، با ایشان برخورد میشود.
در این روایت، اضمار [و مشخص ننمودن پاسخگوی پرسش] به اعتبار مفاد روایتخدشهای وارد نمیسازد زیرا پرسشگر شخصیتی چون زراره است [که از جز امام(ع) در احکام شرعی نقل نمیکند]. با توجه به این روایات، نادرستی این گمان آشکار میشود که کاربرد "الکتاب" بدون قرینه، منصرف به تورات و انجیل است زیرا وقتی که از مجوس، به اهل کتاب تعبیر شده است، چگونه برای این ادعا، زمینهای باز میماند؟!
اشکال: روایات دیگر دربارهی مجوسیان آمده است: "سنوا بهم سنة اهل الکتاب" [= با ایشان همانند اهل کتاب برخورد کنید] و مراد از اهل کتاب در این روایات، یهودیان و مسیحیان است و این مطلب، اشعار به آن دارد که کاربرد اهل کتاب در مورد یهودیان و مسیحیان، در عرف گفت و شنود آن روزگار، رواج داشته است.
پاسخ: ظاهرا این کاربرد، به واسطه کثرت یهودیان و مسیحیان در جزیرة العرب - در مقایسه با دیگران ـ بوده است. و این سخن، چه ربطی به محدود ساختن عنوان "اهل الکتاب" به آن دو گروه دارد؟ چه رسید به آنکه ادعای اختصاص عنوان "الکتاب" به تورات و انجیل صورت پذیرد!!
نتیجه: از سخنان گذشته میتوان چنان برداشت داشت که "الکتاب" در اصطلاحشناسی قرآن و حدیث و نیز در عرف متشرعان صدر اسلام، تا زمان امامان معصوم(ع)، در هر گونه کتاب آسمانی، به کار رفته است. و دلیلی بر آنکه در آیهی جزیه، آن را به تورات و انجیل یا غیر آن دو محدود سازیم، وجود ندارد. بنا بر این، مراد از "کتاب" که پیروان آن محکوم به جزیه هستند، هرگونه کتاب آسمانی است.
شاهد بر این سخن، تعلیل پیامبر(ص) در روایت واسطی است ـ که پیشتر از آن یاد شد ـ ایشان در فلسفه جزیه برای مجوس فرمودند: چون آنان پیامبر و کتاب آسمانی داشتند.
از این سخن، استفاده میشود که در هر گروه که کتاب آسمانی داشته باشند، این حکم عمومیتخواهد داشت. زیرا روشن است که کتاب مجوس غیر از کتاب تورات و انجیل بوده است و کتاب شریعتآور و دربردارنده دین جدید هم نبوده است، بنا بر این، حکم جزیه در مورد هر کتاب آسمانی از هر پیامبری از پیامبران الهی، جریان خواهد داشت.
آری! چه بسا از کلام پیشین شیخ مفید، این نکته بر میآید که "سنت"، گرفتن جزیه را به سه گروه مذهبی (یهودیان، مسیحیان و مجوسیان) محدود میسازد. اگر این مطلب ابتشود. اطلاق آیهی جزیه و نیز روایت واسطی، به این دلیل مقید خواهد شد.
شیخ مفید، در سخن پیشین فرمودند: "و اما نحن فلانتجاوز بایجاب الجزیه الی غیر من عددناه لسنة رسول الله(ص) فیهم و التوقیف الوارد فی احکامهم."
ما در وجوب جزیه، از گروههای یاد شده پا فراتر نمینهیم زیرا سنت پیامبر(ص) در گرفتن جزیه فقط در مورد ایشان است و ما در احکام فقهی که از پیامبر درباره ایشان وارد شده، به توقیف [= پاسداشت مرز موضوعات]، فرمان داریم.
نقد و بررسی: مراد ایشان از سنت، برای ما آشکار نیست زیرا در سنت گفتاری پیامبر(ص)، سخنی که جزیه را به غیر گروههای یاد شده محدود کند، وجود ندارد و ما روایتی که چنین مضمونی را در برگیرد، نیافتیم. حتی از کسانی که در زمانی نزدیک به عهد شیخ مفید میزیستند، چون گردآورندگان مجموعههای حدیثی و جز ایشان. بلکه به روایاتی بر میخوریم که از آن استفادهی تعمیم جزیه به تمامی کافران بر میآید که در ادامهی این سخن، آن را ملاحظه خواهید کرد ـ.
و اما اگر مراد ایشان سنت رفتاری پیامبر(ص) باشد، بدان معنا که ایشان بر صابئان جزیه قرار نداد - بایستی گفت که:
1. این ادعا، ثابت نیست زیرا عدم یادکرد، گواه بر عدم وقوع نخواهد بود.
2. به فرض پذیرش [عدم جزیه بر صابئان از سوی پیامبر]، شاید دعوی یاد شده بدان جهت باشد که صابئان در زمرهی ساکنان حوزهی فتوحات اسلامی در عصر پیامبر(ص) نبودند.
زیرا ایشان در منطقه "میسان" و "حرنان" میزیستند و هر دو منطقه، پس از رحلت پیامبر(ص) فتح شد. و شاید عوامل دیگر در کار بود.
بنا بر این، سنت عملی پیامبر(ص)، نمیتواند این دعوی را به اثبات رساند که از صابئان نمیتوان جزیه گرفت.
نتیجهی سخن در نکتهی نخست: واژهی "الکتاب" در "باب جزیه" در دو کتاب [تورات و انجیل] و یا کتابهای شریعتآور محدود نیست. از این رو، در فرض ینکه جامعهای از کتاب یحیی، یا داود و یا ادریس، پیروی کنند، اینان در زمرهی اهل کتاب هستند. خونشان محفوظ است. در آیینشان آزاد وانهاده میشوند و از آنان جزیه گرفته میشود.
تحقیق در مسئله دوم
نکته دوم
پس از این که "صغری" قیاس، احراز نشد: ـ اینکه صابئان در زمره اهل کتاب هستند ـ این پرسش مطرح است که آیا نامشخص بودن وضعیت ایشان و قطع نداشتن به این که آنان در جرگه پیروان پیامبران هستند، در این که صابئان محکوم به احکام اهل کتابند، کفایت میکند؟ [اینکه ایشان به دین خود وانهاده میشوند وبا آنان میتوان قرارداد ذمه بست و...] یا چنان نیست، بلکه باید محرز گردد که ایشان از پیروان پیامبران وکتابهای آسمانی هستند؟
کوتاه سخن در این نکته آن است که یکی از عناوینی که در این باب از کتابهای فقهی، تکرار شده است، اصطلاح "من له شبهة کتاب" است. چنین مینماید که این عنوان، ریشه حدیثی ندارد زیرا در روایات این باب، چیزی که این تعبیر از آن استفاده بشود، نیافتیم. این تعبیر، از زمان "شیخ الطائفه" (قده) پدید آمد و - برابر آنچه ما کاوش کردهایم - او نخستین کسی است که این عنوان را در سخنان خویش، به کار برده است. او، در "مبسوط" مینویسد: "الکفار علی ثلاثة اضرب: اهل کتاب وهم الیهود والنصاری...
ومن له شبهة کتاب وهم المجوس فحکمهم حکم اهل الکتاب. ..".
کافران، سه گروهند: اهل کتاب -وآنان، یهودیان ومسیحیان هستند-... [وگروه دیگر] کسانی که شبهه کتابی بودن دارند، وآنان زردشتیان هستند. وایشان، همان احکام اهل کتاب را دارند.
شاگرد وهم عصر او، "قاضی ابن براج" این تعبیر [= من له شبهة کتاب] را از او گرفت. در دورههای بعد، ابن ادریس، محقق حلی وعلامه حلی از آن دو پیروی کردند. ما در کلمات فقیهان متقدم، تا زمان محقق حلی، جز فقیهان یاد شده، کسی را نیافتیم که این اصطلاح را به کار برده باشد. واینان، عنوان را بیان دیگر از واژه "مجوس" قرار دادند وآن را در برابر عنوان "اهل کتاب" گذاردند واز "اهل کتاب"، یهودیان ومسیحیان را اراده کردند.
از سیاق سخن ایشان، چنین مینماید که در این عنوان [=من له شبهة کتاب] گونهای اشارت به فلسفه حکم در مورد مجوسیان است. گویا احکام جاری بر زردشتیان، از آن روست که در مورد وضعیت آنان یا کتاب ایشان تردید وجود دارد واگر چنین اشارتی مورد نظر نبود، وجهی نداشت که فقیهان یاد شده از یاد کرد اسم مجوسیان رویگردان شوند وتعبیر کلی "من له شبهة کتاب" را برگزینند وبا توجه به این که روایاتی که در مورد مجوسیان آمده است، تنها به عنوان "مجوس" احکام ایشان را طرح میکند ودر نتیجه، کاوشگر احکام مجوسیان، نیازمند نبود که عنوان کلی "من له شبهة کتاب" را برگزیند.
نتیجه آن که یاد کرد این عنوان "من له شبهة کتاب" اشارتی به فلسفه حکم در مورد ایشان است. وبا توجه به این نکته، حکم یاد شده منحصر در مجوسیان نیست بلکه در مورد هر آیین که در این ملاک با آنان مشترک باشد، جاری خواهد شد.
تقویت کننده این احتمال، سخن علامه حلی در "منتهی" است. او در رد سخنان ابو حنیفه، که مشرکان عرب را به اهل کتاب ومجوسیان قیاس کرد، اظهار داشت:
"والجواب بالفرق بین المقیس والمقیس علیه فان اهل الکتاب لهم کتاب یتدینون به والمجوس لهم شبهة کتاب [ثم فقل روایة الواسطی] ثم قال: والشبهة تقوم مقام الحقیقة فیما بنی علی الاحتیاط، فحرمت دمائهم للشبهة بخلاف من لا کتاب له ولا شبهة کتاب."
میان "مقیس" و "مقیس علیه" تفاوت است. اهل کتاب، دارای کتاب آسمانی هستند که به آن تدین میجویند
ومجوسیان، شبهه اهل کتاب را دارند [علامه حلی، به نقل روایت واسطی در این مورد میپردازد ومیافزاید] وشبهه در مواردی که بنا بر احتیاط نهاده شده، جایگزین قطع میشود. بنابراین، خون ایشان، بواسطه شبهه کتابی بودن، محترم ومصون مانده است. ولی در مورد کسانی که نه در زمره "اهل کتاب" هستند ونه "شبهه کتابی بودن" را دارند، چنین نیست..
استدلال ایشان در مورد مجوسیان، به این که شبهه کتابی بودن دارند، گویا صراحت در آن دارد که مراد از عنوان "من له شبهة کتاب" فقط مجوسیان نیست، بلکه این اصطلاح، حامل استدلال فراگیری است که هم مجوس وهم غیر مجوس را ـ فرقه هایی که چونان مجوسیان شبهه کتابی بودن را دارند ـ شامل میشود. مؤید آن که، علامه حلی در پایان سخن خود در "منتهی" ـ تقسیم کافران به ذمی وحربی ـ فرمودهاند: "فالذمی یشمل من له کتاب کالیهود والنصاری ومن له شبهة کتاب کالمجوس."
ذمی، کسی است که دارای کتاب آسمانی است. مانند یهودیان ومسیحیان ونیز کسی که شبهه کتابی بودن در اوست مانند مجوسیان. گفته "علامه حلی"، "کالمجوس" اشارتی به آن دارد که مجوس، مصداق این عنوان کلی است ونه تنها مصداق آن.
رهاورد سخن تاکنون، این است که ملاک پیوست مجوسیان به احکام یهودیان ومسیحیان، آن است که وضعیت ایشان مشتبه است ونا مرتبط بودن آنان به پیامبری از پیامبران وکتابی از کتابهای آسمانی، محرز نیست.
نکته دیگر آن است که تعالیم شریعت در مورد احتیاط در جان ومال وناموس، هماهنگ با آن است که صرف مشتبه بودن، در حرمت جان وخون انسانها کفایت کند.
افزون آن که، شاید بتوان گفت که حکم به "مهدور الدم بودن" ورفع حرمت جان انسانها، تنها وتنها حدود به محاربان با دولت اسلامی است ونه دیگر کافران. ونیز این که حکم به کشتن وجهاد ونبرد باکافران، هر کافری را فرا نمیگیرد بلکه جز در مواردی استثنائی، به گروههای خاصی از ایشان محدود است، [وما این مطلب، را در مباحث پیشین احتمال دادیم وآن را بعید نشمردیم.] وبه فرض آن که دلیل نتواند این مدعا را به اثبات رساند، حداقل در گروههایی که مشتبه به کتابی بودن هستند، باید احتیاط کرد وسابقا، سخن علامه حلی را، به خاطر دارید که اظهار داشت: "الشبهة تقوم مقام الحقیقة فیما بنی علی الاحتیاط، فحرمت دمائهم (ای المجوس) للشبهة."
در مواردی که بنابر احتیاط است، شک جایگزین قطع میشود وبر همین اساس، خون مجوسیان بواسطه شبهه کتابی بودن، مصونیتیافته است.
بنابر این، حکم مساله در این حد [احترام خون وجان ایشان] نیاز به تکلف افزون ندارد، ولی بایستی در نظر داشت که ارتباط با اهل کتاب، در حرمت جان ومال ایشان محدود نیست بلکه قرارداد ذمه باایشان را نیز در بر میگیرد. هم چنین بسیاری از فروع واحکام دیگر را شامل میشود وروشن مینماید که مناط مطرح شده در حرمت جان ومال ایشان [=وجود شبهه کتابی بودن ولزوم احتیاط] در اثبات این احکام، کفایت نمیکند. مگر آن که دعوی اولویتشود.
بدین بیان که جزیه ودیگر تکالیف ذمی، بهایی است که او در برابر مصونیت جان ومال خویش ادا میکند وهنگامی که "کتابی" را به آن تکالیف ملزم بدانیم، کسی که شبهه کتابی بودن در اوست، به طریق اولی موظف به آن خواهد بود.
خلاصه آن که، جریان احکام اهل کتاب در مورد کسانی که احتمال کتابی بودن در آنهاست، از قواعد مسلم فقهی به دور نیست وبه همین جهت، در سخنان برخی از فقیهان متقدم، "من له شبهة کتاب" باعنوان مستقل یاد شده وآن را موضوعی در برابر "اهل کتاب" قرار دادهاند، هر چند در احکام، آن دو را مشترک دانستهاند.
تمامی سخنانی که تاکنون یاد شد، بنابر آن است که مراد ازشبهه، تردید در کتابی بودن ایشان باشد. در این صورت، شبهه از باب "شبهة الامان" است. در آنجا گفتیم که کسی که در حق او، "امان" محتمل باشد، مصونیت دارد. هم چنین کسی که در حق خود گمان امان برده است، مانند آن که صدای مسلمانی را شنیده وآن را برای خود امان پنداشته است، خون او نیز محفوظ است. با آن که در صورت نخست، عدم امان واقعی، محتمل است ودر صورت دوم، عدم امان واقعی مسلم است، اما شارع، در هر دو مورد به جهت احتیاط در حفظ جان انسانها، به ترتیب آثار امان، حکم کرده است، هم چنین در مورد کسی که مشتبه به کتابی بودن است، شارع برای همان احتیاط در خون وجان انسانها، او را محکوم به احکام اهل کتاب کرده است.
واما بنابر احتمال دیگر ـ که پیشتر نیز یاد شد ـ که مراد از شبهه در "شبهة الکتاب"، "مشتبه فیه" باشد ومفاد آن، چنین باشد که کتابی را که در اختیارشان است و "کتاب آسمانی" اش میپندارند، کتاب الهی که بر پیامبرشان نازل شده نیست، بلکه واقعیت بر ایشان مشتبه شده است، همان گونه که در روایات در مورد "مجوس چنین" آمده است.
روایت شده که آنان، دارای پیامبر بودند وبر آنان کتاب آسمانی نازل شد اما کتاب یاد شده سوخت واز آن چیزی باقی نماند. بنابر این، آنچه در اختیار ایشان است، کتاب حقیقی که از آسمان نازل شده نیست بلکه بر ایشان مشتبه شده است. بنابر این احتمال، مساله با صورت گذشته تفاوت میکند زیرا در مورد چنین کسان [= من له شبهة الکتاب به معنای اخیر] اجرای حکم ذمی، حکم احتیاطی نیست. همان گونه که در مورد مجوسیان، حکم احتیاطی نیست. زیرا در این صورت، براستی "اهل کتاب" هستند ونه مشتبه به اهل کتاب و در نتیجه، حکم ایشان همان حکم جاری در مورد یهودیان و مسیحیان خواهد بود.
ولی باید توجه داشت که درستی کاربرد این تعبیر [= شبهة اهل الکتاب به معنای اخیر] در مورد هر گروه وطائفه مذهبی، متفرع بر آنست که به دلیل معتبر ثابت شود که دارای کتاب آسمانی بودهاند ـ همان گونه که در مورد مجوسیان ثابتشده است ـ ودر این مورد، حدس وگمان ـ چه از طریق تطبیق کتاب ایشان با دیگر کتابهای آسمانی و چه از راههای ظنی دیگر ـ کفایت نمیکند. بنابر این، اگر چنان دلیل معتبری در مورد صابئان وجود داشته باشد، مدعا ثابت میشود ودر غیر این صورت، تطبیق عنوان "من له شبهة الکتاب" (به معنای دوم) در مورد ایشان، مشکل خواهد بود.
در نکات بعدی، توضیح بیشتر خواهد آمد. ان شاء الله
تحقیق در مسئله سوم
نکته سوم
آیا میتوان به ادعای صابئان در مورد توحید، اعتقاد به پیامبری از پیامبران وکتابی از کتابهای آسمانی و... تمسک جست؟ در این مورد، از زوایای گوناگون، نکاتی به ذهن تبادر میجوید:
1. فقیهان، فتوا دادهاند که اگر کافر، دعوی کتابی بودن داشت (البته به همان معنای متداول آن یعنی یهودی ونصرانی) گفته او پذیرفته میشود.
شیخ طوسی، در "مبسوط" مینویسد: "اذا احاط المسلمون بقوم من المشرکین فذکروا انهم اهل کتاب وبذلوا الجزیة فانه تقبل منهم."
اگر مسلمانان، گروهی از مشرکان را محاصره کردند وآنان، یاد آور شدند که از اهل کتاب هستند وحاضرند جزیه بپردازند، از ایشان پذیرفته میشود.
وظاهر آن است که مراد شیخ طوسی از "اهل کتاب"، یهودیان ومسیحیانند که به این نام شهرت دارند.
حال، اگر سخن کافر در دعوی کتابی بودن پذیرفته شد، چرا این دعوی که او موحد است وپیرو یکی از پیامبران الهی است، پذیرفته نشود؟
2. آیه شریفه، چنین است: "ولا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا."
به کسانی که اظهار اسلام میکنند، نگوئید که مسلمان نیستید.
آیه، کسانی را که به "کفر" شناخته میشوند، دعوی اسلام ایشان را حجت میشمرد. بر این اساس، چرا از باب تنقیح مناط، دعوی صابئی در توحید ونیز ایمان به پیامبری از پیامبران الهی پذیرفته نشود؟ زیرا مسلما ملاک آن است که به کسانی که نباید به آنان تعرض کرد، تعرضی صورت نپذیرد.
چه از باب مسلمانی ایشان وچه به جهت اینکه در زمره گروههایی از کافرانند که نباید متعرض آنان شد ومسلما ادعای اسلام [هر چند مورد آیه است] خصوصیتی در این مساله ندارد وبه همین جهت اگر کافر، دعوی ذمی بودن هم داشت، ادعای او پذیرفته میشود.
3. پذیرش گفته پیروان آیینها در مورد باورهای مذهبی شان، مسالهای عقلائی است وخردمندان، عادتا از آن فاصله نمیگیرند. این شیوه عقلائی، به واسطه ظن نوعی است به این که پیروان مذاهب در این دعاوی، صادق هستند. راز این نکته، آن است که کسی که به چیزی معتقد است چون آن را راست ودرست میداند، به آن معتقد است بلکه بالاتر فقط آن را شایسته باور میشمرد، ولذا آشکارا عقیدهاش را علنی میکند ـ البته اگر دواعی پنهان سازی عقیده مثل ترس وتقیه نباشد ـ با این احوال معقول نمینماید که پیروان یک کیش ـ به تمامی ودر دورههای مختلف زمانی ـ در مورد آیینی که پیروی میکنند، چیزی را بگویند که چنان نیست.
بنابر این، ادعاهای او در مورد باورهای مذهبی خود، براساس این بنای عقلائی، حجت است مگر از وی شارع مقدس، ردعی صادر شده باشد.
نقد وبررسی در باره وجوه یاد شده، میتوان تردید روا داشت، به گونهای که استدلال به آنها را سست بنماید.
اما استدلال نخست: میان "مقیس" و "مقیس علیه" میتوان فرق نهاد زیرا ادعای کافر ـ همان گونه که شیخ یاد آور شدند ـ بازگو کردن نکتهای است که تنها به خود او وابسته استیعنی عقیده وایمان او. در این صورت جز از سوی او، از کس دیگری نمیتوان حقیقت امر را جویا شد ودر چنین مواردی، چارهای جز پذیرش سخن مدعی باقی نمیماند وفقیهان در موارد مشابه نیز، هم چنین فتوا دادهاند.
وبه همین جهت است که اگر دسترسی به واقع ممکن شد مانند این که بینهای از میان اسلام آورندگان ایشان اقامه شد ـ وشهود هم مورد تعدیل قرار گرفتند ـ ونادرستی ادعای اسلام او محرز گشت، در این صورت قرار داد ذمه منفسخ خواهد شد.
واما موضوع سخن ما، غیر از این است. زیرا ادعای مدعی، به اعتقاد درونی یک فرد به یک مقوله مشخص، باز نمیگردد تا این که جز از طریق خود او، قابل شناسایی نباشد بلکه به نکتهای اعم باز میگردد یعنی آیا دینی که به آن اعتقاد دارد، توحیدی است و.... به دیگر سخن، تفاوت است میان این که کسی دعوی یهودی بودن داشته باشد وکسی که مدعی باشد که دین یهود دارای چنین باورها وقوانینی است. در مورد نخست، سخن شیخ طوسی جریان دارد، اما در مورد اخیر، چنین نیست زیرا این
موارد، از مواردی که وابسته به خود مدعی باشد وشناخت آن جز از ناحیه مدعی ممکن نباشد، نیست تا پذیرش سخن او الزامی باشد بلکه ادعای او، مقولهای خارجی است که هر کاوشگری میتواند آن را بیازماید وبشناسد. بنابر این، گفته مدعی در این مورد، حجت نخواهد بود.
و اما استدلال دوم:
اولا: آیه، به پذیرش سخن مدعی اسلام فرمان نداده، بلکه دستور داد که در مورد کسی که مدعی اسلام است، باید تفحص کرد وبه انگیزه دستیابی به منافع دنیوی شتابزده به قتل او اقدام نکرد، بلکه شاید بتوان از آیه، عدم پذیرش گفته مدعی اسلام را استفاده کرد زیرا آیه، تبین وتفحص در مورد گفته او را واجب میکند واگر پذیرش دعوی مدعی اسلام لازم بود، جایی برای تبین وکاوش باقی نمیماند.
ثانیا: فلسفه وملاک یاد شده، غیر قطعی است [ولذا راهی برای تعدی وتنقیح مناط نیست] زیرا میان ادعای مدعی اسلام وادعای کسی که کافر است، تفاوت بسیار است وآیه شریفه، در مقام تبیین حکم صورت نخست است وبعید نمینماید که خصوصیتی در مدعی اسلام باشد که به دیگر موارد، قابل سرایت نباشد وشاید ملاک در آن مورد این باشد که در باره کسانی که احتمال ایمان واسلام در ایشان هست، بایستی در جان وخونشان احتیاط کرد واجازه نداد که انگیزههای شخصی ونفسانی در این مورد خطیر راه پیدا کند.
و اما استدلال سوم:
شاید بتوان گفت آیه شریفه: "یا ایها الذین آمنوا اذا ضربتم فی سبیل الله فتبینوا ولا تقولو لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا."
ای ایمان آورندگان! هنگامی که در راه خدا به جهاد میروید ـ تحقیق کنید وبه کسانی که اظهار مسلمانی میکنند، نگوئید که مسلمان نیستید.
که به تبین وتفحص فرمان میدهد به معنای آن است که شارع از پذیرش ادعای دینداری مدعی [بدون تبین وتفحص] جلوگیری کرده است. بنابر این، به فرض که بنای عقلائی ادعا شده درست باشد، از سوی شارع ردع شده است.
اما در رد این سخن، میتوان گفت که به فرض پذیرش سخن فوق، آیه قبول گفته مدعی اسلام را رد میکند اما در مورد آنچه پیروان آئینها وکیشها در باره عقاید واحکام دینی شان میگویند، ردعی ندارد. بنابر این، آیه کاملا با موضوع بحث، بیگانه خواهد بود.
بنابر این، استدلال سوم، در اثبات جواز تمسک به ادعای کافر در بیان معتقدات دینی خود، متین وپیراسته از اشکال خواهد بود.
وشاید بتوان آن را، چنین توضیح داد:
ملاک در اعتبار بسیاری از قواعد فقهی که شرعا پذیرفته شده است، مانند: قاعده صحت (در عقود وایقاعات) وقاعده "اقرار العقلاء علی انفسهم" ویا قاعده "من ملک شیئا ملک الاقرار به" ودیگر قواعد که در فقه متداول است، بر اساس بنای عرفی وعقلائی است که شارع مقدس آن را امضا کرده وپیش او معتبر شناخته شده است. اما این بدان معنا نیست که در هر یک از آن قواعد، شارع امضا واعتبار علیحده
ومستقل داشته است به گونهای که اعتبار شرعی هر یک از قواعد، به امضای ویژه آن قاعده از ناحیه شارع وابسته باشد ودر نتیجه اگر شک در امضای شارع در مورد یکی از آنها باشد، قاعده اقتضای عدم اعتبار آن را داشته باشد.
[بنابر این معنای امضای شارع، چنین امضای مستقل وعلیحده در مورد هر قاعده نیست] بلکه معنای امضای شرعی، آن است که شارع، آنچه را که همگان در آن توافق دارند، تصدیق کند. یعنی به آنچه که انسانها در امور مربوط به خودشان انجام میدهند، اعتماد کند وبه احتمال خلاف صحت ویا عدم انطباق آن با واقع، اعتنا نورزد وآنچه را که خردمندان برای مصالح خویش انجام میدهند ویا اعمالی که برای جلب منافع ویا رد مفاسد از خود بروز میدهند، مورد تایید وتصحیح خود قرار دهد.
بنابر این بنای عقلائی که از شارع ردعی در آن مورد نیامده است ـ عبارت است از این که بایستی بر رفتار وگفتههای متداول عقلا در مواردی که به امور وشؤون خود آنها وابسته است، اعتماد کرد وبر آن صحه گذارد. زیرا اگر چنان نباشد، برای ارتباط انسانها با یکدیگر، تکیه گاهی که بتوان بر آن اعتماد ورزید، باقی نخواهد ماند.
حال، از مصادیق این مورد، مطالبی است که عقلا در مورد عقاید وادیانشان اظهار میکنند، به عنوان نمونه، اگر کسی بخواهد به حقیقت دین برهمائی یا بودائی دستیابد، راهی جز مراجعه به گفتههای متدینان آن ادیان وآنچه در کتابها وآثارشان آمده، ندارد. ولذا عقلا گفتههای آنان را حجت میدانند ـ البته تا زمانی که از سوی شاهد صادق ومورد تاییدی، معارض آن گفتهها ارائه نشود.
نتیجه آنکه، تمسک به ادعای صابئان در مورد بیان عقاید شان وآنچه در معارف واحکام به خود منتسب میدانند، روش عقلایی وهماهنگ با بنای عقلا در دیگر موارد مشابه است از این رو، اگر ایشان دعوی ایمان به خدا وآخرت وپیروی پیامبری از پیامبران معروف وشناخته شده را داشتند وهم چنین ادعای عمل به کتابی از کتابهای آسمانی را کردند که احتمال آن میرود که از سوی خداوند نازل شده باشد، در چنین موردی مقتضای قاعده عقلایی آن است که بایستی سخن ایشان را اخذ کرد وبه دعوی آنان تمسک جست وتردیدی در این مورد، به خود راه نداد ـ وشارع هم از این قاعده عقلایی، ردع ومنعی ننموده است - . در آینده سخن، ادعای آنان در مورد باور به توحید وایمان به خدا وفرشتگان وآخرت وپیروی برخی از پیامبران الهی خواهد آمد.
تحقیق در مسئله چهارم
نکته چهارم
اگر در اهل کتاب بودن صابئان تردید باشد، مقتضای قاعده چیست؟ آیا اصل لفظی ویا عملی هست که به مقتضای آن عمل شود؟
ظاهر کلام شیخ طوسی در "الخلاف" آن است که اصل اولی در مورد پیروان هر آیین که اهل کتاب بودن آنان مشخص نیست، آن است که نباید از آنان جزیه گرفت ونیز نباید آنان را در آیین شان آزاد وانهاد. او در استدلال بر این حکم در مورد صابئان میگوید:
"دلیلنا اجماع الفرقة واخبارهم وایضا قوله تعالی: "اقتلوا المشرکین..." الایة وقال تعالی: "فاذا لقیتم الذین کفروا..." ولم یامر باخذ الجزیة عنهم وایضا قوله تعالی: "قاتلوا الذین لایؤمنون بالله" الی قوله تعالی: "من الذین اوتوا الکتاب حتی یعطوا الجزیة عن ید وهم صاغرون...." الایة فشرط فی اخذ الجزیة ان یکونوا من اهل الکتاب وهؤلاء لیسوا من اهل الکتاب."
دلیل ما اجماع امامیه وروایات آنان ونیز این آیات از قرآن است: "مشرکان را بکشید..." و "وقتی که با کافران بر خورد کردید..." که خداوند در این آیه به اخذ جزیه از ایشان فرمان نداد. و نیز آیه دیگر که میفرماید: "باکسانی که به خداوند ایمان نیاوردند، کا زار کنید" تا آنکه میفرماید: "تابادستخود جزیه را پرداخت کنند" بنابر این، در آیه "کتابی بودن" را شرط جزیه قرارداد وصابئان، از اهل کتاب نیستند.
خلاصه سخن ایشان آن است که در مورد بحث، اصل لفظی وجود دارد که عبارت است از: عموم حکم یاد شده در آیات وارده در مورد غیر اهل کتاب. بنابر این، هرگاه دلیل مخصص برای خروج از حکم عام محرز نباشد، مقتضای قاعده آن است که حکم عام، مورد را فراگیرد. البته بر تامل کننده پنهان نیست که این سخن ایشان که فرمود: "صابئان از اهل کتاب نیستند" مراد ایشان آن است که اهل کتاب بودن آنان محرز نیست نه آنکه واقعا جزء اهل کتاب نیستند، زیرا هیچ راهی برای کشف قطعی اینکه ایشان اهل کتاب نیستند، وجود ندارد مگر از طریق خود شارع در این باره خبری رسیده باشد ومفروض آن است که در مورد صابئان دلیلی بر اینکه آنان اهل کتاب نیستند، وارد نشده است. بنابر این، مراد ایشان آن است که کتابی بودن صابئان محرز نیست.
"صاحب جواهر" به این نکته تصریح میکند ومی گوید:
"من شک فیه انه کتابی یتجه عدم قبولها - ای الجزیة - منه للعمومات الامرة بقتل المشرکین المقتصر فی الخروج منها علی (عنوان) الکتابیة التی هی شرط قبول الجزیة.
کسی که در کتابی بودن او تردید است، نپذیرفتن جزیه از او موجه است، زیرا عمومات آیات فرمان میدهد که باید مشرکان را به قتل رساند. تنها "اهل کتاب" از عمومات خارج شدهاند وشرط پذیرش جزیه هم کتابی بودن است.
بنابر این موضوع حکم در سخن صاحب جواهر، کسی است که در کتابی بودن او تردید باشد.
بررسی: در آنچه از سخن شیخ وصاحب جواهر برداشت میشود، جای اشکال هست زیرا:
اولا: عمومات مورد اشاره در کلام صاحب جواهر واز جمله دو آیهای که در کلام شیخ آمده بود، سابقا به تفصیل در باره آن بحثشد وگفتیم که تماما یا بیشتر آنها ناظر به مشرکان بت پرست است که پیامبر (ص) ومسلمانان در آن روزگار، به عنوان دشمنان محارب با آنان مواجه بودند ودر این آیات هیچ گونه تعرضی به احکام مطلق کافر ـ به معنای عام آن ـ یعنی کسی که به شریعت پیامبر (ص) معتقد نیست، وجود ندارد وآیات یاد شده، در صدد فرمان قتل کافران ـ به گونه عام ـ نیست. حد اقل آنکه در این مورد، تردید است وقدر متیقن از آیات، همان است (بت پرستان مشرک محارب پیامبر).
ثانیا: آنچه شیخ وصاحب جواهر به عنوان قاعده لازم الاتباع در مورد برخورد با کافران فرمودند (یعنی حکم به عدم پذیرش جزیه در مورد کسانی که در کتابی بودن ایشان تردید است)، از قبیل تمسک به عام در جایی است که مخصص شبهه مصداقیه داشته باشد، زیرا در مورد کسی که کتابی بودن او مشکوک است (باتوجه به اینکه عنوان اهل کتاب، عنوان مخصص برای عموماتی است که میگویند کافران را نباید در دین خود وانهاد) شک میشود که آیا در مراد جدی عنوان عام ـ بعد از آمدن مخصص ـ یعنی در
عنوان "کافر غیر کتابی"، داخل است ومقتضای چنین شکی این است که در حکم فرد مشکوک نمیتوان به عام تمسک جست.
بلی! اگر عنوان دلیل مخصص یعنی "من اوتی الکتاب" دارای شبهه مفهومیه شد، مثل اینکه "اهل کتاب" مردد میان کتاب شریعت آور وغیر شریعت آور شد، در این صورت، اجمال مخصص، مانع تمسک به عام نخواهد بود زیرا دلیل عام شامل پیروان کتاب غیر شریعت آور خواهد شد اما دلیل خاص معلوم نیست که آن را فراگیرد ودر نتیجه، تعارض میان فراگیری این دو دلیل نسبت به فرد مشکوک، از باب تعارض میان حجت ولا حجت است. و شاید همین نکته، وجه تمسک صاحب جواهر (ره) به عمومات آیات قتال در مورد صابئان باشد.
تفصیل جهت تفاوت بین این دو صورت - یعنی موردی که شبهه، مفهومی باشد وموردی که مفهوم، روشن وغیر قابل تردید باشد وشبهه، از ناحیه مصداق باشد ـ در علم اصول بیان شده است واجمال سخن آنکه، در شبهه مفهومی که اجمال مخصص دائر مدار بین اقل واکثر باشد (مثل اینکه معنای فاسق، که در دلیل مخصص آمده وموضوع "عدم اکرام" است، در جمله "لاتکرم العالم الفاسق"، دائر مدار میان مرتکب کبیره فقط ومرتکب گناه ـ اعم از کبیره وصغیره ـ باشد)، دلالت دلیل مخصص بر اقل (یعنی مرتکب کبیره) متیقن است، اما دلالت آن بر مرتکب هر گناه ـ هر چند صغیره ـ مشکوک است. بنابر این اگر انسان دانشمندی، مرتکب صغیره بود، دلالت مخصص وفراگیری آن نسبت به او نامعلوم است. اما دلالت وفراگیری عام نسبت به او "اکرم کل عالم" قطعی است، بنابراین، تعارض دلیل عام ودلیل خاص در مورد یاد شده ـ عالم مرتکب صغیره ـ تعارض میان حجت ولا حجت است ولذا چارهای جز تمسک به عام نیست.
حال در ما نحن فیه، اگر مفهوم دلیل مخصص (یعنی آیه جزیه) مجمل باشد که احتمال آن رود که فقط پیروان مذاهب سه گانه مراد باشند یاپیروان کتابهای شریعت آور ویا ایشان وغیر ایشان، در این صورت دلالت دلیل یاد شده در مورد چگونگی حکم غیر پیروان ادیان سه گانه (مسیحیان، یهودیان، زردشتیان) معلوم نیست ولی دلالت دلیل عام (یعنی عموماتی که مربوط کفار است) در مورد ایشان ثابت است ودر نتیجه باید به مقتضای دلیل عام در مورد آنان حکم شود.
اما اگر دلیل مخصص، مفهوم روشنی داشته باشد وشبهه فقط در مصداق آن باشد، مساله کاملا متفاوت است، مثلا اگر در مفهوم فاسق ـ در مثال پیشین ـ تردید نباشد ولی در فاسق بودن زید تردید باشد، در این صورت چون مراد جدی گوینده از "اکرم کل عالم" اکرام عالم غیر فاسق است (به قرینه منفصل لاتکرم ای عالم فاسق) بالتبع محتوای دلیل عام نسبت به فرد مشکوک الفسق، همانند دلیل مخصص خواهد بود در این نکته که هر یک از دو دلیل، تنها مواردی را که مصداقیت آن برای دلیل محرز باشد، فرا میگیرد. وبه تعبیری دقیقتر: هیچ یک از دو دلیل، جز در مواردی که مصداقیت آن برای دلیل محرز باشد، حجت نخواهد بود. بنابر این همان گونه که دلیل مخصص، شامل فرد مشتبه نمیشود، دلیل عام هم آن را فرا نمیگیرد.
حال، بنابر این که عنوان "اوتی الکتاب" وتطبیق آن در مورد صابئان، شبهه مصداقی باشد، نتیجه آن خواهد شد که عمومات وجوب نبرد با کافران، صابئان را شامل نمیشود ودر نتیجه برای استدلال شیخ وصاحب جواهر ـ که در صدد اثبات خروج صابئان از احکام اهل ذمه بودند - وجهی باقی نمیماند. وما سابقا از تامل در کلمات صاحب جواهر (ره)، چنین دریافتیم که "شبهه" در این جا شبهه مفهومی نیست و همین نتیجهگیری هم مطابق گفتههای پیشین ما درست و واضح مینماید که "کتاب" در آیه جزیه، شامل تمامی کتابهای آسمانی است واختصاص به کتابهای آسمانی خاصی ندارد.
بنابر این، "شبهه" در مورد صابئان، شبهه مصداقی خواهد بود ودر نتیجه نمیتوان به عمومات تمسک کرد ونتیجه سخن در این مساله، آن خواهد شد که عموم یا اطلاقی که بتوان در مورد "مشکوک الکتابیه" اجرا کرد وبه استناد آن قتل او را جایز شمرد واو را در آیین خود آزاد وانگذارد، وجود ندارد.
البته اینکه در مورد "مشکوک الکتابی" تمامی احکام اهل کتاب را جاری کنیم، مشکل است زیرا ادله یاد شده، در مورد کسی است که کتابی بودن او محرز باشد ولازمه آن احراز موضوع است. بنابر این، کسی که کتابی بودن او محرز نباشد، نمیتوان احکام اهل ذمه را بر او مترتب کرد. البته شاید بتوان گفت که حکم جزیه، شامل فرد مشکوک الکتابی خواهد شد (از باب مفهوم اولویت) ودر مباحث گذشته، در این مورد توضیح داده شد.
تحقیق در مقتضای اصل عملی
آنچه تاکنون گفته شد، در مورد مقتضای "اصل لفظی" بود.
مقتضای اصل عملی در مساله:
چه بسا به نظر میرسد که مورد سخن، مجرای "استصحاب عدم کتابی بودن صابئان" است. این اصل را، به دو گونه میتوان تقریر کرد:
تقریر اول: مراد از "عدم مستصحب" عدم قبل از وجود صابئان است. این استصحاب از مصادیق استصحاب عدم اوصاف در ظرف عدم تحقق موضوع است، همان که در میان اصولیان به استصحاب عدم ازلی معروف است. ودر ما نحن فیه، چنین تقریر میشود که قبل از آنکه صابئان پا به جهان بگذارند، جزء اهل کتاب نبودند. حال همان "عدم"، استصحاب میشود.
رای اکثر متاخران اصولی، بر امکان وصحت این گونه استصحاب مستقر وتثبیتشده است زیرا ارکان استصحاب را در آن، تام میدانند وبه همین جهت در شک در "حیوان مشتبه التذکیه" ویا شک در "زن مشکوک القرشیه" ومثالهای فراوان دیگر، به استصحاب عدم ازلی استناد کردهاند.
اما ما با این که اعتراف داریم قاعده استصحاب به لحاظ صوری، بر استصحاب عدم ازلی منطبق است واز این جهت اشکالی بر آن وارد نیست، اما نمیتوانیم شمول ادله استصحاب را در این مورد ـ چه به لحاظ عموم وچه به لحاظ اطلاق ـ بپذیریم. هم چنین تطبیق استصحاب را در این مورد، به عنوان قاعده عقلایی متداول در بین عقلا، نمیتوان پذیرفت وبه نظر ما چنین است که اگر عقلا به عدم خصوصیت مشکوک حکم میکنند ـ در مواردی که سابقا منتفی به انتفای موضوع بوده است ـ این حکم عقلا، از باب
آن است که حکم به وجود هرگونه خصوصیت ذاتی یا عرضی در هر موضوع، احتیاج به دلیل دارد. بنابر این اگر عقلا در چنین مواردی حکم به "عدم خصوصیت" میکنند، از باب عدم دلیل است ونه بواسطه استصحاب.
تفصیل در این سخن، به جای اصلی آن موکول میشود وما نحن فیه زمینه بحث گسترده در باره آن را ندارد.
تقریر دوم: منظور از "عدم مستصحب" آن است که جماعتی بر این آیین گردن نهاده بودند ولی در ابتدا کتاب آسمانی بر ایشان نازل نشده بود.
در این تقریر، استصحاب عدم ازلی مطرح نیست زیرا "عدم مستصحب" در ظرف وجود موضوع است، ونه در ظرف عدم آن. ونتیجه استصحاب آن میشود که در هر جماعت وگروهی که در ابتدا به آیینی گردن نهادهاند، اگر در نزول کتاب آسمانی بر ایشان شک وتردید رخ دهد، میتوان عدم نزول کتاب آسمانی را بر آنان، استصحاب کرد ودر نتیجه، گروهی که به آن آیین گردن نهاده وبه ان نام خوانده میشدند، در زمره اهل کتاب نخواهند بود. همین حکم در مورد کسانی که در زمانهای بعد آمدهاند وپیرو آن آیین شدند، جاری خواهد شد زیرا مفروض آن است که پس از زمانهای اولیه، کتاب آسمانی بر آنان نازل نشده است.
طبق این تقریر نیز ارکان استصحاب تمام است واشکالی که در مورد استصحاب عدم ازلی بود، در این مورد وارد نیست.
اما در مورد امور خطیری که به جان ومال وآبرو مرتبط است ـ بویژه در مسائلی که [مربوط به یک فرد یا جمع محدود نیست بلکه] مربوط به اقوام وگروههای پیوسته انسانی است، اتکا به چنین استصحابی نمیتواند مورد تایید باشد زیرا ریختن خون هزاران انسان، به صرف اینکه ما نمیدانیم که آیا مصونیت دارند یا خیر کاملا از مذاق شریعت به دور است.
هم چنین از معارف الهی وشریعت اسلامی - که کرامت انسان وحرمت جان او را از بزرگترین مسائل میداند ودر ریختن خون انسان تسامح نمیورزد - معهود نمینماید که به صرف اینکه حرمتخون مشکوک باشد، به اتکای چنین استصحابی، به حلیتخون یک انسان ـ چه رسد به انسانهای بسیار ـ حکم کند.
واین توهم که احتیاط در دماء مخصوص به مسلمانان است، ناروا است زیرا ملاک احتیاط، احتمال مصونیتخون وجان است و این احتمال، مخصوص مسلمان نیست بلکه در مورد کتابی معاهد وامثال او نیز جاری است. بنابر این، اگر احتمال مصونیت وجود داشت - از هر راه ومنشا که پدید آمده باشد
ـ احتیاط یاد شده، مورد خواهد داشت واین احتمال در امثال مورد بحث، وجود دارد.
نتیجه آنکه استصحاب عدم کتابیه در ما نحن فیه، به هیچ وجه مورد نخواهد داشت. بنابر این، ظاهرا، این جا از باب لزوم احتیاط در جان ومال وآبرو... مجرای "اصالة الاحتیاط" است، والله العاصم.
تحقیق در محور دوم مسئله
تمامی مباحثیاد شده، در محور پرسشهای کبروی این مساله بود. محور دوم: نکات صغروی که بایستی در مورد آن بحث وکاوش داشت:
نکته اول: آیا شواهدی بر اینکه صابئان از اهل کتابند، وجود دارد؟ در پاسخ میتوان از چند راه بر اهل کتاب بودن آنان استدلال کرد.
راه نخست: از آیات قرآنی که واژه صابئان در آن ذکر شده است ـ که سه آیه است ـ.
آیه اول: "ان الذین آمنوا والذین هادوا والصابئون والنصری من آمن بالله والیوم الاخر وعمل صالحا فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون."
آیه دوم: این آیه نزدیک به مضمون آیه نخست است: "ان الذین آمنوا والذین هادوا والصابئین من آمن بالله والیوم الاخر وعمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم ولا خوف علیهم ولاهم یحزنون."
از این دو آیه استفاده میشود:
اولا: عقائد آنان، مشتمل بر ایمان به خدا وروز قیامت است والاّ یاد کرد آن در مورد ایشان وجهی نداشت.
ثانیا: از میان صابئان کسانی که به خدا وروز قیامت ایمان آورند وآن را با عمل صالح همراه کنند، اهل نجاتند. این سخن، تنها در صورتی صحیح است که این دین، درست بوده واز طرف خداوند نازل شده باشد.
ثالثا: ادیان سه گانه مستقل از یکدیگرند واز ظاهر آیه ونحوه بر شمردن آن دینها، یکی پس از دیگری ودر کنار یکدیگر، همین نکته به ذهن تبادر میکند. واین احتمال که در برخی از کلمات طرح شده است که ذکر صابئان، از موارد ذکر خاص بعد از عام است، بعید بلکه نادرست مینماید زیرا در یک آیه، صابئان بعد از یهود ودر آیه دیگر، بعد از نصاری ذکر شده است. هم چنین از آنچه گفتیم، اشکال سخن برخی از اساتیدمان در کتاب تفسیر خود روشن میشود ایشان بعد از یاد کرد سخن طولانی "بیرونی" در باره تاریخ صابئان وذکر برخی از عقاید که به آنان منتسب است، فرمودهاند:
وما نسبه الی بعض من تفسیر الصابئة بالمذهب الممتزج من المجوسیة والیهودیة مع اشیاء من الحرانیة هو الاوفق بما فی الایة، فان ظاهر السیاق ان التعداد لاهل الملة...
آنچه را که او ـ بیرونی ـ به برخی نسبت داد که مذهب صابئی، آیینی مخلوط از مجوس، یهودی ورگههای از آیین حرانی است، با آیه سازگارتر است زیرا ظاهر سیاق، آن است که آیه در مقام بر شمردن اقوامی است که اهل دین هستند.
اشکال آن است که ظهور آیه در اینکه صابئان هم اهل دینی هستند ـ چیزی که خود ایشان به آن اعتراف داشتند ـ با آنچه که فرمودند که این آیین، ترکیبی از مذاهب سه گانه است منافات دارد زیرا ظاهر آیه آن است که آنان اهل آیینی هستند، غیر از آن آیینهایی که در آیه ذکر شده است، نه آنکه آیین آنان مکتب التقاطی بشری است که از دیگر ادیان پدید آمده باشد. علاوه بر این، آنچه بیرونی به ایشان نسبت داده است، ظاهرا منتسبان به این آیین، آن را قبول ندارند. نکته دیگر آنکه آنچه ما یاد آور شدیم که صابئان، به خدا وروز قیامت ایمان دارند وآیین آنان، دین درست ونازل از سوی خداست، تعبیر دیگری است از این که آنان "اهل کتاب" هستند. بر این مبنا که عنوان "اهل کتاب" اعم از آن است که کتاب آسمانی، ابتدائا بر پیامبر قوم خاصی نازل شده است ویا اینکه بر پیامبر دیگری نازل شده باشد وپیامبر جماعتی دیگر، از آن پیامبر صاحب کتاب پیروی کرده ودین وی را ترویج کند. ولی بر این مبنا که عنوان "اهل کتاب" مختص به امت پیامبری باشد که بالخصوص، کتاب بر او نازل شده باشد ـ واین عنوان، امتی را که پیامبرش تابع پیامبر دیگر باشد، شامل نشود ـ در این صورت، دو آیه یاد شده با مفادی که ذکر شد، بر کتابی بودن صابئان دلالت روشنی ندارد بلکه صرفا دلالت میکند که آنان دارای شریعت الهی هستند، هر چند عنوان اهل کتاب بر آنان منطبق نباشد.
وشاید کسانی که از دو آیه، استفاده کردهاند که صابئان از اهل کتابند (مانند برخی از بزرگان معاصر در باب جهاد کتاب "منهاج") از عنوان "اهل کتاب"، جز معنای اعم را برداشت نکردهاند وروشنتر هم همین برداشت است.
آیه سوم: "ان الذین آمنوا والذین هادوا والصابئین والنصاری والمجوس والذین اشرکوا ان الله یفصل بینهم یوم القیامة ان الله علی کل شیء شهید"
ظاهر طبقه بندی سه گانه در آیه، این است که هر گروه ـ که بعد از اسم موصول مستقل آمده است ـ ارای طبیعت واحکام متفاوت با دو صنف دیگر است. گروه اول مؤمنان هستند ومراد، کسانی هستند که به دین حنیف اسلام، ایمان آورده باشند. در مقابل کسانی که از روی جهل وکم خردی ویا عناد ویا بواسطه عدم اطلاع آن را رها کردهاند. گروه دوم: پیروان ادیان آسمانی هستند وبه عبارت دیگر، اهل کتاب.
آنان عبارتند از: یهودیان، صابئان، نصاری، زردشتیان واینکه در آیه شریفه به این چهار دین اکتفا شده است، شاید بدان جهت بوده است که در مناطق نزدیک به کانون وحی وزادگاه اسلام، در ابتدای ظهور دعوت اسلام، چهار دین یاد شده وجود داشتهاند. گروه سوم که در آیه ذکر شده است مشرکان هستند که مراد از ایشان در تعبیرات قرآنی، بت پرستان است. هر چند باور شرک، منحصر در آنان نیست وحتی اکثر ادیان الهی پس از گذشت دورههای اولیه، تدریجا به شرک آمیخته شدهاند ولی در این آیهشریفه،
مقتضای تقابل میان "الذین اشرکوا..." واصناف دیگر، آن است که تعبیر یاد شده صراحت یا ظهور کامل در آن دارد که مراد از آن، پرستندگان بتهاست.
نتیجه آنکه، این آیه ظهور کامل در آن دارد که صابئان، از جهت اهل دین وکتاب آسمانی بودن، همانند یهود و نصاری ومجوس هستند. هم چنین آیه، ظهور کامل در آن دارد که چهار گروه یاد شده، مستقل هستند، بدین معنی که هیچ یک جزء فرقه وآیین دیگر نیستند.
خلاصه: رهاورد سخنان یاد شده، این است که استدلال به آیات سه گانه، در اینکه صابئان در زمره اهل کتابند، بی اشکال است بلکه جای تردید در آن نیست.
راه دوم: از راههایی که میتوان برای کتابی بودن صابئان به آن تمسک کرد، مضامینی است که از کتابهای ایشان نقل شده است، کتاب هایی که آن را آسمانی میدانند وبه پیامبران معروف منتسب میدارند واز جمله آنچه از کتاب "کنز اربا" (مطابق آنچه گفته میشود به معنای گنج بزرگ) نقل شده است. این کتاب مشتمل بر عقایدی است که جز از ادیان حقیقی الهی معهود نیست مثل عقیده به توحید، معاد، متصف ساختن حق تعالی به اسماء حسنی وصفات والا وهر چیز را به او واراده او منتسب دانستن و... وآنان دعوی آن دارند که کتاب یاد شده کتاب یحیی است، که او را آخرین پیامبر الهی میدانند، یا کتاب شیث وصحف آدم یا کتاب ادریس است، به اختلاف آنچه که از ایشان نقل شده است. حال بنا بر آنچه سابقا ترجیح دادیم که باید پیروان آیینها را در آنچه راجع به عقائدشان اظهار میدارند، تصدیق کرد واین مطالب بر دیگران حجت است ـ مطابق بنای عقلایی که ردع هم نشده است ـ زمینهای برای انکار اصالت این دین واینکه به یکی از پیامبران الهی منتسب است، نخواهد بود.
نکته دیگر آنکه چون نزول کتاب آسمانی بر یحیی وآدم (ع) مسلم است وقرآن کریم به آن تصریح دارد، همان گونه که یاد آور خواهیم شد، بنابر این انتساب کتاب صابئان به یکی از آن دو پیامبر (ع) یا درست است ویا نادرست. در صورت اول، آنان بدون تردید اهل کتاب هستند ودر صورت دوم، جزو کسانی خواهند بود که کتاب ایشان، شبهه کتاب آسمانی بودن دارد ـ مطابق آنچه که سابقا در عنوان "شبهة اهل الکتاب" بیان کردیم ـ ودر هر صورت اینکه آنان به دین خود وانهاده میشوند ـ همانند یهودیان ومسیحیان وزردشتیان ـ نکتهای است که در التزام به آن، گریزی نیست.
واما نزول کتاب آسمانی بر یحیی (ع) ظاهر آیه شریفه است:
"یا یحیی خذ الکتاب بقوة" اگر در دلالت آیه، مناقشه شود که مراد از "الکتاب"، تورات است والف ولام، عهد است ودر نتیجه آیه دلالت ندارد که یحیی، دارای کتاب ویژهای بوده است تا احتمال آن رود که همان در اختیار صابئان باشد. از سویی، آنچه در اختیار صابئان است وآن را کتاب یحیی میدانند، تورات نیست تا آنان اهل تورات بشمار روند. بنابر این، چیزی که مصحح آن باشد که آنان اهل کتاب ویا دارای شبهه کتابی بودن هستند، وجود ندارد.
در پاسخ این اشکال میگوئیم:
اولا: در اثبات کتاب آسمانی برای یحیی، آیات سوره انعام کفایت میکند. خداوند بعد از ذکر گروهی از پیامبران واز جمله: زکریا، یحیی، عیسی، الیاس، اسماعیل، الیسع، یونس، لوط، و... و اینکه آنان برگزیده شده واز سوی خداوند دایتیافتهاند، چنین میفرماید:
"اولئک الذین آتیناهم الکتاب والحکم والنبوة" ظاهر آیه، آن است که به هر یک از افراد یاد شده، کتابی
مستقل از کتابهای دیگران داده شده است، به قرینه "الحکم" و "النبوة" وبسیار بعید مینماید که "الکتاب" در آیه، ناظر به کتاب خاص ویا تورات وانجیل باشد. هم چنین جدا بعید مینماید که مراد از اعطای کتاب به پیامبری از پیامبران، آن باشد که به عمل به کتاب آسمانی پیامبران پیشین ملزم باشد! وشاهد این سخن آن است که نمیتوان گفت به عیسی تورات اعطا شد، با آنکه او تصدیق کننده تورات بود وخداوند تورات را به او تعلیم کرد وعیسی مامور شد به آن عمل کند ولی در مورد او گفته میشود: اوتی الانجیل (به عیسی انجیل اعطا شد).
حال بعد از اینکه ثابتشد که آیه سوره انعام، دلالت دارد که یحیی دارای کتاب مستقل از تورات بوده است، بنابر این ممکن است الف ولام "الکتاب" در آیه سوره مریم: "یایحیی خذ الکتاب بقوة" الف ولام عهد بوده واشاره به همین کتابی داشته باشد که در سوره انعام به یحیی نسبت داده شد. واین احتمال، به واقع نزدیکتر است از آنکه "الکتاب" اشاره به تورات باشد، وجهت آن، با آنچه اخیرا بیان شد روشن
میگردد. بلکه از حکمت وبلاغتدور مینماید که پیامبری از پیامبران ـ که خود کتاب آسمانی از خداوند دریافت کرده است ـ مامور به آن شود که کتاب پیامبر دیگری را، که صدها سال از نزول آن گذشته، بگیرد و "اخذ بقوة" هم داشته باشد. خصوصا باتوجه به این نکته که این کتاب (تورات) باشریعتی که در بردارد، باکتاب پیامبر دیگری از پیامبران اولوا العزم (عیسی) نسخ خواهد شد.
ثانیا: به فرض پذیرش این نکته که الف ولام عهد در "الکتاب" عهد واشاره به تورات است، دلیل قطعی بر اینکه تورات موجود، تمامی تورات نازل شده بر موسی است، وجود ندارد.
وبنابر این ممکن است کتابی که در دست صابئان است، بخشی از تورات واقعی کامل باشد - وآنچه در دستیهودیان است، بخش دیگری از آن ودر نتیجه صابئان هم اهل کتاب (تورات) هستند ولی توراتی که از طریق یحیی رسیده است.
بلکه حتی اگر ادعا شود همین بخش از تورات در مقایسه باتورات موجود در دستیهودیان منحرف وتحریفگر عصر یحیی، صحیحترین بخش تورات است، پر بیراه نیست.
نکته دیگر آنکه، آنچه ما در احتمال انتساب کتاب صابئان به یحیی گفتیم، تماما در مورد احتمال انتساب کتاب آنان به آدم نیز مطرح است ودر فرض آنکه تحریف وغلط هم در کار باشد، آنان از مصادیق عنوان "شبهه کتابی بودن" هستند ـ همان گونه که سابقا یاد شده - نتیجه بحث در نکته نخست، آن است که مطابق ادله، اقوا واظهر این است که صابئان در زمره اهل کتاب بشمار میآیند.
نکته دوم: آیا صابئان شعبهای از ادیان سه گانه (یهود، مسیحیت وزردشتیگری) بشمار میآیند، یا آنان گروهی جز آنهایند؟
پاسخ این پرسش، در نکته اول روشن شد، بنابر این دلیلی بر آنچه که گفته شده است وما سابقا کلمات برخی از فقها را نقل کردیم ـ که آنان شعبهای از یهودیان، مجوسیان و... هستند، وجود ندارد (چیزی که صاحب جواهر از فقیهان متعددی چون شافعی، ابن حنبل، سدی، مالک و... نقل کرده است شاید مقتضای سخنان پشین مان، قطع به مخالفت با آن باشد.
البته پنهان نماند که در تنقیح این نکته، فایده فراوان واثر فقهی وجود ندارد ولذا بیش از آنچه که سابقا گفته شد، نمیافزائیم وسخن را به درازا نمیکشانیم. جز اینکه یهودیان ومسیحیان، صابئان را جزء خود نمیدانند همچنانکه صابئان، خود را از ایشان نمیشمرند بلکه از ایشان نقل شده است که به پیامبری موسی (ع) ودیگر پیامبران بنی اسرائیل ـ جز یحیی ـ اعتقاد ندارند.
نکته سوم: ممکن است به برخی از اذهان چنین تبادر شود که عقاید منتسب به صابئان، مانع از پیدایش این گمان است که کیش صابئی، در زمره ادیان الهی باشد. بنابر این روا مینماید که به این پرسش پاسخ داده شود که آیا آنچه عقاید اصلی یامجموعه عقاید ایشان را شکل میدهد، چنان باورهایی را در بر دارد؟
آنچه شایسته اعتراف است، این نکته است که ما از معارف واحکام دینی این آیین تاریخی - دیانتی که منتسبان به آن در دسترس ودر داخل مرزهای ما هستند ـ مطالب فراوانی که دل بدان آرام گیرد، در اختیار نداریم وکاوشگر این موضوع، در قلمرو این موضوع، خلا وسیعی مییابد که متاسفانه بااشارات گذرای کتابهای ملل ونحل، پر نمیشود.
بنابر این، اظهار نظر قطعی در مورد عقاید واحکام دینی ایشان به آسانی ممکن نیست، جز آنچه در برخی از نوشتههای منتشره خود، ابراز داشتهاند ـ و از جمله مطالبی که گفته میشود از کتاب دینی آنان موسوم به "کنز اربا" برگرفته شده است ـ که برای ما تصویری اجمالی از بنیاد عقاید ایشان ترسیم میدارد. از این رو آنچه را که در این بحث فقهی مفید مینماید، یاد میکنیم. از جمله باورهای ایشان که دعوی آن دارند وبر آن تاکید میورزند، توحید است. در نوشته مختصری که به نام "درفش" منتشر کردهاند، فصلی با عنوان "توحید" گشودهاند، وبه آن نام "بوثه توحید" دادهاند (ظاهرا "بوثه" در نوشتههای آنان معادل بخش وفصل است ومانند سوره وآیه) واز جمله آمده است:
الهی منک کل شیء، یاعظیم، یاسبحان، یاحکیم یاعظیم، یا الله المتعال الکریم، علا قدرتک علی کل شیء یا من لیس له شبیه ولا نظیر، یاراحم المؤمنین، یامنجی المؤمنین... یاعزیز یاحکیم... یا من لیس له شریک فی قدرته سبح اسمک... واز جمله مطالب کتاب، اعتقاد به نبوت، کتابهای مقدس، فرشتگان، بهشت وجهنم، دعا وهمانند آن است واز جمله مطالب دیگر آن، مقوله اخلاق وعبادات است که محتوای آن از آنچه معهود ادیان الهی است، چندان دور نیست.
اما از یک سو این گونه مطالب در این کتاب وجود دارد و از سوی دیگر، عقایدی دارند که چه بسا بوی فاصله از توحید خالص، از آن استشمام میشود واز جمله: اعتقاد آنان به "منداد هیی" که میگویند او اولین کسی است که تسبیح وحمد خداوند کرد واز فرشتگان مقرب الهی است ودر برخی از فصلهای کتاب، نام او را همراه با نام خداوند میآورند.
دیگر آنکه دیده میشود که به فرشتگان ـ که با نامهای خاص از آنان یاد میکنند ـ توسل میجویند وآنان را جزء مقربان میشمرند ونیز آدم ابو البشر ویحیی را در ردیف فرشتگان میشمرند وبه رودهای مقدس واماکن مقدس وحیات وساکنان جهان انوار و... سلام ودرود میفرستند ونیز در مواردی خداوند را به عنوان "پدر پدران" نام میبرند ـ وخداوند بسی برتر وبالاتر است از آنچه ایشان میگویند.
نتیجه آنکه در عقاید ایشان، بخشی عقاید حق ومورد پذیرش وتوحیدی وجود دارد وبخشی دیگر باورهای نادرست که باعقاید توحیدی خالص ناسازگار است وما این مطالب را از آنچه آنان به عنوان گزارش عقاید وشریعتشان منتشر کردهاند ـ وترجمه متن آرامی کتاب آنان است - نقل کردیم.
ولی بر تامل کننده روشن است که عقاید نادرستی که در کتابهای ایشان است، از آنچه که در ادیان الهی تحریف شده ومنسوخه وجود دارد، بیشتر نیست واین نکته تحریف از تلخترین مسایلی است که بر شرایع الهی گذشته است. دست تحریف وجعل که گاه برخاسته از جهل وگاه برخاسته از اغراض گوناگون بوده، بر بزرگترین وگرانبهاترین منت الهی بر بشر (کتابهای آسمانی واحکام الهی) تطاول داشته وبه تحریف مواضع وآمیختن آن با باطل وخرافات پرداخته است.
اما تمامی این نکات، موجب نمیشود که دین تحریف شده، از ریشه الهی بودن خود خارج شود وپیروان آن از "اهل کتاب بودن" کنار گذارده شوند.
نکته چهارم: برخی از کسانی که متعرض تعریف لغوی یا تاریخی صابئان شدهاند، گفتهاند: نام "صابئان" مشتق از "صبا" به معنای "خرج" است وبه آنان "صابئی" گفته میشود چون آنان از دینی خارج شدند وبه دین دیگری پیوستهاند.
ودر وجه این مفاد، مطالبی را ذکر کردهاند (ر. ک تفسیر فخر رازی وتفاسیر دیگر وکتابهای مختلف لغت). حال چه بسا تبادر شود که اشتقاق لغوی یاد شده، باانتساب این دین به خاستگاه الهی وپیامبر وکتاب آسمانی سازگار نیست.
بررسی: اولا: در مقابل این وجه تسمیه، وجه دیگری را برخی از فضلا ومحققان ذکر کردهاند (در رسالهای که در باره صابئان نگاشتهاند) که واژه "صابئی" از ریشه آرامی به معنای مغتسل (شسته شده، غسل کرده) است وبواسطه آن به این نام خوانده شدهاند که آنان نسبت به غسل با آب اهتمام دارند، به گونهای که غسل یکی از ارکان احکام شرعی ایشان است وبه همین جهت در عرف ارباب ملل ونحل، به نام "صابئه مغتسله" نامیده میشوند.
وثانیا: امثال چنین وجوه اعتباری ومتکی بر ظن وحدس، نمیتواند مستند استنباط حکم شرعی باشد. حتی اگر وجه تسمیهای که در اشکال نخست نقل کردیم برای آنان وجود نداشت، این وجوه ظنی نمیتوانست راهنمای حق باشد.
وبررسی تفصیلی وتحقیقی ریشه کلمه ووجه تسمیه آن، از اهداف ما در این نوشتار خارج است وموکول به محل آن است. والله العالم.
مهادنه
(قرارداد ترک مخاصمه و آتش بس)
|
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
والحمد لله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد المصطفی و آله ائمة الهدی.
گاه، جنگ و جهاد به آتشبس منجر میشود که از آن در فقهبه مهادنه و هدنه تعبیر میشود. این لغت در اصل به معنای سکون است و اصطلاحا برای بیان صلح موقت میان مسلمانان و گروهی از کافران حربی بهکار میرود. لذا برآن، موادعه و معاهده که گویای حالت ناپایدار است، اطلاق میشود.
شیخ طوسی در مبسوط میگوید : «هدنه و مهادنه به یک معنا و عبارت است از کنار گذاشتن جنگ و رها کردن نبرد تا مدتی.» علامه حلی نیز در تذکره میگوید : «مهادنه، موادعه و معاهده واژههایی مترادف و عبارت است از کنار گذاشتن جنگ و رها کردن نبرد تا مدتی.» ایشان همین مطلب را در منتهی و نزدیک به آن را در تحریر و قواعد ذکر میکند.
بنابراین حالت ناپایداری و گذرا بودن در معنا و تعریف هدنه اخذ شده است. لذا کسانی یکی از تفاوتهای هدنه را با عقد جزیه، همین نکته دانستهاند، همچنین تفاوتهای دیگری ذکر کردهاند که برای تفصیل طلب به قواعد علامه و پارهای دیگر از کتابهای ایشان و دیگران رجوع کنید. لیکن حق آن است که آن چه را به عنوان فارق میان آن دو آوردهاند، فارق اصلی بهشمار نمیرود، بلکه از عوارض و علامتهای هدنه است. تفاوت ماهوی و جوهری میان آندو این است که در عقد جزیه، یک طرف عقد دشمنان کستخوردهای هستند که مسلمانان بر آنان پیروز شده، زمینهایشان را گشوده و دولتشان را ساقط کردهاند و در این حالت به جای مالیاتی که از دیگر مسلمانان اخذ میشود، از آنان جزیه گرفته میشود. بنابراین آنان شهروندان دولت اسلامی، اما با حفظ دین خود هستند. حال آنکه طرف مقابل در مهادنه، دشمنی است که در زمین خود مستقر و حکومت و نظام مدنیاش استوار و برقرار است و چهبسا نیرومند ـ و حتی نیرومندتر از مسلمانان - است. برای مثال در صدر اسلام، عقد جزیه با شامیان اهل کتاب پس از آن که سرزمینشان گشوده و به سرزمینهای اسلامی ملحق گشت، بسته شد، حال آنکه عقد هدنه با قریش مکه ـ پیش از آن که مسلمانان این شهر را فتح کنند ـ منعقد گشت.
سخن کوتاه، عقد هدنه با دولتحربی و ملت پیرو آن بسته میشود، در حالی که عقد جزیه با مردمانی مغلوب که تابع دولت اسلامی هستند، منعقد میگردد و این است تفاوت اساسی این دو، اما دیگر تفاوتها، در جلوهها و احکام آن است.
اینک بحث را با بیان حکم و شرایط و دیگر مسائل مربوط به هدنه پی میگیریم.
حکم هدنه
به اجماع مسلمانان، هدنه فی الجمله جایز است. مقصود از جواز در اینجا جواز به معنای اعم است که در برابر حرمت قرار میگیرد و شامل واجب و مکروه نیز میشود. قید فی الجمله نیز برای بیان این نکته است که این جواز مشروط به شروطی است که با فراهم نیامدن آنها هدنه حرام خواهد بود و ما به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
دلیل بر جواز هدنه - افزون بر آنکه این مطلب مورد قبول همه مسلمانان است ـ آیاتی از کتاب خدا است; مانند: «الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقصوکم شیئا; یعنی مگر آن مشرکانی که با ایشان پیمان بستهاید و در پیمان خود کاستی نیاوردهاند.» و «الا الذین عاهدتم عند المسجدالحرام; یعنی مگر کسانی که نزد مسجدالحرام با آنان پیمان بستید.» همچنین «الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم; یعنی کسانی که از آنان پیمان گرفتهای، آنگاه پیمان خود را میشکنند.»
این آیات با دلالت لفظی خود، بیانگر جواز معاهده با کفار است و معاهداتی را که از سوی مسلمانان با آنان بسته شده، به رسمیت میشناسد و تایید میکند. گرچه معاهده اختصاص به هدنه و آتشبس ندارد، لیکن هدنه قدر متیقن آن بهشمار میرود.
همچنین خداوند متعال میفرماید : «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله; یعنی اگر به صلح گراییدند، تو نیز به صلح بگرای و بر خدا توکل کن.» این آیه پذیرفتن صلح را در صورتی که دشمن بدان گرایش نشان دهد جایز میداند.
گرچه مفاد این آیه محدودتر از مدعای ما است و جواز صلح را مشروط به پیشقدمی دشمن برای صلح کرده، حال آن که مدعای ما عامتر است، لیکن دلالت فیالجمله آن بر جواز انکارناپذیر است.
همچنین گفتار امام علی(ع) در عهدنامه مع;روف خود به مالک اشتر، بر جواز صلح، دلالت دارد. ایشان میفرماید:
«ولاتدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله فیه رضی، فان فی الصلح دعة لجنودک و راحة من همومک و امنا لبلادک; یعنی صلحی را که دشمن، تو را بدان میخواند و رضای خدا در آن است، رد مکن که مایه آسایش سپاهیانت، رهایی از دغدغههایت و ایمنی شهرهایت است. مستدرک همین متن را از تحفالعقول نقل کرده است. وی همچنین روایتی را با الفاظ و معانیی نزدیک بدان از کتاب دعائمالاسلام از قول امام علی(ع) به نقل از پیامبراکرم(ص) آورده است.
سیره قطعی نبوی در باب پیمانهایی که با مشرکان، یهودیان و مسیحیان منعقد ساختند و مفاد همه آنها
ـ مستقیما و یا بالملازمه ـ به ترک جنگ و برقراری آتشبس و صلح موقت، مربوط است، گواه دیگری است بر جواز مهادنه با دشمن جنگی.
بنابراین دلایل این مساله بسیار روشن است و این که فقهای ما آن را از مسلمات بهشمار آورده و استدلال فراوانی بر آن نکردهاند، کار بسیار بهجایی به نظر میرسد.
البته علامه حلی و به پیروی از او پارهای از فقهای بسیار متاخر، برای اثبات جواز مهادنه، به حرمت القای نفس در تهلکه استدلال کردهاند و مدعی شدهاند که نتیجه تقابل مفاد این دلیل و دلایل وجوب جهاد، تخییر و جواز مهادنه است. اما اشکال این استدلال چنان آشکار است که ما را از طرح و نقد آن بینیاز میسازد.
لزوم مصلحت
جواز مهادنه مشروط به آن است که فیالجمله مصلحت داشته باشد. ظاهرا عقل به صراحتحکم میکند که این شرط مقتضای حکمت است. همچنین از مناسبتحکم و موضوع این شرط مستفاد میگردد. آیات و روایات بسیاری، به صراحت از مسلمانان میخواهند تا با دشمنان جهاد کنند و آنان را به قتال در راه خدا تشویق و در صورت ترک این فریضه آنان را سخت تهدید میکنند. سپس آیهای و یا آیاتی فرمان به پذیرش صلح میدهند. لذا در چنین وضعی نمیتوان مدعی شد که صلح در هر زمان -اگرچه بدان
نیازمند نباشیم و مصلحتی در آن نباشد و حتی مصلحت در ترک آن باشد جایز است. زیرا لازمه این ادعا بیهوده بودن آن همه تاکید و تهدید و وعید است و در نتیجه کار بدانجا میرسد که گفته شود این اوامر اکید درباره جهاد در قرآن کریم، شامل حکم الزامی نیست و صرفا گویای جواز جنگ با دشمن است و این که جنگ کار ممنوعی نیست و راجح است. حال آنکه این ادعا و نتیجه آن خلاف مقتضای حکمت و برخلاف سخن حکیمانه خداوندعزوجل است.
لذا با توجه به آیاتی که در باب جهاد نازل شده است و همچنین از مناسبات عرفی میان حکم و موضوع، میتوان نتیجه گرفت که مصالحه با دشمن جنگی، همیشه و در هر شرایطی جایز نیست، بلکه جواز آن مشروط به پدید آمدن شرایط و اوضاعی است که از آن به «مصلحت» تعبیر میکنیم.
علاوه بر این، میتوان لزوم مصلحت را از آیاتی که ظاهرشان دال بر منع از مسالمت و مدارا و دوستی با دشمنان جنگی است، استنباط کرد; خداوند متعال میفرماید: «فلا تهنوا و تدعوا الی السلم و انتم الاعلون; یعنی در حالی که برتر هستید، سست مشوید و به صلح دعوت مکنید.» همچنین میفرماید:
«انما ینهاکم الله عن الذین قاتلوکم فی الدین و اخرجوکم من دیارکم و ظاهروا علی اخراجکم ان تولوهم; یعنی جز این نیست که خداوند شما را از دوستی کردن با کسانی بازمیدارد که با شما در دین جنگیدهاند و از سرزمین خودتان بیرونتان راندهاند و بر بیرون راندنتان همدستی کردهاند.» نیز میفرماید: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة; یعنی ای کسانی که ایمان آوردهاید، دشمن مرا و دشمن خود را به دوستی مگیرید و[رشته] محبت به سوی آنان میفکنید.» و بسیاری آیات دیگر در این باب. بنابراین حاصل جمع ادله آن است که پذیرش صلح و یا پیشنهاد آن به دشمن، شرعا مشروط به وجود مصلحتی در آن است.
وانگهی، این مصلحت منحصر به مواردی که فقهارحمةالله علیهم ذکر کردهاند از قبیل ضعف مسلمانان و ناتوانی آنها از ایستادگی در برابر کفار، یا امید مسلمان شدن کافران و یا بهدست آوردن مال از آنان نیست، بلکه با توجه به شرایط خاص هر زمانی، میتوان مصالح دیگری در نظر گرفت و با توجه به آنها به صلح تن داد; مانند تبلیغ مثبت به سود نظام اسلامی به عنوان نظامی که به دشمنانش پیشنهاد صلح میکند، یا ترساندن دشمن دیگری که به دلیل درگیر بودن نظام اسلامی به جنگ، در آن طمع بسته است و میخواهد از این فرصت بهرهبرداری کند. در چنین صورتی هرگاه آن دشمن ببیند که امام مسلمین درصدد انعقاد پیمان صلح با دشمن جنگی خود است، میهراسد و سودای خامی را که در سر پرورده است، فراموش میکند، و مصالح دیگری که ولیامر در هر زمان و مکان آنها را تشخیص میدهد و طبق آنها عمل میکند.
ناگفته نماند که این مصالح ـ همچون مصادیق جهاد ـ مراتبی دارد و اهمیت آنها متفاوت است و نمیتوان دقیقا آنها را معین و منحصر دانست. بلکه امام است که در هر شرایطی تشخیص میدهد مصلحت در جهاد است، یا در صلح و با توجه به مهمتر بودن هر یک از این مصالح، موضوع مناسب را اتخاذ میکند و جنگ یا صلح را برمیگزیند.
بنابراین با فرض اینکه مصلحت مراتبی دارد و تن دادن به صلح در هر مرحلهای مشروط به آن است که در آن مرحله صلح مهمتر از عملیات جهادی باشد ناگزیر باید پذیرفت که گاه، هدنه واجب میشود. ـ چنانکه علامه حلی در قواعد بدان تصریح کرده و مرحوم صاحب جواهر آن را پسندیده است ـ زیرا مراتب رجحان، تابع مراتب اهمیت است و چه بسا اهمیت صلح و آرامش، به حدی برسد که، پذیرش آن واجب و تن زدن از آن حرام باشد.
لیکن ظاهر گفتار پارهای از فقها و گفتار صریح پارهای دیگر، آن است که هدنه هرگز به مرحله وجوب نمیرسد و در هیچحالی واجب نیست و همواره جایز است.
علامه حلی در منتهی و تذکره میفرماید: «و الهدنة لیست واجبة علی کل تقدیر، سواء کان بالمسلمین قوة او ضعف. لکنها جایزة; یعنی هدنه در هیچ صورتی واجب نیست، چه مسلمانان نیرومند باشند و چه ناتوان. لیکن جایز است.»
محقق حلی نیز در شرایع میفرماید: «و هی جایزة اذا تضمنت مصلحة للمسلمین...; یعنی هدنه اگر دربردارنده مصلحتی برای مسلمانان باشد جایز است.» از ظاهر این گفتار برمیآید که هدنه در هیچ وضعی واجب نخواهد گشت، مگر آن که مقصود ایشان از جواز، معنای عام آن در برابر حرمت باشد که شامل وجوب نیز میشود.
در هر صورت، از کلام علامه; در مورد عدم وجوب هدنه در هیچ حالتی، چنین بهدست میآید که ایشان دلیل هدنه را که عبارت است از آیه شریفه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و همچنین کریمه «ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة»، به قرینه ادلهای که به جهاد تا سرحد شهادت فرمان میدهند، بر جواز این عمل ـ نه وجوب آن حمل کرده است. علامه این ادله را چنین برمیشمارد:
الف) آیاتی مانند : «یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون; یعنی در راه خدا کارزار میکنند، پس میکشند و کشته میشوند».
ب) عمل امام حسین(ع) که جنگید تا به شهادت رسید.
ج) و گروهی را که رسولخدا(ص) به سوی هذیل فرستاد،
جنگیدند تا آن که کشته شدند و تنها یک تن از آنان به نام حبیب زنده ماند و اسیر گشت.
پس مکلف به مقتضای این دو دلیل قرآنی میان جنگ و صلح مخیر است و میتواند در صورتی که مصلحت در صلح باشد، آن را برگزیند. پیامبراکرم(ص) و امامان معصوم: نیز به مقتضای مصلحت و شرایط زمانی، گاهی صلح و گاهی جنگ را برمیگزیدند. پیامبر(ص) و امام حسن(ع) صلح کردند و امام حسین(ع) جنگید. علامه به همین ترتیب استدلال خود را ادامه میدهد و صاحب جواهر هنگام تقریر، آن را میپسندد.
محقق کرکی در جامع المقاصد براین استدلال اشکال میکند و میگوید: «امر به جنگ به مقتضای آیه شریفه «ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکه» مقید به عدم هلاکت است.»
لازمه این قید آن است که هرگاه فرض کنیم جنگ به هلاکت انداختن است، واجب است تن به صلح و آتشبس بدهیم.
ناگفته نماند که لازمه پذیرفتن این قید، حرام بودن جنگ در هر موردی است که موجب هلاکت میشود و در این صورت هرگاه جنگ مایه هلاک شدن کسی یا کسانی گردد، جنگ بر آن کس یا آنان حرام خواهد بود، گرچه بر دیگر مسلمانان رزمنده -که خطر هلاکت تهدیدشان نمیکند همچنان واجب است. بنابراین وجوب پرهیز از هلاکت، اختصاص به مورد صلح ندارد، بلکه شامل هر حرکتی برای نجات از هلاکتحتی گریختن از معرکه نیز میشود. پس ناگزیر در این صورت فرار نیز چون صلح واجب است؟!
شگفتی این سخن ناگفتنی است. ظاهرا صاحب جواهر برای دفع این ملازمه و حذف این نتیجه، بر سخن محقق مذکور، توضیحی افزوده است که «قدر متیقنی چون فرار از جنگ و مانند آن، از عموم حرمت القای نفس در تهلکه خارج است».
جا دارد بپرسیم که به چه دلیل فرار ـ به سبب دلایل حرمتش ـ از دایره ادله حرمت القای نفس در تهلکه خارج میشود؟ چه قرینه ای بر مقدم بودن دلایل حرمت فرار بر دلایل حرمت القای نفس در تهلکه وجود دارد؟ و اگر ملتزم شویم که ادله حرمت القای نفس در تهلکه حاکم بر ادله جهاد است، چرا آن را بر ادله حرمت فرار نیز حاکم ندانیم و بدان ملتزم نشویم؟ و آیا ادله حرمت فرار دلالتشان قویتر، تعدادشان بیشتر و مفادشان آشکارتر از ادله جهاد است؟ نه، هرگز چنین نیست. لذا اگر کسی ملتزم شود که ادله حرمت
به هلاکت افکندن مقدم بر ادله وجوب جهاد است و با این همه تاکیدات که درباره جهاد صادر شده و وعیدهایی که در صورت ترک آن داده شده است، وجوب آن را مقید به عدم القای نفس در تهلکه بداند ـ همانگونه که محقق کرکی بدان ملتزم شده است ناگزیر است که در قبال ادله حرمت فرار نیز تن به این التزام بدهد و همانطور که از ظاهر سخن محقق استفاده میشود ادله حرمت القای نفس را برآن مقدم بدارد. بنابراین استدراک مرحوم صاحب جواهر، وجهی ندارد.
اما حق آن است که مطلب برعکس است و ادله وجوب حفظ نفس و حرمت القای نفس در تهلکه به ادله جهاد مقید است. زیرا روشن است که یکی از مصادیق بارز القای نفس در هلاکت، جهاد واجب است و اگر این فریضه را با این ادله تخصیص بزنیم، تخصیص اکثر لازم میآید و چهبسا به تعطیل کامل این فریضه الهی خواهد انجامید.
پاسخ درست به آنچه علامه; درباره دلیل حرمت القای نفس در تهلکه فرموده، آن است که پیشتر گفتیم. در مورد دلیل صلح نیز پاسخ آن است که سیاق ادله حکم جهاد و حکم صلح و همچنین مناسبتحکم و موضوع در هر دو مورد، ما را برآن میدارد که بپذیریم جهاد قاعده است و صلح استثنای آن و مقید به داشتن مصلحتی است که اگر به حد الزام برسد، بر جهاد مقدم داشته میشود وگرنه به مقتضای مصلحت عمل میشود. از جمع و تحلیل ادله چنین استفاده میشود والله العالم.
اما در پاسخ استدلال به عمل امام حسین(ع) باید گفت: اولا، عمل امام از جهتی جهاد دفاعی بوده است. (قیام امام حسین(ع) وجوه گوناگونی دارد که به وجهی میتوان آن را جهادی دفاعی نامید. تأمل شود.) ثانیا، «انه قضیة فی واقعة»، قیام امام قضیهای است مربوط به واقعه خاصی و از قبیل سنت عملی است که قابل اطلاق یا تقیید نیست و لذا نمیتوان به اطلاق حکم مستفاد از آن استناد کرد. همین مطلب درباره تقریر پیامبراکرم(ص) در مورد حرکت جهادی گروهی که به سوی قبیله هذیل گسیل داشته بودند، نیز
صادق است.
لزوم تعیین مدت
ظاهرا در مورد شرط مدت در پیمان مهادنه، اختلافی میان فقها نیست. این نکته از آنجا بهدست میآید که اولاً، همه فقها قید زمان را در تعریف هدنه بهکار گرفتهاند. چنانکه در مبسوط و شرایع و منتهی و تذکره و قواعد و غیره آمده است.
ثانیاً، ادعا شده که مدت خاصی مورد اجماع است، چنانکه در منتهی و کتب دیگری ادعای اجماع شده بر اینکه مدت هدنه نباید بیش از یکسال باشد. ثالثا، فقها به هنگام استدلال در این مقام، نام از زمان و شرط مدت نبردهاند و از همین نام نبردن، مفروغعنه بودن و آشکار بودنش استفاده میشود. زیرا عدم ذکر مدت اقتضای همیشگی بودن پیمان هدنه را دارد که قطعا باطل است، پس به ناچار عدم ذکر این شرط را باید نشانه مسلم دانستن و بدیهی بودن آن بهشمار آورد.
واقعاً چنین نیز است. زیرا اطلاق و عدم تعیین مدت، مقتضی پایبندی به پیمان تا زمانی است که پیمانشکنی از سوی دشمن صورت نگرفته باشد، خواه در زمان کسی باشد که پیمان را بسته باشد و خواه پس از او و این قطعا خلاف مصلحت است. چون لازمهاش تعطیل جهاد خواهد بود و ضرورتاً میدانیم که شارع به تعطیل آن راضی نیست. افزون برآن، بسیار بعید -و حتی نزدیک به محال است که شرایط همواره ثابت و یکسان باشد و بتوان براساس آن پیمانی همیشگی بست. پس پیمانی که مقتضی همیشگی بدون هدنه باشد قطعا خلاف مصلحت است و به طریق اولی از این نکته بطلان پیمانی که در آن به همیشگی بودن هدنه تصریح شده باشد، دانسته میشود. وانگهی مشروط دانستن صحت هدنه به تعیین مدت، به معنای آن نیست که مستلزم حکمی تکلیفی در این میان باشد; یعنی آن عقد هدنه بدون تعیین وقت و یا حتی با تصریح به همیشگی بودن، حرام باشد.
بنابراین برفرض که در تن زدن از ذکر مدت مصلحت بزرگی باشد; مانند آنکه به فرض دشمن تن به هدنه مدتدار ندهد و آن را جز به صورت مطلق یا همیشگی نپذیرد و ادامه جنگ هم زیانهای فراوانی برای اسلام و مسلمانان در پی داشته باشد، در این حال بر امام حرجی و منعی نیست که پیمان هدنه را بدون ذکر مدت منعقد سازد و این کار بر او حرام نخواهد بود، گرچه این هدنه در واقع و نفسالامر فاسد است و اساسا منعقد نشده است. در این صورت مسلمانان تا زمانی که نیازمند باشند، از متارکه پیش آمده استفاده خواهند برد و امام نیز در امر جنگ هر زمان که بخواهد حق انتخاب خواهد داشت. سخن کوتاه، مشروط بودن هدنه به تعیین مدت، مسالهای است قطعی. تا اینجا هیچ خلافی و ابهامی نیست. لیکن سخن در مقدار مدت است و اینکه آیا برای زمان هدنه حداقل مدت و حداکثری وجود دارد، یا خیر؟
فقها قدر متیقن جواز هدنه و قدر متیقن عدم جواز آن را از نظر زمانی تعیین کردهاند که در اینجا متعرض آن میشویم و در پی دلایل آن برمیآییم تا حقیقت حال آشکار شود.
1. قدر متیقن جواز هدنه را در صورت نیرومند بودن مسلمانان، مدت چهار ماه ذکر کردهاند. بنابراین بستن پیمان هدنه به مدت چهارماه و کمتر از آن جایز است و در کتب چند تن از فقهای ما، ادعای اجماع براین مطلب شده است.
مرحوم شیخ طوسی بر این مطلب به آیه شریفه فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; یعنی پس چهارماه در زمین سیر کنید.» استناده کرده است. بنابراین اگر مسلمانان برای مدت چهارماه با کافران جنگی پیمان آتشبس ببندند، اگرچه نیرومند باشند، جایز است. ظاهرا در این صورت نیز رعایت مصلحت لازم است; به این معنا که نیرومندی مسلمانان و انتفای مصلحت هدنه از این جهت، منافی وجود دیگر مصالح نیست و چهبسا مقصود از سخن شیخ طوسی در مبسوط همین باشد، آنجا که میفرماید: «فاذا هادنهم فی الموضع الذی یجوز، فیجوز ان یهادنهم اربعه اشهر; یعنی هرگاه امام مسلمین در جایی که مهادنه جایز است، با مشرکان پیمان مهادنه بست، جایز است که برای مدت چهارماه با آنان پیمان ببندد.» و تا جایی که از سخنان فقها مطلعیم، جز ایشان کسی به این نکته تصریح نکرده است. در هر صورت، استدلال به این آیه با ضمیمه کردن شان نزول آیه بدان کامل میگردد. میدانیم که این آیه به هنگام بازگشت پیامبر(ص) از تبوک نازل شد و آن هنگام پیامبر در کمال نیرومندی و اقتدار بود.
لیکن مرحوم صاحب جواهر در استدلال به این آیه مناقشه کرده و آنرا خارج از محل کلام دانسته و گفته است که اساسا مدلول آیه، انعقاد پیمان مهادنه به مدت چهارماه نیست، بلکه مشخصا مهلت دادن به مشرکانی است که با آنان پیمانی بسته شده بود، آن هم به زبان وعید و تهدید.
اشکال ایشان بجاست، افزون بر آن فرض قوت مسلمانان درآن هنگام کاملا معلوم نیست، اگرچه در تاریخ چنین مینماید. چون چهبسا اصحاب رسولخدا(ص) پس از حرکت به سوی تبوک، با آن گرما و مسیر طولانی، دچار خستگی و ملال شده بودند، بهویژه آنکه این غزوه به فاصله زمانی اندک پس از غزوه دیگری صورت گرفت. لذا رسولخدا(ص) میخواست با سیاست الهی خود، از طریق مهلت دادن به مشرکان به مدت چهارماه، نشاط و نیروی اصحاب خود را به آنان بازگرداند.
پس حق با صاحب جواهر است که میفرماید:
«العمدة حینئذ فی اثبات ذلک علی جهة العموم، الاجماع ان تم; یعنی پس در این صورت عمده دلیل برای اثبات این مدت، به طور عام، اجماع است، اگر چنین اجماعی تمام باشد.»
به نظر ما، این اجماع نیز هرگز تمام نیست، زیرا در سخنان شیخ و معاصرانش از آن ذکری نرفته است و تنها در سخنان آنان برای اثبات این حکم به آیه مذکور استدلال شده است که خود این نظر را تقویت میکند که این اجماع مدرکی است و غرض از نقل آن، تنها اشاره به شیوع این قول در میان فقها و عدم مخالفت کسی با آن است، نه آن اجماع مصطلح که از ادله اربعه بهشمار میرود.
آنچه نشاید در آن ترید داشت، آن است که مهادنه تا چهارماه در صورتی که مصلحتی در آن باشد، جایز است، گرچه مسلمانان بر جنگ توانا باشند. زیرا چنین مهادنهای قدر متیقن از اطلاقات ادله مهادنه است و از کتاب و سنت نیز ردعی در این مورد وارد نشده است. بنابراین برای اثبات جواز آن نیازی به استدلال به آیه شریفه مذکور چنانکه در کلام شیخ آمده، نیست. از این نکته همچنین نادرستی سخن صاحب جواهر نیز معلوم میشود که گفت: «اگر اجماع تمام نباشد، ادلهای که دلالت بر تشویق و ترغیب به قتل مشرکان و به کمین نشستن برای آنان در هر کمینگاهی دارد، مقتضی عدم جواز مهادنه است.»
2. فقها بیشترین مدتی را که مسلمانان ـ در صورت قدرت و شوکتشان ـ میتوانند با مشرکان پیمان مهادنه ببندند معین نموده و آنرا یک سال دانستهاند و بیش از آن را جایز ندانستهاند.
محقق حلی در شرایع میفرماید: «و لا تجوز اکثر من سنة علی قول مشهور; یعنی بنابر قول مشهوری بیش از یکسال جایز نیست.» علامه حلی نیز در تذکرهمیفرماید: «اذا کان فی المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اکثر من سنة اجماعا; اگر مسلمانان دارای قدرت باشند، برای امام جایز نیست که بیش از یکسال با مشرکان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.» همچنین در منتهی میفرماید: «اذا اقتضت المصلحة المهادنه و کان فی المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اکثر من سنة اجماعا; یعنی اگر مصلحت مقتضی مهادنه باشد و مسلمانان نیرومند باشند، برای امام جایز نیست که بیش از یک سال با آنان پیمان مهادنه ببندد، اجماعاً.»
این سخن محقق و علامه است، لیکن سخن شیخ طوسی; با آن متفاوت است. ایشان در مبسوط میفرماید: «و لا یجوز الی سنة و زیادة علیها بلاخلاف; یعنی بیکمترین اختلافی، تا یکسال و بیش از آن جایز نیست.» بنابراین مقتضای این تعبیر آن است که پیمان مهادنه بستن ـ در صورتی که مسلمانان نیرومند باشند ـ برای مدت یکسال نیز جایز نیست، حال آنکه از سخنانی که از علامه و محقق نقل کردیم، چنین برمیآید که حداکثر تا یک سال جایز است. اما سخن شیخ با آیه شریفهای که در این مورد بدان استدلال شده است; یعنی «پس هرگاه ماههای حرام به پایان رسید، مشرکان را بکشید...» همسازتر است. زیرا قائلان به این مطلب از این آیه چنین دریافتهاند که در هر سال قمری، پس از انقضای ماههای حرام، جهاد واجب است و آشکار است که مهادنه یکساله با وقوع جنگ در آن سال -گرچه به مدت یکروز منافات دارد. البته احتمال دارد که علامه و محققره نیز موافق نظر شیخ باشند و تعبیر به سال در
گفتارشان، صرفا از سر تسامح باشد.
در هر صورت، با تأمل در گفتار قائلان به این حکم، میتوان دلایل آن را از این دست دانست:
یکم: اجماع است، همانگونه که علامه و دیگران ادعای آن را دارند و شیخ در گفتار خود از تعبیر بیکمترین اختلافی استفاده میکند. جز آن که محقق از ادعای اجماع عدول میکند و آنرا به قولی مشهور نسبت میدهد و همین نکته ادعای اجماع را ضعیف میسازد. زیرا ظاهرا وجه عدول ایشان ـ همانگونه که شهید ثانی در مسالک استظهار میکند آن است که اجماع از نظر ایشان محقق نشده است.
دوم: آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام، فاقتلوا المشرکین. ..; یعنی چون ماههای حرام به پایان رسید، مشرکان را بکشید.» است که به دوگونه به آن استدلال شده است.
نخست نحوه استدلال شیخ طوسی در مبسوط است به این شرح که مقتضای این آیه لزوم قتل مشرکان در هر حالی است، لیکن قدر متیقن چهارماه حرام با دلیل خاص دیگری; یعنی آیه شریفه «فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; پس چهارماه در زمین سیر کنید»، از آن خارج میشود و بقیه آن بر عموم خود باقی میماند.
دومین شیوه استدلال به این آیه از آن شهید ثانی در مسالک است. ایشان میفرماید مقتضای این آیه وجوب جهاد پس از انقضای ماههای حرام است که در هر سال یکبار محقق میشود. آنگاه شهید خود براین استدلال اشکالی وارد میکند که امر مقتضی تکرار نیست.
محقق آقا ضیاءالدین; در شرح خود بر تبصره، در دلالت این آیه اشکالی کرده که نهایت آنچه از این آیه بهدست میآید، وجوب قتال در هر سال به حسب مصلحت اولیه است و این وجوب با جواز ترک قتال براثر بستن پیمان مهادنه با مشرکان به دلیل مصلحت قویتری، منافات ندارد.[تا آنجا که میفرماید:] «بنابراین مجالی برای توهم معارضه میان دلیل قتال پس از انقضای ماههای حرام -که گویای وجوب آن در هر سال است و آیه صلح و هدنه، نمیماند.»
در این باب نکتهای گفتنی است و آن این که ما با نظر صاحب مسالک مبنی بر عدم دلالت ماده و هیات امر بر مره یا تکرار موافقیم و این نکته مورد قبول همه محققان اصولی متاخر است و هیچ کس تردیدی ندارد که امر صرفا اراده ایجاد طبیعت ماموربه است و هیچ اشعاری به لزوم تکرار آن ندارد. لیکن ادعای دلالت آیه شریفه بر وجوب قتال پس از انقضای ماههای حرام در هر سال، از نظر معتقدان به این نظر، مبتنی بر دلالت امر بر تکرار نیست، بلکه براساس دلالت قضیه حقیقیه بر فعلیتحکم به هنگام تحقق موضوع در هر زمان و مکانی است. طبق این نظرگاه حکم در آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام»، همانگونه که از ادله احکام شرعی و حتی قوانین و احکام مدنی و شخصی ـ اعم از دینی و عرفی ـ انتظار میرود، به صورت قضیه حقیقیه است و هرگاه و هرجا موضوع جهاد ـ یعنی انقضای ماههای حرام ـ در خارج محقق شد، حکم آن نیز; یعنی وجوب جهاد و ریشهکن کردن مشرکان محقق میگردد. بنابراین در اینجا حکم مانند حکم به وجوب روزه ماه رمضان است که به حلول این ماه منوط شده است. پس حکم وجوب جهاد در هر سال از نظر کسانی که قائل به چنین حکمی هستند نیز ربطی به مساله مره و تکرار در اوامر ندارد. ناگفته نماند که آنچه یاد کردیم، مبنی بر آن است که گذشت ماههای حرام در آیه، به عنوان شرط حکم ـ یعنی وجوب کشتن مشرکان ـ اخذ شده باشد. همانگونه که درباره حلول ماه رمضان در مورد وجوب روزه مثال زدیم و این مقتضای ظاهر کلام و سیاق آیه شریفه است. لیکن چهبسا بتوان این احتمال را داد که مقصود، بیان حکم جهاد در غیر ماههای حرام باشد و ذکر به سرآمدن آن ماهها، صرفا به عنوان مقدمه برای بیان آن حکم کلی باشد بی آن که درصدد بیان آنچه در هر سال پس از پایان ماههای حرام واجب است، باشد. بنابراین غایت مفاد آیه، وجوب جهاد در غیر ماههای حرام است، بیآنکه دلالتی بر وجوب ادامه و تکرارش در یکسال و یا هر سال باشد، مگر آن که ملتزم شویم امر دلالت بر تکرار دارد. چهبسا مقصود صاحب مسالک; نیز همین باشد. اما این احتمال از ظاهر آیه بعید است. در هر صورت، همه اینها براین اساس است که حکم در آیه به نحو قضیه حقیقیه باشد. البته بنابر آنکه حکم در این آیه به نحو قضیه خارجیه باشد -که مختار ما نیز چنین است و بهزودی آن را روشن خواهیم ساخت مساله فرق خواهد کرد و حکم به تکرار این تکلیف، نیازمند قرینهای لفظی یا عقلی خواهد بود که به آیه منضم شود والا مقتضای اطلاق امر، آن است که حتی با یک مرتبه تحقق ماموربه، امتثال صورت گرفته و تکلیف ساقط شده است.
ممکن است بر سخن محقق عراقی اشکال شود «که گرچه احکام شرعی در عالم ثبوت، برآیند کسر و انکسار میان مصالح و مفاسد بسیاری است که غالبا از نظر مکلف پوشیده است، لیکن در عالم اثبات تابع ادله شرعی عقلی و نقلی است و از آنها کشف میشود و نمیتوان اطلاقات آنها را با مصلحت مقید ساخت، آنگونه که با ضرورت مقید میشود.»
اما میتوان نظر محقق عراقی را به گونهای تقریر کرد که اشکال مذکور بر آن وارد نباشد، بدین بیان:
چون آن که امر جنگ و صلح به دست اوست، همواره زمانی دست به مهادنه میزند که مصالحی هم سنگ و گاه برتر از مصالح جنگ آن را اقتضا و یا ایجاب کند، و به واسطه وجود چنان مصالحی است که حکم هدنه بر حکم جهاد که با ادله شرعی بسیاری ثابتشده است، مقدم میگردد و دلیل آن بر ادله جهاد حاکم میشود و یا آنرا مقید میکند. در موضوع آیه انسلاخ نیز اگر فرض کنیم که مصلحتی برتر از مصلحت جهاد در میان باشد، میتوان به تعین هدنه و عدم وجوب حکم آیه مذکور; یعنی قتال پس از انتهای ماههای حرام، حکم نمود. از اینرو حکم این آیه مانند حکم دیگر آیات جهاد، مقید به نبود مصلحت در ترک آن است; مصلحتی که بر جهاد مقدم باشد و آن موردی که در آن چنین مصلحتی فرض شود، دیگر مورد جهاد نخواهد بود، بلکه مورد هدنه خواهد بود. در نتیجه هرگاه هدنه دارای مصلحتی قویتر از مصلحت جهاد باشد، استمرار آن حتی پس از انقضای ماههای حرام جایز است.
پس خدشهای که این محقق; بر استدلال به آیه انسلاخ برای اثبات عدم جواز هدنه به مدت بیشتر از یکسال وارد کرده است، همچنان به قوت خود باقی است و اشکال یادشده برآن وارد نیست. لیکن اشکال دیگری که همچنان پابرجای است این است که آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است، پس برآن مقدم میگردد. بیان مطلب آن که از ظاهر آیه انسلاخ ـ بنابراین که حکم در آن به نحو قضیه حقیقیه اخذ شده باشد ـ چنین برمیآید که مدلول آن منحصر به بیان اصل وجوب جهاد ـ همچون دیگر عمومات این باب ـ نیست. بلکه خطاب در آن اولا و بالذات برای بیان امر دیگری است و آن هم وجوب قتل مشرکان پس از به پایان رسیدن ماههای حرام است; بدین معنا که از نظر شارع مقدس این برهه زمانی دارای خصوصیتی است برای اجرای عملیات قتال، بهگونهای که به تاخیر انداختن آن را نمیپسندد. پس بهسر آمدن ماههای حرام شرط توجه این جنبه اصلی مفاد آیه شریفه است و نتیجهاش آن است که پیشدستی برای جهاد پس از به پایان رسیدن ماههای حرام، در هر سال تا پیش از آغاز همان ماهها در سال آینده از نظر شارع مقدس، امر مطلوبی است. مخفی نماند که با این بیان، استدلال آن که به این آیه بر عدم جواز خودداری از جهاد در سراسر سال استدلال کرده است، تمام میگردد. حاصل این بیان آن است که آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است; زیرا اختصاص به پس از پایان ماههای حرام دارد. لذا بر دلیل هدنه مقدم میگردد و آن را مقید میکند به مدت زمانی که در هدنه اخذ شده است. و دیگر نوبت به ملاحظه مصلحت و تفاضل آن در باب قتال و صلح نمیرسد. در نتیجه باید گفت که اگر هدنه دارای مصلحت باشد، جایز است، مگر در مورد آیه انسلاخ; یعنی قتال پس از انقضای ماههای حرام.
از همه آن چه در مورد اشکالات شهید ثانی و محقق عراقیره بیان کردیم، چنین بهدست میآید که استدلال به آیه انسلاخ برای اثبات این که هدنه تا یکسال و بیشتر از آن جایز نیست، صحیح است و اشکالات آندو بزرگوار بر آن وارد نیست.
این از اشکالات دفع شده، اما این استدلال اشکال دیگری دارد که تا جایی که میدانیم کسی بدان نپرداخته است و آن این که مبنای استدلال براین اصل استوار است که قضیه مندرج در این آیه، قضیه حقیقیهای است که یک حکم کلی را برای همه زمانها و درباره همه کافران بیان میکند. مانند دیگر آیات جهاد از جمله «قاتلوا الذین یلونکم من الکفار; یعنی با کافرانی که نزدیک شما هستند بجنگید.» که مختص به کافرانی که آن روزگار نزدیک مسلمانان بودند نیست و یا «و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم; یعنی در راه خدا با آنان که با شما میجنگند، بجنگید.» که مراد آیه، جنگ با گروه خاصی که در آن زمان با مؤمنان میجنگیدند نیست، بلکه هر یک از ایندو آیه همانگونه که شان قضیه حقیقیه است متصدی بیان حکمی کلی و جاری در هر زمان و مکانی است که موضوع آن محقق شود. این است مبنای استدلال به آیه انسلاخ برای اثبات وجوب جهاد پس از انقضای ماههای حرام در هر سال. طبیعتا بنابراین مبنا مقصود از ماههای حرام در این آیه، همان ماههای چهارگانه معروف یا مشخصا ماهای حرام سهگانه بههم پیوسته است; یعنی ذوالقعده، ذوالحجه و محرم.
لیکن از بحثهای گذشته به ضعف این مبنا پی بردیم و روشن شد که نمیتوان پذیرفت که مقصود از ماههای حرام، همان چهارماه معروف باشد. این مطلب با نگاهی از نزدیک به این آیه شریفه و ربط منطقی میان آن و آیات پیش از آن آشکارتر میگردد. اینک نگاهی مختصر و گذرا به آن میاندازیم.
پس از آن که خداوند متعال برائت خود و پیامبرش(ص) را از مشرکانی که با آنان پیمان بسته شده بود، اعلام کرد، به آنان چهارماه مهلت داد تا در زمین سیر کنند. سپس این اعلام را با وعید و تهدید همراه ساخت و فرمود: «و اعلموا انکم غیر معجزی الله; یعنی و بدانید که شما نمیتوانید خداوند را عاجز کنید.» آنگاه آنان را به بازگشت به حق و توبه ترغیب کرده و فرمود: «فان تبتم فهو خیر لکم; یعنی پس اگر توبه کنید برایتان بهتر است.» پس از بیان این حکم، متوجه مؤمنان گشته، نحوه رفتار با مشرکان پیمانبسته را، چه آنانی که پایبند پیمان خود بودند و چه آنان که پیمان شکسته بودند، مشخص ساخت و حکم هر یک را بیان داشت: مؤمنان موظف گشتند پیمانی را که مشرکان نقض نکرده بودند، همچنان تا پایان مدت آن رعایت کنند و از نقض آن بپرهیزند.
لیکن به مؤمنان فرمان داد پس از پایان مهلت چهارماهه، مشرکانی را که در طول مدت معاهده، پیمان شکستند و دشمنی خود را آشکار نمودند، بکشند و هر جا یافتندشان نابودشان کنند و در هر کمینگاهی به کمین آنان بنشینند و پس از آن با خود درباره پیمان بستن با آنان سخنی نگویند.
زیرا چنین عهدشکنانی که هرگاه دستشان برسد، در باب مؤمنان نه پیمانی را رعایتخواهند کرد و نه سوگندی را نگه خواهند داشت، چگونه حرف و عهدشان پذیرفته گردد؟ تا آخر آیات.
این مضمون آیات آغازین سوره برائت است و همانطور که میبینیم، متصدی حکمی خاص درباره گروهی خاص از کافران; یعنی مشرکان مکه و دیگر شهرهای حجاز در زمانی خاص است. نه آن که حکمی عام و شامل همه گروههای کافر و همه زمانها باشد. پس این قضیهای خارجیه است و حکم در آن متعلق به موضوع معین خارجی است. لذا میبینید با آنکه در آیات مذکور، حکم شده که با کافرانی که رفق و مدارا نشان میدهند و کینه و دشمنی خود را پنهان میکنند نیز پیمان نبندید، اما فقها به این حکم فتوا ندادهاند. تنها دلیل این مطلب آن است که حکم در آیه به سیاق قضیه حقیقیه نیست.
در فضای چنین برداشتی از آیات شریفه، هر کس آشکارا درمییابد که مقصود از ماههای حرام مذکور در آیه، همان چهارماه معروف نیست، بلکه صرفا آن مدتی است که خداوند به آنان مهلت داده است تا با ایمنی حرکت کنند و هیچ مؤمنی حق تعرض به آنان را نداشته باشد.
اگر اشکال شود که در قرآن کریم، تعبیر «ماههای حرام» بارها آمده و همهجا به یک معنا بوده است; مانند: «منها اربعة حرم; یعنی چهارماه از آنها حرام است» و: «الشهر الحرام بالشهر الحرام; یعنی ماه حرام در برابر ماه حرام.» پس به چه دلیل در آیه انسلاخ، نباید به همان معنا باشد و چه قرینه صارفهای در اینجا وجود دارد؟
پاسخ این اشکال آن است که اولا، ذکر واژهای در موارد گوناگون در قرآن کریم، مستلزم آن نیست که در هم آن موارد به یک معنا باشد، مگر آن که در یک معنا چنان فراوان به کار برده شود که تبدیل به حقیقتشرعیه در آن شود و یا آن که قرینه صارفهای از دیگر معانی در کنارش باشد، حال آن که هیچ یک از این دو مطلب در مورد تعبیر ماههای حرام در این آیه قطعی نیست.
ثانیا، به فرض که بپذیریم، ماههای حرام در قرآن کریم، به همان معنای رایج بهکار برده شده است. ذکر ماههای حرام درباره مشرکان در بحث ما و با توجه به این که آیات آغازین سوره توبه درصدد بیان حکم قضیه خارجیهای است، بهترین قرینه صارفهای است که نباید ماههای حرام را به معنای ماههای معروف به کار برد و گویای آن است که در اینجا مقصود، بیان مدت مهلت است و بس.
ثالثاً، فرض کنیم که در همه این موارد شک کردیم. در این صورت حکم به وجوب قتال پس از انقضای ماههای چهارگانه معروف به استناد آیه انسلاخ با فرض شک در مضمونش، جایز نخواهد بود.
سخن کوتاه، از مطالبی که گذشت روشن گشت که استدلال به آیه شریفه انسلاخ برای اثبات حرمت هدنه به مدت یک سال و یا بیشتر از آن، صحیح نیست و آیه ناظر به مطلب دیگری است و برای این مساله نمیتوان به آن استناد جست.
بنابراین اطلاق دلیل صلح; یعنی کریمه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و دیگر دلایلی که در این مورد بدان استناد کردهاند، شامل صلح بیش از یک سال نیز میشود بنابراین هرگاه مصلحت باشد، انعقاد پیمان صلح برای مدت یک سال و بیش از آن جایز خواهد بود، چون ثابتشد که جواز صلح مشروط به وجود مصلحت است.
سومین دلیل قائلان به عدم جواز مهادنه به مدت بیش از یک سال، این آیه شریفه است: «فلا تهنوا و تدعوا الی السلم و انتم الاعلون والله معکم; سستی نورزید و به صلح دعوت مکنید، حال آن که شما برتر هستید و خدا با شما است.» علامه حلی به این آیه در منتهی استدلال کرده است و جز ایشان ندیدهایم کسی بدان استدلال کند. نحوه استدلال ایشان به این آیه آن است که مقتضای این آیه نهی از پیشقدمی برای صلح است. لیکن ما جواز پیمان کمتر از یک سال را با دلایلی که داریم، از آن خارج کردهایم، اما بیش از آن همچنان مشمول نهی باقی میماند.
این استدلال از جهاتی قابل خدشه است : نخست آن که آیه شریفه از پذیرفتن صلح نهی نمیکند، بلکه از پیشقدمی در آن و پیشنهاد آن بازمیدارد. بنابراین با آنچه درصدد اثباتش هستیم بیگانه است و یا میتوان گفت این دلیل اخص از مدعا است. دیگر، آن که استدلال به آن برای اثبات حرمت پیمان صلح برای مدت بیش از یک سال نیز همراه با تسامح است. زیرا دلیل مخصص ما، پیمان صلح چهارماهه و کمتر از آن را جایز میدانست. در نتیجه آ نچه همچنان مشمول عموم حرمت میماند، بیش از چهارماه است -نه بیش از یک سال و این غیر از مدعا است.
وانگهی اجماعی که بر این حکم ادعا شده است، قابل اتکا و استناد نیست. نخست به دلیل این که فقهای ما از آن با تعبیرهای متفاوتی یاد کردهاند; شیخ طوسی از آن با تعبیر «بلاخلاف» یاد میکند، حال آن که محقق حلی از «شهرت» نام میبرد و بالاخره علامه حلی بر تعبیر «اجماعا» تکیه میکند. دوم آن که از ظاهر تعبیرات شیخ و دیگران چنین برمیآید که فتوای اجماعکنندگان به آیه شریفه انسلاخ مستند است. شیخ در مبسوط پس از گفتن «بلاخلاف» میفرماید: «به دلیل گفته حق تعالی: ;ژرسز÷فاذا انسلخ الاشهر الحرم; یعنی پس هرگاه ماههای حرام به پایان رسید;ژرسز÷...». در منتهی نیز نزدیک به این تعبیرات آمده است. این مطلب نیز روشن است که اتفاقنظر عالمان در استناد به دلیلی شرعی یا عقلی در یکی از احکام دین، آن اجماع اصطلاحی که یکی از ادله اربعه (کتاب، سنت، عقل و اجماع) بهشمار میرود، نیست.
بنابراین بنیاد استدلال بر عدم جواز مهادنه به مدت یک سال و بیشتر، همان آیه نخست است، که دیدیم استدلال به آن و استنتاج این حکم از آن، نارسا است. پس مطلب صحیح همان است که آن بزرگوار معاصر; در منهاجالصالحین خود فرموده است: «ما هو المشهور بین الفقهاء من ان لایجوز جعل المدة اکثر من سنة فلایمکن اتمامه بدلیل; یعنی حکم مشهور میان فقها مبنی بر عدم جواز مهادنه بیش از یک سال، با هیچ دلیلی استوار نمیگردد.»لذا اقوی، جواز مهادنه به مدت یک سال و بیش از آن است، اگر مصلحتی در آن باشد. حال، بنابر آنکه مهادنه به مدت بیش از یک سال جایز نباشد، جواز مهادنه بیش از چهارماه و کمتر از یک سال محل بحث میان فقها واقع شده است. شیخ طوسی; در مبسوط به استناد آیه شریفه انسلاخ ـ بنابر کیفیتی که بدان استدلال فرموده و پیشتر بیان شد آن را جایز نمیداند و حاصل استدلالشان این است که مقتضای این آیه قتل مشرکان در همه حال است و تنها چهارماه از حکم آیه مستثنا شده است، لذا مهادنه بیش از آن جایز نیست. براساس یکی از دو فتوای شافعی، حکم جواز به او نسبت داده شده است. مستند این حکم، تمسک به اطلاق کریمه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله» است. مشهور میان اصحاب ما در این باب، مراعات اصلح است.
ناگفته نماند که با توجه به استظهاری که از کریمه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام» کردیم، مدت بین چهارماه تا یک سال با مدتهای کمتر و یا بیشتر از آن، تفاوتی ندارد و تعیین مدت تابع مصلحت است; بدینمعنا که در همه موارد صلح جایز است.
اما آن چه از مشهور درباره مراعات اصلح نقل شده است ، به فرض آن که دلیلی بر آن باشد، در همه موارد جاری است.
عمده آنچه میتوان برای این مطلب بدان استناد کرد، همان نکتهای است که پیشتر در باب مناسب میان حکم و موضوع گفتیم و نتیجه گرفتیم که صلح، استثنایی است بر قاعده جهاد. تأملی کوتاه در آیات فراوان قرآن و روایات بیشمار در باب جهاد، گواه این مطلب است. در اینجا چند آیه را من باب مثال نقل میکنیم:
الف) «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیلالله و الذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفا; یعنی کسانی که ایمان آوردهاند در راه خدا میجنگند و کسانی که کفر ورزیدهاند، در راه طاغوت میجنگند. پس با اولیای شیطان بجنگید که نیرنگ شیطان سست است.»
ب) «ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فی سبیل فیقتلون و یقتلون;
یعنی خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خرید، تا بهشت از آنان باشد. در راه خدا میجنگند، پس میکشند و کشته میشوند.»
ج) «یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار و لیجدوا فیکم غلظة و اعلموا ان الله مع المتقین; یعنی ای کسانی که ایمان آوردهاید، با کافرانی که نزدیک شما هستند بجنگید و باید در شما سختی و درشتی ببینند و بدانید که خداوند با پرهیزکاران است.»
د) «محمد رسول الله و الذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم; یعنی محمد فرستاده خدا است و کسانی که با او هستند، بر کافران سختگیر و میان خویش مهربان هستند.»
از تأمل در این نصوص، به قطع درمییابیم که اصل در رفتار با دشمنان جنگی جهاد است. لیکن این اصل استثناءهایی دارد که یکی از آنها مهادنه است. پیشتر نیز گفتیم که مهادنه مشروط به آن است که دربردارنده مصلحت مسلمانان باشد. البته این نکته نیز واضح است که مقصود، هرگونه مصلحتی -گرچه بیاهمیت که عقلا برای آن چندان ارزشی قائل نباشند نیست. همچنین مقصود، ضرورتی نیست که بر همه احکام و در همه بابها مقدم است بلکه مراد مصلحتی است که در هر مورد، بر جهاد مقدم میگردد و صلاح مسلمانان را بیشتر تامین میکند. لذا پیشتر اشاره کردیم که صلح -بنابر مصلحتی که در آن نهفته است گاه جایز، و گاه واجب است.
از اینرو میتوان گفت که سخن محقق حلی در شرایع مبنی بر مراعات اصلح که مورد قبول علامه حلی، شهید ثانی، محقق کرکی، صاحب جواهر و دیگران قرار گرفته است، استوار، متین و همراه با دلیل است و در آن تفاوتی میان کمتر از یکسال و بیشتر از آن نیست.
اگر گفته شود که آن چه دربارره رعایت مصلحت میان دلیل جهاد و دلیل صلح گفته شد، در صورتی مقبول است که این دو دلیل برابر و همسنگ باشند. حال آنکه مساله اینگونه نیست و دلیل صلح، اخص از دلیل جهاد است. چون این یک اعم از آن است که دشمن به صلح تن بدهد، یا تن بزند. اما آن یک مختص به جایی است که دشمن تن به صلح بدهد، لذا دلیل صلح مطلقاً و بیآنکه مراعات مصلحت لازم آید، بر دلیل جهاد مقدم میگردد.
پاسخ میدهیم که گرچه مقتضای ظاهر ادله، اخص بودن دلیل صلح از دلیل جهاد است و حتی بعید نیست به مقتضای این ظهور -همانگونه که بیان خواهد شدروی آورده شود، لیکن این ادعا که هرگاه دشمن تمایل به صلح نشان داد، صلح با او جایز است -هر چند خالی از مصلحت باشد خلاف مقتضای حکمت و غالبا موجب تعطیل جهاد است، بهویژه در جایی که توقف جهاد به مصلحت دشمن و ادامه آن برخلاف مصلحت او، باشد. بطلان چنین ادعایی آشکار است، بنابراین ناگزیر از پذیرش این قول هستیم که مراعات مصلحت لازم استحتی در جایی که دشمن خواهان صلح باشد.
3. در صورتی که مسلمانان ضعیف و نیازمند صلح باشند میتوان پیمان صلح را برای مدتی بیش از یک سال تعیین کرد و در این حکم میان فقها اختلافی نیست. بعید نیست که مقصود از ضعف در اینجا آن باشد که مسلمانان از سر اضطرار ناچار به پذیرش صلح باشند وگرنه -در صورتی ک قائل به تمامیت دلیل حرمت مهادنه برای بیشتر از یک سال باشیم صرف ضعف موجب جواز صلح نیست. زیرا در صورت عدم اضطرار، استمرار جنگ بدون هدنه، معقول است، بسا که خداوند پس از آن امری پدید آرد و کفه را به سود مسلمانان سنگین کند.
در هر صورت، شیخ طوسی، حداکثر مدت صلح را ده سال میداند و در مبسوط میفرماید: «فاما اذا لم یکن الامام مستظهرا علی المشرکین بل کانوا مستظهرین علیه لقوتهم و ضعف المسلمین او کان العدو بالبعد منهم و فی قصدهم التزام مؤن کثیرة، فیجوز ان یهاد نهم الی عشر سنین. لان النبی(ص) هادن قریشا عام الحدیبیة الی عشر سنین ثم نقضوها من قبل نفوسهم. فان هادنهم الی اکثر من عشر سنین بطل العقد فیما زاد علی العشر سنین و ثبت فی العشر سنین; یعنی هرگاه امام بر مشرکان چیره نباشد، بلکه آنان به دلیل قوتشان و ضعف مسلمانان بر او چیره باشند، یا آن که دشمن از دسترسی مسلمانان دور و آهنگ آنان متضمن مؤنه بسیار باشد، جایز است که امام با آنان به مدت ده سال پیمان مهادنه ببندد. زیرا پیامبر(ص) در سال حدیبیه با قریش تا ده سال پیمان مهادنه بست. سپس آنان خود پیمان شکستند.
پس اگر امام بیش از ده سال با مشرکان پیمان مهادنه ببندد، عقد تا مدت ده سال درست و مازاد بر آن باطل است.»
در فقه القرآن راوندی، نیز نزدیک به همین مطلب آمده است. علامه حلی نیز در قواعد میفرماید: «ولو عقد مع الضعف علی ازید من عشر سنین، بطل الزائد; یعنی اگر در صورت ضعف مسلمانان، امام بیش از ده سال پیمان صلح بست، زاید بر آن باطل است.» همین قول به ابنجنید نیز نسبت داده شده است.
شیخ طوسی; برای اثبات نظر خود به رفتار پیامبر(ص) در صلح حدیبیه که آن حضرت با قریش پیمان صلح دهسالهای بست، لیکن آنان خود، آنرا شکستند، استناد میکند. از آنجا که صرف رفتار حضرت(ص) تنها گویای جواز مهادنه به مدت ده سال است و بر حرمت بیش از آن دلالتی ندارد، علامه حلی; در منتهیدلیل مذکور را با منضم ساختن حکم آیه شریفه «اقتلوا المشرکین» کامل میکند و میفرماید: کسانی که حضرت رسول(ص) به مدت ده سال با آنان پیمان بست، از حکم این آیه خارج میشوند، پس عموم آن برجای خود باقی است. لیکن ایشان پس از نقل مخالفت ابوحنیفه با این قول و جایز دانستن هر مدتی که امام صلاح میداند و نقل استدلال و مستنداتش که مناسب مسلک قیاسگرای او است، نظر او را تقویت میکند و در تذکرةالفقها، آن را بیاشکال میداند. بنابراین نظر مختار علامه در این مساله، جواز هدنه برای مدت بیش از ده سال است، در صورتی که امام مصلحت را در آن ببیند. شگفت آن که محقق کرکی; به علامه در منتهی و تذکره نسبت جواز را در صورت ضرورت میدهد و خود میگوید: «و این مطلب بعید نیست.» زیرا در کلام علامه اشارهای به حالت ضرورت نشده است. مگر آن که گفته شود که آن چه محل بحث اصحاب است همان حالت ضرورت است، چنانکه ما نیز پیشتر آن را بعید ندانستیم.
باری، قولی را که علامه حلی در منتهی و تذکره تقویت کرده و صاحب جواهر; و دیگران برگزیدهاند; یعنی مقید و محدود نبودن زمان هدنه به ده سال در صورت نیاز مسلمانان به آن، با اطلاق ادله صلح از نظر مدت موافق است و همانگونه که پیشتر گفته شد، راه درست جمع میان این اطلاق و اطلاقات ادله جهاد، همین است.
4. گفتیم که تعیین مدت از شرایط صحت هدنه است، بلکه در کاربرد رایج میان فقها، مدت داخل در مفهوم هدنه است. لذا هدنه همیشگی و یا بهطور مطلق و بدون ذکر مدت جایز نیست. اما در کلمات پارهای از فقها، افزون بر شرط دانستن مدت، تعیین مقدار آن نیز لازم شمرده شده است. عدهای از فقها تصریح کردهاند که مجهول بودن مدت هدنه، مانع صحت آن است. لذا اگر امام مثلا بگوید: «با شما تا مدتی پیمان مهادنه میبندم» یا بگوید: «تا مدتی نه کمتر از ده سال، یا تا کمتر از بیستسال پیمان مهادنه میبندم» و امثال آن، به دلیل معین نبودن مدت، پیمان هدنه، منعقد نمیشود.
بنابراین مقصود کسانی که مدت را شرط دانستهاند، صرفا اشاره به مدتدار بودن هدنه نیست، بلکه افزون بر آن مقصودشان تعیین دقیق حداقل و حداکثر مدت پیمان; مانند ده سال، یا یک سال و مانند آن است.
علامه حلی; از جمله کسانی است که تصریح میکند مجهول بودن مدت به صحت پیمان هدنه زیان میزند. ایشان در قواعد میفرماید: «تعیین مدت اجتنابناپذیر است. پس اگر مدت مجهولی را شرط کرد، صحیح نیست.» مقصود ایشان صحیح نبودن عقد است، و بر فرض که مقصودشان از «صحیح نیست» صحیح نبودن شرط باشد، باز هم به صحیح نبودن عقد میانجامد. بنا بر قول مشهور که فساد شرط در عقد مهادنه به فساد عقد منجر میشود و ما به زودی از آن سخن خواهیم گفت.
علامه در ارشاد میفرماید : «ولو هادنهم علی ترک الحرب مدة مضبوطة وجب و لا تصح المجهولة; یعنی اگر با آنان برای مدتی معین پیمان مهادنه بست، این پیمان قطعی میشود و مدت مجهول صحیح نیست.» در منتهی آمده است: «و کذا لایجوز الی مدة مجهولة; یعنی همچنین[عدم تعیین مدت و اکتفا به] مدت نامعین جایز نیست.» محقق حلی نیز در شرایع میفرماید: «و لا تصح الی مدة مجهولة و لا مطلقا; یعنی پیمان هدنه به صورت مطلق و یا تا مدتی ناشناخته و مجهول، صحیح نیست.»
لیکن گفتار شیخ طوسی; در مبسوط به این روشنی وآشکاری نیست. ایشان میفرماید: «و لابدان تکون مدة الهدنة معلومة، فان عقدها مطلقة الی غیر مدة کان العقد باطلا. لان اطلاقها یقتضی التابید; یعنی مدت هدنه باید معین باشد.
پس اگر امام آن را برای مدتی نامعین منعقد سازد، عقد باطل خواهد بود. زیرا اطلاق عقد، مقتضی همیشگی بودن آن است.» آنچه ایشان بر لزوم معلوم بودن مدت، متفرع ساخته است با اصل مدتدار بودن عقد ـدر مقابل همیشگی بودن آن مناسب است، نه تعیین مدت و معلوم بودن آن.
همین نکته موجب آن است که ظاهر گفتارشان را در اینجا نپذیریم و نتوانیم بدان استدلال کنیم. زیرا چهبسا مقصود ایشان اصل مدتدار بودن هدنه باشد که خارج از بحث ما است. مگر آنکه گفته شود، از نظر شیخ مدتدار بودن عقد، مساوی با معین بودن مدت است و اهمال مقدار و معین نکردن آن، همچون اطلاق عقد و همیشگی بودن آن است که قطعاً باطل است.
باری، سخن ما در دلیل بر این مطلب است. گاه بر این مطلب اینگونه استدلال میشود که عقود در صورت جهالت صحیح نیست، همانگونه که در باب بیع و اجاره و جز آنها معروف است. محقق اردبیلی در شرح ارشاد به این استدلال تصریح میکند.
ممکن است به این استدلال اشکال شود که جهالتی که مانع صحت بیع و اجاره و مانند آنها میشود، جهالت عوضین در این عقدها است. حال چگونه میتوان این جهالت را با جهالت مدت در عقد هدنه یکسان دانست؟ لیکن این اشکال وارد نیست و میتوان مدعی شد که نقش زمان در تحقق عقد هدنه کمتر از نقش عوضین در بیع و اجاره نیست و همانطور که مجهول بودن آنها در این دو معامله موجب آن میشود که عقد در آنها بر امر مجهولی صورت بسته باشد، جهالت مدت نیز در عقد هدنه موجب آن میشود که عقد بر امر مجهولی صورت گرفته باشد و این خود بطلان عقد را در پی دارد.
با این حال میتوان به گونه دیگری استدلال فوق را تضعیف نمود و گفت که معلوم نیست که همه عقدها در صورت جهالت، ناصحیح باشد، بلکه خلاف آن معلوم است: زیرا معاملاتی وجود دارد که بر نوعی جهالت مبتنی است; مانند مزارعه، مضاربه، جعاله و مانند آنها که قطعاً این عقود مشروع و بیاشکال هستند. از این بالاتر ، حتی مانع بودن جهالت در صحت عقد بیع و اجاره و لزوم معلوم بودن عوضین ـ جز آن جایی که جهالت آنها به غرر بینجامد نیز مورد قبول همه فقها نیست. بلکه گروهی از فقها برآنند که جهالت عوضین به خودی خود حتی به صحت عقدهایی چون بیع و اجاره زیان نمیزند و در دلالت روایاتی که ادعای دلالت آنها بر این مطلب شده، مناقشه کردهاند و شگفت آن که محقق اردبیلی، خود نیز از همین کسان است که علم به عوضین را در بیع شرط نمیداند و بیع گزافی مانند بیع صبره و فروش مبیع بیکیل و وزن را جایز میشمارد و دلیلی را که بر اعتبار معلوم بودن عوضین ارائه شده، تضعیف میکند.بنابراین مناقشه در صحت هدنه از جنبه مجهول بودن مدت آن -به ویژه از کسی چون ایشان چندان پذیرفتنی نیست.
البته این که غرر مانع صحت عقد است، مورد قبول همه فقها است. لیکن قدر متیقن آن، عقد بیع است که حدیث مشهوری که عالمان اسلام آن را با دیده قبول پذیرفتهاند، درباره آن وارد شده است; از پیامبراکرم(ص) منقول است که ایشان از بیع غرری نهی کردند. این حدیث معقد اجماعات منقول در مورد مانع بودن غرر از صحت عقد بیع است. حال اگر ما از طریق تنقیح مناط قطعی از عقد بیع فراتر برویم، از عقودی چون اجاره که در بسیاری از ارکان خود شبیه بیع است و تنها در پارهای خصوصیات با آن متفاوت است، نمیتوانیم فراتر برویم. اما عقد هدنه کاملا از حکم منصوصی که درباره بیع جریان دارد، دور است. زیرا حقیقت هدنه، مبادله چیزی با چیزی نیست، بلکه اتفاق طرفین بر مسالهای میان خودشان است که عبارت است از خاموش کردن آتش جنگ.حاصل آن که، نامعین بودن مدت در هدنه، از این جهت به صحت عقد لطمهای نمیزند و نمیتوان عقد هدنه را با عقد بیع سنجید و احکام این یک را بر آن بار کرد، که میان آن دو و احکامشان تفاوت بسیار است.
صاحب جواهر، پس از آن که در این مساله ادعای عدم خلاف کرده برای اثبات اینکه جهل به مدت مانع صحت هدنه است، راه دیگری پیموده است. محصل استدلال ایشان به دو مطلب بازمیگردد. نخست آنکه چنین عقدی دارای مفسده است، پس بطلان آن مقتضای اصل است. دوم آنکه در هر عقدی که مدت و اجل شرط شود، باید معلوم و معین باشد، حتی در موردی چون صلح بر مجهول و این نکته از مسلمات فقه است و چهبسا بتوان بر آن ادعای اجماع نمود.
درباره مطلب اول باید گفت که این دعوای صغروی است و ما در کبرای آن نه تنها بحثی نداریم که آن را از مسلمات میدانیم و معتقدیم که هر هدنهای که دارای مفسده باشد، باطل است. لیکن صغرای این قیاس جای بحث دارد. چهبسا هدنهای که مدت آن نامعلوم باشد، اما در آن مصلحت بزرگی برای مسلمانان باشد. پس مفسده و مصلحت هدنه در هر مورد، باید بر حسب شرایط مخصوص همان مورد ملاحظه شود.
اما مطلب دوم ایشان، سخنی است متین و استوار که لازم است آن را بکاویم و کنه آن را بنماییم. اینکه در هر عقدی که مدت شرط شده باشد، باید آن مدت معین و معلوم باشد، شهید ثانی، پیشتر از ایشان متوجه آن شده است، آنجا که درباره بطلان عقد مجهول المده چنین استدلال میکند: «اما فی المجهولة المدة فلانه عقد یشتمل علی اجل فیشترط فیه العلم کغیره; یعنی بطلان عقد مجهول المده، بدان سبب است که عقدی است مشتمل بر مدت پس مشروط به علم به آن است.» کاوش در ابواب گوناگون فقه; مانند مزارعه، مساقات، اجاره و متعه مؤید این سخن است. به سخنان فقها در این باب رجوع کنید. این مطلب سری دارد که بهزودی آن را باز خواهیم نمود.
صاحب جواهر; فرعی را بر این مساله، ذکر کرده است به این شرح: «لو اشترط الامام الخیار لنفسه مع جعل المدة مجهولة، لایجدی ذلک فی تصحیح عقد الهدنه; یعنی اگر امام پیمان هدنه را مجهول المده قرار دهد و برای خودش حق فسخ شرط کند، این کار موجب صحت عقد نمیگردد.» وی سپس سخن محقق ثانی و شهید ثانی را که به صحت چنین عقدی متمایل شده و آن را به منتفی شدن جهالت بر اثر حصول رضایت طرفین، مستند کردهاند، رد میکند و باطل کردن سخنشان را به وضوح آن وامیگذارد و به گفتن «و هو کما تری» یعنی بطلان آن چنان آشکار است که میبینید، اکتفا میکند. شاید مقصود ایشان آن است که با چنین شرطی نیز مدت نامعلوم است. زیرا مفروض آن است که هیچ یک از طرفین نمیداند که چه زمانی امام از حق فسخ خود استفاده و پیمان را نقض میکند.
نظر ما آن است که در این باب جهالت در کلام اشکال کننده و آنکه بر او اشکال شده یعنی صاحب جواهر از یکسو و محقق ثانی و شهید ثانی از سوی دیگر، به یک معنا به کار نرفته است و حقیقت امر با تفکیک و بیان دو نوع جهالت آشکار میگردد:
گاه مقصود از جهل به اجل، آن است که طرفین یا یکی از آن دو از نهایت مدت بیخبرند، گرچه مدت در واقع امر معین شده است; مانند آنکه مدت را فراموش کنند و یا در جایی بنویسند و سپس نوشته گم شود. بیگمان چنین جهلی با دادن حق فسخ به امام برطرف نمیشود، زیرا جهل به پایان مدت ـحداقل از سوی طرف دیگر همچنان به حال خود باقی است. بنابراین در چنین صورتی همانگونه که صاحب جواهر گفته، بطلان مساله چنان آشکار است که نیاز به استدلال ندارد.
گاه نیز مقصود از جهل به مدت آن است، که از اول کار، اساسا اجل مشخص نشده است. این جهل، جهل در مقام ثبوت و نفسالامر است. براساس چنین معنایی، مدت مجهول مدتی است که مقدار آن از سوی طرفین معین نشده باشد، هرچند عنوان مدت در عقد آمده باشد و عقد مقید به قید مدت باشد. مانند آن که زنی در عقد متعه بگوید: «خود را به زوجیت تو درآوردم، برای مدتی.» بیگمان در مواردی که جهل به این صورت باشد، دادن حق فسخ به دستیکی از طرفین یا هر دو، موجب زدوده شدن جهل به این معنا است. زیرا مدت در واقع و نفسالامر معین شده است، هر چند در علم طرفین معین نشده باشد.این تفاوت عینی و فرق اصلی میان این دو نوع جهل است.
حال پس از روشن شدن این نکته، ناگزیر از طرح این مطلب هستیم که جهالتی که عالمان در همه ابواب فقه از آن نام برده و آن را مغایر تعیین اجل -در هر جایی که مشروط به تعیین اجل است دانستهاند و گفتهاند اجل همواره باید معلوم باشد، مقصودشان کدام نوع جهل است؟
بیتردید، جهل به معنای دوم به هر عقدی که مشروط به اجل باشد همواره زیان میزند. بدینمعنا که اجل در هر یک از ابواب فقه که باشد، چنین جهلی را برنمیتابد. سر این نکته آن است که چنین جهالتی با معنا و حقیقت اجل ناسازگار است. زیرا اجل عبارت است از پایان مدت، لذا هر چیز که نهایتش معین نشده باشد، داشتن اجل بر آن صدق نمیکند. مثال آن اجل در باب قرض، متعه، نسیئه و سلم و مانند آنها است. بنابراین اگر نهایت مدت در چنین عقدهایی از سوی آنکه تعیین مدت به اختیار او است، در عقد معین و اخذ شده باشد، این همان اجل خواهد بود، هر چند که نزد پارهای از طرفهای عقد یا همه اطراف آن مجهول باشد.
لیکن اگر در واقع از سوی آنکه تعیین مدت به اختیار او است، مدتی تعیین نشده باشد، در چنین صورتی اجل داشتن بر عقد صدق نمیکند. این سر مطلبی است که پیشتر از شهید ثانی و صاحب جواهر رحمة الله علیهما نقل شد، مبنی بر آنکه عقدی که دارای اجل باشد، ناچار باید اجل آن معلوم باشد.
حاصل سخن آنکه جهل به مدت به معنای دوم همواره به عقدهایی که مشروط به مدت است زیان میزند و این همان جهل در نفسالامر است; یعنی آن که طول مدت و نهایت آن از سوی کسی که اختیار تعیین آن را داشته تعیین نشده و در نفسالامر و واقع مجهول است. لیکن جهل به معنای نخست; یعنی ناآگاهی یکی از طرفین یا هر دو طرف به نهایت مدت، در حالی که واقعا معین شده است -گرچه به پارهای از عقود بر اثر وجود دلیل خاص مانند متعه، زیان میزند لیکن دلیلی در دست نیست که به همه عقدها زیان بزند. زیرا دلیلی بر مانع صحت بودن اجل در همه عقود نیست.
حال اگر در مورد خاصی شک کردیم که آیا جهل به مدت، به صحت عقد زیان میزند، مقتضای قاعده، عدم اخلال جهل به این معنا در صحت عقد است این قاعده در جای خود در بحثحکم شک در شرطیت و جزئیت و مانعیت چیزی نسبت به عقود، مقرر شده است.
در بحث ما نیز; یعنی باب هدنه، تردیدی نیست که مجهول بودن مدت به معنای دوم; یعنی اینکه اساسا مدت در عقد مجهول بوده و تعیین نشده باشد، همانطور که اندکی پیش توضیح دادیم ، به صحت عقد زیان میزند. حال آنکه مجهول بودن مدت به معنای نخست; یعنی ناآگاهی طرفین یا یکی از آنها نسبت به نهایت مدت، پس از آنکه واقعا تعیین شده باشد، به صحت آن لطمهای نمیزند.
بنابراین نظر ما آن است که تعلیق هدنه و واگذاشتن نهایت آن به اختیار امام، جهل به معنای دوم را میزداید، لذا اقرب، صحت عقد مؤجلی است که تعیین اجل آن به اختیار امام باشد. در مورد بر طرف شدن جهل بهوسیله حق فسخ امام، پیشتر سخن رفت و دیگر تکرار نمیکنیم. والله العالم.
5. آیا جایز است که در عقد هدنه، حق نقض آن را شرط کنند، یا نه؟ این مطلب گرچه یکی از جزئیات مساله شرط در مهادنه است -که از آن سخن خواهیم گفتلیکن به دلیل پیوستگی آن با مساله مدت و طرح آن بهوسیله عالمان در این مساله ، ترجیح دادیم که آن را همینجا بیان کنیم.
محل بحث برخلاف ادعای صا حب جواهر، اختصاص به جایی که مدت در آن معلوم باشد، ندارد. بلکه در موردی نیز که مدت در آن مجهول باشد، جریان دارد. زیرا همین که به امام اختیار پایان دادن به هدنه و نقض آن داده شود، به منزله تعیین مدت برای آن است و با آن، جهلی که به اجل زیان میزد ـ به تفصیلی که هماینک بیان کردیم برطرف میشود. ظاهراً چنین شرطی فیالجمله جایز است، به سبب عمومیت ادله شروط و نبود منعی از آن.
به برخی از عامه، ممانعت از چنین شرطی نسبت داده شده است، با این استدلال که عقد هدنه، لازم است، لذا جایز نیست که نقض آن شرط شود. پاسخ آن است که اگر عقد جایز باشد، دیگر نیازی نیست که حق نقض آن را به صورت شرط در عقد بگنجانیم و میتوانیم آن را بدون نیاز به شرط، نقض کنیم. پس نفس تعلیق جایز بودن نقض به اینکه آن را در عقد شرط کرده باشیم، خود از لوازم و نشانههای لزوم عقد است. افزون بر آن در عقود لازمی چون بیع نیز حق فسخ را میگنجانند و نقض هدنه نیز همانگونه که علامه حلی; میفرماید، نوعی حق فسخ است.
باری، قدر متیقن از جواز گنجاندن حق فسخ در عقد هدنه، جایی است که این حق برای امام -یعنی طرف مسلمان منظور شود. علامه حلی; در منتهی بر صحت این مطلب به داشتن مصلحت استدلال کرده و آن را جایز دانسته است.
پیشتر نیز گفتیم که عمومیت ادله و نبود مانع و رادعی از آن، مقتضی جواز است. در این مورد نیز حدیثی در السننالکبری آمده است که «لما فتح خیبر عنوة بقی حصن فصالحوه علی ان یقرهم ما اقرهم الله، فقال لهم نقرکم ما شئنا; یعنی هنگامی که دژهای خیبر با جنگ فتح شد، دژی همچنان بهجا ماند و یهودیان آن با رسولخدا براین شرط مصالحه کردند که تا زمانی که خدا آنان را در آن گذاشته است، حضرت نیز آنان را واگذارد، لیکن ایشان فرمود: «شما را تا زمانی که بخواهیم در آن وامیگذاریم.» اما علامه حلی در منتهی تعیین حق فسخ برای طرفین را با این استدلال که به خلاف مقصود از هدنه میانجامد، نادرست دانسته و آن را منع کرده است. لیکن صاحب جواهر این نظرگاه را نپذیرفته و با استناد به عموم ادله جواز، آن را جایز دانسته و گفته است که امام مسلمانان تا زمانی که آنان پایبند تعهدات خود باشند، به پیمان آنان وفادار است. به نظر ما باید دید علت مخالفت علامه با این نوع اشتراط چیست.
اگر ایشان بدان جهت با چنین اشتراطی مخالف است که گنجاندن شرط نقض عقد را در ضمن عقد، خلاف مقتضای عقد میداند، این مخالفت روا نیست و اشکال صاحب جواهر بر او وارد است. زیرا این اندازه مغایرت شرطی با مقتضای عقد، آن را جزو شروط ممنوعه قرار نمیدهد. چنانکه اشتراط حق فسخ برای طرفین در عقد بیع نیز چنین است.
لیکن اگر علامه از آنرو با چنین اشتراطی مخالف است که اینگونه شرطها عقد هدنه را از داشتن مصلحت تهی میکند و موجب نقض اصل آن و از بین رفتن فلسفه وجودیاش میگردد، در این صورت مخالفت ایشان موجه است. بیان مطلب آن است که امام مسلمانان هنگامی به پذیرش هدنه تن میدهد که ضرورتی ایشان را بدان ناگزیر سازد و مسلمانان سخت نیازمند پایان دادن به جنگ و برقراری صلح با شند; مانند آنکه نتوانند در برابر دشمن ایستادگی کنند، یا ادامه جنگ زیانهای بزرگی که برخلاف مصلحت آنان است برایشان، در بر داشته باشد و غیره. حال اگر فرض کنیم پیمان صلح و آتشبس در خود شرطی داشته باشد که هر لحظه بنیادش را متزلزل کند و آن را در آستانه نابودی قرار دهد، دیگر پذیرش آن و تن دادن به آن چه مصلحتی خواهد داشت؟ آیا اشتراط چنین شرطی خود به خود مغایر وجود مصلحت در هدنه -که شرط صحت آن است به شمار نمیرود؟
راه حلی که صاحب جواهر در این باب ارائه میکند و ادعایش مبنی بر آن که ولیامر مسلمانان، تا هنگامی که کافران به عهد خود پایبندند، به آن وفادار است، نیز مشکلی را حل نمیکند. زیرا مفروض آن است که بازگشت به حالت جنگ خود برخلاف مصلحت مسلمانان است، بنابراین مقابله مسلمانان با کافران در صورتی که آنان پیمان خود را نقض کردند و به جنگ روی آوردند، نیز برای حفظ مصلحتی که انگیزه اقدام به عقد هدنه بوده است، کفایت نمیکند.
این یک نکته، دیگر آنکه تعیین چنین شرطی مسلمانان را در حالت انفعال و خطرپذیری و چشم به راه خطر داشتن قرار میدهد و به کافران ابتکار عمل و چیرگی میبخشد. لذا بعید نیست که بتوان برای حکم به عدم جواز چنین شرطی به امثال این آیه تمسک کرد: «لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا; یعنی خداوند هرگز برای کافران بر ضد مؤمنان ر اهی قرار نمیدهد.»
همه این مطالب، مربوط به حالتی است که مصلحت ملحوظ در عقد هدنه، از قبیل ضعف مسلمانان باشد، که در این صورت، جنگ به زیانشان خواهد بود. لیکن اگر عقد هدنه بنا بر مصالح دیگری چون ایجاد جو مثبت در محافل جهانی به سود مسلمانان و یا اتمام حجت بر کافران و یا فراهم آوردن زمینه تمایل آنان به اسلام و مانند آن باشد، گنجاندن این شرط، به نقض غرض نمیانجامد و آن چه پیشتر گفته شد، برای توجیه سخن علامه کفایت نخواهد کرد.
حاصل سخن آن که گنجاندن شرط نقض صلح برای طرفین، در جایی که به نقض غرض و خلاف مصلحت مسلمانان میانجامد، جایز نیست و عموم ادله شروط در معاملات شامل آن نمیشود. به طریق اولی در چنین فرضی، گنجاندن شرط نقض صلح تنها برای کافران -و بستن دست ولیامر مسلمانان جایز نیست.
اما در صورتی که این شرط به نتیجه پیش گفته نیانجامد، مانند مثالهایی که هماینک ذکر کردیم، در هر دو مورد، تعیین چنین شرطی جایز است. گرچه اشکال تسلط کافران بر مؤمنان در برخی فرضها به حال خود باقی است، که در آنها جایز نخواهد بود.
ذکر شروط در عقد هدنه
شروطی که در عقد هدنه گنجانده میشود و طرفین خود را به رعایت آنها ملزم میسازند، جایز و الزامآور است و اشکالی در این مطلب نیست، به مقتضای ادله وجوب وفای به شروط و عدم تفاوت میان هدنه و دیگر عقدهایی که مشروط به شرطی هستند. این مطلب همانگونه که در منتهی و جواهر نیز بدان اشاره شده است، فیالجمله مورد اتفاق است و در آن اختلافی نیست. فقط شرط ارتکاب افعال حرام استثنا شده است چنان که در دیگر عقود نیز چنین است و این نکته مورد قبول همه فقهاست و بحثی در آن نیست. دلیل بر این استثنا روایات معتبری است که گویای عدم جواز هر شرطی است که مخالف کتاب خدا باشد. در اینجا بد نیست پارهای از آنها را نقل کنیم. یکی از این روایات صحیحه ابنسنان است که از امام صادق(ع) نقل میکند که ایشان فرمود:
هر کس شرطی که مخالف کتاب خدا است، تعیین کند، برای او جایز نیست و بر آن که شرط را پذیرفته است نیز جایز نیست. مسلمانان پایبند شروطی هستند که موافق کتاب خدای عزوجل است.»
این نکته نیز سزاوار تردید نیست که همه احکام شریعت داخل در عنوان «کتاب خدا» هستند، گرچه از طریق سنت اثبات شده باشند; خواه از آن جهت که خداوند تعالی میفرماید: «ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا; یعنی هرچه پیامبر به شما داد بگیرید و از هرچه بازتان داشت، بازایستید.» بنابراین عمل به گفتار و دستور پیامبر و اوصیای معصوم ایشانصلوات الله علیهم عمل به آن چیزی است که در قرآن هر چند اجمالی آمده است. و خواه از جهت آن که مراد از کتاب خدا، آن چیزی است که خداوند بر مردم مقرر داشته است، نه خصوص آنچه در قرآن کریم مکتوب است.
یکی دیگر از روایات که شرط فعل حرام و مغایر کتاب خدا را منع میکند، صحیحه دیگری است منقول از حضرت امام صادق(ع) که در آن میفرماید: «المسلمون عند شروطهم الا کل شرط خالف کتاب الله عزوجل فلایجوز; یعنی مسلمانان پایبند شروط خود هستند، مگر شرطی که مخالف کتاب خدای عزوجل باشد، که جایز نیست.» واضح است که مقصود از جایز نبودن در هر دو حدیث، بیاعتباری، بیاثری و عدم نفوذ است.
سومین روایت نیز صحیحه ابن سنان از حضرت امام صادق(ع) است که از ایشان درباره شرط عدم فروش و عدم هبه کنیزان پرسید و حضرت پاسخ داد: «یجوز ذلک غیرالمیراث; فانها تورث. لان کل شرط خالف الکتاب باطل; چنین شرطی جایز است، برخلاف شرط عدم میراث، زیرا کنیزان به ارث برده میشوند. و هر شرطی مخالف کتاب خدا باشد، باطل است.»
چهارم روایتحلبی است که از امام صادق(ع) درباره حکم مسالهای بدین شرح پرسش کرد:
«دو مرد در سرمایهای شریک شدند و از آن سرمایه، سودی عاید آنان شد در حالی که اصل سرمایه را بدهکار بودند. یکی از آنان به دیگری گفت: سرمایه را به من بده و سود از آن تو و هر چه از بین رفت نیز بر عهده تو باشد. حضرت(ع) پاسخ دادند: عمل به چنین شرطی اشکالی ندارد. اگر شرطی مخالف کتاب خدای عزوجل باشد، به کتاب خدا ارجاع داده میشود.»
علی بن حدید که نامش در سند این روایت آمده، از کسانی است که این ابی عمیر از آنان روایت کرده است. همچنین از راویان سندهای ابن قولویه در کاملالزیارات بهشمار میرود. لذا اگر نه آن بود که شیخ; در چندین جای استبصار و تهذیب او را تضعیف کرده است، میشد به او اعتماد کرد. با این همه، این راوی در مضمون این حدیث منفرد نیست و آنچه از طرق معتبر وارد شده است، با آن تعارضی ندارد. پس پذیرفتن گفتهاش بلامانع است.
روایات یگری نیز در ابواب گوناگون فقه پراکنده هستند، که فقها در معاملات و غیر معاملات به مضمون آنها عمل کرده و بدانها در عقد بیع و غیره فتوا دادهاند و دلیلی بر عدم جریان این اصل در عقد هدنه وجود ندارد، بنابراین هدنه نیز چون دیگر عقود مشمول این اصل کلی است که هر شرطی مادامی جایز و نافذ است که مخالف کتاب خدا نباشد. فقها در مورد معنای شرط مخالف کتاب خدا، بحثهای مفصلی کردهاند که در بحثشروط کتاب التجاره آمده است.
با این همه، فقها در این باب مشخصا یکی از مصادیق و صغریات این مساله را طرح و درباره آن بحث کردهاند و آن هم شرط بازگرداندن زنان مؤمن به کافران است که به بطلان آن فتوا داده و آن را بیاثر دانستهاند. شیخ طوسی در مبسوط میفرماید:
«و اذا وقعت الهدنة علی وضع الحرب و کف البعض عن البعض، فجائتنا امرئة منهم مسلمة مهاجرة لایجوز ردها بحال سواء کان شرط ردها او لم یشرط و سواء کان لها رهط و عشیرة ام لم تکن لان رهطها و عشیرتها لایمنعوها من التزویج بالکافر و ذلک غیر جایز; یعنی هرگاه بر آتشبس و دست کشیدن از جنگ، توافق شد، پس زنی از میان کافران مسلمان شده، به قصد هجرت نزد ما آمد، بازگرداندن او به هیچ روی جایز نیست; خواه بازگردان او شرط شده باشد و خواه شرط نشده باشد و خواه دارای خانواده و خاندان باشد و خواه نباشد. زیرا خانواده و خاندانش او را از ازدواج با کافر ـ که جایز نیست باز نمیدارند.» محقق حلی نیز پس از بیان شروطی که وفا به آنها در عقد هدنه واجب نیست، مثالهایی چون تظاهر به منکرات و بازگرداندن زنان مهاجر را نقل میکند و میگوید: «فلو هاجرت و تحقق اسلامها لم تعد; یعنی پس اگر زنی[به سوی مسلمانان] مهاجرت کرد و اسلام آوردنش ثابت گشت، بازگردانده نمیشود.» علامه حلی; نیز این مطلب را با همین صراحت و بیاشاره به کمترین اختلافی در مساله نقل میکند. شارحان متاخر کتب ایشان و کتابهای محقق نیز مساله را با همین صراحت و قطعیت بیان داشتهاند.
مستند این حکم این آیه شریفه است:
«یا ایها الذین آمنوا اذا جائکم المؤمنات مهاجرات فامتحنوهن الله اعلم بایمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلا ترجعوهن الی الکفار; ای کسانی که ایمان آوردهاید، چون زنان مؤمن به مهاجرت نزد شما آیند، آنان را بیازمایید، خداوند به ایمانشان داناتر است. پس اگر آنان را مؤمن دانستید، نزد کافرانشان بازمگردانید.»
مفسران درباره شان نزول این آیه نوشتهاند که پس از صلح حدیبیه، گروهی از زنان مسلمان شده که در میان مشرکان بودند، به مسلمانان پیوستند. خانوادههایشان طبق مفاد و شروط صلح حدیبیه خواستار بازگرداندن آنان شدند، لیکن رسولخدا(ص) به مقتضای این آیه از بازگرداندن اجباری آنان خودداری کردند.
اما در پارهای روایات - که سند همه آنها به عامه میپیوندد ـ دلیل بازنگرداندن زنان، این گونه ذکر شده است که در صلحنامه بدان اشاره نشده و چنین شرطی ـ برخلاف شرط بازگرداندن مردان گنجانده نشده بود، گویی که اگر به بازگرداندن آنان در صلح نامه تصریح شده بود، بازگرداندن آنان به کافران واجب میگشت. حال آن که صریح آیه، چنین احتمالی را منتفی میکند و این توهم را میزداید. همچنین اطلاق آن، اقوال ضعیفی را که در فروع این مساله بیان شده است، رد میکند; مانند آن که اگر زنی در حالی که صغیر بود به مسلمانان پیوست و پس از بلوغ از اسلام رویگردان شد، بازگردانده میشود و یا اگر در حالی که مجنون بود به دارالاسلام درآمد، حال پس از بهبودی اگر خود را مسلمان دانست، مهرش پرداخت و از بازگرداندش ممانعت میشود و اگر خود را همچنان کافر دانست، بازگردانده میشود، به تفصیلی که این دو فرع در منتهی آمده است. حق آن است که اطلاق آیه شامل صغیر و مجنون -اگر هنگام پیوستن به مسلمانان ایمانشان احراز شده باشد نیز میشود.
حاصل سخن درباره صغیره آن است که نابالغی که اظهار اسلام میکند و شهادتین را به زبان میآورد -به دلیل عموماتی که اقرار به شهادتین را برای حکم به اسلام شخص و اجرای احکام مسلمان بر او کافی میدانند در فقه اسلامی، مسلمان بهشمار میرود. این مطلب نیز آشکار است که مقصود از «المؤمنات» در آیه شریفه همان کسانی است که بر آنان عنوان مسلمان صدق میکند، نه تنها کسانی که مشخصاً دارای ایمان به معنای اخص آن باشند. همچنان که مقصود از امتحان کردن آنان در این آیه شریفه (فامتحنوهن)، امتحان درازمدتی نیست که طی آن ایمان واقعی آنان از ایمان صوری بازشناخته شود. بلکه مقصود پرسش از انگیزه مهاجرتشان به دارالهجره و درخواست ادای شهادتین از آنان و کارهایی از این قبیل است که با آنها اسلام عادی شخص احراز میشود. علاوه بر آن، مقتضای حدیث معروف: «کل مولود یولد علی الفطره...» عدم حکم به کفر شخص نابلغ است، بهویژه آن که اظهار ایمان و اقرار به شهادتین کرده باشد.
بنابراین در این که عنوان مؤمنه بر صغیره صدق میکند و اطلاق «المؤمنات» در آیه شریفه او را دربر میگیرد، شکی باقی نمیماند. پس میتوان به قطع گفت که صغیره را نیز به دارالکفر بازنمیگردانند. حال اگر به فرض، چنین کسی پس از بلوغ اظهار کفر کرد، موجب اجرای حکم مرتد بر او میشود، با اشکالی که در آن است.
در مورد زنان مجنونی که به اردوگاه مسلمانان میپیوندند، نیز تفصیل مساله چنین است: اگر مشخص شود که چنین کسانی پیش از آن ک دچار جنون شوند، مسلمان بودهاند، بیشک اطلاق آیه شامل آنان میشود و نمیتوان آنان را به کافران بازگرداند و صدق هجرت بر آنان خدشهناپذیر است.
گروهی در صدق چنین هجرتی خدشه کرده و مدعی شدهاند که رسولخدا(ص) از انگیزه درونی زنان مهاجر پرسش میکرد و آنان را برحذر میداشت که مبادا پیوستنشان به دارالاسلام بر اثر دشمنی با همسران و یا علاقهمندی به شخصی از مسلمانان باشد و تنها زمانی آنان را میپذیرفت که مشخص میگشت انگیزه هجرتشان دوستی خدا و رسولش است. بنابراین هجرت امری است که متوقف بر نیت و دارا بودن مرتبهای از معرفت است و برای زن دیوانه چگونه چنین امری ممکن است؟ این ادعا پذیرفتنی و این خدشه وارد نیست و با قبول نکات تاریخی که مدعی در باب رفتار رسولاکرم(ص) در این مورد بیان داشته است، باز دو نکته مؤید نظر ما است. نخست آن که حضرت(ص) زنان را میآزمود، تا مبادا که هجرتشان برای مسائل مادی و به انگیزههای نفسانی باشد و این خود دلیل بر آن است که آمدن به دارالاسلام به انگیزههای مادی ـ همانند انگیزههایی که در همین حدیث بدانها اشاره شده هجرت نیست. لیکن این نقل دلیل بر آن نیست که تحقق هجرت متوقف بر انگیزههایی فراتر از اسلام آوردن و رهایی از کفر باشد. این دو انگیزه نیز در افراد مجنون میتواند موجود باشد. دوم آن که آن چه در این نقل، گواه صدق عنوان هجرت تلقی شده است; یعنی دوستی خدا و رسولش، از افراد مجنون نیز ساخته است. زیرا دوستی از اموری نیست که متوقف بر کمال عقل باشد. همچنان که انگیزههای دوستی خدا و رسولش، منحصر به برآیند استدلال عقلانی و سلوک عقلی صرف نیست.
لیکن اگر دانسته شود که چنین زنانی پیش از جنون مسلمان نشده بودند و آغاز جنون آنان در همان حالت کفر بود، در چنین صورتی صدق عنوان اسلام بر اینگونه پناهندگی به مسلمانان و پذیرفتنشان محل اشکال است. همچنان که عدم ثبوت اسلام صحیح در مورد زنی که نمیدانیم پیش از جنون، مسلمان بوده یا نه، امری آشکار است. بنابراین در این دو صورت، نمیتوان به مسلمان بودن زنان مجنون حکم کرد.
این از نظر مبانی است، اما از مجموعهای از نصوص و احکام اسلامی درمییابیم که شریعت اسلامی و شارع مقدس هرگز رضایت نمیدهد که مؤمنان در معرض فتنه و فساد قرار گیرند، بنابراین در این دو صورت اخیر نیز میتوان احتمال دیگری داد و آن این که شخص مجنون را نباید بازگرداند، بلکه باید او را نگه داشت تا بهبودی حاصل کند و سپس با توجه به این که به اسلام روی میآرود، یا کفر، با او رفتار شود. بیگمان این کار بیشتر مایه آرامش خاطر و به احتیاط نزدیکتر است. والله العالم.
باری، واجب است مهر این زنان مهاجر و مسلمان، به شوهران یا وکیلانشان ـ به شرط که آن را مطالبه کنند ـ بازپس داده شود. ظاهراً این حکم مورد قبول همه فقهایی است که متعرض مساله شدهاند. البته خلاف این حکم نیز از ابوحنیفه و مزنی نقل شده است، با این استدلال که مهر، عوض بهرهمندی جنسی از دست رفته شوهر نیست، تا بازپس دادنش واجب باشد.
عمده دلیل بر این حکم، تمسک به فرمایش خداوند متعال در آیه سابق است: «و آتوهم ما انفقوا; یعنی و هر چه هزینه کردهاند، بازپسشان دهید.» گرچه این حکم شامل هر آن چیزی میشود که شوهران کافران برای زنان خود هزینه کردهاند، لیکن آن چه مورد اتفاق است، تفسیر آن به مهر است و کسی را ندیدهایم که بازگرداندن همه آن چه را که شوهر برای زن خود هزینه کرده است -جز مهر واجب بداند.
اتفاق فقها بر این تفسیر به انضمام نبود روایتی که مدرک چنین تفسیری باشد، اجماعگونهای میان عالمان پدید آورده است، که هیچ فقیهی را یارای مخالفت با آن نیست. حتی یکی از فقیهان بزرگ معاصر ما; با آن که چندان به شهرت فتوایی عنایتی نداشتند و ضعف حدیث را قابل جبران با عمل اصحاب نمیدانستند، در این مساله بازپس دادن همه آنچه را که شوهر کافر برای همسر مسلمان و مهاجر خود هزینه کرده است، واجب نشمرده و بدان فتوا ندادهاند. ایشان پس از فتوا به حرمت بازگرداندن زنان مؤمن به دارالکفر میفرمایند: «البته، واجب است که مهرهای این زنان به شوهرانشان بازپس داده شود.» گویی عبارت ایشان به آیه شریفه «و آتوهم ما انفقوا» ناظر است، و ایشان با این که آیه مطلق است و هیچ قرینهای که آن را به خصوص مهر منصرف کند، در آن نیست، حکم آن را به مهر منحصر دانسته است و دلیل آن چیزی نیست، جز فتوای عالمان در این مسأله.
آری، مگر آن که گفته شود که مناسبتحکم و موضوع، ظهور بازگرداندن انفاق را در این آیه منصرف میکند به انفاقی که در قبال زوجیت منعدم یا منقطع بر اثر هجرت صورت میگیرد، نه دیگر مواردی که زوج برای همسرش خرج کرده است; مانند نفقه و پوشش و هدایا و امثال آن، که این مطلب نیز بعید نیست.
این مسأله نیز مورد اتفاق همه فقها است که مهر را تنها باید به شوهران زنان مسلمان و مهاجر بازپس داد، نه دیگر مردان خاندانشان چون پدر و برادر. این حکم نیز از همین آیه شریفه استفاده میشود. چون ظاهرا مرجع ضمیر در هر دو بخش آیه یکی است. آنجا که میفرماید: «و آتوهم ما انفقوا یعنی و هر آن چه هزینه کردهاند، بازپس دهید» و آنجا که میفرماید: «لاهن حل لهم و لاهم یحلون لهن، یعنی نه آن زنان بر مردان خود حلال هستند و نه آن مردان بر زنان خود حلالاند.» در نتیجه میتوان گفت همان کسی استحقاق دریافت مهر را دارد که دیگر بر زن خود حلال نیست و آن زن نیز از این پس بر مرد خود حلا ل نیست و این چنین کسی تنها شوهر میتواند باشد، زیرا معنا ندارد که حرمت محارم آن زن مراد باشد، با این که آنان پیش از مسلمان شدنش نیز محارم او بودند. بنابراین حکم حرمت، مختص به شوهر خواهد بود که قبل از مسلمان شدن و مهاجرت همسرش بر او حلال بوده است.
و همچنین مهر در صورتی به شوهر بازپس داده میشود که آن را پیشتر پرداخته و از نظر شریعت اسلامی دارای ارزش و قیمت باشد. لیکن اگر آن را نپرداخته و یا از نظر شارع مقدس بیقیمت باشد، مانند خمر و خوک، چیزی بر عهده مسلمانان نیست. فقها به این مساله تصریح کردهاند و علت آن نیز آشکار است، چون آنچه پرداخت نشده است، مشمول حکم بازپس دادن در آیه شریفه «و آتوهم ما انفقوا» نمیگردد.
در مواردی نیز که بازپس دادن مهر واجب است، از بیتالمال پرداخت میشود. این نکته را فقها در کتابهای خود نقل و چنین استدلال کردهاند که بیتالمال برای تامین مصالح فراهم آمده است و این مورد نیز از مصالح است.
مطالب پیشگفته، اختصاص به بازگرداندن زنان داشت، اما حکم به جواز بازگرداندن مردانی که به اردوگاه اسلام پناهنده میشوند، منوط به آن است که در عقد هدنه چنین مسالهای پیشبینی و شرط شده باشد و دیگر آن که این کار شرعا ممنوع نباشد و از طرف شارع منعی در این باب نرسیده باشد. از اینرو ناگزیریم این مساله را نیک بکاویم و ابعاد آن را باز نماییم.
پیش از ورود به بحث، گفتنی است که عقد هدنه، به خودی خود، مقتضی بازگرداندن مردانی که به مسلمانان پناهنده میشوند، نیست، بلکه صرفا گویای آتشبس به یکی از وجوه قابل تصور است و این مسأله از بازگرداندن اشخاص مسلمان به دور است و حتی اقتضای بازگرداندن کافرانی را که خواستار اقامت در میان مسلمانان هستند، نیز ندارد. بنابراین جواز یا حرمت بازگرداندن مردان، نیاز به دلیل خاص دارد و در اینجا دلیل لفظی -آنگونه که در مورد زنان بود در خصوص این موضوع نرسیده است. لذا باید از طریق مراجعه به عمومات و اصول، دلیلی به دست آورد و حکم مسأله را بیان کرد.
چه بسا بتوان بر حرمت بازگرداندن مردان به دارالفکر، به سه قاعده کلی زیر استدلال کرد:
نخست آن که ظلم حرام است و این کار ظلم است پس این کار حرام است. کبرای این قیاس از واضحات فقه اسلام است و نیازی به بحث و اثبات صحت آن نیست. صغرای آن نیز کاملا واضح و بینیاز از بیان است. چه ظلمی از این بالاتر که با مسلمانی چنین رفتار شود و او را که به دارالاسلام پیوسته و بدان پناهنده شده است، به کافران تحویل دهند؟
دوم، استناد به عموم «لاضرر و لاضرار فی الاسلام»; خواه این حکم را وضعی بدانیم بدین معنا که اساسا در اسلام هیچگونه حکم ضرری تشریع نشده است و خواه آن را حکم تکلیفی دانسته و بگوییم که ضرر زدن حرام و از آن نهی شده است.
انطباق عنوان ضرر بر این مورد; یعنی گرفتن مسلمان و تحویل دادنش به دشمن نیز روشن است.
سوم آن که تصرف در نفس مؤمن جایز نیست و هیچ کسی بر آن ولایتی ندارد. این مسأله از مرتکزات عام در عرف مسلمانان است و از بدیهیات بهشمار میرود. حتی بعید نیست که گفته شود: حرمت تصرف در مال مؤمن از آنروست که نوعی تصرف در نفس او به شمار میرود و یا آن که گفته شود از حرمت تصرف در مال مؤمن از طریق قیاس اولویت به حرمت تصرف در نفس او پی برده و بدان استدلال میشود. افزون بر این نکات، میتوان بر این مطلب به پارهای دلایل لفظی نیز استناد کرد; مانند آیه شریفه «النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم; یعنی پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.» اثبات اولویت پیامبر به مؤمنان از خودشان، مستلزم یا مقتضی آن است که کس دیگری غیر از خود مؤمنان نسبت به آنان اولویت نداشته باشد وگرنه میبایست ذکر میشد. مشابه این مطلب را میتوان از ادله ولایت پدر و جد پدری بر نابالغ و دختر باکره نیز استنباط کرد و گفت که به دلیل اقتضا، از این ادله عدم ولایت دیگری بر آنان، به دست میآید.
با این همه، میتوان گفت که صدق این عناوین سهگانه در موردی که مستقیما مرد مسلمانی را به کافران بازگردانیم، تردیدناپذیر و قطعی است. لیکن مقصود ما در این بحث، بازگرداندن بدین معنا نیست. زیرا حرمت آن همانگونه که در منتهی و جواهر آمده است، مورد قبول همه فقها است.
بلکه مقصود از بازگرداندن در اینجا، آزاد گذاشتن دشمن برای بازگرداندن مردان مسلمان است که، صدق عناوین پیشگفته بر آن محل سئوال است و نمیتوان قاطعانه مدعی شد که چنین موردی نیز مشمول عنوان ظلم، ضرر و تصرف در جان مسلمان است. عدم صدق عنوان اخیر که آشکار است، زیرا بیطرفی و نظاره بازگرداندن مسلمانی به سرزمین کفر دخالت در کارش تلقی نمیشود، بلکه مشخصا عدم دخالت و بیطرفی است.
از دو عنوان ظلم و ضرر، چنین به نظر میرسد که هر یک از این دو عنوان، ظهور در امری ایجابی دارد که از انجام دادن آن بیواسطه یا باواسطه، به کسی زیان رسانده شود یا بر او ظلم شود. براین اساس، ظلم یا ضرر، امری ایجابی است یعنی «انجام دادن» کاری ا ست، نه «انجام ندادن» که امری سلبی است. در بحث ما نیز انجام ندادن کاری، در قبال کوشش دشمن برای بازگرداندن مرد مسلمان به دارالکفر، امری سلبی است. لذا عنوان ظلم یا ضرر بر آن صدق نمیکند.
البته، گاه ظلم به معنایی عامتر به کار رفته که موجب توهم خلاف آن چه گفتیم میشود. لیکن چنین تعبیراتی خالی از تاویل نیست; مانند سخن شاعر که «و من یشابه ابه فما ظلم» که لازمهاش آن است که هر کس مشابهتی با پدرش نداشته باشد، ظلم کرده است! و یا اطلاق «ظلم به نفس» در مورد ترک واجبات و امثال آن.
ظاهرا عالمان دین براین مطلب اتفاقنظر دارند که ضرر ناشی از ترک فعل و بیعملی، مشمول اطلاق فرموده رسولخدا(ص) «لاضرر و لاضرار در اسلام» نمیشود، جز در جایی که ترک فعل، به تباهی جان مؤمنی بیانجامد که حرمت آن ثابتشده است و یا وجوب حفظ جان مؤمنان که از طرقی جز قاعده لاضرر ثابت گشته است.
حاصل آن که، شمول عناوین سهگانه بر بازگرداندن، به معنای امکان دادن و رویارویی نکردن با کافری که مسلمانی را به دارالکفر بازمیگرداند، قابل تردید و بلکه منع است.
البته میتوان برای اثبات حرمت بازگرداندن مسلمانان، به معنایی که گفته شد، به ملازمهای که صاحب جواهر نقل کرده است، استدلال کرد: لازمه وجوب هجرت از دارالحرب که مسلمان نمیتواند در آن شعایر اسلامی را برپا دارد، حرمت بازگرداندن مسلمان به دارالحرب است.
تقریر این ملازمه بدین شرح است : دلالت بر وجوب هجرت بر حرمت بازگشتن یا بازگرداندن مسلمان به دارالحرب واضح است. یا از آن جهت که نهی عملی از منکر همچون نهی زبانی از منکر واجب است، بدین معنی که بر هر مسلمانی واجب است تا عملا از این منکر، نهی و از بازگشت و بازگرداندن مسلمان به دارالحرب ممانعت کند، و موضع سلبی داشتن و به کافران امکان این کار را دادن، جایز نیست. و یا از آن جهت که شارع به بازگشتن و بازگرداندن مسلمانان به دارالکفر رضایت نمیدهد، از اینرو برای تحصیل رضای شارع، باید در برابر این حرکت، به هر صورت مانعی ایجاد کنیم و اجازه بازگرداندن مسلمانان را ندهیم. همانگونه که در موارد مشابه چنین حکم میکنیم. شاید بتوان بر این مطلب به پارهای از آیات تشریفه; مانند این آیه استدلال کرد: «تعاونوا علی البر و التقوی و لاتعاونوا علی الاثم و العدوان; یعنی در نیکوکاری و تقوا به یکدیگر کمک کنید و بر گناه و تجاوزگری، به یکدیگر کمک مکنید.» صاحب جواهر وجوب ممانعت از بازگرداندن مسلمان را به دارالحرب، تنظیر کرده به وجوب یاری رساندن به زن مسلمان یا حتی مرد مسلمان ناتوانی که در دارالحرب است و از مسلمانان برای خروج از آن کمک میخواهد.
با این همه، آن چه نقل کردیم با آن چه که از سنت فعلی رسولخدا(ص) در صلح حدیبیه مشهور است، تعارض پیدا میکند و دچار اشکال میگردد. حضرت(ص) در پیمان صلحی که با کافران منعقد ساختت، به بازگرداندن هر مسلمانی که به ایشان پناهنده شود، ملتزم شده و عملا نیز ابوجندل پسر سهیل بن عمرو را به مشرکان بازگرداند. این مطلب نه تنها از طرق متعدد و معتبر ـ طبق معیارهای رایج در نقل حدیث ـ نقل شده است، که حتی در کتابهای مورخان و سیرهنویسان نیز وارد و شایع شده و محدثان و فقیهان آن را به دیده قبول نگریسته و آن را پذیرفتهاند.
بنابراین ادعای اطمینان به صحت آن بعید نیست. لذا چارهای جز پذیرش جواز فیالجمله آن باقی نمیماند و دیگر نمیتوان به استناد دلیل اعتباری -که اندکی پیشتر نقلش کردیم آن را به طور مطلق حرام دانست.
با این حال، سنت فعلی پیامبراکرم(ص) مانند دیگر ادله غیرلفظی، دلالتی بر جواز بازگرداندن به طور مطلق ندارد، تا آنجا که به استناد آن بازگرداندن مرد مسلمان ناتوانی را که دشمن میتواند مقهورش سازد و از دینش بازدارد، جایز دانست. زیرا رفتار حضرت(ص) به صورت خاص و در شرایط خاصی شکل گرفت و تنها گویای آن است که چنین رفتاری تحت چنان شرایطی و با آن شکل خاص جایز است و نمیتوان از آن جواز مطلق چنین رفتاری را در هر شرایط و به هر شکی استنباط کرد.
و از این همینجا اشکال نظر ابن قدامه حنبلی در کتاب مغنی آشکار میشود که از رفتار حضرت، اطلاق را فهمیده و بدان حکم کرده است. او پس از نقل دیدگاه شافعی مبنی بر تفصیل در مسأله و مجاز دانستن بازگرداندن مرد مسلمانی که در میان مشرکان خویشان و خاندانی دارد که از او حمایت کنند و حکم به حرمت بازگرداندن مسلمانی که از چنین موقعیتی برخوردار نیست، این تفصیل را رد میکند و بازگرداندن را مطلقا جایز میداند و میگوید: «و لنا ان النبی(ص) شرط ذلک فی صلح الحدیبیة و وفی لهم فرد اباجندل و ابابصیر و لم یخص بالشرط ذالعشیرة; یعنی حجت ما، عمل پیامبر(ص) است که آن را در صلح حدیبیه شرط کرد و بدان وفا نمود و ابوجندل و ابوبصیر را بازگرداند و شرط را مختص به افراد دارای عشیره نکرد.»
البته میتوان تقریر دیگری از سخن ابن قدامه ارائه کرد که هم از آن اطلاق حکم سنت فعلی پیامبر(ص) استفاده شود و هم این اشکال نشود که آن دو مرد پناهنده; یعنی ابوجندل و ابوبصیر، دارای خاندان و خویشان بودند و شاید شرط حضرت، مختص به کسانی چون آنان بود. آن تقریر این است که پیامبر در عهدنامه خود با مشرکان به طور مطلق شرط کرد که هر کس بدو پناهنده شود بازش گرداند و آن را مقید به افراد دارای خاندان و شوکت نکرد و میدانیم که ایشان قصد داشتند به عهد خود وفا کنند و به همین دلیل آن پناهندگان را بازگرداند. پس، از این نکته درمییابیم که مدلول اطلاق لفظی در کلام آن حضرت(ص)، مراد جدی ایشان بوده است و همین برای اثبات جواز بازگرداندن به طور مطلق، کافی است. ناگفته نماند که بنابر این تقریر، مبنای استدلال، اطلاق گفتار حضرت رسول(ص) در شرطی است که با کفار کردند، نه عمل مجملی که بعدها ایشان انجام دادند.
این تقریر با ظاهر کلام ابن قدامه نمیخواند. علاوه بر این، اشکال اصلی بر سخن ابن قدامه این است که مراد جدی حضرت(ص) بر ما معلوم نیست، چهبسا ایشان با الهامی الهی و یا بر اثر وجود قرینهای حالی و مقامی، میدانستند که تنها افراد دارای خاندانهای نیرومند و حامی، از مشرکان به ایشان پناهنده میشوند و جز آنان کسی به سوی حضرت(ص) نمیآید، لذا صرفا برای برطرف ساختن اشکال دشمن و بستن راه بهانهگیری و یا به دلیلی که نمیدانیم، به طور مطلق و بیقید این شرط را پذیرفتند. بنابراین ممکن است که مراد جدی، این سنخ پناهندگان بوده باشد، نه همه آنان و همین احتمال مانع است از استدلال به اطلاق سخن حضرت(ص) به هنگام انعقاد پیمان.
پس حاصل اشکال بر ادعای ابن قدامه آن است که عدم تقیید در الفاظ پیمان دلیل بر مطلق بودن مراد نیست. زیرا احتمال دارد که گوینده از عدم تحقق همه مصداقها باخبر باشد و بداند که تنها پارهای از آنها محقق خواهد شد. لذا از مطلق بودن شرط در صلح حدیبیه، نمیتوان اطلاق مراد جدی حضرت را بهدست آورد و مدعی شد که مقصود ایشان بازگرداندن همه افراد است.
از همه اینها گذشته، سخن حضرت(ص) در این مقام، دقیقاً و لفظ به لفظ در روایات نیامده است، تا بتوانیم به اطلاق آن متمسک شویم. بلکه در این مورد همانگونه که در نقل اغلب حوادث تاریخی رایج است، اصل حادثه بیان شده است، نه آن چه بر زبان معصوم(ع) به هنگام گفتگو جاری شده.
با این حال شیخ طوسی; در مبسوطیکند که آیه شریفه «فلا ترجعوهن الی الکفار» در مخالفت با شرایطی که پیامبر (ص) در صلح حدیبیه پذیرفته بودند، نازل شد. ایشان پس از بیان بطلان شرط بازگرداندن بردگان و مانند آنان در عقد صلح مینویسد: «زیرا پیامبر(ص) در حدیبیه بر این اساس صلح کرد که هر مسلمان مهاجری را که به او بپیوندد، به مشرکان بازگرداند. پس خداوند او را از این کار بازداشت و با این گفتار از آن نهی کرد: «یا ایها الذین آمنوا اذا جائکم المؤمنات مهاجرات...; یعنی ای کسانی که ایمان آوردهاید، هرگاه زنان مؤمنان هجرتکنان نزدتان آمدند...».
در این صورت اگر ثابتشود که این آیه در مقام مخالفت با مضمون صلح حدیبیه نازل شده است، بعید نیست بتوان گفت که از مخالفت با بازگرداندن زنان دو نکته بهدست میآید:
یکم: مقصود پیامبراکرم(ص) در این پیمان بازگرداندن همه پیوستگان از جمله زنان بود، وگرنه مخالفتی که در آیه آمده است، لغو بود. بنابراین دیگر نمیتوان احتمال داد که مقصود حضرت(ص) بازگرداندن گروه خاصی از مردان; یعنی افراد دارای خاندان و پشتیبان بود. و چون ایشان در پی بازگرداندن زنان بود، بازگرداندن مردان مطلقا ـ اگر چه دارای خاندان و عشیرهای نبودند به طریق اولی مد نظرشان قرار داشت.
دوم: این مخالفت، به منزله امضای دیگر مفاد قرارداد است.
البته نه از طریق دلالت مفهومی تا بتوان در اعتبارش خدشه کرد، بلکه از طریق دلالت اقتضا که گونهای از دلالتهای عقلی است. چون که اگر دیگر بندهای قرارداد هم مورد قبول نباشند، مخالفت با پارهای از آنها لغو خواهد بود. این نکته جای تأمل دارد.
پس اگر صحت ادعای شیخ طوسی; درباره شان نزول آیه ممتحنه، ثابتشود، نتیجهاش آن خواهد بود که مقصود حضرت(ص) در مورد شرط بازگرداندن مردان در صلح حدیبیه، کلی بود و همه مردان را چه دارای خاندان نیرومند و چه بیخاندان نیرومند، به یکسان دربر میگرفت و چون ایشان قطعا خواهان اجرای مفاد شرط بود، عملشان دلیل بر جواز بازگرداندن مردان خواهد بود.
از اینرو ناگزیریم، به آن چه درباره این آیه وارد شده است، مراجعه کنیم، تا حقیقت مطلب آشکار گردد. تا جایی که گشتهایم، هیچ روایت صحیحی به دست نیاوردهایم که نشان دهد آیه ممتحنه در مقام مخالفت و نهی نازل شده باشد.
تنها مرحوم طبرسی در مجمعالبیان در این مورد حدیثی بی آن که سند متصلی داشته باشد، از ابنعباس نقل میکند. حال آن که از آن در مجموعههای روایی ما هیچ نشانی نیست. اما پارهای از آن چه در باب واقعه صلح حدیبیه، نقل شده است، به صراحت این شرط را مختص مردان میداند.
بنابراین جایی برای این ادعا که آیه ممتحنه در مقام ردع از بازگرداندن زنان نازل شده به جا نمیماند. پارهای دیگر از این اخبار، ظاهر در اعم از زنان است. اینک بنگریم به مهمترین روایات در این باب:
الف) در تفسیر قمی به نقل از پدرش از ابن ابیعمیر از ابنیسار از حضرت امام صادق(ع) چنین آمده است:
«و قالوا ترد الینا کل من جائک من رجالنا و نرد الیک کل من جائنا من رجالک، فقال رسولالله(ص) من جائکم من رجالنا فلاحاجة لنا فیه»; مشرکان به رسولخدا(ص) گفتند: «هر یک از مردان ما را که به نزدت آمدند به ما بازمیگردانی و نیز هر یک از مردانت را که نزدمان آمدند، به تو بازمیگردانیم.» حضرت(ص) فرمود: «ما را نیازی به مردانی که از ما نزد شما میآیند نیست.»
ب) در روضه کافی از علی بن ابراهیم از ابن ابیعمیر و دیگران از معاویة بن عمار از امام صادق(ع) آمده است که «و کان فی القضیة ان من کان منا اتی الیکم رددتموه الینا... و من جاء الینا منکم لم نرده الیکم; یعنی از جمله شروط کفار در حدیبیه آن بود که هر کس از ما به سوی شما آمد، به ما بازش گردانید و هر کس از شما به سوی ما آمد، او را به شما باز نمیگردانیم.»
ج) در بحارالانوار به نقل از اعلام الوری از امام صادق(ع) آمده است که «و من لحق محمدا و اصحابه من قریش، فان محمدا یرده الیهم و من رجع من اصحاب محمد الی قریش بمکة...; یعنی هر کس از قریش به محمد و یارانش بپیوندد، محمد او را به آنان بازگرداند و هر کس از یاران محمد بازگردد و به قریش در مکه بپیوندد...».
د) در صحیح بخاری به اسناد به عروة بن زبیر نقل میکند که او از مروان بن حکم چنین شنید: «از جمله شروطی که سهیل بن عمرو تعیین کرد، آن بود که گفت: هر کس از ما به تو بپیوندد، گرچه بر دین تو باشد، باید به ما بازش گردانی و در اختیار ما بگذاریش. و سهیل جز با این شرط حاضر به مصالحه با رسولخدا(ص) نشد.»
اینها، عمده اخباری است که در این باب از طریق شیعه و اهلسنت آمده است و همانطور که دیدیم، برخی ـ مانند آن چه در تفسیر قمی آمده است به صراحت آن را مختص به مردان میداند و شاید پارهای ظهور در مردان دارد; مانند روایت اعلامالوری که در آن تعبیر «اصحاب» آمده است که چه بسا ظاهر در مردان ـ نه زنان ـ باشد. پارهای دیگر نیز مانند آن چه در کافی و صحیح بخاری آمده است در اعم از مردان به کار رفته است.
اینک این اخبار را بررسیم و بسنجیم. حدیث منقول در اعلام الوری به جهت مسند نبودن، حجت نیست. حدیث بخاری از آن بدتر و به عدم حجیتسزاوارتر است. زیرا در سند آن راویانی هستند که آنان را نمیشناسیم و آن را که میشناسیم; یعنی مروان بن حکم، به فسق و عدم وثوق شهره است. تنها دو حدیث منقول در تفسیر قمی و روضه کافی به جای میمانند، ایندو حدیث ظاهرا مستقل هستند، گرچه صاحب کافی نیز حدیثخود را از «قمی از پدرش از ابن ابیعمیر» نقل میکند، لیکن وجود کلمه «و غیره» در سند کافی و تفاوت راوی بلاواسطه و مستقیم در این دو حدیث (که در کافی معاویة بن عمار است و در تفسیر قمی ابنیسار) و تفاوت آشکار در متن دو حدیث -خواه در محل شاهد و خواه جز آن این گمان را پدید میآورد که دو حدیث مستقل هستند، نه یک حدیث. وانگهی، ابن یساری که در سند قمی آمده، ناشناخته است.
این احتمال نیز که مقصود از او، سعید بن یسار از راویان طبقه پنجم باشد، گرچه از جهت طبقه محال نیست و حتی این احتمال نیز محال نیست که مقصود، فضیل بن یسار از طبقه چهارم باشد و ابن ابیعمیر از او باواسطه، حدیث روایت بکند و همچنان سندش به دلیل جایگاه مرسلات ابن ابیعمیر معتبر باشد، با این حال پذیرفتنی نمینماید و این دو احتمال با اندک تأملی طرد میشوند. چون که در هیچ یک از روایات بسیاری که این راوی جلیلالقدر نقل کرده است، حتی یک حدیث را از این دو ابنیسار نیاورده است و
افزون بر آن، به فرض که ابن ابیعمیر از کسی به واسطه حدیث نقل کند و از او نامی نبرد، لااقل باید به گونهای به این مسأله اشاره کند ولو آن که بگوید: «عن رجل» و بدینترتیب نشان دهد که نقل او باواسطه بوده است. حال آن که در سند حدیث چنین اشاره مجملی نیز وجود ندارد و از ظاهر حدیثخلاف آن استفاده میشود و از این که نقل باواسطه باشد، تن میزند.
با توجه به این نکات، ناگزیر کلمهای حذف و یا تصحیف و در نقل و ثبت، بد منتقل شده است و میتوان احتمال داد که راوی «ابن عمار» بوده است نه ابنیسار. در تعلیقات بحارالانوار نیز آمده است که در پارهای نسخههای تفسیر قمی، به جای ابنیسار، ابن عمار نوشته شده است. پس بنابر آن که ابن عمار، همان معاویة بن عمار باشد، سند آن کاملا همانند سند روضه کافی خواهد بود. در آن صورت بعید مینماید که درباره یک واقعه، دو حدیث با مضامین و الفاظ گوناگون از یک امام صادر و از طریق یک راوی، نقل و به وسیله راویان یکسانی منتقل شده باشد. مگر آن که بگوییم مقصود از ابن عمار، اسحاق بن عمار است.
احتمال دیگر - و قویتر -آن که، نام درست این راوی «ابن سنان» باشد; یعنی عبدالله بن سنان که ابن ابیعمیر نیز از او بسیار روایت میکند. وجود نام «ابن سنان» به جای ابن یسار در تفسیر برهان و نورالثقلین، که هر دو، حدیثخود را از تفسیر قمی نقل کردهاند، این احتمال را تایید میکند و چون این دو معاصر یکدیگر بوده و به فاصله چند سال از پی یکدیگر درگذشتهاند و احتمال میرود که از کتاب یکدیگر بیخبر بود باشند، میتوان احتمال داد که در نسخههای تفسیر قمی، همان ابن سنان که اینان نقل کردهاند، ثبتشده و رایج بوده باشد.
احتمال سوم آن که، تعبیر درست «ابن اخی ابن یسار» ـ همانگونه که در پارهای دیگر از روایات آمده باشد و مقصود از او حسن یا حسین برادرزاده سعید بن یسار است. سخن کوتاه، حاصل همه این احتمالات ضعف این روایت است. زیرا امر دائر است میان راوی ثقه و غیرثقه و از این دو صورت خارج نیست. لیکن اگر از آخرین احتمال -که بسیار ضعیف است بگذریم، امر دائر میان دو راوی ثقه خواهد بود; یعنی عبدالله بن سنان و اسحاق بن عمار و این مورد، مشمول جمع دلالی خواهد گشت و چون هر دو حدیث در مقام گزارش واقعهای هستند، نه انشای حکمی، آنچه در مورد دو دلیل مثبت در مقام انشای حکم گفته شده است، شامل ایندو نمیشود و چون تعارضی که موجب تقیید دلیل مطلق به وسیله دلیل مقید گردد، در میانشان نیست، به مضمون هر دو حکم میشود. زیرا وحدت واقعه، گویای وحدت مقصود از این دو دلیل است. لذا چارهای نیست جز حمل یکی از آن دو بر دیگری و چون اختصاص شرط، به مردان در دلیل اخص، ظهورش گویاتر از شمول این شرط برای زنان در دلیل اعم است، همانطور که همواره مقتضای جمع عرفی چنین است، این یک بر آن حمل و به اختصاص شرط به مردان حکم میشود.
از همه اینها گذشته، سخن شیخ طوسی; در مبسوط در مورد آیه ممتحنه و پیروی علامه از این سخن در منتهی و ادعای ایشان که این آیه در مقام بازداشتن رسولخدا(ص) از اجرای مفاد شرطی که کفار تعیین کرده بودند نازل گشت، از آن اطلاق مراد حضرت استفاده میشود، مستند به دلیل معتبری نیست. بنابراین اختلاف این دو حدیث تأثیری ندارد، زیرا در هر دو حدیث عموم لفظی آنها شامل مطلق رجال میشود و از این جهت تفاوتی با هم ندارند. پیشتر نیز به هنگام اشکال بر سخن ابن قدامه، دیدیم که این اطلاق و شمول لفظی، گویای آن نیست که مراد حضرت(ص) مطلق رجال بوده است.
حاصل آن چه در این باب گفتیم اثبات این اصل بود که واجب است از آن کس که کافران خواهان بازگرداندنش هستند، دفاع شود و این قاعده و اصل در مسأله است. سنت فعلی پیامبراکرم(ص) در صلح حدیبیه، نیز تنها استثنایی براین قاعده بهشمار میرود. لذا باید به هنگام استفاده از آن به مورد قطعی و قدر متیقن از آن بسنده کرد. لیکن ظاهرا تعمیم این وجوب و اثبات آن بر هر کسی جز حاکم اسلامی، سخت دشوار است، گرچه رجحان این کار از نظر شرعی، تردیدناپذیر است. اما شایسته است که بدین نکته یقین حاصل کنیم که این کار از وظایف حاکم و ولیامر مسلمین است. وظیفه حکومت اسلامی و هیات حاکمه مسلمین است که از یکایک مسلمانان حمایت و دفاع کند. کوشش برای نگهداشت و مسلمانان در سرزمینهای اسلامی و ممانعت از مقهور و منتقل شدنشان به سرزمین کفر، از جمله مسائل اساسی آحاد مسلمین است که مسئولیت آن به عهده دولت اسلامی است. ادلهای که گویای معنای ولایت و حکومت اسلامی و حقوق متقابل میان فرمانروا و مردم در اسلام است، گواه این مطلب است و ارتکاز دینی مسلمانان آن را تصدیق میکند.
بنابراین، اصل آن است که بازگرداندن مردانی که به اردوگاه اسلام پناهنده شدند، حرام باشد، اما به مقتضای سنت نبوی منقول از آن حضرت(ص) در صلح حدیبیه، موردی را از این اصل استثنا میکنیم و این مورد استثنا شده ـ بر طبق مناسبت میان حکم و موضوع تنها شامل کسی خواهد بود که بتواند از جان و دین خود دفاع کند و مقهور کافران نشود; به این صورت که خاندانی داشته باشد که از او در برابر کافران دفاع کنند و مانند آن. تنها در چنین حالتی بازگرداندنش جایز است ـ آن هم به این معنا که اجازه دهیم کافران بازش گردانند و بازگرداندن جز او جایز نیست. مشهور فقها نیز چنین فتوا دادهاند و حتی ادعا شده است که در این مسأله هیچ اختلافی نیست، گرچه ندیدهایم کسی تفصیل آن را ذکر کند و جنبههای مختلف آن را بکاود و بنماید. وانگهی، هرچه درباره دختران نابالغ و زنان مجنون گفتیم، بیکم و کاست درباره پسران نابالغ و مردان مجنون نیز جاری است و حکم این دو سنخ در زن و مرد، یکسان است.
حال که حکم بازگرداندن زنان و مردان مسلمان، به کافران روشن گشت، حکم گنجاندن چنین شرطی در پیمان صلح نیز مشخص میشود. پیشتر گفتیم که گنجاندن هر شرط مجازی در پیمان صلح، جایز و آن شرط نافذ است، برخلاف شرط غیرمجاز که نه جایز است و نه نافذ. بنابراین اگر در پیمان صلح، شرط بازگرداندن زنان، یا مردان مستضعف را بگنجانند و یا شرط را به گونهای مطلق درنظر بگیرند که مطلق مردان را فرا بگیرد و یا شرط کنند که هر مسلمانی را که به آنان پیوست، به کافران بازگردانند، بیشک چنین شرطی باطل و فاسد و غیرنافذ است. تا اینجا قطعی و تردیدناپذیر است. اما سخن در این است که گنجاندن چنین شرطی و یا هر شرط مخالف کتاب خدا و دیگر شرطهای فاسد در پیمان صلح، آیا به فساد و بطلان اصل پیمان نیز منجر میشود؟ یا آن که تنها شرط، باطل است و پیمان هدنه همچنان صحیح است؟
چه بسا ممکن است در آغاز تصور شود که آن چه فقها در باب عقد بیع و نکاح گفتهاند، در مورد پیمان هدنه نیز جاری است; یعنی همانگونه که گنجاندن شرط فاسد، در آنها به صحت عقد لطمه نمیزند و تنها خود شرط، باطل و فاسد است. در عقد هدنه نیز همینگونه است و فساد شرط موجب فساد عقد نمیشود. لیکن فتوای بسیاری از فقها ـ که در میانشان قائلان به عدم فساد عقد بر اثر فساد شرط در عقد بیع نیز هستند صریحا برخلاف چنین پنداری است و معتقدند که پیمان هدنه براثر شرط فاسد و باطل، باطل میشود.
شیخ طوسی; در مبسوط میفرماید: «و ان شرط رد من لا عشیرة له کان الصلح فاسدا، لانه صلح علی ما لایجوز فان اطلق رد الرجال و لم یفصل کان الصلح فاسدا; یعنی اگر شرط کند کسی را که خاندانی ندارد، بازگرداند، پیمان صلح فاسد خواهد بود. زیرا این صلح بر آن چه جایز نیست منعقد شده است. پس اگر شرط بازگرداندن مردان را به طور مطلق بیاورد و آن را تفصیل ندهد، پیمان صلح باطل خواهد بود.»
علامه حلی; در منتهی میفرماید : «و فاسد الشرط یبطل العقد مثل ان یشترط رد النساء... فهذه الشروط کلها فاسدة تفسد عقد الهدنة; یعنی شرط فاسد، عقد را باطل میکند; مانند آن که شرط کند زنان را بازگرداند... پس همه این شرطها فاسد هستند و پیمان صلح را باطل میکنند.»
ایشان همچنین در تذکره میفرماید : «لو صالحناهم علی رد من جاء من النساء مسلمة، کان الصلح باطلا; یعنی اگر با آنان مصالحه کنیم بر این که زنان مسلمان پناهنده را بازگردانیم، صلح باطل خواهد بود.» همچنین در قواعد میفرماید: «لو شرط اعادة الرجال مطلقا بطل الصلح; یعنی اگر بازگرداندن مردان را به طور مطلق شرط کند، صلح باطل خواهد بود.» محقق کرکی; در ذیل همین عبارت قواعد، دو احتمال درباره قید «مطلقا» در گفتار علامه ذکر میکند که نخستین آن چنین است: مقصود آن است که شرط، مقید به اطلاق باشد که مقتضی بازگرداندن همگان است و سپس میفرماید:
«و لا ریب فی البطلان فی الاول. لانه صریح فی تناول من لا تجوز اعادته; یعنی شکی نیست که احتمال نخست، موجب بطلان پیمان صلح میشود. زیرا که چنین شرطی صریحا شامل بازگرداندن کسانی میشود که بازگرداندنشان جایز نیست.»
شهید ثانی; در مسالک ذیل این عبارت شرایع: «ولو شرط فی الهدنة اعادة الرجال مطلقا، قیل یبطل الصلح» با اشاره به همان دو احتمالی که در مورد قید اطلاق در عبارت محقق آمده، مینویسد: «ولو ارید بالاطلاق، اشتراط اعادة من یؤمن افتتانه و من لایؤمن، مصرحا بذلک، کان الشرط فاسدا قطعا، یتبعه فساد الصلح علی الاقوی; یعنی اگر مقصود از قید اطلاق، گنجاندن شرط بازگرداندن کسانی باشد که از فریبخوردنشان ایمن هستیم و کسانی که از فریبخوردنشان ایمنی نیست و به این نکته تصریح شود، قطعاً شرط فاسد خواهد بود و اقوی آن است که بطلان پیمان صلح را در پی خواهد داشت.» سپس به تردیدی که در عبارت شرایع است، اشاره کرده، میفرماید: «و یمکن ان یکون نسبة البطلان الی القیل، بناء علی التردد فی فساد العقد المشتمل علی شرط فاسد; یعنی امکان دارد نسبت بطلان به صورت «قیل» بنا بر تردید در فساد عقد مشتمل بر شرط فاسد باشد.»
صاحب جواهر; نیز میفرماید: «فلو وقع الصلح من بعض نواب الامام(ع) علی ذلک، کان باطلا. بل الظاهر بطلان العقد من اصله لاخصوص الشرط، لکون التراضی قد وقع علیه; یعنی اگر پیمان صلح از سوی یکی از نایبان امام(ع) بر شرط فاسدی منعقد شود، آن شرط باطل خواهد بود، بلکه ظاهراً اصل پیمان ـ نه تنها شرط ـ باطل خواهد بود. زیرا این توافق براساس آن شرط حاصل شده است.» ایشان در جای دیگری میفرماید: «نعم الظاهر، فساد عقد الهدنة باشتماله، علی مالایجوز لنا فعله شرعا، کرد النساء المسلمات; یعنی البته، ظاهرا پیمان هدنه فاسد خواهد بود، به سبب دربر داشتن شرطی که اجرای آن شرعا برای ما جایز نیست; مانند بازگرداندن زنان مسلمان.»
همه این عبارات به بطلان پیمان هدنهای که در آن شرط فاسدی گنجانده شده است، تصریح میکند، با آن که پارهای از صاحبان این فتواها، خود در باب عقد بیع، شرط فاسد را موجب فساد اصل عقد نمیدانند; مانند صاحب جواهر و شیخ طوسی، بنابر آن چه در جواهر از ایشان نقل میکند. البته نظر مختار علامه حلی، محقق ثانی و شهید ثانیره در اینجا، منطبق با نظرشان در باب بیع است.
همچنین ظاهر سخن یکی از فقهای بزرگ معاصر; و صریح سخن یکی دیگر از معاصرین، طبق فتوایشان در عقد بیع، آن است که عقد صلح نیز بر اثر شرط فاسد، باطل نمیشود.
نخستین فقیه در کتاب خود منهاجالصالحین میفرماید: «ولایجوز اشتراط امر غیر سائغ، کارجاع النساء المسلمات الی دارالکفر و ماشابه ذلک; یعنی جایز نیست گنجاندن شرط غیرجایز مانند بازگرداندن زنان مسلمان به دارالکفر و مانند آن.» و اندکی بعد در ادامه بحث میفرماید: «و اما اذا اشترط ذلک (ای رد الرجال) فحینئذ ان کانوا متمکنین... والا فالشرط باطل; یعنی لیکن اگر شرط کنند که مردان را بازگردانند، پس اگر آنان توانا باشند... وگرنه شرط باطل است.» همانطور که آشکار است اشاره نکردن به بطلان صلحی که براساس این شرط منعقد شده است، در این نکته ظهور دارد که ایشان، به عدم بطلان چنین عقدی معتقد و جازم است.
دومین فقیه نیز به صراحت در کتاب خویش مهذب الاحکام، ذیل این گفته متن که «ولو شرط ما لا یجوز فعله یلغو الشرط; یعنی اگر شرطی کند که انجام دادنش جایز نیست، شرط لغو میشود» میفرماید: «لبطلان کل شرط مخالف للکتاب و السنة ولکن لایوجب ذلک بطلان العقد کما ثبت فی محله; یعنی به سبب بطلان هر شرطی که مخالف کتاب خدا و سنت باشد. لیکن همانگونه که در جای خود ثابتشده است بطلان شرط، موجب بطلان عقد نمیشود.»
اینک پس از بیان سخنان فقهاره در این باب، لازم است نخست نگاهی گذرا به اصل مسأله تأثیر شرط فاسد در فساد عقدی که دربر دارنده چنین شرطی است بیفکنیم و ببینیم مقتضای دلیل در این مورد چیست، سپس تحقیق خود را در اینباره بیان کنیم و به بررسی این مسأله بپردازیم که آیا میان عقد صلح و دیگر عقود تفاوتی وجود دارد که موجب شود در عقد هدنه با فساد شرط، ملتزم به فساد عقد شویم ولی در عقد بیع و غیره با فساد شرط، ملتزم به فساد عقد نشویم؟
برای اثبات صحت عقد در عین فساد شرط، عمدتاً به دلایل زیر استناد میشود:
یک) عموم ادله عقود و ادله همین عقد صلح که مورد بحث است; مانند آیه شریفه: «اوفوا بالعقود; به پیمانها وفا کنید» و کریمه: «احل الله البیع; خداوند بیع را حلال کرده است.» و آیه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله; پس اگر به صلح تن دادند، تو نیز بدان تن در ده و بر خدا توکل کن.»
این ادله، با اطلاق یا عموم خود، بر نفوذ و تمامیت و قابل اجرا بودن هر عقدی و هر بیعی دلالت دارند و دلیلی که آنها را تقیید کند و یا تخصیص دهد، وجود ندارد، به استثنای عقودی که متضمن شرط فاسدی باشند. دلایل باطل بودن شرط مخالف کتاب و دیگر شرطهای فاسد نیز بر بیش از فساد خود آن شرطها دلالتی ندارد و در آنها هیچ نشانی از حکومت بر امثال عمومات مذکور نیست.
دو) رروایات رسیده درباره بیع و نکاح که صراحتیا ظهور در صحت عقدی دارند که متضمن شرط فاسد باشد. پارهای از این روایات عبارتنداز:
الف: شیخ صدوق به اسناد خود از حلبی از امام صادق(ع) نقل میکند که بریره کنیزکی بود شوهردار، عایشه او را خرید و آزاد کرد. آنگاه رسولخدا(ص) او را مخیر ساخت تا اگر خواست نزد شوهرش بماند و اگر خواست از او جدا شود.
صاحبان آن زن که او را به عایشه فروختند، شرط کرده بودند کهه همچنان «ولاء» او را داشته باشند، لیکن حضرت رسول(ص) فرمود: «ولاء، حق کسی است که آزاد میکند.»
طریق نقل حدیث صدوق از عبیدالله بن علی حلبی، صحیح است.
ب: حدیث صحیحی است که عیص بن قاسم از امام صادق(ع) نقل میکند که ایشان فرمود: «عایشه به
رسولخدا(ص) گفت: ;ژرسز÷صاحبان بریره داشتن «ولاء» او را شرط کردهاند.;ژرسز÷ رسولخدا(ص) پاسخ داد: ;ژرسز÷ولاء از آن کسی است که آزاد میکند;ژرسز÷.» دلالت این حدیث مبنی بر آن است که این شرط ضمن عقد بیع بریره به عایشه گنجانده شده بود و حضرت رسول(ص) اصل عقد بیع و آزاد کردن را امضا فرمود و شرط را رد کرد.
ج: وشاء از امام رضا(ع) نقل میکند که شنیدم ایشان میفرمود:
«لو ان رجلا تزوج المرئة و جعل مهرها عشرین الفا و جعل لابیها عشرة آلا ف، کان المهر جائزا والذی جعله لابیها فاسدا; اگر مردی با زنی ازدواج کند و مهرش را بیست هزار[درهم ] قرار دهد و برای پدر آن زن نیز ده هزار[درهم] تعیین کند، آن مهر جایز و آنچه برای پدرش تعیین کرده است، فاسد خواهد بود.»
صاحب وسائل، این حدیث را از کلینی; به دو سند نقل کرده است. یکی ازآنها از طریق حسین بن محمد اشعری است که از مشایخ کلینی و ثقه است و در آن معلی بن محمد است که توثیق خاصی دربارهاش نرسیده است و حتی نجاشی; به او نسبت اضطرار داده است و در نتیجه این سند ضعیف است. اما سند دوم از طریق محمد بن یحیی العطار از احمد بن محمد است، که صحیح است. دلالت حدیث بر فساد شرط پرداخت وجه به پدر زن و در عین حال حکم به صحت عقد نکاح، روشن و رساست.
د: محمد بن قیس از امام باقر(ع) روایت میکند که از حضرت حکم مسألهای را پرسیدند، به این شرح که مردی با زنی ازدواج میکند، با این شرط که اگر تا مدت معینی مهرش را به او بدهد، آن زن همسرش باشد و اگر تا آن مدت مهرش را نپردازد، هیچ حقی بر او نداشته باشد و این شرط را هنگام عقد نکاح میگنجانند. حضرت(ص) چنین حکم کرد که زن از آن شوهرش است و آن شرط را باطل دانست.
این حدیث از کافی و تهذیب نقل شده است. سند کلینی با نقل عدهای از سهل بن زیاد، آغاز و به محمد بن قیس منتهی میشود. ظاهرا مقصود از این محمد بن قیس ـ به قرینه عبارت «فقضی للرجل...» یکی از این دو تن است: محمد بن قیس ابونصر اسدی یا محمد بن قیس بجلی. هر دو نیز ثقه هستند و نجاشی; از هر یک از آنان در مورد قضایای امیرمؤمنان(ع) کتابی نام میبرد. از قرینه نقل روایت عاصم بن حمید که ثقه است، از محمد بن قیس، این گمان تقویت میشود که مقصود همین ابن قیس دومی است. لذا اشتراک محمد بن قیس میان چند تن که برخی مجهول یا ضعیف هستند، از این جهت به سند حدیث لطمه نمیزند. اما گرچه سهل بن زیاد را بیشتر پیشوایان رجال جرح و تضعیف کردهاند، با این حال یکی از اعاظم و از مدققان روزگار ما در کتاب خود قاموسالرجال روایتهای سهل را در کتاب کافی روایات معتبری دانسته است که کلینی آنها را برای کتاب خود برگزیده است و این نکته، منافاتی ندارد با نظر اکثر علمای رجال که سهل را جرح و تضعیف کردهاند. براین اساس، این روایت معتبر است. طریق شیخ نیز در تهذیب به اسناد او از محمد بن علی بن محبوب (که اسناد صحیحی است) از احمد بن محمد از ابن ابینجران از عاصم بن حمید است. لذا سند این حدیث صحیح است. دلالتش نیز بر صحت عقدی که متظمن شرط فاسد است، آشکار و روشن است.
ه: روایت معتبر دیگری از محمد بن قیس از امام باقر(ع) که در مورد مسأله مردی که با زنی ازدواج کرده و آن زن برای شوهرش مهر تعیین کرده و با او شرط کرده بود که حق نزدیکی و طلاق با او باشد، چنین فرمود: «خالفت السنة و ولیتحقا لیست باهله فقضی ان علیه الصداق و بیده الجماع و الطلاق، و ذلک السنة; یعنی آن زن با سنت مخالفت کرده و حقی را به خود اختصاص داده که اهلیت آن را ندارد. آنگاه حکم کرد که مهر بر عهده شوهر و حق نزدیکی و طلاق با او باشد و این استسنت.» دلالت این حدیث نیز مانند احادیث پیشین خوب است.
و: سومین حدیث صحیح محمد بن قیس از امام باقر(ع) که ایشان درباره مردی که با زنی ازدواج کرده و با او شرط کرده بود که اگر بر او زن دیگری بیاورد و یا از خود دورش سازد و یا کنیزکی در خانهاش بیاورد، آن زن حق طلاق داشته باشد.
قضاوت کرد و فرمود: «شرط الله قبل شرطکم فان شاء وفی لها بما اشترط و ان شاء امسکها و اتخذ علیها و نکح علیها; یعنی شرط خدا، مقدم بر شرط شما است. پس اگر آن مرد بخواهد میتواند به شرط خود وفا کند و اگر خواست میتواند او را نگه دارد و بر او زن دیگری بگیرد و یا کنیزکی بیاورد.»
شیخ این حدیث را با اسنادش به علی بن محبوب و از او با سندی صحیح به محمد بن قیس روایت کرده است. طریق شیخ به این محبوب نیز صحیح است.
ز: زرارة بن اعین نقل میکند که «مردم در بصره نهانی ازدواج میکردند و مرد با زن خود شرط میکرد که تنها روزها نزدت میآیم، یا شرط میکرد که شبها نزدت نمیآیم و نوبت همخوابگی معین برای تو قرار نمیدهم. من از آن هراسان بودم که مبادا چنینازدواجی فاسد باشد. لذا از امامباقر(ع) دراین مورد پرسیدم وایشان فرمود: «لا باس به. الا انه ینبغی ان یکون مثل هذا الشرط بعد النکاح. ولو انها قالت له بعد هذه الشروط قبل التزویج: «نعم.» ثم قالت بعد ما تزوجها: «انی لاارضی الا ان تقسم لی و تبیت عندی» فلم یفعل کان آثما; این ازدواج اشکالی ندارد. جز آن که سزاوار است چنین شرطهایی پس از عقد نکاح تعیین شود و اگر زن پیش از ازدواج این شرطها را بشنود و بپذیرد و بگوید: «آری» و پس از ازدواج بگوید که «راضی نمیشوم مگر آن که نوبت همخوابگی معین داشته باشم و شبها نزدم بمانی» و شوهر چنین نکند، گناهکار خواهد بود.»
سند این حدیث، در وسائل چنین است: شیخ به اسنادش از محمد بن احمد بن یحیی -که اسناد صحیحی است از محمد بن حسین -که همان ابن ابی الخطاب ثقه است از حسن بن علی -که ظاهرا همان ابن فضال ثقه است از علی بن ابراهیم از محمد اشعری روایت میکند. مرحوم علامه مجلسی در شرح تهذیب در ذیل این سند میفرماید که «این تصحیف و خطایی است آشکار» و خود استظهار کرده است که سلسله سند چنین باشد: «از حسن بن علی از ابراهیم بن محمد اشعری ـ و او کسی است که حسن بن فضال از او بسیار روایت میکند، همانگونه که در مشترکات کاظمی میبینیم از عبید بن زراره» بنابراین به دلیل وجود ابن فضال این حدیث موثق خواهد بود.
روایات دیگری نیز در این مورد داریم که مضمون همه آنها صحت عقدی است که دربر گیرنده شرط فاسد باشد. گرچه این روایات غالبا به هنگام پرسش از عقد بیع یا نکاحی که دارای شرط فاسد است، صادر شده است، لیکن ادعای اختصاص آنها به این دو مورد، خلاف مذاق اکثر روایاتی است که در این دو باب آمده است. از این روایات چنین بهدست میآید که پاسخ آنها ناظر به خصوص مورد نیست، بلکه ناظر به امری کلی و بیان قاعدهای عام است مبنی بر آن که شرط فاسد، اساسا چون از اعتبار شرعی برخوردار نیست و بودنش با نبودنش یکسان است، نمیتواند در اصل عقد تأثیر بگذارد و آن را فاسد کند. اشارات وارد در این روایات مانند گفتار امام در حدیث محمد بن قیس: «شرط خدا مقدم بر شرط شما است. پس اگر خواست وفا میکند و اگر خواست. ..» و همچنین تعبیر: «شرطشان را تباه دانست.» بدان معناست که چنین شرطهایی به دلیل آن که مخالف شرط خداوند است، اساسا الزامآور و قابل اعتنا نیست. در نتیجه عقدی که شامل چنین شرطهایی است، گویی از آنها تهی است و این مطلب اختصاصی به عقد نکاح و بیع ندارد. زیرا خصوصیتی در این دو عقد نیست، بلکه این مطلب عام است و شامل دیگر عقود نیز میشود. والله العالم.
با این حال، بر کلیت این اصل اشکالاتی وارد شده است که مرحوم صاحب جواهر در جواهر و مرحوم شیخ انصاری در کتاب متاجر از مکاسب خود آنها را نقل کردهاند و ماحصل همه آنها این است که فساد شرط موجب خلل در ارکان عقد میشود; یا از جهت جهل نسبت به عوضین و یا از آن جهت که در فرض فساد شرط و بیاعتباری شرعی آن، وجود رضایت به عقد که از ارکان صحت عقد است برجا نمیماند. و چون فساد و بطلان عقد در صورت فقدان ارکان صحت آن ـ که بر اثر فساد شرط حاصل شده است مفروغعنه و بدیهی است، در نتیجه باید گفت که فساد شرط مایه فساد عقد است. بنابراین ناگزیر باید تنها در مواردی که صریحا نص وجود دارد یعنی فقط در بیع و نکاح، به صحت عقدی که متضمن شرط فاسد است، حکم کرد.
لیکن فقهای محقق ما به این اشکالات پاسخ دادهاند و ما در اینجا پارهای از آنها را نقل میکنیم و آنچه را که خود پاسخ حق و دافع اصل اشکالات میدانیم، میآوریم.
شیخ انصاری; به نقل از مبسوط، نخستین اشکال درباره جهل به عوضین را با این تقریر که «شرط، خود بخش از عوض است و با کنار گذاشتنش براثر بطلانش، عوض نیز مجهول خواهد شد» نقل میکند و به آن پاسخهای متعددی میدهد. ظاهرا این اشکال اساسا در عقد صلح، پیش نمیآید. زیرا در اینجا عقد برای مبادله عوضین نیست; بهگونهای که مانند بیع و اجاره و غیره چیزی عوض چیز دیگری قرار داده شود، بلکه موافقت میان طرفین بر یک چیز است و آن هم پایان دادن به جنگ است. به فرض که این نقطه مورد توافق را به دو جزء تجزیه کنیم که یکی از آن دو به عنوان عوض دیگری باشد، مثلا ترک حمله از سوی یکی از طرفین، عوض ترک حمله از سوی طرف دیگر تلقی شود، باز در نظر گرفتن عدم جهل به عوضین ـ مانند آن چه در بیع و نکاح گفته میشود امری غیرواقعی و موهوم است و ادعای پدید آمدن غرر بر اثر جهل به عوضین در اینجا ـ بر خلاف آن چه در بیع غالبا رخ میدهد ـ بیمعنا خواهد بود. این سخن نیز بیمعنا است که گفته شود در عقد صلح، شرط در برابر جزئی از آتشبس از سوی یکی از طرفین است و با حذف آن، عوضش نیز منتفی میشود و باقی مانده مجهول میگردد. سخن کوتاه، این اشکال مطلقا ربطی به باب هدنه ندارد.
اگر گفته شود که تعیین مالی در برابر آتشبس، نادر نیست; به این صورت که یکی از طرفین با دریافت مبلغی از طرف مقابل به برقراری آتشبس رضایت دهد. بنابراین اشکال مفروض در معاملات مالی مانند بیع و اجاره نیز بیکم و کاست، در اینجا پیش میآید.
در پاسخ میگوییم مالی که در این فرض تعیین شده است، یکی از عوضین نیست که در این معامله میان آن و چیز دیگری مبادله صورت گرفته باشد، بلکه در حقیقت چیزی است که در برابر اصل معامله پرداخت میشود. این چنین مبلغی مانند وجهی است که به کسی بدهند تا نسبت به اصل بیع یا اجاره ـ در جایی که صاحب کالایی از معامله خودداری میکند رضایت دهد. بنابراین چنین وجهی در مقابل اصل عقد هدنه قرار میگیرد، نه آن که یکی از ارکان معاوضه در عقد هدنه باشد. چون که پیشتر روشن ساختیم که ماهیت عقد هدنه، معاوضه میان دو چیز نیست، بلکه موافقت طرفینی است برای تحقق امر مشترکی میان خودشان و همسازی با وقوع آن است و بنابر این شرطی که در چنین عقدی گنجانده میشود، در برابر جزئی از عوضین قرار نمیگیرد، تا ادعا شود که از دست رفتنش مایه جهل و غرر در عوضین میشود.
اما نسبت به اشکال پیدایش خلل در تراضی بر اثر تعذر یا فساد شرط، پاسخهای متعددی از این دست داده شده است:
نخست: در جواهر آمده است که مدخلیتشرط در تراضی، موجب بطلان عقد، در صورت فساد شرط نیست، همانگونه که ثمن و مثمن نیز در عقد بیع مدخلیت دارند اما فساد آنها موجب بطلان عقد نمیشود، بلکه حداکثر میتوان گفت که چون فساد شرط منشاء ضرر است، برای دفع این ضرر حکم به ثبوت خیار فسخ میشود که پذیرش آن نیز اشکالی ندارد. اشکال شده است که چگونه فساد شرط تأثیری در عقد ندارد در حالی که تأثیر لازمه معنای شرط است و شرط خود نوعی تعلیق است. صاحب جواهر از این اشکال پاسخ میدهند که تعلیق، عقد را باطل میکند و اگر واقعا شرط متضمن تعلیق باشد، معنایش آن است که اساسا در هیچ معاملهای گنجاندن شرط جایز نباشد، حال آن که چنین نیست. حاصل جواب آن است که شرط به معنای تعلیق نیست و لذا فساد شرط به اصل عقد صدمهای نمیزند و بر آن تأثیری ندارد.
دوم: در کتاب متاجر شیخ انصاری پاسخی آمده است که حاصل آن این است: قیدهایی که در یکی از دو طرف عقد و در همه مطلوبات عرفی گنجانده میشود، چندگونه است.
گاهی قید از ارکان شیء مطلوب است مانند آن که مطلوب ما خرید حیوان «ناطق» باشد نه «ناهق»، یا مطلوب شارع غسل با آب جهت پاکیزگی برای زیارت باشد، که در این موارد نه حمار (حیوان ناهق) جای عبد (حیوان ناطق) را میگیرد و نه تیمم جای غسل را. اما گاهی قید چنین نقشی ندارد و رکن مطلوب بهشمار نمیرود; مانند آن که قید شود عبد «سالم» باشد و یا غسل با «آب فرات» صورت بگیرد. عرف در اینگونه موارد، مطلوب فاقد این قیود را نیز همان مطلوب میداند و بود و نبود این گونه قیود و اوصاف را در تغییر ماهیت مطلوب، مؤثر نمیداند. ظاهرا شروطی که در معاملات گنجانده میشود، از سنخ دوم است نه اول. بنابراین تصرف ناشی از عقد پس از فساد شرط، تصرف فاقد رضایت طرفینی نخواهد بود. البته، نهایتا حق فسخ ثابت و محفوظ است. تفاوت بیان شیخ انصاری با صاحب جواهر آن است که بیان شیخ اساسا شرط را در تحقق رضایت معاملاتی دخیل نمیداند، حال آن که صاحب جواهر آن را دخیل میداند، اما موجب فساد عقد نمیداند و فقط آن را موجب داشتن حق فسخ میشمارد. لذا طبق مبنای شیخ انصاری، تصرف مترتب بر عقد، پس از کنار گذاشتن قیود نوع دوم -که شرط از جمله آنها است تصرفی بدون تراضی نیست که شارع آن را تعبدا و قهرا بر طرفین عقد لازم کرده باشد، بلکه در این..جا معاملی -که ملاک صحت معاملاتی است که متوقف بر رضایت استحاصل است اگر چه شرط فاسد و منتفی باشد.
یکی از بزرگان معاصر ما در توجیه عدم دخالت فساد شرط در انتفای رضایت معاملی، بیانی دارد و حاصلش آن است که رضایت معاملی، فقط بر التزام شخص پذیرنده شرط، به ایجاد شرط، معلق شده است، نه بر خود شرط و تحقق خارجی آن. ایشان میفرماید: «رضایت معاملی، به هنگام انشای عقد، بر وجود شرط در خارج معلق نشده است، وگرنه اصل معامله باطل خواهد بود. زیرا چنین تعلیقی مبطل بهشمار میرود. اگرچه فرضا به صحت تعلیق قائل باشیم، در این فرض به دلیل عدم تحقق معلق علیه، معامله باطل خواهد بود و در صورت انتفای معلقعلیه، ناگزیر معلق نیز منتفی خواهد گشت بی آن که میان شرط صحیح و فاسد تفاوتی باشد، و لازمه آن بطلان همه عقود و ایقاعات در صورت گنجاندن شرط در آنها است... تا آنجا که میفرماید:
چون هنگام معامله التزام به ایجاد شرط حاصل است و طرفین به وجودش واقفند، تعلیق بر چنین شرطی مبطل نخواهد بود و آشکار است که التزام به ایجاد شرط در اینجا حاصل است، زیرا بنا بر فرض، شخص به آن شرط ملتزم شده و معامله تمام و محقق است. اما این که این کار حرام است و شارع آن را امضا نکرده است، مطلب دیگری است و همانطور که پیدا است ربطی به حصول معلق علیه ندارد.
البته، چهبسا اگر فروشنده به حرام بودن چنین شرطی آگاه بود و یا میدانست که شارع مقدس آن را امضا نکرده است، دست به آن نمیزد و تنها بدان سبب دست به چنین اقدامی زده است که قاصرانه یا مقصرانه پنداشته است که شارع چنین شرط حرامی را امضا خواهد کرد. لیکن این مسأله از باب تخلف دواعی است که مستلزم بطلان نیست... دلیل این مطلب آن است که تخلف دواعی هیچ ربطی به رضایت معاملی ندارد. پس رضایت وجود دارد زیرا معلق علیه آن یعنی التزام، حاصل شده است و عموم «احل الله البیع» و دیگر عمومات شامل آن میگردد و دیگر وجهی برای قول به بطلان آن نمیماند.»
اینها ادله سهگانهای بود که فقها برای اثبات این که تخلف شرط، موجب بطلان عقدی که بدان مشروط شده، نمیگردد آوردهاند و اینک میپردازیم به بررسی هر یک از آنها: در آن چه صاحب جواهر; فرموده است، میتوان مناقشه کرد و گفت: اولا: آن چه که به عنوان مدخلیتشرط در رضایت ـ اگر مقصود از آن، رضایت معاملی باشد بدین معنا که طرفین نسبت به معاوضه موافقت دارند مسلم پنداشته شده است، قابل تردید است و ما همواره آن را نمیپذیریم، حال آن که همواره در آنچه مورد تراضی واقع شده شرط موجود است و این اعم از آن است که شرط در رضایت مدخلیت داشته باشد. برای مثال آن که پیراهنی میخرد مشروط بر آن که پاکیزه و دارای تکمههای کافی باشد، درست است که رضایت معاملی به پیراهنی دارای این شرایط تعلق گرفته است، اما غالبا این شرایط در حصول رضایت نقشی ندارند.
بنابراین وجود چیزی در مجموعهای که مورد رضایت قرار میگیرد، همواره با مدخلیت داشتن آن در رضایت معاملی، ملازم نیست.
ثانیا: بعید نیست بگوییم که شرطی که در رضایت معاملی مدخلیت دارد -پیشتر گفتیم که فقط پارهای شروط و نه همه آنها چنین هستند اگر منتفی شد در انتفای اصل معامله تأثیر دارد، همانگونه که شیخ انصاری; در مورد قیودی که رکن مطلوب بهشمار میروند، چنین فرموده است. برای مثال اگر شخصی در موسم حجخانهای را در مکه بخرد و یا اجاره کند، مشروط بر آن که خالی از ساکن ـ چه غاصب و چه غیر آن باشد و از قضا خانه ساکنی داشت، بیشک چنین شرطی از نظر عرف رکن مطلوب و چه بسا اصل مطلوب است، چرا در چنین موردی حکم به بطلان اصل معامله نشود، بلکه حکم به صحت آن با حق فسخ برای مشتری یا مستاجر شود؟ نقض این فرض با عدم بطلان معاملهای که دچار تبعض صفقه باشد، روا نیست. زیرا همین سخن در مورد تبعض صفقه نیز جاری است و در آن جا هنگامی سخن از حق فسخ است که جزء مفقود در معامله، رکن مطلوب نباشد وگرنه بعید نیست که در آنجا نیز حکم به بطلان شود. البته تا جایی که سخنان فقها را کاویدهایم و در خاطرمان مانده است، این سخن خلاف مشهور است و تحقیق مطلب و بیان حق مسأله نیاز به کاوش و درنگ بیشتری دارد.
اما گفته شیخ انصاری در مورد قیودی که برای مطلوب ذکر میشود و تقسیم آنها به رکن و غیر رکن، جدا متین و مقبول است و فهم عرف در مورد اوامر و انشاهای معاملاتی و غیره، گواه آن است. لیکن ادعای ایشان مبنی بر آن که شرط مطلقا از قیود دخیل در مطلوب بهشمار نمیرود، تأمل برانگیز و حتی قابل انکار است. چرا که به ضرورت، شاهد مواردی هستیم که شرط مذکور در معامله، رکن مقصود است، بلکه گاهی همه مقصود و هدف نهایی معامله و مؤثر اصلی در تحقق رضایت معاملی، خود شرط است نه مشروط که مستقیما معامله بر آن منعقد شده است. شکارچی را در نظر بگیرید که سلاح شکاری گرانقیمتی دارد و راضی به فروش آن نیست. حال اگر در بیابانی نیاز به غذا پیدا کند و خود قادر به شکار نباشد، به ناچار راضی خواهد شد آن را به کسی که میتواند با آن شکار کند بفروشد، لیکن هنگام فروش، با خریدار شرط میکند که با آن سلاح شکار کند و بخشی از آن چه را شکار کرده، برای سد رمق در اختیار او بگذارد. در اینجا نمیتوان این شرط را خارج از مقصود و مطلوب دانست، بلکه در حقیقت انگیزه اصلی و مقصود نهایی شکارچی از فروش سلاح خود، ایجاد همین شرط بوده نه به دست آوردن پول سلاح که چندان بدان نیازی نداشته است. اگر این شرط را کنار بگذاریم، دیگر شکارچی در حال عادی حاضر به فروش سلاح محبوبش نمیشد. حال فرض کنیم چنین شرطی حرام و اجرا نشدنی باشد، مانند آن که در منطقه حرم باشند، آیا میتوان با ادعای این که این قید خارج از مطلوب است و فساد و بطلانش تأثیری در رضایت معاملی ندارد، اصل معامله را صحیح دانست و گفت که فساد شرط به مشروط سرایت نمیکند؟ مقتضای انصاف آن است که نمیتوان چنین ادعایی کرد. همچنان که نمیتوان مدعی شد که خوردن گوشتشکار در مثال فوق، صرفا داعی بر معامله بوده است، نه بیشتر و نمیتوان به تأثیر داعی در نتیجه معاملات ملتزم شد و گفت که ـ همانگونه که از مفاد مصباحالفقاهه بهدست میآید ـ تخلف از داعی موجب بطلان معامله است. زیرا تفاوت آشکاری میان داعی در جایی که مسأله افزایش قیمت در کار است و داعی در مثال مذکور وجود دارد. داعی در مثال مذکور، رکن معامله است، حال آن که در مورد نخست، داعی فقط جهت تعلیل معامله است و به عبارت دیگر در مثال نخست، شخص به امید داعی به معامله اقدام میکند و در مثال دوم تنها داعی مد نظرش است و بس.
حاصل سخن آن که، گاه شرط رکن در معامله است و نبودش، نبود مطلوب را در پی دارد و اجرا ناپذیری عرفی یا شرعی آن، موجب عدم تحقق مقصود از معامله میگردد.
حکم در این شق تابع موارد مختلف آن است. لذا اگر معامله بر کلی صورت گیرد و فروشنده، فردی از آن کلی را که فاقد شرط تعیین شده است، عرضه کند، در واقع کالای مورد معامله را عرضه نکرده و همچنان مدیون است. اگر معامله بر مورد معین صورت گرفته باشد به گمان آن که واجد شرط است و سپس روشن شود که آن مورد واجد شرط نبوده، اصل معامله باطل است. سایر فروع مترتب بر این مسأله نیز چنین است.
دلیل سوم ادعای یکی از بزرگان معاصر; بود مبنی بر این که : فساد عقد بر اثر فساد شرط، ثبوتا مشکل است. زیرا این به معنای آن است که عقد بر شرط معلق شده است، اگر تعلیق بر وجود خارجی شرط صورت گرفته باشد از اقسام تعلیق باطلکننده بهشمار میرود حتی اگر شرط فی نفسه فاسد نباشد، چون تعلق بر امر غیرموجودی صورت گرفته است و اگر تعلیق بر التزام به شرط باشد در این صورت حتی اگر شرط فاسد هم باشد، باز عقد صحیح است.
این دلیل نیز از جهاتی قابل خدشه است: نخست آن که برداشت ایشان از شرط و تفسیر آن به تعلیق بر التزام، دور از فهم عرف و مقاصد متعاملین است و فهم مردم از تفسیر ماهیت معاملات و شروطش، آن را تایید نمیکند. بیگمان اگر یکی از طرفین معامله بداند که طرف دیگر موفق به برآوردن شرط خود نخواهد بود، رضای معاملی از طرف او حاصل نخواهد شد و به معامله اقدام نخواهد کرد گرچه آن طرف به هنگام عقد ملتزم شود که آن را ایجاد کند. بنابراین التزام به ایجاد شرط از دیدگاه آن که شرط را پیشنهاد کرده است، فقط نشانه و وسیلهای است برای حصول شرط، پس داعی اصلی برای رضای معاملی همین حصول شرط است نه صرف التزام به شرط.
دوم آن که فرض ایشان; در مورد شرط در معامله ـ بنا بر تأثیر بطلان شرط بر بطلان مشروط بازگشتش به این نکته است که شرط، تعلیق عقد است و معلق علیه گاهی وجود خارجی شرط است و گاهی التزام و تعهد بدان. این نکته اساسا باطل است; بدین معنا که شرط اساسا تعلیق نیست، بلکه نوعی الزام و انشاء در معاملات و همانند اصل معامله است. بدین ترتیب گاه شرط در حقیقت یکی از صفات شیئ مورد معامله است; مانند آن که شرط شود که میوه، رسیده و پارچه، پشمبافت و خانه مورد معامله، خالی باشد. بنابراین اگر خریدار بگوید: «از تو هندوانه خریدم به شرط آن که رسیده باشد» به معنای آن است که بگوید: «از تو هندوانه رسیدهای خریدم.»
گاه نیز شرط، امری خارج از مورد معامله است; مانند آن که خریدار بگوید: «از تو این ستور را خریدم، به شرط آن که برایش پالانی بدوزی» در اینجا دو چیز جداگانه که هر دو نیز مطلوب هستند، مشمول یک انشاء شدهاند و صرف رابطهای که از نظر انشاء کننده میان آنها برقرار شده است، همواره موجب تعلیق رضایتیکی بر دیگری نمیشود و حکم به بطلان معامله در صورت نبودن یکی از آن دو، ـ همان طور که شیخ انصاری میفرماید و ما سخنش را نقل کردیم متوقف بر آن است که آن مفقود، رکن در معامله باشد.
از همه آنچه گذشت این نتیجه بهدست میآید که اشکال پیدایش خلل در تراضی، بر قائلان به صحت عقد با وجود فساد شرط، در همه صور مسأله وارد نیست. بلی این اشکال تنها در صورتی وارد است که تحقق شرط در اصل رضایت به معامله دخیل باشد و بیگمان در چنین صورتی بنا به مقتضای قاعده، باید در صورت فساد یا امتناع شرط، به فساد عقد ملتزم شد. بنابراین روایات پیشگفته ـ که از آنها صحت عقد در صورت فساد شرط استفاده میشد یا باید بر موردی حمل شود که دخالتشرط در تحقق معامله به نحو تقیید (حیثیت تقییدیه) نباشد، یعنی شرط، رکن در مقصود نباشد، و یا آن که مضمون آنها به موارد منصوص; یعنی بیع و نکاح اختصاص داده شود و از آن دو به دیگر عقود تسری داده نشود.
از آن چه گفتیم روشن شد که نظر اکثر فقها ـ براساس آنچه پیشتر از عبارات ایشان نقل کردیم مبنی بر بطلان عقد هدنه بر اثر فساد شرطی که در آن اخذ شده است، قابل دفاع نیست و نمیتوان دلیلی از کتاب، سنت و دیگر منابع ادله برای اثبات آن ارائه کرد، مگر آن که فرض کنیم که مقصودشان، جایی بوده باشد که شرط، مقوم اصل هدنه باشد; مانند شرطهایی که در باب بیع و دیگر معاملات مقوم رضای معاملی هستند. گرچه نظر برگزیده آنان در باب معاوضات، عدم بطلان معامله استحتی در صورت فساد این
چنین شرطی. بنابراین نظر مختار آنان در مورد هدنه بر طبق قاعده، و در مورد بیع و دیگر معاملات، مستند به روایات خاص خواهد بود.
با این همه، برخی گفتهاند: شرط در باب معاوضات با شرط در باب هدنه کاملا متفاوت است. محقق عراقی بر این نظر است و حاصل سخن او آن است که شرط در باب معاوضات از باب تعدد مطلوب است، برخلاف هدنه که در آن، شرط و مشروط یک چیز است. چون در معاوضات، اصل عقد بر چیزی غیر از شرط واقع میشود و شرط، چیزی زاید بر اصل معامله است و به فرض که شرط حاصل نشود، اصل شیء مورد معامله همچنان به قوت خود باقی است، اما در صلح چنین تفکیکی نمیتوان قائل شد زیرا همه شروط صلح داخل در اصل موضوع مصالحه هستند و در اینجا اگر شرط منتفی شد دیگر چیزی برجا نمیماند تا عقد بر آن واقع شود، پس هرگاه شرط فاسد شد، اصل آنچه عقد بر آن واقع شد، نیز منتفی میشود. در نتیجه تفاوتی که فقهای مشهور میان باب هدنه و باب معاوضات قائل شده و در باب هدنه ـ برخلاف باب معاوضات فساد شرط را موجب فساد عقد دانستهاند، بر طبق قاعده است.
در پاسخ این ادعا میگوییم : اولاً، در عقد صلح نیز ـ هرگاه هدنه مراد باشدمیتوان به تعدد مطلوب قائل د . زیرا موضوع صلح به این معنا عبارت است از برقراری آرامش و برطرف شدن حالت جنگ و شرط هرگونه که باشد، امری خارج از این موضوع است. بنابراین از این جهت میتوان صلح را چون دیگر معاوضات دانست.
ثانیا، به فرض که نظر ایشان را مبنی بر وحدت موضوع در صلح بپذیریم، این خصوصیت موجب فرق میان صلح و دیگر معاوضات نمیشود، زیرا بر فرض وحدت موضوع در عقد صلح، باز میتوان گفت: فساد جزء موضوع، سبب فساد تمام عقد نمیشود بلکه فقط موجب حق فسخ میشود، مانند خیار صفقه.
بنابراین راه حل اساسی همان است که پیشتر گفتیم; یعنی باید در همهجا میان اقسام شرط تفاوت گذاشت و هرجا که شرط مقوم معامله و رکن در مقصود بود، در صورت فسادش به بطلان اصل عقد حکم کرد و اگر چنین نبود، عقد صحیح است.
وانگهی گفتنی است که وحدت موضوعی که در باب صلح (به معنای مهادنه) گفته میشود، چهبسا که در عقد صلح که از عقود لازم در ابواب معاوضات است و برای مصالحه میان طرفین معامله تشریع شده است، نیز وجود داشته باشد. زیرا در این عقد صلح نیز، موضوع -یعنی آنچه طرفین بر آن موافقت و مصالحه میکنندشامل همه قیدها و شرطهای گنجانده شده در عقد میشود و در اینجا نیز دو موضوع مجزا وجود ندارد; یکی شیء مورد عقد مصالحه و دیگری شرط آن شیء، بلکه شرط و مشروط هر دو داخل در موضوع مصالحه هستند و هر دو مجموعا به منزله موضوع صلح بهشمار میروند و عقد بر هر دو منعقد شده است. یعنی درست برخلاف بیع مشروط که در آن جا موضوع عقد همان معاوضه است و شرط مسألهای خارج از مضمون آن، اما متعلق به آن است. مگر این که -همان گونه که پیشتر گفتیمگفته شود برخی از شرطها نیز عبارتند از تقیید موضوع به وصف خاصی. اما در صلح به معنای مهادنه که از آن بحث میکنیم، آن چه درباره صلح به معنای مصالحه در ابواب معاوضات گفتیم، جاری نمیشود. زیرا ظاهرا عقد هدنه از مصادیق صلح در ابواب معاوضات نیست و موضوع و دلیل و اعتبار این دو نوع صلح متفاوت است. صلح در باب هدنه -همان طور که بارها اشاره کردیم عبارت است از مصالحه بر مسألهای خاص یعنی فرو گذاشتن جنگ و موضوعی که صلح برای آن تشریع شده، همین ترک جنگ است; مانند مبادله میان دو چیز که موضوع در باب بیع است. شروطی که به این موضوع ملحق میشود از اصل موضوع خارج و بدان وابسته است و موضوع مقید بدانهاست چنان که در تمام شروط ابواب معاملات نیز چنین است، هر چه آنجا بگوییم، در اینجا نیز صادق است.
البته میتوان میان تخلف شرط در باب معاملات و در اینجا تفاوتی قائل شد. زیرا مدار بحث در معاملات بر تخلف از چیزی است که رضای معاملی بدان تعلق گرفته است. لذا فقها در آنجا گفتهاند که بطلان شرط از این جهت موجب بطلان اصل عقد نمیگردد و ما نیز نظر خود را در این باب بیان داشتیم. لیکن در اینجا و در بحث هدنه، جایی برای رضایت معاملی بدان معنا نیست. چون مسأله مصالح جامعه و سرنوشت امت در میان است و در چنین موردی نمیتوان از رضایتشخص درگیر و منعقدکننده عقد، سخن گفت.
بنابراین تخلف شرط در اینجا اشکالی از این جهت ایجاد نمیکند، تا راهحلی که در معاملات، پیشبینی شده است به کار گرفته شود. بلکه در اینجا مسأله به مصلحت موکول میگردد که باید مراعات شود و ملاک صحت و فساد قرار گیرد. از این گذشته، تفاوت پیشگفته نیز سست است و پذیرفتنی نیست، به این تقریر که در مورد بیع نیز میتوان چنین حالتی را تصور کرد و فرض کرد که بیع به عنوان ملت یا جمعیتی صورت گیرد، همانگونه که دولتها و حکومتها فراوان با این عنوان دست به خرید و فروش میزنند و لازمهاش خدشه در اعتبار رضایت معاملی در آن است. بنابراین، راه حل در همه موارد آن است که بگوییم کسی که به این گونه داد و ستدها دست میزند، به عنوان وکیل ملت و جماعت چنین میکند و رضایت او، رضایت آنان تلقی میشود و همین رضایت ملاک و معیار در تحقق رضایت معاملی و عدم آن است. پس تخلف از آن چه رضایت معاملی بدان تعلق گرفته است، در هدنه و مانند آن نیز تصور پذیر است و در هر یک به حسب خود، وجود دارد.
دیگر احکام هدنه
پارهای دیگر از احکام هدنه به جا مانده است که آنها را طی چند مسأله بیان میکنیم:
مسأله نخست: اقدام به صلح، به دست امام است و یا کسی که از سوی امام، مشخصاً برای این کار منصوب شده است.
در شرایع و منتهی و کتب دیگر بدین نکته تصریح شده است، و علامه در منتهی میفرماید: «لا نعلم له خلافا; یعنی برای این مسأله مخالفی نمیشناسیم.» آنان به دلیل روشنی این مسأله و نبود مخالفی در این مورد، به همین حد اکتفا کرده و از آن گذشتهاند. لیکن طرح ابعاد کامل این مسأله نیازمند توجه به چند نکته است. یکی آن که اثبات این حق برای امام گاه به معنای آن است که کسی دیگر در عرض او از این حق برخوردار نیست. بنابراین فرماندهان نظامی، فرمانداران شهرها، فقها و افراد عادل و دیگر بزرگان ـ چه برسد به عامه مردمحق انعقاد هدنه را ندارند . ظاهرا همه فقهای ما بر این مطلب همداستان هستند. دلیل انحصار چنین حقی به دست امام ـ یا شحص منصوب از سوی او آن است که اولا مسائلی از این دست و با چنین اهمیتی که مربوط به اداره کشور است و سرنوشت امت بدان گره خورده است، متوجه رئیس مسلمین و مدیر امورشان است، نه دیگری، مسائلی چون جهاد و دیگر امور مهم حکومتی نیز اینگونه است و عرف جهانی هم به این اصل اذعان دارد. ثانیا دخالت دیگری جز امام در امر هدنه به تعطیل جهاد خواهد انجامید. زیرا در هر جنگی گروهی از مردم پیدا میشوند که خواستار پایان جنگ و مهادنه با دشمن باشند. ثالثا دادن اختیار به دست دیگران، به هرج و مرج و نابسامانی در کشور و اختلال امور میانجامد.
انحصار چنین حقی گاه نیز به معنای آن است که در طول امام ـ یعنی در فرض نبود و یا عدم حضورش تنها کسان خاصی صلاحیت بستن پیمان صلح را دارند و این حق قابل تسری به دیگران و عامه نیست. در این صورت باید به این مسأله بپردازیم و ببینیم چه کسانی در زمان غیبت امام واجبالاطاعه از این حق برخوردارند. بنابر اصل ولایت عامه فقیه در زمان غیبت، ولایت او همچون ولایتشخص امام است و بعید نیست مقصود فقها از واژه «امام» در تعبیراتشان، اعم از امام معصوم باشد. در این صورت کسانی که اقدام به جهاد ابتدایی را در زمان غیبت جایز میدانند، به فحوای ادله تشریع جهاد، اقدام به بستن پیمان صلح را نیز برای ولیفقیه جایز خواهند دانست، چون همان طور که آشکار است، جهاد ابتدایی بسیار مهمتر و سترگتر از مهادنه است، زیرا آن یک برافروختن آتش جنگ است و این یک خاموش کردن آن. اما در صورتی که جهاد ابتدایی در زمان غیبت جایز دانسته نشود، باز با ادله ولایت فقیه، میتوان ولیفقیه را صاحب اختیار در بستن پیمان صلح دانست. این مطلبی است که از سخنان صاحب جواهر; بهدست میآید.
اما کسی که فقیه نیست ولی در طبقات بعدی ولایت در زمان غیبت قرار دارد -بنابر قول به ولایت غیرفقیه از هتحسبه در صورت فقدان فقیه در عصر غیبتبه دلیل حسبه متولی انعقاد پیمان صلح خواهد بود و در عرض او دیگر مردمان در این مورد حق دخالت ندارند . ظاهرا مقصود کاشفالغطاء; همین است آنجا که میفرماید: «و لیس لغیر الامام او نائبه الخاص او العام او الامراء و الحکام مع عدم قیام من تقدم، المهادنة، لان سائر الرعیة لایرجع الیهم امر الحروب; یعنی جز برای امام یا نائب خاص یا عام او و یا امیران و حاکمان ـ در صورت نبود افراد مقدم بر آنان ـ حق بستن پیمان صلح نیست. زیرا امور جنگ به دیگر مردمان ارجاع داده نمیشود.» چهبسا مقصود صاحب جواهر; از تعبیر «نائب الغیبه» که آن را به صورت مطلق در کلام خود آورده، همین باشد.
اما گفتگو درباره کسانی که ولایت شرعی در زمان غیبت ندارند مانند امیران و حاکمانی که با قدرت و غلبه کرسی حکومت را به چنگ آوردهاند، نیازمند تفصیل بیشتری است.
صاحب جواهر; صلاحیت آنان را در مورد هدنه بعید نمیداند و برای اثبات آن به دلایلی استناد میکند چون روایت صدوق; از امام رضا(ع) در مورد حکم به استمرار آن چه عمر بر بنیتغلب حکم کرده بود. دیگر آن که سیره عالمان و همه مسلمین بر پذیرش جزیه از حاکمان مانند پذیرش خراج بوده است... اشاره به جزیه با آن که مختص به اهل ذمه است و ارتباطی با دشمنی که با او صلح میشود ندارد، شاید به عنوان ذکر موارد مشابه در این باب باشد، تا نشان دهد که حاکم در اینگونه امور صلاحیت دارد و هیچ یک از اصناف مسلمین از عالمان و عامه منکر آن نبوده و در آن مناقشه نکردهاند. در هر صورت احتمال دارد مقصود صاحب جواهر از این گفته همان مطلبی است که پیشتر از کاشفالغطاء نقل کردیم. در نتیجه این سخن میتوان گفت که هر عملی از سوی مردم که پیمان صلح منعقد شده از سوی این حکام را نقض کند، حرام است.
لیکن این استدلال قابل خدشه است، نخست، از آنرو که روایت مذکور مرسله است و به دلیل مشکل سندی نمیتوان بدان اعتماد کرد و این ادعا که مرسلههای صدوق اگر به شخص امام نسبت داده شده باشد -به دلیل اعتمادی که به صدوق هست در حکم حدیث مسند است، منطبق بر مبنای معروف و مقبول در مورد حجیت خبر واحد نیست و آنچه که ضعف سند این حدیث را برطرف کند نیز در میان نیست.
دوم، آن که موضوع این حدیث مصالحه میان خلیفه و گروهی از اهل ذمه در مسألهای مالی است و این کجا و مسأله هدنه که عبارت از پایان دادن به جنگ و صلح با دشمن جنگی است کجا؟ بنابراین الحاق بحث ما به مورد این روایت جز با قیاسی که از نظر امامیه مردود است، ممکن نیست.
سوم، آن که حکمی که از سوی عمر صادر شد گرچه ـ همان طور که امام رضا(ع) روشن ساخت نافذ است، لیکن حکمی بود در مورد واقعهای خاص و چه بسا نفوذ و روایی آن به دلی تنفیذش از سوی امیرالمؤمنین(ع) و یا مانند آن باشد. لذا صحت چنین عملی آنگونه که صاحب جواهر مدعی است، به معنای صحت همه رفتارها و احکام صادره از سوی حاکمان و امیران نیست.
چهارم، آن که احتمال دارد فرموده حضرت(ع) در مرسله که «فعلیهم ما صالحوا علیه و رضوا به; یعنی آنان ملزم به آنچه بر آن مصالحه کردند و بدان رضایت دادند، هستند.»
امضای حکم عمر درباره آنان باشد که ظاهرا تا زمان حضرت(ع) بدان عمل میشده است و این کار به دلیل نیاز گروهی از شیعیان به تعامل با بقایای بنیتغلب و درخواست آنان مبنی بر تصحیح معاملاتشان، صورت گرفته و امام به عنوان ولی امر مسلمین پیمانی را که عمر دهها سال پیش بسته بود امضا کرده و مجاز دانسته باشد. طبق این احتمال ـ که چندان از لحن حدیث هم دور نیست صحت عمل خلیفه ـ گرچه به عنوان «قضیة فی واقعه» نیز مقبول نیست و نیازمند امضای امام عادل است. تعبیر امام در پایان حدیث که «الی ان یظهر الحق; تا آن که حق پدیدار شود» نیز مؤید این احتمال است. زیرا این فقره از حدیث گویای آن است که این حکم به عنوان حکم ولایتی از امام رضا(ع) صادر شده است.حاصل آن که استناد به چنین حدیثی، برای اثبات نفوذ و روایی پیمان صلحی که غیر امام عادل آن را منعقد میکند، سخت از صواب به دور است. سیرهای نیز که برای این مسأله ادعا شده است، گویاتر و نیرومندتر از روایت مذکور نیست و با درنگی کوتاه، اشکالات آن هویدا میگردد.
با این حال، انکار روایی و نفوذ پیمان صلحی که از سوی حکام ناحق بسته میشود به طور مطلق و بیاستثنا، نیز پیامدهایی دارد که نه هیچ فقیهی که حتی افراد متوسط در فهم مبانی دین نیز بدان ملتزم نمیگردند. زیرا چهبسا که در صلح مصلحت کاملی برای مسلمانان و سرزمینشان و سرنوشتشان باشد و ادامه جنگ مایه زیان آنان و تباه شدن خون و مالشان گردد. در حقیقت فرض ما در مورد روایی و ناروایی پیمان صلحی که حاکم جائر منعقد میسازد جایی است که این صلح برای مسلمانان، مصلحتمند باشد وگرنه اصل پیمان صلح باطل است، اگرچه از سوی امام عادل منعقد شده باشد. گمان نمیکنم که فقیهی به افتادن به گرداب مفسده و نابودی انسانهای بیگناه و تباه شدن اموال و دیگر پیامدهای جنگی خونین، فتوا دهد و بدان ملتزم گردد. بنابراین ظاهرا ارتکار شرعی و ذهن متعارف متشرعان به پذیرش پیمان صلح مصلحتمندی که از سوی حاکم جائر منعقد شده است، حکم میکند، گرچه چنین عملی و اقدامی از سوی جائر تصرف در امری است که حق آن را ندارد و شرعا بر او حرام است. والله العالم.
مسأله دوم: آیا میتوان عوض مالی را در هدنه شرط کرد؟
مقتضای قاعده جواز آن است. زیرا در مفهوم هدنه چیزی که مانع آن باشد وجود ندارد. لذا میبینیم که صاحب جواهر; به هنگام شرح معنای آن صراحتا میگوید که گاه در برابر عوض و گاه بدون عوض است و سخن فقهایی چون شیخ در مبسوط و علامه در قواعد را که آن را به «غیرعوض» مقید ساختهاند، تاویل میکند که مقصودشان آن است که در نظر گرفتن عوض مقوم آن نیست و در آن معتبر نیست، نه آن که عدم عوض، معتبر است. وانگهی مقتضای اطلاق ادله هدنه مانند آیه شریفه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» نیز جواز در نظر گرفتن عوض است. مقتضای اطلاقات اعتبار شرط که معروف است، نیز چنین است. پس جایز بودن شرط مالی در هدنه فیالجمله بیاشکال است. لیکن گاه تفاوتی گذاشته میشود میان مالی که مؤمنان از کافران میگیرند و مالی که مؤمنان به آنان میپردازند. مورد نخست کمترین اشکالی ندارد، به دلیل آن چه گفتیم و به سبب اولویت نسبت به هدنه بیعوض مالی. اما در مورد شق دوم از احمد حنبل و محمد ابن ادریس شافعی، منع آن به طور مطلق نقل شده است. لیکن هیچ یک از فقهای ما چنین حکمی نکردهاند، اما پارهای میان حالت ضرورت و عدم آن تفاوت گذاشتهاند و آن را در غیر مورد ضرورت منع کردهاند; مانند علامه حلی; در تذکره، که آن را از شروط فاسد شمرده میفرماید: «او دفع المال الیهم مع عدم الضرورة الداعیة الی ذلک; یعنی یا پرداخت مال به آنان بیضرورتی که بدان فرا بخواند.» در منتهی نیز میفرماید: «و اما اذا لم یکن الحال، حال ضرورة فانه لایجوز بذل المال بل یجب القتال و الجهاد لقوله تعالی: قاتلوا الذین لا یؤمنون بالله... حتی یعطوا الجزیة و لان فیه صغارا و هوانا. و اما مع الضرورة فانما صیر الی الصغار دفعا لصغار اعظم منه، من القتل و السبی; یعنی و اگر حالت، حالت ضرورت نبود، دادن مال به آنان جایز نیست، بلکه جهاد و قتال واجب است به دلیل گفتار پروردگار متعال: «با آنان که به خدای ایمان ندارند، بجنگید... تا جزیه بدهند» و به دلیل آن که در دادن مال خواری و خفت است. اما در حال ضرورت، بدین خواری تن داده میشود، برای پرهیز از خواری بزرگتر از آن; یعنی کشته شدن و اسارت.»
پارهای دیگر از فقها از شرط ضرورت، به شرط مصلحت عدول کردهاند. کاشفالغطاء; میفرماید: «ولو وقعت مشروطة بعوض قل او کثر... او بسائر الشروط الشرعیة، اتبع الشرط و یشترط فیها موافقة مصلحة المسلمین; یعنی اگر هدنه مشروط به عوض مالی ـ کم یا زیاد و یا دیگر شروط مشروع منعقد شد، شرط رعایت میشود به شرط آن که موافق مصلحت مسلمین باشد.» ظاهرا مرجع ضمیر در «فیها» کلمه «الشروط» است و اگر مرجع ضمیر، هدنه باشد نیز بازگشت آن به این نکته خواهد بود که شرط باید موافق مصلحت مسلمین باشد.
صاحب جواهر; پس از نقل سخن علامه در منتهی مبنی بر مشروط بودن پرداخت مال به حالت ضرورت، میفرماید: «بل لایبعد الجواز مع المصلحة للاسلام و المسلمین ایضا; یعنی همچنین بعید نیست که در صورت مصلحتمندی برای اسلام و مسلمین جایز باشد.»
مرحوم آیت الله خویی در منهاجالصالحین میفرماید: «و لا فرق فی ذلک بین ان تکون مع العوض او بدونه، بل لا باس بها مع اعطاء ولیالامر العوض لهم اذا کانت فیه مصلحة عامة; یعنی در صلح تفاوتی نیست میان آن که در آن عوضی تعیین شود یا نشود. بلکه اشکالی ندارد که ولی امر به آنان عوضی دهد در صورتی که مصلحت فراگیری در آن باشد.»
به نظر ما این شرط که پرداخت مال باید موافق مصلحت باشد، بدیهی است و در آن کمترین شکی نیست و هیچ کس به جواز پرداخت مال به کفار در هدنه در صورتی که خلاف مصلحت باشد، ملتزم نمیگردد. زیرا مشروعیت اصل هدنه مشروط به مصلحتمندی است و بالطبع این شرط و دیگر شروط نیز باید دارای مصلحت باشد. اما مشروط دانستن پرداخت مال به حالت ضرورت که در کلام علامه و برخی از عالمان اهلسنت آمده است، به معنای آن است که پرداخت مال به کافران گرچه دارای مصلحت باشد هم حرام است و تنها به هنگام ضرورت و براثر اضطرار این حرمت ـ چون دیگر محرمات برداشته میشود.
بنابراین این سخن، به عدم جواز پرداخت مال به طور مطلق بازمیگردد. زیرا قائلان به حرمت نیز، در حالت اضطرار ناگزیر آن را جایز میدانند. حال این پرسش پیش میآید که دلیل بر حرمت پرداخت مال به کفار چیست؟ علامه اولا به استناد آیه شریفه و ثانیا چون پرداخت مال مستلزم خواری است، آن را حرام میداند. حال آن که این دو دلیل از اثبات مدعای ایشان ناتوان هستند. زیرا آیه، به دلیل هدنه تخصیص خورده است وگرنه هرگز هدنه جایز نخواهد بود. حال که پذیرفتیم این آیه، به هدنه تخصیص خورده است، برای مشخص ساختن موضوع این جواز باید به ادله هدنه رجوع کنیم. پیشتر گفتیم که عموم ادله هدنه شامل هر شرطی میشود، جز آن چه مخالف کتاب خدا است. مخالفت این شرط با کتاب خدا نیز ثابت نشده است. اما این ادعا که چنین شرطی مایه خواری مسلمانان میگردد، صغرا و کبرایش مخدوش است. صغرای آن مخدوش است به دلیل آن که پرداخت مال همواره مایهخواری نیست و چهبسا که شخص نیرومندی به شخص ضعیفی اموالی بپردازد، تا از شرش ایمن باشد. مثال روشن آن، رفتار رسولخدا(ص) با عیینة بن حصین است. حضرت رسول(ص) به روایت اسکافی و برخی از اهل سنت، در جنگ احزاب برای آن که عیینه را از اردوگاه ابوسفیان جدا کند، مالی به او پرداخت.
کبرای این قیاس نیز مخدوش است، زیرا به طور مطلق نمیتوان به حرمت آنچه مایه خواری میگردد، حکم کرد. چهبسا خواریهایی که مصلحت بزرگی برای اسلام و مسلمانان در پی داشته باشند و در چنین مواردی حرمت آنها مسلم نیست. شاید یکی از مثالهای تاریخی این مسأله ماجرای صلح حدیبیه است که در آن مسلمانان به خواست کافران تن دادند و ناچار شدند صلحنامه را به شکلی که آنان میخواستند تنظیم کنند و تعبیر «بسم الله الرحمن الرحیم» را از عنوان صلحنامه و عنوان «رسولالله» را از کنار نام پیامبر
عظیمالشان حذف کنند. لیکن خداوند متعال به این صلح آنان برکت داد و بردباری آنان را در راه خدا ارج نهاد و از آن با عنوان فتح آشکار یاد کرد و این آیه را ـ بنا بر آن که درباره این واقعه نازل شده باشد فرود آورد: «انا فتحنا لک فتحا مبینا.»
مسأله سوم: آیا جایز است که مسلمانان خود پیشنهاد کننده صلح باشند؟ یا آنکه جواز آن منوط به آن است که کافران پیشنهاد دهنده آن باشند؟
ظاهرا فقها ـ از آنجا که این مسأله را عنوان نکردهاند تفاوتی میان این دو صورت قائل نشدهاند. جز آن که بنا به قرائنی ممکن است چنین به ذهن خطور کند که ادله جواز هدنه اختصاص به مواردی دارد که کافران آن را پیشنهاد کنند. حتی از پارهای ادله، ممکن است حرمت فراخوان به صلح استفاده شود. یکی از ادلهای که از آن استفاده میشود مشروعیت هدنه اختصاص به حالتی دارد که کافران، پیشنهادکننده آن باشند این آیه شریفه است: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» امر به تن دادن به صلح، مشروط به گرایش کافران به آن است و از آن برمیآید که مشروعیت اقدام به صلح منوط به دعوت کافران به آن است.
زیرا اصل، در رفتار با کافران حربی، جهاد است و ادله صلح آن را تخصیص میزند و در صورت پیشنهاد کافران آن را مجاز میشمارد و از قاعده کلی خارج میکند. پس باید به همین قدر متیقن اکتفا کرد و از آن فراتر نرفت.
آیاتی نیز که به پایبندی به پیمانهایی که با کفار بسته شده تا پایان مدت آنها فرمان میدهد، ناظر به معاهداتی است که میان پیامبراکرم(ص) و کفار بسته شده بود و متعرض کیفیت آنها نمیشود. روایاتی نیز که در باب این معاهدات وجود دارد، روشن نمیکنند که این معاهدات به پیشنهاد مسلمانان بوده باشد. بنابراین نسبت به جایی که مسلمانان پیشقدم در هدنه باشند، اطلاقی ندارند.
از آن چه امام علی(ع)در عهدنامه خود به مالک اشتر فرموده و در نهجالبلاغه نقل شده و مانند آن در تحفالعقول و دعائمالاسلاماست و ما پیشتر از آن سخن گفتیم نیز، چنین برمیآید که مشروعیت صلح، مختص به صورتی است که کافران پیشقدم در آن و پیشنهاد دهنده آن باشند.
حضرت(ع) در این عهدنامه میفرماید: «و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک، لله فیه رضی; یعنی صلحی را که دشمنت تو را بدان میخواند و مرضی خداوند است، رد مکن.» از این تعبیر چنین استفاده شده است که نپذیرفتن صلحی که دشمن پیشنهاد دهنده آن است، نهی شده است. بنابراین از این جمله دو نکته استنباط میشود: نخست، آن که نپذیرفتن صلح -نه پیشنهاد نکردن آننهی شده است و دوم ، آن که رد کردن صلحی که دشمن بدان فرا میخواند نهی شده است.
پس شرط مشروعیت صلح آن است که دشمن آن را پیشنهاد کند، در غیر این صورت، حکم وجوب جهاد به جای خود باقی است.
حاصل آن که پارهای از ادله صلح نسبت به جایی که مسلمانان پیشنهادکننده آن هستند، مهمل و مجمل است; مانند رفتار پیامبراکرم(ص) با کافران روزگار خود و آیات دال بر معتبر بودن معاهدات منعقد شده با کفار. پس این دسته از ادله اطلاقی ندارد. پارهای دیگر از ادله صلح نیز تقریبا دلالت بر آن دارد که جواز هدنه مختص به صورتی است که کافران پیشنهادکننده آن باشند. بنابراین، موردی که مسلمانان پیشنهادهنده صلح هستند از شمول ادله خارج میماند و مشمول حکم وجوب جهاد قرار میگیرد. افزون بر آن، آیه شریفه: «ولا تهنوا و تدعوا الی السلم و انتم الاعلون و الله معکم» ظهور در آن دارد که دعوت به صلح حرام است.
بنابراین اگر فرض کنیم اطلاقی در کار باشد که صلح را در هر صورتی مشروع بداند، با این آیه مبارکه مقید میشود. حال آن که ما حتی اطلاقی در این مورد نداریم.
از آن چه گذشت، دریافتیم که صلح مشروع، صلحی است که دشمن آن را پیشنهاد کند و خواهان آن باشد و بس. زیرا جز این صورت مشمول ادله جواز صلح نمیگردد، بلکه همچنان مشمول دلیل نهی از آن است; یعنی همین آیه شریفه. با این همه، میتوان در برداشتی که از این ادله شده است خدشه کرد. در آیه «جنوح»، لفظ جنوح به معنای تمایل به چیزی است و اعم از پیشقدمی و پیشنهاد است و چهبسا که کسی به چیزی مایل باشد، بی آن که پیشنهادش کند.
بنابراین تعبیر «و ان جنحوا» در آیه شریفه به معنای آن است که ـ اگر آنان به صلح تمایل نشان دادند و از آن تن نزدند، تو نیز بدان تمایل نشان بده، و در آن هیچ اشارهای به پیشنهاد و این که از کدام طرف باشد، نشده است. لذا این آیه ـ والله اعلم درصدد بیان اصل مشروع بودن صلح است، آنگاه که دشمن بدان تمایل داشته باشد و از آن تن نزند. روشن است که اگر دشمن خواستار صلح نباشد و بدان تمایل نشان ندهد، امکان برقراری آن از سوی مسلمانان نیست. میتوان این استدلال را اینگونه نیز تقریر کرد و گفت: براساس این آیه، شرط مشروع بودن صلح آن است که دشمن نیز خواستار آن باشد و اگر دشمن خواستار آن نباشد، صلح جز با درخواست ذلیلانه مسلمانان، برقرار نخواهد شد و این چنین صلحی است که قطعا خارج از دایره مشروعیت است، نه صلحی که با پیشنهاد مسلمانان و البته بدون خواری باشد. لذا تمایل دشمن شرط طبیعی ـ نه شرعی ـ صلح است. این شرط با این که شرطی طبیعی است نه شرعی شاید جه ذکر آن در آیه، این باشد که آیه در مقام بیان این مطلب است که هرگاه برای شما فرصت برقراری صلح فراهم شد، به این صورت که دشمن بدان تمایلی نشان داد، دلیلی ندارد که همچنان جنگ را ادامه دهید و بارسنگین آن را بر دوش بگیرید، پس شما نیز بدان تمایل نشان دهید و در مورد پیامدهای آن بر خدا توکل کنید. «ان» شرطیه در این آیه در حقیقت به معنای ««اذا» است ـ که خود حرف شرط دیگری است ـ و برای بیان فراهم آمدن زمینه طبیعی صلح به کار رفته است.
در دلالت آیه شریفه : «و لا تهنوا و تدعوا الی السلم» بر نامشروع بودن پیشنهاد صلح از سوی مسلمانان نیز، میتوان خدشه کرد و گفت که متعلق نهی در این آیه دو شیء مجزا از یکدیگر نیست، بلکه یک شیء است که اجزای آن بر یکدیگر مترتب شدهاند. توضیح آن که قرار گرفتن دو شیء در دایره نهی، به دو صورت خواهد بود: یاآن که هر یک مستقل از دیگری متعلق نهی است; مانند آن که بگوییم: اذا صمت لاتاکل و لاتشرب; یعنی چون روزه گرفتی نخور و نیاشام، که در آن حرف نهی تکرار شده است. از این قبیل است آنجا که خداوند متعال میفرماید: «و لا تهنوا و لا تحزنوا; سست مشوید و اندوهگین مشوید.» در اینجا سستی و اندوه دو مسأله جداگانهاند که هر یک به تنهایی متعلق نهی واقع شده است و هیچ یک مترتب بر دیگری نیست، لذا حرف نهی بر سر هر دو تکرار شده است. گاه نیز متعلق نهی، در حقیقت، یک مسأله است و مسأله دوم به عنوان نتیجه آن ذکر شده است; مانند آن که بگوییم: «اذا کنت صائما فلا تاکل و تفطر; هرگاه روزه بودی، چیزی مخور که روزهات را خوردهای.» در اینجا متعلق نهی خوردن است و افطار (روزهخواری) نتیجه آن است. در چنین مواردی، بیگمان مسأله دوم نیز نخواستنی است، اما مستقلا متعلق نهی قرار نمیگیرد، بلکه صرفا آن را ذکر میکنند تا دانسته شود که این یک، مترتب بر مسأله اول و محکوم به حکم آن است، لذا حرف نهی در آن تکرار نمیشود.
آیه شریفه : «و لا تهنوا و تدعوا الی السلم» نیز از همین سنخ است و آن چه متعلق نهی واقع شده است، سستی در برابر دشمن و از دست دادن ثبات و احساس ضعف و زبونی و تردید در ادامه جهاد است و دعوت به صلح به عنوان نتیجه این ضعف و زبونی ذکر شده است. دعوت به صلح در چنین موقعیتی در حقیقت درخواست صلح از دشمن از موضع ضعف و زبونی است که بیشک امری نخواستنی است، لیکن آنچه موجب این گونه درخواست صلح میشود، همان ضعف و سستی است که متعلق نهی قرار گرفته است. بنابراین در این آیه از اصل دعوت به صلح نهی نشده است، بلکه از سستی و زبونی نهی شده است و به تبع آن از دعوت به صلح نیز نهی شده است. (بر حسب ظاهر کلام، دعوت به صلح در دایره نهی واقع نشده است بلکه به قرینه مقامی از آن نهی شده است). براین اساس حاصل مراد آیه -والله اعلم آن است که دچار ضعف و سستی نشوید که این حالت شما را به درخواست صلح وادارد، و از آن استفاده میشود که درخواست صلحی که ناشی از ضعف و سستی باشد، مبغوض شارع و بیاعتبار است. زیرا هیچ چیز مانند این گونه درخواست ذلیلانه صلح و پیشنهاد از موضعی که مناسب شان اسلام و مسلمین نیست، به کرامت اسلام و عزت مسلمین زیان نمیزند. اما این کجا و حرمت دعوت به صلح به طور مطلق کجا؟ دیدیم که گاه درخواست صلح از موضع قدرت و عزت است. پس همواره ضعیفان نیازمند صلح نیستند، بلکه چهبسا نیرومندانی که خواهان صلح باشند و آن را به مصلحت بدانند. مثال روشن این مورد، پیشنهاد صلح رسولخدا(ص) به عیینه بن حصین در قبال دادن مالی فراوان به او بود، در حالی که حضرت(ص) بسیار از او نیرومندتر بودند. براساس آنچه گفته شد، آیه شریفه به طور مطلق دلالتی بر ادعای حرمت صلحی که از آغاز به پیشنهاد مسلمانان باشد، ندارد.
آن چه برداشت ما را تأیید میکند، مطلبی است که به دنبال آیه آمده است و در مقام تعلیل حکم نهی است. خداوند متعال پس از این نهی میفرماید: «و انتم الاعلون; حال آن که شما برترید.» در حقیقت این علت با سستی نورزیدن و از موضع ضعف درخواست صلح نکردن، تناسب دارد و با دعوت به صلح در صورتی که ناشی از ضعف نباشد و از موضع قدرت باشد، تناسبی ندارد.
در مورد سخن امیرمؤمنان(ع) که فرمود: «لا تدفعن صلا دعاک الیه عدوک...» نیز مطلب آشکار است. زیرا اشاره به صلحطلبی دشمن در این کلام برای بیان مشروط بودن صلح بدان نیست، بلکه برای بیان دلیل پذیرش صلح و فواید آن است. این نکته از تأمل در جملات پس از آن به خوبی آشکار میشود. حضرت پس از بیان مطلب پیشگفته، در بیان منافع صلح میفرماید: «فان فی الصلح دعة لجنودک وراحة همومک و امنا لبلادک...; یعنی زیرا که در صلح آرامشی برای سپاهیانت است و آسایشی از دغدغههایت و ایمنی شهرهایت.» بنابراین، سخن حضرت در حکم آن است که کسی بگوید: «هرگاه دشمن خود، تو را به صلح فرا بخواند، چه دلیلی بر ادامه جنگ و نپذیرفتن چنین صلحی وجود دارد، با این که چنین و چنان فوایدی دارد؟»
به فرض که برداشت فوق پذیرفته نشود و ادعا شود که این حدیث مستقیما و مشخصا بر این مطلب دلالت دارد که مشروعیت صلح مشروط به پیشقدمی دشمن برای برقراری آن است، در این صورت دلالتش بر عدم جواز دیگر صور صلح، تنها بر مبنای پذیرش مفهوم وصف یا مفهوم لقب خواهد بود، که اعتبار آن نیز محل مناقشه جدی و آشکار است.
حاصل همه ادله آن است که صلح جایز است، خواه به پیشنهاد کافران باشد، خواه به درخواست و دعوت مسلمانان، بیهیچ تفاوتی میان ایندو صورت. البته اگر پیشقدمی مسلمانان در این کار، مایه خواری آنان و بیعزتی و کسرشوکتشان شود، به مقتضای آن چه از دو آیه شریفه مذکور استظهار کردیم، جایز نخواهد بود و مصلحتمندی چنین صلحی نیز نمیتواند موجب جوازش گردد. زیرا همانطور که پیشتر گفتیم اطلاقات ادله احکام شرعی، با مصالحی که ما در قضایا استنباط میکنیم، مقید نمیشود.
لذا مصلحت در ارتکاب فعل حرام، حرمت آن را برطرف نمیکند و مصلحت در ترک واجب، حکم وجوب را نمیزداید. البته ادله احکام با اضطرار مقید میشود. چون دلیل آن ـ همان طور که در جای خود تبیین شده استحاکم بر ادله احکام است.
مسأله چهارم: در چه مواردی نقض هدنه جایز است؟
پس از آن که پیمان صلح به صورت صحیح منعقد شد،شکستن آن بیشک حرام است و ما در مباحث فصل چهارم حرمت غدر را که به معنای نقض پیمانها و معاهداتی است که با دشمن بسته شده بیان کردیم و ادله حرمتش را از کتاب، سنت و جز آنها برشمردیم و حتی یادآور شدیم که قدر متیقن و مقصود قطعی پارهای از آیات قرآن، همین شکستن پیمان صلح است و از طریق الغای خصوصیت، به دیگر پیمانها سرایت داده میشود و به حرمتشکستن آنها حکم میگردد. آیات شریفهای مانند: «الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقصوکم شیئا...» و «فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم» و روایاتی که در باب بیست و یکم از ابواب جهاد العدو کتاب وسائل آمده، از ادله حرمت نقض عهد هستند. علامه حلی در تذکره حدیثی از رسولخدا(ص)نقل میکند که فرمود: «من کان بینه و بین قوم عهد فلا یشد عقدة و لا یحلها حتی ینقضی مدتها او ینبذ الیهم علی سواء; یعنی هر کسی با قومی پیمانی دارد، نه تصمیمی بگیرد و نه آن را فسخ کند مگر آن که مدت پیمان به سر آید و یا آن که به آنان اعلام کند که[بر اثر پیمانشکنی آنان] پیمانشان دیگر اعتباری ندارد.»
حال پس از پذیرش اصل حرمتشکستن پیمان صلح ،میگوییم که بی هیچ شبهه و اختلافی، در صورتی که دشمن در شکستن صلح پیشقدم شود، شکستن آن از سوی مسلمانان جایز خواهد بود.
دلایل جواز این کار عبارتند از:
یک: همان ادلهای که معاهدات منعقد شده با دشمن را معتبر میداند، اعتبارش را مشروط و موکول به پایبندی دشمن به آنها شمرده است; مانند این آیه شریفه: «فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم; یعنی پس تا هنگامی که در برابر شما پایبند پیمان خود باشند، شما نیز پایبند پیمان خود باشید.» از این بالاتر، شکستن پیمان از سوی دشمن موجب میشود که آن چیزی که پایبندی بدان واجب بود، از میان برود، زیرا اساسا پیمان امری اعتباری و وابسته به طرفین است و تا زمانی دوام دارد که هر دو طرف بدان ادامه دهند، بنابراین هرگاه یکی از دو طرف آن را نقض کند، آن امر اعتباری فیمابین خود به خود از میان میرود، پس با نقض پیمان از سوی یکی از طرفین، موضوع وجوب پایبندی به آن از سوی طرف دیگر منتفی میگردد.
دو: خداوند متعال در این آیه شریفه میفرماید: «و اما تخافن من قوم خیانة فانبذ الیهم علی سواء، ان الله لایحب الخائنین; یعنی اگر از خیانت قومی بیمناک شدی، پس همسان، عهدشان را به سویشان بینداز. که خداوند خائنان را دوست ندارد.»
این حکم اجمالاً از مسلمات و منطبق بر مقتضای حفظ مصالح اسلام و مسلمین است. لیکن در این مسأله چند فرع در سخنان فقها آمده است، که نیازمند توضیح است:
نخست، آن که مقصود از «خوف» که در آیه آمده است صرفا گمان و اندیشناکی نیست که بیهیچ قرینه و شاهدی در ضمیر ولیامر پدیدار میشود، بلکه مراد آن ترسی است که قرائن خارجی آن را تایید کند. علامه حلی در تذکره و قواعد به این نکته تصریح کرده است. ایشان در تذکره میفرماید: «و لا یکفی وقوع ذلک فی قلبه حتی یکون عن امارة تدل علی ما خافه. و لا تنتقض الهدنة بنفس الخوف، بل للامام نقضها; یعنی وقوع بیم در قلب او[ولی امر] برای نقض پیمان کفایت نمیکند، مگر آن که نشانهای بر آن چه از آن بیمناک است، وجود داشته باشد. پیمان نیز به صرف بیمناک شدن امام، نقض نمیشود، بلکه امام حق نقض آن را دارد.» در قواعد نیز میفرماید: «ولو استشعر الامام خیانة جاز له ان ینبذ العهد الیهم و ینذرهم. و لا یجوز نبذ العهد بمجرد التهمة; یعنی اگر امام احساس خیانت کند، جایز است لغو پیمان را اعلام کند و به آنان هشدار دهد. اما جایز نیست که به مجرد تهمت پیمان را لغو کند.» صاحب جواهر پس از نقل عبارت فوق بر آن چنین تعلیق میزند: «و هو کذلک، ضرورة وجوب الوفاء لهم، بخلاف ما اذا خاف منهم الخیانة لامور استشعرها منهم، فانه ینبذ العهد الیهم حینئذ لقوله تعالی: «و اما تخافن من قوم خیانة فانبذ الیهم علی سواء. ان الله لا یحب الخائنین; یعنی حق همین است، به دلیل وجوب وفاداری نسبت به آنان. لیکن اگر امام بر اثر وجود نشانههایی، احساس خیانت کرد و اندیشناک شد، در این صورت عهد آنان را بدانان برمیگرداند[یعنی آن را لغو میکند]، به دلیل حکم خدای متعال که «اگر از خیانت قومی بیمناک شدی، پس همسان، عهدشان را به سویشان بینداز، که خداوند خائنان را دوست ندارد.»
در این مورد میگوییم که نارسایی ترس ناشی از گمان و تهمت برای لغو پیمان، منطبق بر حکم عقل و عرف است. زیرا نقض پیمان و بازگشت به حالت جنگ، صرفا براثر ترسهای خیالی و یا ناشی از تهمت، بیشتر پیمانهای صلح را لغو و بیهوده میسازد. چون چنین ترسی غالبا -اگر نگوییم همواره در مقابل دشمنان وجود دارد. شاید همین نکته از تاکید مندرج در خطاب آیه و تعبیر «و اما تخافن» نیز استفاده شود.
سخن علامه در تذکره که گفت: صرف احساس بیم خود به خود پیمان را لغو نمیکند، بلکه حق لغو را برای امام فراهم میکند، نیز اعتبار عرفی آن را تایید بلکه بدان حکم میکند. زیرا چه بسا که نقض عملی با مصلحت مسلمانان سازگار نباشد. لذا لازم است که امام به تعبیر قرآن «بنذ عهد» کند; یعنی به دشمن اعلام کند که به دلیل پیمانشکنی آنان از این پس پیمانی میان او و آنان وجود ندارد. حتی میتوان گفت که نبذ عهد نیز واجب نیست، بلکه صیغه امر «فانبذ الیهم» در آیه به معنای آن است که برای امام مسلمین چنین کاری جایز است، نه آن که بر او واجب باشد. لذا هرگاه از سوی دشمن احساس خیانت کند و از این اندیشناک شود، میتواند لغو پیمان را به آنان اعلام کند. البته این برداشت از ظاهر کلام دور است. اما نقض عملی پیمان، تابع مصلحت است و اختیار آن به دست امام است. مفاد آیه شریفه نیز همین است، زیرا تعبیر «نبذ» در آیه شریفه به معنای «نقض» نیست بلکه به معنای افکندن و انداختن است، بدینمعنا که عهد دشمن را به سوی او بینداز، با این کار به دشمن اعلام میشود که دیگر پیمانی میان مسلمانان و آنان برجای نیست. لذا علامه در قواعد، پس از آن که میفرماید: «و جاز له ان ینبذ العهد الیهم» میافزاید: «و ینذرهم; یعنی و به آنان هشدار دهد.»
همین عبارت قواعد در چاپ دیگری از این کتاب که درمجموعه الینابیع الفقهیة منتشر شده است و همچنین در متن جامعالمقاصد، این گونه آمده است: «ولا یجوز نبذ الجزیة بمجرد التهمة.» یعنی به جای «نبذ العهد...» که در جواهر آمده، تعبیر «نبذ الجزیه» آورده شده است. در این صورت این عبارت درصدد بیان تفاوت میان جزیه و هدنه و توضیح این نکته است که جزیه به مجرد بیم خیانت، لغو و نپذیرفتن آن اعلام نمیشود. محقق کرکی; در جامع المقاصد به بیان آنچه در توجیه این تفاوت گفته شده میپردازد و در آن مناقشه میکند و ظاهرا اشاره، به سخن خود علامه در تذکره دارد.
بر این اساس، یا مراد علامه از تهمت، معنای اعم آن است که شامل خوف مقرون به قرینه نیز میشود نه خصوص تهمت محض و نتیجهاش آن است که پیمان جزیه به مجرد ترس -گرچه قرائنی تاییدش کند لغو نمیشود، برخلاف هدنه که در صورت حصول ترس مبتنی بر قرائن لغو میشود. و یا آن که گفته شود نظر علامه در قواعد آن است که مجرد تهمت در باب هدنه است، برای لغو پیمان کفایت میکند. در نتیجه تهمت محض، موجب لغو هدنه میشود اما موجب لغو پیمان جزیه نمیشود. حال آن که این صورت بسیار بعید است و صورت نخست نیز مستلزم تکلف در عبارت است.
حاصل سخن در مورد به سر آمدن هدنه آن است که اگر دشمن عملاً پیمان را نقض کند و مثلا دست به حمله بزند، بیشک مقابله به مثل با او جایز است. و این جواز یا از باب دفاع است و یا از آن جهت که پیمانی که مانع از حمله به دشمن میشد، خود به خود لغو شده است. لیکن اگر عملا پیمان را نقض نکرد، بلکه دست به اقداماتی زد که از آنها بوی خیانت استشمام میشد، در این حال جایز یا واجب است که پیمانشان «نبذ» شود، بدین معنا که به آنان اعلام شود که پیمانشان لغو شده و دیگر میان آنان و مؤمنین پیمانی نیست و چیزی مانع وقوع جنگ نمیشود. مقتضای فهم و ارتکاز عرفی در این جا آن است که اگر دشمن توانست ثابت کند که اقداماتش بد فهمیده شده و قصد نقض پیمان نداشته و امام مسلمین در این مورد دچار خطا شده است و امام نیز این مطلب را بپذیرد، در آن صورت پیمان به قوت خود باقی است و نیازی به تجدید آن نیست.
اما در صورتی که از همان آغاز قرینهای بر خیانت نبوده و امام بیهیچ قرینهای اندیشناک شده باشد، پیمان صلح همچنان به قوت خود باقی است.
دوم: اگر دشمنان پیمانشکنی کردند و سپس از کرده خود پشیمان شدند و توبه کردند، علامه حلی در تذکره از ابنجنید; قبول توبهشان را نقل میکند و خود بر این گفته شرحی نمیافزاید. لیکن صاحب جواهر بر آن اینگونه تعلیق میزند: «ولاباس به. الا ان مقتضی القاعده عدم القبول، لان العهد السابق قد انتقض بخیانتهم و العهد الجدید یحتاج الی عقد جدید; این مطلب اشکالی ندارد. جز آن که مقتضای قاعده در این مورد، نپذیرفتن توبه آنان است، زیرا که پیمان گذشته بر اثر خیانتشان نقض شده است و پیمان جدید
نیازمند عقد جدیدی است.» وی بدینترتیب میان این فرض و فرض پیشین که امام مسلمین به خطا پنداشته بود دشمن درصدد خیانت است، تفاوت میگذارد. چون در فرض قبل، عقد به قوت خود باقی است، برخلاف این جا که نیازمند تجدید است. البته اگر امام به مصلحت بداند، میتواند از حمله به آنان ورداری کند.
سه: خیانت، با عمل یا امضا یا تسبیب رئیس و فرمانده جبهه دشمن حاصل میشود. لذا رفتار خائنانه کسانی که در مسأله جنگ و صلح نقشی ندارند و رئیس دخالتی در آن نداشته است، خللی به پیمانی که میان دو دولت بسته شده است، وارد نمیکند. لذا آن چه علامه حلی و دیگران گفتهاند که در صورت نقض هدنه بهوسیله گروهی، اگر دیگران خاموش یا خشنود باشند، همه آنان پیمانشکن بهشمار میروند و اگر آنان کناره جسته باشند و یا از این حرکت اعلام برائت کنند، پیمان نسبت به آنان همچنان برجای است، از مفروض سخن ما در باب هدنه بیرون است. چون -همان طور که پیشتر در تعریف هدنه گفتیم پیمان هدنه میان دولت اسلامی و دولت متخاصم بسته میشود، نه میان دولت و یکایک مردم، آنگونه که در عقد ذمه است. بنابراین رفتار غیرمسئولانه برخی از افراد بر پیمان منعقد شده میان دو دولت تأثیری ندارد. البته خیانت دولت طرف صلح، به اقدام مستقیم و آشکار رئیس آن منحصر نمیشود، بلکه با تسبیب او در خیانت و یا امضا و موافقت او با حرکتهای خائنانه پارهای از افرادش نیز محقق میگردد. لیکن رضایتش به این خیانت -در صورتی که همراه با تسبیب یا امضای کردار برخی از افرادش نباشد به تسبیب و امضا ملحق نمیگردد و حکم آن دو را ندارد و دلیلی بر یکی دانستن آنها در دست نیست. چون رضایت امری است قلبی که نمیتوان آن را ملاک احکام مترتب بر رفتارهای مردمان با یکدیگر -به ویژه احکام جزائی و مانند آن قرار داد.
رضایت به ارتکاب فعل حرامی که موجب حد است، برای شخص راضی حد یا تعزیری در پی ندارد. البته کاری است ناپسند میان شخص و خدایش و مراتب ناپسندی و قبح آن به حسب مراتب فعل حرامی که مورد رضایت قرار گرفته، متفاوت است و بعید نیست که در پارهای مراتبش حرام باشد و حتی از گناهان هلاک کننده بهشمار رود، مانند رضایت به کشتن انبیا و اوصیا و بندگان صالح خدا.
سخن کوتاه، رضایت قلبی رئیس یا دیگری تا زمانی که به حدی نرسد که عرفا امضا یا تسبیب تلقی شود ـ مانند آن که رضایتخود را آشکار سازد و میان مردم رواجش دهد در پیمان هدنه که میان او و دولت اسلامی منعقد شده است، تأثیری ندارد.
حال گرچه خیانت پارهای کسان، بر اصل پیمان منعقد میان دو دولت تأثیری نمیگذارد، لیکن خیانتکاران خود، مستوجب احکام مربوطه میشوند، بدین معنی که این کاری که از او سر زده، جرم است و ناچار باید پیامدهای قانونی آن لحاظ شود. حتی از نظر عرف عقلا و ارتکاز متشرعین بعید نیست که از دولت متخاصم که پیمان صلح بسته است، خواسته شود تا این کسان را با توجه به جرائمی که مرتکب شدهاند و متناسب با آنها مجازات کند و اگر چنین نکرد، امام با این کسان به عنوان دشمن جنگی رفتار خواهد کرد.
البته ناگفته نماند که شرایط این کار در زمانها و مکانهای مختلف، متفاوت است، از اینرو به ناچار باید گفت: امام در این مورد با توجه به شرایط و اوضاع آن چه را به مصلحت مسلمانان ببیند، انجام خواهد داد و تصمیم مقتضی را اتخاذ خواهد کرد. والله العالم.
چهار: صاحب جواهر - به پیروی از علامه حلی در پارهای از کتابهایشمیفرماید: «ان الواجب رد المهادنین الی مامنهم بعد ما انتقض عهدهم، اذا فرض صیرورتهم بین المسلمین; یعنی پس از آن که پیمان نقض گشت، در صورتی که صلح گزاران میان مسلمانان باشند، واجب است که آنان را به پناهگاههایشان برسانند.» ظاهرا مقصودشان آن است که این حکم شامل جایی که نقض پیمان از سوی آنان و براثر خیانتشان بوده باشد هم میشود و حتی شامل شخص خیانتکار که بر اثر کردارش پیمان صلح شکسته شد، نیز میشود. شاید این که صاحب جواهر دلیلی بر این مطلب ذکر نکرده، گویای آن باشد که این حکم از نظر ایشان از واضحات است. لیکن علامه حلی; در این مورد، اولا قائل به تفصیل شده و گفته است کسانی که در حوزه اسلام بوده باشند، اگر از آنان جرمی که مستوجب مجازات باشد، سر نزده باشد; مانند جاسوسی، پناه دادن دشمن، کشتن مسلمانان و مانند آن، امام چنین کسانی را به مامن خودشان میرساند و اگر از آنان جرمی سر زده باشد ، مجازات میشوند. ثانیا بر ادعای خود استدلال نموده است که آن که بر مسلمانان وارد میشود، با امان آنان وارد شده است، پس بازگرداندنش واجب است وگرنه خیانتی از سوی مسلمانان خواهد بود.
به نظر ما اگر مقصود علامه و صاحب جواهر گنجاندن این مورد، در عنوان «امان» باشد، در آن صورت استناد علامه به وجوب بازگرداندن کافران در صورت نقض پیمان با تمسک به آیه شریفه در باب امان «ثم ابلغه مامنه; آنگاه او را به پناهگاهش برسان» به جای خود است. و گرنه، حکم به وجوب بازگرداندن آنان به استناد حرمت خیانت، محل تأمل است.
زیرا کیفر خیانت دشمن به صلح تن داده، خیانت نامیده نمیشود. آری نسبت به کسانی که مشخصا دست به خیانت نزده و در آن مشارکت نداشته و از آن باخبر نبوده و بدان خشنود نبوده باشند، بعید نیست که گفته شود وجوب رساندنشان به پناهگاهشان از مرتکزات ذهن متشرعی است هر چند دلیل لفظیی در خصوص آن وجود نداشته باشد.
البته با تصدیق این که این مورد، از مصادیق امان بهشمار نمیرود چون این دو هم از نظر موضوع و هم از نظر حکم با هم تفاوت دارند و این نکته با مراجعه به آن چه در تعریف هدنه و امان و وجوه تفاوت آنها گفتهایم، آشکار میگردد.
لیکن با ملاحظه آن چه در ادله آمده و فتاوی فقها در ابواب گوناگون در مورد رفتار با دشمن در غیر میدان جنگ، میتوان گفت که آن چه علامه حلی و صاحب جواهر در باب وجوب رساندن دشمن به پناهگاهش، گفتهاند، درست است و این استنباط از مفاد ادله شرعی و مرتکز اهل شرع چندان دور نیست. برای دریافت مطلب و بحث مفصلتر به مستندات فتواهای فقها در باب شبهه امان و درباره حکم کسی که گروهی از کافران در قلعه او[محاصره] بودند و او صدایی شنید و پنداشت که امان میخواهند... و درباره مواردی دیگر از این قبیل، رجوع شود. افزون بر آن که این حکم به احتیاط در باب نفوس و دماء -که اختصاص به نفوس و دماء مسلمانان ندارد ـ و ما در پارهای از مباحث گذشته خود بدان پرداختهایم ـ نزدیکتر است.
و لله الحمد اولاً و آخراً
|