1388/02/27
حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان 5 / مهدی قزلی
حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان5
شهدای این خطه مظلومترند
شهدای این خطه مظلومترند
ورزشگاه آزادی / مهدی قزلی
1
بعد از سخنرانی آقا در جمع مردم سنندج هرکی هرکی شد و همه رفتند. دیگر کسی کسی را تحویل نمیگرفت. آقای شعبانی البته همراه من بود هنوز. گفتم: این خیابان پاسداران یکراست میخورد به محل اقامت ما. برویم اگر ماشین بود میرویم و اگر نه پیاده گز میکنیم، 20 دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
دیروز این مسیر را پیاده آمدهبودم با احمد آقا. میدان را که حالا داشت از مردم خالی میشد رد کردیم و مینیبوسی را دیدیم منتظر. سوار شدیم و گفتیم راه بیفتد. گفت:آقای حیدری را چه کار کنیم؟
یک نفر جواب داد: حیدری رفته.
راه افتادیم و چند دقیقه بعد موبایل راننده زنگ زد. آقای حیدری بود منتظر در میدان. راننده گوشیاش را گرفت سمت کسی که گفتهبود حیدری رفته تا جوابش را بدهد.
2
رسیدیم و نهار را خوردیم و جواب همه آنهایی که نیامده بودند به خاطر کارهایشان، دادیم که استقبال خوب بود و جمعیت میدان هم خوب بود و بعد رفتیم چرتی بزنیم. چرت که نشد، چون آمدند و خبر جلسه بعدی را دادند که جلسه دیدار با خانواده شهدا بود. با اتوبوس رفتیم سمت ورزشگاهی توی شهر. حاجعلی بردمان که از در پشت ورزشگاه وارد شویم. مامور آنجا نگذاشت. رفتیم در جلویی و عکاسها وسایلشان را از توی دستگاه رد کردند و رفتیم جلوی در سالن که مردم هم وارد میشدند. پیرمردی که نمیتوانست صحبت کند و گلویش سوراخی داشت، با کاغذ و خودکاری جلو آمد. اول کمی لب زد بیآنکه صدایی از حنجرهاش بیرون بیاید. بعد روی کاغذ نوشت میخواهم رهبر را ببینم. جوانی از کسانی که مردم را میگشتند به او گفت که داخل سالن شلوغ و دم کردهاست و بهتر است همان جا بنشیند. ما رفتیم داخل و ندانستم پیرمرد چه شد. حاج علی به یکی از محافظین که مردم را یکی یکی و به صف از کنار داربست رد میکرد گفت: جلوی مردم را بگیر اینها رد بشوند.
ما میرفتیم داخل که مردی حدود 60 ساله به من که هیچ وسیلهای نداشتم نگاه کرد و به محافظ گفت: بعضی از اینها به اسم خبرنگار میروند داخل.
خواستم هرجور شده بداند من هم کارت خبرنگاری دارم تا بدگمانی توی ذهنش نماند. با زحمت کارتم را از جیب پشتم درآوردم و نشانش دادم و گفتم: من خبرنگارم. محافظ حرف مرا تکرار کرد و ادامه داد که اینها کارت دارند. فشار جمعیت هلم میداد جلو ولی هنوز مرد مسن را میدیدم. گفت: من هم کارت دارم. من 26 سال است که کارت دارم. بعد یکی از این کارتهای دعوت کوچکی که همه حاضران جلسه داشتند نشان محافظ داد. محافظ خندهاش گرفت و مرد مسن را بُر داد بین ما تا داخل شود. جایی برای عکاسها و فیلمبردارها مشخص شدهبود که من هم همانجا رفتم. عکاسها همه ایستادند و دوربینهایشان را تنظیم کردند. مردمی که پشت سرشان بودند اعتراض کردند تا عکاسها بنشینند ولی عکاسها کار خودشان را میکردند.
توی سالن شلوغ بود خیلی. زنها ازدحام بیشتری داشتند. ازدحامشان با داد و فریاد و جیغ و ویغ همراه بود. توی همین شلوغی دختر شهیدی به اسم فکر کنم سمیه بیدی آمد و دکلمهای خواند. مجری بعد از او شعارها را تمرین میکرد و مردم که بیش از هر چیزی برایشان تثبیت جای نشستن اهمیت داشت، توجه چندانی به او نمیکردند. بعد از کمی تمرین شعار مجری، پسر شهید مرادی به اسم توفیق که گویا قرآن را به نظم کردی درآورده، شعر خواند و رفت نشست. دخترکی با لباس محلی هم دکلمهای بیربط خواند و بعد خواست از سالن بیرون برود که فهمید نمیتواند. مجبور شد زیر سکویی که برای دوربین تلویزیون درست کرده بودند بنشیند. تغییر تحولی در سمت جایگاه سالن شد و مردم فکر کردند رهبر آمد. بلند شدند و اوضاع شلوغ شد. ازدحام جمعیت جلوی سالن زیاد و عقب سالن خلوت شد. مردمی که جلوی در منتظر ورود بودند از فرصت استفاده کردند و ریختند داخل. شک نداشتم که رهبر با توجه به وضعیت سالن صحبت زیادی نخواهد کرد.
3
بالاخره رهبر آمد مردم بلند شدند و جمعیت به شدت تکان میخوردند. عدهای کف زدند و عدهای صلوات فرستادند و بعضی شعارهای تمرین شده را. به خاطر نبود نظم مردم زود نشستند. مجری بعد از خوشآمدگویی و شعرخوانی (که جزء جدانشدنی سخنرانی، صحبت یا خوشآمدگویی کردها بود) دعوت کرد تا دختر شهید امانالهی بیاید برای دکلمهخوانی. زهرا امانالهی بهتر از بقیه خواند و رفت جلوتر به رهبر چیزی گفت. رهبر توی میکروفن گفت: چرا نمیشود! بعد با دست چپش سعی کرد چفیهاش را بردارد. یکی از محافظها از پشت سر آمد و کمکش کرد.
بعد از امانالهی هم گروه سرود پسرانه شاهد برنامه اجرا کردند.بالاخره نوبت رهبر شد و ایشان بعد از سلام و تشکر گفتند: شهدای این خطه مظلومانهتر شهید شدند و خانوادههایشان صبر بیشتری کردند.
وقتی رهبر صحبت میکرد صدای جیغ و داد هنوز از ورودی زنانه میآمد. هجوم برای ورود آنقدر زیاد بود که کنترل از دست مسوولانش در رفتهبود. رهبر که دید وضع سالن خوب نیست و مردم در عذاباند صحبتهایش را کوتاه کرد. عکاسها که از شلوغپلوغی حال میکردند، یواشکی میسُریدند اینطرف و آنطرف و عکس میگرفتند. هرچند هروقت میخواستند زیادی جلو بروند یا زاویه عوض کنند، از محافظ ها کارت زرد می گرفتند. رهبر که بلند شد، مردم با سر و صدا هجوم آوردند جلو. رهبر که رفت مردم آرام گرفتند. سمت زنها البته دختر که گلی توی دستش بود دوید و از دست محافظین خانم فرار کرد نزدیک جایگاه شد. محافظ مردی جلویش ایستاد و دستهایش را باز کرد. از دور انگار داشتند گرگم و گله میبرم... بازی میکردند. دو محافظ خانم آمدند و دختر را گرفتند. دختر که امیدش داشت ناامید میشد به گریه افتاد. کمی با محافظها کلکل کرد و وقتی یقیین کرد با آنها کار به جایی نمیبرد، جستی زد و از دستشان گریخت پشت پرده. زنها دویدند دنبال دختر و دیگر ندیدمشان.
بعد از سخنرانی آقا در جمع مردم سنندج هرکی هرکی شد و همه رفتند. دیگر کسی کسی را تحویل نمیگرفت. آقای شعبانی البته همراه من بود هنوز. گفتم: این خیابان پاسداران یکراست میخورد به محل اقامت ما. برویم اگر ماشین بود میرویم و اگر نه پیاده گز میکنیم، 20 دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
دیروز این مسیر را پیاده آمدهبودم با احمد آقا. میدان را که حالا داشت از مردم خالی میشد رد کردیم و مینیبوسی را دیدیم منتظر. سوار شدیم و گفتیم راه بیفتد. گفت:آقای حیدری را چه کار کنیم؟
یک نفر جواب داد: حیدری رفته.
راه افتادیم و چند دقیقه بعد موبایل راننده زنگ زد. آقای حیدری بود منتظر در میدان. راننده گوشیاش را گرفت سمت کسی که گفتهبود حیدری رفته تا جوابش را بدهد.
2
رسیدیم و نهار را خوردیم و جواب همه آنهایی که نیامده بودند به خاطر کارهایشان، دادیم که استقبال خوب بود و جمعیت میدان هم خوب بود و بعد رفتیم چرتی بزنیم. چرت که نشد، چون آمدند و خبر جلسه بعدی را دادند که جلسه دیدار با خانواده شهدا بود. با اتوبوس رفتیم سمت ورزشگاهی توی شهر. حاجعلی بردمان که از در پشت ورزشگاه وارد شویم. مامور آنجا نگذاشت. رفتیم در جلویی و عکاسها وسایلشان را از توی دستگاه رد کردند و رفتیم جلوی در سالن که مردم هم وارد میشدند. پیرمردی که نمیتوانست صحبت کند و گلویش سوراخی داشت، با کاغذ و خودکاری جلو آمد. اول کمی لب زد بیآنکه صدایی از حنجرهاش بیرون بیاید. بعد روی کاغذ نوشت میخواهم رهبر را ببینم. جوانی از کسانی که مردم را میگشتند به او گفت که داخل سالن شلوغ و دم کردهاست و بهتر است همان جا بنشیند. ما رفتیم داخل و ندانستم پیرمرد چه شد. حاج علی به یکی از محافظین که مردم را یکی یکی و به صف از کنار داربست رد میکرد گفت: جلوی مردم را بگیر اینها رد بشوند.
ما میرفتیم داخل که مردی حدود 60 ساله به من که هیچ وسیلهای نداشتم نگاه کرد و به محافظ گفت: بعضی از اینها به اسم خبرنگار میروند داخل.
خواستم هرجور شده بداند من هم کارت خبرنگاری دارم تا بدگمانی توی ذهنش نماند. با زحمت کارتم را از جیب پشتم درآوردم و نشانش دادم و گفتم: من خبرنگارم. محافظ حرف مرا تکرار کرد و ادامه داد که اینها کارت دارند. فشار جمعیت هلم میداد جلو ولی هنوز مرد مسن را میدیدم. گفت: من هم کارت دارم. من 26 سال است که کارت دارم. بعد یکی از این کارتهای دعوت کوچکی که همه حاضران جلسه داشتند نشان محافظ داد. محافظ خندهاش گرفت و مرد مسن را بُر داد بین ما تا داخل شود. جایی برای عکاسها و فیلمبردارها مشخص شدهبود که من هم همانجا رفتم. عکاسها همه ایستادند و دوربینهایشان را تنظیم کردند. مردمی که پشت سرشان بودند اعتراض کردند تا عکاسها بنشینند ولی عکاسها کار خودشان را میکردند.
توی سالن شلوغ بود خیلی. زنها ازدحام بیشتری داشتند. ازدحامشان با داد و فریاد و جیغ و ویغ همراه بود. توی همین شلوغی دختر شهیدی به اسم فکر کنم سمیه بیدی آمد و دکلمهای خواند. مجری بعد از او شعارها را تمرین میکرد و مردم که بیش از هر چیزی برایشان تثبیت جای نشستن اهمیت داشت، توجه چندانی به او نمیکردند. بعد از کمی تمرین شعار مجری، پسر شهید مرادی به اسم توفیق که گویا قرآن را به نظم کردی درآورده، شعر خواند و رفت نشست. دخترکی با لباس محلی هم دکلمهای بیربط خواند و بعد خواست از سالن بیرون برود که فهمید نمیتواند. مجبور شد زیر سکویی که برای دوربین تلویزیون درست کرده بودند بنشیند. تغییر تحولی در سمت جایگاه سالن شد و مردم فکر کردند رهبر آمد. بلند شدند و اوضاع شلوغ شد. ازدحام جمعیت جلوی سالن زیاد و عقب سالن خلوت شد. مردمی که جلوی در منتظر ورود بودند از فرصت استفاده کردند و ریختند داخل. شک نداشتم که رهبر با توجه به وضعیت سالن صحبت زیادی نخواهد کرد.
3
بالاخره رهبر آمد مردم بلند شدند و جمعیت به شدت تکان میخوردند. عدهای کف زدند و عدهای صلوات فرستادند و بعضی شعارهای تمرین شده را. به خاطر نبود نظم مردم زود نشستند. مجری بعد از خوشآمدگویی و شعرخوانی (که جزء جدانشدنی سخنرانی، صحبت یا خوشآمدگویی کردها بود) دعوت کرد تا دختر شهید امانالهی بیاید برای دکلمهخوانی. زهرا امانالهی بهتر از بقیه خواند و رفت جلوتر به رهبر چیزی گفت. رهبر توی میکروفن گفت: چرا نمیشود! بعد با دست چپش سعی کرد چفیهاش را بردارد. یکی از محافظها از پشت سر آمد و کمکش کرد.
بعد از امانالهی هم گروه سرود پسرانه شاهد برنامه اجرا کردند.بالاخره نوبت رهبر شد و ایشان بعد از سلام و تشکر گفتند: شهدای این خطه مظلومانهتر شهید شدند و خانوادههایشان صبر بیشتری کردند.
وقتی رهبر صحبت میکرد صدای جیغ و داد هنوز از ورودی زنانه میآمد. هجوم برای ورود آنقدر زیاد بود که کنترل از دست مسوولانش در رفتهبود. رهبر که دید وضع سالن خوب نیست و مردم در عذاباند صحبتهایش را کوتاه کرد. عکاسها که از شلوغپلوغی حال میکردند، یواشکی میسُریدند اینطرف و آنطرف و عکس میگرفتند. هرچند هروقت میخواستند زیادی جلو بروند یا زاویه عوض کنند، از محافظ ها کارت زرد می گرفتند. رهبر که بلند شد، مردم با سر و صدا هجوم آوردند جلو. رهبر که رفت مردم آرام گرفتند. سمت زنها البته دختر که گلی توی دستش بود دوید و از دست محافظین خانم فرار کرد نزدیک جایگاه شد. محافظ مردی جلویش ایستاد و دستهایش را باز کرد. از دور انگار داشتند گرگم و گله میبرم... بازی میکردند. دو محافظ خانم آمدند و دختر را گرفتند. دختر که امیدش داشت ناامید میشد به گریه افتاد. کمی با محافظها کلکل کرد و وقتی یقیین کرد با آنها کار به جایی نمیبرد، جستی زد و از دستشان گریخت پشت پرده. زنها دویدند دنبال دختر و دیگر ندیدمشان.