1388/02/24
حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان 3 / در حاشیه
حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان-3
موج کردی
موج کردی
مسیر استقبال تا محل دیدار عمومی / مهدی قزلی
1
فرودگاه کمی بیرون سنندج است. خود شهر پر است از تپههای کوچک و بزرگ. یک طرف هم که کوه آبیدر است. بیرون شهر هم البته کوه و تپه زیاد است ولی جایی بین دو ارتفاع را صاف کردهاند و شده فرودگاه. تعداد مردم در این ابتدای مسیر زیاد نبود. بعضی مردها با شلوار توی خانه و بعضی زنها با چادر سفید آمدهبودند. توی همان میدان جهاد دو سه نفر گوسالهای را نگه داشتهبودند. آقا مجید که رسما روی سقف وانت ایستادهبود داد زد:اگر میخواهی قربانی کنی بکن که ما فیلم بگیریم. آنها هم چند نفری گوساله را زمین زدند و وقتی موفق شدند چاقو به گلویش برسانند، مینیبوس رهبر رسیدهبود بهشان. تعداد مردم توی مناطق بیرون شهر زیاد نبود، شاید به همین خاطر سرعت مینیبوس هم زیاد نبود و رهبر حتی به آدمهایی که تک و توک ایستاده بودند هم دست تکان میداد. آنقدر فرصت بود که حتی سربازهای کنار خیابان که قرار بود مواظب نظم جمعیت باشند احترام نظامی میگذاشتند.
زنی که حتی دورتر از پیادهرو با بچهاش میرفت وقتی هیبت وانت ما را دید و آن همه آدم رویش را ایستاد. بعد از ما مینیبوس را که دید جا خورد. محکم دست بچهاش را کشید تا اگر او هم حواسش نبوده، ببیند رهبر را از این نزدیکی. حساسیت عجیبی پیدا کردهام به فاصلهها. فاصله آن زن و بچهاش با رهبر 6-7 متر بود! این قسمت مسیر استقبال کاملا خانوادگی بود. یکی دو خانواده باهم کنار مسیر ایستاده بودند به انتظار. آقا مجید که تجربه بیشتری داشت و میدانست مردم حواسشان به وانت ما آدمهای نتراشیده و نخراشیدهاش جلب میشود، بلند میگفت: مینیبوس! مینیبوس! توی مینیبوسه. و با دست به مینیبوس اشاره میکرد. بچههای کوچکتر با ذوق خودشان از دشت شقایق چیده بودندو دسته گل درست کردهبودند وقتی مینیبوس رهبر نزدیک میشد دستهگل را پرت میکردند سمت ماشین و اگر دسته گل میخورد به شیشه جلوی مینیبوس گلبرگهای قرمز پخش میشد در هوا. دختر نوجوانی کار با مزهای کرد. دسته گل را نشان رهبر داد و کمی مانده که مینیبوس برسد به او دسته گل را جلوی چرخ ماشین گذاشت.
ماشینی که عقب مینیبوس حرکت میکرد، نامههای مردم را جمع میکرد. آقا بهمن پیشبینی کرده بود که مردم نامههای زیادی خواهند داشت، چون مشکلات زیادی دارند. مینیبوس رهبر با اینکه میتوانست از وسط خیابان یا منتهیالیه چپ برود ولی میآمد راست تا مردم و رهبر همدیگر را خوب ببینند.
مردم متعجب بودند و میشد این را از چشمهای گشادشان فهمید. مردی دوید دست کشید به شیشه مینیبوس، جایی که رهبر نشستهبود و همانجا جلوی رهبر دست خودش را بوسید. یک دفعه آقا مجید بلند گفت: دست انداز!
یک لحظه صدای چرق چرق دوربینهای عکاسها که با هم به همزیستی مسالمت آمیز رسیده بودند قطع شد و همه چسبیدند به دوربینها و میلههای وانت. وانت رفت بالا و تالاپ آمد پایین و خوب معلوم است نشیمنگاه آن کسی که بالاترین جای وانت نشستهباشد... اصلا چرا من بالای وانت نشستم؟ فاصلهام تا زمین 3 متر میشد!
مردی بچه کوچکش را گرفت سمت مینیبوس و بهدو میآمد. از جایم روی وانت بلند شدم و داد زدم: این مرد چه کار میکند! صدای دادم را توی آن بیداد فقط خودم شنیدم. یاد فاطمه افتادم که حالا دقیقا 7 ماه و دو روزش بود اگر شب به موقع خوابیدهباشد الان باید تازه از خواب بیدار شدهباشد. دلم برایش تنگ شد، همانجا بالای وانت، توی ارتفاع 3 متری. توی فکر فاطمه بودم که مرد بچهاش را (که میتوانست فاطمهاش باشد) بغل گرفت و از دویدن باز ایستاد. آن طرف خیابان دو سه تا پسر بچه ایستادهبودند. سوتی میزدند و مینیبوس را نشان میدادند و میگفتند: آمد، رهبر آمد!
2
دیگر جمعیت کنار خیابان زیادتر شدهبود. نگه داشتن مردم برای سربازها سخت شدهبود. از روی داربستهای کوتاهی که کنار خیابان بود میپریدند وسط خیابان و بیچاره سربازها کدامشان را باید میگرفتند! پسر زبلی دوید و نمیدانم از کجای اتوبوس گرفت و هرکس هم سعی کرد بگیردش موفق نشد. با کف دست میکوبید به شیشه مینیبوس و یکبند داد میزد: جانم فدای رهبر... جانم فدای رهبر. راننده سرعت مینیبوس را زیاد کرد تا پسر جوان مینیبوس را رها کند. پسر تا توانست دوام آورد و وقتی دیگر پاهایش تاب سرعت مینیبوس را نیاورد، آن را ول کرد. کم مانده بود جانش فدای رهبر شود همانجا کنار مینیبوس.
از کنار دانشگاه کردستان جمعیت دیگر حسابی زیاد شد. دانشجوها کنار خیابان تجمع کردهبودند و با صدای بلند شعار میدادند. پسرها ریختند وسط خیابان و همراه مینیبوس دویدند. دخترها ولی به بغض کردن و شعار دادن بعدتر به گریه کردن اکتفا کردند. سربازها زیر دست و پای دانشجوها و مردم میماندند و لابد خستگی از صبح زود سرپا ایستادنشان در میشد زیر دست و پای مردم. داربست دیگر حریف مردم نمیشد. راننده مینیبوس سعی میکرد سرعتش را طوری تنظیم کند که هم مردم رهبر را ببینند هم ازدحام نشود. رهبر هم حواسش بود به مردم خوب دست تکان بدهد، مخصوصا به آنهایی که بیشتر از خودشان هیجان نشان میدادند. وانت از کنار چند دختربچه که لباس مدرسه شبیه به هم داشتند ردشد و آنها متوجه کامران نجفزاده شدند. به هم نشانش دادند و داد زدند. کامران با انگشت مینیبوس را نشانشان داد. دخترها رهبر را که دیدند، جیغ کشیدند. یکیشان داد زد: به خدا خودشه... آقای خامنهای!
یکی از عکاسها پشت مینیبوس را نشان داد و گفت: آنجا را ببینید.
جمعیت مینیبوس که رد میشد از روی داربستها میآمدند وسط خیابان و موج میزدند روی هم؛ موج کردی. خیابان مثل سیلی شدهبود که پشت مینیبوس خروش میکرد جلو میآمد چنان که گویی مینی بوس را جمعیت هل میدهد. مفهوم سیل جمعیت را اینجا فهمیدم، بالای وانت جیمز. توی ارتفاع 3 متری. هیجانزده شدم از هیجان مردم و چشمهایم پر از اشک شد و قطرهای سُرید روی گونهام. (همان چیزی که به کامران نجفزاده گفتم روی جایگاه عکاسها و فیلمبردارها و او توی برنامه 20:30 پخش کرد. و من شکار او شدم بیآنکه بفهمم.)
3
نزدیک میدان آزادی (محل تجمع مردم) که شدیم، وانت کنار کشید و مینیبوس رهبر از کوچهای پیچید تا از پشت میدان برود سمت جایگاه سخنرانی. مردم مینیبوس را احاطه کردهبودند و هرکدام به فریاد چیزی میگفتند. مینیبوس به سختی و البته بدون ایستادن گذشت. ماشینهای پشت سر البته بین مردم گیر افتادند و با بوق و گاز زیاد راه خودشان را باز میکردند. جوانترها روی صندوق عقب ماشینها میپریدند یا پا روی سپرشان میگذاشتند تا راهشان راحتتر به جلو باز شود. چندتا از ماشینها که رد شدند، وانت با مکافات دنده عقب گرفت و بعد از چند دقیقه معطلی گازید به سمت جایگاه. آقا مجید گفت:مواظب درختها باشید.
وانت که دیگر دلیلی نداشت آرام برود، توی خیابان سربالایی با سرعت میرفت و میتکاندمان تا برسیم به برنامه قبل از اینکه شروع شود. به شاخههای درختهای خیابانهای سنندج که به عمرشان کله آدمی را به این نزدیکی ندیدهبودند جا خالی میدادم. برگشتم حال بقیه را ببینم. طبق معمول دوربینهایشان را بغل کردهبودند. باز برگشتم سمت مسیر. سر آقا مجید جلویم بود. یکدفعه سرش را کشید کنار من تا به خودم بیایم شاخه پر برگی خورد توی سرم و یک چیزی در سرم شروع کرد به ویراژ دادن. تا چند ثانیه همهجا سیاه و تیره و تار بود. فقط میله وانت را چسبیده بودم که نیفتم. نور که به چشمم برگشت، دستی به سرم کشیدم. دستم خونی بود. ترسیدم اگر خون زیاد باشد نگذارند بروم توی جایگاه که البته زیاد نبود. در راه رهبر اگر کسی آن روز خون داده باشد من هستم، درست در همان راهی که رهبر با ماشین آمد آن هم به اندازه یکی دو قطره!
وانت رسید به بنبست و ما مثل قرقی پیاده شدیم و دویدیم. مامورها جلویمان را گرفتند. حاج علی که رسید به تایید او وارد شدیم. یک لحظه متوجه شدم در 2 متری رهبر هستیم که دارد با مسوولان استان دست میدهد. فرمانده سپاه ولیامر (که قبلا توی میدان جهاد دیدهبودمش) به من اشاره کرد و گفت: این اینجا چه کار میکند.
خوب بقیه هرکدام یک چیزی دستشان بود؛ دوربین، سه پایه، میکروفن،... من ولی فقط یک قلم داشتم و کاغذی مچاله شده. فکر کردم چه جوابی بدهم که صدایی آرام گقت: این آقای قزلی است که قرار است حاشیههای سفر را بنویسد.
آقازاده بود، هماتاق شفیقی که دیشب نیامدهبود و صبح خودش را رساندهبود. فرمانده با بیسیم اشاره کرد بروم و من همراه بقیه رفتم. توی دلم از یکی دو لگدی که به چمدانش زدهبودم پشیمان شدم، چون اگر اونبود لااقل یکی دو روزی باید آب خنک میخوردم! رفتیم و از زیر سکویی که برای سخنرانی رهبر درست کردهبودند، رد شدیم و بالای جایگاه عکاسها و فیلمبردارها مستقر شدیم. میدان آزادی پر شدهبود جای سوزن انداختن نبود. خیابانهای منتهی به میدان هم پر بود. مردم در فشارهای خودشان موج میخوردند و بدون اینکه کسی بیفتد، اینطرف و آنطرف میشدند. بچههای ستاد استقبال نگران حضور مردم بودند، شاید به خاطر تبلیغات گسترده رسانههای بیگانه و ماهوارهای. حالا من هم نگران استقبال شدم آن بالا. توی ارتفاع 3 متری جایگاه عکاسها از زمین. میدان بیش از حد شلوغ بود. هر لحظه ممکن بود کسی زیر دست و پا بماند. سَرم و نشیمنگاهم و زانوهایم درد میکرد. مردم هنوز موج میزدند و آرام نمی گرفتند. دیگر وقتش بود. وقت آمدن رهبر روی سن جایگاه.
در این رابطه: