1403/07/13
روایتی از عیادت فرزندان رهبر انقلاب از مجروحان مقاومت لبنان که به ایران اعزام شدند
مترجم درست انتخاب کرده بود؛ من اشتباه کردم!

فرزندان حضرت آیتالله خامنهای، به نمایندگی ازجانب ایشان، از برخی مجروحان لبنانی و رزمندگان مقاومت اسلامی حزبالله لبنان که به تهران اعزام شدهاند، عیادت کردند.رسانه KHAMENEI.IR پیشتر در گزارشی کوتاه به حال و هوای این عیادتها و گفتوگوی صمیمانه جانبازان مقاوم لبنانی و همراهان آنان با فرزندان رهبر انقلاب پرداخته بود که در ادامه نسخه تفصیلی این روایت در اختیار مخاطبان قرار میگیرد.
حسنِ؛ ۱۱ ساله است با دستهای و چشمهای بسته و بانداژ شده. جایی را نمیبیند! شروع عیادتمان از مجروحان و رزمندگان لبنانی با عیادت از حسن و بخشی رقم میخورد که محل بستری بچههاست. از زهرای ۵ ساله تا امیرحسین ۱۴ ساله که موقع انفجار دویده دختردایی ۲ سالهاش را بغل کند و حالا زخم به تنش نشسته و روی تخت بیمارستانی در تهران بستری است! سر و صورتها همه زخمی و پر از بخیه. یک در میان هم چشمها و دستها بسته و توی پانسمان است. برای قوم صهیون مهم نیست رزمنده نظامی روبرویش ایستاده یا زن و کودک و حالا در کودکی روی تن اینها زخمی نشانده که احتمالاً تا آخر عمر همراهشان باشد. حسن با همان چشمان بسته، چفیه ایرانی دور گردن انداخته و سربند یا عباس به پیشانی بسته!مترجم میگوید فرزند سیدقائد آمده عیادتش به نمایندگی از خود سید! چشمان حسن معلوم نیست اما برق توی چشمان پدرش را میتوان تشخیص داد. جمع از راه میرسد و بعد از حال و احوال اولیه، پدر با ذوق میگوید حسن حافظ دو جزء قرآن است. حسن هم فیالمجلس جمع را یک تلاوت مهمان میکند و صدای خوش قرائتش توی راهروی بیمارستان میپیچد: إِذَا ٱلشَّمۡسُ کُوِّرَتۡ، وَإِذَا ٱلنُّجُومُ ٱنکَدَرَتۡ، وَإِذَا ٱلۡجِبَالُ سُیِّرَتۡ، وَإِذَا ٱلۡعِشَارُ عُطِّلَتۡ، وَإِذَا ٱلۡوُحُوشُ حُشِرَتۡ، وَإِذَا ٱلۡبِحَارُ سُجِّرَتۡ، وَإِذَا ٱلنُّفُوسُ زُوِّجَتۡ، وَإِذَا ٱلۡمَوۡءُۥدَةُ سُئِلَتۡ، بِأَیِّ ذَنۢبࣲ قُتِلَتۡ! حسنِ میزانسن قیامت را چیده و با دستها و چشمهای زخمیاش دارد شکواییه صادر میکند علیه همه جهان متمدن که به چه گناهی آدمها کشتند ترور کردند و مجروح کردند؟! حاج آقا از حسن و پدرش جویای وضعیت رسیدگی به مجروحان میشود. رضایت دارند و تشکر میکنند از کادر بیمارستان.

جانباز ۱۱ ساله لبنانی درخواستی میکند که تقریباً تا سه ساعت و نیم بعد از طرف همه مجروحان و رزمندگان مقاومت و همراهانشان به انحای مختلف تکرار میشود: رساندن سلامشان به سیدقائد و درخواست ملاقات با ایشان. رهبر مجاهد عربیشان شهید شده و روی یک میز در ابتدای راهرو، تصویر او را با نوار سیاهی در گوشه کادر و سربند سرخ یا اباعبدالله الحسین علیهالسلام گذاشتهاند اما به صراحت روی این تأکید دارند که اگر عزیزی رفته (منظورشان سیدحسن نصرالله است) اما عزیز دیگری هست (منظورشان آیتلله خامنهای است) و مبارزه علیه دشمن صهیونی زیر پرچم او ادامه دارد. فضا را مقایسه میکنم با فضایی که بعضی رسانههای داخلی بعد از ترور سیّدحسن ناخواسته در داخل کشور ایجاد کرده بودند که خروجیاش خالی کردن دل علاقهمندان به مقاومت بود که گویی کار تمام شده. این طرف اما کار برای مبارزان خط مقدّم تازه شروع شده بود.
به برکت پزشکان و پرستاران ایرانی خوبیممحمد رزمنده ۲۰ و اندی ساله دیگری است که پهلویش هم علاوه بر دست و چشمهایش زخم برداشته و در بخش بزرگسالان بستری است. مادرش هم کنار اوست. هرچند تقریباً همه از رسیدگی پزشکی و درمانی رضایت دارند با این حال حاج آقا از همه درباره نحوه رسیدگیها جویا میشود. مترجم که همین سؤال را از محمد و مادرش میپرسد محمد به یکی دو نفر از کادر درمان که همراهمان هستند اشاره میکند و با خنده و مزاح میگوید: «به برکت اینها خوبم!» مزاح رزمنده مجروح، فضا را عوض میکند. قاسم رزمنده مجروح دیگری است که دهه پنجم زندگیاش را طی میکند و با همسرش به ایران اعزام شده. هدیهای که از جانب آقا به همه مجروحان داده میشود را میبوسد و میگوید سیدقائد برکت آنهاست. همسرش هم از حال خوش قاسم به وجد آمده.
یکی دیگر از رزمندگان مجروح با همراهی برادرش به ایران آمده. همراه بیمار از مچ تا بالای آرنجش تتو است. حاج آقا بعد از احوالپرسی به تصویر تتو شده روی دست همراه بیمار اشاره میکند و میپرسد این تصویر زیبا متعلق به چه کسی است. پسر جوان که جا خورده فوراً به خودش میآید و میگوید تصویر برادر دیگرشان است که شهید شده. سه برادر؛ یکی شهید شده و دیگری روی تخت بیمارستان است و سومی هم وظیفه همراهی و پرستاری از دومی را بر عهده گرفته. علی رزمنده جوان دیگری است که روی تخت بستری است و مادرش او را همراهی میکند. او هم از ناحیه دو چشم مجروح شده و چشمهایش اسیر بخیه و پانسمان است.

مکان آدمها را از روی جهت صدایشان تشخیص میدهد. مادرش تند تند دارد صحبت میکند و اشک میریزد. برای بار هزارم بعد از طوفان الأقصی افسوس میخورم که چرا پنج شش سال عربی خواندن در دوره دانشآموزی توی اینجور مواقع به هیچ کارم نمیآید. مادرِ علی همچنان مشغول اشک ریختن است و صحبت کردن. مترجم ترجیح میدهد توی صحبتهای مادر نیاید و حس و حالش را نگیرد و چه تشخیص به جا و درستی. آخر صحبتهایش ختم میشود به: «مولانا! یا لیتنا کنا معک!» نیازی به ترجمه نیست. تقریباً همه متوجه میشویم که صحبت از چه بود. حسرت از همگامی در کنار حسین علیهالسلام و حالا که حسین علیهالسلام نیست حضور در اردوگاه حسینبنعلی علیهماالسلام را وظیفه خود میدانند. سهم منِ رسانهای از این لحظات و ثانیهها فقط حسرت است و حسرت و حسرت.
کاش دشمن این قدر وحشی نبودکاش دشمن اینقدر وحشی نبود، کاش محذورات امنیتی نبود و کاش این همه ملاحظه نبود تا میشد سرریز حال و هوای این انسانها را در رسانه مدرن سرریز کرد. اصلاً چه کار به جنگ داریم. حدأقلش این است که میخواهیم انسانهایی را روایت کنیم که افق و عالم دیگری دارند متفاوت از افق و عالم انسان مدرن. افق و عالمی که نظام حل مسائل دو دو تا چهارتای انسانِ امروز برای تحلیل و تشریحش تنگ است و تُرش. صدافسوس که دشمن وحشیتر از این حرفهاست. آنقدر وحشی که به زهرایِ ۵ ساله هم رحم نمیکند و برای ترور و حذف یک نفر دیگر هم بیش از ۸۰ تن بمبهای هدایت ماهوارهای روانه محل اقامتش میکند که نکند یکوقت اتفاقی کسی جان سالم به در ببرد! با دشمنی چنین لاجرم سهم قاب رسانهای ما هم میشود همین سطور با تصاویری بهشدت چارچوبمند که تصویر مشخصی از شریفترین انسانهای حال حاضر کره زمین بیرون نیاید!

وارد اتاق دیگری میشویم که عبدالله ۳۲ ساله در آن ایام نقاهت را طی میکند. توصیف وضعیت او هم همان است که قبلیها دارند؛ دو دست توی پانسمان با انگشتانی قطع شده و چشمهای عمل شده و سر و صورتی پر از زخم و بخیه. همسر جوانش هم کنار تخت ایستاده. کاملاً در قواره یک زوج شیعهی لبنانی! وقتی متوجه میشود حاج آقا وارد اتاق شده بغضش میترکد. در پاسخ این سؤال که از احوال و زخمهایش میپرسند میگوید: «فدای سر شما! نگران نباشید!» همسرش ایستاده کنار تخت و او هم دارد اشک میریزد. عبدالله با گریهای که معلوم نیست اشکها باید چطور از لای زخمها، بخیهها و پانسمانها راهشان را باز کنند ادامه میدهد: «به سیدقائد بگویید درست است که ما عزیز از دست دادهایم (منظورش سیدحسن نصرالله است) اما سایهی عزیزتر هست هنوز! به سید قائد بگویید یک سپاه در لبنان دارد که منتظر دستور اوست.»
حاج آقا هدیهای که از طرف آقاست را به همسر عبدالله میدهد. عبدالله اما گوشش به این حرفها نیست و تند تند با هق هق و گریه دارد ادامه حرفهایش را میزند: «به سید قائد بگویید نگران ما نباشد. ما ضعیف نیستیم! انشاءالله ایشان پرچم را با همان دست زخمیشان تحویل صاحب اصلی میدهند. از طرف من حتماً ببوسیدش! بگویید سربازش به او سلام رساند!» حاج آقا خطاب به همسر عبدالله، جویای رسیدگی از آنها میشوند و اینکه اگر مشکلی هست حتماً بگویند. زن محجوبانه از همه چیز تشکر میکند و از رسیدگی کادر درمان. مترجم مشغول ترجمه است که زن جوان یکهو میپرد توی صحبتها: «فقط یک درخواست دارم!» همه گوش تیز میکنند چه درخواستی: «به جز عبدالله، سلام من را هم جداگانه به سیدقائد برسانید!» آسمان تهران ابری است و من سر میچرخانم سمت پنجره تا بغض خفتشده بیخ گلویم را رد کنم. با خودم فکر میکنم کابینه جنگی رژیم کجاست در این بحر تفکر که هر روز بهدروغ خبر میزند فلان قدر از توان حزبالله را نابود کردهایم و این آدمها و افقشان که فلک را سقف شکافتهاند کجا!
ما سرباز سیدقائدیمدر اتاق دیگری حامد با تن رنجور و زخمیاش با ورودمان به قصد احترام روی تخت نیمخیز میشود. میگوید: «امیر ما قطعاً سیدقائد است. همه زندگی ما ایشان است.» بعضی جسمها هستند از بزرگی روح به زحمت میافتند.
جوان مجروح ۳۰ و اندی ساله اتاق بعدی با انبوه زخمهای روی صورت و دستهایش هم از همین سنخ است مثل بسیجیهای دهه ۶۰ خمینی و مدافعان و شهدای دهه ۹۰ حرم و امنیت و درمان: «به سیدقائد بگویید ما در این مسیر هستیم، باقی میمانیم و ادامه میدهیم. نتیجه یا پیروزی و نصرت الهی است یا شهادت! ما سرباز سید میمانیم!» رزمنده اتاق دیگری درخواست دارد که فرزند آقا به جای او دست آقا را ببوسد. توی آن وضعیت و انبوه زخمهایی که جسمش را احاطه کردهاند دنبال محکم و سهقبضه کردن درخواستش است.
به حاج آقا میگوید: «سیدعلی پدر شماست ولی پدر معنوی من هم هست! اینکه گفتم دست ایشان را ببوسید نه از جایگاه خودتان که فرزند او هستید بلکه شخصا و به نیابت از من این کار را انجام دهید!» دراماتیکترین قاب در یکی از اتاقهایی رقم میخورد که یکی از تختهایش خالی است. زنی که کنار تخت ایستاده توضیح میدهد که مجروحشان در اتاق عمل است. التماس دعا دارد برای بهبودی حال بیمار که حدس میزنم همسرش باشد. موقع خداحافظی هم جملات سیدحسن خطاب به آقا را تکرار میکند: «و انا نعلم اننا نقتل ثم نحرق ثم ننشر فی الهواء ثم نحیا ثم نقتل ثم نحرق ثم ننشر فی الهواء یفعل بنا ذلک ألف مرة ما ترکنا الولایه!» مترجم اینها را دیگر ترجمه نمیکند. امضای سخنان عاشورایی سیدحسن نصرالله مشهورتر و معروفتر از آن است که نیاز به ترجمه داشته باشد! (اگر کشته شویم و اگر سوزانده و خاکسترمان به باد داده شود و باز زنده شویم و اگر هزار بار اینکار را با ما کنند ولایت را ترک نمیکنیم.)
بعد از سه ساعت و اندی عیادت از حدود ۴۰ مجروح به بخش آخر میرسیم. توی راهرو یکی از لبنانیهای فارسیبلد جلو میآید و به حاج آقا میگوید مجروح فلان اتاق که عیادتش رفته بودید دوباره میخواهد شما را ببیند. مترجم از واژه «ببیند» استفاده میکند و من توی ذهن خودم میگویم کاش حداقل برای مجروحی که نه فقط دو دست بلکه سر و صورت و چشمهایش توی بانداژ است از واژه دیگری استفاده میکرد. وارد اتاق که میشویم، جوان با کمک مادرش روی تخت نیمخیز شده. از روی جهت صدا متوجه حضور جمع میشود. حاج آقا و مترجم جلو میروند. لابلای صحبتها متوجه میشوم که درخواست انگشتر آقا را دارد.
خب این یعنی باید اسم و نشانیشان ثبت شود تا بعد از بازگشت درخواستشان محقق شود. تصور خودشان هم همین است اما حاج آقا مکثی میکند و دست توی جیب قبایش میبَرَد و یک انگشتر عقیق بیرون میآورد: «این را برای فرد دیگری آورده بودم اما تقدیم به شما! انگشتر خود آقاست!» مترجم ترجمه میکند و همزمان بغض جوان و مادرش میترکد. توی آن وضعیت نابینایی ظاهری با کمک مادر، با دو دستی که تا مچ پانسمان شدهاند و سر جمع شاید ۳ یا ۴ انگشت برایش باقی مانده انگشتر را میگیرد. به اینها راضی نیست. با هق هق میگوید انگشتر را توی انگشتم کنید. انگشتر را توی یکی از معدود انگشتهای باقیمانده میکنند. میبوسدش. با چشمهای ظاهراً بسته اما بیناتر از امثال من است. مترجم واژه درستی انتخاب کرده بود؛ این من بودم که اشتباه کرده بودم.

پ.ن: در حاشیهی عیادت فرزندان رهبر انقلاب از مجروحان لبنانی و رزمندگان مقاومت که برای درمان به ایران اعزام شدهاند.
