• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1404/06/03
|روایت|

شهریور اردیبهشتی

 روایتی از مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه امام خمینی (ره) به‌قلم خانم فاطمه دولتی.

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif تمام شب خواب به چشمم نیامد. سؤالی مثل خوره به جانم افتاده بود: «آقا میان یا نه؟ فردا می‌بینیمشون؟» هیچ پاسخی برای این سؤال‌ها وجود نداشت و من فقط می‌توانستم از اعماق قلبم آرزو کنم این بار که پا بر زیلوهای آبی حسینیه امام خمینی می‌گذارم چشمم به جمال رهبر معظم انقلاب روشن شود.

می‌دانستم بعد از جنگ دوازده روزه اوضاع تغییر کرده است، اما باورش برایم سخت بود. دفعه‌های پیش چندین ساعت در راه می‌ماندم، خودم را به تهران می‌رساندم، سختی و رنج و گرما و سرما را به جان می‌خریدم به امید زیارت نائب امام‌عصر(عج) و حالا صدایی پس ذهنم می‌گفت: «شاید این‌بار نباشن.»

پرتوهای آفتاب که از پنجره بر فرش افتاد، مهیای رفتن شدم. خیابان خلوت بود و نسیم خنک روز دوم شهریور ۱۴۰۴ از سرشاخه‌های درختان تهران می‌گذشت. هر چه به خیابان کشوردوست نزدیک می‌شدی بر تعداد نیروهای انتظامی افزوده می‌شد. مردم تک‌به‌تک و خانوادگی به سوی حسینیه حرکت می‌کردند. وجه اشتراک همه، لباس‌های مشکی بود. ما همه‌مان رخت عزا بر تن داشتیم. عزای شهادت حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌آلاف‌آلتحیةوالثناء. قرار بود اقشار مختلف مردم امروز مهمان حسینیه باشند؛ از موکب‌داران بگیر تا آنهایی که کار فرهنگی می‌کنند، دانشجویند یا کاسب.

* السلام علیک یا علی‌بن‌موسی‌الرضا
در حیاط حسینیه شربت زعفرانی، کیک یزدی و خرما برای پذیرایی از مهمانان تدارک دیده شده بود. عطر قرمه‌سبزی پیچیده در هوا را عمیقاً استشمام کردم. به همراهم گفتم: «غذای روضه امروز قرمه‌سبزیِ.» کفش‌ها را به کفشداری سپردیم و سبک ایستادیم در صف ورود.  زن پشت‌سری پرسید: «آقا امروز میان؟» زن دیگری که عقب‌تر ایستاده بود جواب داد: «پس فکر کردی امروز اومدی اینجا چیکار کنی؟ اگه قراره آقا نیان اصلاً ما چرا اومدیم؟» همراهم توضیح داد که در دیدار روز اربعین رهبر حضور نداشته‌اند. زن، خنج آرامی به صورتش کشید: «من همه‌ی خانواده‌ام رفتن مشهد. خودم موندم که بیام اینجا. می‌دونی چند ساعت توی راه بودم؟» بعد انگار به خودش دلداری بدهد دست‌هایش را تکان داد در هوا: «من مطمئنم میان.»

چند دقیقه به هشت صبح پا به حسینیه گذاشتیم. هوای حسینیه دست دراز کرد و ما را در آغوش کشید. حسینیه هنوز خلوت بود. جز چند ردیف اول و چند خانمی که به ستون‌ها تکیه داده بودند جمعیت دیگری دیده نمی‌شد. برای من که پیش‌تر هر بار پا درون حسینیه گذاشته بودم با یک حسینیه کاملاً زنانه مواجه شده بودم، حضور مردان جالب بود. حسینیه را دو بخش کرده بودند، قسمت بیشتر سهم مردان بود و قسمت کمتر برای زنان. دیوارها سیاه پوش بود. فرازی از صلوات خاصه امام رضا علیه‌السلام بر پیشانی حسینیه می‌درخشید، روی بالکن بالایی هم کتیبه‌ی: «السلام علیک یا امین‌الله فی ارضه» نصب کرده بودند. کتیبه‌های «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» بر دیوارها بود و یک صندلی زیرِ تابلوی: «السلام علیک یا علی‌بن‌موسی‌الرضا.» قرار داشت.

* مهدی ‌من دیگه شهید شده!
تکیه‌ام را دادم به نرده‌ی فلزی که آمد و کنار دستم نشست. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بود. خودش را با پره چادر باد زد و نفسی تازه کرد. لهجه خوشمزه‌ای داشت: «ساعت چنده مادر؟» سربرگرداندم سمت ساعت حسینیه؛ هشت‌ونیم بود! می‌دانستم کنار یک مادر شهید نشسته‌ام. او برای سخن گفتن نیاز به بهانه نداشت. عکس شهیدش را نشانم داد و صندوق‌سینه‌اش را گشود: «این مهدی منه. بیست‌و‌سه سالش بود. شب عید غدیر اومد خونه. دو تا جعبه شیرینی خامه‌ای خریده بود. گفت یه جعبه برای وقتی که داداشم اینا میان بشینیم صحبت کنیم، بخوریم، کیف کنیم. یکی رو هم صبح می‌برم برای همکارام. شب با خانواده تا دو‌ونیم شب نشستیم به صحبت کردن و خندیدن و خاطره تعریف کردن. پنج‌ونیم باید می‌رفت سر کار. وقتی عروسم اینا رفتن، دلم نیومد بخوابم. بهش گفتم مهدی یه چایی جدید دم بکنم با هم بشینیم مادر پسری خلوت کنیم؟ آخ چه شبی بود! چقدر خوش گذشت. نمازش رو که خوند بهم گفت مامان چی بپوشم؟ یه پیرهن نو اتو شده داشت. گفتم عیده مهدی، این رو بپوش! از زیر قرآن ردش کردم، ۲۹ام تولدش بود. گفتم مهدی تا روز تولدت برمی‌گردی؟ گفت آره مادر! گفتم می‌خوام خواهر و داداشت اینا رو دعوت کنم، شام بدم، برات کیک بپزم. گفت برمی‌گردم مادر. آب ریختم پشت سرش. دست تکون داد، یه چند قدم رفت. یه دو قدم برگشت. زل زد بهم و خندید. هیچ‌وقت اینجوری نگام نمی‌کرد. دلم لرزید. تا پنج عصر اون روز باهاش در ارتباط بودم. ساعت پنج گفت: «مامان سرم خیلی شلوغه.» این آخرین تماسمون بود.»

هر چقدر با خودم طی کرده‌ام اشکم دم مشک نباشد، در مقابل این مادر‌های مثل کوه ادای کوه را در بیاورم، نمی‌توانم. مادر شهید مهدی خدائی دستم را می‌فشرد: «کیک پختم براش بردم سر خاکش. یه کیک دیگه هم براش آورده بودن. خانمِ گفت فهمیدم شهیدتون امروز تولدشه می‌خوام ازش حاجت بگیرم. می‌‌بینی مهدی من دیگه الان یه آدم عادی نیست شهید شده!»

* آتش به‌‌اختیار یعنی...
چرخی میان جمعیت می‌زنم؛ تا نیمه حسینیه پُر است. چیزی که بیشتر از همیشه به چشم می‌آید حضور کودکان چفیه‌به‌دوش است. دخترها چفیه را مثل روسری سر کرده‌اند و پسرها چفیه را بر شانه انداخته‌اند. هر چند لحظه صدای کودکی بلند می‌شود: «ابوالفضل علمدار خامنه‌ای نگهدار» و دیگری می‌گوید: «حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست!» در همین لحظه کودکی از میان جمعیت صدا بالا می‌برد: «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم!» کلمه‌ی «تو» از دهان طفلک خارج نشده، زنان دورش به او می‌توپند: «تو چیه؟ باید بگی شما. شما.» طفلک دست‌وپایش را گم می‌کند اما خودش را نمی‌بازد، دوباره صدایش را بالا می‌برد: «ای پسر فاطمه منتظر شماییم.» این‌بار جمعیت با او دم می‌گیرد. چند مرد دشداشه‌پوش، شانه‌به‌شانه مردان ایرانی می‌ایستند و نیم‌دایره‌ای تشکیل می‌دهند. خبرنگار عربی بین مردها می‌چرخد و گزارش تهیه می‌کند. سمت زن‌ها هم دخترهای نوجوانی که شبیه دانشجوهای سال اولی هستند دست‌هایشان را مثل موشک در حال اصابت می‌کنند و رو‌ به دوربین عکاس لبخند می‌زنند. زن‌ها دم می‌گیرند: «السلام علی‌الحسین و علی علی‌بن‌الحسین» اینجا هیچ‌کس منتظر این نیست تا یک مدیر برنامه کارها را پیش ببرد. همه به صورت خودجوش برگزار کننده مراسم حسینیه هستند.

* اشک‌ها و لبخند‌ها
ساعت حوالی نه و نیم است دوربین‌ها مستقر شده، مهمان‌ها نشسته‌اند و حسینیه پر از جمعیت است! مسافرهایی که از شهرهای دور و نزدیک برای دیدار آمده‌اند حالا که یقین کرده‌اند بالاخره زیر سقف حسینیه امام خمینی نفس می‌کشند به خودشان اجازه می‌دهند نفسی بگیرند و خستگی از تن بیرون ببرند. میان همه این‌ها اما زنی بی‌صدا و بی‌روضه، اشک می‌ریزد. مقنعه چانه‌د‌ار دارد، بر پا می‌کوبد و قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتد. در نزدیکی‌اش پسری مو لَخت ایستاده. پشت تی‌شرت پسرک نوشته شده: «بابا جون کاش تصویرت نفس می‌کشید» جلوی تی‌شرت مشکی پسرک عکس شهیدی حک شده است؛ شهید نظری!

* تو می‌دمی و آفتاب می‌شود
قاری مراسم تلاوت را شروع می‌کند. زمزمه‌ها می‌خوابد و مردم گوش می‌شوند تا آیاتی از کلام‌الله مجید را بشنوند. قلبم مچاله شده، شعله امیدم می‌رود سمت خاموشی. آقا نمی‌آیند. اگر بنای آمدن بود پیش از قرآن می‌آمدند مثل قبل.

همان لحظه‌هایی که دیگر امیدوار نبودم، ناگهان جمعیت قیام می‌کند، موج به راه می‌افتد، مردم شعار می‌دهند، صلوات می‌فرستند. اشک می‌بارد. زیر لب زمزمه می‌کنم: «تو می‌دمی و آفتاب می‌شود.» جمعیت بلند میشود و هر چه ارادت دارند در گلو می‌ریزند. شانه‌هایم سبک شده است. گردن می‌کشم تا حضرت آقا را ببینم. چه جای خوبی نشسته‌ام امروز. چه زاویه دید قشنگی دارم. حمید دادوندی بسم‌الله می‌گوید و قرائت زیارت امین‌الله را شروع می‌کند.

* دختری با عطر سیب گلاب
آقای بنی‌فاطمه که روضه‌خوانی را شروع میکند دم می‌گیرد: «مشهد تو قبله توسل‌ها...» مردم دل‌هایشان را گره می‌زنند به شبکه‌های ضریح امام رضا علیه‌السلام. کجا می‌توانستم چنین حال و هوایی را بیابم؟ در همجواری با رهبر انقلاب، همراه نفس مداحی که می‌گوید چند ساعت است از حرم امام رضا برگشته، شانه‌به‌شانه‌ی خانواده‌هایی که عکس شهیدشان را به سینه چسبانده و بالا گرفته‌اند. هر چه آقای بنی‌فاطمه پیش می‌رود بغض‌های بیشتری در گلو می‌شکند. چند دقیقه بعد زمزمه‌ی «ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم...» حسینیه را پر می‌کند. تمام حسینیه مداح می‌شوند. مردی ایستاده سینه می‌زند. وسط سینه زدن دست روی سینه می‌گذارد و سر خم می‌کند برای آقا و دوباره سینه می‌زند. میان حال خوشی که حسینیه را پر کرده، دو زن همراه نوزادی پیچیده در قنداق به سمت جایگاه خانواده شهدا می‌آیند. نوک بینی زن سرخ است. نوزادش را به خودش فشرده و دختر جوان کنار دستش عکس شهیدی را دارد. قلاب نگاهم گیر می‌کند روی عکس شهید؛ شهید جابر بیات! نوزاد میان قنداق از کنار دستم رد می‌شود. بوی سیب گلاب دارد. بسیار کوچک است، شاید ده یا بیست روز از تولدش گذشته باشد. پدرش را دیده؟! پدرش را ندیده است! زن دو زانو می‌نشیند. به جای عکس شهیدش، نوزادش را سر دست می‌گیرد. آورده دخترش را نشان حضرت آقا بدهد.

* سپرِ ایران را حفظ کنید
رهبر معظم انقلاب به سمت جایگاه سخنرانی می‌روند. جمعیت می‌ایستد: «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند» بعضی روی نوک پا هستند، بعضی دست تکان می‌دهند. آقا دست بالا می‌برند و مهر پدرانه‌شان را سوی ما روانه می‌کنند. سخنرانی شروع می‌شود. صحبت‌های آقا دو بخش دارد. بخش اول پیرامون امام رضا علیه‌السلام است؛ فرموند که سفر امام علیه‌السلام مکتب اهل‌بیت را از منزوی بودن و مظلوم بودن نجات داده است. از طرفی امام رضا شرح حادثه‌ی کربلا و عاشورا و مقابله با ظالم را در سطح دنیای اسلام منتشر کرده است. و وقتی مسئله کربلا مطرح می‌شود به طور طبیعی مقابله با ظلم و ظالم هم مطرح خواهد شد.

بخش دوم صحبت‌های آقا در مورد قدرت ایستادگی ملت ایران است. ایشان در مورد دشمنی آمریکا می‌گویند. هدف آمریکا این است تا ایران و ایرانی گوش به فرمانش باشند. حضرت آقا تأکید می‌کنند: «این مسئله حل‌نشدنی است. او میخواهد که ایران گوش‌به‌فرمان آمریکا باشد. ملّت ایران از چنین اهانت بزرگی بشدّت رنجیده میشود و در مقابل آن کسانی و آن کسی که چنین توقّع غلطی از ملّت ایران دارد، با همه‌ی قدرت می‌ایستد.» بعد با اشاره به جنگ اخیر می‌گویند: دشمن گمان می‌کرد در همان روزهای اول اساس حکومت ایران را نابود می‌کند و می‌تواند جانشینی برای حکومت جمهوری اسلامی ایران بر سر کار بیاورد. در جمع ابلهی که نشستند تا جایگزین پیدا کنند یک ایرانی هم بود. «خاک بر سر آن ایرانی‌ای که به [ضرر] کشور خودش، به نفع یهود، به نفع صهیونیسم، به نفع آمریکا می‌نشیند فعّالیّت میکند!»

صدای خنده مردم بالا می‌رود. دلشان خنک شده انگار، زنی کنار دستم زیر لب بر آن ایرانی‌ خاک بر سر لعنت می‌فرستد. توصیه اکید حضرت آقا بر  همبستگی و یک‌صدایی است. به حفظ سپر پولادین دل‌های متحد مردم ایران.

* و آتش اشتیاق فرو ننشیند!
پس از اتمام سخنرانی بلند می‌شویم تا آقا را بدرقه کنیم. مردم دعاهای خیرشان را همراه حضرت آقا می‌کنند. آرزو می‌کنم به زودی زود دیگر بار زیر سقف همین حسینیه چشمم به جمالشان روشن شود. پرچم متبرک امام رضا علیه‌السلام را میان حسینیه می‌چرخانند. زن‌ها صورت بر پرچم می‌چسبانند و شانه‌هایشان می‌لرزد. حال معنوی امروز تکرار نشدنی‌ست. دسته دسته زنان و کودکان از در حسینیه خارج می‌شوند. رفتشان را نگاه می‌کنم، چهره‌هایشان را. به یقین می‌توانم بگویم هیچ‌کس همان آدمی که ساعتی پیش وارد حسینیه شده نیست! همه به‌طور غریبی آرام شده‌اند. از شفای اشک و روضه امام رضا علیه‌السلام، حس بی‌نظیر تماشای صورت یک عالم و شنیدن نصایح پدرانه و فرمان های مقتدرانه‌اش قلب‌ها قرار گرفته و چهره‌ها متبسم شده است.

یک قورمه‌سبزی، یک ماست، نبات متبرک رضوی و یک بطری آب خنک پذیرایی امروز مهمان‌هاست. همسر شهید جابر بیات همراه نوزادش از حسینیه بیرون می‌زند. می‌دوم و خود را می‌رسانم به او. دخترکش فقط چهارده روز دارد. دخترک میان قنداق خواب است. فرشته کوچک شهید جابر بیات به سوی خانه می‌رود. و ما هم از حیاط حسینیه بیرون می‌آییم.

میان خیابان کشور دوست لحظه‌ای پا سست می‌کنم. نرفته دلتنگ شده‌ام. کاش می‌شد دوباره برگشت، دوباره در حسینیه بود. و این فرق میان شوق و اشتیاق است. از ابوعلی دقاق پرسیدند: «فرق بین شوق و اشتیاق چیست؟» گفت: «آتش شوق به دیدار فرونشیند اما هیچ آبی، آتش اشتیاق را فروننشاند بلکه هرچند آب فشانند آتش اشتیاق بیشتر شعله‌ور و افزونتر شود!»