1404/05/25
|روایت|
روایتی از یک حسینیه برای دنیا

روایتی از مراسم عزاداری هیئتهای دانشجویی به مناسبت اربعین حسینی در حسینیه امام خمینی (ره) بهقلم خانم محدثه قاسمپور.
شبیه بچههای کلاساولی، شب خوابم نبرد. از ذوق زیاد، صبح دو ساعت زودتر از ساعت قرار راه افتادم سمت تهران و با اینکه ساکن تهران نبودم، زودتر از همهی رفقای تهرانیام رسیدم. تهران بوی نم باران میداد و هوا آرام آرام روشن میشد که رسیدم سر خیابان کشوردوست. خیابان پر بود از دخترهای جوان که از کرمانشاه و خراسان شمالی رسیده بودند؛ سه ساعت قبل از شروع مراسم.توی صف ایستادم که تا رفقا برسند بیکار نباشم. صف، جلو نمیرفت، نشستم روی جدول و با دختر کرمانشاهیای که حقوق میخواند همصحبت شدم. از اتوبوس دانشگاه بیخبر بود و چند روز قبل تنهایی آمده بود خانهی خواهرش کرج که هم خالهی خواهرزادهی شیطانش باشد هم به دیدار برسد. کربلای اربعین، نرفته بود و دوست داشت آقا را از نزدیک ببیند و شبیه من ذوق داشت که اولینبار است اینجاست.
دختر با صف جلو رفت. من ماندم کنار جدول و فکر کردم از چه چیز این دیدار یادداشت بنویسم. از همسایههای حسینیه که خیلی عادی زندگی میکنند و حتماً کلی حرف دارند، یا از شهید فریبرز کشوردوست که چه کار ویژهای کرده که اسم مهمترین خیابان ایران به نامش خورده. جستجویی توی اینترنت کردم و جالب بود، شهید کشوردوست، همسن و سال مهمانان توی صف این دیدار بود. بیستساله، دیپلم تجربی و پاسدار. شاید تازه میخواست تصمیمی برای درس و دانشگاهش بگیرد که شهادت شد واحد آخر کلاس درسش.
این جرقه رسید به ذهنم که چرا بین همهی روزهای سال دیدار هیئتهای دانشجویی با آقا درست توی روز اربعین برگزار میشود؟ مثلا چرا شهادت امام رضا علیهالسلام نه، یا یک روز دیگر! دیدم رسیدن به جواب این سؤال برای خودم هم جالب است چون چیزی از علتش نمیدانستم.
دوستانم رسیدند و با گذشتن از خوانهای پیشرو رسیدیم به حیاط و بعد با خنده، وارد حسینیهی امام خمینی رحمهالله شدیم. باورم نمیشد واقعا این همان حسینیهی امام خمینی توی تلویزیون بود که این همه پیام بزرگ به دنیا فرستاده. وقتی با محبت دوستم پشت نردههای ردیف جلو، در چند متری صندلی آقا نشستم، دیدم زیلوها حتی از چیزی که شنیده بودم هم سادهتر بودند.

در نگاه اول این همه سادگی با آن ابهت که توی تصاویر میدیدم همخوانی نداشت. نرگس ارتباطات دانشگاه تهران میخواند و اولین بارش بود و مثل من غرق همین سادگی شده بود و میگفت: «چه آدمهایی که سال پیش روی این زیلوها نشسته بودند و امسال پیش خدا مهمان شدند.» طرف راست جایگاه عکس شهدای هستهای جنگ دوازده روزه و طرف چپ عکس شهدای نظامی این جنگ را زده بودند و نرگس راست میگفت، من هم بارها توی دیدارهای مختلف از تلویزیون دیده بودم که روی همین زیلوها، سردارها و دانشمندان نشسته بودند.

مداح جوانی داشت سرود را با دانشجوها همخوانی میکرد. تقلب کردم از روی برگهی دختر کنار دستی و این قسمت سرود را نوشتم:
ز نسل دین و دانشایم
نگاه ما به قلّههاست
سلاح هستهای ما
جوانی و جهاد ماست
سرود تمام شده بود و هنوز آبی زیلوها پر نشده؛ که یکدفعه کلی دانشجو از مشهد و بجنورد و تهران رسیدند و پرش کردند. یکیشان دانشجوی فرهنگیان تهران بود و دید که مینویسم برگشت و گفت: «۵۱ صلوات نذر امام علی علیهالسلام کردم ساعت ۹:۳۰ جلوتر از همهی رفقام نشستم.» قاری که نشست همهمه خیلی زیاد بود و همهی چشمها مثل لنز عکاسها به ساعت و صدر حسینیه بود. با هر بار تکان خوردن پرده، قلبها میلرزید. دختر کنار دستیام کرمانشاه روانشناسی میخواند و نگاهش به مقابل بود و میگفت: «میترسم باهات حرف بزنم لحظهی ورود آقا رو از دست بدم ولی بهت بگم که امام حسین علبهالسلام یک مکتب دارد، ما هم دانشجوی مکتب امام حسین علبهالسلام هستیم.» دوستش که نگاهش قفل روی پرده بود گفت به تأسی از حضرت زینب سلاماللهعلیها آمدیم بیعت کنیم، اربعین روز بیعت است. دانشجو هم مؤذن جامعه است.
خانمی که با دختر کوچکش آمده بود. وقتی سؤالم را فهمید، گفت: «من در نهاد آقا توی دانشگاه کار میکنم. آینده ایران دست همین دانشجوهاست و راه قدس هم از کربلاست. پس این دانشجوها باید قدس رو آزاد کنند. برای همین کی بهتر از دانشجو که اربعین بیاد پیش آقا.» اولش فکر کردم میخواهد کلیشهای حرف بزند ولی دیدم خیلی دقیق و سنجیده ترکیب اربعین و دانشجو و قدس را معنی کرد.

برایم جذاب بود که در عصر هوش مصنوعی و جاذبههای بصری، این همه جوان دهه هفتادی و هشتادی منتظر کنار رفتن پردهی حسینیهی انتهای خیابان کشوردوست بودند، برای آمدن مردی که کشورش را بیشتر از همه دوست داشت. ولی هرچه صبر کردیم نیامد. چندبار با تکانخوردن پرده، بشینوپاشو کردیم و خودمان هم از این همه هیجان خندهمان گرفته بود. شعار (ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم) به برگزارکنندگان مراسم امان نمیداد. مداح زیارت اربعین انگار از همهمه ناراحت بود و میگفت: صبور باشید آقا توی قلب ماست.
هم قاری از آیات صبر خوانده بود و هم آقای شرفی سخنران مراسم از صبر سخن میگفت که قوم موسی با صبر بر دمودستگاه فرعون پیروز شدند. ما انگار توی یک کارگاه عملی داشتیم صبر کردن را یاد میگرفتیم. دانشجوها کمکم رفته بودند توی فاز مبارزه با چرت زدن و اضطراب و نگاه به ساعت. دختری کمی آن طرفتر میگفت: «دو روز از سیستان تو راه بودم دیگه دارم از بیخوابی میمیرم، حس میکنم باتریام تموم شده.»

میثم مطیعی که آمد شور و شوق برگشت. باز نگاهها به پرده بود. دوستم گفت: «فکر نکنم دیگه آقا بیان.» میثم مطیعی خواند: «این چهل روز به ما قدر چهل سال گذشت.» دانشجوها زدند زیرگریه، انگار فقط برای حضرت زینب سلاماللهعلیها گریه نمیکردند انگار این حرف دل خودشان بود به آقا از کاسهی صبری که لبریز شده از این دوری.

آقای مطیعی آخرین شعارش را هم داد و گفت: «شعار (ای لشکر صاحبالزمان آماده باش، آماده باش) شعار ما نیست. شعار ما اینه که: ما لشکر صاحبالزمان، آمادهایم آماده!» و بعد دعا کرد. مراسم تمام شد و آقا نیامدند. چهرهها گلگون و غمگین بود. دختری گفت: «شاید آقا برا نماز ظهر و عصر بیایند.» جمعیت انگار هنوز امید داشت. اذان گفتند و نماز برپا شد. نماز تمام شد و آقا نیامدند اما حسینیه خالی نمیشد. دختر سیستانی گریه میکرد و با بهت به در چشم دوخته بود. آن یکی که از آذربایجان ۸ ساعت توی راه بود شانه میخواست برای باریدن. دختر کرمانشاهی بغلم کرد و گفت: «کربلا نرفتم، دلخوشیام به اینجا بود، چرا آقا نیامد؟»
دلم میخواست دلیلی بگویم که آرام شوند و آن لحظه جز دلداری و لبخند نداشتم. توی راه برگشت، صحبتهای سخنران مراسم؛ آقای شرفی دربارهی علمآموزی را با خودم مرور کردم. یاد بیانات آقا در دیدار اخیر خانوادهی شهدای جنگ اخیر افتادم. به نظرم اگر باقی مسائل را هم کنار بگذاریم، آقا توی دیدار با خانوادهی شهدا حرفشان به دانشجوها را هم زده بودند و ما باید چندبار همان صحبتهای آن روز را مرور کنیم. حس کردم توی آن جملههای کوتاه، آقای کشوردوست حسینیهی امامخمینی جواب سؤال من را هم داده بودند که چرا اربعین وقت دیدار با دانشجوهاست، و بیانات آن روز این بود: «آنچه مهم است، این است که توجّه داشته باشیم که ایران اسلامی بر اساس «دین» و «دانش» بنا شده و به وجود آمده. در بنای جمهوری اسلامی دو عنصر «دین» و «دانش» عمدهترین عناصر تشکیلدهنده هستند؛ به همین دلیل هم، دین مردم و دانش جوانان ما، توانستهاند در بسیاری از میدانهای مختلف دشمن را وادار به عقبنشینی کنند. بعد از این هم همینجور خواهد بود.» به نظرم اربعین و دانشجو مهمترین ترکیب برای بالا رفتن دین و دانشبود. مرد ساکن در انتهای خیابان کشوردوست هفتم مردادماه توصیههایش را به دانشجویان گفته بود.
و اربعین درستترین زمان جمع شدن ما جاماندههای کربلا و کربلارفتهها بود تا از حسینیهی کوچکی که راستوچپش جای شهدا بود، نور بگیریم تا بتوانیم دانش و دینمان را بالا ببریم. آنقدر بالا که شبیه نوشتهی کتیبهی پشت سخنران امروز، بشویم ستونی از ستونهای ایران. شبیه شهادتی که در زیارت اربعین به ستون دین بودن امامحسین میدهیم: اشْهَدُ اَنَّکَ مِنْ دَعاَّئِمِ الدّین.
این دیدار هم شد یک اردوی آمادگی برای من که بچهی کلاساولی این دیدار بودم. به قول دوستم این تازه اول ماجراست ما هنوز کلی روایت باید از این حسینیهی کوچک به دنیا بفرستیم.
