1404/05/07
|روایت|
اسطورهها، بر فراز قلبها

پای خاطرات شهدایی که آن روز در حسینیهی امام خمینی (ره) حضور داشتند؛ به قلم خانم مریم محمدی.
مسافر کربلاقرار بود برای عید غدیر به کربلا بروند و چند روزی آن جا بمانند. اسرائیل به ایران حمله کرد و پدر شهید شد. اما پیکرش هنوز زیر آوار مانده بود. هیچ نشانهای از او پیدا نشده بود. دختر بهانه دیدن بابا را میگرفت. مادر نمیدانست به بیتابیهای او چه پاسخی بدهد. شب جمعه بود که دختر خواب بابا را دید. در حرم امام حسین علیهالسلام ایستاده بود. چهارده شاخه گل رز توی دستش بود. آنها را به او داد و گفت: «سهشب زیارت عاشورا بخونید، من میام.» همه خانواده دست به کار شدند و زیارت عاشورا خواندند. سه روز بعد، پیکر بابا پیدا شد. درست همان روزی که قرار بود از سفر کربلا به خانه بازگردند.
راوی: ریحانه پوررجبی، دختر گرامی شهید مدافع وطن جواد پوررجبی
نذرِ مادرانهدو روز از آغاز تجاوز اسرائیل به ایران میگذشت. روز عید غدیر بود. سر سجاده نشست، بغضش را بارید و با خدا درد دل کرد: «خودمو دختر و پسرمو به امام زمان تقدیم میکنم، که حتی اگر شده آقا یه ساعت زودتر بیان.» فردای آن روز، نذر مادر ادا شد. خبر شهادت پسرش را آوردند.
راوی: سرکار خانم فاطمه بهرامی، مادر گرامی شهید مدافع وطن، مسعود وطنپور
دیدار خانوادگیزن جوان، آرام و موقر به میلههای حسینیه تکیه داده بود. سمتش رفتم و سر صحبت را باز کردم. لبخند گرمی زد و با مهربانی جوابم را داد: «اولین دیدارمان، در حرم امام خمینی (ره) بود. آخرین دیدارمان هم شد بهشت زهرا. حوالی همانجایی که برای بار اول دیده بودمش. میدانستم شهید میشود اما گمان نمیکردم به این زودی رخت شهادت بر قامتش بنشیند.» خانوادگی آمده بودند. پرنیان شانزده ساله، عکس پدرش را سر دست گرفته بود و محمدمهدی هشت ساله، مدام از بین جمعیت سرک میکشید تا لحظهی ورود رهبر را ببیند. اما پریماه، فرزند سوم خانواده هنوز توی راه بود و همین روزها قرار است به دنیا بیاید. آقا که آمدند، کسی از میان جمعیت شعار مرگ بر اسرائیل سر داد. محمدمهدی از عمق وجود فریاد میزد و شعار میداد. مادرش، با چشمان تر به من گفت: «داغ دل این بچه سرد نمیشود. مگر به نابودی اسرائیل.»
راوی: سرکار خانم سمیه زینعلی، همسر شهید حاج جابر بیات
خوشقدمباردار بودم که جنگ شد. وقتی داشت میرفت، گفت: «من دوست دارم شهید بشم. اسم دخترمون رو بذار بشری، تا بشارت شهادت من باشه.»
راوی: همسر شهید سید حمیدرضا موسوی
به نام پدردختر جوان لبخندی زد، سرانگشتانش را روی صورت پدر گذاشت و نوازشش کرد. سپس عکس او را مقابل من گرفت تا چهرهاش را ببینم: «فقط پدر نبود. یک رفیق تمام عیار بود. جنگ که شد مدام میگفت نترسید. یا پیروز میشویم یا شهید میشویم. شصت و سه سالگی را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت سن شهادت است.» شصت و سه ساله بود که جنگ شد. او شهید شد و ما به برکت خون شهدا، پیروز شدیم.
راوی: دختر شهید محمد علی حسینی
غنیمت ارزشمندپرسیدم: «چه خاطرهای از بابا داری؟» چشمهای زیبایش برق زد و رد لبخند بر روی صورتش نقش بست: «بابا رفته بود مأموریت توی خلیج فارس. از اونجا برام چندتا صدف آورد.» اشک دلتنگی توی چشمهایش حلقه زد اما لبخندش را محو نکرد. ادامه داد: «ما هم باهاشون کلی بازی کردیم.» پریا فقط ده سال داشت. در این ده سال، خاطرات زیادی از پدر جمع نکرده است. اما همان چند تکه صدف که سوغات مأموریت بابا بود، بخش زیادی از صندوقچهی خاطراتش را پر کرده است. گاهی یادگاریهای کوچک، غنیمتهای بزرگی هستند برای روزهای دلتنگی.
راوی: سرکار خانم پریا اسدی، دختر شهید محمد اسدی
به احترام مادررفته بود زیارت تا استخوان سبک کند. از حرم که بیرون آمد، تلفن همراهش را نگاه کرد. سعید، حوالی ساعت ۱۱:۳۰ با او تماس گرفته بود. هر چه شمارهاش را گرفت، دیگر در دسترس نبود. کمی بعد، خبردار شد که حوالی ساعت ۱۲، موشک به محل کار او اصابت کرده است. از غصهی اینکه نتوانسته بود با پسرش حرف بزند، قلبش مچاله شد. سعید پیش از شهادتش نتوانست از مادر خداحافظی کند. اما صبر کرد تا او از سفر مشهد بازگردد و بعد پیکرش از زیر آوار بیرون بیاید.
راوی: مادر سردار شهید سعید اصلانی
به رنگ خداچهاردهم مرداد، بیست و چهار ساله میشد. آنقدر مهربان و صبور بود که شغل معلمی را برگزید. اما دغدغهی کارهای فرهنگی، باعث شد مدیریت فرهنگی بخواند. همیشه میگفت: «یا کاری رو قبول نکن. یا کاری کن که توی ذهنها بمونه.» در بسیج مستضعفین مشغول به کار بود. جنگ که شد، ساختمان را تخلیه کردند. اما کارکنان به داخل ساختمان رفتوآمد داشتند تا کارها انجام شود. آنروز، نزدیک اذان ظهر که شد، علیرضا برای وضو گرفتن به داخل رفت. همانلحظه، ساختمان مورد اصابت قرار گرفت. و علیرضا باز هم کاری کرد که توی ذهنها باقی بماند. او شهید شد.
راوی: مادر گرامی شهید مدافع وطن، علیرضا قنبری
تعبیر خوابهنوز جنگ نشده بود که خواب دید حاجقاسم جلو آمد. لبخندی زد و مسعود را در آغوش گرفت. از خواب که بیدار شد، یادش افتاد قبلاً زیاد شنیده بود: «حاجی هر کدام از نیروهایش را که بغل میکرد شهید میشد.» چیزی نگذشت که خواب تعبیر شد و پسرش به آغوش حاج قاسم شتافت.
راوی: سرکار خانم فاطمه بهرامی، مادر گرامی شهید مدافع وطن مسعود وطنپور
قول مردانهپدر در هشت سال دفاع مقدس جانباز شد و چند سال بعد به شهادت رسید. محمدحسن قول داد راه پدرش را ادامه دهد. در دفاع مقدس دوازده روزه به قولش عمل کرد و شهید شد. حالا زینب و زهرا، هم پدربزرگشان شهید است و هم پدرشان.
راوی: همسر شهید مدافع وطن محمد حسن بلندی، فرزند جانباز شهید ایوب بلندی
جان فدافرزند سومشان حسین، بیست و سوم خرداد به دنیا آمد. درست همان روزی که جنگ آغاز شد. حسین سه روزه بود که پدرش برای دفاع از وطن راهی شد. ۹ سال مدافع حرم بود. همیشه به پسر بزرگشان محمد میگفت: «دعا کن بابا شهید بشه.» اما تقدیر الهی بر این بود که توی خاک ایران شهید شود و «مدافع وطن» لقب بگیرد.
راوی: همسر شهید مدافع وطن محمود معززی
خوش الحانبهزاد، مداح و عاشق اهل بیت بود. هر سال، چند روز پیش از آغاز محرم به پیشواز عزای سیّد و سالار شهیدان میرفت. اما امسال، دوازده روز جلوتر، به استقبال این ماه رفت و شهید شد. او با بذل جان، عشق به مولایش حسین علیهالسلام را در عمل ثابت کرد.
راوی: همسر مداح اهل بیت، پاسدار شهید بهزاد کاشفی
وعدههای صادق
صبح جمعه، سیزدهم دیماه نود و هشت بود. خبر رسید که حاج قاسم به دستور مستقیم ترامپ به شهادت رسیده است.
حاج حسن لبخندی زد و گفت: «منم به دست نتانیاهو شهید میشم.»
بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴، خبر شهادتش به دست اسرائیل، در تمام خبرگزاریهای جهان پیچید.
سرداری که عملیات وعدهی صادق را نام گذاری کرده بود، وعدهی شهادتش هم صادقانه شد.
حاج حسن لبخندی زد و گفت: «منم به دست نتانیاهو شهید میشم.»
بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴، خبر شهادتش به دست اسرائیل، در تمام خبرگزاریهای جهان پیچید.
سرداری که عملیات وعدهی صادق را نام گذاری کرده بود، وعدهی شهادتش هم صادقانه شد.
راوی: عروس سردار شهید حاج حسن محققی
میراث گرانبهاپدر و مادر و خواهرم به همراه همسر و سه فرزندش شهید شدند. خانه پدریمان هم با خاک یکسان شد. اما فقط در و دیوار خانه فرو نریخت. تمام وسایل و خاطرات آنها هم از بین رفت. یکی از شبهایی که دلتنگ دیدارشان شده بودم، توی دلم گفتم:
«کاش حداقل یه یادگاری از خودتون برای ما باقی میذاشتید.»
روز بعد برادرم از بین خروارها خاک و آوار، روسری مادر و چفیهی پدر را برایم آورد. بدون کوچکترین آسیبی، سالم باقی مانده بودند. یقین دارم که پدر و مادر حرف دلم را شنیده بودند.
راوی: دختر شهیدان حمید مقیمی و ربابه عزیزی، خواهر شهید فهیمه مقیمی، خاله شهیدان ریحانه سادات، فاطمه سادات و سید علی ساداتی ارمکی، خواهر همسر شهید دکتر سید مصطفی ساداتی ارمکی
