1404/05/07
|روایت|
آیههای فتحنا

خردهروایتهایی از شهدایی که در جنگ تحمیلی اخیر، آیههای فتح و پیروزی شدند؛ برگرفته از گپوگفت راوی رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ به قلم سمیه فتحی.
آرزوهای دوربُرددر را که باز کردم اول خودش آمد و بعد پشتبندش یک نایلون سفید بزرگ! قبل از اینکه بپرسم: «این دیگه چیه؟!» گفت: «برو بشین روی اون مبل و چشمهات رو ببند. تا من برم توی اتاق و برگردم، باز نکنیها!» خبرهای خوب را همینطوری میداد؛ هیجانانگیز و غافلگیرکننده! دلم نمیآمد اذیتش کنم. یواشکی هم چشمهایم را باز نکردم. درِ اتاق که تَقّی کرد، صدایش آمد که: «حالا باز کن!»به آرزویش رسیدهبود؛ با لباس سبز سپاه جلویم ایستاد و با لبخند عمیقی که کاشته بود روی صورتش گفت: «بالاخره استخدام شدم!» انگار دنیا را داده بودند دستش.
راوی: سرکار خانم فاطمه شریفی،همسرِ شهیدِ پاسدار، مهدی حیدری
ارثیههای رفاقتیاولین وجه اشتراکمان توی همان جلسهی خواستگاری مشخص شد؛ نه رشتههای تحصیلیمان بود، نه قومیت و همشهری بودن و نه حتی سلیقههای دمدستی مشترک! مدتها بود که با دستنوشتههای یک شهید، انس گرفته بودم. از او میخواندم و میشنیدم و درخواستها و کارهایم را با او در میان میگذاشتم. نمیدانم چه شد که حرفهای جلسهی خواستگاری رسید به اینجا که پرسیدم: «شهید مورد علاقه شما کیه؟» احسان همینطور که داشت گلهای قالی را با چشمهای محجوبش رج میزد، مکثی کرد و گفت: «شهیدی که هر روز توی ورودی محل کارم، از جلوی تصویرش عبور میکنم. از شهدای مدافع حرمِ سازمانمون بوده. همون شهیدی که ضمانت کرده هر کسی چهل تا زیارت عاشورا بخونه، به اذن خدا کارش رو راه میندازه.» خوب میشناختمش. شهید نوید صفری! خندهام گرفت. پس این شهید، همینطوری بیحساب راهِ خواندنِ دستنوشتههایش را برایم باز نکرده بود. از آن بامعرفتها بود که هوای همکارش را از آن دنیا هم داشت. اصلاً همان شد که بعدتر به احسان گفتم: «قول بده هر وقت شهید شدی، تو هم بشی مثل شهید صفری که کار مردم رو راه میانداخت.» مگر چند روز از شهادتش گذشته؟! حالا رفقایم زنگ میزنند و میگویند: «هدی، اگه توسلهامون به آقا احسان نبود، کار سفرمون، جور نمیشد. کربلا نائبالزیارهی هردوتون هستیم.» انگار قرار است شهدا نسل به نسل بیایند و از همدیگر چیزهایی را ارث ببرند؛ چیزهایی مثل راهانداختنِ کار مردم.
راوی: سرکار خانم هدی رجبی، همسرِ شهید احسان ذاکری
یونیفُرم شجاعت«اینطور نمیشه! باید شغل دولتی داشته باشه». پدر توی جلسهی خواستگاری این را گفت و آب پاکی را ریخت روی دست همه. پسر خوبی بود. آنقدر خوب که شغل آزادش هم دور و بر انقلاب و جنگ و شهدا، میچرخید؛ طراحی و تولید هرچیزی که یاد شهدا را زندهتر کند؛ پیکسلها، پوسترها، نمادهای مقاومت و... ولی شغلش دولتی نبود. دخترک شانزده ساله دلش گیر کرده بود پیش همین خواستگار مؤدب و شوخطبعی که خودش را خرج شهدا کرده بود، همین پسری که روانشناسی خوانده بود و خوب بلد بود با آدمها رفیق شود. پدر که آن حرف را زد، توی فکرش لباس بعضی شغلهای دولتی را تنش کرد و درآورد. به نظرش خوشرنگترین لباسی که میشد پسر را توی آن ببیند و ذوق کند، لباس سپاه بود که از بچگی برایش، لباسِ نترسترین آدمها بود مثل امامحسین علیهالسلام که هیچ وقت از یزید نترسیده بود. پیشنهادش را که داد، چشمهای پسر درخشید و رفت برای دادن مدارک و کارهای مصاحبه. دو روز بعد از عروسی، رسماً استخدام سپاه شد. دعاهای دخترک جواب داد. بیستودوسال بعد هم دعاهای خودش بود که به اجابت رسید؛ شهادت با همین لباس آن هم در برابر یزید زمانه... مثل اباعبدالله علیهالسلام.
راوی: سرکار خانم زهره شفیعی نیکآبادی، همسرِ شهیدِ سردار، سعید اصلانی
دختر یا قنادی خانگی«قراره شغلت رو عوض کنی، آقا مهدی؟!» این را که گفتم چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «چطور، فاطمه خانم؟» نچنچی کردم و گفتم: «این همه جعبه شیرینی، اون هم همهش تر! به نظرم فقط باید استعفا بدی و قنادی بزنی که بتونیم از شرشون خلاص شیم! آخه مگه نوبر دختر رو شما آوردی؟!» دختر دوست داشت، هرکاری هم میکرد بگوید فرقی ندارد، باز از یک گوشهای میزد بیرون. مثل همین شیرینی خریدنش! مهمانها که میآمدند برای «قدم مبارکی» علاوه بر پذیرایی، همه را هم با یک بسته شیرینی تر راهی میکرد خانهشان! به نظرش نباید شیرینی دختردار شدن فقط زیر زبانِ خانهی ما مزه کند. باید توی خانهی همه پخش میشد و تر و تازه میماند.
راوی: سرکار خانم فاطمه شریفی، همسرِ شهیدِ پاسدار، مهدی حیدری
ایستاده در غبارفراموشی، مثل غبار نشسته بود روی حافظهاش و روز به روز هم بیشتر میشد. قلبش هم ساز ناکوک میزد. با این وضعیت نمیشد خبر شهادت برادرم را به او بگوییم. از طرفی مادر بود و دلمان نمیآمد نبریمش سر تابوت پسر. کاسهی چهکنم چه کنم، هنوز توی دستمان بود که یکی یادمان انداخت مادر با شهدای گمنام رابطهی خوبی داشته. گاهی جای مادرشان برایشان مویه میکرده و نوحه میخوانده. حافظهاش را امتحان کردیم. هنوز روی عبارت «شهدای گمنام» ملحفه سفیدی نینداخته بود. انگار اینها همیشه زنده بودند، حتی آنطرف دیوار فراموشیها. چارهی دیگری نداشتیم. بردیمش سر تابوت علی و گفتیم شهید گمنام است. شروع کرد مویه کردن و نوحه خواندن. نوحه وداع حضرت زینب سلاماللهعلیها با اباعبدالله علیهالسلام را خواند و من و خواهرهایم بدون آنکه اسمی از علی ببریم پای تابوت شهیدی که برای مادر، گمنام بود و برای ما صاحبنام، اشک ریختیم. مادر هنوز هم نمیداند علی شهید شده. با خودم فکر میکنم گمنامی همینطوری است دیگر؛ گاهی هیچ ردّی از اسمت نیست و گاهی اسمت هست و قرار نیست مادرت تو را بشناسد.
راوی: سرکار خانم لیلا راضی، خواهر شهید علی راضی
آچار فرانسهی زمانمندکافی بود وسایل یکی از همسایهها خراب شود یا کسی از فامیل و آشنا زنگ بزند و بگوید: «علی آقا، فلان دستگاهمان، بازی درمیآورد.» یکجوری حسابش را با دستگاه موردنظر صاف میکرد که دیگر هوس بازی درآوردن هم نکند! جعبهابزارش مثل نخود و کشمش توی جیبِ مادربزرگها، همیشه دمدست بود اگر چاره داشت توی جیب هم جایش میکرد. با همهی این دلسوزیها و بهفکربودنها ولی یک شرط برای خودش گذاشته بود. یکبار حواسم نبود، گفتم: «علی آقا، وسیلهی فلان همسایه تعمیر میخواد، میخوای امروز بری سراغش؟» همان همسایهای بود که چند وقت پیش حالش که خوش نبود و هوس زیارت شاهعبدالعظیم کرده بود، علی ما را با او برداشت و برد زیارت. اینبار اما سرش را بالا برد و گفت: «نه! نمیشه خانم!» بعد یک نگاهی به تقویم انداخت و انگشت اشارهاش را کشید روی پنجشنبه و جمعه: «این روزها، روز شما و بچههاست! پنجشنبه، جمعهها من مال شمام! حالا اگه وسیلهی خراب داری، در خدمتم، اگه هم نه، بگو چه کارهای دیگهای داری تا کمک برسونم!» بلد بود روی مرز تعادل راه برود جوری که هم دل من و بچهها را گرم کند و هم دل بقیه را. فقط با زمانمندی روزها.
راوی: همسر شهید علی حاجعلی
بالابری به اسم دعاخودش ایستاد پشت مادرش و جهیزیهی خواهرها را یکییکی خرید و فرستادشان خانهی بخت. بالاخره اینکه آنقدر هوای مادرش را داشت باید یک جایی خودش را نشان میداد. مادر هم کم نگذاشتهبود برایش. از حج که برگشته بود میگفت: «برای همهی بچههایم دعا کردم که عاقبتبهخیر بشن ولی سر علیاصغر گفتم: خدایا این یکی عاقبتبهخیریش با بقیه فرق داشته باشه.» بس که برای پیگیری کار دوست و آشنا و فامیل و غیرفامیل، وقت میگذاشت، زندگیمان پر از دعای خیر مردم بود. جوری به کارهایشان میرسید انگار کار خودش بود. آخرش هم دعای مادرش کار خودش را کرد. با موتور رفته بود تجریش کار دوستش را راه بیندازد. حرفهاشان که تمام شد، خداحافظی کرده و نکرده بمبها بیخ گوششان خورده بود زمین و شهیدش کرده بود.
راوی: سرکار خانم خدیجه عیوضی، همسرِ شهید علیاصغر پازوکی
با اجازهی بزرگترمان، بلهسه روز خیلی کم است برای ساختن خاطرهی مشترکی که وقتی از آن حرف میزنی دلت غنج برود و دهانت مزهی قند بگیرد ولی جنگ، تمام معادلات کم و زیاد بودن روزها را بههم میریزد مثل خیلی چیزهای دیگر. از دوم فروردین، حرف و صحبت خواستگاری پیش آمده بود و همینطور پیش رفت تا رفتنها، آمدنها، تحقیقها و بله دادنها، خودشان را برسانند به پنجشنبه، بیستونهم خردادماه و مراسم بلهبرون. از دهانِ مبارک بزرگترشان شنیده بودند «زندگی را با قوّت ادامهدهید.» و همین یک جمله کافی بود برای تعلل نکردن. پس زحمتِ بمب شادی و تیروترقهی مجلس را با خیال راحت سپردند به پدافندهای خودی و خودشان آرام نشستند تا بینشان خطبهی محرمیت خوانده شود. اولین گردش مشترکشان هم شد، شرکت در دومین نماز جمعهی ضداستکباری در جنگ دوازدهروزه. اولین و آخرین گردششان! حالا توصیف همان گردش توی دهان دختر دهه هشتادی، مثل قند آب میشود و روزهای بعد از شهادت تازهدامادش را شیرین میکند. کلهقندهایی که دیگر بیکار شدهاند برای سابیدهشدن روی سر عروس و داماد، دارند به شیرینیِ همین یک خاطرهی گردش مشترک، غبطه میخورند.
راوی: سرکار خانم حافظی، همسرِ شهید میلاد نماینده
همقدّ قلههامیگفت: «آدم که سنش بالا برود گاهی توان ندارد بعضی کارها را مثل جوانیاش انجام دهد. خدا هم به ما ضمانتنامه نداده که همیشه سالم و سرپا میمانیم و هیچ وقت شرایط زندگیمان عوض نمیشود.» منتظر بودم ببینم میخواهد این صحبتها را مقدمهی کدام حرف اصلی کند. با مهربانیای که توی چشمهایش لانه داشت، ادامه داد: «اگر درجه حجاب شما صدوبیست باشه، توی شرایط سخت وقتی این درجه یه کم هم بیاید پایین، تازه میشه، صد. صدی که شاید برای خیلیها قلّه است برای شما دامنه است. اونوقته که شما حتی دامنهات هم بالابلنده.» منطق را جوری قاطی حرفهایش میکرد که نمیفهمیدی چطوری از ته دل راضی میشدی و دلت میخواست یک «چشم، حواسم هست» با خط نستعلیق را قاب بگیری روی دیوار زندگیات.
راوی: سرکار خانم الهه افشار، همسر شهید محسن برکان
ظرفشورِ عاقبتبهخیرخانه باشد و من خودم همهی کارها را انجام دهم؟ اصلاً توی مرامش نبود. باردار که میشدم کارهای توی خانهاش بیشتر هم میشد. سرِ بارداری آخرم میایستاد پای شیر آب و ظرفها را جوری میشست که انگار مأموریت کاریاش است و باید با همهی دقت انجامش دهد. تازه از پای لگن ظرفشویی برایم گزارههای جدید هم صادر میکرد. از درِ شوخی و خنده میگفت: معصومه خانم! میدونستی ظرفشورها، عاقبتشون شهادته؟! میدونستی هرکی بیشتر ظرف بشوره زودتر شهید میشه؟! به روی خودم نمیآوردم ولی دفعات ظرف شستنش که بیشتر از من میشد، دلم آشوب میشد که نکند محمدجواد زودتر برود و من تنها بمانم؟! گمانم آخرش هم حساب و کتابهایم اشتباه از آب درآمد. چه ظرفها که شسته بود و من نفهمیده بودم.
راوی: معصومه بیرانوند، همسر شهید محمدجواد برهانی
بابای بالسازهمهی روزهای هفته، فقط «آقا محسن» بود امّا دوشنبهها میشد «آقا محسنِ پرنده». بس که ذوق داشت برای این روز. دوشنبهها بهترین لباسش را میپوشید، خوشبوترین عطرش را میزد و سبکبار راهی میشد برای خادمیِ حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها. برنامهی هر هفتهاش بود. قرار هم نبود مهدی بنشیند و فقط رفتن پدرش را ببیند، بزرگتر که شد او را هم با خودش میبرد. حیف بود این ذوق، توی رگهای مهدی ندود.همین شد؛ حالا که از مهدی میپرسند یکی از بهترین خاطرههایت را با بابا بگو، وسط همهی تفنگبازیها، آببازیها و منچ و مارپلههاشان دست میگذارد روی همان خاطرهی روزهای دوشنبه، چشمهایش برق میزند و شیرین میگوید: «بابا جانمازهای حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رو جمع میکرد و میداد به من تا خودم برم بذارم توی اون جعبه بزرگها!» حالا مهدی هم بالهایش درآمده و پرنده شده!
راوی: سرکار خانم الهه افشار، همسر شهید محسن برکان
حرفهایشرمنده بود که سفر اربعینش ناگهان جور شده بود و نشد که ما را هم با خودش ببرد. اما محمود از آنها بود که خوب بلدند چطور از شرمندگی آدمها دربیایند. وقتی برگشت، خودش افتاد دنبال کار من و خانمش تا سفر کربلایمان را جور کند. بچهها، خیلی کوچک بودند. گفت: «نگران نباشین، خودم نگهبانشون هستم. ناسلامتی کارم نگهبانی از جان و مال مردمه. دیگه تو این کار تخصص دارم.» دلش میخواست فارغبال برویم زیارت؛ بدون دغدغهی بچهها. این شد که من و فاطمهخانم را با هم راهی کرد و خودش ماند پیش پسرها. راست میگفت. این کار را خوب بلد بود. به هیچ قیمتی هم از آن کوتاه نمیآمد. این را ما دوروبریهایش خوب میدانستیم. شهید که شد دیگر غیر از ما، بقیه هم تخصصش را فهمیدند؛ نگهبانی از جان و مال مردم حتی به قیمت خون!
راوی: سرکار خانم محبوبه معزّزی،خواهر شهید محمود معزّزی
خانواده ایرانهمسفرهای کنارجادّهای زیاد پیدا میکردیم؛ چون ماشینها یا حق نداشتند جلوی چشمهای محمدجواد، کنار جاده خراب شوند یا اگر خراب میشدند باید خودشان را میسپردند به دستهای کاربلدِ او. تا درستشان نمیکرد خاطرش جمع نمیشد. مردم اگر برای بقیه، مردم بودند برای او عضوی بودند از خانوادهاش. محمدجواد هم که خانوادهدوست.
راوی: سرکار خانم معصومه بیرانوند، همسر شهید محمدجواد برهانی
برای بار دوم میپرسمصدای اذان که مثل صدای بال کبوترها پیچید توی صحن امام رضا علیهالسلام، رو به من و بچهها گفت: «میشه قبل از باز کردن روزهتون، برای آرزوی قلبی من هم دعا کنید؟» خرما توی دستهایمان معلق ماند؛ مثل جواب بله یا نهای که باید به سؤالش میدادیم. بچهها نگاهشان به دهان من بود. تمام سالهای بودنش جلوی چشمم قطار شد. انصاف نبود بعد از اینهمه سال که همهجوره پشتم ایستاده بود، به درخواستش «نه» میگفتم. لبهای خشکم را بههم زدم و برای دومین بار از ته قلبم گفتم: «بله». کداممان بود که نداند آرزوی قلبیاش چیست. «بله»ای که روز عقدمان در حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها از من گرفت و با بردنم پای کوه خضر و کنار شهدای گمنام محکمش کرد؛ باید هم میرسید به حرم امامرضا علیهالسلام و این «بله» گرفتن برای شهادتش.
راوی: سرکار خانم زهرا فراهان، همسر شهید پاسدار حسن خوانساری
رفیق بیکلکبا هم رفیق بودند. هیئترفتنهایشان هم با هم بود. حتی اگر من نمیتوانستم بروم، خودشان پدر-دختری میرفتند و مراسم را شرکت میکردند. فاطمه که درسهایش سنگینتر شد و هیئتنرفتنهای اجباریاش بیشتر، یک کار به کارهای آقا مهدی هم اضافه شد. از طرفی خودش تأکید داشت که فاطمه درسش را خوب بخواند و از طرفی دلش نمیآمد تکخوری کند؛ خودش برود و برای فاطمه هیچ توشهای نیاورد. دستبهکار شد تا حق رفاقت را در حق دخترش تمام کند. برگه و خودکار شدند ابزار کار رفاقتش و خودش شد کاتب اعظم! از مجلس که برمیگشت، مثل این شاگرد مدرسهایها، مشقهایش را تحویل فاطمه میداد. نکات مهم سخنرانیها را برایش یادداشت میکرد تا فاطمه غصهی نرفتنش را نخورد. رفیقها خوب بلدند چطور هوای همدیگر را داشته باشند. آقا مهدی هم از آن پدرها بود که برای رفاقت با دخترش کم نمیگذاشت.
راوی: سرکار خانم اکرم اجاقی، همسر شهید مهدی نعمتی
حرفی که باد هوا نبودسه، چهار روز بود که سربازی رسمیاش شروع شده بود. بقیه سربهسرش میگذاشتند و میگفتند: «تازه داری مرد میشی و میشه بهت گفت: ممّدآقا.» برای من امّا خیلی قبلتر از اینها مرد شده بود. هم حواسش به من بود و هم هوای پسرهای نوجوانم را داشت. خانوادگی رفته بودیم مشهد. روزها آنقدر شلوغ بود که نمیشد خودم را برسانم نزدیک ضریح. پکر بودم. آخر شب گفتم: «من نصفهشب میرم برای زیارت. کسی باهام میاد؟!» خستگی سفر، همه را مچاله کرده بود توی خودشان و چشمها هم یکی در میان باز و بسته بودند. این چشمها اگر قول میدادند هم نمیشد رویشان حساب کرد. فقط محمد بود که چین و چروکهای خستگیاش را آرام صاف کرد و با لبخند گفت: «آبجی، ممّدآقا در خدمت شماست فقط صِدام کن که خواب نمونم!» خاطرجمع خوابیدم. میشد روی حرفهای محمد حساب کرد.
راوی: سرکار خانم مهناز دلیر، خواهر شهید محمد دلیر
سربازهای همیشگیمامان، کلاه سربازی که میبیند، پشت دستش را میچسباند به چشمش تا نمِ خاطرهی محمد را بگیرد. حق هم دارد. تازهسرباز بود. سروصدای جنگ که بالا گرفت دلمان شد رختشورخانه. صبح گفتیم: «نمیشه نری پادگان؟» ابرو بالاانداخت که: «نه، آبجی! من اگه الان پای کشورم وانستم، پس کِی وایسم؟! تازه، شماها هم باید وایسین! اصلاً الان وقتِ سربازی همه است.» بعد همینطور که داشت زیرلبی برای خودش شعر میخواند و دکمههای لباسش را میبست، برق شیطنت پرید توی چشمهایش. به چشم برهمزدنی خودش را رساند پشت گاز و کلاهش را گذاشت روی سر مامان. وسط جیغ و دادها و نکننکنهای او، گفت: «ببین آبجی! حتی سربازی به مامان هم میاد. پیر و جوون هم نداره.» حالا کجاست که ببیند شوخیهایش جدّی شده و مامان هر روز با لباس مادر شهید سر پُستش حاضر میشود؟!
راوی: سرکار خانم مهناز دلیر، خواهر شهید محمد دلیر
شگفتانهدلم نمیخواست باور کنم واقعاً رفته و مرا با بچهها تنها گذاشته. توی دلم با محمد لج کردم و شروع کردم به خط و نشان کشیدن: «چند روز دیگه سالگرد ازدواجمونه، محمدآقا! تو که هر سال برام سنگ تموم میذاشتی، اگه راست میگی امسال چه هدیهای میخوای بهم بدی؟! اصلاً از اون دنیا چه جوری میخوای من رو خوشحال کنی که من باورم بشه هنوز هستی و حرفهام رو میشنوی؟! میدونی که هدیهت هم نباید تکراری باشه.» یک روز مانده به سالگرد ازدواجمان تلفن زنگ خورد. چه کسی غیر از او میدانست عزیزترین و غیرتکراریترین هدیهای که میتواند به من بدهد، دیدن آقاست؟!
راوی: سرکار خانم معصومه بیرانوند، همسر شهید محمدجواد برهانی
بُنبازبنبستها، از دستش عاصی بودند. بس که خودش را به انواع در و دیوارها میزد تا بالاخره راهی باز کند برای مشکلات مردم. آقا مهدی ذکر روی لبش را عملاً زندگی میکرد. میگفت: «راه باز کنید تا خدا هم براتون راه باز کنه.» و میکرد.
راوی: سرکار خانم اکرم اجاقی، همسر شهید مهدی نعمتی
یک آه مستجابجنگ که شد، تلویزیونِ خانه، معمولاً خاموش نمیشد. عکس شهید تجنجاری را اولینبار از همین تلویزیون دیدم. همانموقع آه، از قلبم راه گرفت که: «خوشبهحالش! هم یه رشتهی درستوحسابی خونده؛ هم عاقبتش یه جوری رقم خورده که باعث افتخار خانوادهاش شده.» نمیدانم کدام فرشتهی سریعالسیری، آهم را تندی برداشت و رساند به گوشهای آسمان که حالا علیِ من هم شهید شده و امروز هم توی بیت، بین همهی خانوادههای عزیز شهدا، مرا دقیقاً نشانده پیش مادر شهید مجید تجنجاری.
راوی: همسر شهید علی حاجعلی
معاملهی پرسودهم تجارت را خوب میشناخت و هم طرف معاملهاش را. میدانست هیچوقت کلاه سرش نمیرود. کم نبود وقتهایی که برای کسی میدوید تا کارش را راه بیندازد، بدون اینکه خود او خبر داشته باشد. بعد همان که آقا مهدی خودش را برایش به آب و آتش زدهبود، بد و بیراه میگفت پشت او. وقتی از دستشان ناراحت میشدم و پیشش گله میکردم، فوتِ کوزهگریاش را یادم میداد. میگفت: «اکرم خانم، من فقط با خدا معامله میکنم. کاری به این کارها ندارم کی چی میگه، کی چی فکر میکنه. هیشکی تا حالا توی تجارت با خدا ضرر نکرده.» حالا منم و درسهایی که باید به آقا مهدی پس بدهم؛ عزیزترین داراییام، خودش بود که با خدا معاملهاش کردم.
راوی: سرکار خانم اکرم اجاقی، همسر شهید مهدی نعمتی
دلگرمیخستگیِ رسیدگی به بچهها، گاهی توفیق بعضی عبادتها را از یک زن میگیرد. محمد اینها را خوب میفهمید. اجازه نمیداد حسرت، ریشه کند توی دلم. برای نماز شب هم که بلند میشد، حتماً دو رکعت برای من میخواند. میگفت: «تو نعمت زندگی منی! باید شکرش رو بهجا بیارم.» همین کارها و حرفهایش بود که به حسرت اجازه نمیداد از دور هم چپچپ نگاهم کند، چه برسد به ریشه زدن و لانه کردن توی وجودم.
راوی: سرکار خانم معصومه بیرانوند، همسر شهید محمدجواد برهانی
سنگ محکدر ترازوی فکر من، لباس پاسداری او بود که کفهی زندگیمان را سنگین میکرد. ترازوی فکر او امّا با مال من فرق داشت. تولد بچهها که میشد، اول پیشانی مرا میبوسید. میگفت: «تو میگی لباس من مقدسِ من میگم این پیشونی زنِ هر خونه است که مقدسترین چیزه.» عادت داشت توی رابطههامان، کفهی ترازو را همیشه به سودِ من سنگینتر کند.
راوی: سرکار خانم الهه افشار، همسر شهید محسن برکان
به سخندانی نیستهمیشه جلوتر بود؛ عملش از حرفش. اهل این نبود برایمان منبر برود که مثلاً احترام به پدر و مادر خیلی مهم است و باید رعایتش کنیم و اگر رعایت نکنیم چه میشود و چه نمیشود. کافی بود مادر بخواهد سوار ماشینمان شود؛ قبل از آمدنشان پیاده میشد، با خوشوبشی گرم، در را برایشان باز میکرد و بعد سر صبر جاگیر که میشدند، در را میبست. آن وقت بود که با خاطرِ جمع مینشست پشت فرمان. انگار رانندهی شخصی یک مسئول ردهبالا است و این وظیفهای است که باید به نحو احسن انجامش دهد. احترام، مثل خون در رگهایش جاری بود. در تمام این سه سال زندگی این کار را مثل یک عبادت شیرین انجام میداد. یکی باشد که سه سال مداوم، کاری را جلوی چشمت انجام دهد، خودش یک پا منبر مؤثر است دیگر؟!
راوی: هدی رجبی، همسر شهید احسان ذاکری
مادرانهوقتی میآمد خانهمان، همهی کارها روی دور تند پیش میرفت. تا میرفتی جارو بگیری دستت که فرشها نفس راحتی بکشند از خردهریزهها، میدیدی یکی قبل از تو، حسابی از خجالتشان درآمده. تا میرفتی شیشهها را تمیز کنی میدیدی یکی پیش پای تو، برقشان انداخته. سفره را هنوز جمع نکرده، صدای شستن ظرفهایش از آشپزخانه میآمد. محمدجواد که میآمد، شانههایم سبک میشد از کار. پسرم بود ولی مادری میکرد برایم.
راوی: مادر شهید، محمدجواد برهانی
آقای جشن تولدهاجوری به تولد دوروبریهایش اهمیت میداد که انگار توی تقویم، مناسبتِ آن روز را نوشتهبودند: «روزِ شکرگزاری مخصوص». بین همهی تولدها، تولد مادر و بچههای خانواده بههیچعنوان نباید از دستش در میرفت. برایشان سنگ تمام میگذاشت. خودش اهل کارهای فرهنگی-تربیتی بود و میدانست همین پابهپای آدمها رفتن، دل به دلشان دادن و جشن گرفتن برایشان چقدر، خوشحالشان میکند. آخریها که مشغلهاش بیشتر شده بود، میترسید تولد مادر را فراموش کند. همین شد که به چند نفرمان مأموریت ویژه داد: یادآوری تولد مادر. نمیخواست روزهای شکرگزاریاش به همین راحتی از لای انگشتانش لیز بخورند.
راوی: همسر برادر شهید، میلاد نماینده
آرامبخش قوی«خدا بیامرز» جملهای نبود که فکر کنم قرار است یک روز باعث آرامشم شود. انگار بوی مرگ میداد. اما همان غذاهایی که علیآقا از هیئت میآورد و هیچوقت به خانه نمیرسید؛ چون توی راه کسی مستحقتر بود. همان دویدنهایش برای راهانداختن کار مردم، همان دغدغههایی که برای مادر و خواهرهایش داشت، همانها کار خودش را کرد. «خدا بیامرز» هایی که مردم روز مراسم علیآقا میگفتند، آنقدر از ته دلشان بود که میشد بعد از شهادت او، با آنها آرام شد. انگار هنوز هم داشت بینمان زندگی میکرد.
راوی: سرکار خانم خدیجه عیوضی، همسر شهید علیاصغر پازوکی