1404/05/11
|روایت|
قدمگاه شهیدان است اینجا!

گزارشی از مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادت شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی برضد ملّت ایران در حسینیه امام خمینی(ره) به قلم آقای مهدی مولائی.
از زیرکوه تا شهرک غرب!صبح سهشنبه، حوالی ساعت هشت، آفتاب مردادماه جانگرفته بود و داغ میتابید. مردان و زنان سیاهپوش دستهدسته میرسیدند. بعضی در حال حرکت چفیهای بر دوششان مرتب میکردند و بعضی قاب عکس شهیدی در دست داشتند. تکوتوک ویلچرنشینهایی هم با دست و پاهایی که هنوز در باند و گچ بود میآمدند. با یک تفاوت نسبت به ویلچرنشینهای جانباز بقیه دیدارها؛ اینها جوان و سیاهمو بودند. حدس زدم از مجروحین جنگ اخیر باشند. امروز اینجا مراسم بزرگداشت چهلم شهدای جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی علیه ملت ایران است و فرمانده کلقوا قصد کردهاند که به بازماندگان تسلی دهند.
از ورودی اول که رد میشویم و قدم به محوطه حسینیه میگذاریم، قدمها تندتر میشود و شور و هیجان چهرهها بیشتر. جمعیت همانطور که به سمت حسینیه میرود، با لیوان خنک شربتآبلیمو پذیرایی سادهای میشود و میرود توی صف کفشداری. میخزم پشت سر چند جوان. یک ور مغزم آرزو میکند که زودتر داخل حسینیه شود و جای بهتری گیرش بیاید، ور دیگر مغزم میخواهد صف حرکت نکند تا از این قسمت سایه، جلوتر باز زیر این آفتاب داغ نرود. گوش تیز میکنم به گفتوگوی جوانها. از بچههای جهاد دانشجویی تهراناند. میگوید «واسه کمک و بازسازی خونه یه پزشک رفته بودیم شهرک غرب. خیلی لوکس و بزرگ بود. از این آدمای امروزی که شاید قبلا دل خوشی هم از حزباللهیها نداشت. خونه که تر و تمیز شد و خواستیم بریم، فکر میکرد باید پول بهمون بده. وقتی با لبخند قبول نکردیم با تعجب گفت شما عجب دنیایی دارید!» گفتم تابستونهای قبل، اردو جهادی کجا میرفتید؟ به خنده گفت «تا پارسال، شهرستان زیرکوه خراسان جنوبی؛ امسال شهرک غرب» گفتم «بد نگذره یهوقت» و همگی لبخند زدند.
از کودک هفتساله تا تازهداماد چهار روزه!از در ورودی که داخل میشویم خنکای حسینیه هوریز میکند به جانها. کیپ تا کیپ حسینیه جمعیت سیاهپوش نشسته. صندلیهای اطراف به سالخوردهترها رسیده. خیلیهایشان پدران شهدای جنگ اخیرند. با چهرههای زحمتکش آفتابسوخته. با تصویرهای شهدایشان در دست.

دیوارهای حسینیه پارچهها و کتیبههای مشکی با اذکار عاشورایی به تن کرده و رنگ و بوی عزاداری به جلسه داده. به کمر ستونها پرچم سهرنگ ایران پیچیده. برای یک مراسم ترحیم و عزاداری، پرچمهای ایران خیلی نکتهظریفی هستند. انگار «ای ایران بخوان» در وجب به وجب این حسینیه جریان دارد.

چشم میگردانم به یافتن جای مناسبی برای نشستن. جا گیر که میشوم، توی دست آقای کناریام تصویر شهید جوانی را میبینم که بیشتر به عکس آتلیه دامادی شبیه است. زیر عکس نوشته «شهید ابوالفضل باروتچی». مرد با افسوس میگوید که «شگون ندارد تازهداماد به مجلس عزا برود.» میپرسم تازه ازدواج کردهبود؟ بغض میکند که «فقط چهار روز از عروسیش گذشته بود!» کلمههایش آوار میشود به سرم. چه جانهای مبارک و بیگناهی در این جنگ تحمیلی فدا شد.
بچهشهیدهایی که بعضی با لباس عزای پدر و بعضی با لباسهای نظامی، تا قبل از پر شدن کامل حسینیه مشغول دویدن و بازی بودند حالا با تنگ شدن میدانشان، میان جمعیت نشستهاند و عکس شهیدشان را بالاگرفتهاند. توی حرکاتشان که ریز شوی، بچهها سعی میکنند دستشان را تا جایی که میتوانند کش دهند تا عکس بابای خودشان بالاتر از همه باباها باشد. عجب رقابتی! مراسم پر است از عکسهای شهدای پیر و جوان بر سر دستها.

چه شهیدهایی که روزی در همین حسینیه مینشستند و قدم میزدند. انگار متر به متر این حسینیه قدمگاه شهیدی است. آقای جوانی با شال سبز بر گردن، تصویر دختربچه کوچکی را سر دست گرفته و ساکت است. سلام و علیکی میکنم و از سن و سال شهیدشان میپرسم. آه سرد پدرانهای میکشد و میگوید تازه هفت سالش شده بود. عاشق مدرسه بود و قرار بود مهرماه به کلاس اول برود. قبل از مدرسه، نوشتن اسم و فامیل خودش را یادگرفته بود. انقدر که دخترم ذوق مدرسه رفتن داشت، برای هدیه تولد هفت سالگیاش، لوازمالتحریر خریدیم. بیانصافها دخترم را کشتند. حالا ما ماندیم و لوازمالتحریر و کیف صورتیای که هیچوقت استفاده نشد. اینها را میگوید و گریه میشود. چیزی جز تسلیت در بساط ندارم.
دیدی خوابم تعبیر شد؟جمعیت که مرتبتر میشود بازار صلوات و شعار هم رفتهرفته داغ میشود. آقایان شعار میدهند که «ابالفضل علمدار» و از سمت زنانه مجلس فریاد «خامنهای نگهدار» بلند میشود. مردم داغ دارند و به این راحتیها آرام نمیگیرند. فریاد مرگ بر آمریکا و اسرائیل است که فضای حسینیه را پر کرده. حتی چند دقیقهای دم سینهزنی میگیرند که «شر اسرائیل را از این جهان کم میکند؛ دست سردار حسین».

گاهگاهی هم به سمت جلوی حسینیه گردن میکشند که ببیند تحرکی مبنی بر آمدن آقا میبینند یا نه. خبری نیست که نیست. یکی میگفت، به دلیل مسائل امنیتی، بعید است که امروز آقا در مراسم حاضر شوند. چه حیف!

کمکم مراسم حالت رسمی همیشگی خودش را پیدا کرده. دو قاری محترم قرآن به نوبت در جایگاه قرار میگیرند و آیاتی راجع به شهادت و وعده حتمی پیروزی مؤمنین قرائت میکنند. آیاتی که هم با حالوهوای مراسم همخوانی دارد و هم با پیشانینوشت حسینیه: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون.

عقربههای ساعت بزرگ آویخته از سقف حسینیه که ۱۰:۳۰ را نشان میدهد، مداح مراسم روی پله اول منبر نشسته. آقای بذری شعرهایی زیبا و پرمغز راجع به ایران و شهدای اخیر میخوانند. جمعیت هم در تأیید و تشویق او چیزی کم نمیگذارد.
هنوز چند بیتی نخوانده که ناگهان جمعیت ذوق زده با دستانی مشتشده و شعارهایی به لب از جا میجهد. شعارها توی هم میریزند. حیدر حیدر؛ این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده. رهبر انقلاب وارد حسینیه شدند. کاغذ و خودکار را میاندازم و گردن فراز میکنم به دیدن آقا. نگاهی که به حاضران میاندازم، گل از گل جماعت شکفته. بعضی به لبخند و بعضی به اشک روی پنجه رفتهاند برای تماشای ماه. آقا با رویی گشاده و لبخندی مهربان، با نگاه خود از جمعیت استقبال میکنند!

دستی به تفقد بلند میکنند، به جمعیت بفرما میزنند و روی صندلی مینشینند. آقاپسر نوجوانی از پشت سرم، به همراهش میگوید «دیدی گفتم میان؟ من همین صحنه رو دیشب خواب دیدم!» جمعیت هنوز شعار میدهد و آقا باز نشسته بفرمایی میزنند. حالا خروش جماعت آرام میگیرد و مردم هم مینشینند. صف مسئولین و سرداران اطراف آقا را که میبینم، جای خالی سرداران شهید تیر میکشد.

آقای بذری که شعرش ناتمام مانده بود، حالا با آمدن آقا، با شور بیشتری خواندن بیتهایش را دوباره از سر میگیرد. حزب قرآنی برای آقا میآورند و ایشان با طمأنینه همیشگی مشغول تلاوت میشوند. تا مداح روضه را شروع کند، آقا هم تلاوت قرآن را به آخر رساندهاند.

امروز سالروز شهادت حضرت رقیه است و مداح روضه دختر سهساله میخواند. دخترشهیدها عجیب بیتاب میشوند. خانوادههای شهدا با روضه اشک میریزند. صدای بازی بچهها که میان روضه میپیچید، گریه جماعت بیشتر میشود. آقای مداح، مراعات فرزندان شهدا را میکند و روضه را جمعوجور تر تمام میکند. به سرآستین که گوشه اشک را پاک میکنیم، حامد شاکرنژاد در جایگاه جاگیر میشود و قرائت را آغاز میکند. همهی برنامه مطابق یک مجلس ترحیم است. شعر و روضه، و حالا قرائت قرآن. طبق شیوه معمول مراسمات ترحیم که توسط علما برگزار میشود، پس از روضه و تلاوت قرآن حالا نوبت سخنرانی است. رفت و آمدها زیاد میشود.

فکر میکنم آقا میخواهند برود. گفتوگوی مختصری با آقای رفیعی، خطیب مراسم، میکنند و بعد آهسته بلند میشوند. جمعیت نیمخیز میشود برای بدرقه. برخلاف انتظارها و برخلاف معمول مراسمهای بزرگداشت بیت که صرفاً با حضور رهبر انقلاب و با روضه و سخنرانی تمام میشود، آقا میکروفون میخواهند!
از پای ستون حنانه!رهبر انقلاب از صندلی خود بلند میشوند و کمی جلوتر، در پای ستونی میایستند تا تمام حسینیه را تا انتها، در چشم داشته باشند. «یک صلوات بفرستید» این را آقا برای آرام شدن جمعیتی که داشت آماده بدرقه ایشان با شعارها میشد فرمودند. آقا را که ایستاده و قیامکرده با میکروفونی در دست، آماده خطابه میبینم، ناخودآگاه ستون معروف حنانه برایم تداعی میشود. ستونی در مسجد مدینه که پیامبر همیشه در پای آن ستون ایستاده و خطبه میخواندند. پیام و مفهوم خطبهی ایستاده، بدون پایه میکروفون و خارج از برنامه مقرر مراسم توسط آقا را حتما آنها که باید دریافت کنند، دریافت خواهند کرد.

آقا به خانواده شهدای جنگ با رژیم صهیونیستی تسلیت میگویند و افتخار آنها را از بالاترین افتخارات بشری میخوانند. بعد به قدرت و استقامت و «دست پُر» جمهوری اسلامی اشاره میکنند و میگویند «اگر دیگران از دور چیزی شنیده بودند، از نزدیک قدرت جمهوری اسلامی را احساس کردند.»
آقا اشارهای به سوابق دیرینه دشمنیها با جمهوری اسلامی میکنند و دو عامل دین و دانش را عوامل به وجود آمدن جمهوری اسلامی معرفی میکنند. «آنچه استکبار جهانی و در رأس آن، آمریکای جنایتکار با آن مخالف است، همین دین شما و دانش شما است». به شهیدان طهرانچی و عباسی و فقهی و مینوچهر فکر میکنم و سر تکان میدهم که آنها واقعاً با دانش ما دشمنی دارند.
پیش خودم فکر میکنم که چقدر در طول چند دهه گذشته، این مرد حکیم برای حفظ و ارتقای دین و دانش ملّت ایران تلاش کرده. از گسترش تعالیم و آموزشهای معرفتی و دینی و برگزاری مراسمات مذهبی تا توجه ویژه به دانشجویان و دانشبنیانها و هستهای. نتیجه همین حمایت از دانش جوانان، شد موشک، شد لانچر، شد پهپاد و در جنگ اخیر از ایران دفاع کرد.

آقا در پایان صراحتاً اعلام میکنند که «ما در راه تقویت ایمان دینیمان و در راه گسترش و عمق دانشهای متنوّع و گوناگون خودمان، قدمهای بلندی برخواهیم داشت».

صحبتهای مهم و روشنگرانه آقا، در شرایطی که ممکن است برخی خسته یا نسبت به آینده ناامید باشند، آبی میشود روی آتش که «به فضل الهی و به کوری دشمن خواهیم توانست ایران را به اوج ترقّی و اوج افتخار برسانیم؛ ملّت ایران این توانایی را دارد و انشاءالله به توفیق الهی این توانایی را اِعمال خواهد کرد و به نتیجه خواهد رساند». صحبتها تمام میشود و آقا در میان طنین شعارهای جمعیتی که حالا شور و اعتماد بهنفس بیشتری در رگهایشان جاری است، دستی بلند و حسینیه را ترک میکنند.

آقای رفیعی که منبر میروند به جنگ صفین و شهادت تعداد زیادی از سرداران امیرالمؤمنین، از عمار و حذیفه تا اویس قرنی در این جنگ اشاره میکنند. فقدان فرماندهان شهید اخیر را با فقدان شهدای صفین مقایسه میکنند و با بهرهگیری از خطبه ۱۸۲ نهجالبلاغه به برشمردن ویژگی مؤمنین میپردازند.
آخرین ویژگی که سخنران مراسم میگویند، وثوق و اعتماد همیشگی مؤمنین به رهبرشان است. فکر میکنم که در همین جنگ اخیر چقدر صدق سخنان و توصیههای همیشگی آقا برای اقشار مختلف مردم و مسئولین ثابت شد و چقدر بیشتر همه فهمیدند که اعتماد و وثوق به رهبری، باعث اقتدار و حفظ کشور در برابر آسیبها میشود. از حسینیه که خارج میشوم، چشمم به عکسنوشته روی دیوار است که از قول حضرت امام(ره) نوشتهاست «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد!»
