1404/04/12
|روایت|
یک قطره از این معنی

گزارشی از حال و هوای شرکتکنندگان در مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام در حسینیه امام خمینی در شب هفتم محرم ۱۴۴۷؛ چهارشنبه، ۱۱ تیر ۱۴۰۴؛ به قلم خانم مریم دوستمحمدیان
ساعت ۳ عصر است. آفتاب هنوز روی گردهی زمین سنگینی میکند. هُرم هوا، جلوی چشم موج میاندازد. از دو سوی خیابان منتهی به حسینیه، سر و کله آدمها پیدا میشود. محل استقرار، مشخص میشود. دوربین فیلمبرداری روی پایه سوار میشود. فقط کافیست دست آدمها را بگیری؛ توی چشمهای مشتاقشان نگاه کنی و زبان به خواهش بگشایی که بیا و برایمان بگو. از ۱۲ روز جنگ؛ از تجاوز دشمن صهیونی به خاک مقدس ایران اسلامی؛ از آنچه که این روزها بر مردم و جامعه گذشته؛ از مردم قبل جنگ و مردم بعد جنگ؛ از فرماندهان شهید؛ از دانشمندانی که تنها جرمشان علمشان بود؛ از کینهی دشمن که بمب شد و آوار ریخت بر سر مردم عادی؛ از کودک شهید؛ از نوجوان و زن و مردی که شهادت شده بود روال زندگیشان؛ از امروز، روز ۱۱ تیرماه سال ۱۴۰۴ که در تقویم اسلامی ثبت شده به هفتم محرمالحرام. روزی که در خاطره جمعیمان ثبت شده به اولین روز شروع مراسم عزای حسینی در حسینیه امام خمینی(ره) به میزبانی رهبر معظم انقلاب اسلامی.از همه شهرها آمدهاند. از شیراز، گیلان، سبزوار، کرمان، قم، شاهرود، شمال و جنوب و شرق و غرب تهران. همه شکل آدمی هستند. فرمانده بسیج، معلم، استاد دانشگاه، خانهدار، محصل، روحانی، فعال اجتماعی و فضای مجازی. از همه سنین هستند. پیر، جوان، کودک و نوجوان. دستهدسته از دو سوی خیابان میآیند. بعضی خانوادگی و بعضی با گروه دوستان.
دختر، ۱۶ سال بیشتر ندارد. با مادرش آمده است. توی دوربینمان زل میزند و برای دشمن رجز حماسی میخواند:
مینویسم غم دل سوز جگر با صد آه
هر که دارد هوس کربوبلا بسمالله
باز هم جنگ جدیدیست که آغاز شده
باز هم راه سوی کربوبلا باز شده
باز هم وعده حق روشنیاش چون روز است
عاقبت جبهه مردان خدا پیروز است
از او میپرسیم که امروز چه حسی دارد؟ لطافت دخترانهاش به تُردی برگ گل است. چشمهایش به شبنم مینشیند و میگوید: آقا جانم! رهبرم! منتظر امر تو هستم. هر چه بگویی همان میکنم. میگوید: همین نفس بندآمده از شوق را فقط به عشق او میکشد. میگوید: در عمر ۱۶ سالهاش روزی به خوبی امروز سراغ ندارد.
به سراغ یک خانواده میرویم. مرد و زن و سه بچه قد و نیمقد. کوچکترینشان در آغوش مادر، مدام پیچ میخورد. پدر خانواده از شجاعت فرماندهان ایرانی در وعده صادق ۳ میگوید. میگوید روز اول جنگ کمی جا خورده بودند. نزدیکی خانهشان را زده بودند و بهشان شوک وارد شده بود. اما وقتی شب همان روز، پیام آقا را در قاب تلویزیون میبیند سجده شکر به جا میآورد و وقتی خبر اولین حملات تلافیجویانه موشکی ایران را به سرزمینهای اشغالی میشنود صدا به تکبیر بلند میکند. از او میخواهیم پیامی به فرماندهان ایرانی بدهد. با صلابت مردانهاش میگوید کف پای شما سلحشوران ایرانی را میبوسم. دست روی سر تکتک بچههایش میگذارد و میگوید خودم و نسلم فدای ایران و رهبرم. با خانوادهاش راهی حسینیه میشوند.
زن، کاملسن است. از گیلان آمده است. فرمانده بسیج پایگاهشان است. صورتش گل انداخته است. بیانش به لطافت باران است و به سبزی شالیزارها. میگوید در طول این ۱۲ روز، هم پذیرای مهمانان از پایتخت به شهرشان بوده هم آستین بالا زده به جهاد تبیین. تمام مدتی که با ما صحبت میکرد دوستانش نگاه از او برنمیداشتند. در صورتهاشان انعکاسی از حسهای مختلف زن پدیدار میشد. شوق، غم، شجاعت، حسرت شهادت... میگفت با این که شهرش آسیب چندانی از جنگ ندیده اما در سینه، روایت آدمهای بسیاری را دارد که برایش مستقیم از این جنگ گفتهاند. زن، دل توی دلش نبود. دوست داشت زودتر به حسینیه برود. صحبتمان کوتاه شد و به سمت حسینیه رفت.
پدر و دختر بودند. پدر، روحانی بود و دختر به ۱۳ سال میزد. دختر، تمایل به صحبت داشت و پدر گفت بعد دخترش میخواهد شعرش را بخواند. از یک نوجوان ۱۳ ساله مگر چه برمیآید جز حس رقیقی که به اتفاقات دارد. چشمهای درخشان دختر، پر شد و گفت آمده تا با دیدن رهبرش دلآرام شود. تند و تند نفس میکشید و میگفت که عاشق رهبرش است و از ته دل دوستش دارد. زمان را داد به پدرش و پدر هم با صدایی رسا شعرش را خواند. کلمه به کلمهی شعرش ارادت بود و شجاعت.
مادر شهیدی منت به سر ما گذاشت و با ما همصحبت شد. صدایش خَش داشت و محکم حرف میزد. میگفت یک پسرش را برای دفاع از دین و کشور سالها پیش تقدیم کرده و دیگر فرزندی ندارد. میگفت اما خودم حاضرم هزاران بار جانم را فدای دینم و کشورم کنم تا دل رهبرم بارانداز غمی نشود. قربانصدقه فرماندهان شهید رفت و گفت تمام مدت ۱۲ روز، در تهران مانده برای آرامش خاطر آدمهایی که چشم به او داشتند. ازش پرسیدم اگر آقا امشب در مجلس، حضور نداشته باشند چه حسی پیدا میکند؟ بغضش شکست و بین گریههایش گفت: فدای سر سید علی! امن و آرام باشد هر جا که هست. دستبردار نبودم و پرسیدم: اگر آقا امشب نیاید باز هم فردا شب میآیی؟ پرشور جواب داد: روز و شبش، وقف آقاست. لیاقت داشته باشد هر ساعت و هر زمان برایش غنیمت است.
شکل و شمایل دو دختر با بقیه فرق میکرد. نوع پوشششان هم. وقتی گفتم با هم حرف بزنیم سر ذوق آمدند اما یکیشان جلو دوربین آمد. اهل تهران بود و میگفت فعال فضای مجازی است. صفحه پرطرفدار دارد و وقتی فهمیده امشب آقا به رسم هر ساله مراسم دارد سر از پا نشناخته خودش را به اینجا رسانده است. گفت حتی اگر داخل حسینیه هم نتواند برود همین که تا این جا آمده برایش غنیمت است و خدا را شکر میکند. گفت حتی یک لحظه هم از جنگ نترسیده با این که بیخ گوشش موشکی به ساختمانی خورده. میگفت به شجاعت فرماندهان شهید میبالد و بارها برایشان در صفحهاش مطلب گذاشته است. میگفت از ابتدا حسی به آقا نداشته اما وقتی اولین پیام ایشان را از تلویزیون دیده طوری مجذوبش شده که قلبش برای او جاکَن است. حس پیروزی را داشت و حتی ذرهای غبار ذلت بر چهرهی ایران را ندیده بود. میگفت هر کاری که بتواند برای دفاع از میهنش حاضر است انجام دهد و فقط منتظر فرمان سیدعلیست.
دمِ هوا با نرمهبادی گرفته شد. تب زمین با قطرههای عرق آدمها شکست. سرخی غروب که به دل آسمان سرمهای نشست کار ما هم تمام شد. سرمان پر شده بود از کلمات عشّاق صبور مقاومی که آمده بودند دلی سبک کنند در عزای پسر فاطمه به میزبانی رهبرشان. فقط رشحهای از دریای حضور، روایت شد. دریایی که ما را غرق در خود کرد.
