1404/04/15
|روایت|
برای وطن بخوان!

روایت روز چهارم مراسم سوگواری حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در حسینیه حضرت امام خمینی با حضور رهبر انقلاب اسلامی ۱۴ تیر ۱۴۰۴ به قلم فضهسادات حسینی؛ رسانه «ریحانه» KHAMENEI.IR
بسم رب الحسین علیهالسلام؛ این متن را از پس چشمانی اشکبار و دستانی لرزان و قلبی که از شدت تپش، نزدیک است از کار بیفتد و به بیرون از سینه پرت شود، مینویسم. این حدیث نفس را نوشتهام تا برای همیشه، شب عاشورای ۱۴۴۷ هجری قمری یادم بماند گرچه حس و حال آن در قالب کلمات نمیگنجد، باید بود و دید و فهمید.
اولدر مجلس روضه نشستهام که یکی از دوستانم میگوید یکی از مداحان اعلام کرده امسال هم حضرت آقا روضه دارند، ناگهان دلم شور میافتد. از چند نفر هم میشنوم کارتهای مراسم در حال توزیع است. هم دلم شور میزند و هم با خودم میگویم ایکاش قسمت من هم میشد.
دومدر همه سالهایی که یادم میآید، روضههای بیت بر همه مراسمها برایم اولویت داشته. شب اول روضه حضرت آقاست و من در مراسم هیئت آیین حسینی نشستهام. سخنرانی دکتر رفیعی تمام میشود و آقای شاکرنژاد قرآن تلاوت میکند، بعد ادامه می دهند، ابتهال میخواند، صحبت میکند و میگوید گفتهاند ادامه بدهم تا حاج میثم برسد.
حدس زده بودم، مداح شب اول آقای دکتر مطیعی باشند و حالا یقین پیدا کردهام. دلم در حسینیه امام خمینیست و برای سلامتی حضرت آقا و عزاداران دعا میکنم. داشتم فکر میکردم در مورد روضه امسال بیت با حضور حضرت آقا علیرغم همه تهدیدها چه بنویسم،
مجلس روضه پابرجاست،
مثل همه این سالها،
آن سالهای کرونا که بخاطر شرایط و دستورالعملهای بهداشتی، آقا و مداح و سخنران تنها بودند، و حالا که بخاطر شرایط پیشآمده، ایشان حضور ندارند، اما مجلس روضه تعطیل شدنی نیست.
آقای مطیعی با تأخیر میرسد و چیزی نمیگوید و اشعاری که در حسینیه خوانده است را برایمان میخواند، دل در دلم نیست اما میگویم سلامتی و امنیت حضرت آقا از همه چیز مهمتر است.
عکسهای مراسم بیت را نگاه میکنم،
همه هستند جز او که باید...
نبودنشان خنجر به قلبم میزند.
سومبرای شب سوم روضه حضرت آقا کارت دارم.
دلم پر میکشد بروم مراسم حسینیه امام خمینی (ره) اما تصور دیدن بیت بدون حضور حضرت آقا خیلی سخت است.
زودتر رفتهام که از برنامه جا نمانم و نهایت استفاده را بکنم.
کنار نرده مینشینم که تکیه بدهم.
کنار دستم خانم جوانی نشسته با یک پسر شش ساله،
میگوید مهدیهام، نشناختی؟!
باورم نمیشود اینقدر شکسته شده و بهم ریخته.
تسلیت و تبریک میگویم شهادت همسرش را.
برایم قصههای این روزها را میگوید و من میگریم.
سید عمار، آقازاده شهید، مقابلم نشسته و با هم بازی میکنیم. گاه بیتابی میکند و آخر سر هم مادر را از وسط مجلس بلند میکند تا بروند.
یادم میافتد به جمعیتی که دلشان میخواست بیایند روضه حضرت آقا و در خیابان منتظر بودند تا بلکه فرجی شود. حقیقتاً ملت ما بینظیر است، دشمن این همه تهدید کرده اما مردم میآیند تا کنار رهبر و مقتدایشان باشند. میآیند تا بگویند مثل مردم کوفه در صدر اسلام نیستند و محال است علی زمان را تنها بگذارند.
چهارممدام در ذهنم مرور میکنم که سلامتی و امنیت حضرت آقا از همه چیز مهمتر است، باید باشند تا فرمان دهند و هدایت کنند، دشمن ما به هیچ تعهد و اصلی پایبند نیست و با بیشرفی تمام، جان ایشان را تهدید کرده، چون نمیداند و نمیخواهد ببیند و بداند که این آقا میلیونها فدایی دارد.
حسینیه بدون آقا ... ولی خب حسینیه امام خمینی(ره) خانه پدری ماست، خانه امید ماست، میرویم تا در هوای پربرکتش نفس بکشیم، میرویم به این امید که باز هم روی ماه حضرت آقا جانمان را در آنجا ببینیم.
روز اول چشمم را لحظهای از تصاویر مراسم برنداشتم، اما نیامدند آقا جانمان. تمام مسیر تا خانه را اشک ریختم، مدام به خودم یادآوری میکردم که این روزها هم میگذرند انشاءالله.
پنجماین شبها درست نخوابیدهام، هنوز خستگی روزهای پرکار جنگ و بعدش در جسم و روحم هست، گرمای هوا کلافهترم میکند، ضبطهای نفسگیر و جانسوز ملازمان هم هست. از اول صبح تاسوعا تا عصر سر خبر بودهام، میپرسم میشود کارت امشب و فردا تعویض شود و من بجای شب عاشورا، شام غریبان در روضه شرکت کنم؟! میگویند نه، کارتها برای هر روز و به نام صادر میشود. دلم نمیآید این فرصت را از دست بدهم.
میروم به این امید که اگر مصلحت بود، انشاءالله حضرت آقا تشریف فرما شوند. از در حسینیه که داخل میشوم به خانمهای خادم که مثل همیشه مهربان و خوشرو هستند میگویم یعنی میشود مثلاً یک دفعه حضرت آقا تشریف بیاورند؟ لبخند میزنند و میگویند انشاءالله.
همان جای دیشب مینشینم و باز هم چشم انتظارم، خیلیها میآیند اما اصل کاری نه.
همانطور که چند سلام آخر زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن را میخوانم، نگاهم به در است و گوشم به سخنان حاج آقای عالی ولی روحم پشت در مانده، کاش میآمدند...
یک دفعه دیدم آقا با سرعت آمدند داخل و برای جمعیت دستی به نشانه سلام و احترام تکان دادند و لبخند زدند و رفتند روی صندلیشان نشستند تا نظم جلسه و سخنرانی بهم نریزد... گیج بودم، شوکه شده بودم، با فریاد به بغل دستیم زدم که فاطمه آقا آمدند... آقا... گفت چی میگی؟! و همان لحظه از بلند شدن و شعار دادن مردم متوجه شد چه میگویم! حسینیه روی هوا بود، همه اشک میریختند، سینه میزدند، شعار میدادند، عجیب بود، عجیب، حتی نتوانستم روی پاهایم بایستم، نشستم روی نردههایی که به آن تکیه داده بودم، قلبم از شدت تپش داشت کنده میشد... نزدیک به این حس و حال را روزی که مجری جشن فرشتهها بودم، تجربه کرده بودم. حضرت آقا با استقبال و همراهی دختران شهدا آمدند داخل حسینیه و دختران خردسالِ منتظر، تا جمال روی ایشان را دیدند از شدت شوق فقط جیغ میکشیدند و دست میزدند. نسبتشان با آقا عجیب بود، حتی بعد از نماز که ایشان را دوره کرده بودند، آرام و یواشکی به عبا و شانه ایشان دست میکشیدند! یادم هست آن روز وقتی از حسینیه بیرون آمدم، زنگ زدم و برای مادرم تعریف کردم، فکر میکردم شاید نشان ندهند آن روز حسینیه صورتی بوده، آن روز دخترهای تازه مکلف شده برای آقا دست زدند و جیغ کشیدند، آن روز دخترهای ۹ساله از ولی امر مسلمین جهان عروسک هدیه گرفتند، برای مقتدرترین رهبر دنیا با دستان کوچکشان قلب درست کردند و ... .
حالا بعد از چند سال، مردمِ دلتنگی که آمده بودند تا زیر سایه و نام بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی ایران و در کنار نایب امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف برای جد غریبشان عزاداری کنند، در فاصله کوتاهی از جنگ و تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک کشورمان و بعد از شهادت فرماندهان و دانشمندان و هموطنانمان و با وجود تهدید جانی رهبر عزیزتر از جانمان، حالا که رهبر را دیدهاند، از شدت شوق لبریز شدهاند.
این قشنگترین بینظمی در شعار دادن بود، عدهای میگفتند: ابالفضل علمدار، خامنهای نگهدار. عدهای دیگر تکبیر میگفتند، برخی فریاد حیدر حیدر سر میدادند، برخی دیگر میگفتند: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده، یا ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند، یا هیهات من الذلة، یا خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست و ... . شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل هم که تمامی نداشت.
حاج آقای عالی بعد از چند دقیقه مردم و البته مسئولان را به آرامش دعوت کرد تا سخنرانی را ادامه دهد، اما این سیل خروشان حالا که به سرمنزل مقصود رسیده بود، آرام و قرار نداشت. خادمان هم در حالیکه اشک میریختند، مردم را آرام میکردند تا بلکه بنشینند اما کسی روی پایش بند نبود. حوالی ساعت ۲۱ بود که حضرت آقا تشریف آوردند، دیگر نه از سخنرانی چیز درستی به خاطر دارم نه مداحی. فقط دیدم حاج محمود کریمی آمده و مقابل حضرت آقا نشسته و با ایشان صحبت میکند، چقدر غبطه برانگیز بود، خوشا به سعادت شما آقای کریمی. بعد هم حاج آقای عالی آمد کنار حضرت آقا و ایشان به احترامشان برخاستند و صحبت کوتاهی کردند.

نگاهم را از ایشان برنمیداشتم، با همان صلابت همیشگی آمده بودند، بدون عصا! با انگشتر عقیقی در دست! دستمال اشک همیشگی موقع روضه در دستشان بود تا قطرات اشک بر جد غریبشان را با آن پاک کنند...
حاج محمود گفتند: آقا گفتهاند اگر خسته نمیشوی «ای ایران» بخوان! آقا جون ما برای شما میمیریم، به علی علیهالسلام قسم... شب عاشورا در حسینیه امام خمینی(ره) که این روزها علاوه بر بیرقهای سیاه محرم امام حسین علیهالسلام و کتیبهها، مزین به پرچم سه رنگ خوش رنگ ایران عزیز است، خواستهاند برای وطن بخوانند! یعنی تعبیر همان روایت «حب الوطن من الایمان»، یعنی ایرانیترین رهبر، یعنی مقتدرترین مظلوم، یعنی وطندوستترین عالِم دینی. رهبری که این روزها از همه چیز باخبر است و حتی این مداحی را هم شنیده و پسندیده. ما از دیدارشان محرومیم اما سکان این مملکت با هدایت حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجهالشریف در دستان ایشان است. آن شب حاج محمود زبان گویای مردم ایران بود در ابراز ارادت به رهبر عظیم الشانمان.
با خودم فکر میکردم ما که از دیدن حضرت آقا آن هم فقط بعد از چند روز دوری و دل نگرانی این چنین به وجد آمدهایم، اگر حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجهالشریف را ببینیم چه میکنیم؟! کاش مهیای حضورشان باشیم و کاش برسیم به آن روز عزیز و وعده داده شده.
مردم دیگر هنگام سخنرانی و مداحی همه با شور بیشتری بر سر و سینه میزدند و اشک میریختند و مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا میگفتند، از عمق جان. امسال حال و هوای هیئتها طور دیگری بود، پر از شور و شعور حسینی، با درآمیختگی عمیق اعتقادات دینی و ملی-میهنی، با شعارهای از عمق جان برآمده و... .
جمهوری اسلامی حرم است و مردم ایران ملت شهادت، و همین است که همیشه پیروز و سربلندند به لطف خداوند و توسل به ائمه طاهرین علیهمالسلام.
مراسم که تمام شد آقایمان را با اشک و دعا بدرقه کردیم. در شب عاشورا علاوه بر صدقه برای سلامتی و آرامش حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجهالشریف به رسم همیشه؛ حالا برای سلامتی و طول عمر آقا جانمان که آمدند و باز هم دشمن را خوار کردند و قدرت و شجاعت جد و آبائشان را به رخ جهانیان کشیدند، ویژه صدقه کنار گذاشتم. بعد هم ایستادم و به شکرانه زندگی در این عصر با شکوه، در روزگار انقلاب اسلامی ایران و عصر خامنهای عزیز، دو رکعت نماز خواندم که خدا نعمت ولایت را بر سر ما مستدام بدارد.
در شب عاشورای ۱۴۴۷ هجری قمری همهمان خوشحال و امیدوار شده بودیم. خانمهای خادم خوشحال بودند و با چشمان نمناک به هم خدا قوت میگفتند. من هم به سهم خودم به ایشان خدا قوت گفتم و از اینکه با همکارانشان مراقب آقایمان هستند خیلی تشکر کردم.
ششم و پایانیبعد از پایان مراسم، همدیگر را در آغوش میکشیدیم، بهم زیارت قبولی میگفتیم، میگفتیم چشممان روشن شد و کلی دعاهای خوب دیگر، همه لبخند بر لب داشتند. بیرون از حسینیه و مقابل کفشداری، در خیابان و... همه از امشب میگفتند، از لحظهای که حضرت آقا آمدند داخل، از فضای حسینیه، از روشن شدن چشمهایمان و... مردمی که با وجود خطرات آمده بودند پای کار و جانشان را در دست گرفته بودند و هر خطری را به جان خریده بودند. آمده بودند تا بگویند علی تنها نیست، همه ما سپر بلای وجود پربرکتشان هستیم، همه ما فدایی آقاییم، جان ناقابل ما فدای ایشان و جد مطهرشان. ای کاش حس و حال مردم در لحظهای که آقا تشریف آوردند از نمای دوربینها نمایش داده شود، چهرههای مردم و صورتهای متعجب و مشعوفشان حتما دیدنی ست.
همه با خودمان جمله آقا سید حسن عزیز و شهید را تکرار میکردیم. همان جا که در ضاحیه جنوبی بیروت گفتند: به آقا و اماممان، امام خامنهای میگوییم: ای آقای ما، ای امام ما، ای حسین ما، ما همان حرفی را به شما میزنیم که اصحاب امام حسین علیهالسلام در شب عاشورا به ایشان زدند و گفتند: ای آقای ما، ای امام ما، ای رهبر ما اگر ما میدانستیم که کشته میشویم و سپس سوزانده میشویم و آنگاه خاکستر ما بر باد داده میشود و سپس زنده میشدیم و باز هم کشته میشدیم و سوزانده میشدیم و خاکسترمان بر باد داده میشد و این کار هزار بار با ما میشد و آمریکاییها و صهیونیستها هزار بار این کار را با ما بکنند، ای فرزند حسین تو را رها نخواهیم کرد.
و من هم میگویم نمیگذاریم این حسرت با ما بماند و بگوییم ای کاش با شما بودیم، یا لیتنا کنا معکم... ما تا آخرین قطره خون با ولی مان هستیم و ما ترکناک یا بن الحسین.
از آن شب هر وقت با خودم فکر میکنم، میبینم بعد از آن لحظات دیگر آرزویی نداشتم... با اینکه پیش از ماه محرم دلم میخواست همچون سال گذشته این روز و شبها در هوای کربلای معلی نفس بکشم اما بخاطر شرایط جنگ و بعدش نشد. اما بعد حس میکردم حتما خدا حرفهای دلم را شنیده و روزهای سخت جنگ را، روزهایی که تمام امیدم وعده عزیزیست که موتور محرک و قوت قلبم شده. کاش برسم به آن لحظات شیرینی که چشم به راهش هستم...
تا بیرون آمدم به خانوادهام زنگ زدم و بشارت دادم؛ گفتم امشب ماه جمال آقا جانمان در حسینیه امام خمینی (ره) رونمایی شده، میخواستم این خبر خوش و دشمن کور کن و دوست شاد کن را زودتر از اینکه در همه دنیا مخابره شود، من به اطلاعشان برسانم.
۱۴ تیر ۱۴۰۴ یا همان شب عاشورای ۱۴۴۷ برای همیشه در دل و قلب من که توفیق حضور در حسینیه امام خمینی (ره) و عزاداری در محضر نایب امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف را داشتم، حک شد، به این امید که در روزهای سخت این دنیا و بعدش که دستم خیلی خالیست، به فریادم برسد.
و این نوشتار را با کلام امام حسین علیهالسلام جانم به بایان می برم:
ألا وَإنَّ الدَّعیَّ ابنَ الدَّعیِّ قَد رَکَّزَ بَینَ اثنَتینِ بَینَ السُلَّهِ وَالذِلَّةِ وَهَیهاتَ مِنّا الذِلَّةُ... .
