1404/02/28
فاموتیدین، ترامپ و باقی قضایا...

جمعی از معلمان و فرهنگیان سراسر کشور، صبح شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. رسانه KHAMENEI.IR در گزارشی به قلم آقای حامد عسکری، نویسنده و شاعر روایتی از این دیدار را منتشر میکند.
بازم مدرسهم دیر شد:اتوی پیراهن را که تمام کردم، توی همان پریز گوشی را زدم به شارژ و بعدش ساعت را گذاشتهام روی شش و ربع؛ گفتم یک ربع حمام، یک ربع صبحانه و یک ربع هم از خانهمان حوالی پل کالج با موتور تا کشوردوست و خلاص. زنگ شش ربع را که خاموش کردم، راننده سرویس پسرم زنگ زد، مشکلی پیش آمده بود و نمیتوانست بیاید، باید مدیریتش می کردم، نشاندمش ترک موتور و گازکش بردمش مدرسه و همین کنداکتورم را بههم ریخت؛ پشت چراغ فردوسی گوشی چک کردم. آقای قانعی زنگ زده بود، متوجه نشده بودم، هفت و سی و هشت بود و نوشته بود مشتی قرارمان ساعت هفت بود، خجالت کشیدم، هفت و پنجاه دقیقه توی خیابان کشوردوست بودم.
های نپریشی صفای زلفکم را باد:همه لباس قشنگهاشان را پوشیدهاند، از همهی ایران هستند، کرد، بلوچ، عرب، قشقایی، لر... اقوامی هستند که لباسهاشان را میبینم. پس کلهها همه خط شده، خیلیها معلوم است کت و شلوار تازه خریدهاند، خوبی دیدار با حضرتش این است که نیست امکان دارد توی تلویزیون یک قاب دشت کنند سر همین، تر و تمیزند... همه عطر و گلاب زدهاند.
تلفن کاری هم بازارش داغ است، حاجی اسم من نیست، حاجی کارتم میگن نامعتبره، حاجی بِرس دارن درو میبندن... حاجی جان یه چک دیگه بکن شاید بود... چند دقیقه دم در که بایستی این جملهها را خیلی میشنوی... قانعی یک کارت نشان میدهد، از در اول رد میشویم، چمنها را تازه صفا دادهاند، گنجشکها لای چنارها هیاهویی دارند، چند کارگر دارند بوتههای گل میکارند، هوا قند است. یک میز گذاشتهاند، کلوچه میدهند و آب معدنی، کلوچهی هل و زعفران، هرچه میچرخم نام و نشانی ندارد که یادم باشد برای خانه بخرم. قندم را میزان میکند، و مثل همهی کلوچههای جهان بهمحض ترکیبشدن با بزاق بتن میشود و وای به وقتی که داری کلوچه میخوری و آشنایی حال و احوال کند، بله، یکی از پاسدارها مصرعی از من میخواند و مصرع بعدی آروارهام قفل شده از چسب کلوچه، میفهمد، میزند روی شانهام، میخندیم، میروم.
در دنیای تو ساعت چند است؟توی یک مغازه توی مشهد دیدمش، از آن کاسیو ماشین حساب دارها، که فقط ایمانو گوری داشت و عماد و مجتهدی توی مدرسهمان، و من وسط چهل و سه سالگی دیده بودم و خریده بودم و چون دیدار معلّمها بود، گفتم من هم نقش دانش آموز را بازی کنم و آن ساعت را انداختم و همین شد قصه، سه تا از پاسدارها چکش کردند و دکمههاش را چک کردند که ماشین حساب باشد. خلاصه داستانی شد، کیف کردم که اینقدر حواسشان هست و با هیچکس شوخی ندارند.
فاموتیدین دارید؟ده دقیقه نشده معدهی کوفتی وحشی شده، اسید معده دارد تنوره میکشد، خمیر کلوچه و جوششیرین احتمالیاش کار خودش را کرده، بغل حسینیه یک غرفهی کوچولوی اورژانس هست، میچپم توش. میگویم نوکرتم ترش کردم، فاموتیدین تو بساطتون هست؟ و هست و دوتاش را میاندازم بالا و آبی میشود روی آتش، یادم باشد برای بچههای شاعر تعریف کنم، من توی بیت ویزیت هم شدم و دارو هم گرفتم.
تنها صداست که میماند:از بازرسی آخر که رد میشویم، گردنبندم شیطنت میکند و از بین دکمهها میپرد بیرون، طرح یک میکروفون است که گردالیاش از تنهاش پیچ میخورد و جدا میشود. توی گردالیاش تربت ریختهام و توی ساقش یک حرز لوله کردهام گذاشتهام، آخرین بازرسی میگویند باید کنترل شود، بازش میکنم، پاسدار نگاهش میکند و میگوید چه باحاله... میگویم قابل ندارد... روی ساقهاش حک کردهام یا سامع النجوی... میدهم و میروم توی حسینیه.


یک ورقهی کوچک میدهند دستم. یک سرود نوشتهاند، مداحی چند خطی از مولا میخواند، تمام این سالهایی که اینجا حضور داشتهام یک بار ندیدم صدا خراب که هیچ، یک سوت کوچک، یک هوم نارسا بکشد، همه چیز نظم و قاعده دارد. کاش تسری میکرد به کل اجزای مملکت. آهان این را هم بگویم، اینجا همه چیز ایرانی است، ساخت ایران است، از کولرها بگیر تا کلوچهها و پردهها و زیلوها... بیخود نیست انتهای خیابان کشوردوست مینشیند.
سِرتِقهای دهه نودیگروه سرود نسیم رحمت آمده، سه تا کار قرار است اجرا کنند، یکی امام رضا(ع)، یکی شهید رئیسی و یکی هم معلّم. مربیشان میگوید یک انگشتر بهعنوان هدیهی روز معلّم آوردهایم برای آقا و قرار است تقدیمشان کنیم، دادیم تأیید بدهند تقدیمشان میشود، حدود پانزده نفرند، یکیشان میگوید، آقا ما چهار باره برای آقا اومدیم داریم میخونیم، یه انگشتر به ما نمیده؟ میخندم و میگویم یک انگشتر دادید میخواهید شانزده تا انگشتر بگیرید؟ همه میخندند... قبل از حضور آقا سرودشان را برای معلّمهای نمونه کشور میخوانند و میروند.

جزئیات مهم است:یک روایت از مولای متقیان زدهاند بر عرشهی حسینیه، نستعلیق لاکرداری هم هست، یک طرف کلهام میگوید اگر مولای ما ابوتراب این روزها بود و یک اکانت در ایکس یا همان توییتر سابق داشت چه جملهها که هر روز از او دشت نمیکردیم و چه صرفهها که نمیبردیم، آنطرف دیگر کلهام نهیب می زند که نه که همینها که از جنابش مانده را میخوانی و بهکار میبندی، بالای حسینیه زدهاند: بهترین کمک برای پرورش خرد، آموزش دادن است، روبروی نگاه حضرتش هم بزرگ جملهای از امام راحل نبشتهاند، شغل شما، شغل انسانسازی است. یک ساعت بزرگ هم مقابل صندلی توی سقف است که جالب است عددهایش فارسی است. توی همین دقتکردنهایم تیم ملی المپیک دانشآموزی در رشتهی تکواند هم میرسد، با گرمکنهای سفید و آنها هم تولیدی تولیدی معروف مجید هستند که از این هم کیفور میشوم.

مثل کیان ایرانی:مینشینم روی زیلوهای آبی سفید و میگویم ای داد بی داد، خودکارم را توی موتور جاگذاشتهام، مجتبی را میبینم، همسفر کربلا بودهایم و توی طریق هم اشک بودهایم، بغلم میکند، حال و احوال میشویم، بغلش میکنم، کیف میکنم، از یافتن مجددش و احتمالاً میتواند به دادم برسد. میگوید کاری؟ فرمایشی؟ میگویم به دادم برس، یک قلم و کاغذ برسان به من، میگوید همین؟ میگویم اسباب زحمت... تاختی به من میرساند، خودکار هم کیان ایرانی است، میگویم لطفاً خودکار را بعد از مراسم حتماً از من بگیر، من حواسی ندارم، میگوید یک خودکار از اینجا به اهل قلم میرسد، میگویم ما توی خانهی خودمان هم سر سفرهی اجداد این سیّد خداییم... خودکار را میدهد دستم و میگوید بیا اینم کلت تو... حواست باشه... پُره... میخندیم... خاطرم جمع شده حالا دیگر دغدغهای ندارم.


گردش روزگار برعکس است:عکاسها دارند حاشیه را عکاسی میکنند، بازار تعویض لنز و دستمال کشیدن روی شیشههای لنز و گیجی رونین گرفتن گرم است، دست گرمی همه چندتایی فریم دشت کردهاند. چند دوست عکاس و خبرنگار را میبینم و حال و احوال میشویم. سمت خانمها هم چند تصویربردار خانم پشت دوربینهای دستهدار ایستادهاند و مشغول به تصویربرداری هستند. تیم رسانهای اینجا مدتی است ساختارشکنیهای قشنگی کرده و قابهای جذاب و قشنگی از حاشیهی مراسم بیرون میدهند و این برجذابیت این دیدارها میافزاید. جاماندن از رسانه و قدرتش در روزگاری که عکسها و استوریها و توئیتها حرف میزنند و روایت میکنند چیزی است که خدا را شکر حدأقل اینجا مغفول نمانده است و خدا را شکر پوشش رسانهای عالی است.
این فصل را با من بخوان...کاغذ شعر سرودی را که دم در دادند دستمان را جمعیت چندباری تمرین میکند، ملودی سادهای دارد، شعرش هم بد نیست، یکی دو جایش سلیقهی من نیست و غصه میخورم از اینکه یک دقت جزیی اگر شاعرش میکرد بهتر میشد، آنجایی که میگوید: معلّم کیست؟ همان سنگ صبور زیر بارانها... با خودم فکر میکنم، باران مظهر طراوت و تازگی و شادابی و رویش است، و معلّم را سنگی تعریف کرده شاعر که زیر باران است و این باران انگار هیچ تأثیری غیر از شستن و غبارگرفتن از او، کاری با او نمی کند است و غصه میخورم و خب البته کاملاً سلیقه است و همه هم نباید شبیه من فکر کنند. یک جای شعر هم زمخت است، آنجا که در بیتی میگوید: معلّم لحظههای اشک و لبخند است. که سرمشقش به امضای خداوند است. حس میکنم ضعف تألیف دارد. چندباری دیدهام یک نسخه از آن شعر دست آقا هم میدهند، از بالای عینکشان نگاه میکنند و میخوانند و چندباری هم از مضامین سرودها و شعرها تشکر کردهاند ولی اینجا که تشریف آوردند و شعر را شنیدند، چیزی نگفتند، شعر را تا کردند و گذاشتند روی میز کناریشان.

وقت طلوع ماه شد:پردهی سبز باز میشود، آقا به جایگاه میآیند، جمعیت بلند میشود، تکبیر و شعار و صلوات بازارش داغ است، چقدر با چشمهایشان قشنگ میزبانی میکنند، چقدر خوب نگاهشان را تقسیم میکنند، چقدر در نگاه کردن هم عدالت دارد این مرد، دست بلند میکنند. بفرمایی میزنند و همه مینشینند.


قاری پشت میکروفون میرود و آیاتی از کتاب خدا را میخواند... نون والقلم وما یسطرون... بعد اقراء بسم ربک... آیاتی از خواندن و نوشتن... همان نگاه منظم و نرم، همان لبخند روشن، وقت تلاوت قرآن که میشود، انگار داری عکسشان را نگاه میکنی، دقیق و کامل محو آیات و معنی کامل فاستمعوا له وأَنصتوا لعلکم ترحمونَ است، محو آیات است نگاهشان و به هیچجا نگاه نمیکنند انگار... قاری که صدقالله میگوید، اول سر میگردانند سمت قاری، دستی تکان میدهند تشکر میکنند و بعد دوباره همان تقسیم نگاه...

وی افزود:وزیر محترم آموزش و پرورش به جایگاه میآید، تشکر میکند که دیدار امسال هم محقق شد، سخنرانیاش را نوشته و دمش گرم، با صلابت میخواند و تپق ندارد ولی خیلی یکدست میخواند و با صدایش بازی نمیکند. خیلی رسمی و اداری گزارش میدهد، از استخدامها، از معضلها، از پروژهها و در دست اقدامها... راستش اینجا خیلی عدد و رقم داشت و من ریاضیام خوب نیست و بعد از کرونا حافظهای هم ندارم. اگر دوست دارید حرفهاشان را که اتفاقاً حرفهای مهم و مستندی بود را بخوانید، احتمالاً بتوانید با یک جستجوی ساده بجوریدش، از آقایان مورخی که سالها یا قرنها بعد هم این وجیزه را میخوانند عذرخواهم که این عدد و رقمها را نیاوردهام که بفهمید توی هزاروچهارصدوچهار وزیر آموزش و پرورش ایران عزیزمان چه گزارشی داده. شرمنده.

تشنهی یک صحبت طولانیام :با دست چپشان میکروفون را کمی جلو میکشند. همان بسم الله معروفشان را با همان لحن تشدید روی «ر»های رحمان و رحیم میگویند و صحبتها آغاز میشود. صحبتهایشان سه بخش است، بخشی با معلّمان، بخشی با وزارتخانه و بخشی با اصحاب رسانه و هنر... آخر هم چند جملهای در مورد اوضاع منطقه...

چقدر نگاهشان به معلّم جالب ست، چقدر محترم است، چقدر معلّم در نظرشان عزت دارد و نگران مخدوش شدن این تصویر هستند. میگویند باید سریال و فیلم و رمان طراحی کنیم تا تصویر و ترسیم معلّم جذاب باشد، برای جوانان انتخاب و اولویت باشد، باید معلّم را سربلند و باغیرت و مقتدر نشان داد. راجع به گرافیک و محتوای کتابهای درسی هم نظرات جالبی دارند و از محتواها خیلی راضی بهنظر نمیرسند، روی مهارت آموزی، کسب فن و حرفه و کار و اشتغال خیلی تأکید میکنند و بر تقویت هنرستانها تأکید میکنند و بر صیانت و حفظ و تکامل دانشگاه فرهنگیان بسیار تأکید میکنند، چندباری تکبیر و صلوات و تشویق صحبتها را قطع میکند و زمزمههای دم گوشم از گوشه و کنار میرسد: آی خیر ببینی سید... های شیر مادرت حلالت... آی دمت گرم گفتی... جالب است این حجم از احاطه و تخصص...

جملهی معترضه آغاز:جوان است با موهایی خرمایی روشن، عینک آوینیای زده، جاش افتاده روی تقاطع زیلوها، رشمههای زیلو را توی طول صحبتهای آقا دارد میبافد، بافت سهشاخه، میگوید من بچهی میبدم، اینا رو باید بافت، اینجوری نابود میشه، من پدربزرگم کارگاهش را داشته... ببین چه خوشگل شد. نگاه میکنم عالی شده، میگوید کاش میشد بمونم تا شب که بلیط قطار دارم، بشینم اینا رو ببافم از بین نره، گناه داره... چقدر شیرین است این لهجه و این ارادت...

جملهی معترضه پایان:در مورد ترامپ هم صحبتهایی میکنند و از الگوی اشتباه آمریکا حرف میزنند، از کشتن دانشآموزان و خرابی بیمارستانها و مدارس میگویند و میفرمایند، آنها از منطقه باید بروند و بالاخره خواهند رفت... تکبیرها از حلقومها شلیک میشوند و میروند تا خلیج فارس، تا همهی پایگاههای نظامی و بعد دعا میکنند...

جمعیت برمیخیزد و ماه دوباره پشت پردهی سبز، نهان میشود. جمعیت همچنان شعار میدهد، کله میچرخانم، مجتبی را میبینم، خودکار را میدهم دستش و تشکر میکنم. میگوید ببر میگویم به ما رسیده... از در حسینیه میزنم بیرون. درست پشت در سفره انداختهاند، چه قیمهای. مینشینم دوتا قاشق میخورم، میگویم حیف است، ببرم خانه... ظرف یکبار مصرف را میبندم و راه میفتم سمت بیرون. همان پاسداری که گردنبندم را گرفته بود میگوید چرا غذا نمیخوری؟ میگویم میبرم خانه با خانواده میخورم. میگوید وایسا اومدم کارت دارم. چند دقیقه بعد میآید توی یک مشما دوتا غذای دیگر هم گذاشته، میدهد دستم. تشکر میکنم و میزنم بیرون... .

بر سر هر لقمه بنوشته عیاناین بود رزق فلان بن فلان:
گوشیام را از دم در میگیرم، باباحبیب زنگ زده، بازار پرشیا مشکیهای وزارتی و شیشه دودی داغ است، آقای دکتر، جناب مهندس، رئیس خداحافظ زیاد میشنوی... روی زین موتور نشستهام، گوشی چک میکنم. نفیسه پیام گذاشته: سلام عزیزم من بعد از کلاسم با فهیمه میرم نمایشگاه کتاب. پنج غروب میام، ببخش ناهار ندارید، نیکان سه میرسه، یا پدر پسری برید کباب بازی یا، یه نیمرویی املتی چیزی بزنید، شرمنده. نخودی میخندم. خبر ندارد. ناهار خودم و پسرک را همین الان داغداغ، پر شالم دارم و دارم میبرم خانه... هندزفری میگذارم، موتور را آتیش میکنم، زنگ میزنم به بابا حبیب. کل این متن را برایش تعریف میکنم. همانطور که با پدر حرف میزنم، پشت موتور به آدمهای خیابان نگاه میکنم و دلم میخواهد تک تکشان را صدا کنم و بگویم من پیش مردی بودم که در میان دلمشغولیهای سیاست و اقتصاد مملکت، نگران نقاشی و گرافیک و محتوای آموزشی کتاب بچههای شما بود. مردی که خودش فرمود آمدند پیش من و گفتند هزینههای آموزش و پرورش زیاد است و بخشهاییش را بدهیم به بخش خصوصی و من صراحتاً مخالفت کردم و گفتم نه...
دوست دارم به تک تکشان بگویم من از پیش مردی میآیم که همین یکساعت پیش اصرار داشت و دستور داد که عدالت آموزشی را برقرار کنید و برای فردای کشور عزیزمان نیروهای نخبه، کاری، دانا، مومن و ایراندوست پرورش دهید ... اردیبهشت است، گاز میدهم. باد میخزد توی یقهام، خنک خنکم میشود، کِیف میخزد به جانم که آن مرد حواسش به نقاشیهای کتابهای پسر ده سالهی من هست ... کیف میکنم که ... معلّم زادهام... .
