1404/02/22
خادمی حجاج با کاغذ و قلم و روایت

روایت «ریحانه»؛ بخش زن، خانواده و سبک زندگی رسانه KHAMENEI.IR از دیدار دستاندرکاران حج با رهبر انقلاب
صدای لبیک که در حسینیه میپیچد، اشکهای گرم سرریز میشوند روی روسری سفیدم. سرم را پایین انداختهام که در نبود کیف و دستمال و هر امکانات مشابهی اشکها دردسر نشوند. دلتنگی فراوانم برای میقات جُحفه سر باز کرده و اشکها امانم نمیدهند.بر میگردم رو به جمعیت، بیشترشان حاجیهای امسال هستند، حدأقل در میان خانمها. و چه میدانند یک مسجد ساده در دل بیابان چه میکند با دل حاجی؟ که بعدها با هر لبیک دلش کنده شود؛ بگذریم.
حالا سه ساعتی هست که ماجرای دیدار امروز برای من شروع شده. به سختی فراوان هرکدام از بچهها را جوری هماهنگ کردهام برای رفتن به مدرسه تا قبل از ساعت ۷ برسم به این قرار و حالا فقط با کارت ملی و شماره کفشداری رسیدهام به حسینیه امامخمینی(ره) و تازه فهمیدهام که هیچ جیبی ندارم برای گذاشتن وسایل! پیگیر خودکار و کاغذم.
از خلوتی این لحظات حسینیه استفاده و شروع میکنم به صحبت با معدود افرادی که زودتر وارد شدهاند. یکی دو حاجی جوان که میفهمند من حج رفتهام پیگیر چادر و پاپوش و ملزوماتند که چه کنیم و چه ببریم و... . خندهام گرفته از موقعیت. حواله میدهم به بعد از دیدار، اما هیچ امکانی برای تبادل شماره هم نداریم.
سر میچرخانم دورتادور حسینیه را نگاه میکنم. ۱۳ سالی از آخرین حضورم در اینجا میگذرد اما همه چیز هنوز همانطور است. میخواهم بروم عقبتر و با خانمهایی که به اقتضای سن و سالشان روی صندلیها نشستهاند صحبت کنم. به یکی از خانمهای مسئول اجرایی مراسم میگویم من اگر بروم، نکند نشود برگردم جلو؟ باخنده میگوید «راهت میدن».
کارت ملی را که دادهام به رفیق باتجربهام که چادرش جیب دارد. شماره کفشداری را فشار میدهم زیر ساق دستم و از خدا میخواهم گموگور نشوند و میروم و مینشینم پایین پای چند خانم صندلینشین. دست میکشم روی زیلوها. نمیدانم چه بگویم و چطور بحث را شروع کنم. یک نفرشان میگوید آفرین روسری سفیدت را آوردی متبرک کنی؟ آره و نه گویان میپرسم شما امسال حاجی هستید؟
فقط همان خانم جواب میدهد: انشاءالله، انشاءالله. شروع میکنم اسم و رسمم را میگویم که دعایم کند. یکهو میزند زیر گریه؛ نگران جوانهاست و دائم میگوید مگر میشود شماها را دعا نکنم: «من النگوهام رو فروختم برم حج، به کوری چشم دشمن، برا این کشور و رهبر دعا کنم».
پرسیدم فیش از قبل داشتید؟ و پاسخ داد که «همون سال ۸۶ به بابام بدهی داشتم، پول جمع کردیم رفتم بانک بدهی رو بدم و بقیهش رو بذارم تو حساب، بانک خیلی شلوغ بود. از یکی پرسیدم چه خبره؟ گفت اسم مینویسن برا حج نفری یه میلیون؛ خوشم اومد برا خودم و شوهرم نوشتم. امسال فهمیدم نوبتمون شده؛ بچه معلول دارم اما گفتم النگوهامو میفروشم میریم؛ خواهرام دیدن پولم هنوز کمه، گفتن هدیهتو قبل سفر بهت میدیم برو...»

این حرفها را میگوید و گریه میکند و با چادرش که محکم رو گرفته، اشکهایش را پاک میکند و من همه تلاشم را میکنم که دوباره گریه را شروع نکنم. اسمم را به او میگویم برای دعا و دوباره تأکید میکند به کوری چشم دشمن میرود آنجا و همه را دعا میکند. آنقدر این چند وقت از برائت در حج خواندهام که ناخودآگاه حس میکنم چقدر این حاجخانمآینده درست مرزها را فهمیده. خوشا آن النگو که فروختی برای برائت از مشرکین حاج خانم!
کمی عقبتر ردیف خانمهای جاافتادهای نشستهاند که همه رو گرفتهاند. حدس میزنم مُعینه(۱) باشند. یک بانوی ترکمن اهل سنت هم بینشان هست. خودم را به سختی میرسانم به او و میپرسم امسال عازماید؟ میگوید بله برای بار پنجم! حدسم درست بوده. همه این ردیف معینهاند. معینههای دیگر خیلی تن به صحبت نمیدهند؛ البته صدای بلند مدیحهسرایی هم خیلی اجازه نمیدهد. التماس دعایی میگویم و با خودم فکر میکنم که در پایان مراسم برمیگردم و صحبت را ادامه میدهم.
معینه کناری اسمم را که میشنود میپرسد «همونی هستی که از حج مینویسه؟ تازگیا دنبالت میکنم... جالبه...» و من معذب از شناسایی شدن، میپیچم و میروم.

دیگر کمکم شلوغی جمعیت طوری شده که میترسم نتوانم به فضای جلوی حسینیه برگردم. از بین جمعیت راه باز میکنم به جلو. خانمی کاغذ و خودکار را بالا گرفته که ببینم بالاخره رسید. کاغذ و خودکار را میگیرم. میترسم فرصت عقب و جلو رفتن را از دست بدهم؛ یکی از خادمان میگوید دختر حسابی تو کاغذ و خودکار داری! خندهام گرفته و میروم جلو مینشینم.

حاج خانم باصفایی تکیه داده به ستون و ذکر میگوید. میپرسم امسال حاجی هستید؟ میگوید: دیشب چمدونها رو تحویل دادیم. فردا عازمیم. امشبم بچهها رو گفتم بیان خونهمون، شام رو بار گذاشتم و اومدم. میخندم و میگویم ماشاءالله به این حاج خانم زرنگ! میگوید: نه بابا ارز نگرفتم هنوز. اسمم تو قرعهکشی کاروان برا دیدار در اومد دلم نیومد نیام. حاجآقامون گفتن دم در وایمیسن زود بریم بانک! خداقوتی میگویم و میروم سراغ کاغذ و خودکارم.

غرق شیرینی حج در کلام آقا و چندلایه بودنش، آمیختگیاش با زندگی روزمره و شخصی و اجتماعی هستم که آقا میگویند «به هر حال، حج را بشناسیم... البتّه دولتهای اسلامی نقش زیادی دارند؛ دولتِ مهماندارِ حج، نقش بسیار زیادی دارد، تکلیف بزرگ و سنگینی دارند؛ مسئولین کشورها، علما، روشنفکران، نویسندگان، گویندگان، کسانی که جایگاه تأثیرگذار در بین مردم دارند و حرفشان اثر میگذارد، همهی اینها نقش دارند؛ اینها میتوانند دربارهی حقیقت حج برای مردم توضیح بدهند، مردم را تفهیم کنند و بر روی افکار عمومی مردم اثر بگذارند.»
نمیدانم از خوشی بمیرم برای این خط آخر یا از غصه؛ کاری که چندسالیست در حد بضاعتم شروع کردهام و هرجا رفتهام از حج گفتهام. اما مهجوری حج در جامعه بیش از بضاعت من و ماست. غصهام گرفته اما دلگرم شدهام که پس درست فهمیدهام.
«از خدای متعال کمک بخواهید... که ورود شما در این کار بزرگ به کمک الهی و خروج شما [هم] مورد رضای الهی باشد. درست حرکت کنید، انشاءالله خدای متعال هم برکت خواهد داد.» بعد از این دعا، دیگر چه می خواهم؟

هنوز در حال مزهمزه کردن صحبتها هستم که آقا والسلامعلیکم میگویند و در میان شعارهای جمعیت دیدار به پایان میرسد.
یکهو یاد خانم معینه اهل سنت میافتم؛ تا بجنبم و برسم به آخر حسینیه، اثری ازشان نیست. حاجخانمی که النگو فروخته برای حج هم، نیست. همه سبکبار و شاد رفتهاند بروند حج...
گریهام گرفته که من جزء حاجیها نیستم و البته صد شکر که در حد قلم و کاغذی و روایتی، شاید خادم حاجیها...
۱) افرادی که زیر نظر روحانیان کاروان، در امر آموزش، همراهی و کمک به حجاج در انجام اعمال کمک میکنند.
