1404/02/16
گلستان توحید

روایتی از دیدار دستاندرکاران حج با رهبر انقلاب
شب قدر امسال، حرم امام رضا بودم. قرآن به سر گرفتن جمعی که تمام شد، رفتم کنج رواقی مشرف به ضریح نشستم تا با خدا برای مقدرات سال جاریام چکوچانه بزنم. چند ساعتی تا مطلعالفجر مانده بود و پروندهها هنوز بسته نشده بود. چشمم خورد به تابلوی رواق. نوشته بود: «توحیدخانه». به امام رضا گفتم: «در چایخانهات چای میدهند دستمان، از نقارهخانهات صدای خوش میچکد روی گوشهایمان، لابد اینجا هم توحید وصل میکنند به فکر و قلب و نگاهمان!»بعد هم خدا را به امام رضا قسم دادم که سهم بیشتری از توحید توی سبد سالانهام بیندازد و به گمانم رزق حضور در دیدار حضرت آقا با کارگزاران حج را همان شب توی سبدم انداخته بودند. یک دیدار توحیدی با مخلفات اضافه! مثلا اردیبهشت که بهتنهایی برای رقیق کردن آدم کافی است. یا دههی کرامت که صدای نقاره و بوی گلاب میدهد.
والسابقون السابقون، اولئک المقربونساعت هفت صبح گنجشکها محوطهی حسینیه را روی سرشان گذاشته بودند. جزو نفرات اول وارد حسینیه شدم. همراه جمعیتی که میخواستند ردیفهای جلو بنشینند. پنجاهشصت نفر اول را راه دادند آن جلو جلوها و بقیه کمی عقبتر نشستند. در اغلب دیدارها ردیفهای ابتدایی مخصوص مهمانان ویژه است. اما حج از این حرفها ندارد. اسمش که میآید همه برابر میشوند.

من که راوی حج بودم، با آن گروهی که از یزد آمده بودند و پیرزنی که کاروانشان همان شب عازم بود و هنوز ارز نخریده بود، و حتی زن جوانی که همسرش دو هفته پیش شهید شده بود و چون اطلاعاتی بوده از نحوهی شهادتش به آنها چیزی نگفته بودند، کنار هم نشسته بودیم. قانون دیدار آن روز این بود که هرکس زودتر رسیده و سریعتر دویده باشد، نزدیکتر مینشیند. مثل قانون دنیا و آخرت. والسابقون السابقون، اولئک المقربون.

گروه یزدیها میگفتند: «همیشه توی تلویزیون اینجا را میدیدیم و میپرسیدیم یعنی کیا رو دعوت میکنند دیدار آقا؟ اینا کیان که این جلو میشینن؟ نگو یکی مثل ماها بودند.» هیچ کس حاضر نبود یک سانتیمتر از جایی که نشسته عقبنشینی کند.
ولی من روایتگر دیدار بودم و باید میرفتم سراغ حاشیههای جذاب! به انتظار نشستن و حرکت نکردن، اتفاقی نمیسازد. این شد که از نقطهی امنم در صف اول بلند شدم و رفتم دوری در جمعیت بزنم. حاجیهای مشتاق یکییکی و چندتاچندتا وارد حسینیه میشدند. بعضیشان شال رنگی مشخصهی کاروانشان را هم دور گردن انداخته بودند.

با چند نفرشان حرف زدم. استاد دانشگاهی از تهران که پادرد داشت و دنبال صندلی خالی میگشت، خانمی از شهرری که پانزده سال پیش فیش حج خریده بود و عمر شوهر جانبازش به اعلام نوبت فیششان کفاف نداده بود، زنی که همسرش مدیر کاروان بود و از دزفول آمده بودند، پیرزنی از مشهد که دنبال کاغذ و خودکار بود برای آقا نامه بنویسد. پرسیدم: «چی میخوای بگی؟» گفت: «میخوام بگم پسرم تو مترو کار میکنه. دستور بدن اونو رسمی کنند.» بعد پرسید: «الان نامه رو بدم آقا مهر هم میزنن زیرش؟» گفتم: مگر آقا خلاف قاعده کاری میکنند؟
فرصت اتصال به صاحبخانهاز این خندهام گرفته بود که فکر میکرد من آنجا کارهای هستم و از من میخواست اگر آقا را دیدم اسم پسرش را به ایشان بگویم. گفتم از من کاری برنمیآید ولی شما که عازم خانهی خدایی برو استخدام پسرت را از صاحب خانه بخواه.
«حج برای نزدیک شدن و اتصال انسان به صاحب خانه است.» این جمله از امام خمینی را پشت سرمان، روی دیوار ایوان حسینیه زده بودند.
از پیرزن جدا شدم. در حالی که توی دلم میگفتم: «میروی حج به جا میآوری و آنقدر به صاحب خانه نزدیک میشوی که نیاز به هیچ واسطهای پیدا نکنی.»
توحیدیترین دعاها را آدم جلوی کعبه میکند. مثل ابراهیم که از خداوند خواست مکه را آباد و امن و پرروزی قرار دهد و به نبودن واسطههایی مثل آبادانی و خانه و جمعیت و باران و رودخانه و زمین کشاورزی فکر نکرد. و خداوند اجابت دعای ابراهیم را نشانهی واضحی قرار داد برای هرکسی که در امنیت وارد مکه میشود و آن سنگی که ابراهیم بالایش ایستاد و دعا کرد را هم همراه بیتش طواف میکند. یعنی دعای توحیدی ابراهیم هم مثل خانهی کعبه باعظمت است.
«فیه آیات بینات مقام ابراهیم و من دخله کان آمنا»

این آیه را روی پردهی جلوی حسینیه زده بودند. مراسم با ذکر تلبیه شروع شد. با لبیک گفتن به الله. موهای تنم سیخ شدند و یاد میقات «شجره» افتادم. شجره یعنی درخت. در واقع «تکدرخت».
یادی از آن برائت مبارکدو سال پیش که حج رفتم برای خودم خیال میبافتم که «خدا برای استقبال از مهمانانش جایی خارج از مکه منتظر میایستد و آن تکدرختِ توی بیابان که حالا مسجدی هم کنارش ساختهاند محل ملاقات خدا و مهمانان است. مثل همان درختی که میقات خدا با موسی بود. در آن شب سردی که موسی دنبال آتش و راهنمایی میگشت...»
اسم دوست جدیدیمان را میپرسم. برایم مینویسد çiğdem، ترکی بلد بودنم باز هم نجاتم میدهد. هر چند در بهترین حالت ۷۰ درصد حرفهایشان را میفهمم. سه تا دختر دارد و با همسرش به حج آمده. چطور در حالی که کاروانهای ایرانی از زمان دقیق مراسم برائت اطلاع دقیقی نداشتند این گروه از ترکیه آمدهاند اینجا؟ میپرسم: «شما هم مرگ بر آمریکا گفتید؟» با شور و شوق سر تکان میدهد و میگوید: «آمریکا دشمن اسلام و دشمن شیعه است».از خیالات برگشتم. من دنبال کاغذ و قلم بودم. راوی بدون کاغذ و قلم مثل جنگجوی بدون شمشیر است. برای بار دوم به یکی از خادمین حسینیه مراجعه کردم. «گفتن میارن.»
مهتاب را دیدم. از زیر سنگ یک خودکار و یک تکه کاغذ کوچک پیدا کرده بود. همان را با من نصف کرد. خودکارش را گرفتم و تندتند رویش نوشتم. «یزدیهای ذوقزده - پیرزن بدون ارز - همسر شهید اطلاعات بدون اطلاعات - استاد دانشگاه پادردی - زن جانباز منتظر - پیرزن دنبال واسطه و نامه.»
مهتاب هم مثل من راوی حج بود و روایتگر دیدار آن روز. هنوز هم بعد از دو سال با دیدنش یاد منا میافتادم. اولین جایی که بروز حقیقیاش را دیدم. قبلاً برایم مجازی بود و او را از روایتها و عکسهایی که مثل من از حج منتشر میکرد میشناختم.
بارانهای بهاریمداحی آمد پشت میکروفون و از امام رضا خواند. «ای صفای قلب زارم... هر چه دارم از تو دارم...»
در حسینیه باران بارید. از آن بارانهای بهاریِ یکهو. چشمها چه حاصلخیز بودند. مداح دیگر آمد و از امام حسین خواند. این بار آتش افتاد به دلها و شانهها تکان خوردند.

کنار یک خانم میانسال نشستم. گفت: «اولین بار است آقا را میبینم. اولین بار هم هست که حج میروم.» پرسیدم: «فیش داشتی؟» گفت: «نه، همه چیز دقیقهی آخر و معجزهوار جور شد. به یک خادم امام حسین خدمت کردم و فردایش همسرم پیشنهاد داد من را هم ببرد مکه. خودش از قبل فیش داشت و قرار بود برود. مطمئنم کار امام حسین بود. چون همسرم هیچ وقت اهل چنین تصمیمهای ضربتیای نبوده. امام حسین است که زیر دِین کسی نمیماند. هر سال که برای خادمی میروم اربعین وقتی برمیگردم میبینم بیشتر از چیزی که خرج کردهام توی حسابم پول آمده. به عناوین و بهانههای مختلف.»
بالاخره کاغذ و قلم میگیرم. خانمی میآید سراغم. «خودکارتو میدی؟» میپرسم: «واسه چی میخوای؟» میخواست کف دستش بنویسد که از طرف آقا طواف انجام خواهد داد. گفتم این همه چیز روی یک دست که جا نمیشود. توی دلت بماند بهتر است. جای رشد و پرورش هم دارد. شاید دلت خواست توی قرآن خواندن هم شریکش کنی. سری تکان داد و رفت.
نشستم کنار زنی که فردایش عازم بود. با خوشحالی زائدالوصفی میگفت: «آمدهام از آقا خداحافظی کنم و بروم.» گفتم: «حج تو با دیدار آقا شروع شده و خدا کند که به دیدار آقا امام زمان تمام شود.» به قول کرمانیها گریه شد. زیر لب گفتم: «و تمام الحج، لقاء امام».
من هم گریه کردم. وقتش بود برمیگشتم به نقطهی امنم، صف اول. قلم و کاغذم برگهی عبورم شد و توانستم به السابقون السابقون ملحق بشوم. هرچند جایم را در صف اول گرفته بودند.
گلستان توحیدآقا که آمدند همه بلند شدند و صفها به هم ریخت. میتوانستم دوباره خودم را به صف اول برسانم. دلم نیامد. حق آنهایی بود که دو سه ساعت به انتظار نشسته بودند. من که همهش دور حسینیه گشته بودم. شعارها که تمام شد حجاج نشستند و مجری دوباره لبیکها را گفت و همه تکرار کردیم.

دورت بگردم خدا. حالا که بین این همه مهمان تو بُر خوردهام، میشود این لبیکهای پلاستیکی را از من قبول کنی و به اسم طلایی در کارنامهام ثبت کنی؟ داشتم در دعا کردن شبیه ابراهیم میشدم. توحیدیِ توحیدی. بدون توجه به قابلیت و اسباب.
همان چند دقیقه پیش به آن چند نفری که دیدمشان و حاجی امسال نبودند، گفته بودم: «امروز از اینجا حجتون رو بگیرید و برید.» خودم ولی آن لحظه که با تکرار تلبیه اشکهایم ریخت، کربلا خواستم. برای عرفه! همچنان از آن دعاهای توحیدی بود. بدون توجه به قابلیت و اسباب.

حاجآقای نواب آمد و گزارش داد. شعار حج امسال را هم گفت. چقدر طولانی و متنوع بود. «حج، سلوک قرآنی، همگرایی اسلامی و حمایت از فلسطین مظلوم.»
آقا که شروع به صحبت کردند، فضا نورانیتر شد. تجمیع برق نگاه آن همه جمعیت بود فکر کنم. آقا از مصیبت بندرعباس گفتند و رسیدند به حج که منافعش فقط برای مسلمانها نیست و کل بشریت از حج بهرهمند میشوند.

قالبی سراسر سیاسی که محتوایی تماما عبادی داخلش ریخته شده. چه ترکیب بکر و جالبی بود تعابیر آقا از حج. احساس میکردم سر کلاس درسی نشسته بودم که استادش مباحث فلسفی عمیق را به زبان من ساده میکنند و میگویند. از نظر استاد، تکتک اعمال حج نمادین بودند و قرار بود چیزی به ما یاد بدهند. طواف و سعی و بیتوته و رمی و احرام.
میگفتند: «درس طواف، گردش گِرد مرکزیّت توحید است.» حکومت توحیدی، اقتصاد توحیدی، رفتار توحیدی و خانوادهی توحیدی. میگفتند اگر محور همه چیز خدا باشد دنیا گلستان میشود. اگر توحید ملاک باشد خودخواهیها و بیرحمیها و قساوتها و قتلها و کودککشیها و استعمارها و دخالتها از بین خواهد رفت.
«همهی اینها مگر توصیف دنیای پس از ظهور نبودند؟» دوباره غرق شدم در تخیلات خودم. پس بیشترین چیزی که آن زمان به درد آدمها خواهد خورد، همین توحید است. نگاه و فکر و قلبها که توحیدی شود همه چیز عوض میشود. حتی قوانین طبیعی خلقت.
پس بعید نیست که آن زمان با پیشرفت علم جلوی پنجره فولاد خلوت شود و آدمها برای حل مشکلاتشان سعی کنند خودشان را به توحیدخانهی حرم برسانند. همانجا که توحید نصب میکنند روی فکر و قلب و زبان آدمها.
دوباره از تخیلاتم بیرون میآیم. سخنرانی داشت تمام میشد. آنقدر از تصور زندگی در یک زمین توحیدی به وجد آمده بودم که باقی درسها را درست نشنیدم. به خودم قول دادم بروم از روی سایت یا شبکههای اجتماعی بخوانم.
با «والسلام علیکم» آقا، جمعیت بلند شدند و حاشیهها رقم خوردند. شعارها. گریهها. لبخندها، ارادتها، موجها.
برای روایتگر، ایستادن بهترین چیز است. آدمهای نشسته هیچ اتفاقی را رقم نمیزنند. من هم ایستادم و به نسبتم با جستوجوی توحید فکر کردم. چقدر دنبالش بودم؟ همینقدری که از سر اتفاق از رواقی سردرآورده و خواسته باشم بیشترش کنند، یا ضرورتی که برای آماده شدن برای ظهور باید دنبالش میرفتم و هر روز بیشترش میکردم؟
کلمات آقا توی سرم هنوز گرم بودند. ضربان داشتند. با توحید دنیا گلستان میشود. همراه جمعیت از حسینیه بیرون آمدم. هوا هنوز اردیبهشت بود. تا اذان ظهر یک ساعتی مانده بود که جان میداد برای نشستن در حیاط مسجد جمهوری و فکر کردن به چیزهایی که در ذهنم اتصالهای جدید به هم پیدا کرده بودند. مثلاً حج و ظهور. سیاسیترین قالب که از قضا عبادیترین محتوا داخلش ریخته خواهد شد. شما فکرش را میکردید محتوای قالب سیاسیِ ظهور، توحید باشد؟
