1403/12/09
گفتوگو با خانم قافلان کوهی، همسر شهید کسایی
شهید غدیر


نوزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت همراه با انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «آخرین فرصت» و گرامیداشت فداکاری خانوادههای ارتش جمهوری اسلامی ایران، پنجشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۳ در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی الکاظم (شاهچراغ) علیهماالسلام شیراز برگزار شد.
کتاب «آخرین فرصت» یکی از شش کتابی است که در هفته دفاع مقدس امسال بهعنوان تازهترین کتب تقریظی حضرتآیتالله خامنهای معرفی شده بودند. این کتاب، روایت زندگی شهید علی کسایی است که توسط خانم سمیرا اکبری به رشته تحریر درآمده است. نویسنده با انجام گفتگوهایی تفصیلی با همسر شهید، زندگی این رزمنده دفاع مقدس را به زیبایی روایت و ابعاد شخصیتی وی را با قلم هنرمندانه خود تصویر کرده است.
به همین مناسبت رسانه KHAMENEI.IR در گفتوگو با خانم رفعت قافلانکوهی، همسر شهید علی کسایی، گوشههایی از زندگی این شهید بزرگوار را مرور کرده است.


وارد مسجد شدم و دیدم چند آقا در مسجد با یک دستگاه ماشینتایپ نشستهاند و تکتک دنبال حروف میگردند که تایپ کنند. گفتم من آمدم برای کلاس نهجالبلاغه اسم بنویسم، گفتند اینجا بنویسید. دلم سوخت. گفتم میخواهید کمکتان کنم؟ آقایی که آنجا بود، روحانی بود، ولی لباس شخصی به تن داشت (که بعدها شهید شد). گفت: «خدا خیرتان بدهد». دستگاه را به اتاقی دیگر بردند و گفتند: «بفرمایید». چون وارد بودم، سریع تایپ کردم و دادم. گفتند: «به این زودی؟ میشود چند چیز دیگر هم برایمان تایپ کنید؟» گفتم: «بله». آنها را هم تایپ کردم و همینطور شدم عضو مسجد.
در همان مسجد، آقای کسایی نهجالبلاغه را با آیات قرآن تفسیر میکرد و همین باعث آشنایی من و آقای کسایی شد.
مدتی به مسجد رفت و آمد داشتم اما یک روز مسجد نرفتم. خواهر آقای کسایی آمد دم در منزلمان. او را نمیشناختم.
زنگ زد و پرسید: «منزل خانم قافلانکوهی اینجاست؟» گفتم: «بله، بفرمایید». گفت: «آن خانم قافلانکوهی که در مسجد هستند؟» گفتم: «خودم هستم، بفرمایید». گفت: «مادرتان هستند؟» فهمیدم که خواستگار است ولی نمیدانستم کیست. مادرم آمد و در جواب اولیه خواستگاری گفت: «ایشان نامزد دارند». خواهر آقای کسایی گفت: «من نمیدانم، من فقط داداشم را میآورم، به خودش بگویید که نامزد دارد».
همان شب خوابی دیدم. در خواب، من و آقای کسایی روی تخت سنگ معلقی نشسته بودیم. هر دو لباس سفید به تن داشتیم و آیهی «ربنا آتنا» را تلاوت میکردیم و اشک میریختیم. صبح که بیدار شدم، خوابم را برای مادرم تعریف کردم.
همان صبح، حدود ساعت نه و نیم، زنگ خانه را زدند. از کنار در که نگاه کردم، دیدم آقای کسایی است. مادرم زمانی که رفت در اتاق پیش آنها بنشیند، به من گفت تو نیا. به مادرم گفتم یعنی چه که من داخل اتاق نیایم؟ استادم است. با همان چادر مشکی که همیشه مسجد میرفتم، وارد اتاق شدم و سلام کردم. آقای کسایی از زیر عینک نگاهی به من کرد و گفت: «حدس میزدید من باشم؟» مادرم خوابم را تعریف کرد و گفت: «بله، دیشب یک چنین خوابی دیده».
این خواب باعث شد که ما به این ازدواج اصرار کنیم. البته پدرم راضی نبود، ولی بالاخره راضی شد. رفتیم خدمت حضرت امام و ایشان خطبه عقدمان را خواندند. همانجا که از خانه امام بیرون آمدیم، آقای کسایی به من گفت: «من عید غدیر متولد شدم و دوست دارم که ازدواجمان هم در روز غدیر باشد». به خاطر فوت شوهر خالهام و رسم و رسوماتی که وجود داشت گفتم فکر نمیکنم آن موقع مراسم برگزار شود. زمان عیدغدیر قبل از چهلم شوهرخالهام بود. گفت: «میروم و صحبت میکنم».
خلاصه صحبت کرد و روز عید غدیر همه را به صرف ناهار دعوت کردیم. شبها حزب بعث، شیراز را بمباران میکرد و همهجا خاموشی بود. آقای کسایی آمد و خواهرهایش یک میز در اتاق گذاشتند و گفتند: «بروید غذا بخورید». وقتی آمد در اتاق گفت: «رفعت، من روزهام». گفتم: «برای چی روز ازدواج روزه گرفتی؟» گفت: «آن روز پشت در خانه امام نذر کردم که روز غدیر موعد ازدواجمان باشد. حالا یک تقاضا دارم؛ امروز هر دعایی بکنی، مستجاب میشود. من دعا میکنم و شما آمین بگویید.»
گفت: «دعا میکنم که خدا شهادتم را روز غدیر رقم بزند» و دقیقاً هفت سال بعد، در روز عید غدیر، شهید شد.


زمانی که من فرزند آخرم، عبدالله را باردار بودم و حالم بد شد، دکتر به او گفت که باید من را از استرس دور کند. او ما را به کازرون، یکی از شهرستانهای شیراز، برد و من سه روز مدرسه نرفتم. بعد از این مدت، آخر برج که شد، آمد و از من خواست دستهچک را بدهم. وقتی ظهر خواستم به مدرسه بروم، خودش دنبالم آمد و به راننده سرویس گفت: «شما بروید، من خودم خانمم را میبرم.» وقتی به مدرسه رسیدیم، صندوق عقب ماشین را باز کرد و دیدم تمام حقوق یک ماه من را برای بچههای مدرسه کفش خریده است، مدرسهای که بودم پایین شهر و از مناطق محروم بود. گفتم: «این چیست؟» گفت: «یک کمی دلم لرزید که این پول صرف خودم بشود.»
بله، ایشان میترسید که من در مدت بارداری نتوانسته باشم خوب کار کنم. ما در خانهی سازمانی زندگی میکردیم و تلفن داخلی داشتیم. او یک قلک گذاشته بود و میگفت: «هر وقت تلفن میزنی، یک تومان در این قلک بینداز. این بیتالمال است و بهتر است وارد زندگی ما نشود.»
مثال دیگر عرض کنم. او در سال ۶۰ توسط منافقین در میدان هنگ شیراز ترور شد و تهدید کردند که به فرزندمان آسیب بزنند. روحالله پسر اولم، سه ماهه بود. یک اسلحه در اختیار آقای کسایی قرار داده بودند. همان روزی که ایشان ترور شد موقع رفتن، به او گفتم: «علی، اسلحهات را ببر.» او گفت: «ما مسلح به اللهاکبریم.» چند ساعت بعد، او را با موتور زدند. سه یا چهار تیر به او خورده بود و به معده و طحال او آسیب رسید. او همیشه میگفت: «منافقی که من را زد، از اول اینطور نبوده، بلکه در اثر لقمهای شبههناک به این درجه رسیده که بتواند کسی را بکشد.»
حساسیت او نسبت به بیتالمال بسیار بالا بود. ما در خانهی مادرشوهرم زندگی میکردیم و سه بچه در سالهای ۶۰، ۶۱ و ۶۲ به دنیا آوردیم. آن خانه هیچگونه امکاناتی نداشت، در طبقه بالا زندگی میکردیم که نه سرویس بهداشتی داشت و نه حمام و نه آشپزخانه. دوستانش به او میگفتند با سه تا بچه چطور در آن خانه زندگی میکنید؟ باید خانهی سازمانی بگیرید، نوبتت هم هست، اما او همیشه میگفت: «ما انقلاب کردیم و این حق کسانی است که از قبل در ارتش بودند.» او به من گفت: «من شرمندهام، قول میدهم که روز قیامت جبران کنم.» او نظامی بود و در پادگان مرکز پیاده خدمت میکرد، اما به عنوان کارمند عقیدتی سیاسی فعالیت میکرد. گفت: «ما انقلاب کردیم و این حق آنهاست که از قبل در این موقعیت بودند. مرا ببخش و قول میدهم که روز قیامت جبران کنم.» این حساسیت او نسبت به بیتالمال بود.


زمان شهادت آقای کسایی ۲۹ سالم بود و با چهار بچه در محیط نظامی زندگی میکردم. پدر و مادرم به من گفتند که بیا خانه ما، طبقه بالا. من قبول نکردم. چه کسی به من یاد داد که قبول نکنم جز خداوند؟ پدرم میگفت مگر میشود با چهار تا بچه در محیط نظامی زندگی کنی؟ گفتم بابا، اگر بیایم، تربیت بچههایم بخاطر وجود مادربزرگم، مادرم، پدرم و دو تا خواهرهایم چندگانه میشود. خداوند از هر جهت به من کمک کرد، الحمدلله بچههایم را هم، خدا تربیتشان کرد.



