• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1403/08/23
گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی

اهتزاز پرچم دهه هفتادی‌ها در قلب حلب

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif همزمان با ۳۰ آبان، روز «قهرمان ملّی» و سالگرد پیروزی جبهه مقاومت و پایان سیطره‌ی داعش، مؤسسه‌ی پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی، «رویداد ملّی قهرمان» و هفدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت را همراه با انتشار تقریظ‌های حضرت آیت‌الله العظمی‌خامنه‌ای بر سه کتاب مربوط به شهدای جبهه مقاومت با عناوین «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز» برگزار خواهد کرد.
«بیست سال و سه روز» روایت زندگی جوان‌ترین شهید مدافع حرم سیّدمصطفی موسوی است که در ۲۱۶ صفحه به قلم خانم سمانه خاکبازان نوشته و توسط انتشارات روایت فتح چاپ و منتشر شده است.
رسانهKHAMENEI.IR  به همین مناسبت در گفت‌وگو با خانم زینت‌سادات موسوی، مادر گرانقدر شهید مدافع حرم سیّدمصطفی موسوی، نگاهی به دو دهه زندگی جوان‌ترین شهید مدافع حرم داشته است.

* سیّدمصطفی دارای شخصیتی ویژه‌ای است. او جوان‌ترین مدافع حرم کشورمان است و از ابعاد گوناگونی می‌تواند برای نسل جوانمان الگو باشد. معرفی این شهید عزیز بر همه‌ی ما واجب و لازم است. به‌عنوان مادر این شهید، کمی از شخصیت سیّدمصطفی بگویید. چه پسری بود، چه تیپی داشت، چه کار می‌کرد، چه ویژگی‌های خاصی داشت؟
* اولین ویژگی‌اش که خیلی برجسته است خنده‌‌‌رویی بود. فوق‌العاده خنده‌رو بود. اگر قرار بود حرفی نزند اصلاً بروز نمی‌داد و در جواب سؤال‌های ما فقط می‌خندید و هیچ‌چیز نمی‌گفت. «آره» یا «نه» هم نمی‌گفت. به خاطر اینکه شاید خدای ناکرده بخواهد خلاف واقع بگوید، فقط می‌خندید. در خانه هم کلاً خنده‌رو بود. سوریه هم که بود بچه‌ها به او می‌گفتند سیّد خندان، یا نابغه‌ی کوچک. به همین خاطر، بعد از شهادتش در یکی از سایت‌های کشور عربستان یک خط قرمز روی عکس سیّدمصطفی زده بودند و نوشته بودند که نابغه‌شان را هم کشتیم؛ دقیقاً بعد از شهادتش. خدا را شکر کردم که بچه‌ی من اینقدر برجسته شد، اینقدر دیده شد و خار چشم دشمن بود.

دیگر اینکه فوق‌العاده صبور و مهربان بود. فوق‌العاده منظّم، مرتب و دقیق بود. مسئول چیدمان رختخواب‌ها در کمد و کاسهبشقاب‌ها در کابینت بود. لوازم داخل کمدش بسیار منظم و دقیق چیده شده بود. کتاب‌های اول ابتدایی‌اش را اگر ورق می‌زدید، انگار همین الان خریداری شده بود؛ اینقدر تمیز و مرتب بود. اگر اول سال لباس برایش می‌خریدم آخر سال لباس همانجور نو بود. کفش‌هایش هم به‌همین شکل.

رنگ لباسش هم معمولاً سفید بود فقط محرم و صفر مشکی می‌پوشید و رنگ‌های دیگر نمی‌پوشید، فقط سفید. فقط یک مدل و یک رنگ می‌پوشید. تیپ ظاهری‌اش هم کاملاً امروزی بود. وقتی لباس‌های بسیجش را می‌آورد خانه برای شست‌وشو، می‌گفت «مامان آخر شب اینها را پهن کن پشتبام، صبح هم قبل از اینکه نماز بخوانی، اگر من خواب بودم، برو از رختآویز بردار بیاور که همسایه‌ها نبینند. من نمی‌خواهم کسی بداند که بسیجی‌ام و چه کار می‌کنم.» بعد از شهادتش همه‌ی همسایه‌ها گفتند «مگر سیّدمصطفی بسیجی بود؟ آخر با این تیپ، لباس آستینکوتاه، چسبان، شلوار جین و روغن مو مگر می‌شود کسی بسیجی باشد؟»

کرم دستوصورتش، صابون و شامپویش هم مخصوص بود. اینقدر به این چیزها اهمیت می‌داد، می‌گفتم «پسر تو از یک دختر هم بیشتر به خودت میرسی»، می‌گفت «مامان این بدن امانت است دست ما، من باید در امانت خیانت نکنم.» جمعه به جمعه مسواکش را عوض می‌کرد و همیشه بهترین خمیردندان می‌خرید.

با دوستانش هم خیلی خوب بود. بعد از شهادتش یکی از همکلاسی‌هایش که چند سال با هم دوست بودند و رشته‌اش ریاضی بود، می‌گفت «وقتی معلم دیفرانسیل درس می‌داد، من اصلاً متوجه نمی‌شدم. زنگ تفریح که می‌شد به سیّدمصطفی می‌گفتم که این را برای من توضیح بده. سیّدمصطفی اول یک دانه می‌زد پس گردن من، می‌گفت یک بسم الله بگو، بعد یک صلوات بفرست و بنشین تا توضیح بدهم. این مسئله‌ای که معلم ما در یک ساعت توضیح داده بود و من هیچ چیز نفهمیده بودم، سیّدمصطفی در عرض دو سه دقیقه مسئله را برایم روشن و تفهیم می‌کرد. تمام تست‌های کنکور را که زدم مدیون سیّدمصطفی هستم.»

ما هر کاری می‌خواستیم انجام بدهیم با سیّدمصطفی مشورت می‌کردیم؛ اندازه‌‌ی یک مرد هفتادساله تجربه داشت اینقدر که این بچه فهمیده بود. در اوج گرما، روزه به او واجب شده بود. تابستان می‌رفت سر کار، می‌گفتم سر کار نرو، روزه‌‌ات را بگیر. می‌گفت که نه، من هم سر کار می‌روم و هم روزه می‌گیرم. می‌گفت باید مرد جوهره داشته باشد، باید مرد غیرت داشته باشد. من دوست ندارم برای پول توجیبی‌ام از پدرم پول بگیرم. اینقدر خودساخته بود.
 
* رابطه‌اش با پدرشان چطور بود؟
* عالی بود، دوست بود با پدرش. یک سال‌ونیم با پدرش می‌رفتند سازمان نخبگان تا از طرح ناو جنگی‌اش دفاع کند. طرحش را با بالا‌ترین امتیاز پذیرفتند؛ ولی حمایت نشد. یکی از دوستانش به او گفته بود که طرحت را بفرست کانادا ببین آنجا حمایت می‌شود یا نه. طرحش را فرستاده بود کانادا، دعوتنامه آمد برایش از کانادا. من و پدرش خیلی اصرار کردیم که برو کانادا درست را بخوان و برگرد، می‌گفت می‌خواهم به کشورم خدمت کنم. میگفت می‌ترسم؛ شیطان در کمین است. من همین مصطفایی که هستم را دوست دارم، با همین مصطفی حال می‌کنم. از همین مصطفی خوشم می‌آید. می‌ترسم بروم کانادا عوض بشوم. می‌گفت مطمئنم که خدا قرار است یک‌جور دیگر به من پاداش بدهد. از همان بچگی که شیرش می‌دادم دعایش می‌کردم. او را نوازش می‌کردم و می‌گفتم خدایا پسرم قرار است سرباز امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشد. او را بیمه‌ی حضرت اباالفضل کردم. خدایا این امانت است در دستم، می‌خواهم بهترین سرباز باشد برای امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف.

* چه شد که سیّدمصطفی تصمیم گرفت برود سوریه؟
* سیّدمصطفی از بچگی به پایگاه بسیج رفت‌وآمد داشت. یک بار در نوجوانی با پسرخاله‌هایش به میدان تیر رفته بود که کلاه اندازه سرش نبود و به‌خاطر جثه‌ی کوچک سیّدمصطفی و تکان و ضربه‌ی اسلحه، کلی اذیت شده بود. اخبار منطقه را بسیار دنبال می‌کرد. زیاد اهل تلویزیون و سینما نبود؛ اما با دیدن یک قسمت از سریال زندگی شهید بابایی نشست و تا آخرش را دید. بعد از دیدن فیلم به‌یک‌باره متحول شد. شانزده، هفده‌ساله بود. دانشگاه را هنوز شروع نکرده بود. عکس شهید بابایی را آورد، در اتاقش زد و رفت دنبال خلبانی. گفت مامان دوست دارم خلبان بشوم، مثل شهید بابایی و شهید دوران. می‌خواهم هواپیمایم را پر از مهمات کنم و بروم بزنم به قلب تل‌آویو، این غده‌ی سرطانی را می‌خواهم نابود کنم.

می‌گفت که می‌خواهم مثل شهید بابایی بشوم. رفت دنبال خلبانی و امتحان‌هایش را هم گذراند، تا رسید به قسمت پزشکی‌اش. بچه که بود پاهایش پرانتزی بود ولی کاملاً سالم بود. گفت پاهایم را که با دستگاه دیدند، گفتند تو بچه که بودی پاهایت پرانتزی بوده. گفتند بعدها در تمرینات به مشکل می‌خوری. لذا قبولش نکردند. وقتی آمد خیلی ناراحت بود؛ ولی می‌گفت مطمئنم خدا پاداش من را یک‌جور دیگر قرار است بدهد.

بعدها به‌واسطه‌ی یکی از دوست‌هایش با بچه‌های هوابرد آشنا شده بود و آنجا متوجه شده بود که اینها می‌خواهند بروند سوریه. از اینجا زمزمه‌های سوریه شروع شد. سیّدمصطفی در عرض یک سال‌ونیم خودش را رساند به اینها. زمانی که می‌خواست برود سوریه، قدش شده بود دو متر، هیکلش چهار شانه بود و کاملاً خودش را ساخته بود. تمام تمرینات را بدون کم‌و‌کاست انجام داده بود؛ حتی بیشتر از بقیه.

 
* خاطره‌ای از آن دوران دارید؟
* یادم است که هنوز چهلمش نشده بود که به خواب یکی از اقوام آمده بود و گفته بود که به مادرم بگو من پنج روز روزه بدهکارم. این پنج روز را برای من روزه بگیرد؛ من را اینجا برای همین نگه داشته‌اند. ماجرای این روزه‌ها از این قرار بود که دوازده روز آخر ماه رمضان سال ۹۴، اینها را بردند تپه‌های کلکچال برای آخرین تمرین‌هایی که باید بکنند. همان موقع به او گفتم پس روزه‌ها را چه‌کار کردی؟ گفت ابتدا ما را تا یک مسافت شرعی می‌بردند که افطار کنیم و بعد برای تمرین می‌آمدیم. گفتم چند روز روزه خوردی؟ گفت زیاد نیست، می‌گیرم نگران نباش. اما ظاهراً وقت نشده بود که قضای همه را بگیرد؛ چون ماه رمضان آخرهای شهریور بود و اینها هم مهر اعزام شدند.

* کمی درباره‌ی کتاب صحبت کنیم. شما خودتان اهل کتاب هستید؟ سیّدمصطفی هم اهل کتاب بود؟
* از زمان شیرخوارگی سیّدمصطفی، همیشه کتابی در دست داشتم و مطالعه می‌کردم و او هم مرا می‌دید و الگوبرداری می‌کرد. بزرگ‌ترین معلّم برای بچه، پدرومادرش هستند. بچه در خانه آموزش می‌بیند. برایش نقاشی می‌کشیدم و همیشه علاقه داشت به دفتر و کتاب و مطالعه. کتاب داستان‌های مختلف برایشان می‌خریدم و می‌خواندم. هر وقت کتاب می‌خرید قبل از خواندن ابتدا جلدش می‌کرد و بعد می‌خواند. هر کتابی را حداقل دو بار می‌خواند. تنها وصیتش هم این بود که کتاب‌هایش را بدهیم به مدرسه‌اش.

سیّدمصطفی وقتی درباره‌ی دکتر علی شریعتی و کتاب‌هایش صحبت می‌کرد، همیشه این داستان را نقل می‌کرد که امام حسین علیه‌السلام آن زمان سفیر خودش را فرستاد کوفه. مسلم‌ابن‌عقیل علیه‌السلام آن زمان نایب بر حق امام زمانش بود. امام حسین علیه‌السلام را خیلی از بزرگان به کوفه دعوت کردند و همه‌شان هم به سفیر امام حسین علیه‌السلام و نایب بر حق امام زمانشان، پشت کردند. می‌گفت اگر به نایب امام زمانت پشت کنی، به امام زمانت پشت کرده‌ای و اگر به نایب امام زمانت، به ولی فقیه، پشت کنی کربلا تکرار می‌شود. وقتی اینها نایب امام زمان را به شهادت رساندند، کربلا به وجود آمد و به صغیر و کبیر امام حسین علیه‌السلام رحم نکردند. می‌گفت در این زمان نایب امام زمان ما سیّدعلی خامنه‌ای است و این یعنی بصیرت. اگر ما هم به نایب امام زمانمان پشت کنیم، به امام زمانمان پشت کرده‌ایم.

* کدام قسمت از کتاب سیّدمصطفی را دوست داشتید و به نظرتان جذاب بود؟
* یک روز خیلی سرحال بود و از خوشحالی بالاوپایین می‌پرید. علتش را که پرسیدم، می‌گفت برای خودم توشه‌ای خاص فرستادم به قیامت. پرسیدم قضیه چیست؟ می‌گفت چون بین ۱۵ نفر از نخبگان، پیشنهاد و طرح من پذیرفته شد و من هم هیچ حقوقی از محل کارم نمی‌گرفتم، لذا مغز و فکرم را خالصانه وقف پیشرفت کشورم کرده‌ام و ۱۵ سکه‌ی طلای جایزه طرح را هم هدیه کردم به شیرخوارگاه تا صرف امور خیریه و یتیمان بشود. او این کار را در زمانی انجام داد که ما می‌خواستیم خانه‌مان را جابه‌جا کنیم و پول پیش خانه بسیار کم داشتیم؛ همه را فرستاد برای قیامتش.

* گویا مطالعه آثار علامه جعفری هم در شکل‌گیری شخصیت ایشان بسیار موثر بوده است.
* بله یک روز با دوستش امین‌الله در پارکی که همیشه می‌رفتند قرار گذاشته بودند. امین‌الله می‌گفت خیلی پکر و ناراحت بود. علت ناراحتی‌اش را پرسیدم. گفت این کتاب را دومین بار است که خوانده است. دفعه‌ی اول خیلی متوجه نشده، اما دفعه‌ی دوم که خوانده چیزهای بیشتری به دستش آمده. گفتم چه کتابی است، گفت یکی از کتاب‌های علامه جعفری است. کتاب‌های علامه جعفری مطالبش خیلی سنگین است. سیّدمصطفی گفته بود «علامه جعفری گفته هروقت بلند می‌شوید بگویید برای رضای خدا، می‌نشینید برای رضای خدا، این آب را می‌خورید بگویید برای رضای خدا، هر کاری می‌کنید حتی لطف به پدرومادرتان برای رضای خدا، لطف به کسی دیگر، حتی حرف‌زدنتان، جایی می‌روید و خلاصه هر کاری می‌کنید بگویید برای رضای خدا. امین‌الله! من می‌ترسم، می‌ترسم از دنیا بروم، کارهایی که انجام دادم، اعمالی که انجام دادم در دلم نیّت قربت نکرده باشم. می‌ترسم در نامه‌ی عملم اینها ثبت نشده باشد. بروم آن طرف دستم خالی باشد.» امین‌الله گفته بود حالاحالاها وقت داری نگران نباش. او سرش را تکان داده بود و گفته بود نه زیاد وقت ندارم. انگار می‌دانسته می‌خواهد شهید شود.

* و ماجرای سوریه رفتن او چگونه بود؟
* دو سه روز قبل از رفتنش، دیدم که هراسان از خواب بلند می‌شود. هراسان بلند می‌شد و می‌رفت کتاب تعبیر خواب را باز می‌کرد. نگاه می‌کرد به کتاب تعبیر خواب، نگاه به من می‌کرد، دوباره نگاه به کتاب تعبیر خواب می‌کرد، نگاه به من می‌کرد، بعد می‌خندید. می‌خندید و بعد من چند بار دویدم بروم کتاب خواب را که باز کرده ببینم چه صفحه‌ای است که سریع می‌بست. گفتم چه خوابی دیدی، می‌خندید و می‌گفت مامان خیر است؛ چه جور هم خیر است.

نمی‌دانم خواب شهادت دیده بود یا نه. دو سه روز قبل از رفتنش گفت مامان بیا بنشین یک موضوعی به شما بگویم. می‌گفت من می‌خواهم بروم سوریه. من هم به او می‌گفتم که راضی نیستم. رضایت نمی‌دادم. می‌رفت دانشگاه که نامه بگیرد چون سربازی نرفته بود، دانشگاه به او نامه نمی‌دادند، کارهایش اصلاً جور در نمی‌آمد. آمد گفت مامان برای رفتن به سوریه من هر کاری می‌کنم جور در نمی‌آید. گفت مشکل من تویی مامان، گفتم من مشکلم؟ گفت آره همه‌ی مشکل من تویی. گفتم چرا؟ گفت اگر تو رضایت بدهی خدا راضی می‌شود، اگر تو رضایت بدهی حضرت زینب سلام‌الله‌علیها رضایت می‌دهد، اگر تو رضایت بدهی امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف رضایت می‌دهد. تو که راضی نیستی جور نمی‌شود. تو که راضی نیستی خدا اجازه نمی‌دهد به من. تو راضی باش. گفتم خب پدرت چه، گفت پدرم راضی است. پدرش رضایتنامه را امضا کرده بود.

زمانی که خانه بود منتظر می‌ماند که من نمازم تمام شود. مهرش را می‌گذاشت جای مهر من. شروع می‌کرد به خواندن نماز حاجت. بعد که نماز تمام می‌شد نگاه به من می‌کرد، می‌خندید، می‌گفت مامان راضی شو. برای رضای خدا راضی شو نه برای من. مامان اگر از ته دلت برای رضای خدا راضی بشوی، قربه‌الی‌الله بگویی از ته دلم برای رضای خدا راضی می‌شوم، مطمئن باش نامه‌ی من امضا می‌شود. خدا راضی می‌شود، حضرت زینب سلام‌الله‌علیها نامه‌ام را امضا می‌کند، امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف نامه‌ی من را امضا می‌کند. اگر تو راضی بشوی خدا به تو یک درجه‌ای می‌دهد یک مقامی می‌دهد که اصلاً در ذهنت هم نمی‌گنجد، راضی شو مامان تا خدا هم راضی بشود.

هر کس برایش یک روز، روز امتحان است. امروز روز عاشورای تو است، امروز روز امتحان تو است. اجازه بده بروم میدان. روز عاشورا حضرت علی اکبر علیه‌السلام اجازه گرفت، اذن میدان گرفت. همه‌ی آنهایی که شهید شدند، ۷۲ تن، روز عاشورا اذن گرفتند، اجازه گرفتند از امام حسین علیه‌السلام وارد میدان شدند، امروز روز امتحان تو است. روز عاشورا روز امتحان عظیمی است. این امتحان، امتحان عظیمی است. راضی شو من بروم میدان. گفتم راضی نمی‌شوم. گفت برای رضای خدا راضی شو، گفتم راضی نمی‌شوم. گفت چرا راضی نمی‌شوی، گفتم تو یک دانه‌ای، من از یک دانه بچه‌ام چه‌جوری بگذرم، مگر کسی از یک دانه بچه‌اش می‌گذرد؟

گفت که مادر وهب هم یک دانه داشت. آنها نصرانی بودند، ما مسلمانیم، ما شیعه‌ایم، سیّد اولاد پیغمبریم. حضرت زینب سلام‌الله‌علیها از هر کسی توقع نداشته باشد، از من توقع دارد. اینها گفتند حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را می‌خواهند ببرند به اسارت. اگر حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را دوباره ببرند اسیرش کنند، تو می‌توانی جواب حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را بدهی؟ روز قیامت جواب امام حسین علیه‌السلام را می‌توانی بدهی؟ اگر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بیاید شکایت کند چه می‌گویی؟ اگر امام حسین علیه‌السلام بیاید بگوید که روز عاشورای سال ۶۱ شما نبودید، حرجی به شما نیست؛ ولی الان شما بودید، تو سیّدی، اولاد منی؛ آمدند خواهر من را دوباره اسیر کردند بردند، شما هم نشستید و نگاه کردید؟ مامان من جواب ندارم بدهم؛ من از گردن خودم بر می‌دارم. گردن خودت است؛ روز قیامت باید خودت جواب بدهی. اما اگر راضی به رفتن من بشوی به تو قول می‌دهم، بهشت را برایت آباد می‌کنم، بهشتی برایت می‌سازم که در خواب هم ندیده باشی.

نمی‌دانم اصلاً چه شد. انگار الهامی شد و دلم آرام شد و ناخودآگاه، بدون اینکه اصلاً فکر کنم، گفتم راضی‌ام به رضای خدا، هر چه خدا بخواهد. خلاصه گذشت ۲۱ روز بود که سیّدمصطفی رفته بود سوریه؛ ولی پدرش می‌دانست. روز تولدش زنگ زده بود و با پدرش صحبت کرده بود؛ ولی به من هیچ‌وقت زنگ نزد. پدرش که آمد خانه خیلی خوشحال بود. گفت مصطفی زنگ زده، گفتم دروغ می‌گویی، گفت نه، بگذار زنگ بزنم تا با او صحبت کنی. بعد از شهادتش به ما گفتند هیچ‌وقت ما جواب گوشی کسی را نمی‌دهیم؛ اما نمی‌دانیم چرا جواب پدر سیّدمصطفی را داده بودند. بعد پدرش گفته بود گوشی را بدهید به سیّدمصطفی. اول با پدرش صحبت کرد و بعد پدرش گفته بود که مامانت می‌خواهد با تو صحبت کند. من با او صحبت کردم و پرسیدم کجایی، گفت همان‌جایی که قرار بود باشم، همان جایم؛ نگران نباش. دیگر هرچه با او صحبت کردم، جواب نداد. انگار داشت گریه می‌کرد. فقط گفت گوشی را به پدرم بده. گوشی را که دادم به پدرش، به او گفته بود «مگر نگفتم نمی‌توانم با مامان صحبت کنم؟ چرا گوشی را دادی به مامان؟ من اگر با مامانم صحبت کنم دست‌ودلم می‌لرزد. نمی‌خواستم با مامانم صحبت کنم که دست‌ودلم بلرزد.

* در پایان اگر نکته‌ای هست بفرمایید.
* در انتها می‌خواهم شعری را بخوانم که دخترم برای سیّدمصطفی سروده است. ما روزی که رفتیم معراج شهدا، خواهر شهید، سیّده زینب، همان لحظه یک شعر برای برادرش گفت که در کتاب همان شعر به‌صورت اولیه آمده است. من کاملش را اینجا برایتان می‌خوانم:
امروز دیدم صورتت را ماه گشته
مثل فرشته بودی اما بال بسته
امروز دیدم خواهرت در داغ هجران
همچون غریب کربلا بی‌یار گشته
با من چه کردی ای برادر ای مسافر
تو رفتی و این خواهرت دیوانه گشته
باریدن باران غم را دیده‌ام من
آن دم که مادر در برت غم‌دار گشته
دیدم تو را خوب دیدم
دیدم تو را با پلک‌های سرد و بسته
باریدن باران غم را دیده‌ام من
آن دم که مادر در برت غم‌دار گشته
دیدم پس از این عشق من در آسمانهاست
دیدم برادر پیکرش در خون نشسته
با من چه کردی ای برادر ای مسافر
تو رفتی و این زینبت دیوانه گشته
دیدم که رفتی دیدم و باور ندارم
دیدم پس از این قلب من آواره گشته
ای خون‌بهای تو تمام هستی من
پرواز تو خود معنی توحید گشته