1403/08/22
گفتوگو با نویسنده کتاب «بیست سال و سه روز»
قهرمان بیست سال و سه روز
همزمان با ۳۰ آبان، روز «قهرمان ملّی» و سالگرد پیروزی جبهه مقاومت و پایان سیطرهی داعش، مؤسسهی پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی، «رویداد ملّی قهرمان» و هفدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت را همراه با انتشار تقریظهای حضرت آیتالله العظمیخامنهای بر سه کتاب مربوط به شهدای جبهه مقاومت با عناوین «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز» برگزار خواهد کرد. «بیست سال و سه روز» زندگی شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی را روایت میکند که در ۲۱۶ صفحه به قلم خانم سمانه خاکبازان نوشته و توسط انتشارات روایت فتح چاپ و منتشر شده است.
رسانهKHAMENEI.IR به همین مناسبت در گفتوگو با خانم سمانه خاکبازان، نویسنده کتاب «بیست سال و سه روز» روایت نگارش داستان زندگی شهید سیّدمصطفی موسوی را بررسی کرده است.
بفرمایید چه شد که سراغ موضوع شهدای مدافع حرم رفتید و ایدهی کتاب از کجا آمد؟
زمانی که نگارش کتاب را شروع کردم، نگاه نادرستی به شهدای مدافع حرم و خود مدافعان حرم در جامعه حاکم بود که احساس میکردم اجحافی در حق مردمان سرزمینم است. شهدایی هم که میآمدند بسیار شهدای مظلومی بودند. این باعث شد که دست به قلم ببرم و برای این عزیزان بنویسم.
از طرفی خود سیّدمصطفی هم جوانترین شهید مدافع حرم و خاص بود. این شهید از لحاظ سنی با بنده فاصله داشت و در نگاه اول وقتی که مصاحبهها را خواندم تعجب کردم؛ پسری هجدهساله با یک دنیای متفاوت فکری و داشتن آرزوهای بسیار بزرگ در سر، بهیکباره از تمام تمایلات خودش دست میکشد و پا میگذارد به سوریه برای رسیدن به یک هدف والاتر. در اصل سیر تحول این شهید بزرگوار بود که برای بنده خیلی جذاب بود. برای همین شروع کردم به خواندن بیشتر و نوشتن دربارهی او.
از مراحل نگارش بفرمایید. تحقیقات چطور بود؟ مصاحبهها به چه صورت انجام میشد؟
مصاحبهها در سالهای قبل توسط دوستان عزیزم خانم زکیزاده و خانم جهاندوست انجام شده بود. مصاحبهها جامع بودند؛ اما هر نویسندهای وقتی دست به قلم میبرد، بنا بر ضرورتی که احساس میکند، زاویهی دید خودش را دارد و همچنین سؤالات دیگری هم دارد؛ بنابراین با مادروپدر شهید بزرگوار تماس گرفتم و به دیدار ایشان رفتم. چندین مصاحبه انجام دادم و الحمدلله که خیلی خانوادهی همراهی داشتند. همچنین چون مطالب در این حوزه تازه داشت برای نشر قلم خورده میشد، برخی از خاطرات احتیاج به این داشت که اجازه بگیریم. الحمدلله طی تماسهای متعددی که از طرف بنده و انتشارات انجام گرفت، این اجازهها هم اخذ شد.
خود سیّدمصطفی چه ویژگیهایی داشت و چگونه میتواند برای نوجوان و جوان امروزیمان جذاب باشد؟
سیّدمصطفی یک جوان کاملاً امروزی بود؛ با تمام مختصات یک پسر دههی هفتادی. اگر من او را در خیابان میدیدم هیچوقت باورم نمیشد که پا بگذارد به سوریه؛ اگر جزو خویشان و نزدیکانش بودم هیچوقت گمانم بر این نمیرفت که این پسر نازپرورده، که مادر همه چیز را در اختیارش میگذارد، بخواهد از این همه خوشیها و آسایشش دست بکشد و پا بگذارد به جایی مثل سوریه؛ حتی باورم نمیشد که بخواهد کارهای نظامی انجام بدهد یا علائق نظامی داشته باشد.
این پسر بهتمام معنا خاص بود. او هم عاشق موسیقی پاپ بود و هم موسیقی سنتی. یقهی لباسش را باز میگذاشت و موهایش را سشوار میکشید. چندین ساعت جلوی آینه خودش را تماشا میکرد و حتی فرموژه میزد. وقتی که دوستانش با او میخواستند جایی بروند، باید نزدیک نیمساعت منتظرش میماندند تا لباسش را بپوشد. ادکلنی که ایشان استفاده میکرد عطر و بویش محل را بر میداشت. سیّدمصطفی پسری بود که بهقول معروف اتوی شلوارش هندوانه را هم قاچ میزد. به این شدت رسیدگی داشت به وضع ظاهرش. او در کنار تمام اینها بسیار اهل مطالعه بود و سیر مطالعاتی داشت. از دکتر شریعتی، علامه جعفری تا صحبتهای شهید بزرگوار چمران، همه را میخواند. کتابی را که تمام میکرد، به سراغ کتاب دیگری میرفت و جالب بود که کتابها را به دوستانش هم منتقل میکرد. او در کنار همهی اینها اهل فیلم و تلویزیون بود؛ پنجشنبهها که به بهشت زهرا میرفت، هم سر خاک شهید پلارک میرفت و هم تمام عزیزان هنرمند مثل خسرو شکیبایی و پیمان ابدی که در قطعهی هنرمندان هستند. سیّدمصطفی نگاهی جامع داشت و شخصیتی تفکیکناپذیر و غیرقابل پیشبینی. در اصل اجماع نقیضین بود و همین امر خیلی جذاب بود.
او در عین حال پسری بسیار آرام و صبور بود. اگر دوستانش میخواستند که اذیّتش کنند (شوخیهای دوران دبیرستان و تحصیل) ایشان تنها کاری که میکرد یک لبخند بود. وقتی دعوا میشد میرفت گوشهای میایستاد و دعوا را فقط نگاه میکرد. اگر میدید که خیلی بحث جدی و خطرناک شده، جلو میرفت و یک نفر را میگرفت. این پسر با این آرامشش بهیکباره میبینیم مقتضیات فکریاش او را میبرد به سوریه؛ چون احساس میکند اینجا جایگاه حق و باطل است و میدان دیگریست. یعنی از آن آرامش میرسد به یک نگرش دیگر.
این نوع نگاههای متفاوت و دوگانگیها که در سیّدمصطفی وجود داشت، شخصیت ایشان را بسیار جذاب میکرد. همینها برای جوانها هم جذاب است. معمولاً مخاطبی که ما برای کتابهای دفاع مقدس داریم عزیزانی هستند که علاقهمند به این حوزه هستند؛ اما من این کتاب را در دست خیلی از جوانها دیدم. آن هم فقط به خاطر این بود که سیّدمصطفی مانند آنها جوانی میکرد.
چه میشود که سیّدمصطفی با آن نگاه و تفکرات، یک دفعه به اینجا میرسد و به سوریه میرود؟
آن عامل مهمی که باعث شد سیّدمصطفی تغییر پیدا کند، سیر مطالعاتی بسیار زیادی بود که داشت. وقتی که کتابی را میخواند نکات آن را مینوشت و دربارهی آنها فکر میکرد و اگر شبههای داشت میپرسید. سیّدمصطفی در حلقهی صالحین شرکت داشت و فقط میرفت آنجا مینشست و گوش میداد و اگر بحثی پیش میآمد، برای کمک به دوستانش شروع به صحبت میکرد. سیّدمصطفی کلاً پسر کمحرفی بود؛ اما در این مواقع شروع به صحبت و بیان مطلب میکرد. ایشان حتی در سوریه هم سه کتاب با خودش میبرد. فردی که دارد به یک منطقهی عملیاتی میرود و میداند که منطقه چقدر از لحاظ عملیاتی حساس است و شاید ذرّهای هم امکان استراحت نداشته باشد، با خودش سه کتاب میبرد که اگر فرصت شد بنشیند این کتابها را بخواند. یکی از این کتابها، «فاطمه فاطمه است» از دکتر شریعتی بود. اطرافیان با تعجب گفته بودند که چرا دکتر شریعتی؟ چرا این کتاب را آوردی سوریه؟ کتابهای دیگر هم بود. سیّدمصطفی هم جمله معروف دکتر شریعتی را گفته بود که امام حسین علیهالسلام تشنهی آب نبود، تشنهی لبیک بود. او زندگی حسینیگونهای را برای خودش در نظر گرفته بود و این را به دوستان خودش هم گفته بود.
یکی از دوستانش میگفت بعد چندوقت که ایشان را دیدم، احساس کردم که خیلی متفاوت شده است. از لحاظ ظاهری همان بود؛ اما نوع نگاه و حرکتش فرق کرده بود. بعد که از سیّدمصطفی میپرسد که آیا مشکلی پیش آمده و چرا اینطور است، او میگوید که احساس میکنم در زندگیام خوب عمل نکردهام؛ اگر درست زندگی میکردم الان رسیده بودم به جایی که یاران امام حسین علیهالسلام رسیده بودند.
سیّدمصطفی بعد از کتابهای دکتر شریعتی شروع به خواندن کتابهای علامه جعفری میکند و نکتهی جالب اینکه کتابی از ایشان را میخواند که حاوی مباحث سنگینی دربارهی فلسفهی موسیقی بود. بعد از کتابهای علامه جعفری نوبت رسید به خواندن کتابهای شهید چمران. همچنین علاقهی وافر ایشان به شهید آوینی غیرقابل کتمان بود. روایت فتح را با دقت مشاهده میکرد. اینقدر به شهید آوینی علاقهمند بود که عکس و دستنوشتهی ایشان را قاب کرده و به دیوار زده بود. این خو گرفتن با زندگی شهدا و راه شهدا، بهواسطهی سیر مطالعاتی با سیّدمصطفی عجین شده بود.
در آرزوهای شهید بزرگوار هم آرزوهای کودکانه دیده نمیشود. سیّدمصطفی خیلی علاقهمند بود به اینکه مثلاً ناو و کشتی طراحی کند. ایشان با دیدن فیلم زندگی شهید بابایی و نوع خاص نگاه ایشان که یک رزمنده یا نظامی چه نگاه عمیقی به مسائل جامعه دارد، خیلی به زندگی شهید بابایی علاقهمند میشود و حتی به قزوین سر خاک این شهید بزرگوار هم میرود. مادرشان میپرسد چرا دوست دارد خلبان شود و بجنگد. او میگوید که دوست دارد سوار جنگنده شود و برود در قلب تلآویو و آنجا را ویران کند. راهی که اینها رفتند این بوده و خط مرزی که برای خودشان گذاشتند صرفاً ایران نبوده؛ بلکه حریمی بوده به اسم انقلاب اسلامی که شعاع آن خیلی بزرگتر از ایران است. شهید این جملات را وقتی میگوید که تازه شانزدهساله است.
سیّدمصطفی برای این هدف خیلی تلاش میکند؛ اما وقتی که میرود امتحانات خلبانی را بدهد، میگویند که چون در کودکی مشکل پا داشته اجازه نمیدهند خلبان شود. ناامید نمیشود. میگوید خب اینجا نشد یک جای دیگر، ارتش نشد، شاید سپاه بشود. اما بهخاطر سن کم و وضعیت جسمانیاش از مراحل گزینش کنار گذاشته میشود. سیّدمصطفی شبانهروز تلاشش را ادامه میدهد تا خودش را معادل آن چیزی کند که قبول دارند و میپذیرند. او برای سوریهرفتنش خیلی تلاش میکند؛ ولی چون جوان بوده تمام فرماندهان سعیشان بر این بوده که سنگی را جلوی پای سیّدمصطفی بیندازند. اولین سنگهایی که میاندازند همین وضعیت جسمانی و عدم کسب مهارت نظامی بوده؛ اما میبینند نمراتش از آنهایی که چندین سال هم داشتند آموزش میدیدند بالاتر است. حتی او را در فضای بازسازیشده جنگی میبرند تا ببینند آنجا به چه صورت است که میبینند میخندد و شوخی میکند و هیچگونه ترسی در وجودش نیست. مرحلهی بعد میگویند که نیاز به رضایتنامهی پدر و مادر داریم. ایشان تکپسر بود و مادرشان به ایشان بسیار علاقهمند؛ طوری که سیّدمصطفی اگر از او دور میشده تب میکرد و بیمار میشد. لذا مادر بهگونهای میتواند مانع باشد و اجازه ندهد؛ اما سیّدمصطفی با زیرکی رضایتنامه را از پدر میگیرد. وقتی فرمانده میبیند که امضای پدر پای رضایتنامه خورده، دوباره تماس میگیرد و میپرسد که خود ایشان امضا کردهاند یا خیر. پدرشان ناراحت شده و میگوید که چقدر اذیّتش میکنند. پدر ایشان در زمان نوجوانی وارد جبهه میشود و تا پایان جنگ هم در خطوط مقدم و صفهای مختلف میدان نبرد حاضر بودند؛ لذا حالوهوای سیّدمصطفی را خوب میفهمید و از این جهت خیلی پشتوانهی او بود.
فرماندهان بعد از رضایت پدر پاسپورت را بهانه میکنند. تلاش بیوقفهی سیّدمصطفی برای برداشتن این موانع، مثالزدنی است. پدر میآید و وثیقه میگذارد برای اینکه سیّدمصطفی بتواند از ایران خارج بشود؛ آن هم نه بهخاطر یک سفر تفریحیگردشی، بحث دفاع است و پدر به این صورت پشت سیّدمصطفی قرار میگیرد. وثیقه را که میگذارد و پاسپورت میآید، فرماندهان میبینند که دیگر هیچ راهی ندارند. بعدها در سوریه هم دائم سیّدمصطفی را عقب میکشیدند و میگفتند که اینجا الان تیربار است و آتش خیلی تیز است، شما نیا. همیشه کارهای جانبی به او میسپردند که در کنار فرمانده بماند و هیچگاه بهعنوان یک تکاور به جلو فرستاده نمیشد؛ ولی باز سیّدمصطفی با همان لبخند دوستداشتنی خودش، با آن مداراکردن، اینقدر قشنگ صحنه را میسازد در سوریه که ایشان دیگر خودش میشود تکاور و جلو میرود و سوار موتور میشود و تنها به شهادت میرسد. ایشان در شهر العیس شهید میشود. گفته بودند شهر پاکسازی شده و این نیروها بروند جایگزین نیروهایی بشوند که در آنجا قرار دارند که یک دفعه گرفتار کمین میشوند.
این سیر او تا رسیدن به شهادت برای من همیشه غبطهی بسیار بزرگی است. سیّدمصطفی برای من استادی کمسنوسال ولی بسیار بزرگ است. در کل سعی کردم کتاب را بدون کوچکترین اغراقی، همانطور که سیّدمصطفی واقعاً بود، روایت کنم تا جوان امروزی کاملاً بداند که سیّدمصطفی شهیدی است از بین همین آدمهایی که در کنارش هستند و الگوی مناسبی است.
چقدر تأثیر شهید را در کار کتاب دیدید؟ آیا جایی بود که حس کنید خود سیّدمصطفی دارد به کار کمک میکند؟
بله؛ در طول نوشتن زمانهایی وجود دارد که ایست فکری برای نویسنده ایجاد میشود. سیّدمصطفی در کل کار حاضر بود؛ اما بیشتر از اینکه در طی نوشتار با من باشد بعد از نوشتار در زندگی من بود. او برای من تمام نشد؛ یعنی اینگونه نبود که کتاب را بنویسم و سیّدمصطفی برای من تمام بشود. او همچنان هم هست. در خیلی از مسائلی که پیش میآید حی و حاضر بودن شهید را میبینم. سیّدمصطفی تمامشدنی نیست.
کدام ویژگی سیّدمصطفی در ذهن شما مانده است؟
سیّدمصطفی خودش میرفت کار میکرد و دوست داشت که وابسته به پدر و مادر نباشد. از آنجا که خیلی اهل مطالعه بود و هزینهی کتابهایی که میخواند خیلی بالا بود، کار میکرد و پول در میآورد تا هزینه کند برای کتابهایی که میخواند. ایشان در کارگاه مبلسازی پسرخالهشان کار میکرد. سقف کارگاه از ایرانیت بود و محیطش بسیار گرم و آفتابخور بود. وقتی همه بهخاطر شرایط سخت گرما و سختی کار، روزه نمیگرفتند یا میگفتند که شرایط جسمانی روزهگرفتن را ندارند، باز سیّدمصطفی روزهی خودش را میگرفت. اینها اشارههای بسیار ظریفی است از اینکه کسی برای هدف خودش چه تلاشی میکند و هیچچیز را فدای دیگری نمیکند. او همه چیز را در کنار همدیگر جمع داشت.
گویا سیّدمصطفی با حاج قاسم هم دیداری داشتند. لطفا خاطرهی آن را بفرمایید.
سیّدمصطفی از سه کتابی که با خودش میبرد، یکی از آنها کتاب خاطرات شهید بزرگوار حاج قاسم سلیمانی بود. این کتاب خیلی مورد علاقهی سیّدمصطفی بود. یک بار در زمان استراحت که همین کتاب را مطالعه میکرد، یک دفعه میگوید سردار دارد میآید. ایشان با ذوق و شوق میرود به دیدار سردار و ایشان را میبیند. یکی از دوستانش که آنجا بود، میگوید که سردار به ما هدیهای نمیدهید؟ حاج قاسم ساعت خودشان را میدهد به آن سربازی که آنجا بود. سیّدمصطفی با خودش میگوید که خب کاش من هم از سردار چیزی خواسته بودم. دفعهی دومی که بعد از چند عملیات دوباره سردار را میبیند، سریع همان کتاب را بر میدارد و میگوید که سردار برای من این را امضا میکنید؟ حاج قاسم میگوید شأن شما رزمندهها خیلی بالاتر از این است که من بخواهم برای شما امضا کنم و کتاب را امضا نمیکند؛ اما همه جمع میشوند و یک عکس یادگاری میگیرند.
رهبر انقلاب در مناسبتهای مختلف در طول سالیان گذشته، همیشه روی فرهنگ دفاع مقدس و فرهنگ شهدای مدافع حرم تأکید داشتند. این فرهنگ چه ویژگیها و مختصاتی دارد که ایشان دائماً روی زنده ماندن آن در جامعه تأکید دارند؟
دفاع مقدس یا بقیهی نبردهای برونمرزی ما مثل قضیهی مدافعان حرم، هر کدام یک دانشگاه است. دانشگاهی که در آن بالاترین مباحث تدریس میشود، بدون اینکه استاد بیاید و بقیه بنشینند و او را نگاه کنند؛ همگی، خودشان همه چیز را یاد میگیرند. عمدهی مؤلفههایی که در خاطرات مربوط به دفاع مقدس و شهدای بزرگواری که خوانده یا نوشتهام، وجود داشت بحث خداباوری و خودباوری بود. اینها برای نسل امروز بسیار مهم است. در زمان دفاع مقدس ما امکانات نظامی آنچنانی در اختیار نداشتیم. آن چیزهایی هم که از قدیم مانده بود، بسیاری معیوب یا از رده خارج بود و همهی کشورها هم دشمن ما بودند. در چنین تنگنایی قرار گرفته بودیم که جوانان ما روی پای خودشان ایستادند و با توکل شروع کردند به ساختن و توانستند سلاحهای زیادی را بسازند.
همهی اینها به نوجوان و جوان امروز یادآوری میکند که خودت را باور داشته باش. اگر خودت را باور داشته باشی میتوانی تمام سدهای پیش روی خودت را بشکنی. نگاهت نه به غرب باشد نه به شرق. نگاهت به توانمندی خودت باشد. بالاتر از توانمندی، نگاهت به خداوند است؛ یعنی اگر نگاه و توسلت به خدا باشد این خداباوری تو باعث میشود که بزرگترین سلاح جهان را در دستان خودت داشته باشی. این آموزهای است که ما از دفاع مقدس میگیریم و در آن زیباترین صفات و وجوه اخلاقی را میبینیم.
معمولاً اگر آدمها به تنگنا برسند، شروع به دزدی و چپاول همدیگر میکنند. اما در ایران و در زمان دفاع مقدس، پشت جبههای را میبینیم که همه حاضر هستند از کوپنها و تمام مقتضیاتی که برایشان بوده بزنند تا مثلاً مربا درست کنند یا لباسی ببافند و همهی اینها برسد به رزمندهها. ما ایثار و ازخودگذشتگی را هم در جبههها میبینیم و هم در پشت جبههها. ما باید باور داشته باشیم هنگامی که سربازی سربند یا فاطمه سلاماللهعلیها و یا علی علیهالسلام را به سر میبست، با تمام وجود به میدان شهادت میرفت و نگاهش فراسرزمینی بود. برای او اسلام مهم بود. این باوری بود که دفاع مقدس به ما میداد که سرزمین تو فقط همین خطکشی مرسوم در نقشه نیست؛ سرزمین تو به بزرگی اسلام است. برای همین خیلی از سربازان ما چه رزمندگان دفاع مقدس و چه مدافعان حرم، نگاهشان به حریم اسلام است. برای همین است که مشتاقند هر جایی که اسلام مورد هجوم قرار میگیرد، خودشان را رزمنده ببینند و احساس کنند که وظیفهای دارند و باید بروند بجنگند. این دیدگاه در دفاع مقدس برایمان شکل میگیرد.
مقایسهی این ویژگیها با آثار فرهنگ غرب در همین حوزهی جنگ جالب است. تصویری که آنها از جنگشان دارند، تاریک است و تصویری نیست که ما ببینیم و لذّت ببریم؛ ولی ما هرچه در جنگ خودمان میبینیم نورانیت است.
بله؛ جالب است بدانید که در فیلمهای جدید هالیوود، برداشتهایی از کتابهای روایتی ما وجود دارد. مثلاً در کتاب «در جبههی غرب خبری نیست»، هیچ المانی را نمیبینیم که در مورد زنانی باشد که در پشت جبهه خدمترسانی میکنند؛ اما در فیلمی که جدیداً از همین کتاب ساخته شده، لباسهای رزمندگان را زنها میشویند و ترمیم میکنند و دوباره میفرستند. آن کارگردان فهمیده که جنگشان چیزی کم دارد و آن را با استفاده از روایتهای مربوط به دفاع مقدس ما رفع میکند.
آنچه در دفاع مقدس عامل حرکت یک رزمنده بود، اعتقاد و باورش بود؛ اما در جنگ جهانی اول یا دوم مقتضیات دیگری بود. گویا میخواستند جوانان را با وعدههایی مثل دستیابی به تمایلات مختلف نفسانی گول بزنند تا باعث رغبتشان به جنگ شود. در دفاع مقدس شما پاکی محض را میبینید؛ از آن پسر نوجوان تازهکار گرفته تا آن فرماندهی عملیاتی کارکشته و نظامی تا آن پیرمردی که میگفت اگر من نمیتوانم بجنگم، حداقل شربت درست میکنم و دست رزمندهها میدهم. این اعتلایی بود که دفاع مقدس به ما داد.
در دفاع مقدس ما هر کدام از رزمندهها چه آنهایی که اسم داشتند و چه آنهایی که اسمشان مطرح نبود، هر کدام به مقتضیات رفتاری خودشان قهرمان بودند. تکتک افراد حاضر در آن صحنهای که یک قمقمهی آب دستبهدست میشود و هیچکس آب نمیخورد، قهرمان بودند؛ چون تکتک آنها از خودگذشتگی داشتند و میخواستند دیگری را نجات بدهند. این را در هیچجای دیگری نداریم. در آثار غربی یک قهرمان میگذارند که بخواهد بقیه را نجات بدهد؛ یعنی اینقدر قهرمان کم دارند. اصلاً آنها باور ندارند که همه میتوانند قهرمان شوند. به تصور آنها فقط یک نفر قهرمان میشود.
رسانهKHAMENEI.IR به همین مناسبت در گفتوگو با خانم سمانه خاکبازان، نویسنده کتاب «بیست سال و سه روز» روایت نگارش داستان زندگی شهید سیّدمصطفی موسوی را بررسی کرده است.
بفرمایید چه شد که سراغ موضوع شهدای مدافع حرم رفتید و ایدهی کتاب از کجا آمد؟
زمانی که نگارش کتاب را شروع کردم، نگاه نادرستی به شهدای مدافع حرم و خود مدافعان حرم در جامعه حاکم بود که احساس میکردم اجحافی در حق مردمان سرزمینم است. شهدایی هم که میآمدند بسیار شهدای مظلومی بودند. این باعث شد که دست به قلم ببرم و برای این عزیزان بنویسم.
از طرفی خود سیّدمصطفی هم جوانترین شهید مدافع حرم و خاص بود. این شهید از لحاظ سنی با بنده فاصله داشت و در نگاه اول وقتی که مصاحبهها را خواندم تعجب کردم؛ پسری هجدهساله با یک دنیای متفاوت فکری و داشتن آرزوهای بسیار بزرگ در سر، بهیکباره از تمام تمایلات خودش دست میکشد و پا میگذارد به سوریه برای رسیدن به یک هدف والاتر. در اصل سیر تحول این شهید بزرگوار بود که برای بنده خیلی جذاب بود. برای همین شروع کردم به خواندن بیشتر و نوشتن دربارهی او.
از مراحل نگارش بفرمایید. تحقیقات چطور بود؟ مصاحبهها به چه صورت انجام میشد؟
مصاحبهها در سالهای قبل توسط دوستان عزیزم خانم زکیزاده و خانم جهاندوست انجام شده بود. مصاحبهها جامع بودند؛ اما هر نویسندهای وقتی دست به قلم میبرد، بنا بر ضرورتی که احساس میکند، زاویهی دید خودش را دارد و همچنین سؤالات دیگری هم دارد؛ بنابراین با مادروپدر شهید بزرگوار تماس گرفتم و به دیدار ایشان رفتم. چندین مصاحبه انجام دادم و الحمدلله که خیلی خانوادهی همراهی داشتند. همچنین چون مطالب در این حوزه تازه داشت برای نشر قلم خورده میشد، برخی از خاطرات احتیاج به این داشت که اجازه بگیریم. الحمدلله طی تماسهای متعددی که از طرف بنده و انتشارات انجام گرفت، این اجازهها هم اخذ شد.
خود سیّدمصطفی چه ویژگیهایی داشت و چگونه میتواند برای نوجوان و جوان امروزیمان جذاب باشد؟
سیّدمصطفی یک جوان کاملاً امروزی بود؛ با تمام مختصات یک پسر دههی هفتادی. اگر من او را در خیابان میدیدم هیچوقت باورم نمیشد که پا بگذارد به سوریه؛ اگر جزو خویشان و نزدیکانش بودم هیچوقت گمانم بر این نمیرفت که این پسر نازپرورده، که مادر همه چیز را در اختیارش میگذارد، بخواهد از این همه خوشیها و آسایشش دست بکشد و پا بگذارد به جایی مثل سوریه؛ حتی باورم نمیشد که بخواهد کارهای نظامی انجام بدهد یا علائق نظامی داشته باشد.
این پسر بهتمام معنا خاص بود. او هم عاشق موسیقی پاپ بود و هم موسیقی سنتی. یقهی لباسش را باز میگذاشت و موهایش را سشوار میکشید. چندین ساعت جلوی آینه خودش را تماشا میکرد و حتی فرموژه میزد. وقتی که دوستانش با او میخواستند جایی بروند، باید نزدیک نیمساعت منتظرش میماندند تا لباسش را بپوشد. ادکلنی که ایشان استفاده میکرد عطر و بویش محل را بر میداشت. سیّدمصطفی پسری بود که بهقول معروف اتوی شلوارش هندوانه را هم قاچ میزد. به این شدت رسیدگی داشت به وضع ظاهرش. او در کنار تمام اینها بسیار اهل مطالعه بود و سیر مطالعاتی داشت. از دکتر شریعتی، علامه جعفری تا صحبتهای شهید بزرگوار چمران، همه را میخواند. کتابی را که تمام میکرد، به سراغ کتاب دیگری میرفت و جالب بود که کتابها را به دوستانش هم منتقل میکرد. او در کنار همهی اینها اهل فیلم و تلویزیون بود؛ پنجشنبهها که به بهشت زهرا میرفت، هم سر خاک شهید پلارک میرفت و هم تمام عزیزان هنرمند مثل خسرو شکیبایی و پیمان ابدی که در قطعهی هنرمندان هستند. سیّدمصطفی نگاهی جامع داشت و شخصیتی تفکیکناپذیر و غیرقابل پیشبینی. در اصل اجماع نقیضین بود و همین امر خیلی جذاب بود.
او در عین حال پسری بسیار آرام و صبور بود. اگر دوستانش میخواستند که اذیّتش کنند (شوخیهای دوران دبیرستان و تحصیل) ایشان تنها کاری که میکرد یک لبخند بود. وقتی دعوا میشد میرفت گوشهای میایستاد و دعوا را فقط نگاه میکرد. اگر میدید که خیلی بحث جدی و خطرناک شده، جلو میرفت و یک نفر را میگرفت. این پسر با این آرامشش بهیکباره میبینیم مقتضیات فکریاش او را میبرد به سوریه؛ چون احساس میکند اینجا جایگاه حق و باطل است و میدان دیگریست. یعنی از آن آرامش میرسد به یک نگرش دیگر.
این نوع نگاههای متفاوت و دوگانگیها که در سیّدمصطفی وجود داشت، شخصیت ایشان را بسیار جذاب میکرد. همینها برای جوانها هم جذاب است. معمولاً مخاطبی که ما برای کتابهای دفاع مقدس داریم عزیزانی هستند که علاقهمند به این حوزه هستند؛ اما من این کتاب را در دست خیلی از جوانها دیدم. آن هم فقط به خاطر این بود که سیّدمصطفی مانند آنها جوانی میکرد.
چه میشود که سیّدمصطفی با آن نگاه و تفکرات، یک دفعه به اینجا میرسد و به سوریه میرود؟
آن عامل مهمی که باعث شد سیّدمصطفی تغییر پیدا کند، سیر مطالعاتی بسیار زیادی بود که داشت. وقتی که کتابی را میخواند نکات آن را مینوشت و دربارهی آنها فکر میکرد و اگر شبههای داشت میپرسید. سیّدمصطفی در حلقهی صالحین شرکت داشت و فقط میرفت آنجا مینشست و گوش میداد و اگر بحثی پیش میآمد، برای کمک به دوستانش شروع به صحبت میکرد. سیّدمصطفی کلاً پسر کمحرفی بود؛ اما در این مواقع شروع به صحبت و بیان مطلب میکرد. ایشان حتی در سوریه هم سه کتاب با خودش میبرد. فردی که دارد به یک منطقهی عملیاتی میرود و میداند که منطقه چقدر از لحاظ عملیاتی حساس است و شاید ذرّهای هم امکان استراحت نداشته باشد، با خودش سه کتاب میبرد که اگر فرصت شد بنشیند این کتابها را بخواند. یکی از این کتابها، «فاطمه فاطمه است» از دکتر شریعتی بود. اطرافیان با تعجب گفته بودند که چرا دکتر شریعتی؟ چرا این کتاب را آوردی سوریه؟ کتابهای دیگر هم بود. سیّدمصطفی هم جمله معروف دکتر شریعتی را گفته بود که امام حسین علیهالسلام تشنهی آب نبود، تشنهی لبیک بود. او زندگی حسینیگونهای را برای خودش در نظر گرفته بود و این را به دوستان خودش هم گفته بود.
یکی از دوستانش میگفت بعد چندوقت که ایشان را دیدم، احساس کردم که خیلی متفاوت شده است. از لحاظ ظاهری همان بود؛ اما نوع نگاه و حرکتش فرق کرده بود. بعد که از سیّدمصطفی میپرسد که آیا مشکلی پیش آمده و چرا اینطور است، او میگوید که احساس میکنم در زندگیام خوب عمل نکردهام؛ اگر درست زندگی میکردم الان رسیده بودم به جایی که یاران امام حسین علیهالسلام رسیده بودند.
سیّدمصطفی بعد از کتابهای دکتر شریعتی شروع به خواندن کتابهای علامه جعفری میکند و نکتهی جالب اینکه کتابی از ایشان را میخواند که حاوی مباحث سنگینی دربارهی فلسفهی موسیقی بود. بعد از کتابهای علامه جعفری نوبت رسید به خواندن کتابهای شهید چمران. همچنین علاقهی وافر ایشان به شهید آوینی غیرقابل کتمان بود. روایت فتح را با دقت مشاهده میکرد. اینقدر به شهید آوینی علاقهمند بود که عکس و دستنوشتهی ایشان را قاب کرده و به دیوار زده بود. این خو گرفتن با زندگی شهدا و راه شهدا، بهواسطهی سیر مطالعاتی با سیّدمصطفی عجین شده بود.
در آرزوهای شهید بزرگوار هم آرزوهای کودکانه دیده نمیشود. سیّدمصطفی خیلی علاقهمند بود به اینکه مثلاً ناو و کشتی طراحی کند. ایشان با دیدن فیلم زندگی شهید بابایی و نوع خاص نگاه ایشان که یک رزمنده یا نظامی چه نگاه عمیقی به مسائل جامعه دارد، خیلی به زندگی شهید بابایی علاقهمند میشود و حتی به قزوین سر خاک این شهید بزرگوار هم میرود. مادرشان میپرسد چرا دوست دارد خلبان شود و بجنگد. او میگوید که دوست دارد سوار جنگنده شود و برود در قلب تلآویو و آنجا را ویران کند. راهی که اینها رفتند این بوده و خط مرزی که برای خودشان گذاشتند صرفاً ایران نبوده؛ بلکه حریمی بوده به اسم انقلاب اسلامی که شعاع آن خیلی بزرگتر از ایران است. شهید این جملات را وقتی میگوید که تازه شانزدهساله است.
سیّدمصطفی برای این هدف خیلی تلاش میکند؛ اما وقتی که میرود امتحانات خلبانی را بدهد، میگویند که چون در کودکی مشکل پا داشته اجازه نمیدهند خلبان شود. ناامید نمیشود. میگوید خب اینجا نشد یک جای دیگر، ارتش نشد، شاید سپاه بشود. اما بهخاطر سن کم و وضعیت جسمانیاش از مراحل گزینش کنار گذاشته میشود. سیّدمصطفی شبانهروز تلاشش را ادامه میدهد تا خودش را معادل آن چیزی کند که قبول دارند و میپذیرند. او برای سوریهرفتنش خیلی تلاش میکند؛ ولی چون جوان بوده تمام فرماندهان سعیشان بر این بوده که سنگی را جلوی پای سیّدمصطفی بیندازند. اولین سنگهایی که میاندازند همین وضعیت جسمانی و عدم کسب مهارت نظامی بوده؛ اما میبینند نمراتش از آنهایی که چندین سال هم داشتند آموزش میدیدند بالاتر است. حتی او را در فضای بازسازیشده جنگی میبرند تا ببینند آنجا به چه صورت است که میبینند میخندد و شوخی میکند و هیچگونه ترسی در وجودش نیست. مرحلهی بعد میگویند که نیاز به رضایتنامهی پدر و مادر داریم. ایشان تکپسر بود و مادرشان به ایشان بسیار علاقهمند؛ طوری که سیّدمصطفی اگر از او دور میشده تب میکرد و بیمار میشد. لذا مادر بهگونهای میتواند مانع باشد و اجازه ندهد؛ اما سیّدمصطفی با زیرکی رضایتنامه را از پدر میگیرد. وقتی فرمانده میبیند که امضای پدر پای رضایتنامه خورده، دوباره تماس میگیرد و میپرسد که خود ایشان امضا کردهاند یا خیر. پدرشان ناراحت شده و میگوید که چقدر اذیّتش میکنند. پدر ایشان در زمان نوجوانی وارد جبهه میشود و تا پایان جنگ هم در خطوط مقدم و صفهای مختلف میدان نبرد حاضر بودند؛ لذا حالوهوای سیّدمصطفی را خوب میفهمید و از این جهت خیلی پشتوانهی او بود.
فرماندهان بعد از رضایت پدر پاسپورت را بهانه میکنند. تلاش بیوقفهی سیّدمصطفی برای برداشتن این موانع، مثالزدنی است. پدر میآید و وثیقه میگذارد برای اینکه سیّدمصطفی بتواند از ایران خارج بشود؛ آن هم نه بهخاطر یک سفر تفریحیگردشی، بحث دفاع است و پدر به این صورت پشت سیّدمصطفی قرار میگیرد. وثیقه را که میگذارد و پاسپورت میآید، فرماندهان میبینند که دیگر هیچ راهی ندارند. بعدها در سوریه هم دائم سیّدمصطفی را عقب میکشیدند و میگفتند که اینجا الان تیربار است و آتش خیلی تیز است، شما نیا. همیشه کارهای جانبی به او میسپردند که در کنار فرمانده بماند و هیچگاه بهعنوان یک تکاور به جلو فرستاده نمیشد؛ ولی باز سیّدمصطفی با همان لبخند دوستداشتنی خودش، با آن مداراکردن، اینقدر قشنگ صحنه را میسازد در سوریه که ایشان دیگر خودش میشود تکاور و جلو میرود و سوار موتور میشود و تنها به شهادت میرسد. ایشان در شهر العیس شهید میشود. گفته بودند شهر پاکسازی شده و این نیروها بروند جایگزین نیروهایی بشوند که در آنجا قرار دارند که یک دفعه گرفتار کمین میشوند.
این سیر او تا رسیدن به شهادت برای من همیشه غبطهی بسیار بزرگی است. سیّدمصطفی برای من استادی کمسنوسال ولی بسیار بزرگ است. در کل سعی کردم کتاب را بدون کوچکترین اغراقی، همانطور که سیّدمصطفی واقعاً بود، روایت کنم تا جوان امروزی کاملاً بداند که سیّدمصطفی شهیدی است از بین همین آدمهایی که در کنارش هستند و الگوی مناسبی است.
چقدر تأثیر شهید را در کار کتاب دیدید؟ آیا جایی بود که حس کنید خود سیّدمصطفی دارد به کار کمک میکند؟
بله؛ در طول نوشتن زمانهایی وجود دارد که ایست فکری برای نویسنده ایجاد میشود. سیّدمصطفی در کل کار حاضر بود؛ اما بیشتر از اینکه در طی نوشتار با من باشد بعد از نوشتار در زندگی من بود. او برای من تمام نشد؛ یعنی اینگونه نبود که کتاب را بنویسم و سیّدمصطفی برای من تمام بشود. او همچنان هم هست. در خیلی از مسائلی که پیش میآید حی و حاضر بودن شهید را میبینم. سیّدمصطفی تمامشدنی نیست.
کدام ویژگی سیّدمصطفی در ذهن شما مانده است؟
سیّدمصطفی خودش میرفت کار میکرد و دوست داشت که وابسته به پدر و مادر نباشد. از آنجا که خیلی اهل مطالعه بود و هزینهی کتابهایی که میخواند خیلی بالا بود، کار میکرد و پول در میآورد تا هزینه کند برای کتابهایی که میخواند. ایشان در کارگاه مبلسازی پسرخالهشان کار میکرد. سقف کارگاه از ایرانیت بود و محیطش بسیار گرم و آفتابخور بود. وقتی همه بهخاطر شرایط سخت گرما و سختی کار، روزه نمیگرفتند یا میگفتند که شرایط جسمانی روزهگرفتن را ندارند، باز سیّدمصطفی روزهی خودش را میگرفت. اینها اشارههای بسیار ظریفی است از اینکه کسی برای هدف خودش چه تلاشی میکند و هیچچیز را فدای دیگری نمیکند. او همه چیز را در کنار همدیگر جمع داشت.
گویا سیّدمصطفی با حاج قاسم هم دیداری داشتند. لطفا خاطرهی آن را بفرمایید.
سیّدمصطفی از سه کتابی که با خودش میبرد، یکی از آنها کتاب خاطرات شهید بزرگوار حاج قاسم سلیمانی بود. این کتاب خیلی مورد علاقهی سیّدمصطفی بود. یک بار در زمان استراحت که همین کتاب را مطالعه میکرد، یک دفعه میگوید سردار دارد میآید. ایشان با ذوق و شوق میرود به دیدار سردار و ایشان را میبیند. یکی از دوستانش که آنجا بود، میگوید که سردار به ما هدیهای نمیدهید؟ حاج قاسم ساعت خودشان را میدهد به آن سربازی که آنجا بود. سیّدمصطفی با خودش میگوید که خب کاش من هم از سردار چیزی خواسته بودم. دفعهی دومی که بعد از چند عملیات دوباره سردار را میبیند، سریع همان کتاب را بر میدارد و میگوید که سردار برای من این را امضا میکنید؟ حاج قاسم میگوید شأن شما رزمندهها خیلی بالاتر از این است که من بخواهم برای شما امضا کنم و کتاب را امضا نمیکند؛ اما همه جمع میشوند و یک عکس یادگاری میگیرند.
رهبر انقلاب در مناسبتهای مختلف در طول سالیان گذشته، همیشه روی فرهنگ دفاع مقدس و فرهنگ شهدای مدافع حرم تأکید داشتند. این فرهنگ چه ویژگیها و مختصاتی دارد که ایشان دائماً روی زنده ماندن آن در جامعه تأکید دارند؟
دفاع مقدس یا بقیهی نبردهای برونمرزی ما مثل قضیهی مدافعان حرم، هر کدام یک دانشگاه است. دانشگاهی که در آن بالاترین مباحث تدریس میشود، بدون اینکه استاد بیاید و بقیه بنشینند و او را نگاه کنند؛ همگی، خودشان همه چیز را یاد میگیرند. عمدهی مؤلفههایی که در خاطرات مربوط به دفاع مقدس و شهدای بزرگواری که خوانده یا نوشتهام، وجود داشت بحث خداباوری و خودباوری بود. اینها برای نسل امروز بسیار مهم است. در زمان دفاع مقدس ما امکانات نظامی آنچنانی در اختیار نداشتیم. آن چیزهایی هم که از قدیم مانده بود، بسیاری معیوب یا از رده خارج بود و همهی کشورها هم دشمن ما بودند. در چنین تنگنایی قرار گرفته بودیم که جوانان ما روی پای خودشان ایستادند و با توکل شروع کردند به ساختن و توانستند سلاحهای زیادی را بسازند.
همهی اینها به نوجوان و جوان امروز یادآوری میکند که خودت را باور داشته باش. اگر خودت را باور داشته باشی میتوانی تمام سدهای پیش روی خودت را بشکنی. نگاهت نه به غرب باشد نه به شرق. نگاهت به توانمندی خودت باشد. بالاتر از توانمندی، نگاهت به خداوند است؛ یعنی اگر نگاه و توسلت به خدا باشد این خداباوری تو باعث میشود که بزرگترین سلاح جهان را در دستان خودت داشته باشی. این آموزهای است که ما از دفاع مقدس میگیریم و در آن زیباترین صفات و وجوه اخلاقی را میبینیم.
معمولاً اگر آدمها به تنگنا برسند، شروع به دزدی و چپاول همدیگر میکنند. اما در ایران و در زمان دفاع مقدس، پشت جبههای را میبینیم که همه حاضر هستند از کوپنها و تمام مقتضیاتی که برایشان بوده بزنند تا مثلاً مربا درست کنند یا لباسی ببافند و همهی اینها برسد به رزمندهها. ما ایثار و ازخودگذشتگی را هم در جبههها میبینیم و هم در پشت جبههها. ما باید باور داشته باشیم هنگامی که سربازی سربند یا فاطمه سلاماللهعلیها و یا علی علیهالسلام را به سر میبست، با تمام وجود به میدان شهادت میرفت و نگاهش فراسرزمینی بود. برای او اسلام مهم بود. این باوری بود که دفاع مقدس به ما میداد که سرزمین تو فقط همین خطکشی مرسوم در نقشه نیست؛ سرزمین تو به بزرگی اسلام است. برای همین خیلی از سربازان ما چه رزمندگان دفاع مقدس و چه مدافعان حرم، نگاهشان به حریم اسلام است. برای همین است که مشتاقند هر جایی که اسلام مورد هجوم قرار میگیرد، خودشان را رزمنده ببینند و احساس کنند که وظیفهای دارند و باید بروند بجنگند. این دیدگاه در دفاع مقدس برایمان شکل میگیرد.
مقایسهی این ویژگیها با آثار فرهنگ غرب در همین حوزهی جنگ جالب است. تصویری که آنها از جنگشان دارند، تاریک است و تصویری نیست که ما ببینیم و لذّت ببریم؛ ولی ما هرچه در جنگ خودمان میبینیم نورانیت است.
بله؛ جالب است بدانید که در فیلمهای جدید هالیوود، برداشتهایی از کتابهای روایتی ما وجود دارد. مثلاً در کتاب «در جبههی غرب خبری نیست»، هیچ المانی را نمیبینیم که در مورد زنانی باشد که در پشت جبهه خدمترسانی میکنند؛ اما در فیلمی که جدیداً از همین کتاب ساخته شده، لباسهای رزمندگان را زنها میشویند و ترمیم میکنند و دوباره میفرستند. آن کارگردان فهمیده که جنگشان چیزی کم دارد و آن را با استفاده از روایتهای مربوط به دفاع مقدس ما رفع میکند.
آنچه در دفاع مقدس عامل حرکت یک رزمنده بود، اعتقاد و باورش بود؛ اما در جنگ جهانی اول یا دوم مقتضیات دیگری بود. گویا میخواستند جوانان را با وعدههایی مثل دستیابی به تمایلات مختلف نفسانی گول بزنند تا باعث رغبتشان به جنگ شود. در دفاع مقدس شما پاکی محض را میبینید؛ از آن پسر نوجوان تازهکار گرفته تا آن فرماندهی عملیاتی کارکشته و نظامی تا آن پیرمردی که میگفت اگر من نمیتوانم بجنگم، حداقل شربت درست میکنم و دست رزمندهها میدهم. این اعتلایی بود که دفاع مقدس به ما داد.
در دفاع مقدس ما هر کدام از رزمندهها چه آنهایی که اسم داشتند و چه آنهایی که اسمشان مطرح نبود، هر کدام به مقتضیات رفتاری خودشان قهرمان بودند. تکتک افراد حاضر در آن صحنهای که یک قمقمهی آب دستبهدست میشود و هیچکس آب نمیخورد، قهرمان بودند؛ چون تکتک آنها از خودگذشتگی داشتند و میخواستند دیگری را نجات بدهند. این را در هیچجای دیگری نداریم. در آثار غربی یک قهرمان میگذارند که بخواهد بقیه را نجات بدهد؛ یعنی اینقدر قهرمان کم دارند. اصلاً آنها باور ندارند که همه میتوانند قهرمان شوند. به تصور آنها فقط یک نفر قهرمان میشود.