• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1403/07/29
گفت‌وگو با نویسنده کتاب «پاییز آمد»

که عشق آسان نمود اول...

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttp://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif «پاییز آمد» در بردارنده‌ی خاطرات خانم فخرالسّادات موسوی و شهید احمد یوسفی، فرمانده واحد مهندسی، رزمی سپاه ناحیه زنجان است که به قلم خانم گلستان جعفریان به رشته‌ی تحریر در آمده است. عصر امروز (یک‌شنبه) در مراسم شانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت در زنجان، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «پاییز آمد» منتشر شد.
به همین مناسبت رسانه KHAMENEI.IR در گفت‌وگویی با خانم گلستان جعفریان، نویسنده‌ی کتاب «پاییز آمد»، روند شکل‌گیری کتاب و همچنین نکات خاص زندگی خانم فخرالسّادات موسوی و شهید احمد یوسفی را مورد بررسی قرار می‌دهد. خانم جعفریان می‌گوید ابتدا رغبتی نداشته این کتاب را بنویسد. اما وقتی به زنجان می‌رود تا با همسر شهید گفت‌وگو کند و در جریان ماجرای خاص ازدواج آن دو و فرازوفرود فراوان زندگی‌شان قرار می‌گیرد، نظرش برگشت و فهمید از قضا این قصه کششی منحصربه‌فرد دارد. لذا نگارش کتاب را پذیرفت و از بهار زندگی خانم فخرالسّادات موسوی و شهید احمد یوسفی تا آن هنگام که «پاییز آمد» را روایت کرد.

* به عنوان سؤال اوّل، بفرمایید چرا به سراغ نوشتن چنین سوژه‌ای رفتید و چه چیزی شما را جذب این قصّه کرد؟
*  بسم الله الرّحمن الرّحیم. من وقتی وارد پروژه شدم، مصاحبه‌ها انجام شده بود. آقای سرهنگی من را صدا زدند و از من خواستند مصاحبه‌ها و پژوهش‌ها را بخوانم و نظرم را بگویم. در نگاه اوّل، موضوعی متفاوت و درگیرکننده نبود و به نظرم رسید که با داستان زندگی شهیدی طرف هستیم که جذّابیّت زیادی ندارد؛ امّا به خواندن مصاحبه‌ها اکتفا نکردم و تصمیم گرفتم به زنجان بروم و با راوی کتاب، یعنی خانم فخرالسّادات موسوی، صحبت کنم و ایشان را ببینم. به زنجان رفتم و در همان دیدار اوّل، متوجّه شدم که ایشان به‌شدّت اهل کتاب هستند و این عادت را از جوانی در خود دارند. حوزه‌ی مورد علاقه‌شان هم ادبیّات غرب و کتاب‌های فلسفی بود. خب این دو حوزه دقیقاً حوزه‌هایی هستند که من نیز به آن‌ها علاقه دارم و کتاب‌های زیادی در این دو زمینه خوانده‌ام. این اوّلین گرهی بود که بین من و خانم موسوی ایجاد شد. هر چقدر که جلوتر رفتیم، جذّابیّت‌های روایت ایشان و موضوعاتی که در همان ابتدای جوانی برای ایشان رقم خورده بود، برای من بیشتر شد؛ مثلاً اینکه ایشان زندگی نسبتاً مرفّهی داشتند و به یک دلیل مهم که در ادامه به آن خواهم پرداخت، تصمیم به ازدواج با یک پاسدار می‌گیرند  و پدر و مادر ایشان به دلیل مخالفت با این ازدواج، در عروسی حاضر نمی‌شوند! موضوعاتی از این قبیل، این قصّه را برای من تبدیل به یک ماجرای پُرکشش و خواندنی کرد.

* آیا هدف شما از نوشتن این کتاب صرفاً این بوده که زندگی یک زوج عاشق در دهه‌ی شصت را روایت کنید یا در ورای این خاطرات ــ که البتّه بسیار هم لازم است ــ قصد بیان مفهومی غیر از مفاهیم مرسوم را داشته‌اید؟
* نزدیک به چهار دهه است که از جنگمان می‌گذرد. من واقعاً اعتقاد دارم جنگ ما یک جنگ انسان‌ساز است؛ یعنی یک جنگ خیلی پیچیده از لحاظ ایدئولوژی است. این مهم است که نویسنده‌های ما به چه دلیلی سراغ آدم‌هایی می‌روند که شاهد جنگ بودند یا از جنگ آسیب دیده‌اند. راجع به فخرالسّادات، این مسئله در کتاب هست که چرا یک دخترِ زیرِ شانزده سال، علی‌رغم میل پدر و مادرش، با یک پاسدار ازدواج می‌کند. دلیلش چیست؟ او می‌گوید دنبال رفاه و زندگی مادّی نیست، چرا که انسان با این‌ها نمی‌تواند رشد کند و او دنبال رشد است؛ او می‌خواست از لحاظ شخصیّتی رشد کند و کنار احمد یوسفی بود که این رشد برای او اتّفاق می‌افتاد. من در مسیر این کتاب و زندگی این دو نفر با هم، این رشد را واقعاً دیدم و حس می‌کنم هر کس یک بار کتاب را بخواند، می‌فهمد دختری که در آستانه‌ی بیست‌سالگی همسرش را از دست می‌دهد، چطور می‌تواند این‌قدر بالغ باشد. فخرالسّادات، مثل خیلی از همسران شهدای ما، این زندگی را به ثمر می‌رساند، بچّه‌های خوبی تربیت می‌کند و هنوز هم به کاری که کرده معتقد است. این خیلی مهم است که در سنّ شصت‌سالگی، هنوز هم ایشان به زندگی‌ای که انتخاب کرده، به راهی که رفته، افتخار می‌کند و خیلی خوشحال است از این رشد، از این انتخاب..

* مفهومی که به آن اشاره کردید و به نوعی هدف اصلی‌تان از نگارش این کتاب بود، مفهوم «رشد» بود؛ رشدی که در یک زندگی ساده و بی‌آلایش صورت می‌گیرد و باعث تقویت قدرت روحی و اخلاقی هر دو شخصیّت قصّه می‌شود.
* بله، درست می‌گویید و درست برداشت کرده‌اید. این کتاب یک زندگی خیلی عادی را به تصویر می‌کشد؛ ولی چرا من روی مفهوم «رشد» تأکید می‌کنم؟ ببینید، این‌ها سه خواهرند؛ آن دو خواهر دیگر، یکی‌شان پرستار و آن یکی معلّم است. مادر این‌ها، یعنی مامان‌لعیا، اصلاً اعتقاد دارد که دخترها باید تحصیل کنند و در سنّ بالای بیست‌وپنج‌سالگی ازدواج کنند و یک دختر تا وقتی تحصیلاتش تمام نشده، تا وقتی دانشگاه نرفته، اصلاً نباید مثل فخرالسّادات در سنّ شانزده‌سالگی ازدواج کند. ایشان می‌آید خلاف آن جریانی که پدر و مادر برایش برنامه‌ریزی کردند عمل می‌کند؛ یعنی این فرد می‌خواسته از لحاظ روحی رشد بکند. خانواده شرایط یک زندگی خیلی خوب و مرفّه را برای او فراهم می‌کرده، ولی او می‌خواسته خودش را به چالش یک زندگی سخت و پیچیده بیندازد، برای اینکه حس می‌کرده در سختی است که رشد می‌کند.

* و ما در سیره‌ی بسیاری از بزرگان خود هم چنین رنج‌های خودخواسته‌ای را می‌بینیم.
* بله، بزرگان ما می‌گویند اگر در رفاه باشید و به قولی آب در دلتان نجنبد، شما راه به جایی نمی‌برید یا اگر ببرید هم چیز خیلی ارزشمندی نیست که در زندگی شما مؤثّر واقع بشود. وقتی فخرالسّادات مدام تأکید می‌کرد و می‌گفت من زندگی با احمد را انتخاب کردم چون می‌خواستم رشد کنم، شاید از نظر او این یک کلمه‌ی خیلی معمولی بود، ولی برای من کلیدواژه‌ای بود که وارد کار فخرالسّادات بشوم تا ببینم «رشد» یعنی چه و این چه رشدی است که اگر با احمد، با یک پاسدار، ازدواج کند، رخ می‌دهد، ولی در ازدواج با آدمی که به قول پدرمادرش مثلاً تحصیل‌کرده است، خانه دارد، ماشین دارد، هر دو هم دانشگاه رفته باشند، شاید آن رشد اتّفاق نیفتد. این چیزی بود که من را دنبال فخرالسّادات کشاند و واقعاً در طول کتاب، شما می‌بینید که زندگی آن‌ها یک زندگی عادی است؛ تا جایی که خیلی از دوستانی که کتاب را خوانده‌اند، می‌گویند ما احساس می‌کنیم این‌ها اصلاً اعضای خانواده‌ی خودمان هستند.

* و چقدر همراهی همه‌جانبه‌ی ایشان با احمد و بعد، درد جدایی از همسر، برای او سخت و دشوار است!
* ببینید، خود فخرالسّادات داعیه‌ی شهادت دارد ولی وقتی با احمد ازدواج می‌کند، نمی‌تواند دیگر این مرد را راحت بفرستد به میدان؛ دارد زجر می‌کشد، دارد درد می‌کشد، هر شب کابوس‌های وحشتناک می‌بیند؛ این‌ها را با احمد در میان می‌گذارد و می‌گوید که من باید چه بکنم. این یعنی همان که می‌گویند «که عشق آسان نمود اوّل، ولی افتاد مشکل‌ها»؛ تازه به خودش می‌گوید که من چطور آمدم همسری را انتخاب کردم که هر لحظه ممکن است او را از دست بدهم! این می‌شود همان چالشی که برای فخرالسّادات رشد به بار می‌آورد؛ چالشی که طرز فکری را برای او به ارمغان می‌آورد که هنوز در شصت‌سالگی به آن پایبند است و هنوز به آن اعتقاد دارد. از نظر من، این اصالت است؛ این برای یک انسان چیزی است که هیچ وقت از دست نمی‌رود. فخرالسّادات واقعاً به آن رشدی که می‌خواهد می‌رسد. وقتی که او می‌رود کنار پیکر احمد و بدن خونی‌اش را می‌بیند، به برادرش علا می‌گوید که آیا من دِین خودم را به خدای خودم و به انقلاب اداء کردم یا نه! خب مشخّص است که این آدم درد کشیده تا آن بهترین چیزی را که دوست داشته است، در راه اعتقاداتش بدهد.

* در حین کار، با چالش خاصّی مواجه بودید؟
* وقتی ۱۵۰۰ نسخه از کتاب چاپ شد، پسر ایشان علی آقا که خیلی زحمت کشیدند برای این کتاب، زنگ زدند به من و گفتند حاج‌خانم دارند اشک می‌ریزند، دارند گریه می‌کنند، می‌گویند این کتاب نباید توزیع بشود؛ می‌خواهند خیلی از جاهای این کتاب حذف بشود، می‌خواهند اصلاً مامان‌لعیا در این کتاب به این شکل نیاید! یعنی فخرالسّادات این‌قدر انسان وارسته‌ای است که فکر کرده شاید این‌طور به تصویر کشیدن مامان‌لعیا، ضربه‌ای به اعتقاد او به انقلاب و به دینش بزند: اینکه مادر او مثلاً نمی‌خواست فخرالسّادات با یک پاسدار ازدواج کند؛ اینکه مادرش می‌آید جلوی مقرّ سپاه می‌ایستد و به احمد می‌گوید «یعنی چه که تو نمی‌آیی بازار خرید کنی؟ این رسم است، این عرف است؟ تو چرا می‌خواهی عرف و رسم را زیر پا بگذاری؟ تو باید بیایی تا ما ببینیم می‌خواهی برای زنت چه بخری»؛ احمد می‌گوید «من با این هیبت پاسداری نمی‌آیم»، امّا او می‌گوید برود لباسش را عوض کند؛ باز احمد می‌گوید لباس ندارد و مامان‌لعیا می‌گوید «خیلی خب، کسی کاری به لباس پاسداری تو ندارد، با همین لباس بیا».
خوشبختانه خود فخرالسّادات کتاب روزهای بی‌آینه را خوانده بود و به همین دلیل هم ایشان من را به عنوان نویسنده انتخاب کرده بود؛ تا جایی که گفته بود اگر خانم جعفریان بیاید، اجازه می‌دهد خاطراتش چاپ بشود. لذا من به فخرالسّادات گفتم باید کتاب همین‌طوری روایت بشود؛ گفتم اگر شما من را انتخاب کرده‌اید، من می‌گویم کار باید یک کار چالشی باشد. به او گفتم شما خودت کتاب‌خوانی و فهمیدی که روزهای بی‌آینه یک کار چالشی است، حالا هم آمده‌ای دنبال نویسنده‌‌ی روزهای بی‌آینه؛ پس این کار هم باید شبیه منی باشد که دنبال چالشم.
من به حاج‌خانم گفتم که شما روزی جهاد کردید، با احمد ازدواج کردید، پدرتان مخالف ازدواج بوده، مادرتان گفته می‌خواهم بروم عروسی پسردایی‌ام ــ خب این‌ها خیلی درد است برای یک دختر! ــ حالا هم باید جهاد کنی و بگذاری این کتاب همین‌جوری چاپ بشود. گفت در زنجان که یک شهر مذهبی است، ممکن است مشکلی پیش بیاید. حالا الان شما ببینید که ایشان چه افتخاری می‌کند به این کتاب! امام‌جمعه‌ی زنجان گفته من جز پاکی، جز یک عشق بسیار نجیب، چیز دیگری در این کتاب ندیدم. ایشان بازخوردهای خیلی خوبی دیده و الان می‌گوید چقدر حرف خانم جعفریان درست بود که ما بگذاریم این کتاب همین‌جوری منتشر بشود.
ببینید! دختر و پسر قصّه‌‌ی ما، چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی، وابستگی‌شان به هم در حدّ اعلیٰ بوده است؛ این در نامه‌هایشان، در نگاه‌هایشان و در عواطف لطیفشان مشخّص است. پس این‌ها خیلی درد کشیدند از اینکه از هم جدا بشوند. در صحنه‌ی آخر، اصلاً احمد به صورت فخرالسّادات نگاه نمی‌کند، بچّه‌ها را نگاه نمی‌کند، چون فکر می‌کند ممکن است دیگر نتواند برود، چون احساس می‌کند که شاید پایش سست بشود! همچنین، فخرالسّادات هم نمی‌گذارد احمد اشکش را ببیند. گفتنِ این‌ها خیلی راحت است، این‌ها به زبان آسان است، امّا این‌ها همان «رشد» است. من در این کتاب، می‌خواهم بگویم که این دو نفر چه رغبت روحی و جسمی‌ای به هم دارند، ولی باز هم از هم می‌گذرند. این‌ها باید در چارچوب آن نجابت و عرفی که دین و مذهب ما و عرف خوب شرقی ما اجازه داده، بدون پرده‌دری گفته بشود. باز دلیل اینکه این کتاب این‌قدر عاشقانه است، این است که من می‌خواهم بگویم این دو نفر چه عشق بی‌پایانی به هم دارند و عشقشان به خدا باعث می‌شود که از هم بگذرند..

* درباره‌ی خانم فخرالسّادات صحبت کردیم؛ حالا کمی از خود شهید یوسفی برایمان بگویید.
* خود شهید احمد یوسفی اصلاً یک دنیای پیچیده‌ای است؛ یعنی من واقعاً حیرت می‌کنم که آن زمان، جوان‌های بیست‌وهفت‌ساله‌ی ما مثلاً از چه سطح بینشی برخوردار بودند. این را از کجا می‌آوردند؟ اینکه این‌ها از ظواهر دنیای مادّی که همه درگیرش می‌شدند، فاصله می‌گرفتند و بعد به این بلوغ می‌رسیدند، موضوعی است که هنوز هم من خیلی دلم می‌خواهد در کارهایم دنبالش بروم. آن رشدی که آن موقع بچّه‌ها داشتند از کجا می‌آمده؟ یکی از آدم‌هایی که این رشد در او به چشم می‌خورد، شهید احمد یوسفی است. من راجع به پاسدارهای زیادی کار کرده‌ام، ولی احمد در بین آن‌ها اصلاً یک چیز عجیبی است. مثلاً احمد یوسفی می‌آید با دختری ازدواج می‌کند که مادرش اعتقاد دارد دختر باید در خانواده‌ی خودش طلا داشته باشد و لباس خوب بپوشد تا در خانه‌ی شوهر اصلاً از هیچ لحاظی کم نداشته باشد و، اصطلاحاً، چشم‌ودل‌سیر باشد و سطح بالایی داشته باشد.

* و حالا احمد یوسفی می‌آید و تمام این عادات و رسم‌ورسوم را به نوعی دگرگون می‌کند.
* حالا احمد می‌آید و با یک دختری از یک طبقه‌ی بالاتر از خودش ازدواج می‌کند. معمولاً این‌طور است که در یک ازدواج، تعادلی در سطح زندگی دو طرف وجود دارد؛ ولی احمد این کار را نمی‌کند. احمد آن حالت فخرالسّادات را به رسمیّت می‌شناسد و در تمام طول زندگی، از او عذرخواهی می‌کند و می‌گوید کمد تو در خانه‌ی پدرت پُر از لباس بود، امّا من نتوانستم دو دست لباسی که در خور شأن تو باشد برایت تهیّه کنم. مامان‌لعیا می‌آید خانه‌ی این‌ها، می‌بیند که او دارد استانبولی یا پلو و سیب‌زمینی می‌خورد؛ می‌گوید «این غذایی است که یک پاسدار برای تو مهیّا کرده؛ تو در خانه‌ی پدرت این غذا را می‌خوردی؟» ما اصلاً نمی‌خواهیم بگوییم فخرالسّادات اشرافیگری دارد، ولی واقعاً از یک خانواده‌ی سطح بالاتری آمده است. این واقعیّت را احمد می‌پذیرد و همیشه می‌گوید من نتوانستم برایت یک زندگی خوب فراهم کنم. ادب احمد در زندگی با فخرالسّادات و به رسمیّت شناختن این زن، برای من حیرت‌انگیز است و بیخود نیست که فخرالسّادات این‌قدر شیفته‌ی این مرد بوده است.
روز عید غدیر، پاسدارها به احمد می‌گویند که ما شیرینی گرفته‌ایم، بیا برویم خانه، می‌خواهیم بیاییم دیدن سادات‌خانم؛ احمد می‌گوید فخرالسّادات خانه است، من اینجا کار دارم، شما بروید دیدنش؛ می‌گویند اینجا شهر کوچکی است، چه می‌گویی، فخرالسّادات یک زن جوان است؛ احمد می‌گوید او یک شخصیّت مستقل دارد، شما که کار بدی نمی‌کنید! یعنی حرف‌وحدیث مردم اصلاً ذرّه‌ای برای این آدم ارزش ندارد و فقط به درست بودن یک کار فکر می‌کند. این خیلی حرف پیچیده‌ای است که خود فخرالسّادات هم برنمی‌تابد و به احمد می‌گوید چرا به این بچّه‌ها گفته شیرینی بردارند بیایند و چرا خودش هم با آن‌ها نیامده است. یا وقتی که فخرالسّادات بچّه‌دار می‌شود و می‌گوید خیلی از مادرها وقتی بچّه‌دار می‌شوند، تمام زندگی‌شان می‌شود بچّه‌شان و حتّی در سیر اداری‌مان هم مادر نُه ماه مرخّصی دارد که به بچّه برسد، احمد به فخرالسّادات می‌گوید سپاه دو سال روی تو سرمایه‌گذاری نکرده که حالا بنشینی و بچّه‌داری کنی! به او می‌گوید باید برگردی سر کار؛ یعنی احمد اصلاً نمی‌خواهد که زنش فقط خانه‌دار باشد. احمد خیلی آدم روشنفکری است.

* فکر می‌کنید این دید و نگاه خاص از کجا نشئت گرفته است؟
* من واقعاً نمی‌دانم این دید چطور شکل گرفته است. این نگاه در همه جای کتاب هست. ما در این کتاب می‌بینیم که پاسدارهایی در همین زنجان هستند که می‌گویند ما در خانه تنور زده‌ایم که همسرمان در خانه نان بپزد و بیرون نیاید؛ یعنی ما طرز فکرهایی را با همین بینش مذهبی و دفاعی داریم که اصلاً درست برعکس احمد است. البتّه من اصلاً هیچ کدام از این طرز فکرها را رد نمی‌کنم و هر کدامش در جای خودش برای خودش دلیل دارد، امّا طرز فکر احمد خیلی حیرت‌انگیز است. مثلاً در بحث تبلیغات، دست‌نوشته‌هایی از احمد هست که نوشته بود «چرا مدام یک آیه از قرآن را برای جهاد می‌آورید و یک شعر تکراری از آهنگران را هم ضمیمه می‌کنید تا با آن، بچّه‌ها را ببرید جبهه؟ تبلیغات باید به‌روز باشد؛ هر روز در تبلیغ باید یک حرف تازه باشد.» این‌ها عین حرف‌های احمد است که در تبلیغات باید متدهای جدیدی را وارد کرد. او واقعاً آدم صاحب‌فکری بوده و اینکه این را از کجا می‌آورد، معلوم نیست؛ چون او زندگی سختی داشته و پدر کارگری دارد. در پاییز آمد، بیشتر تمرکز ما روی همسر شهید است و از نگاه همسر احمد به او نگاه می‌کنیم؛ امّا چه خوب است که زندگینامه‌ای راجع به خود احمد هم نوشته شود.

* اشاره داشتید به نامه‌های احمد و فخرالسّادات به یکدیگر و مضامین جالبی که در آن‌ها بوده است.
* در نامه‌ها و دست‌نوشته‌های احمد، همان‌طور که در کتاب هم آورده‌ام، قلمی که از این آدم می‌بینید و ادبیّاتی که این آدم با همسر خودش دارد بسیار زیبا است. زندگی این دو با هم فقط پنج سال بوده، امّا خیلی زیبا بوده است. او اصلاً نمی‌گذارد زندگی تکراری بشود و نمی‌گذارد خیلی به گله‌گذاری نسبت به هم برسند. وقتی که فخرالسّادات دائم می‌نویسد که چقدر کابوس می‌بیند و چقدر نگران از دست دادن احمد است، احمد به او نهیب می‌زند؛ به جای اینکه به او میدان بدهد، می‌نویسد که ما الان با هم هستیم، زندگی خیلی خوبی داریم، تو آدم مؤمن و خداشناسی هستی، چرا از لحظه‌ات استفاده نمی‌کنی، چرا از این زندگی لذّت نمی‌بری، چرا زندگی را به کام خودت و من تلخ می‌کنی. لذا احمد خیلی صاحب فکر و روش در زندگی است.

* این مسئله‌ای که می‌گویید، واقعاً مسئله‌ی عجیبی است که این‌ها کِی فرصت کردند که خودشان را این‌قدر رشد بدهند.
* بله، رفتار این دو جوان حیرت‌انگیز است. اینکه من نامه‌ها را در متن کتاب انگار بافته‌ام و عجینش کرده‌ام، یک دلیلش این است که بگویم این دو تا آدم، با چه ادبیّاتی برای هم نامه می‌نویسند. البتّه از سختی‌های زندگی هم می‌گویند؛ مثلاً فخرالسّادات می‌گوید «امروز از سپاه آمدند و تانکر نفت را پُر کردند؛ احمد! چقدر خوب است که دیگر از این به بعد اگر برق‌ها برود و آژیر قرمز بکشند، من یک فانوس دارم»، و احمد می‌خندد. این سطح از زندگی خیلی زیبا است و برای من هنوز هم معمّا است که این‌ها چطوری به این سطح ‌رسیدند و چطور این سبک زندگی را می‌توانستند امتداد بدهند.