1403/08/22
گفتوگو با نویسنده کتاب «هواتو دارم»
کتابی برای شهیدی با مزاری همچنان خاکی
همزمان با ۳۰ آبان، روز «قهرمان ملّی» و سالگرد پیروزی جبهه مقاومت و پایان سیطرهی داعش، مؤسسهی پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی، «رویداد ملّی قهرمان» و هفدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت را همراه با انتشار تقریظهای حضرت آیتالله العظمیخامنهای بر سه کتاب مربوط به شهدای جبهه مقاومت با عناوین «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز» برگزار خواهد کرد. «هواتو دارم» روایت زندگی شهید مدافع حرم مرتضی عبداللّهی است که در ۳۰۴ صفحه به قلم محمدرسول ملاحسنی نوشته و توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ و منتشر شده است.
«هواتو دارم» روایتی است دلچسب از روزهای زندگی شهید مدافع حرم «مرتضی عبداللّهی»؛ فراز و فرودهایی که ما را با یک زندگی ساده اما پرماجرا همراه میکند تا برایمان از رازهایی پرده بردارد که در عین سادگی نادیده گرفته میشوند و همانها، خود، معنای دقیق و صریح زندگی را برای ما به تصویر میکشند.
رسانهKHAMENEI.IR به همین مناسبت در گفتوگو با آقای رسول ملاحسنی، نویسنده کتاب «هواتو دارم» این کتاب را مورد بررسی قرار داده است.
سلام، خوشحالیم که فرصتی پیش آمد برای گفتن و شنیدن از کتاب؛ «هواتو دارم» به چاپ چندم رسیده است؟
تا چاپ پنجم کتاب را دیدم اما دقیقش را نمیدانم. از یک روزهایی به بعد به فصل کرونا و این اوضاع رسید و دیگر نمیدانم.
پس میشود یک جورهایی حدس زد که کتاب، آنطور که باید، دیده نشد.
بله اگر درست یادم مانده باشد آن موقع یک شرایط خیلی خاصی داشت چون اوایل ماجرای شهدای مدافع حرم بود و خیلی بعدترش هم قیمت کتابها بیتأثیر نیست. من تا جایی که خاطرم مانده آن اوایل، قیمت کتاب یادت باشد، حدود چهارده هزار تومان بوده اما الان شده دویست هزار تومان. کسی بخواهد دویست هزار تومان برای یک کتاب بدهد خیلی است.
اما از حق نگذریم قصهای بود که ارزش نوشتن داشت؛ خیلی دوست داریم بدانیم چه شد که شما به این سوژه رسیدید؟
راستش من هیچ شناختی از شهید عبداللّهی نداشتم؛ یعنی نه اسمشان را شنیده بودم و نه اصلاً حتی میشناختمشان. منِ ملاحسنی یک شهر بزرگ شده بودم و شهید اهل شهر دیگری بود. یک روز خانمی با من تماس گرفت و گفت همسر شهید عبداللّهی است. حرف زدیم و برایم سوال شد که چطور من را برای نوشتن کتاب شهید انتخاب کردهاند که از این جا به بعدش نقل همسر شهید است.
همسر شهید گفت که ما همسران شهدا روزهای شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها سوریه بودیم. که مثل اینکه یک تعدادی از همسران شهدای مدافع حرم رفته بودند برای زیارت و خادمی حرم در آن روزها. ایشان میگوید کنار ضریح حضرت زینب سلاماللهعلیها در سوریه و موقع خادمی حرم، همسر شهید سیاهکلی، راوی کتاب یادت باشد را آنجا میبیند. بعد حال و احوال میکنند و صحبت از کتاب میشود، کتاب یادت باشد. و آنجا خانم سیاهکلی پیشنهاد میدهند به ایشان که اگر مایل باشید همین نویسندهی کتاب یادت باشد کتاب شهید عبداللّهی را هم بنویسند و آنجا شمارهی من را داده بودند و صحبت کرده بودند و بعد هم خود خانم سیاهکلی و همسر شهید عبداللّهی پیگیر شدند و ما از اینجا دیگر با شهید عبداللّهی آشنا شدیم.
کدام بُعد شخصیتی یا بخش زندگی شهید عبداللّهی از همان ابتدای شروع کار نوشتن، توجهتان را جلب کرد؟
کم کم متوجه شدم خب واقعاً شهید عبداللّهی، یک شهید خاصی است؛ هم شخصیتش و خودش و هم حالا اتفاقاتی که بعد از شهادت افتاده و مزار ایشان که خب یک مزار متفاوت است. نمیدانم میدانید یا نه اما شهید یک مزار خاکی دارند در قطعهی بیست و شش مزار شهدای تهران. از آنجا دیگر زلف ما به این شهید گره خورد.
این خاص بودن مزار را صرفاً به خاطر اینکه خاکی است میگویید یا نکتهای دیگر هم دارد؟
خب من از آقای تاجیک هم پرسیدم، خیلی معدود شهیدی داریم که این شکلی باشد مزارش، یعنی سنگ مزار نداشته باشد. داریم شهیدی که مثلاً وصیت کرده باشد روی سنگ مزار من فلان جمله را بنویسید. مثلاً ما در شهر خودمان قزوین شهیدی داریم که گفته اسم من را ننویسید و فقط بنویسید مشتی خاک به پیشگاه خداوند شهید قاریانپور. ولی شهید عبداللّهی وصیت میکند که اصلاًً سنگ مزار هم نگذارید برای من!
این هم ماجرایی دارد. همسر شهید تعریف میکند که ما یک روز داشتیم در گلزار شهدا بودیم که شهید همین جایی که الان دفن شده را نشان داد و گفت که اگر من شهید شدم همین جاها دفنم کنید و برای من سنگ مزار هم نگذارید. همسرش میپرسد چرا، بعد میگوید که من خیلی ارادت دارم به حضرت زهرا سلاماللهعلیها و اصلاًً خجالت میکشم که ایشان مزار نداشته باشد آن وقت من مزار داشته باشم و سنگ مزار داشته باشم که خانوادهام بیایند و در وصیتنامهشان هم همین جمله را آوردند که «برای من سنگ مزار نگذارید.» که الان هم خب معروف است به مزار خاکی در قطعهی بیست و شش.
نوشتن از زندگی شهدا به عنوان یک روایت شفاهی و مستند به سختی نوشتن رمانهای غیرمستند است؟
به طور کلی نوشتن از زندگی شهدا و تاریخ شفاهی به واسطهی آن حس تعلقی که خانواده به این شهید دارند و از طرفی آن حس اعتمادی که ما نسبت به تاریخ بابت یک روایت زنده داریم سخت است.
ما نه هر حرفی را میتوانیم بزنیم، نه هر حرفی را میتوانیم حذف کنیم. داریم یک زندگی را روایت می کنیم که خیلی هم نزدیک است. شاید یک سال دو سال سه سال قبل، این شهید بین ما زندگی میکرده. از آنجایی که من خودم خیلی اصرار دارم به اینکه ما باید وفادار به تاریخ باشیم، وفادار به خود شهید باشیم به عنوان یک موجود زنده، یک روح زنده خب خیلی سختی دارد.
یک وقت شما یک رمان مینویسی دست خودت است، یک وقت یک داستان مینویسی دست خودت است اما اینکه بتوانیم یک تصویر خیلی روشن، شفاف، خیلی تصویر واقعی از یک شهیدی را ارائه دهیم این خب قدم اولِ سختی این راه است. و چون خب من ساکن تهران هم نبودم این رفت و آمدها، این سلسله جلسات و مصاحبههای طولانی که ما با نزدیکان شهید داشتیم سختیهای خیلی زیادی داشت. تقریباً میشود گفت سه سال از مرحلهی اول آشنایی ما با شهید تا نهایتاً چاپ کتاب زمان برد. که حالا بارها کتاب تدوین شد، مصاحبهها پیاده شد، اشکالاتش گرفته شد، دوباره بازنویسی شد و نهایتاً کتاب «هواتو دارم» به انتشار رسید.
ولی کنار همهی این سختیها یک شیرینیای دارد این کار و آن هم این است که شما دارید در خصوصی کسی کتاب مینویسید که ایمان دارید که زنده است و در سختیها و مشکلات دستتان را میگیرد. یعنی شاید بارها در جریان انجام کار رسیدیم به جاهایی که واقعاً حس کردیم یک گره افتاده به کار، اصلاًً کار جلو نمیرفت و مصاحبهها خوب انجام نمیشد. بعد یک ذکر، یک توسل به خود شهید باعث میشد که انگار گره باز شود. من آنجاها دست عنایت شهید را میدیدم و فکر میکنم که این سختیها کنار آن حضور معنوی شهید قطعاً شیرین است و آسان است.
نکتهای که همسر شهید میگفتند در مورد همین لوتی مسلکی و بامعرفت بودن ایشان بود، میگفت امکان ندارد شما یک زیارت عاشورا بخوانید به ایشان هدیه کنید، یک حاجتی داشته باشید، خلاصه یک جوری نرسد یا مثلاً من آن را گرفتم و خیلی اهل جبران بود، در زندگیاش هم این اتفاق خیلی زیاد افتاده و طبق حرفهای شما فکر میکنم این گرهگشایی شهید برای جبران قلم زدن شما برای او بوده؛ اما راستی، چه شد که برای اسم کتاب، به «هواتو دارم» رسیدید؟
حالا اینکه چرا اصلاًً کتاب اسمش هواتو دارم شد، من از روز اولی که شروع کردم به گرفتن مصاحبهها حالا همشیرهی ما هم که بعضی مصاحبهها را میگرفتند وقتی متن مصاحبهها را میخواندم یا خودم مصاحبه با دوستان شهید، با پدر شهید را انجام میدادم این حس را به من منتقل کرد. با پدر شهید که صحبت کردم احساس کردم شهید عبداللّهی یک جوان مجردی بوده که نه کار میرفته نه هیئت داشته نه دوستی داشته وانگار بیست و چهار ساعته در اختیار پدرش بوده همه جا دستگیر پدر بوده. با خواهر شهید صحبت کردیم همین حس را به ما منتقل میکرد، با برادر شهید هم همینطور. مثلاً با همسر شهید ما صحبت میکردیم انگار آدمی بوده که از خانه بیرون نمیرفته شهید عبداللّهی. یک حضور خیلی پررنگِ همیشه حامی خانواده. حتی با دوستانش که صحبت میکردیم ایشان را به عنوان یک آدم جمع کنندهی حامی مثلاً هیئت راه بیندازِ کارهای مختلف میشناختند. یعنی همه، این حمایتگری شهید را خیلی پررنگ دیده بودند در زندگیهایشان، که انگار یک نفر بوده ولی چند نفر در چند جبهه، با دوستانش با هیئتش با مسجد صفا، با پدر، مادر، همسر. و من در ذهنم آمد که واقعاً این حالا شهید بچهی نظام آباد تهران است و آن فضای لوتیگری و مشتیگری این منطقه از تهران شاید در روحیات شهید واقعاً اثر گذاشته و احساس کردم که شهید اگر قرار باشد یک کلمه در خصوصش بگوییم این حمایت کردن، این حامی بودن خیلی پررنگ بوده تا شهید.
تا رسید من یک خاطرهای را از همسر شهید خواندم که فهمیدم عنوان کتاب را خود شهید گفته. گویا آخرین باری که ایشان داشته میرفته سوریه همسر شهید میگوید من یک چای ریختم و در آشپزخانهمان یک میز ناهارخوری خیلی کوچک داشتیم، من روبرویش نشستم ایشان هم کنار من نشست تا چای خنک بشود شروع کرد به آخرین سفارشها. بعد میگوید سفارشهایش که تمام شد شروع کرد تک تک اعضای خانوادهی خودش را به من سپردن. گفت که حواست به پدرم باشد پدرم آدم احساسی است ارتباط ما خیلی تنگاتنگ بوده. حواست باشد که پدر من اذیت نشود. بعد مادرش را سپرد، بعد برادرش را سپرد. اعضای خانوادهی خودش که تمام شد شروع کرد اعضای خانوادهی من را به خود من سپردن. گفت که حواست به مادرخانم من باشد. حواست به پدر خودت هم باشد. حواست به خواهرهای خودت باشد. میگوید همین که شروع کرد اینها را سپردن از وسطهای راه من در ذهنم آمد که ببینم خودم را به کی میسپارد، در مورد خودم چه میگوید. میگوید تمام شد و خانوادهی خودش را گفت کامل، خانوادهی من را هم گفت کامل و بعد گفت من دیگر صحبتی ندارم. و همین استکان چایش را که آورد بالا من برگشتم به آقا مرتضی گفتم که تو آدم خیلی بامعرفتی هستی، همه را گفتی ولی خودم را هیچ نگفتی. بعد شهید برمیگردد میگوید که خودم هواتو دارم. و احساس میکنم که واقعاً همین هست یعنی شهدا اینقدر زنده هستند که گاهی اوقات ما از زنده بودن خودمان شرمندهایم که اینها با اینکه شهید شدند و با چشم شاید دستشان بسته است ولی طوری کارهای بزرگی میکنند که واقعاً این زنده بودنشان این عند ربهم یرزقون بودنشان کاملاً روشن است. و احساس میکنم همین الان هم شهید واقعاً هوای همه را دارد و هر کسی که به این شهید تعلق خاطری داشته باشد ارادتی داشته باشد قطعاً این شهید دستش را خواهد گرفت.
به زندگی شهدا که نگاه میکنیم از بالا خیلی شبیه به هم به نظر میآیند ولی وقتی ذرهبین دستمان میگیریم و کمی ریزتر وارد زندگیشان میشویم، میبینیم اینها هر کدام یک ویژگیهای منحصر به فردی داشتند هر کدام خودشان مثل یک مجموعه کتاب بودند
خیلی از من میپرسند که چرا شهدا به شهادت رسیدند من سه تا ویژگی را در همهی شهدا مشترک دیدم و احساس میکنم شاید کلید اصلی شهادت همین سه تا کلید است؛ حالا کنار این کلیدهای اصلی یک سری کلیدهای دیگر هم هست که شاید اختصاصی برای شهداست.
آن سه تا کلیدی که کلید اولش ارتباط با خداست؛ یعنی اینکه شهدا واقعاً ارتباط خیلی خوبی با خدا دارند، ارتباطشان با قرآن، نمازهایشان. یعنی در همهشان این ارتباط را میبینید، این معنویت را در زندگیشان میبینید. دوم ارتباط با پدر، مادر. یعنی همین شهید مرتضی عبداللّهی یک ارتباط خیلی عجیبی با پدر، مادرشان داشتند، یک احترام خاص. مخصوصاً رابطهشان با پدرشان که خیلی رابطهی عاطفی پدر و پسری عجیب و غریبی بوده که شاید کمتر در نسل امروز ما میبینیم. سومی هم ارتباط با جامعه است حالا همسایه، هیئت، دوست. یعنی میبینیم که واقعاً وقت میگذارند برای اینکه هم اثرگذار باشند، هم هادی باشند، هم این جور نیست که فقط بگویند آقا من آدم خوبیام پس با بقیه کار نداشته باشم. در هر لحظه میبینی که دست یک نفر را میگیرد مثلاً. کنار این سه تا که فکر میکنم در همهی زندگیهای شهدایی که حدأقل من کار کردم و یا خواندم زندگیهایشان مشترک است یک سری کلیدها هم حالا در زندگی شهید عبداللّهی پررنگ است و برای خودم هم خیلی جذاب بود. یکی ارتباط خاصشان با مسجد صفاست.
همین مسجدی که در میدان امام حسین است؟
بله، ایشان اصلاًً بزرگ شدهی مسجد است. یعنی از دورهی دبیرستان که میرود در مجموعهی صفا و درسش را هم اصلاًً آنجا خوانده و کنار درس، ارتباطش با مسجد و با دوستانی که درواقع در آن سال وارد مسجد میشوند را دارد؛ حلقهی دوستانی که در مسجد صفا پیدا میکند و بعد با اساتید اخلاق ارتباط میگیرد، ارتباطش با مسجد، حضور معنوی در مسجد و این اثر تربیتی که اردوها و برنامههای متنوعی که در مسجد داشته برگزار میشده من فکر میکنم این شهید را باید یک شهیدی بدانیم که از سنگر مسجد به شهادت رسید. یعنی این سنگر خیلی در این زندگی پررنگ است. این نکتهی اول.
نکتهی دوم هم ساده زیستی ایشان بوده. ایشان تا قبل از ازدواج آدم برندپوشی بوده. شاید تا قبل از ازدواج تفریحهایی را انجام داده که ما حتی در طول زندگیمان هم یک بار انجام ندادیم. شما از جت اسکی بگیرید تا مثلاً سوار بالن شدن و سوار نمیدانم وسایل خیلی خاص. یک زندگی به قول امروزیها لاکچری. اما وقتی زندگی مشترک را شروع میکند بدون اتکا به پدر و مادر خودش و بدون اتکا به پدر و مادر همسرش یک زندگی خیلی ساده را شروع میکنند. همسر ایشان میگوید زمانی که ما ازدواج کردیم آقا مرتضی سرباز بود، یک حقوق سربازی میگرفت و یک یارانهای که ما میگرفتیم اما آنجا به هم قول دادیم که روی پای خودمان بایستیم.
همسر شهید میگوید «ما اگر مثلاً حتی به زبان نمیآوردیم و فقط اشاره هم میکردیم پدر و مادرهای هر دو تایمان حاضر بودند که ماشین در اختیار ما بگذارند، خانه در اختیار ما بگذارند» ولی یک زندگی خیلی ساده را شروع میکنند. و بعد پای این قول خودشان هم میمانند. کار به جایی میرسد که میبینند خب حقوقها کفاف نمیدهد میآیند در خانه اشتغالزایی میکنند. تا چند ماه شهید و همسرشان ترشی درست میکردند میفروختند. یعنی همسر شهید ترشی درست میکرده آقا مرتضی هم بین دوستان و رفقا و هر جایی که میتوانسته این ترشی را میفروخته.
این روحیهی ساده زیستی یعنی اینکه ما قائل باشیم به اینکه از لذتهای شاید دم دستی بگذریم برای اینکه ساخته بشویم، برای اینکه یک پله بالاتر را ببینیم من در زندگی این شهید، این مورد را خیلی بارز دیدم. با اینکه ایشان در اختیارش بود، نزدیکش بود، حتی شاید با رضایت کامل پدر و مادرهایشان میتوانستند خیلی از امکانات را در اختیارشان بگذارند ولی با کمترین امکانات در یک خانهی خیلی کوچک با یک موتور زندگی را شروع میکنند. و همان زندگی ساده را ادامه میدهند و این را در نه تا ده سال زندگی مشترک کاملا مشهود میبینید. این هم کلید دوم.
یک کلید هم خیلی پررنگ است در زندگیشان که من دوست دارم اشاره بکنم ارادت عجیب این شهید به امیرالمؤمنین علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها و حالا روز عید غدیر است. این شهید جزو آن شهدایی است که میتوانم بگویم احیاگر عید غدیر است. همسرشان تعریف میکند میگوید که این قدر این ارادت را داشت که با اینکه ما وضع مالیمان خوب نبود خب ایشان سرباز بود در سالهای اول زندگیاش حقوقی نداشت کارمند جایی نبود ولی برای عید غدیر میگفت شده مثلاً ده هزار تومان، بیست هزار تومان، صد هزار تومان میگذاشت کنار.
هر سال بنا به وسع خودش. میگفت سال اولی که ما زیاد وسعی نداشتیم میرفتیم مثلاً پاساژ مهستان و فروشگاههای فرهنگی، محصولات فرهنگی میگرفتیم در این فروشگاهها از این تَصدانه(پیکسل)های ریز میگرفتیم مثلاً به همسایه به دوست به آشنا به مناسبت عید غدیر هدیه میدادیم. خیلی تأکید داشتند که عید غدیر را هدیه بدهند، گرامی بدارند.
بعد طراحی این ایستگاه صلواتی هم برای خود من جالب است که همسر شهید میگوید ایشان رفته بود یک جور طراحی کرده بود که کسی که داخل خادمی دارد میکند چهرهاش معلوم نباشد. یعنی پیشانیبند این ایستگاه صلواتی را این قدر بلند گرفته بود که فقط مثلاً دستهای خادمها را شما میدیدید. و ایشان میگفت که کسی دارد آن داخل خدمت میکند فقط باید به نیّت این باشد که امام حسین علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها خدمت بکند. و شما مثلاً از بیرون میدیدید فقط دستهایی را میدیدید که مثلاً دارد چای می دهد یا مثلاً خدمت دارد میکند. این مدل نگاهها خیلی نگاههای ریز و قشنگی است که در این زندگی این شهید داریم میبینیم و فکر میکنم همینها دور هم جمع میشوند نهایتاً به شهادت ختم میشود.
خب شما سومین کتابتان هم گویا در حوزه مدافعان حرم است؟
بله مدافعان حرم.
آقا هم در صحبتشان در این سالها همیشه این بحث فرهنگ دفاع مقدس را به عناوین مختلف به مناسبتهای مختلف استفاده میکنند. فرهنگی که حالا شهدای مدافع حرم هم به تأسی از آن دفاع مقدس گرفتند؛ اما این فرهنگ از نظر شما که فعال این حوزه هستید چه مختصاتی دارد؟
من فکر میکنم که امروز راه نجات ما این فرهنگ است از این جهت که ما طبیعتاً باید یک الگوهایی را داشته باشیم که به نسل جوان خودمان معرفی کنیم و این شهدا الگوهای خیلی خوبی هستند که بگوییم این کار شدنی است و ما نشد نداریم. میشود مثلاً مثل شهید عبداللّهی بود ولی ساده زندگی کرد. زندگی را ساده شروع کرد، سخت نگرفت. یک وقتی مثلاً من خودم دههی شصتیام، کتابهای شهدای دفاع مقدس را میخواندم شاید گوشهی ذهن خودم یا دوستانم که مثلاً این کتابها را میخواندیم این بود که بابا آنها مثلاً دههی شصت بود، مثلاً دههی اوایل انقلاب بوده مثلاً فضای جبهه یک فضای خیلی خاصی بوده معنویت آنجا اصلاًً، برایمان بعضی از خاطرات شهدای دفاع مقدس ملموس نبود. مثلاً شهید همت این کار را کرد، شهید زینالدین این کار را کرد. ولی این زندگی شهدای مدافع حرم این مزیّت و این قابلیت را دارد که شما شهیدی را داری میبینی که تا مثلاً دو سال پیش در همین فضا زندگی میکرده، همین گوشی با او بوده همین فضای مجازی با او بوده، همین فضای جامعه با او بوده. ولی در همین فضا میرفته بازار، میرفته مهمانی میرفته مثلاً هیئت. بین ما اصلاًً زندگی میکرده، شما رفیقهایش را میبینی، دوستانش را میبینی. برای همین روایت مخصوصاً حالا شهدای مدافع حرم از این جهت برای نسل جوان ما الگوپذیریاش راحتتر است برای اینکه به راحتی میشود با ایشان یک جورهایی همذات پنداری کرد. که بگوییم آقا این شهید هم همسن من بوده. این شهید مثلاً تا چند سال پیش بین ماها داشته زندگی میکرده، ما میدیدیمش میشناختیمش. دیگر مثل آن ستارههای دوردست مثلاً شهدای دفاع مقدس نیستند اینها دیگر خیلی نزدیک شدند به ما.
از این جهت حالا بازخوردهایی هم که من از کتابهای مدافعان حرمی که توفیق داشتم و نوشتم گرفتم همهشان روی این نکته تأکید داشتند که ما توانستیم از دل این زندگیها یک سری درسنامهها در بیاوریم. مثلاً از یادت باشد شهید سیاهکالی ما توانستیم این نکته را متوجه بشویم، از کتاب شهید شیری این نکته را، از کتاب شهید عبداللّهی این نکته را. و اساساً هدف ما هم از این روایتها همین است دیگر. یعنی اینکه ما بتوانیم یک راه درستی را نشان بدهیم یک سری الگوها را نشان بدهیم که از آن بشود یک سری درسنامهها را درآورد. حالا میآید در قالب داستان درواقع آن پر و بال داستان را میگیرد برای اینکه جذاب بشود خواندنش. ولی تهش آن چیزی که در ذهن مخاطب تهنشین میشود همین درسهاست.
من فکر میکنم حضرت آقا هم روی همین درسها تکیه دارند. شما حتی اشارههایی که ایشان به کتابها میکنند یا تقریظهایی را که انجام میدهند میبینید از جنس کتابهایی است که این درس انگار در آن یک شکلی پررنگتر است. و اصلاًً تأکید ایشان به پشت جبهه، به روایتهای همسران، مادران، اینها نشان میدهد که ما نباید جبهه و جنگ را فقط در آن چند روز پایانی زندگی شهید و در آن مجاهدهی آخری که دیگر ایشان به قله رسیده ببینیم. این دامنه مهم است اینکه اصلاًً چطور میشود این شهید به اینجا میرسد که از همه چیزش میگذرد، از زندگی خودش میگذرد از فضایی که دارد در آن زندگی میکند میگذرد و به یک آرمانی فکر میکند آن آرمان چقدر عزیز است، آن آرمان چقدر بزرگ است. اینها من فکر میکنم در زندگی شهدای مدافع حرم شما کامل میبینید یعنی آن تعلّق خاطر را میبینید، آن عشق را میبینید. اینکه شهدا آدمهایی نبودند که از زندگی بریده باشند، داشتند زندگیهای خودشان را میکردند، خیلی هم زندگیهای خوبی داشتند. اما از این زندگیهای خوب برای آن آرمان گذشتند. و بعد خب طبیعتاً درواقع در ذهن مخاطب این میآید که خب بالاخره این آرمان چه بوده، این هدف چه بوده. همین آرمان و هم اینکه روش رسیدن به این آرمان چه بوده، نوع نگاه شهید به مسائل مختلف چطور بوده. یک پنجره به ما میدهد هر کتاب که ما از پنجرهی نگاه آن شهید به اطرافمان نگاه بکنیم. ببینیم که مثلاً شهید مرتضی عبداللّهی به مسجد چطور نگاه میکرده، به هیئت چطور نگاه می کرده، به رفقایش چطور نگاه میکرده، پدر، مادر به همسر. وقتی اینها را بگذاریم کنار همدیگر میشود یک جهان بینی جدید، که این جهان بینی جدید در زندگی ما هم میتواند اثر بگذارد.
من خیلی از مخاطبین را میبینم تماس میگیرند با من، میگویند که مثلاً من کتاب یادت باشد را خواندم، کتاب هواتو دارم را خواندم، کتاب مثلاً کاش برگردی را خواندم از آن بیست تا سی تا نکته برای خودم درآوردم. حالا من با یکی از اساتید اخلاق هم صحبت میکردم میگفتند که اصرار نداشته باشید که بیست تا سی تا مثلاً خصیصهی اخلاقی را یک روزه به آن برسیم، یک دانه یک دانه شروع کنیم. مثلاً بگویی آقا در ماه اول من مثل شهید عبداللّهی میآیم این کار را میکنم قطعاً اگر شروع بکنیم خود شهدا گرهها را باز میکنند باعث میشود که ما از یک دانه برسیم به بیست تا نکتهی اخلاقی که این شهدا داشتند. آن وقت خب مثل شهدا زندگی کردن زندگی را شیرین میکند. آن وقت از نگاه این شهدا به زندگی کردن باعث میشود که ماها هم زندگیهایمان آن حلاوت و شیرینی را پیدا بکند. که میبینی مثلاً شهدا بر خلاف خیلی از این تصوراتی که ما داریم که از زندگیهایشان بریده بودند فقط میخواستند بروند شهید بشوند نه واقعاً این جور نبوده.
یعنی حدأقل من در زندگیهای شهدایی که دیدم این بوده که واقعاً زندگیهای خیلی خوبی داشتند، عشق و علاقهی خیلی زیادی داشتند به زندگی. ولی برای یک آرمان بزرگ برای یک هدف بزرگ از همهی این داشتههایشان گذشتند. و آن گذشته وقتی قشنگ است که شما این زندگی را دیده باشی. ببینی که مثلاً واقعاً این عشق چقدر موج میزده در این زندگی و چقدر آدم گاهی اوقات حیفش میآید میبیند چقدر زندگی خوبی داشتند ولی از آن گذشت. آن وقت این گذشت برایت خیلی عجیب و غریب میشود بزرگ میشود. من فکر میکنم ما در زندگیهای شهدای مدافع حرم این را خیلی نزدیکتر داریم میبینیم.
هدف من هم از نوشتن این کتابها همین بوده، یعنی خیلیها به من میگویند که خب چرا شما مثلاً آن رشادتها و مثلاً جنگاوریهای شهدا را خیلی کمرنگتر روایت میکنید. من نگاهم این است که ما حالا حضرت آقا این مثال را میزنند در یکی از دیدارهایشان، فکر میکنم دیدار اعضای کنگرهی شهدای زنجان است، حضرت آقا میگویند که شهادت قله است. روایت آن قله باید حماسی باشد، باید حتماً انجام بشود. ما باید این حماسه را روایت بکنیم. ولی چیزی که مهم است و نباید از آن غافل باشم این دامنه است که از کجا این شهید شروع کرده که به آن قله رسیده. و بعد ایشان میگویند که بروید سراغ مادران شهدا، بروید سراغ همسران شهدا، بروید سراغ پشت جبهه. کارهایی که این شهید انجام داده که به این روحیه رسیده، به این روحیهی جنگاوری سلحشوری رسیده که درواقع در آن اوج قله ما میبینیم که به شهادت میرسد.
در واقع این یک فرآیند است.
بله این فرآیند است. حالا من در کتابهایم چه «یادت باشد»، چه «کاش برگردی» و چه «هواتو دارم»، نگاهم به این فرآیند است. یعنی آمدم از یک جایی شروع کردم که بگویم بابا این شهدا آدمهایی بودند که مثل ما داشتند زندگی میکردند ولی نوع نگاهشان به بعضی از مسائل متفاوت بوده، آن تفاوتها را آمدم پررنگش کردم. و اصرار دارم که مخاطب من این تفاوتها را ببیند. و این تفاوتها بشود یک درسنامه. که ما از هر زندگینامهای که میخوانیم سرسری از آن نگذریم، ببینیم کجاها شهید دقت نظر داشتند، کجاها اصرار داشته که این اتفاق بیفتد، دلیل این اصرار چه بوده. و فکر میکنم خیلی از اینها واقعاً مبنای دینی دارد.
یعنی نوع نگاه این شهدا طبیعتاً برگرفته از احادیث و روایتهای ما بوده و به واسطهی آن ارتباطی که با آن مسجد صفا داشته رفتارهایش هم میبینی مبنای دینی داشته. یعنی اگر بگردیم ببینیم چرا این شهید این کار را کرده قطعاً میشود برایش مبنای دینی هم پیدا کرد. این میشود راه درست دیگر، ما راه درست را اگر پیدا بکنیم آن وقت دیگر شهیدانه زندگی میکنیم و انشاءالله عاقبت بخیر میشویم.
با نکاتی که گفتید کاملا موافقم؛ اما سوالی که برایم پیش آمده این است که شما کدام قسمت کتاب را خودتان خیلی دوست داشتید؟
همه جای کتاب برای من شیرین بود از این جهت که این شهید خیلی زندگی جذابی داشت. و فکر هم میکنم جزو معدود شهدای مدافع حرم است که زندگی مشترکشان هم خیلی طولانی است. اکثر شهدای مدافع حرم ما شاید یک سال، دو سال. ایشان فکر میکنم قریب ده سال زندگی مشترک داشتند. و در این ده سال خب خیلی اتفاقات برای این شهید میافتد. از آن زندگی خیلی سادهی خاص که نوع آشنا شدن با همسرشان، اتفاقاتی که میافتد با همسرشان و بعد زندگی سادهای که شروع میکنند و نهایتاً میرسد به اصرار ایشان برای حضور در نیروی قدس. و ایشان به خاطر نخبگی که داشتند و خود حاج قاسم دنبال ایشان میآید و ایشان را میبرد در نیروی قدس.
من فکر میکنم که ایشان راهش را پیدا کرده بوده و اصرار هم داشته. که حالا یک دیالوگی بین همسر شهید و ایشان اتفاق میافتد. همسر شهید برمیگردد میگوید که آقا مرتضی این قدر اصرار نداشته باش که بروی نیروی قدس که شهید بشوی. و شهید برمیگردد میگوید چرا اصرار نداشته باشم، این از این عاقبت بخیری قشنگتر است. میگوید که ببین مثلاً حاج قاسم مثلاً بعد از سالهای سال به شهادت رسیده. مثلاً شهید همدانی بعد از سالهای سال مجاهدت به شهادت رسیده. تو هم بمان مثلاً خدمت کن وقتی پیر شدی دیگر زندگی مشترک مثلاً شیرینیاش را چشیدی از پیش ما برو. بعد آقا مرتضی زرنگی میکند میگوید که اولاً که معلوم نیست این درِ شهادت برای حضرت زینب سلاماللهعلیها، این درِ شهید مدافع حرم شدن تا کی باز باشد. بعد میگوید شهادت خیلی شیرین است و قشنگ است ولی شهادت برای حضرت زینب سلاماللهعلیها یک شیرینی خاصی دارد. بعد همسرشان میگوید چرا؟ دلیلش چیست که شیرینتر است؟ شهید عبداللّهی برمیگردد میگوید که اگر مثلاً شما یک نیکی به یک دختر داشته باشید در طول زندگیات پدر و مادرش چطور از شما تشکر میکنند. مثلاً برادرهایش چطور، مثلاً شما فکر کن یک دکتری مثلاً میآیی چشم یک دختری را عمل میکنی. به او یک سلامتی را میدهی، پدر، مادرش خیلی از شما تشکر میکنند، برادرهایش مثلاً. میگفت حالا فکر کن ما برای حضرت زینب سلاماللهعلیها این کار را بکنیم، ببینید پدر و مادر، امیرالمؤمنین علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها چه جوری این را جبران میکنند. مثلاً یکی مثل کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیهالسلام، برادر حضرت زینب، چه جوری اینها را جبران میکند. من از این امتیاز نمیتوانم بگذرم.
ببینید این نگاه خیلی خاص و متفاوتی است که این شهید داشته و اساساً حضور ایشان در سوریه، آن نگاهشان و بعد حالا شهادتشان که دیگر خیلی جانگداز است، وداع ایشان با همسرشان که خب فکر میکنم یکی دو سال بود ایشان یک خانهی جدیدی خریده بودند زندگی کرده بودند، همسرشان خیلی اصرار میکنند که پیکر را بیاورید در این خانه. که بعد این اتفاق میافتد و بعد آن وداع خب خیلی وداع تلخی است. که چون شما آن قشنگیهای این زندگی را دیدی که از آجر اول این زندگی دیدید با این زندگی آمدید جلو بعد این اتفاق خب خیلی آدم را تکان میدهد و من فکر میکنم که همه جای این کتاب شبیه یک بنایی است که آدم جلوی چشمش میبیند و بعد خب به واسطهی این شهادت انسان واقعاً به فکر فرو میرود. که این همه تلخی این همه احساس تنهایی چطور میشود باور کرد، چطور میشود با آن کنار آمد، چه چیز مهمی وجود داشته. اینجا آدم به آن عمق داستان، آن عمق بزرگی اقدامی که این مدافعان حرم انجام دادند پی میبرد.
حرفی مانده آقای ملاحسنی که فکر میکنید باید زده شود؟
یک نکته در خصوص حالا نمیدانم این را فقط دارم به عنوان یک دردودل میگویم خواستید منتشر بکنید، نخواستید. خیلیها به ما ایراد میگیرند که چرا عاشقانههای شهدا را چاپ کردید. سر «یادت باشد» خیلیها به من این خرده را گرفتند. که آقا مثلاً زندگی خصوصی شهدا را شما چاپ کردید. حالا جواب که برای این نکته خیلی زیاد است. ولی من حرفم به دوستانی که انتقاد میکردند این بود که خب مثلاً ما الان تلویزیون خودمان را ببینیم سینمای خودمان را ببینیم کجای زندگیها باید منتشر بشود. کجا باید گفته بشود.
من هیچ وقت فراموش نمیکنم رفته بودم دانشگاه شهید چمران، اهواز آن موقعی که کتاب یادت باشد تازه گل کرده بود و آقا در موردش صحبت کرده بودند، بعد فکر کنید مثلاً با یک قشر کاملاً فرهیخته دانشجو که عامی و عادی نبود، من شروع کردم از شهید سیاهکالی گفتن، بعد این جمله را گفتم، گفتم که بابا شهید این قدر به همسرش علاقه داشته که هر بار میرفته مثلاً شیفت شب محل کارش و در ماه یک شب نمیآمده خانه، هر وقت برمیگشته خانه اول با شاخه گل میآمده در خانه. میرفته مأموریت سه روز نبوده اول با شاخه گل میآمده، مثلاً همسرش میگفت من در را باز میکردم میدیدم اول شاخه گل میآمده داخل بعد خود شهید میآمد.
یک دانشجو بلند شد به من گفت که شما دارید دروغ میگویید و مگر شهید هم این جوری میشود؟ مگر میشود شهید اینقدر لطیف باشد؟
ما چیزی که از شهدا شنیدیم این است که اینها فقط دعای کمیل میخوانند و گریه میکنند و اصلاًً زندگی ندارند و فقط میخواهند بروند شهید بشوند. ما این قدر این روایتها را نگفتیم گاهاً برداشت از زندگی شهدا این است که شهدا آدمهای دگم خیلی خستهی مثلاً از زندگی بریدهای هستند، راحت میشود دیگر مثلاً از زندگی. ولی واقعاً آن زندگی شهدا این جور نبوده. یعنی آدم وقتی میبیند اینطور به هم محبّت دارند و ابراز علاقه میکنند.
مثلاً شهید عبداللّهی در خاطراتش هست همسرش میگوید که بیرون هر چه میخورد همان را برای من میگرفت میآورد با دوستانش. مثلاً اگر با دوستانش میرفت جگرکی فردایش دو روز بعدش من را همان جگرکی میبرد. آب میوه اگر میخورد همان را برای من میخرید میآورد. اینها را به نسل جوان میگوییم، میگویند نه بابا مگر شهدا به جز دعای کمیل و اشک چیز دیگری دارند؟
من فکر میکنم این قدر نگفتیم دیگر غریب شده این مضامین. و حالا «یادت باشد» یک شروعی بود چون فکر میکنم جزو اولین کتابهای مدافعان حرم به روایت همسر بود حالا «هواتو دارم» هم یک قالب دیگرش است. یعنی احساس میکنم چون راوی قصه هم ده سال زندگی مشترک با شهید داشته شما یک زندگی و یک روایت خیلی پختهتر را میبینید. از این جهت برای من خیلی مهم است که ما این الگوها را نشان بدهیم که بگوییم شهدا آدمهای یک بعدی نبودند، اینها هم اهل تفریح بودند، اهل مسافرت بودند، اهل خوشگذرانی بودند، اهل شوخی بودند با دوستانشان و دقیقاً شبیه خودمان خیلی شوخیها میکردند.
انشاءالله ما هم بتوانیم مثل شهدا، به قدر خودمان، شهید گونه زندگی کنیم. در پناه خدا.
«هواتو دارم» روایتی است دلچسب از روزهای زندگی شهید مدافع حرم «مرتضی عبداللّهی»؛ فراز و فرودهایی که ما را با یک زندگی ساده اما پرماجرا همراه میکند تا برایمان از رازهایی پرده بردارد که در عین سادگی نادیده گرفته میشوند و همانها، خود، معنای دقیق و صریح زندگی را برای ما به تصویر میکشند.
رسانهKHAMENEI.IR به همین مناسبت در گفتوگو با آقای رسول ملاحسنی، نویسنده کتاب «هواتو دارم» این کتاب را مورد بررسی قرار داده است.
سلام، خوشحالیم که فرصتی پیش آمد برای گفتن و شنیدن از کتاب؛ «هواتو دارم» به چاپ چندم رسیده است؟
تا چاپ پنجم کتاب را دیدم اما دقیقش را نمیدانم. از یک روزهایی به بعد به فصل کرونا و این اوضاع رسید و دیگر نمیدانم.
پس میشود یک جورهایی حدس زد که کتاب، آنطور که باید، دیده نشد.
بله اگر درست یادم مانده باشد آن موقع یک شرایط خیلی خاصی داشت چون اوایل ماجرای شهدای مدافع حرم بود و خیلی بعدترش هم قیمت کتابها بیتأثیر نیست. من تا جایی که خاطرم مانده آن اوایل، قیمت کتاب یادت باشد، حدود چهارده هزار تومان بوده اما الان شده دویست هزار تومان. کسی بخواهد دویست هزار تومان برای یک کتاب بدهد خیلی است.
اما از حق نگذریم قصهای بود که ارزش نوشتن داشت؛ خیلی دوست داریم بدانیم چه شد که شما به این سوژه رسیدید؟
راستش من هیچ شناختی از شهید عبداللّهی نداشتم؛ یعنی نه اسمشان را شنیده بودم و نه اصلاً حتی میشناختمشان. منِ ملاحسنی یک شهر بزرگ شده بودم و شهید اهل شهر دیگری بود. یک روز خانمی با من تماس گرفت و گفت همسر شهید عبداللّهی است. حرف زدیم و برایم سوال شد که چطور من را برای نوشتن کتاب شهید انتخاب کردهاند که از این جا به بعدش نقل همسر شهید است.
همسر شهید گفت که ما همسران شهدا روزهای شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها سوریه بودیم. که مثل اینکه یک تعدادی از همسران شهدای مدافع حرم رفته بودند برای زیارت و خادمی حرم در آن روزها. ایشان میگوید کنار ضریح حضرت زینب سلاماللهعلیها در سوریه و موقع خادمی حرم، همسر شهید سیاهکلی، راوی کتاب یادت باشد را آنجا میبیند. بعد حال و احوال میکنند و صحبت از کتاب میشود، کتاب یادت باشد. و آنجا خانم سیاهکلی پیشنهاد میدهند به ایشان که اگر مایل باشید همین نویسندهی کتاب یادت باشد کتاب شهید عبداللّهی را هم بنویسند و آنجا شمارهی من را داده بودند و صحبت کرده بودند و بعد هم خود خانم سیاهکلی و همسر شهید عبداللّهی پیگیر شدند و ما از اینجا دیگر با شهید عبداللّهی آشنا شدیم.
کدام بُعد شخصیتی یا بخش زندگی شهید عبداللّهی از همان ابتدای شروع کار نوشتن، توجهتان را جلب کرد؟
کم کم متوجه شدم خب واقعاً شهید عبداللّهی، یک شهید خاصی است؛ هم شخصیتش و خودش و هم حالا اتفاقاتی که بعد از شهادت افتاده و مزار ایشان که خب یک مزار متفاوت است. نمیدانم میدانید یا نه اما شهید یک مزار خاکی دارند در قطعهی بیست و شش مزار شهدای تهران. از آنجا دیگر زلف ما به این شهید گره خورد.
این خاص بودن مزار را صرفاً به خاطر اینکه خاکی است میگویید یا نکتهای دیگر هم دارد؟
خب من از آقای تاجیک هم پرسیدم، خیلی معدود شهیدی داریم که این شکلی باشد مزارش، یعنی سنگ مزار نداشته باشد. داریم شهیدی که مثلاً وصیت کرده باشد روی سنگ مزار من فلان جمله را بنویسید. مثلاً ما در شهر خودمان قزوین شهیدی داریم که گفته اسم من را ننویسید و فقط بنویسید مشتی خاک به پیشگاه خداوند شهید قاریانپور. ولی شهید عبداللّهی وصیت میکند که اصلاًً سنگ مزار هم نگذارید برای من!
این هم ماجرایی دارد. همسر شهید تعریف میکند که ما یک روز داشتیم در گلزار شهدا بودیم که شهید همین جایی که الان دفن شده را نشان داد و گفت که اگر من شهید شدم همین جاها دفنم کنید و برای من سنگ مزار هم نگذارید. همسرش میپرسد چرا، بعد میگوید که من خیلی ارادت دارم به حضرت زهرا سلاماللهعلیها و اصلاًً خجالت میکشم که ایشان مزار نداشته باشد آن وقت من مزار داشته باشم و سنگ مزار داشته باشم که خانوادهام بیایند و در وصیتنامهشان هم همین جمله را آوردند که «برای من سنگ مزار نگذارید.» که الان هم خب معروف است به مزار خاکی در قطعهی بیست و شش.
نوشتن از زندگی شهدا به عنوان یک روایت شفاهی و مستند به سختی نوشتن رمانهای غیرمستند است؟
به طور کلی نوشتن از زندگی شهدا و تاریخ شفاهی به واسطهی آن حس تعلقی که خانواده به این شهید دارند و از طرفی آن حس اعتمادی که ما نسبت به تاریخ بابت یک روایت زنده داریم سخت است.
ما نه هر حرفی را میتوانیم بزنیم، نه هر حرفی را میتوانیم حذف کنیم. داریم یک زندگی را روایت می کنیم که خیلی هم نزدیک است. شاید یک سال دو سال سه سال قبل، این شهید بین ما زندگی میکرده. از آنجایی که من خودم خیلی اصرار دارم به اینکه ما باید وفادار به تاریخ باشیم، وفادار به خود شهید باشیم به عنوان یک موجود زنده، یک روح زنده خب خیلی سختی دارد.
یک وقت شما یک رمان مینویسی دست خودت است، یک وقت یک داستان مینویسی دست خودت است اما اینکه بتوانیم یک تصویر خیلی روشن، شفاف، خیلی تصویر واقعی از یک شهیدی را ارائه دهیم این خب قدم اولِ سختی این راه است. و چون خب من ساکن تهران هم نبودم این رفت و آمدها، این سلسله جلسات و مصاحبههای طولانی که ما با نزدیکان شهید داشتیم سختیهای خیلی زیادی داشت. تقریباً میشود گفت سه سال از مرحلهی اول آشنایی ما با شهید تا نهایتاً چاپ کتاب زمان برد. که حالا بارها کتاب تدوین شد، مصاحبهها پیاده شد، اشکالاتش گرفته شد، دوباره بازنویسی شد و نهایتاً کتاب «هواتو دارم» به انتشار رسید.
ولی کنار همهی این سختیها یک شیرینیای دارد این کار و آن هم این است که شما دارید در خصوصی کسی کتاب مینویسید که ایمان دارید که زنده است و در سختیها و مشکلات دستتان را میگیرد. یعنی شاید بارها در جریان انجام کار رسیدیم به جاهایی که واقعاً حس کردیم یک گره افتاده به کار، اصلاًً کار جلو نمیرفت و مصاحبهها خوب انجام نمیشد. بعد یک ذکر، یک توسل به خود شهید باعث میشد که انگار گره باز شود. من آنجاها دست عنایت شهید را میدیدم و فکر میکنم که این سختیها کنار آن حضور معنوی شهید قطعاً شیرین است و آسان است.
نکتهای که همسر شهید میگفتند در مورد همین لوتی مسلکی و بامعرفت بودن ایشان بود، میگفت امکان ندارد شما یک زیارت عاشورا بخوانید به ایشان هدیه کنید، یک حاجتی داشته باشید، خلاصه یک جوری نرسد یا مثلاً من آن را گرفتم و خیلی اهل جبران بود، در زندگیاش هم این اتفاق خیلی زیاد افتاده و طبق حرفهای شما فکر میکنم این گرهگشایی شهید برای جبران قلم زدن شما برای او بوده؛ اما راستی، چه شد که برای اسم کتاب، به «هواتو دارم» رسیدید؟
حالا اینکه چرا اصلاًً کتاب اسمش هواتو دارم شد، من از روز اولی که شروع کردم به گرفتن مصاحبهها حالا همشیرهی ما هم که بعضی مصاحبهها را میگرفتند وقتی متن مصاحبهها را میخواندم یا خودم مصاحبه با دوستان شهید، با پدر شهید را انجام میدادم این حس را به من منتقل کرد. با پدر شهید که صحبت کردم احساس کردم شهید عبداللّهی یک جوان مجردی بوده که نه کار میرفته نه هیئت داشته نه دوستی داشته وانگار بیست و چهار ساعته در اختیار پدرش بوده همه جا دستگیر پدر بوده. با خواهر شهید صحبت کردیم همین حس را به ما منتقل میکرد، با برادر شهید هم همینطور. مثلاً با همسر شهید ما صحبت میکردیم انگار آدمی بوده که از خانه بیرون نمیرفته شهید عبداللّهی. یک حضور خیلی پررنگِ همیشه حامی خانواده. حتی با دوستانش که صحبت میکردیم ایشان را به عنوان یک آدم جمع کنندهی حامی مثلاً هیئت راه بیندازِ کارهای مختلف میشناختند. یعنی همه، این حمایتگری شهید را خیلی پررنگ دیده بودند در زندگیهایشان، که انگار یک نفر بوده ولی چند نفر در چند جبهه، با دوستانش با هیئتش با مسجد صفا، با پدر، مادر، همسر. و من در ذهنم آمد که واقعاً این حالا شهید بچهی نظام آباد تهران است و آن فضای لوتیگری و مشتیگری این منطقه از تهران شاید در روحیات شهید واقعاً اثر گذاشته و احساس کردم که شهید اگر قرار باشد یک کلمه در خصوصش بگوییم این حمایت کردن، این حامی بودن خیلی پررنگ بوده تا شهید.
تا رسید من یک خاطرهای را از همسر شهید خواندم که فهمیدم عنوان کتاب را خود شهید گفته. گویا آخرین باری که ایشان داشته میرفته سوریه همسر شهید میگوید من یک چای ریختم و در آشپزخانهمان یک میز ناهارخوری خیلی کوچک داشتیم، من روبرویش نشستم ایشان هم کنار من نشست تا چای خنک بشود شروع کرد به آخرین سفارشها. بعد میگوید سفارشهایش که تمام شد شروع کرد تک تک اعضای خانوادهی خودش را به من سپردن. گفت که حواست به پدرم باشد پدرم آدم احساسی است ارتباط ما خیلی تنگاتنگ بوده. حواست باشد که پدر من اذیت نشود. بعد مادرش را سپرد، بعد برادرش را سپرد. اعضای خانوادهی خودش که تمام شد شروع کرد اعضای خانوادهی من را به خود من سپردن. گفت که حواست به مادرخانم من باشد. حواست به پدر خودت هم باشد. حواست به خواهرهای خودت باشد. میگوید همین که شروع کرد اینها را سپردن از وسطهای راه من در ذهنم آمد که ببینم خودم را به کی میسپارد، در مورد خودم چه میگوید. میگوید تمام شد و خانوادهی خودش را گفت کامل، خانوادهی من را هم گفت کامل و بعد گفت من دیگر صحبتی ندارم. و همین استکان چایش را که آورد بالا من برگشتم به آقا مرتضی گفتم که تو آدم خیلی بامعرفتی هستی، همه را گفتی ولی خودم را هیچ نگفتی. بعد شهید برمیگردد میگوید که خودم هواتو دارم. و احساس میکنم که واقعاً همین هست یعنی شهدا اینقدر زنده هستند که گاهی اوقات ما از زنده بودن خودمان شرمندهایم که اینها با اینکه شهید شدند و با چشم شاید دستشان بسته است ولی طوری کارهای بزرگی میکنند که واقعاً این زنده بودنشان این عند ربهم یرزقون بودنشان کاملاً روشن است. و احساس میکنم همین الان هم شهید واقعاً هوای همه را دارد و هر کسی که به این شهید تعلق خاطری داشته باشد ارادتی داشته باشد قطعاً این شهید دستش را خواهد گرفت.
به زندگی شهدا که نگاه میکنیم از بالا خیلی شبیه به هم به نظر میآیند ولی وقتی ذرهبین دستمان میگیریم و کمی ریزتر وارد زندگیشان میشویم، میبینیم اینها هر کدام یک ویژگیهای منحصر به فردی داشتند هر کدام خودشان مثل یک مجموعه کتاب بودند
خیلی از من میپرسند که چرا شهدا به شهادت رسیدند من سه تا ویژگی را در همهی شهدا مشترک دیدم و احساس میکنم شاید کلید اصلی شهادت همین سه تا کلید است؛ حالا کنار این کلیدهای اصلی یک سری کلیدهای دیگر هم هست که شاید اختصاصی برای شهداست.
آن سه تا کلیدی که کلید اولش ارتباط با خداست؛ یعنی اینکه شهدا واقعاً ارتباط خیلی خوبی با خدا دارند، ارتباطشان با قرآن، نمازهایشان. یعنی در همهشان این ارتباط را میبینید، این معنویت را در زندگیشان میبینید. دوم ارتباط با پدر، مادر. یعنی همین شهید مرتضی عبداللّهی یک ارتباط خیلی عجیبی با پدر، مادرشان داشتند، یک احترام خاص. مخصوصاً رابطهشان با پدرشان که خیلی رابطهی عاطفی پدر و پسری عجیب و غریبی بوده که شاید کمتر در نسل امروز ما میبینیم. سومی هم ارتباط با جامعه است حالا همسایه، هیئت، دوست. یعنی میبینیم که واقعاً وقت میگذارند برای اینکه هم اثرگذار باشند، هم هادی باشند، هم این جور نیست که فقط بگویند آقا من آدم خوبیام پس با بقیه کار نداشته باشم. در هر لحظه میبینی که دست یک نفر را میگیرد مثلاً. کنار این سه تا که فکر میکنم در همهی زندگیهای شهدایی که حدأقل من کار کردم و یا خواندم زندگیهایشان مشترک است یک سری کلیدها هم حالا در زندگی شهید عبداللّهی پررنگ است و برای خودم هم خیلی جذاب بود. یکی ارتباط خاصشان با مسجد صفاست.
همین مسجدی که در میدان امام حسین است؟
بله، ایشان اصلاًً بزرگ شدهی مسجد است. یعنی از دورهی دبیرستان که میرود در مجموعهی صفا و درسش را هم اصلاًً آنجا خوانده و کنار درس، ارتباطش با مسجد و با دوستانی که درواقع در آن سال وارد مسجد میشوند را دارد؛ حلقهی دوستانی که در مسجد صفا پیدا میکند و بعد با اساتید اخلاق ارتباط میگیرد، ارتباطش با مسجد، حضور معنوی در مسجد و این اثر تربیتی که اردوها و برنامههای متنوعی که در مسجد داشته برگزار میشده من فکر میکنم این شهید را باید یک شهیدی بدانیم که از سنگر مسجد به شهادت رسید. یعنی این سنگر خیلی در این زندگی پررنگ است. این نکتهی اول.
نکتهی دوم هم ساده زیستی ایشان بوده. ایشان تا قبل از ازدواج آدم برندپوشی بوده. شاید تا قبل از ازدواج تفریحهایی را انجام داده که ما حتی در طول زندگیمان هم یک بار انجام ندادیم. شما از جت اسکی بگیرید تا مثلاً سوار بالن شدن و سوار نمیدانم وسایل خیلی خاص. یک زندگی به قول امروزیها لاکچری. اما وقتی زندگی مشترک را شروع میکند بدون اتکا به پدر و مادر خودش و بدون اتکا به پدر و مادر همسرش یک زندگی خیلی ساده را شروع میکنند. همسر ایشان میگوید زمانی که ما ازدواج کردیم آقا مرتضی سرباز بود، یک حقوق سربازی میگرفت و یک یارانهای که ما میگرفتیم اما آنجا به هم قول دادیم که روی پای خودمان بایستیم.
همسر شهید میگوید «ما اگر مثلاً حتی به زبان نمیآوردیم و فقط اشاره هم میکردیم پدر و مادرهای هر دو تایمان حاضر بودند که ماشین در اختیار ما بگذارند، خانه در اختیار ما بگذارند» ولی یک زندگی خیلی ساده را شروع میکنند. و بعد پای این قول خودشان هم میمانند. کار به جایی میرسد که میبینند خب حقوقها کفاف نمیدهد میآیند در خانه اشتغالزایی میکنند. تا چند ماه شهید و همسرشان ترشی درست میکردند میفروختند. یعنی همسر شهید ترشی درست میکرده آقا مرتضی هم بین دوستان و رفقا و هر جایی که میتوانسته این ترشی را میفروخته.
این روحیهی ساده زیستی یعنی اینکه ما قائل باشیم به اینکه از لذتهای شاید دم دستی بگذریم برای اینکه ساخته بشویم، برای اینکه یک پله بالاتر را ببینیم من در زندگی این شهید، این مورد را خیلی بارز دیدم. با اینکه ایشان در اختیارش بود، نزدیکش بود، حتی شاید با رضایت کامل پدر و مادرهایشان میتوانستند خیلی از امکانات را در اختیارشان بگذارند ولی با کمترین امکانات در یک خانهی خیلی کوچک با یک موتور زندگی را شروع میکنند. و همان زندگی ساده را ادامه میدهند و این را در نه تا ده سال زندگی مشترک کاملا مشهود میبینید. این هم کلید دوم.
یک کلید هم خیلی پررنگ است در زندگیشان که من دوست دارم اشاره بکنم ارادت عجیب این شهید به امیرالمؤمنین علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها و حالا روز عید غدیر است. این شهید جزو آن شهدایی است که میتوانم بگویم احیاگر عید غدیر است. همسرشان تعریف میکند میگوید که این قدر این ارادت را داشت که با اینکه ما وضع مالیمان خوب نبود خب ایشان سرباز بود در سالهای اول زندگیاش حقوقی نداشت کارمند جایی نبود ولی برای عید غدیر میگفت شده مثلاً ده هزار تومان، بیست هزار تومان، صد هزار تومان میگذاشت کنار.
هر سال بنا به وسع خودش. میگفت سال اولی که ما زیاد وسعی نداشتیم میرفتیم مثلاً پاساژ مهستان و فروشگاههای فرهنگی، محصولات فرهنگی میگرفتیم در این فروشگاهها از این تَصدانه(پیکسل)های ریز میگرفتیم مثلاً به همسایه به دوست به آشنا به مناسبت عید غدیر هدیه میدادیم. خیلی تأکید داشتند که عید غدیر را هدیه بدهند، گرامی بدارند.
بعد طراحی این ایستگاه صلواتی هم برای خود من جالب است که همسر شهید میگوید ایشان رفته بود یک جور طراحی کرده بود که کسی که داخل خادمی دارد میکند چهرهاش معلوم نباشد. یعنی پیشانیبند این ایستگاه صلواتی را این قدر بلند گرفته بود که فقط مثلاً دستهای خادمها را شما میدیدید. و ایشان میگفت که کسی دارد آن داخل خدمت میکند فقط باید به نیّت این باشد که امام حسین علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها خدمت بکند. و شما مثلاً از بیرون میدیدید فقط دستهایی را میدیدید که مثلاً دارد چای می دهد یا مثلاً خدمت دارد میکند. این مدل نگاهها خیلی نگاههای ریز و قشنگی است که در این زندگی این شهید داریم میبینیم و فکر میکنم همینها دور هم جمع میشوند نهایتاً به شهادت ختم میشود.
خب شما سومین کتابتان هم گویا در حوزه مدافعان حرم است؟
بله مدافعان حرم.
آقا هم در صحبتشان در این سالها همیشه این بحث فرهنگ دفاع مقدس را به عناوین مختلف به مناسبتهای مختلف استفاده میکنند. فرهنگی که حالا شهدای مدافع حرم هم به تأسی از آن دفاع مقدس گرفتند؛ اما این فرهنگ از نظر شما که فعال این حوزه هستید چه مختصاتی دارد؟
من فکر میکنم که امروز راه نجات ما این فرهنگ است از این جهت که ما طبیعتاً باید یک الگوهایی را داشته باشیم که به نسل جوان خودمان معرفی کنیم و این شهدا الگوهای خیلی خوبی هستند که بگوییم این کار شدنی است و ما نشد نداریم. میشود مثلاً مثل شهید عبداللّهی بود ولی ساده زندگی کرد. زندگی را ساده شروع کرد، سخت نگرفت. یک وقتی مثلاً من خودم دههی شصتیام، کتابهای شهدای دفاع مقدس را میخواندم شاید گوشهی ذهن خودم یا دوستانم که مثلاً این کتابها را میخواندیم این بود که بابا آنها مثلاً دههی شصت بود، مثلاً دههی اوایل انقلاب بوده مثلاً فضای جبهه یک فضای خیلی خاصی بوده معنویت آنجا اصلاًً، برایمان بعضی از خاطرات شهدای دفاع مقدس ملموس نبود. مثلاً شهید همت این کار را کرد، شهید زینالدین این کار را کرد. ولی این زندگی شهدای مدافع حرم این مزیّت و این قابلیت را دارد که شما شهیدی را داری میبینی که تا مثلاً دو سال پیش در همین فضا زندگی میکرده، همین گوشی با او بوده همین فضای مجازی با او بوده، همین فضای جامعه با او بوده. ولی در همین فضا میرفته بازار، میرفته مهمانی میرفته مثلاً هیئت. بین ما اصلاًً زندگی میکرده، شما رفیقهایش را میبینی، دوستانش را میبینی. برای همین روایت مخصوصاً حالا شهدای مدافع حرم از این جهت برای نسل جوان ما الگوپذیریاش راحتتر است برای اینکه به راحتی میشود با ایشان یک جورهایی همذات پنداری کرد. که بگوییم آقا این شهید هم همسن من بوده. این شهید مثلاً تا چند سال پیش بین ماها داشته زندگی میکرده، ما میدیدیمش میشناختیمش. دیگر مثل آن ستارههای دوردست مثلاً شهدای دفاع مقدس نیستند اینها دیگر خیلی نزدیک شدند به ما.
از این جهت حالا بازخوردهایی هم که من از کتابهای مدافعان حرمی که توفیق داشتم و نوشتم گرفتم همهشان روی این نکته تأکید داشتند که ما توانستیم از دل این زندگیها یک سری درسنامهها در بیاوریم. مثلاً از یادت باشد شهید سیاهکالی ما توانستیم این نکته را متوجه بشویم، از کتاب شهید شیری این نکته را، از کتاب شهید عبداللّهی این نکته را. و اساساً هدف ما هم از این روایتها همین است دیگر. یعنی اینکه ما بتوانیم یک راه درستی را نشان بدهیم یک سری الگوها را نشان بدهیم که از آن بشود یک سری درسنامهها را درآورد. حالا میآید در قالب داستان درواقع آن پر و بال داستان را میگیرد برای اینکه جذاب بشود خواندنش. ولی تهش آن چیزی که در ذهن مخاطب تهنشین میشود همین درسهاست.
من فکر میکنم حضرت آقا هم روی همین درسها تکیه دارند. شما حتی اشارههایی که ایشان به کتابها میکنند یا تقریظهایی را که انجام میدهند میبینید از جنس کتابهایی است که این درس انگار در آن یک شکلی پررنگتر است. و اصلاًً تأکید ایشان به پشت جبهه، به روایتهای همسران، مادران، اینها نشان میدهد که ما نباید جبهه و جنگ را فقط در آن چند روز پایانی زندگی شهید و در آن مجاهدهی آخری که دیگر ایشان به قله رسیده ببینیم. این دامنه مهم است اینکه اصلاًً چطور میشود این شهید به اینجا میرسد که از همه چیزش میگذرد، از زندگی خودش میگذرد از فضایی که دارد در آن زندگی میکند میگذرد و به یک آرمانی فکر میکند آن آرمان چقدر عزیز است، آن آرمان چقدر بزرگ است. اینها من فکر میکنم در زندگی شهدای مدافع حرم شما کامل میبینید یعنی آن تعلّق خاطر را میبینید، آن عشق را میبینید. اینکه شهدا آدمهایی نبودند که از زندگی بریده باشند، داشتند زندگیهای خودشان را میکردند، خیلی هم زندگیهای خوبی داشتند. اما از این زندگیهای خوب برای آن آرمان گذشتند. و بعد خب طبیعتاً درواقع در ذهن مخاطب این میآید که خب بالاخره این آرمان چه بوده، این هدف چه بوده. همین آرمان و هم اینکه روش رسیدن به این آرمان چه بوده، نوع نگاه شهید به مسائل مختلف چطور بوده. یک پنجره به ما میدهد هر کتاب که ما از پنجرهی نگاه آن شهید به اطرافمان نگاه بکنیم. ببینیم که مثلاً شهید مرتضی عبداللّهی به مسجد چطور نگاه میکرده، به هیئت چطور نگاه می کرده، به رفقایش چطور نگاه میکرده، پدر، مادر به همسر. وقتی اینها را بگذاریم کنار همدیگر میشود یک جهان بینی جدید، که این جهان بینی جدید در زندگی ما هم میتواند اثر بگذارد.
من خیلی از مخاطبین را میبینم تماس میگیرند با من، میگویند که مثلاً من کتاب یادت باشد را خواندم، کتاب هواتو دارم را خواندم، کتاب مثلاً کاش برگردی را خواندم از آن بیست تا سی تا نکته برای خودم درآوردم. حالا من با یکی از اساتید اخلاق هم صحبت میکردم میگفتند که اصرار نداشته باشید که بیست تا سی تا مثلاً خصیصهی اخلاقی را یک روزه به آن برسیم، یک دانه یک دانه شروع کنیم. مثلاً بگویی آقا در ماه اول من مثل شهید عبداللّهی میآیم این کار را میکنم قطعاً اگر شروع بکنیم خود شهدا گرهها را باز میکنند باعث میشود که ما از یک دانه برسیم به بیست تا نکتهی اخلاقی که این شهدا داشتند. آن وقت خب مثل شهدا زندگی کردن زندگی را شیرین میکند. آن وقت از نگاه این شهدا به زندگی کردن باعث میشود که ماها هم زندگیهایمان آن حلاوت و شیرینی را پیدا بکند. که میبینی مثلاً شهدا بر خلاف خیلی از این تصوراتی که ما داریم که از زندگیهایشان بریده بودند فقط میخواستند بروند شهید بشوند نه واقعاً این جور نبوده.
یعنی حدأقل من در زندگیهای شهدایی که دیدم این بوده که واقعاً زندگیهای خیلی خوبی داشتند، عشق و علاقهی خیلی زیادی داشتند به زندگی. ولی برای یک آرمان بزرگ برای یک هدف بزرگ از همهی این داشتههایشان گذشتند. و آن گذشته وقتی قشنگ است که شما این زندگی را دیده باشی. ببینی که مثلاً واقعاً این عشق چقدر موج میزده در این زندگی و چقدر آدم گاهی اوقات حیفش میآید میبیند چقدر زندگی خوبی داشتند ولی از آن گذشت. آن وقت این گذشت برایت خیلی عجیب و غریب میشود بزرگ میشود. من فکر میکنم ما در زندگیهای شهدای مدافع حرم این را خیلی نزدیکتر داریم میبینیم.
هدف من هم از نوشتن این کتابها همین بوده، یعنی خیلیها به من میگویند که خب چرا شما مثلاً آن رشادتها و مثلاً جنگاوریهای شهدا را خیلی کمرنگتر روایت میکنید. من نگاهم این است که ما حالا حضرت آقا این مثال را میزنند در یکی از دیدارهایشان، فکر میکنم دیدار اعضای کنگرهی شهدای زنجان است، حضرت آقا میگویند که شهادت قله است. روایت آن قله باید حماسی باشد، باید حتماً انجام بشود. ما باید این حماسه را روایت بکنیم. ولی چیزی که مهم است و نباید از آن غافل باشم این دامنه است که از کجا این شهید شروع کرده که به آن قله رسیده. و بعد ایشان میگویند که بروید سراغ مادران شهدا، بروید سراغ همسران شهدا، بروید سراغ پشت جبهه. کارهایی که این شهید انجام داده که به این روحیه رسیده، به این روحیهی جنگاوری سلحشوری رسیده که درواقع در آن اوج قله ما میبینیم که به شهادت میرسد.
در واقع این یک فرآیند است.
بله این فرآیند است. حالا من در کتابهایم چه «یادت باشد»، چه «کاش برگردی» و چه «هواتو دارم»، نگاهم به این فرآیند است. یعنی آمدم از یک جایی شروع کردم که بگویم بابا این شهدا آدمهایی بودند که مثل ما داشتند زندگی میکردند ولی نوع نگاهشان به بعضی از مسائل متفاوت بوده، آن تفاوتها را آمدم پررنگش کردم. و اصرار دارم که مخاطب من این تفاوتها را ببیند. و این تفاوتها بشود یک درسنامه. که ما از هر زندگینامهای که میخوانیم سرسری از آن نگذریم، ببینیم کجاها شهید دقت نظر داشتند، کجاها اصرار داشته که این اتفاق بیفتد، دلیل این اصرار چه بوده. و فکر میکنم خیلی از اینها واقعاً مبنای دینی دارد.
یعنی نوع نگاه این شهدا طبیعتاً برگرفته از احادیث و روایتهای ما بوده و به واسطهی آن ارتباطی که با آن مسجد صفا داشته رفتارهایش هم میبینی مبنای دینی داشته. یعنی اگر بگردیم ببینیم چرا این شهید این کار را کرده قطعاً میشود برایش مبنای دینی هم پیدا کرد. این میشود راه درست دیگر، ما راه درست را اگر پیدا بکنیم آن وقت دیگر شهیدانه زندگی میکنیم و انشاءالله عاقبت بخیر میشویم.
با نکاتی که گفتید کاملا موافقم؛ اما سوالی که برایم پیش آمده این است که شما کدام قسمت کتاب را خودتان خیلی دوست داشتید؟
همه جای کتاب برای من شیرین بود از این جهت که این شهید خیلی زندگی جذابی داشت. و فکر هم میکنم جزو معدود شهدای مدافع حرم است که زندگی مشترکشان هم خیلی طولانی است. اکثر شهدای مدافع حرم ما شاید یک سال، دو سال. ایشان فکر میکنم قریب ده سال زندگی مشترک داشتند. و در این ده سال خب خیلی اتفاقات برای این شهید میافتد. از آن زندگی خیلی سادهی خاص که نوع آشنا شدن با همسرشان، اتفاقاتی که میافتد با همسرشان و بعد زندگی سادهای که شروع میکنند و نهایتاً میرسد به اصرار ایشان برای حضور در نیروی قدس. و ایشان به خاطر نخبگی که داشتند و خود حاج قاسم دنبال ایشان میآید و ایشان را میبرد در نیروی قدس.
من فکر میکنم که ایشان راهش را پیدا کرده بوده و اصرار هم داشته. که حالا یک دیالوگی بین همسر شهید و ایشان اتفاق میافتد. همسر شهید برمیگردد میگوید که آقا مرتضی این قدر اصرار نداشته باش که بروی نیروی قدس که شهید بشوی. و شهید برمیگردد میگوید چرا اصرار نداشته باشم، این از این عاقبت بخیری قشنگتر است. میگوید که ببین مثلاً حاج قاسم مثلاً بعد از سالهای سال به شهادت رسیده. مثلاً شهید همدانی بعد از سالهای سال مجاهدت به شهادت رسیده. تو هم بمان مثلاً خدمت کن وقتی پیر شدی دیگر زندگی مشترک مثلاً شیرینیاش را چشیدی از پیش ما برو. بعد آقا مرتضی زرنگی میکند میگوید که اولاً که معلوم نیست این درِ شهادت برای حضرت زینب سلاماللهعلیها، این درِ شهید مدافع حرم شدن تا کی باز باشد. بعد میگوید شهادت خیلی شیرین است و قشنگ است ولی شهادت برای حضرت زینب سلاماللهعلیها یک شیرینی خاصی دارد. بعد همسرشان میگوید چرا؟ دلیلش چیست که شیرینتر است؟ شهید عبداللّهی برمیگردد میگوید که اگر مثلاً شما یک نیکی به یک دختر داشته باشید در طول زندگیات پدر و مادرش چطور از شما تشکر میکنند. مثلاً برادرهایش چطور، مثلاً شما فکر کن یک دکتری مثلاً میآیی چشم یک دختری را عمل میکنی. به او یک سلامتی را میدهی، پدر، مادرش خیلی از شما تشکر میکنند، برادرهایش مثلاً. میگفت حالا فکر کن ما برای حضرت زینب سلاماللهعلیها این کار را بکنیم، ببینید پدر و مادر، امیرالمؤمنین علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها چه جوری این را جبران میکنند. مثلاً یکی مثل کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیهالسلام، برادر حضرت زینب، چه جوری اینها را جبران میکند. من از این امتیاز نمیتوانم بگذرم.
ببینید این نگاه خیلی خاص و متفاوتی است که این شهید داشته و اساساً حضور ایشان در سوریه، آن نگاهشان و بعد حالا شهادتشان که دیگر خیلی جانگداز است، وداع ایشان با همسرشان که خب فکر میکنم یکی دو سال بود ایشان یک خانهی جدیدی خریده بودند زندگی کرده بودند، همسرشان خیلی اصرار میکنند که پیکر را بیاورید در این خانه. که بعد این اتفاق میافتد و بعد آن وداع خب خیلی وداع تلخی است. که چون شما آن قشنگیهای این زندگی را دیدی که از آجر اول این زندگی دیدید با این زندگی آمدید جلو بعد این اتفاق خب خیلی آدم را تکان میدهد و من فکر میکنم که همه جای این کتاب شبیه یک بنایی است که آدم جلوی چشمش میبیند و بعد خب به واسطهی این شهادت انسان واقعاً به فکر فرو میرود. که این همه تلخی این همه احساس تنهایی چطور میشود باور کرد، چطور میشود با آن کنار آمد، چه چیز مهمی وجود داشته. اینجا آدم به آن عمق داستان، آن عمق بزرگی اقدامی که این مدافعان حرم انجام دادند پی میبرد.
حرفی مانده آقای ملاحسنی که فکر میکنید باید زده شود؟
یک نکته در خصوص حالا نمیدانم این را فقط دارم به عنوان یک دردودل میگویم خواستید منتشر بکنید، نخواستید. خیلیها به ما ایراد میگیرند که چرا عاشقانههای شهدا را چاپ کردید. سر «یادت باشد» خیلیها به من این خرده را گرفتند. که آقا مثلاً زندگی خصوصی شهدا را شما چاپ کردید. حالا جواب که برای این نکته خیلی زیاد است. ولی من حرفم به دوستانی که انتقاد میکردند این بود که خب مثلاً ما الان تلویزیون خودمان را ببینیم سینمای خودمان را ببینیم کجای زندگیها باید منتشر بشود. کجا باید گفته بشود.
من هیچ وقت فراموش نمیکنم رفته بودم دانشگاه شهید چمران، اهواز آن موقعی که کتاب یادت باشد تازه گل کرده بود و آقا در موردش صحبت کرده بودند، بعد فکر کنید مثلاً با یک قشر کاملاً فرهیخته دانشجو که عامی و عادی نبود، من شروع کردم از شهید سیاهکالی گفتن، بعد این جمله را گفتم، گفتم که بابا شهید این قدر به همسرش علاقه داشته که هر بار میرفته مثلاً شیفت شب محل کارش و در ماه یک شب نمیآمده خانه، هر وقت برمیگشته خانه اول با شاخه گل میآمده در خانه. میرفته مأموریت سه روز نبوده اول با شاخه گل میآمده، مثلاً همسرش میگفت من در را باز میکردم میدیدم اول شاخه گل میآمده داخل بعد خود شهید میآمد.
یک دانشجو بلند شد به من گفت که شما دارید دروغ میگویید و مگر شهید هم این جوری میشود؟ مگر میشود شهید اینقدر لطیف باشد؟
ما چیزی که از شهدا شنیدیم این است که اینها فقط دعای کمیل میخوانند و گریه میکنند و اصلاًً زندگی ندارند و فقط میخواهند بروند شهید بشوند. ما این قدر این روایتها را نگفتیم گاهاً برداشت از زندگی شهدا این است که شهدا آدمهای دگم خیلی خستهی مثلاً از زندگی بریدهای هستند، راحت میشود دیگر مثلاً از زندگی. ولی واقعاً آن زندگی شهدا این جور نبوده. یعنی آدم وقتی میبیند اینطور به هم محبّت دارند و ابراز علاقه میکنند.
مثلاً شهید عبداللّهی در خاطراتش هست همسرش میگوید که بیرون هر چه میخورد همان را برای من میگرفت میآورد با دوستانش. مثلاً اگر با دوستانش میرفت جگرکی فردایش دو روز بعدش من را همان جگرکی میبرد. آب میوه اگر میخورد همان را برای من میخرید میآورد. اینها را به نسل جوان میگوییم، میگویند نه بابا مگر شهدا به جز دعای کمیل و اشک چیز دیگری دارند؟
من فکر میکنم این قدر نگفتیم دیگر غریب شده این مضامین. و حالا «یادت باشد» یک شروعی بود چون فکر میکنم جزو اولین کتابهای مدافعان حرم به روایت همسر بود حالا «هواتو دارم» هم یک قالب دیگرش است. یعنی احساس میکنم چون راوی قصه هم ده سال زندگی مشترک با شهید داشته شما یک زندگی و یک روایت خیلی پختهتر را میبینید. از این جهت برای من خیلی مهم است که ما این الگوها را نشان بدهیم که بگوییم شهدا آدمهای یک بعدی نبودند، اینها هم اهل تفریح بودند، اهل مسافرت بودند، اهل خوشگذرانی بودند، اهل شوخی بودند با دوستانشان و دقیقاً شبیه خودمان خیلی شوخیها میکردند.
انشاءالله ما هم بتوانیم مثل شهدا، به قدر خودمان، شهید گونه زندگی کنیم. در پناه خدا.