• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1403/05/07
روایتی از مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران‌

از زیلوهای میبد به تمام دنیا

علیرضا رأفتی
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif پیام بریتانیا روشن و صریح بود. اسمش را گذاشته بودند «درخواست»، امّا در فرهنگ‌نامه‌های فارسی نزدیک‌ترین کلمه به درخواستی که در پاسخ به آن، حقّ انتخاب «بله» یا «خیر» نداشته باشی، «دستور» است؛ دستور انگلیسی کناره‌گیری شاه پهلوی از حکومت.

چندی بعد، رضا پهلوی به همراه یازده نفر از اعضای خانواده‌اش در بندرعبّاس سوار کشتی بریتانیایی شد تا برای نفس کشیدنش هم حقّ انتخاب «هوای وطن» نداشته باشد، همان‌طور که در تصمیم‌گیری برای اداره‌ی کشور در بحبوحه‌ی جنگ جهانی حقّ انتخاب «بی‌طرفی» را نداشت. در این ورق از تاریخ، نه حرف اشغال و نه تبعید پادشاه، که حرف حقّ انتخاب و تصمیم‌گیری است.

وقتی ۸۳ سال بعد، رهبر انقلاب اسلامی ایران روایتِ نشاندن و برداشتن پادشاه ایران را یادآوری می‌کردند،‌ این تصاویر از دل کتاب‌های تاریخ و روزنوشته‌های مقامات آن دوره در سرم مرور می‌شد. بخش مهمّی از سخنان رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم ریاست جمهوری، مرور تاریخ بود؛ مرور تاریخی که هنوز آن‌قدر تازه است که بشود با یکی دو واسطه آن را از زبان مردم این سرزمین شنید. مرور روایت‌هایی چنین نزدیک و بدیهی در مراسمی چنان مهم، چه پیامی داشت؟ پیامش را دوست داشتم در چهره‌ی مهمانان خارجی و سفیران کشورهای مختلف دنیا ببینم.

درست کنار مهمانان خارجی و سفیرها نشسته بودم و در موقعیّتی که می‌توانستم واکنش‌های بعضی‌هایشان را حین سخنان رهبر انقلاب، دقیق زیر نظر بگیرم؛ اینکه کجای صحبت چشم‌هایشان گرد می‌شود، کجا ابرو بالا می‌اندازند و کجا دست‌به‌قلم می‌شوند و چیزی در کاغذِ کوچکِ روی پایشان می‌نویسند. سخنان رهبر انقلاب که به مرورِ تاریخ رسیده بود و مهمانان خارجی سر تکان می‌دادند، سرم را از همیشه بالاتر گرفته بودم.

به حسینیّه‌ی امام خمینی (رحمةالله علیه) که رسیدم، تقریباً هنوز هیچ یک از مهمان‌ها نیامده بودند، صندلی‌ها کاملاً خالی بود و عوامل برنامه در جنب‌وجوش رفت‌وآمدها و آماده‌سازی. جلوی درب حسینیّه، کفش‌هایم را به کفشداری تحویل دادم، از نوازش مأموران حفاظتی جلوی در گذشتم و از بوق کوتاه گذرگاه حفاظتی. قبل از ورودی فضای اصلی حسینیّه،‌ مقابل میز پذیرایی کمی ایستادم و طعم پذیرایی ساده‌ی آبمیوه، شیرکاکائو و کیک سنّتی پرتم کرد به اوّلِ صبح‌های خانه‌ی پدربزرگ؛ همان‌قدر ساده و صمیمی.

محلّ دیدار با شخص اوّل هر کشوری طوری است که ردّی از شکوه را به چشمِ بازدیدکننده بکشد؛ از ستون‌ها با نقش‌های هنری مختلف گرفته تا آینه‌کاری‌هایی که چشم‌ را گرد می‌کنند و گاه جواهرات و لوازم زینتی گران‌قیمت که هر بیننده‌ای را لحظه‌ای مقابل‌ خودشان نگه می‌دارند. این رسم همیشگی این دست دیدارها در تمام کشورهای دنیا و همچنین در تاریخ کشور خودمان بوده است.

حالا وارد فضای دیدار با شخص اوّل کشور خودم شده بودم و اوّلین چیزی که چشمم را گرفته بود و حسّ شکوهی متفاوت را منتقل می‌کرد، زیراندازهای حسینیّه بود؛ زیلوهای میبد که از صنایع دستی خاصّ کشور است و هیچ وقت تا به حال این‌قدر دقیق به آن نگاه نکرده بودم؛ به اینکه کنار هم قرار گرفتن ده‌ها زیلوی میبدی، در عین سادگی، چه زیبایی منحصربه‌فردی دارد و چیزی که زیبایی‌اش را دوچندان می‌کند همین سادگی است، همین تفاوتی که این حسینیّه با تمام فضاهای دیدار شخص اوّل هر کشوری دارد. به نظر من، تصویر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران چیزی است شبیه به همین زیلوهای میبد و ترمه‌های یزد: ساده، باصفا و زیبا؛ مفهومی که  زیبایی‌اش در سادگی نمایان می‌شود.

کم‌کم مهمان‌ها می‌آمدند و صندلی‌ها پُر می‌شد. بخشی از صندلی‌های روبه‌روی جایگاه رهبر انقلاب را با جداکننده بسته بودند، شاید برای مهمانان خاص. در گرم‌ترین روز سال که ادارات به دلیل گرمای بیش از حدّ هوا تعطیل شده بود، هوای حسینیّه خنک و مطبوع بود و نشسته بودم به تماشای حسینیّه‌ای که هنوز میهمانانش نرسیده بودند و به تمام اتّفاقات مهمّی که در این حسینیّه رخ داده فکر می‌کردم؛ به روزی که اینجا شاهد متفاوت‌ترین مراسم تنفیذ جمهوری اسلامی در متفاوت‌ترین دوران جهان بود؛ سال‌هایی که کرونا، همان «ویروس منحوس» به تعبیر رهبر انقلاب، شکل و شمایل زندگی را تغییر داده بود و شهید رئیسی، رئیس‌جمهور منتخب مردم، داشت در متفاوت‌ترین قاب مراسم تنفیذ، با ماسک و رعایت دستورالعمل بهداشتی، حکمش را از دست رهبر انقلاب می‌گرفت. «شهید رئیسی»! چقدر این ترکیب هنوز برایمان غیر قابل باور است.

در همین حال‌وهوا بودم که گروهی از جوانان با لباس‌های یکدست مشکی از درِ حسینیّه وارد شدند. نظم و خوش‌پوشی و مرتّب بودنشان رشته‌ی افکارم را پاره کرد و ناخواسته محوشان شدم. مرد کت‌وشلواری که می‌خورد سرپرست‌شان باشد، با بچّه‌های انتظامات حسینیّه مشغول صحبت شد و بعد، چند نفرشان از پلّه‌ها بالا رفتند تا نیم‌طبقه‌ی بالا و چند نفرشان هم چند دقیقه‌ای کنار من نشستند تا کاری را سامان بدهند و بعد بروند بالا. در فاصله‌ی همین چند دقیقه، یکی‌‌ از همان مشکی‌پوش‌های اُتوکشیده که کنار من نشسته بود، کاغذی از جیبش درآورد و شروع کرد به مطالعه کردن و با مداد علامت‌هایی روی کاغذ زدن. ویرم گرفت که سرک بکشم. کاغذ نُت موسیقی بود و جوان داشت گوشه‌هایی از کاغذ، کنار نُت‌ها علامت‌هایی می‌گذاشت که نه از آن نُت‌ها چیزی می‌فهمیدم و نه از علامت‌ها؛ امّا دستِ‌کم این دستگیرم شد که این گروه مشکی‌پوش احتمالاً قرار است سرود را اجرا کند. چند دقیقه بعد که همه‌ی آن گروه به نیم‌طبقه‌ی بالا رفته بودند و صندلی‌ها هم داشت کم‌کم پُر می‌شد، صدای سازهایی که داشتند کوک می‌شدند و آرام سرود ملّی را تمرین می‌کردند گمانم را یقین کرد که آن جوان داشته نُت‌های سرود ملّی را مرور می‌کرده است.

نیم ساعتی به شروع مراسم مانده بود که دیگر تقریباً جایی برای نشستن نبود. آن فضای بسته‌شده با ورود سفیران و مهمان‌های خارجی باز شد و به آن‌ها تعلّق گرفت. صندلی کم آمده بود و مسئولان مراسم در جنب‌وجوش اضافه کردن صندلی بودند. بسیاری از مهمانان و مقامات و مسئولان کشور هنوز سرپا بودند و جایی برای نشستن پیدا نمی‌کردند و منتظر که بچّه‌های حسینیّه صندلی جور کنند. در همین وانفسا، مرد میان‌سال خوش‌رویی که می‌خورد از مسئولان حسینیّه باشد، سراسیمه خودش را به من که گوشه‌ای روی صندلی نشسته بودم رساند و با حسّی از خجالت و خواهش گفت: بعضی مهمان‌های خارجی‌مان سرپا ایستاده‌اند؛ می‌شود تا رسیدن صندلی‌های جدید،‌ شما صندلی‌تان را به آن‌ها بدهید؟ بعد دوباره عذرخواهی کرد و گفت: آخر می‌دانید، خارجی‌اند، مهمان ما هستند.

آمدم از صندلی بلند شوم که صندلی‌های جدید رسید و مرد میان‌سال منصرف شد و عذرخواهی کرد و رفت. امّا چیزی که از آن سراسیمگی و احساس خجالت و خواهش دستگیرم شده بود این بود که تمام مناسبات فرهنگی ما که در کف جامعه و خانواده‌هایمان جریان دارد، در یک مراسم سیاسی این‌چنینی هم جاری است. در اینجا هم درست شبیه فرهنگ خانه‌ی پدربزرگ‌هایمان، مسئول برگزاری مراسم در‌حالی‌که مقامات کشوری هم سرپا ایستاده‌اند، نگران پذیرایی درست از کسانی است که نسبت مهمان بودنشان بیشتر از ما است که هم‌وطنیم.

مراسم شروع شد و صدای سرود ملّی از نیم‌طبقه‌ی بالا به گوش رسید. به آن گروه مشکی‌پوش فکر می‌کردم که لابد حالا دارند در سازها‌یشان می‌دمند. بعد هم تلاوت قرآن و گزارش وزیر کشور و اهدای حکم تنفیذ بود. رئیس‌جمهور، دکتر مسعود پزشکیان، سخنرانی‌اش را با کلام امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در نامه‌اش به مالک اشتر آمیخت.
 
حتماً رسانه‌ها سخنان رهبر انقلاب اسلامی را بازتاب داده‌اند و لابد تا حالا بسیاری از نویسندگان و کارشناسان هم یادداشت‌های مختلف و اظهارنظرهای مختلفی روی سخنان ایشان داشته‌اند و زیروبم آن جملات به‌خوبی بررسی شده است. امّا چیزی که به نظر من هنوز هیچ رسانه‌ای آن را بازتاب نداده و هیچ کسی نمی‌تواند درست آن را به مردم انتقال بدهد، واکنش مهمان‌ها و سفیران خارجی حین صحبت رهبر انقلاب از تاریخ ایران است.

آنجایی که رهبر انقلاب از خفقان و نداشتن حقّ انتخاب تا همین چند سال پیش و قبل از انقلاب اسلامی حرف می‌زدند و از اینکه در همین کشوری که حالا مردمش رئیس‌جمهور انتخاب می‌کنند، روزگاری نه‌چندان‌دور، انگلیسی‌ها یک نظامی را با کودتا شاه کردند و چند سال بعد، خودشان او را از سلطنت خلع کرده و تبعیدش کردند؛ از اینکه روزگاری نه‌چندان‌دور در این مملکت، تنها دولتی که استثنائاً به خواست مردم روی کار آمده بود، به درخواست شاه از آمریکایی‌ها، با دخالت نظامی بیگانه و کودتا در خیابان‌های تهران، از بین رفت. و من، در تمام این مدّت، نگاهم به چشم‌ها و دست‌های مهمان‌های خارجی بود که ایران را از بیرون دیده بودند و قرار بود آن را از درون برای بالادستی‌هایشان گزارش کنند.

«حقّ انتخاب»، همان چیزی که روزگاری نه‌چندان‌دور شخص اوّل این مملکت هم نداشت، حالا به دست تمام کسانی است که ملّیّت ایرانی دارند و به نظرم این مسئله می‌تواند مهم‌ترین دستاورد انقلاب اسلامی باشد؛ انقلاب اسلامی، همان زیبای باصفای ساده، شبیه زیلوی میبدی حسینیّه‌ی امام خمینی (رحمةالله علیه).