• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1402/10/17
علیه تحریف تاریخ

ننگسالی؛ روایت‌های شنیده نشده از سال‌های فراموش شده

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif «ننگسالی» روایتی است از سال‌های ملتهب دوران پهلوی اول که رضاخان چندماه پس از بازگشت از ترکیه در ۱۷ دی ماه ۱۳۱۴ در دانش‌سرای مامایی همراه همسر و دختران بی حجاب خود - برای اولین بار - شرکت و به طور رسمی فرمان ممنوعیّت حجاب را برای زنان اعلام کرد. رسانه KHAMENEI.IR به همین مناسبت در ادامه به معرفی کتاب «ننگسالی» پرداخته است.

تاریخ پر فراز و نشیب ایران صفحات تلخ و شیرین زیادی را به خود دیده است. از حکومتداری پادشاهان گرفته تا جنگ‌ها، صلح‌ها، قحطی‌ها و هزاران اتفاق کوچک و بزرگ دیگر. به بعضی برجسته‌تر و پررنگ‌تر پرداخته شده و به بعضی کمرنگ‌تر و بعضی نیز در آستانه فراموشی.

«ننگسالی» روایت سال‌هایی است ملتهب و پرحادثه که گرد و غبار غفلت و فراموشی روی آن نشسته است. سال‌هایی پر‌خاطره و پرمخاطره که کمتر بیان شده و بدان پرداخته شده است. این بار اما مردم از خاطرات‌شان میگویند آن هم از خاطرات سالهایی دور و دراز. از حوالی سال ۱۳۱۴ در محله تاریخی و مذهبی علی‌قلی‌آقای اصفهان. ننگسالی اما تاریخ را به صحنه مردم آورده، با آنها مصاحبه کرده و با اسناد تطبیق داده شده و مرتبط، آن سالها را به زیبایی تعریف کرده است.

قانون متحدالشکل کردن لباس، یکی از برنامه های رضاشاه برای پیشرفت و ترقی ایران بود. پیرو همین قانون، اعلام شد عبا و قبا برای مردان و چادر برای زنان ممنوع شود. دو دسته از مردم هرگز این قانون را محقق نکردند. یکی زن با هویت و اصیل ایرانی که حتی برای پوشش خود نیز حریم و شخصیت قائل بود و حاضر نبود آن را کنار بگذارد و دیگری روحانیتی که شأن و جایگاه لباس خود را می‌دانست و خود را در مسیر اسلام و  اهل بیت علیهم السلام قلمداد می‌کرد.

این تازه شروع ماجرا بود. قانون اجرایی شده بود و آژان‌ها در محله‌ها گشت می‌زدند. زن ایرانی اما در قله عفاف و حیا بود. او هرگز دست روی دست نگذاشت و بیکار ننشست. به کشف حجاب هم تن نداد. تا آنجا که در توانش بود دفاع کرد. یک دفاع مقدس فرهنگی تمام عیار. فکرش را به کار گرفت و با خلاقیت راه را برای ادامه مسیر باز کرد. «پرده نشین»، عنوان فصل اول کتاب است که خاطرات زنان و مردانی را بازگو می‌کند که در این راه جانانه مقاومت می‌کنند.

چندی بعد شاه دسته عزاداری و سینه‌زنی و روضه را هم قدغن کرد. آن را خرافه‌ای بیش نخواند و فراموش کرد اوایل حکومتش چطور در دسته های عزا گِل و کاه به سر میزد. اما این نوری نبود که خاموش شود. روضه خانگی بخش جدایی‌ناپذیر خانه‌ها و خانواده‌ها بود. «شاه‌نشین» که عنوان فصل دوم کتاب است، روایاتی است از برگزاری روضه در آن ایام سخت و عشق و ارادت مردم به سیدالشهدا که چگونه این ممنوعیت‌ها و موانع را از سر راه برداشتند و اراده‌های پولادین خود را در راه برگزاری این روضه‌ها به کار بستند و هرگز سست نشدند.

«خاک‌نشین» عنوان فصل سومی از کتاب است که با مروری تلخ به داستان قحطی در کشورمان می‌پردازد. قحطی‌ای که ماحصل سایه شوم جنگ‌جهانی و بی تدبیری‌های داخلی بر سرکشور بود. مردم بر سر یک نان دعوا می‌کردند و بارهای گندم در انبار انگلیسی‌ها خاک می‌خورد تا به وقتش آذوقه سربازان‌شان باشد.

در کنار قحطی، تیفوس هم سوغاتی بود که آوارگان لهستانی با خود به ایران آوردند. آنچه تحمل این روزهای تلخ و دشوار را آسان کرد همدلی مردم با یکدیگر بود. بدون شک بدون همدلی و تاب آوری مردم عبور از غول قحطی هرگز امکان نداشت. مردم نیزطبق همان دعای الجار ثم الدار عمل کردند و دست یکدیگر را گرفتند.

ننگسالی همچنین انعکاسی از وضعیت فرهنگی، سیاسی و اجتماعی حکومت پهلوی از سال۱۳۰۰ به بعد است که درقالب خاطراتی جذاب و پرکشش و فصل‌هایی متفاوت و گیرا توانسته ویترین جذابی از کتاب به خواننده نشان دهد.

ننگسالی مصداق بارز جهاد تبیین است. تبیین موضوعات و حوادثی که بسیاری از جوانان امروز اطلاعاتی از آن ندارند و بایکوت خبری و تبلیغات رسانه‌ای هم نمی‌گذارد که از آن مطلع شوند و بفهمند که دشمنان این مرز و بوم در طول تاریخ چه بلاها و مصیبت‌هایی برای مردمان سرزمینشان به ارمغان آورده‌اند و چگونه قصد نابودی ایران و ایرانی را داشته‌اند. ننگسالی اما مقابل تحریف تاریخ می‌ایستد و نشان می‌دهد که قهرمانان واقعی این کشور، مردمانی هستند که در آن زندگی می‌کنند، سختی‌ها را به جان میخرند و تا پای جان پای دین و وطنشان می‌ایستند.

در پایان بخشی از کتاب را میخوانیم:
مادر بقچه را گره زد. مانتوی بلندی دوخته بود که تا مچ پاهایش میرسید. قشنگ بود. سر آستین‌هایش بته جقه سرکج داشت. مانتو را پوشید. قبلاً چادر هم سرش می‌کرد؛ ولی از وقتی که آژان توی کوچه دنبالش کرده بود از آقا جانم اجازه گرفته بود با مانتو بیرون برود. نیمه شب بود. دستش را گرفتم و راه افتادیم. در آن سیاهی شب، قلبم میخواست از جا کنده شود. صدای واق واق سگ‌ها که بلند شد، دستش را محکم‌تر گرفتم.

کوچه‌های باریک تمامی نداشت. برق هم نبود. بعضی کوچه ها طاق داشت. به قدری تاریک بود که چشم چشم را نمی‌دید. مجبور بودیم نیمه شب برویم تا گرفتار آژان نشویم. میرفتیم حمام حق‌وردی. کم‌کم خانه‌ها به هم راه پیدا کرد. از حیاط خانه ما تا سر کوچه به هم راه داشت. به جای کوچه پس کوچه، از حیاط خانه‌ها رد میشدیم.