• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1402/08/09
روایتی از دیدار دست‌اندرکاران کنگره شهدای استان لرستان با رهبر انقلاب

لاله‌های لرستان

سامان سپهوند 
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif چند دقیقه مانده به هشت صبح، جلوی ورودی حسینیه امام خمینی(ره) رسیدیم. با خودم گفتم چقدر زود و سریع! دفعات قبل تا به این نقطه می‌رسیدم از پا می‌افتادم! سردر ورودی را با دقت نگاه کردم. از بین جملاتی که روی آن هنرمندانه نصب شده بود، چشمم به سال تاسیس حسینیه افتاد: ۱۳۶۸!

بیش از سی و چهار سال است اینجا مرکز آرامش و دلگرمی اقشار و گروه‌های مختلف ملت ایران شده است. ملتی که با وجود تفاوت‌های فرهنگی و قومی، حول محور ولایت فقیه در کنار هم زندگی می‌کنند. در هر فرصت و مناسبتی با شوق و ذوق از گوشه و کنار فلات پهناور ایران به اینجا می آیند تا رهبرشان را ببینند و اعلام حضور کنند برای ایستادن پای این انقلاب. خدا می‌داند چه رازها و ناگفته‌هایی در این دیدارها نهفته است. این دیدارها، آب روی آتش است برای دل مردمی که در پیچ و خم سختی‌های دنیا مأمن و پناهی ندارند غیر از نائب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف.

رأس ساعت هشت در را باز کردند. آرام قدم برداشتم و وارد محوطه اصلی حسینیه شدم. صندلی‌ها منظم و دقیق چیده شده بودند. اضافه شدن صندلی‌ها به حسینیه، نظم خوبی برای دیدار ایجاد می‌کرد ولی به طور طبیعی از تعداد افرادی که می‌توانستند در دیدار حضور پیدا کنند کاسته می‌شد؛ با یک حساب سرانگشتی حدوداً چهارصد صندلی در حسینیه چیده شده بود. سرگرم این حساب کتاب‌ها بودم که متوجه نگاه همراه با تعجب مسئولینی شدم که قبل از ما در آنجا حضور داشتند. یک لحظه با خودم گفتم: آخه چرا باید به محض ورود تعداد صندلی ها را بشمارم؟ 
 
در ردیف سوم نشسته بودم. جوانی بلند قد با حوصله و آرام نام افرادی که قرار بود در سه چهار ردیف اول بنشینند را روی صندلی‌ها می‌چسباند. اکثر آنها را می‌شناختم. اسم سردار روح‌الله نوری فرمانده لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه‌السلام در سال‌های دفاع مقدس در آن میان بود.

کنار هر ستون تصویر یک شهید روی سه پایه قرار گرفته بود. شهید روح‌الله عجمیان، شهید ماشاءالله شمسه، شهید سیدفخرالدین رحیمی و شهید سیدنورخدا موسوی در کنار ستون‌های سمت راست حسینیه و شهیدمحمد بروجردی، شهید غلامرضا چاغروند، شهید محمدحسن شریف قنوتی و شهید درویشعلی شکارچی در کنار ستون های سمت چپ قرار گرفته بودند. تصویر شهدا با کیفیت خوبی نقاشی شده و با خوش سلیقگی به چاپ رسیده بودند. می‌دانستم که این طراحی کار سیدحسن موسوی گرافیست انقلابی است و خودش با همه زحمتی که برای گنگره شهدای لرستان کشیده به دلیل مشغله‌اش در آماده‌سازی سالن اجلاسیه نهایی کنگره، نتوانسته به این دیدار برسد.

یک بوم نقاشی را سمت چپ محل سخنرانی حضرت آقا جانمایی کردند. ترکیبی بود از نقشه فلسطین، مسجد الاقصی و پرچم فلسطین که در دستان یک نوجوان قرار داشت. وضعیت این روزهای باریکه غزه و جنایات رژیم کودک‌کش صهیونیستی قلب هر انسان آزاده ای را به درد می آورد. آیه‌ای که معمولا پشت سر حضرت آقا نوشته می‌شود هم متناسب با وضعیت این روزها انتخاب شده بود: «وَکَانَ حَقًّا عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ.» (و یاری مؤمنان همواره حقّی است بر عهده ما).

پدر شهید روح‌الله عجمیان و برادر شهید وارد شدند و آن وسط‌ها نشستند. خودم را به پدر شهید رساندم و کنار پایش زانو زدم. همیشه به آرامش و صبوری این مرد غبطه می‌خورم. این حال از کجا نشأت گرفته؟

سلام و احوال پرسی کردم و بی مقدمه سر حرف را باز کردم.
* قبلا هم به دیدار آمده‌اید؟
* لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: دیروز هم یک ساعتی همراه با بعضی شهدای اغتشاشات پارسال خدمت آقا بودیم!

برادر شهید انگارکه میخواست کسی صدایش را نشنود آرام گفت: عبا و چفیه و انگشتر از آقا گرفتیم! عبای ایشان به من رسید!
 * خوش به حالتان.

رو به پدر شهید گفتم: از روح الله بگویید.
* از سال ۹۵ میخواست برود مدافع حرم بشود. مدام پیگیر بود برود سوریه.
یکهو انگار چیزی یادش افتاده باشد حرفش را قطع کرد و با تأکید گفت: از تمام برادران لرستانی‌ام تشکر میکنم. قدردان همه هستم. سر من را برزکردند در کشور. چند ثانیه طول کشید تا معنی جمله اش را متوجه شوم. خودش توضیح داد: سر بلندم کردند. در مراسمات مختلف. در روزهایی که مراسمات شهادت روح‌الله بود...
مکثی کرد و ادامه داد: افتخار میکنم که لُر هستم.
باز هم مکثی کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و بغض توی گلویش نشست و با صدای بریده گفت: دلم خیلی برایش تنگ می‌شود. ولی خودش می‌خواست، راهش درست بود. با این‌حال تا آخر عمر غم دارم.

کم مانده بود گریه کنم ولی به سختی خودم را کنترل کردم. فکر کردم شاید گریه من داغ دل آن‌ها را بدتر کند.
خواستم یک جمله برای مردم بگوید:
* امیدوارم مردم پیرو خط رهبر باشند. مردم و مسئولین گوش به حرف آقا باشند و این راه را دنبال کنند و احترام خوش شهدا را نگه دارند.

در فاصله‌ای که در خدمت پدر و بردار شهید عجمیان بودم صندلی‌ها به سرعت پر می‌شدند. پدر شهید داریوش مرادی روی یک ویلچر وارد شد. یک نفر ویلچر را هدایت می‌کرد. از فاصله‌ای که من ایستاده بودم حرکت دست‌های پدر شهید را می‌دیدم. احساس کردم اصرار می‌کند که ویلچر را به ردیف‌های جلو ببرند. پدر شهید را در ردیف چهار یا پنجم نشاندند آنهایی که تاریخ دفاع مقدس لرستان را می‌دانند از رشادت و دلاوری داریوش مرادی خبر دارند! داریوش تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه حضور داشته و بالاخره در عملیات مرصاد مزدش را گرفته و آسمانی شد!

سری چرخاندم و اطراف را نگاه کردم. حسینیه تقریباً پر شده بود. چهره مردی میانسال با ریش‌های سفید و موهای کم پشت توجهم را جلب کرد. چهره برایم آشنا بود ولی هرچه به مغزم فشار می‌آوردم فایده نداشت.

ناگهان یادم افتاد او اسدالله اسدی دبیر سوم سفارت جمهوری اسلامی در اتریش است. او چندین سال به دلیل یک ماجرای پیچیده و عجیب در بلژیک زندانی بوده و به تازگی از بند اسارت آزاد شده. توی دلم کسی که ایشان را در لیست دعوتی‌ها جا داده را تحسین کردم. سراغ ایشان رفتم. خیلی متین و آرام من را پذیرفت. خودم را معرفی کردم و خلاصه کم‌کم رفیق شدیم. دانه‌های تسبیح را لای انگشتانش بازی می‌داد و ماجرای پنج سال اسارتش را تعریف می‌کرد.
 
پرسیدم از وقتی برگشتید: خدمت حضرت آقا رسیدید؟
من و منی کرد و گفت: بنده به لطف خدای متعال خودم را مشمول دعای حضرت آقا می‌دانم. سال ۱۳۷۰ که حضرت آقا تشریف آوردند به لرستان بنده خدمتشان رسیدم و خواستم برایم دعا کنند. ایشان فرمودند: زنده باشید، خدا توفیقت بده! من روش و منش آقا در کسب معرفت، علم و تولید دانش مدنظرم بوده! همیشه.

* چطور توانستید آن سال‌ها را تحمل کنید؟
شمرده و آرام حرف می‌زد. نمی‌دانم ملاحظه من را می‌کرد که مشغول نوشتن صحبت‌هایش بودم یا همیشه همینطور است...

* توسل به قرآن و اهل بیت. در آن سال‌ها ۴۴ بار قرآن را ختم کردم و نتیجه این ختم‌ها یک مجموعه معرفتی پیرامون «تدبر در قرآن» است که ان‌شاءالله امیدوارم خدای متعال توفیق بدهد و این مجموعه را تقدیم کنم.

* چطور زمان را مدیریت می کردید؟
* کتاب می‌خواندم. درخواست می‌دادم تا برایم کتاب بیاورند. سه چهار ماه بعد کتابی که میخواستم از طریق سفارت به دستم می‌رسید. کتاب انسان ۲۵۰ ساله آقا را دو بار در زندان مطالعه کردم. قبل از آن هم یک‌بار خواندم. توصیه می‌کنم کسانی که دغدغه‌ی امر حاکمیت ولایت الهی را دارند این کتاب را مطالعه کنند.

قبلا این کتاب را خوانده‌ بودم ولی با این تعبیر آقای اسدی ترغیب شدم یک بار دیگر هم آن را بخوانم. بعد از چند دقیقه درخواست کردم برای آشنایی نسل جوان با حقیقت کشورهای اروپایی و نوع رفتارشان با زندانیان در جمع دانشجویان و مردم عادی صحبت‌هایی داشته باشند، زمینه‌اش را هم ما فراهم می‌کنیم. با ایده‌ام موافق بود ولی اعتقاد داشت اول باید سرگذشتش در آن سال‌ها را یک بار از اول تا آخر بنویسد یا بگوید تا دقیق و مرتب شود بعد برای عموم بیان کند. با هم قول و قرارهایی گذاشتیم. به ساعت نگاه انداختم؛ به لحظه موعود نزدیک می‌شدیم و من هنوز کلی کار داشتم. از ایشان جدا شدم.

مرد میانسال دیگری را دیدم که حال نزارش توجهم را جلب کرد. نفس نفس می‌زد و تمام صورتش را عرق گرفته بود. پرسیدم اتفاقی افتاده: نه، مادرم را مجبور شدم با ویلچر بیاورم. جابجایی‌اش خیلی سخت است!

* شما خانواده شهید هستید؟
* بله. من علی معظمی گودرزی هستم. برادر شهیدان عبدالمحمد و محمدتقی معظمی گودرزی.

* میشه بریم پیش مادر شهدا؟
حالا نفسش جا آمده بود. از انتهای حسینیه به سمت قسمت خواهران حرکت کردیم.

پیرزنی نورانی و با چهره‌ای مهربان در حالی که پاکت بزرگی را به سینه چسبانده بود در ردیف‌های انتهایی نشسته بود. سلام کردم و جلویش زانو زدم. حالش را پرسیدم.

خدا را شکر کرد. علی گفت: مادر جواب سؤال‌ها را بده!
* با لهجه بروجردی گفت: خا روله!

* چند تا بچه داری حاج خانم؟
* ۶ تا پسر و ۴ تا دختر. دو تا از پسرهام شهید شدند.

آخر حرفش را با بغض گفت. علی توضیح داد که برادرانش ارتشی بوده‌اند. محمدتقی راننده تانک و عبدالمحمد نیروی دریایی بوده!

اشک چشمان مادر روی گونه‌هایش غلتید.

* عکس‌هاشون همرامه.
*  نشونم بدید.

پاکتی که به سینه چسبانده بود با دستان لرزانش باز کرد و عکس شهدا را بیرون آورد. چهره پر ابهت دو جوان رشید با لباس ارتشی جلویم بود. توی دلم گفتم: حق داری وقتی اسم بچه‌هایت آورده می‌شود بی‌اختیار گریه کنی! این دو پهلوان را چطور دادی؟

پرسیدم. حاج خانم الان هم حاضری بچه‌هات رو بفرستی؟
بدون لحظه‌ای تردید یا مکث گفت: بله که می‌فرستم. همین علی را می‌فرستم.
از جایم بلند شدم و از زحمتی که داده‌ام عذرخواهی کردم.

از قسمت خواهران به انتهای حسینیه رفتم. در سمت راست و کنار ستون‌های انتهایی حضور یک کودک هشت نه ساله توجهم را جلب کرد. رفتم جلو تا از روبرو او را ببینم. حدسم درست بود. سید حسن هاشمی موسوی نوه‌ی شهید عزیزالله هاشمی بود. پرسیدم: سیدحسن اینجا چطور اومدی؟

* با مادر جونم اومدم. قرار بود بابام بیاد ولی کار داشت. من کارت نداشتم به همین خاطر نگران بودم که من رو راه ندن.

آنقدر صدایش بلند بود که اطرافیان همه با تعجب به گفت‌وگوی ما نگاه می‌کردند.

* گفتم خب پس چطور اومدی داخل؟ نترسیدی راهت ندن؟
* مامانم استخاره گرفت خیلی خوب اومد.

هر چه تلاش می کردم صدایش را پایین بیاورد فایده‌ای نداشت.
گفتم: سیدحسن چه حسی داری؟

با انگشتانش با سرعت بازی می کرد. یکهو صدایش را بالاتر برد و گفت: حس هیجان دارم. چون میخوام برای اولین‌بار آقا رو ببینم!

با خودم فکر کردم چه رازی در این دیدارها نهفته که شوقش قلب کودک و پیر و جوان را به هیجان می‌اندازد؟!

درد شدیدی از کف پاهایم بالا می‌آمد و تا کمرم را درگیر می‌کرد. یکی دو ساعت بود تمام محوطه حسینیه را چرخیده بودم. با خودم فکر کردم سفت بودن زیلوهای کف حسینیه بی‌تأثیر نیست.

آیت دولت‌پور، فرزند شهید حجت‌الله دولت‌پور پشت میکروفون قرار گرفت و بعد از مقدمه‌ای کوتاه مداحی را آغاز کرد. از قبل متن سرودی که قرار بود جلوی حضرت آقا به صورت دسته جمعی خوانده شود بین جمعیت توزیع کرده بودند. چند بار سرود با هدایت آقای دولت‌پور تمرین شد.

به ساعت نگاه کردم. ۹:۲۰. حاج کریم زینی‌وند ایستاد و بنا کرد به شعرخوانی:

لُرم آقا لُرِسونی تَبارم
مِه سی دَس ولی چی ذوالفقارم

دِ می نِ اقوام ایرانی همیشه
مه چی ماه شویا چهارده دیارم

بقیه شعر را نتوانستم بنویسم. خانمی با دست اشاره کرد تا بروم پیشش. پس گپ و گفتی گفتم: خانواده شهید هستید؟
* بله همسر شهید سعیدی هستم.
* متعجب پرسیدم: حاج نعمت سعیدی؟
* بله.

خدا می‌داند چقدر خوشحال شدم. شخصیت و سرگذشت این شهید عملیات بدر برایم جذاب است. سال‌ها مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی، تا ساماندهی مقابله با ضد انقلاب در لرستان و حضور همیشگی در جبهه‌ها از ایشان شخصیت ممتازی ساخته است.

پدر شهید بیات را دیدم. خدمتش رسیدم و احوالپرسی کردم. از حشمت‌الله و به جبهه رفتنش گفت. از شناسنامه دستکاری شده تا شهادت در ارتفاعات گمو. می‌گفت بیست سال پیش با مادر شهید در دیدار با حضرت آقا حضور داشته و الان مادر شهید به دلیل کهولت سن و درد زانوهایش نتوانسته بیاید. یکهو بغض کرد و به گریه افتاد.
در همان حال گریه گفت: من دست خودم نی. اسم آقا که میاد گریه‌ام می‌گیره. بیست سال پیش هم همه‌اش گریه کردم. انگار چیزی یادش افتاده باشد با ذوق گفت: دوباره در خواب دیده‌ام که آقا آمده خانه‌مان و میهمان‌مان شده.

لحظاتی در ردیف آخر ایستادم تا استراحت کنم. یک نفر شروع کرد به شعار دادن: ای پسر فاطمه منتظر شماییم، این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده.

احساس کردم به لحظات آخر نزدیک شده‌ایم. به ساعت نگاه کردم دو سه دقیقه بیشتر به ساعت ۱۰ نمانده بود.
از کنار جلوتر رفتم و در زاویه‌ای قرار گرفتم که ورود حضرت آقا را ببینم. مهدی سعادتی‌کیا را دیدم که آن جلو منتظر مانده بود. این پا و آن پا می‌کرد و دستانش را به هم می‌فشرد. معلوم بود قرائت قرآن در حضور حضرت آقا اضطراب زیادی برایش ایجاد کرده است. تابلوی نقاشی فلسطین را به سمت راست منتقل کرده بودند. آقای کشکولی فرمانده سپاه استان از همان جایی که نمایشگاه قرار داشت خارج شد و به سمت صندلی‌اش در ردیف اول حرکت کرد. نگاهم به ایشان بود. هنوز به صندلی‌اش نرسیده بود که حضرت آقا تشریف آوردند.

یکهو شعارها شروع شد. صدای همهمه سالن را گرفته بود. با تعارف حضرت آقا جمعیت سرجایشان نشستند.

آیت دولت‌پور بین جمعیت ایستاد و شروع به خواندن سرود کرد. نگاهم را بین جمعیت می‌چرخاندم. اغلب کاغذی که شعر روی آن نوشته شده بود جلوی خودشان گرفته بودند و آن را زمزمه می‌کردند. هرچقدر در شعار دادن بی‌نظمی به وجود آمد، اجرای سرود خوب و یک دست شد.

می‌دانستم که میثم جعفری شاعر آیینی اهل بروجرد شعر را سروده است. او را بین جمعیت ندیدم به ذهنم رسید اگر بخشی از جمعیت حاضر دست اندرکاران کنگره شهدا هستند طبیعتا میثم جعفری هم می‌بایست حضور داشته باشد. بعد از اتمام سرود مهدی سعادتی‌کیا که از ابتدای ورود حضرت آقا در جایگاه مخصوص قرائت قرآن نشسته بود شروع به قرائت کرد.

یک ربع از ساعت ده گذشته بود که حجت‌الاسلام والمسلمین سید احمدرضا شاهرخی و سپس سردار مرتضی کشکولی گزارش مختصری از عملکرد کنگره ارائه کردند. هر دوی ایشان روی جریان‌سازی انقلابی کنگره ۶ هزار و پانصد و پنجاه و پنج شهید لرستان به عنوان هدف اصلی تاکید داشتند.
 
حول و حوش ساعت ۱۰:۳۵ حضرت آقا شروع به سخنرانی کردند. روی زمین نشستم تا هم خستگی در کنم و هم هر چقدر که توانستم از بیانات ایشان یادداشت برداری کنم.

حضرت آقا  از دو خصوصیت برجسته‌ی مردم لُر گفتند؛ از شجاعت و دلاوری تا رفاقت و صداقت و وفاداری؛ از دلاوری مردم لُر در دوران پهلوی اول گفتند تا دوران قبل از انقلاب و نقش‌شان در جمهوری اسلامی و دفاع مقدس.

آقا مقصود این بزرگداشت‌های شهدا را جریان‌سازی می‌دانند؛ و تأکید داشتند که در این بزرگداشت‌ها «باید جریان‌سازی فکری و عملی صورت بگیرد و میراثِ ارزشمندِ نسلِ گذشته و جوانِ فداکارِ گذشته منتقل بشود به جوان امروز.»

بیانات امروز آقا، از مهمترین اتفاقات این روزها هم خالی نبود؛ مسئله غزّه و افتخاری که مردم فلسطین آفریدند. «حوادث آینده‌ساز» تعبیری بود که برای اتفاقات این روزهای غزه به کار بردند؛ از مظلومیت و اقتدار مردم فلسطین گفتند؛ صبوری و توکل مردم فلسطین را ستودند و نتیجه این جنگ را اینگونه بیان کردند: «همین صبوری و توکّل به دادِ اینها خواهد رسید؛ همین موجب خواهد شد که اینها پیروز بشوند و در نهایت پیروز میدان خواهند شد.»

«ضربه‌ی تعیین‌کننده» عنوانی بود که رهبر انقلاب به این حمله رزمندگان فلسطینی دادند و تأکید کردند: «تا کنون چنین ضربه‌ای به این رژیم وارد نشده و همین‌طور که ما اوّل هم عرض کردیم، قابل ترمیم نیست.»

وقتی رهبر انقلاب از نقش مستقیم آمریکا در این جنایت گفتند یاد آن جمله معروف افتادم که می‌گوید هر جا جنایتی در دنیا اتفاق می‌افتد حتماً پای آمریکا در میان است.

چقدر پایان‌بندی رهبر انقلاب امیدآفرین بود و چقدر با این عبارت دلهای ما و همه دلهایی که برای غزه ناراحت شده بود، محکمتر شد؛ «دنیای آینده دنیای فلسطین است، دنیای رژیم غاصب صهیونیستی نیست، و آینده متعلّق به اینها است.»

با اتمام صحبت، شعارها شروع شد و جمعیت به سمت جلو حرکت کردند. خودم را به پیرمردی که چند لحظه قبل جا به جا شد رساندم و پرسیدم: حاج آقا چی شد؟ چرا از جای خودت بلند شدی؟

با حالت اعتراض گفت: بابا جان من پیر شدم چشمانم آقا را نمی‌دید. آمدم جلوتر تا صورتش را ببینم!

به عکس نگاه کردم. شهیدان سلیمانی را می‌شناختم. به خصوص جمشید که از شهدای شاخص و شناخته شده‌ی پلدختری است.

جمعیت اندک اندک در حال خارج شد از حسینیه بود. احساس کردم جلوی جایگاه شلوغ تر از حالت عادی شده. خودم را رساندم. طبق معمول ماجرای گرفتن چفیه و انگشتر از حضرت آقا در جریان بود. برخی از مسئولان لرستان هم انگار تازه همدیگر را دیده بودند و ایستاده بودند به خوش بش و احوال پرسی.