• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1402/05/30
گفتگو با همسر شهید مصطفی صدرزاده

تمام زندگی‌ام مصطفی بود

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif رهبرانقلاب: «گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستا یک شخصیّت منوّر و نورانی برمیخیزد؛ از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفیٰ صدرزاده به وجود می‌آید. ما از این مصطفیٰ‌های صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم؛ اینها همه امیدبخش است.» ۱۴۰۲/۰۳/۱۴
به مناسبت انتشار تقریظ‌‌‌های حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب‌های «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم»، رسانه‌ی KHAMENEI.IR در گفتگو با
خانم ابراهیم‌پور، همسر شهید صدرزاده، بخشهایی از زندگی خانوادگی و اخلاق و خصوصیات این شهید والامقام را بررسی کرده است.

* خودتان را معرفی میفرمایید، اهل کدام شهر هستید؟ چه تحصیلاتی دارید؟
* ابراهیم‌پور هستم، همسر شهید مصطفی صدرزاده. متولد رشت هستم، ولی بزرگ‌شده‌ی شهرستان سیاهکل هستم. از سن هفت سالگی تهران زندگی کردیم و از سال ۷۶ به خاطر شرایط شغلی پدرم، ساکن شهریار شدیم. تحصیلات حوزوی دارم. از همان زمانی که در شهریار و کُهَنز ساکن شدیم، در پایگاه بسیج فعالیت میکردم.

* بعد از ازدواج با شهید صدرزاده، تحصیل و فعالیت فرهنگی را ادامه دادید؟
* بعد از ازدواجم با آقامصطفی، درسم را ادامه می‌دادم. ایشان یکی از مشوق‌های اصلی بود برای اینکه درسم را ادامه بدهم. بعد از تولد فاطمه خانم، من نمی‌خواستم درسم را ادامه بدهم. ولی آقا مصطفی تأکید می‌کردند من فاطمه را نگه می‌دارم، شما درستان را ادامه بدهید. همچنین بعد از ازدواج ایشان تأکید داشتند باید فعالیت فرهنگی را ادامه بدهید. خیلی موافق این نبودند که خانم در خانه باشد و فقط خانه‌دار باشد. می‌گفتند در کنار این خانه‌داری، شما یک وظیفه‌ی اصلی دارید که در جنگ فرهنگی باید خدمت کنید، شما هم باید در میدان باشید. در کهنز هر جایی که فرمانده پایگاه نداشت یا در قسمت خانمها کارهای فرهنگی انجام نمی‌شد، آقا مصطفی سریع پیشنهاد می‌داد که خانم من هستند. خودشان می‌آمدند با اصرار زیاد که بروید مسئولیت این پایگاه را به عهده بگیرید. اینجا کار کنید، اینجا فعالیت بکنید.

* شهید صدرزاده در کارهای فرهنگی چطور با شما همراهی می‌کردند؟
* یک طرحی در سطح شهرستان شهریار اجرا می‌شد به عنوان طرح «امین». طلبه‌ها به عنوان مشاور مذهبی وارد مدارس می‌شدند. در سال ۸۹ به من پیشنهاد این طرح را دادند. به آقا مصطفی گفتم یک چنین طرحی هست ولی من به خاطر اینکه فاطمه کوچک است ــ فاطمه یکی دو ساله بود ــ نمی‌توانم بروم. ایشان گفتند من که شغلم آزاد است، می‌توانم کارهایم را طوری برنامه‌ریزی کنم، صبح که شما به مدرسه می‌روید، من فاطمه را نگه دارم و بعدازظهر که شما خانه‌اید، کارهای فاطمه را شما انجام بدهید و من به کارهایم برسم.

واقعاً این چنین بود، یعنی آقا مصطفی در آن سه چهار سالی که من مدرسه می‌رفتم، هر روز صبح فاطمه را با یک اشتیاق خاصی نگه می‌داشتند و وقتی ظهر من از مدرسه می‌آمدم، با اینکه کل مدتی که من مدرسه بودم با همدیگر بازی می‌کردند، آقا مصطفی هنوز خسته نشده بود و می‌‌گفت من با فاطمه به پارک می‌روم تا شما کارها را بکنید مثلاً غذا آماده بشود و یک استراحتی هم بکنید.

در بحث کار فرهنگی و کار بیرون از خانه، یکسری ملاحظات داشتند. همان ابتدای جلسات خواستگاری، وقتی به ایشان مطرح کردم که می‌خواهم بیرون از خانه کار کنم، ایشان تأکید می‌کردند که من هر کاری را نمی‌توانم اجازه بدهم. یکی از چیزهایی که برای ایشان مانعی نداشت، معلّمی و کار در مدارس بود. می‌گفتند این تأثیرگذار است. باید کاری باشد که تأثیرگذار باشد، نه فقط درآمدزا باشد. اگر شما بخواهید بحث درآمد داشته باشید، من در این صورت، اصلاً‌ موافق کار بیرون از منزل نیستم. ولی کاری که قرار باشد تأثیرگذار باشد، از لحاظ فرهنگی بتوانید کسی را تربیت کنید، بتوانید تأثیری روی جامعه بگذارید، روی بچه‌ها بگذارید، من مانعی ندارم.

* در زمان ساخت مسجد امیرالمومنین در کُهَنز، به جز زمانی که برای ساخت مسجد می‌گذاشتید، آیا پیش آمده بود که مبلغی را برای این کار تعیین یا وسیله خاصی را به مسجد اهدا کند؟
* چند ماه بعد از زندگی‌مان، آقا مصطفی شغلی را که انتخاب کردند، شغل آزاد بود. کار برنج فروشی را داشتند و با پدرم همکاری می‌کردند. یک روز صبح از خواب بلند شدند و گفتند من با خودم یک عهدی کردم. انگار خواب دیده بودند کاری که انجام می‌دهند، قابل قبول نبوده و به آن چیزی که می‌خواستند نمی‌رسیدند. گفتند من از وقتی که بیدار شدم، دارم فکر می‌کنم، ببینم چطوری می‌توانم کارم را به بهترین نحو انجام بدهم. درست است که خیلی از درآمدها در جامعه‌ی ما، درآمد حلال و نان حلال‌اند ولی همین درآمد حلال نمره دارد. بعضی از این درآمدهای حلال، نمره‌اش بیست و بعضی کمتر است. شاید این درآمدی که ما از برنج فروشی داریم، نمره‌اش بیست نباشد، پانزده و شانزده باشد. به خاطر اینکه من این پانزده، شانزده را بتوانم به بیست تبدیل کنم، با خودم یک عهدی بستم و در انجام این عهد، نیاز به همراهی شما دارم. عهدی که با خودم بستم این است که ما ۷۰ درصد از سود کارمان برای کار فرهنگی و بسیج و مسجد باشد و فقط ۳۰ درصد برای مخارج خانه باشد. خب ابتدای امر، شاید شنیدن این حرف برای خانمها خیلی سخت باشد. اینکه شما نصف بیشتر درآمدتان را برای کارهای فرهنگی و مسجد بگذارید و شاید یک درصد خیلی کمی برای خودتان باشد، خیلی سنگین بود.

ولی در همان شش ماه بعد از ازدواج، محبّتی بین من و آقا مصطفی شکل گرفته بود و آن محبّت باعث می‌شد وقتی کنار یک کوه محبّت هستید، به خاطر اینکه محبّت آن را به دست بیاورید و هیچ وقت از این کوه محبّت فاصله نگیرید، سعی می‌کنید هر چیزی هم که هست در این مسیر به جان بخرید و کنار آن کوه بایستید. من هم به اینجا رسیده بودم. واقعاً به خاطر اینکه آقا مصطفی ناراحت نشود، باعث رنجش آقا مصطفی نشود، هر چیزی که آقا مصطفی می‌گفتند، قبول می‌کردم. البته این اعتماد نسبت به آقا مصطفی، برای من به وجود آمده بود. می‌دانستم که آقا مصطفی هیچ وقت ماها را در سختی قرار نمی‌دهد. حتی خودش را به سختی و زحمت می‌اندازد، به خاطر اینکه ما راحت باشیم. به همین خاطر، مطلب را قبول کردم. ۷۰ درصد درآمد زندگی برای کار فرهنگی باشد.

خب میدانید خانمها اوایل ازدواجشان، به جهیزیه‌شان خیلی حساسند، گاهی پیش می‌آمد می‌دیدم وسیله‌ای در خانه نیست. می‌دانستم آقا مصطفی برای پایگاه یا مسجد برده است. سال اول زندگی در خانه‌ای که بودیم، سیستم گرمایش آن یک بخاری بود. یک روز‌ آقا مصطفی به خانه آمدند و گفتند برای مراسم ایّام محرم، سیستم گرمایش حسینیه را نتوانستیم هماهنگ کنیم. گفتم خب چه کار کنیم؟ گفتند که اگر شما مشکلی نداشته باشید، بخاری خانه را برای هیئت ببرم. گفتم پس خودمان چه میشویم؟ گفت ما بیشتر اوقات که در هیئتیم، شبها هم با یک بخاری برقی می‌توانیم اتاق را گرم کنیم. گاهی می‌دیدم پتوهای منزل نیستند. وقتی وارد هیئت شدم، دیدم‌ این پتویی که به عنوان در هیئت زدند، چقدر به نظرم آشناست. بعد به خانه آمدم و تازه متوجه شدم این پتوی خانه‌ی ما بود.

ما از این جور مسائل خیلی زیاد داشتیم. گاهی می‌رفتم خانه‌ی مادرم یا مادر خودشان و وسایلی که در هیئت کم بود را با یک زبان خیلی نرم و محبّت‌آمیزی از ایشان می‌گرفتم، آنها هم راضی بودند. آقا مصطفی همیشه می‌گفتند خدا یک آبرویی برای من در بین مردم قرار داده و این آبرو را برای خود اهل بیت خرج می‌کنم. یعنی به دیگران رو می‌زنم برای اینکه برای اهل بیت بتوانم چیزی برای هیئت و برای مراسمات اهل بیت بتوانم کمک بگیرم یا بتوانم انجام بدهم.

* پشت جلد کتاب «اسم تو مصطفی است» نوشته است: «اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده‌ی شهدا سر بزنید، زندگی‌نامه شهدا را بخوانید.» رفتار ایشان در این ارتباط چگونه بود؟ اهل مطالعه کتابهای شهدا هم بودند؟
* بله، کتاب «سلام بر ابراهیم» را به تعداد زیاد می‌خریدند و هدیه می‌دادند به نوجوانها و جوانهایی که اطرافشان بودند. کتاب زندگی‌نامه‌ی شهدا را خیلی می‌خواندند و هدیه می‌دادند. هر جا که در یک جمعی از نوجوانها قرار می‌گرفتند، این کتابها را تبلیغ و معرفی می‌کردند. ایشان در بحث سر زدن به خانواده‌ی شهدا، یک خیر و برکتی را می‌دیدند، به همین خاطر همیشه دنبالش بودند. با یک اشتیاق زیادی به خانواده‌ی شهدا سر می‌زدند. قبل از جریان رفتن به سوریه، در محله‌ای که بودیم، تعداد خانواده‌ی شهدا محدود بود و همین تعداد محدود را معمولاً با بسیج و مسجد در ایام خاص می‌رفتند. بعد از جریان سوریه رفتن، هر کدام از دوستان‌شان که شهید می‌شدند، خودشان را موظف می‌دانستند که به آن خانواده سر بزنند.

شهید صابری چون تک پسر بود، آقا مصطفی هر موقعیتی که پیدا می‌کردند، حتی زمان خیلی کوتاه، به مادر شهید صابری سر می‌زدند، به پدرشان سر می‌زدند و می‌گفتند چون پسرشان شهید شده، بتوانیم مقداری جای خالی آقا مهدی را برایشان پر کنیم. وقتی می‌رفتند آنجا، سعی می‌کردند برایشان پسر باشند و به ایشان خدمت بکنند.

در محرم سال ۹۴، آقا مصطفی شهید شدند. ماه مبارک رمضان سال ۹۴، آقا مصطفی یک روز ظهر خانه آمدند و قرار بود با همدیگر بیرون برویم و خریدی داشتیم. در بین راه نزدیک رباط کریم رسیدیم، چون رباط کریم نزدیک جاده ساوه است و مسیر قم از شهریار از آن طرف است. وقتی آنجا رسیدیم، آقا مصطفی گفتند که ماه رمضان است و ممکن است مادر دلش برای مهدی خیلی تنگ بشود و دوست داشته باشد مهدی سر سفره بنشیند. از همین جا افطار پیش مادر شهید برویم و بعد برگردیم. برای من خیلی جالب بود، اصلاً‌ زمان و مکان نمی‌شناختند که بخواهند به خانواده‌ی شهید قاسمی یا شهید صابری یا خانواده شهدای دیگر که از دوستانشان بودند سر بزنند. وقتی آنجا می‌رفتیم این التماس دعاهای آقا مصطفی زیاد میشد یا محبّت‌هایی که به مادر خودشان داشتند در خانه شهید انجام میدادند، مثل ظرف شستن،‌ انجام کارهای خانه، نظافت، اینها را با جان و دل انجام می‌دادند.

ساعتهایی که ما خانه‌ی مادر شهید صابری بودیم، من و بچه‌ها می‌خوابیدیم. بعد آقا مصطفی می‌نشستند با مادر شهید صحبت می‌کردند. سعی می‌کردند کنارشان باشند و آن جای خالی پسرشان را برایشان پر کنند. خانه‌ی مادر شهید قاسمی دانا که می‌رفتیم، من مشغول کار بچه‌ها می‌شدم، آقا مصطفی در آشپزخانه می‌رفتند، کنار مادر شهید می‌ایستادند، صحبت می‌کردند و ظرف می‌شستند. صبح زودتر از ما بیدار می‌شدند، کنار مادر شهید می‌نشستند، از حسن آقا می‌گفتند و از خاطرات مادر شهید می‌شنیدند. بعد التماس دعاهایشان بود که شما هم برای ما دعا کنید، ما هم بتوانیم مؤثر باشیم. چون می‌دانستند خیلی به ایشان حساسند، خیلی بحث شهادت را مطرح نمی‌کردند، چه برای مادر شهید قاسمی، چه برای مادر شهید صابری.

این محبتها فقط مخصوص خانواده شهید قاسمی و شهید صابری نبود، به شهدای دیگر هم توجه داشتند. زمان شهادت شهید بادپا، آقا مصطفی مجروح شده بودند، برگشتند و آقا محمدعلی در بیمارستان به دنیا آمدند. خب ایشان مجروحیت‌شان خیلی شدید بود. وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، آقا مصطفی چهار پنج روز بعد از بیمارستان مرخص شدند. همه‌اش شرمنده‌ی این بودند که نتوانستند برای خانواده‌ی شهید بادپا کاری انجام بدهند. همان اوایل اردیبهشت سال ۹۴، من در بیمارستان کنار آقا مصطفی بودم. همسر شهید بادپا و پسر بزرگشان به بیمارستان آمدند که به آقا مصطفی سر بزنند. وقتی که با آقا مصطفی صحبت کردند، من دیدم می‌خواهند با همدیگر صحبت بکنند، شاید من مزاحم باشم و از اتاق بیرون آمدم. وقتی اینها خداحافظی کردند و رفتند، وارد اتاق شدم. دیدم آقا مصطفی مثل آدمهایی مار گزیده هستند، پاهایشان را در شکمشان جمع کرده بودند و همین‌طوری دور خودشان می‌پیچند. به ایشان گفتم چه شد؟ شما که الان حالتان خوب بود، بهتر بودید. گفتند شرمنده شدم. وقتی به من گفتند که شما برگشتید و پیکر شهید بادپا برنگشت، من آن موقع از شرمندگی نمی‌دانستم چه کار کنم. این قدر که به ایشان فشار آمده بود، آن شب تا صبح نتوانستند بخوابند.

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدند، آقا محمدعلی که تقریباً ۱۷ روزش بود، مریض شدند و او را به بیمارستان بردیم و بستری کردیم. من در بیمارستان بودم، آقا مصطفی به ملاقات آمدند و گفتند من احتمالاً فردا بروم کرمان. برای شهید بادپا مراسم گرفتند، می‌خواهم بروم. خب من با آقا محمدعلی در بیمارستان بودیم. اول رفتند پرسیدند و بعد که خیالشان راحت شد ما چند روز در بیمارستان هستیم، سفارش ما را به همه کرده بودند که بیایند این مدتی که آقا مصطفی نیست، به ما سر بزنند. با خیال راحت رفتند و چند روزی به خانواده‌ی شهید بادپا سر زدند. در مراسماتشان حضور داشتند و با ایشان صحبت کردند، از خاطرات شهید می‌گفتند. وقتی که برگشتند، خیلی حالشان بهتر بود. انگار توانسته بودند یک مقدار کوچک از آن جا ماندن و شرمندگی خانواده را جبران کنند و این حالشان را خوب کرده بود.
 
* ما خیلی چیزها درباره تأثیرگذاری شهید صدرزاده پس از شهادت‌شان شنیده‌ایم. می‌خواهم بدانم بعد از شهادت، افرادی بوده‌اند که وصیتنامه شهید یا کتابی درباره او خوانده باشند و از دگرگونی و تغییر احوالاتشان با شما صحبتی کرده باشند؟
* ما قبل از شهادت آقا مصطفی همان موقع که خدمت خانواده‌ی شهدا می‌رفتیم و آقا مصطفی از شهدا که می‌گفتند، من این مطلب را در دیدار آقا مصطفی با خانواده‌ی شهید قاسمی دانا شنیدم. به مادر شهید قاسمی دانا گفتند که شنیدید می‌گویند شهدا عند ربّهم یُرزقونند؟ رزق شهدا این نیست که شما فکر می‌کنید. اینکه مثلاً میوه‌های بهشتی، غذاهای بهشتی، حورالعین و این چیزها نیست. یعنی یک آبرویی پیش خداوند دارند و یک رزقی پیش خداوند دارند و می‌توانند از این آبرویشان استفاده کنند. مردمی که در این دنیا به ایشان توسل می‌کنند، آن آبرو را خرج می‌کنند و می‌توانند گره‌گشایی کنند.

من این را از آقا مصطفی شنیده بودم. بعد از شهادتشان هم، چیزی که خیلی آرامم می‌کرد، دو تا مطلب بود. یکی حدیث امیرالمؤمنین است که می‌فرمایند شرکت در جهاد، نه مرگ کسی را جلو می‌اندازد و نه مرگ کسی را عقب می‌اندازد. مرگ هر کسی در زمان خودش اتفاق می‌افتد. جهاد و شهادت نوع مرگ را تغییر می‌دهد. من مطمئن بودم که آقا مصطفی آن روز، روز مرگشان بوده است، حالا این شهادت باعث جاودانه شدنشان بود.

دومین چیزی که خیلی آرامم می‌کرد اینکه عند ربّهم یرزقونند. آقا مصطفی یک شب خانه آمدند، در همان زمانی که سوریه می‌رفتند و گفتند امشب یک بنده خدایی از من یک مقدار پولی خواست اما من نداشتم به او بدهم. خیلی ناراحت بودند. گفتم مگر هر کسی هر چیزی از آدم خواست، آدم باید انجام بدهد؟ گفتند نه، ولی شما دعا کن که من شهید بشوم، آن وقت دستم باز می‌شود. گفتم چرا شما همه چیز را برعکس تفسیر می‌کنید؟ کسی که از این دنیا برود، دستش از این دنیا کوتاه می‌شود. شما چطوری دستتان بازتر می‌شود؟ گفتند بله، کسی که از این دنیا به مرگ طبیعی برود، همین‌طور است. ولی کسی که با شهادت از این دنیا می‌رود، دستش باز می‌شود. می‌تواند کاری برای دیگران انجام بدهد. بعد از شهادت آقا مصطفی، منتظر این دست باز بودن آقا مصطفی و این عند ربّهم یرزقون بودن آقا مصطفی بودم. به یک یقینی رسیده بودم.

در برخی مجالس که برای صحبت می‌روم، می‌گویم ای کاش آن قدری که به ما می‌گویند از زندگی قبل از شهادت شهید بگویید، یک بار به ما می‌‌گفتند از زندگی بعد از شهادت بگویید. من ۲۹ سال از زندگی‌ام را در حالی گذراندم که خوانده بودم پدری می‌آید کارنامه‌ی بچه‌اش را امضا می‌کند. خوانده بودم وقتی مادری دلتنگ بچه‌اش می‌شود، بچه‌اش می‌آید به او سر می‌زند. خوانده بودم وقتی همسری یک جا گیر می‌کند، شوهرش می‌آید به او کمک می‌کند. واقعیت ماجرا اینجاست که من بعد از شهادت مصطفی، اینها را به عینه دیدم و با آن زندگی کردم.

بعد از شهادت آقا مصطفی، یکسری چیزها برای خود من روشن شد. ما همیشه شهدا را، قدیس و بزرگ و دست نیافتنی می‌دانیم ولی من بعد از شهادت آقا مصطفی به این رسیدم که آدمهایی مثل من هم می‌توانند شهید بشوند. فقط باید در این مسیر تلاش کنند، زحمت بکشند. روی آن کاستی‌ها و معایب اخلاقی خودشان کار کنند و آنها را برطرف کنند. با این ذره ذره برطرف کردنهاست که می‌‌شود.

یک خاطره‌ای از سر مزار رفتن تعریف کنم. یک بار برای خودم پیش آمد که مسیری را داشتم می‌رفتم و یک دفعه به دلم افتاد که دور بزنم و بیایم به آقا مصطفی سر بزنم. وقتی سر مزار رفتم، دیدم دو تا آقا نشستند و از دور نگاه می‌کنند. رفتم پیش آقا مصطفی نشستم. چند دقیقه‌ای گذشت، دیدم آنها همچنان هستند. گفتم من دیگر بلند شوم بروم. وقتی بلند شدم، آن بندگان خدا جلو آمدند و شروع به گریه کردند و گفتند ما چند دقیقه است اینجاییم. از شهر دور آمدیم، به آقا مصطفی گفتیم اگر واقعاً خودتان ما را دعوت کردید، یکی از اعضای خانواده‌تان اینجا بیایند و ما او را ببینیم. لذا من که مثلاً یک ربع مسیر را رفته بودم، آقا مصطفی به دلم انداخت برگردم و بیایم و آنجا رسالتی که آقا مصطفی می‌خواست را، من انجام بدهم. از این مسائل خیلی زیاد است.

افرادی بودند که با دیدن فیلمهای آقا مصطفی، مسیر زندگی‌شان عوض می‌شود. با خواندن کتابها، وصیتنامه‌ی آقا مصطفی، مسیرشان عوض می‌شود. حتی افرادی بودند که کار فرهنگی می‌کردند، در مسیر کار فرهنگی این قدر خسته می‌شدند، ولی با خواندن وصیتنامه‌ی فرهنگی آقا مصطفی، انرژی می‌گرفتند، نیرو می‌گرفتند و این کار فرهنگی را به بهترین نحو می‌توانستند انجام بدهند.

* به نظر شما چه اتفاقی افتاد که حضرت آقا از شهید صدرزاده یاد کردند. در تقریظ از شما هم تقدیر شده است. میدانید که اتفاق بزرگی است و خیلی پیش نمی‌آید. دلیل این توجه را چه میدانید؟
* من وقتی که آقا مصطفی داشتند سوریه می‌رفتند، به ایشان گفتم محضر حضرت زینب بفرمایید من همه‌ی هستی ام را دادم. همه‌ی دارایی دنیایم را دادم. بعد آقا مصطفی گفتند که دارایی دنیای پدر و مادر، بچه‌هایشان هستند. گفتم بچه‌ها هر کدام می‌روند سر خانه و زندگی‌ خودشان. من و شماییم که پیش همدیگر می‌مانیم. من برای آن روز که با شما دوباره تنها بشوم، وقتی که بچه‌ها ازدواج می‌کنند، کلی نقشه داشتم. شاید این نگاه، آن عنایت حضرت زینب (سلام الله علیها) باشد.

* برخلاف تصور بعضی‌ها که فکر میکنند خانواده‌های شهدا دلبستگی به یکدیگر ندارند، شما خیلی سنگین و باوقار از عاشقانه‌هایتان تعریف کردید.
* ای کاش یک گروهی بودند که می‌توانستند روی بحث همسرداری آقا مصطفی کار کنند. بحث همسرداری آقا مصطفی یک مکتب بزرگ برای خودش است. هشت سال است از شهادت آقا مصطفی می‌گذرد، همه جا نگاه می‌کنم، زندگی اطرافیانم، حتی بچه مذهبی‌ها، بچه هیئتی‌ها، بچه ولایی‌ها، بچه‌های مسجد، هیچ کس را حتی به اندازه‌ی ذره‌ای نزدیک به آقا مصطفی پیدا نکردم. آقا مصطفی یک ایده‌ها و برنامه‌های خاص داشتند. همسرداری و محبّت آقا مصطفی باعث شد که من این قدر وابسته‌ی آقا مصطفی باشم. از عاشقانه‌های زندگی من و آقا مصطفی شاید به اندازه‌ی ذره‌ای بیان شده است. تمام سختی‌های زندگی من در کنار محبّت آقا مصطفی قابل تحمّل شد. صبر خانمها و محبّت و احترام آقایان نسبت به خانمها مثل دو کفه‌ی ترازو می‌ماند. هر چقدر این احترام و محبّت بالاتر برود، صبر همسر هم بیشتر می‌شود. ولی اگر احترام و محبّت کم بشود، باعث می‌شود این صبر لبریز بشود.

من الان که برمی‌گردم نگاه می‌کنم، شاید خیلی از اینها را صبر بدانم ولی من همه اینها را عاشقانه می‌دیدم. اینها همه نتیجه‌ی آن محبّت و احترامی بود که‌ آقا مصطفی نسبت به من داشتند. اینها باعث شده بود که حتی آن دوری را بشود تحمّل کرد. آن سختی‌های زندگی، پستی و بلندی‌های زندگی را بشود تحمّل کرد. من شهادت آقا مصطفی را عنایت خدا برای خودم می‌دانم. اگر آقا مصطفی شهید نمی‌شدند، من نمی‌توانستم دوری آقا مصطفی را تحمّل کنم. مرگ طبیعی آقا مصطفی برایم قابل تحمّل نبود. همچنین عنایت خدا به من بود، به خاطر اینکه اگر من قبل از آقا مصطفی از این دنیا می‌‌رفتم، شاید کافر از این دنیا می‌رفتم. چون همه چیزم شده بود آقا مصطفی. بعد از شهادت آقا مصطفی، من تازه رسیدم به آنجایی که باید باشم، خودم را در بغل خدا احساس کردم. قبل از شهادت آقا مصطفی همه چیز من ــ پدر، مادر، خواهر، برادر، بچه و هر چیزی که فکر کنید برای یک نفر عزیز است ــ خلاصه میشد در وجود آقا مصطفی.

* درباره تأثیرگذاری شهید صدرزاده بر نوجوانان گفتید. شهید صدرزاده در فعالیتهای فرهنگی چقدر اهتمام به تعامل با نوجوانان و جوانان و جذب آنها داشتند؟
* ما خانه‌ای داشتیم که فروختیم و با آن کانکس برای پایگاه بسیج خریدند. آن را گوشه‌ی پایگاه گذاشتند و تبدیل به حسینیه کردند. وقتی من به ایشان اعتراض می‌کردم که چرا این کانکس را اینجا گذاشتید؟ چرا این کار را کردید؟ با قاطعیت می‌گفتند من و شما مأموریم به انجام وظیفه. نتیجه‌اش هیچ ربطی به ما ندارد. من بعد از شهادت آقا مصطفی تازه نتیجه‌اش را دیدم. کاری که برای خدا باشد، خدا هم برکت می‌دهد. هم آن کار را این قدر بزرگ می‌کند در چشم مردم که اگر کاری برای غیر خدا باشد، هم بی‌نتیجه است، هم اصلاً به چشم کسی نمی‌آید.

برای کسی که می‌خواستند کاری انجام بدهند، سعی می‌‌کردند بهترین کار را انجام بدهند، به بهترین نحو انجام بدهند. همیشه مدنظرشان این بود که بچه‌هایی که از بسیج کنارشان هستند یا فرزندان خودشان، باید وسایلی که مورد نیازشان است، به بهترین وجه داشته باشند، تا هیچ وقت نگویند اگر این را داشتیم، می‌شد این کار را بکنیم یا آن حسرت در دلشان باشد.

از شهریه‌ی طلبگی خودشان کنار می‌گذاشتند و چند ماه از این شهریه استفاده نمی‌کردند تا بتوانند برای بچه‌ها یک دست لباس نظامی بخرند. وقتی بچه‌ها بزرگ بشوند، هیچ وقت این عقده در دلشان نباشد که ای کاش ما هم یک دست لباس نظامی داشتیم. از شهریه‌ی طلبگی خودشان کنار می‌گذاشتند تا برای بچه‌ها دستگاه بازی رایانه‌ای می‌گرفتند. به جای اینکه بچه‌ها بروند در کلوپ بازی کنند، بچه‌ها را در مسجد می‌آوردند و آن ساعتی که قرار است بچه‌ها در کلوپ باشند، در مسجد باشند و مسجد را محیط امن ببینند و این بازی‌ها را در مسجد بخواهند انجام بدهند. از این دست چیزها خیلی زیاد است.

یکی از آن بچه‌هایی که کنار آقا مصطفی بود، برادر خودم بود. ایشان ریسک‌پذیری بالایی داشتند. ریسک می‌کردند و گران‌ترین چیزها را در اختیار بچه‌ها قرار می‌دادند. اگر بچه‌ها خرابش می‌کردند، به جای اینکه دعوایش کنند و برخورد بدی با آن داشته باشند، به او می‌گفتند خودت باید ببری درستش کنی. آن بچه به خاطر علاقه‌ای که نسبت به آقا مصطفی داشت، ساعت‌ها با آن سر و کله می‌زد تا بتواند درستش کند. یکی از این اتفاقات برای برادر خود من افتاد. سیستم کامپیوتر مسجد را خراب کرده بود، آقا مصطفی به او گفتند باید سیستم را به خانه‌ی خودتان ببرید و درستش کنید. برادر من آن شب تا صبح نخوابید تا بتواند آن سیستم را درست کند و بتواند محبّت و خوشحالی آقا مصطفی را به دست بیاورد. بعد از آن، برادر من یکی از کسانی شد که کارهای کامپیوتری اصلی مسجد را انجام می‌داد. به خاطر آن اعتمادی که آقا مصطفی به ایشان کرد. آن بچه‌هایی که کنار آقا مصطفی بودند، الان همه‌شان هم از لحاظ شغلی، هم از لحاظ تحصیلی و هم از لحاظ خانوادگی موفق هستند.

وقتی آقا مصطفی موفقیت‌هایشان را می‌دید، ازدواج‌هایشان را می‌دید، شغل‌هایشان را می‌دید، با یک اشتیاق خاصی از آن تعریف می‌کردند. یک روز این قدر با اشتیاق تعریف کردند که فلانی دارد ازدواج می‌کند، رفته خواستگاری، شغلش مشخص شده است. من گفتم یک جوری با اشتیاق می‌گویی، آدم فکر می‌کند بچه‌‌ی خودت است. گفتند واقعاً من احساس می‌کنم بچه‌ی خودم است. واقعاً اینها بچه‌های منند. این محبّت را نسبت به بچه‌ها داشتند.

آقا مصطفی هیچ وقت منتظر نبودند مسجد پول بدهد و آقا مصطفی بخواهند برای بچه‌ها کاری انجام بدهند. همیشه از شهریه‌های خودش، از پول توجیبی‌های خودش، از درآمد خودش، برای بچه‌ها کار انجام می‌دادند. آن وقت با اطمینان خاطر، به این بچه‌ها فرصت می‌دادند، بدون اضطراب و استرس فعالیت کنند. این بچه‌ها در همین فرصت‌ها بود که رشد کردند. هر کدامشان در یک حرفه‌ای، در یک کاری موفق هستند و خیلی از کارهای مسجد را می‌توانند انجام بدهند.

* به نظرتان مهمترین ویژگی‌های شخصیتی شهید صدرزاده که باید راجع به آنها برای جوانها حرف زده بشود، چه چیزهایی است؟
* ادب، محبّت و صفا، خستگی‌ناپذیری، شجاعت. در بحث شجاعت آقا مصطفی یک مطلبی را دارند. می‌گویند شجاعت این نیست که شما نترسید وارد یک معرکه‌ای بشوید. شجاعت این است که شما می‌ترسید، ولی به ترستان به خاطر خدا غلبه می‌کنید. یعنی من الان می‌ترسم وارد این معرکه بشوم ولی چون خدا دوست دارد، به ترسم غلبه می‌کنم و وارد این معرکه می‌شوم. آقا مصطفی از این شجاعت‌ها خیلی زیاد داشتند. گاهی که خانه می‌آمدند، تا مدتها می‌گفتند وقتی من وارد کوچه می‌شوم، همین اول که در را باز می‌کنم، سرم را می‌دزدم. هی دور و بر را نگاه می‌کنم، نکند تک تیرانداز باشد! بعد از چند ثانیه به خودم می‌آیم که اینجا محله‌ی خودت است، اینجا دیگر سوریه نیست.

می‌گفتند هر باری که ما وارد عملیات و سوریه می‌شویم، من دائم به خودم می‌گویم یعنی می‌شود یک بار دیگر خانواده‌ام را ببینم؟ این مطلبی بود که یکی از فرماندهان آقا مصطفی می‌گفتند. گفتند شاید آن اشتیاقی که آقا مصطفی در مرخصی‌ها داشتند، بیشتر از شمایی بود که اینجا منتظرش بودید. خیلی سخت و با اجبار مرخصی می‌آمدند ولی در همانها هم اشتیاق زیادی برای دیدن خانواده داشتند. گذشت داشتند اما بی‌مهری نداشتند. وقتی کسی از چیزی که دوستش دارد می‌گذرد، خدا بزرگش می‌کند. من احساس می‌کنم آقا مصطفی از چیزهایی که خیلی دوستشان داشت گذشت و خدا این قدر بزرگش کرد.

* یکی از دلایلی که باعث شد خیلی‌ها شهید صدرزاده را بشناسند، تعاریفی بود که شهید حاج قاسم سلیمانی از او داشتند و آن خاطره‌ای که گفتند از پشت بی‌سیم صدای شهید صدرزاده را شنیدند.
* آقا مصطفی عاشقانه از سردار سلیمانی صحبت می‌کردند. دیدید وقتی که یک فرزندی خیلی پدرش را دوست دارد و پدرش برایش اسوه و اسطوره است، چطوری از پدرش در یک جمعی تعریف می‌کند. آقا مصطفی هم با افتخار از سردار سلیمانی تعریف میکردند و همیشه به ایشان می‌گفتند پدر. چون ما نمی‌توانستیم پشت تلفن خیلی واضح با همدیگر صحبت کنیم و مجبور بودیم رمزی با هم پشت تلفن صحبت کنیم. سردار سلیمانی را به اسم بابا صدا می‌کردند، «با بابا می‌خواهیم اینجا برویم، با بابا جلسه داریم». حتی برای اینکه بتوانند سردار را ببینند، کیلومتر و روز و ساعت و اینها برایشان اصلاً ملاک نبود. در همان ایّام فروردین سال ۹۴، مصادف شده بود با ایّام فاطمیه، از تهران تا کرمان با ماشین رفتیم فقط صرفاً به خاطر اینکه بتوانیم در مراسم شهادت حضرت زهرا در بیت الزهرا شرکت کنیم و ایشان بتوانند سردار را ببینند.

* در اعزام‌هایی که داشتند پیش آمده بود که مانع ایشان بشوید؟
* بله، قبل از شهادتشان، هفت سال بیست و چهار ساعته کنار همدیگر بودیم. صبحانه، ناهار، شام با هم می‌خوردیم. اصلاً عادت نداشتیم که بدون همدیگر غذا بخوریم. چون شغلشان آزاد بود، زمانها را طوری هماهنگ کردیم که با  همدیگر سر کار می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. ایشان همه چیز زندگی من شده بود. حتی راضی بودم فرزندم فاطمه خانم را با اشتیاق پیش مادرم یا فرد دیگری بگذارم، به خاطر اینکه با آقا مصطفی بیرون بروم.

ما در این هفت سالی که با همدیگر زندگی کردیم، فقط سه روز از همدیگر دور بودیم. سه روزی که آقا مصطفی راهیان نور رفته بودند و وقتی برگشتند، بیشتر از اینکه من ابراز دلتنگی کنم، آقا مصطفی ابراز دلتنگی می‌کردند. گفتند که از این به بعد من دیگر راهیان نور مجردی نمی‌روم. حتی بچه‌های بسیج را خانوادگی می‌بریم که با هم برویم. دیگر من مجردی جایی نمی‌روم. در نظر بگیرید در این زندگی که ما اصلاً از همدیگر دور نبودیم، دائم با هم بودیم، با هم سر کار می‌رفتیم، با هم برمی‌گشتیم، زمانها را طوری تنظیم می‌کردم که بتوانم کنارشان باشم. حالا یک دفعه قرار است ما از همدیگر دور بشویم. نه دوری چند ساعته و چند روزه، نه دوری در کشور خودمان، بلکه قرار است یک کشور دیگر برود و روزهای طولانی از همدیگر دور باشیم. خب خیلی سخت و سنگین بود.

در کتاب «اسم تو مصطفی است» هم گفته شده است. من یک بار قاطعانه ایستادم، گفتم نباید بروی! ایشان هم هر کاری کردند که من را راضی کنند. هر چه گفتند من جواب دادم، هر چه گفتند من استدلال آوردم. هر جوری گفتند من یک جوابی در قبال گفته‌‌هایشان داشتم. دیگر آخرش گفتند باشد من نمی‌روم، شما هم با خانمهای کوفی محشور می‌شوید. گفتم اگر قرار است من با خانمهای کوفی محشور بشوم ولی شما باشید، من راضی‌ام! گفتند خب باشد من نمی‌روم، شما هم دیگر حق ندارید به مسجد و هیئت بروید. اسمهایمان را هم عوض می‌کنیم، اسمهای جدید می‌گذاریم. اسم اهل بیت، نه اسم خودمان باشد، نه بچه‌هایمان. دیگر می‌خواهیم یک زندگی جدید امروزی شروع کنیم که در آن خدا و اهل بیت وجود نداشته باشد. من هم در همان عالم طلبگی گفتم باشد، من راضی‌ام. شب گفتم برویم هیئت. گفتند نه، دیگر نه هیئت می‌رویم، نه مسجد. قرار است امروزی زندگی کنیم. دیدم خیلی مصمم هستند. به ایشان گفتم من اشتباه کردم، برویم هیئت. گفتند دیدید خودتان هم نمی‌توانید تحمّل کنید. فقط بحث هیئت رفتن و حضور اهل بیت و در محضر اهل بیت بودن، تنها چیزی بود که من را از این کوه محبّت، می‌توانست دور نگه دارد.

گاهی با خودم کلنجار می‌رفتم که اگر بعد از مرگ، محضر حضرت زینب (سلام اللّه علیها) حاضر باشی، می‌توانی بگویی من نتوانستم از مصطفایم بگذرم، ولی شما توانستید در یک نصف روز، شهید شدن هجده نفر از محارم‌تان را ببینید. خیلی از اوقات که آقا مصطفی می‌خواستند بروند، با اینکه بیدار بودم، خودم را به خواب می‌زدم که فقط صحنه‌ی از در بیرون رفتن آقا مصطفی را نبینم. یک بار این طوری شد که بعد از اینکه ایشان از در بیرون رفتند، با اینکه خودم را به خواب زده بودم، چند دقیقه بعدش گفتم نه، هر جوری است می‌روم جلویش را می‌گیرم. بلند شدم که بروم جلویش را بگیرم، آقا مصطفی دیگر رفته بود.

تنها چیزی که این دوری و این اضطراب‌ها را برایم قابل تحمّل می‌کرد، این بود که با هر رفتن آقا مصطفی انگار حضرت زینب در خانه‌ی ما حاضر می‌شدند و با هر آمدن آقا مصطفی، انگار آن حس مادر فرزندی باشد، یک همچنین حسی را داشتم. گاهی که آقا مصطفی کاری داشتند و مجبور بودند زیاد بمانند، دلتنگ آن حضور حضرت زینب در خانه می‌شدم. واقعاً این چنین است این خانواده، خانواده‌ی کرم‌اند. هیچ وقت خودشان را مدیون کسی نگه نمی‌دارند، مخصوصاً مدیون من کمترین. درست است که آقا مصطفی همه‌ی زندگی‌ام بودند ولی این قدر حضور حضرت زینب (سلام اللّه علیها) با هر رفتن آقا مصطفی پررنگ بود که این دلتنگی‌ها را قابل تحمّل می‌کرد. چون اینها دلتنگی‌ای نبود که بشود تحمّلش کرد.

* قول و قرارهای خاصی هم در زندگی داشتید؟
* خانه‌ی ما بعد از ازدواج‌مان پر از قانون‌های مختلف بود. یکی از این قوانین قهرهایمان بود. اگر مشکلی بین‌ ماها پیش آمد، قهرهایمان نباید بیشتر از سه دقیقه طول می‌کشید. هر کسی که پیش قدم می‌شد، یک امتیاز مثبتی داشت نسبت به طرف مقابلش. یکی از قانون‌هایمان این بود که هر جا هستیم، بعد از ساعت ده شب، نه کسی باید زنگ بزند، نه ما به کسی زنگ بزنیم. در کنار همه‌ی این قوانین بحث ولایت و حضرت آقا، هم جزء قوانین بود، هم خطّ قرمز. محبّت به حضرت آقا جزء قوانین بود. از بابت اینکه ایشان نائب امام زمان‌مان هستند، این محبّتی که در دل بچه بسیجی‌ها وجود داشت، آقا مصطفی این را چندین برابرش کرده بود.

من شمالی هستم، آقا مصطفی جنوبی هستند. در خانواده آقا مصطفی، فقط وصلت فامیلی داشتند. وصلت غیرفامیلی‌شان فقط بنده بودم. یک بار ایشان خانه آمدند و گفتند یکی از بستگان دچار یک مشکل خانوادگی شدند، با اینکه با همدیگر فامیل‌اند. گفتند ولی دقت کردی ما با اینکه با همدیگر نسبت فامیلی نداشتیم، حتی ذائقه‌هایمان با همدیگر یکی نبود، سلیقه‌هایمان با هم یکی نبود، یکی شمالی، یکی جنوبی، ولی زندگی ما چقدر محکم و مستحکم است. این تنها نتیجه‌اش این است که ما از لحاظ اعتقادی با همدیگر هیچ مشکلی نداریم و این اعتقادات است که زندگی را محکم نگه می‌دارد.

در بحث اعتقاداتمان، بحث ولایت یک جایگاه ویژه‌ای داشت. ما مستأجر بودیم و وقتی جا به جا می‌شدیم، هنگام چیدمان وسایل، اولین چیزی که به دیوار نصب می‌شد، عکس حضرت آقا بود. یک محبّت و ارادت خاصی نسبت به حضرت آقا داشتند. وقتی در ایّام فاطمیه و محرم حضرت آقا در بیت مراسم داشتند، حداقل یک شب سعی می‌کردیم بیاییم و در این مراسم شرکت کنیم. ولی هیچ وقت دیدار از نزدیک نداشتند. وقتی به ایشان خبر دادند، خانواده‌ی شهید بادپا به دیدار حضرت آقا می‌روند، به خانم بادپا زنگ زدند و گفتند ای کاش من هم می‌توانستم آنجا بیایم. این محبّت نسبت به حضرت آقا در وجود آقا مصطفی خیلی پررنگ بود.

* مقداری از لحظات بعداز شهادت شهید صدرزاده و روز تشییع ایشان میگویید؟
* آقا مصطفی تأکید می‌کردند به اینکه شما باید کار فرهنگی کنید. حتی زمانی هم که سوریه بودند، دائم کار فرهنگی‌های من را رصد می‌کردند و پیگیر این بودند که کار فرهنگی انجام می‌دهید؟ به مسجد می‌روید؟ کار می‌‌‌کنید؟ وقتی به ایشان می‌گفتم الان مسجدم، دارم کار فرهنگی می‌کنم، یک اشتیاق خاصی، یک ذوق خاصی در صدایشان بود و تشویق می‌کردند. بعد از شهادتشان، این صحبتهایی که بیان شد، نوشته‌هایی که روی کاغذ بود، من این نوشته‌ها را چندین بار با خودم مرور می‌کردم. صبح روز تشییع پیکر آقا مصطفی، آمدم که از در بیرون بروم، کاغذ را با خودم برداشتم که بخواهم این مطالب را بخوانم. ولی وقتی داشتم از در بیرون می‌رفتم، احساس کردم این قدر پاهایم سست شده که حتی نمی‌توانم روی پا بایستم، چه برسد به اینکه بخواهم این مطالب را بخوانم. از در خانه که بیرون آمدم، کنار در یک خانمی ایستاده بود. به محض اینکه من را دیدند، گفتند شما همسر آقا مصطفی هستید؟ گفتم بله. گفتند که من دیشب خواب آقا مصطفی را دیدم. گفت دیشب خواب آقا مصطفی را دیدم، آقا مصطفی گفتند بروید به خانمم بگویید کار فرهنگی کند.

من که نمی‌توانستم سر پا بایستم و داشتم می‌رفتم برای تشییع تنها دارایی دنیایم. کل مسیر تشییع را سعی کردم پشت سر پیکر باشم. لحظه‌ی خاکسپاری هم آمدم، بالاخره انسان عزیزش است، برایش خیلی سخت است. مادر شهید صابری به من گفتند گریه نکنید که همیشه بتوانید چهره‌شان را در ذهنتان داشته باشید. وقتی تا آخرین لحظه‌ ایستادم، داشتند لحد را می‌گذاشتند، سنگهای لحد را می‌گذاشتند، گفتم نه، دیگر این صحنه را نمی‌توانم ببینم. آمدم ایستادم. برادرم آمدند گفتند می‌خواهید مطلبتان را بگویید؟ گفتم بله. باید کار فرهنگی می‌کردم. با اینکه پاهایم سست شده بود و ممکن بود بیفتم، ولی آنجا این قدر آقا مصطفی کمک کردند که من نه صدایم لرزید، نه افتادم، نه حتی کوچکترین لرزشی در وجودم به وجود آمد. این قدر این سفارش خود آقا مصطفی بود که من خیلی راحت توانستم این مطالب را بیان کنم.

جالب است بعد از اینکه این مطالب گفته شد، آمدم خانه و خیلی از مهمانهایی که آمدند، شروع کردند سرزنش کردن به اینکه «تو شوهرت را مگر به خاطر رهبر دادی؟ برای چه می‌گویی فدای رهبر؟» من الان بعد از هشت سال، با قاطعیت خیلی بیشتری همین را می‌گویم. من بچه‌ی شش ماهه را بزرگ کردم و الان هشت ساله شده است. من بچه‌ی شش ساله را با سختی و بی‌تابی‌های پدرش بزرگ کردم. بچه‌ی من محمدعلی، لباس می‌پوشید می‌‌رفت کنار عکس پدرش می‌ایستاد، التماس می‌کرد که بغلم کن. برای یک مادر خیلی سخت است. بچه‌های من بهانه‌ی پدرشان را می‌گرفتند. من با این حال این بچه‌ها را بزرگ کردم. ولی الان با تمام این سختی‌هایی که بچه بزرگ کردم، این را می‌گویم. شاید آن موقع من هیچ کدام از این سختی‌ها را نکشیده بودم و نچشیده بودم. الان با تمام وجودم می‌گویم هم فاطمه، هم محمدعلی، هم خودم، فدای رهبر. با تمام سختی‌هایی که کشیدم می‌گویم. من اعتقاد دارم به این بحث ولایت. من هر چیزی در این زندگی دارم، اگر بچه‌هایم تا الان در مسیر درست قرار گرفتند، به خاطر بحث ولایتشان بوده است. ما این ولایتی که از حضرت آقا داریم، اطاعتی که از حضرت آقا داریم، اینها را تمرین‌هایی می‌دانیم برای اطاعت از امام زمان‌مان. من با تمام وجود گفتم مصطفی فدای رهبر. الان هم می‌گویم بچه‌هایم فدای رهبر، خودم فدای رهبر.

* در وقایع سیاسی و اتفاقاتی که در سطح اجتماع رخ میداد، شهید چه رفتاری داشتند؟
* ما فتنه‌ی ۸۸ را دیدیم. در این فتنه‌، آقا مصطفی دو بار مجروحیت داشتند. از لحظه‌ای که این فتنه اتفاق افتاد، آقا مصطفی تهران می‌آمدند، ما شهریار بودیم. می‌آمدند تهران تا روز آخری که روز ۹ دی بود، آقا مصطفی تهران بودند. با اینکه بچه‌شان در همان دوران به دنیا آمد و ایشان به خاطر درگیری‌های روز قدس حتی نتوانستند بیایند دنبال من و فاطمه خانم را از بیمارستان به خانه ببرند. با اینکه منتظر بودیم فاطمه خانم به دنیا بیاید، آقا مصطفی را مجروح روی تخت بیمارستان می‌دیدیم. انگشتشان شکست، چاقو خوردند. در همان دوران فتنه هم از اطرافیان کسانی بودند که در مقابل همدیگر قرار می‌‌گرفتیم. تنها چیزی که برای آقا مصطفی خطّ قرمز بود، بحث رهبری بود. در این جمع‌ها که قرار می‌گرفتیم، با اینکه خطّ قرمزش بود، ولی از باب محبّت شروع به صحبت می‌کردند و منطقی صحبت می‌کردند و استدلال می‌آوردند.

آقا مصطفی شاید جزو بسیجی‌هایی بود که از اراذل و اوباش منطقه هم با آقا مصطفی دوست بودند. ما یک مبلغی را کنار گذاشته بودیم برای اینکه بتوانیم سال ۸۷ کربلا برویم. یک روز آقا مصطفی خانه آمدند و گفتند که یکی از این اراذل و اوباش منطقه، روی مادرش چاقو کشیده و مادرش خیلی از این اتفاق اذیّت شده است. امروز که من را دیده، گفته می‌خواهم پسرم را کربلا بفرستم، شاید درست بشود. بعد مادرشان گفته بودند که از لحاظ مالی نمی‌توانند این کار را بکنند. آقا مصطفی با یک محبّتی، با یک بیان شیرینی شروع کردند که بگذارید ما پول را به این بنده خدا بدهیم و به کربلا برود. اگر امام حسین به او نظر کند، نظر به ما هم می‌کند. ما پول کربلای خودمان را دادیم و آن فردی که به قول خودمان شاید از اراذل و اوباش بود، با هزینه‌ی آقا مصطفی رفتند و برگشتند. این قدر ایثار و ازخودگذشتگی می‌کردند، بدون هیچ چشم داشتی محبّت می‌کردند که اصلاً طرف مقابل جذب می‌شد.

در بحث خانمها هم من یک بار خودم با یک خنده‌ای و با یک بیانی گفتم من از امروز دیگر می‌خواهم بدون چادر بیرون بیایم. شاید هر آقای دیگری باشد، سریع واکنش نشان بدهد. آقا مصطفی گفتند باشد، هر طور که خودتان می‌دانید. گفتم یعنی برای شما مهم نیست؟ گفتند من کسی را که انتخاب کردم، می‌دانم چه انتخاب کردم، دیگر نمی‌خواهم وقت بگذارم با او کلنجار بکنم. اینکه گفتند من مطمئنم و می‌دانم، اثر میگذاشت. با محبّت آمدند و هیچ تذکری ندادند، فقط محبّت کفایت می‌کرد. با اینکه من برای امتحان آقا مصطفی این حرفها را زده بودم.

در مورد فاطمه خانم، شاید خیلی از پدر و مادرها وقتی ببینند فرزندشان به لوازم آرایش علاقه پیدا کرده، مخصوصاً بچه‌های کوچکشان، واکنش نشان بدهند. آقا مصطفی وقتی دید فاطمه به این چیزها علاقه دارد، بدون اینکه من بدانم، دست فاطمه را گرفت و لوازم آرایش خریدند. وسایل کوچک و خیلی جمع و جور بود. می‌گفتند بگذارید همه چیز در اطرافش باشد و بعد به او آموزش بدهیم که چطوری بخواهد رفتار کند. در همه‌ی امر به معروف‌های آقا مصطفی این مورد بود. امر به معروف‌های آقا مصطفی هیچ وقت بیانی نبود، کلامی نبود، محبّتی بود. این قدر به طرف مقابلش محبّت می‌کرد که اصلاً طرف مقابل بدون اینکه آقا مصطفی چیزی بگوید، دوست داشت آن کاری که آقا مصطفی دوست دارد، انجام بدهد.

ما در این سفری که کرمان رفته بودیم، وقتی با خواهرزاده‌ی شهید بادپا صحبت می‌کردم، آنها گفتند سید ابراهیم که آمدند خانه‌ی مادربزرگم ــ به شهید صدرزاده، سید ابراهیم میگفتند ــ من کلاس ششم بودم. چادرم گم شده بود، بدون چادر رفتم جلویش. به او گفتم که می‌شود اگر شهید شدید، من را هم شفاعت کنید؟ به من نگفت چادرت چه شد، چرا چادر سرت نیست. گفت باشد، تا وقتی که چادرت را سرت بگذاری، من شفاعتت می‌کنم. می‌گفتند بعد از آن تا حالا، نشده من چادرم را کنار بگذارم، فقط به خاطر صحبت آقا مصطفی.

هیچ وقت حتی در جریان فتنه‌ی ۸۸ که صحبت می‌کردند، خانمهایی که جلو می‌آمدند و بی‌احترامی می‌کردند، رودررویشان قرار نمی‌گرفتند. اگر قابل به بیان صحبتهای استدلالی بود، با استدلال صحبت می‌کردند، اگر نبود، از آنجا رد می‌شدند.

در سال ۸۸ یک تحصنی در دانشگاه‌شان اتفاق افتاده بود. بچه‌های بسیج می‌رفتند به آنها می‌گفتند بلند شوید و از اینجا بروید! اما همین باعث می‌شد بیشتر آنجا می‌نشستند و محکم‌تر صحبت می‌کردند. آقا مصطفی گفتند من رفتم کنارشان نشستم. گفتم من هم می‌نشینم کنار شما تحصن می‌کنم. بعد شروع کردند آنجا صحبت می‌کردند و استدلال می‌آوردند. آقا مصطفی گفتند من یک پله، یک پله، بالا می‌رفتم، بعد ما رفتیم قسمت بالای پله‌ها نشستیم، شروع کردیم صحبت کردن برای بقیه. دیگر تحصنی آنجا نبود. با این حرف که «من هم کنار شمایم» و با استدلال صحبت کردنهای آقا مصطفی، تحصن جمع شد. تنها چیزی که آقا مصطفی در این مسائل سیاسی داشتند، محبّت و استدلال بود. این قدر روی مسائل تحقیق می‌کردند و استدلالهای محکمی پیدا می‌کردند که وقتی دارند با طرف صحبت می‌کنند، دست پُر بروند.

* شهید صدرزاده همچنان به شما و بچه‌ها توجه دارند، خاطره‌ای در این زمینه تعریف میکنید؟
* ما یک سفر با پدر و مادر آقا مصطفی به شمال رفته بودیم. در مسیر برگشت بچه‌ها بهانه گرفتند که ما جوجه اردک می‌خواهیم. پدر آقا مصطفی با اشاره گفتند که برایشان بخرم؟ با اشاره گفتم نه. بعد که پیاده شدیم، گفتم من در آپارتمان چطوری می‌توانم جوجه اردک نگه دارم؟ پدر آقا مصطفی به بچه‌ها چیزی نگفتند که مادرتان راضی نیست. به بچه‌ها گفتند فعلاً نمی‌شود بخریم، حالا ان‌شاءاللّه یک فرصت دیگر می‌خریم.

ما از شمال برگشتیم، تقریباً یک هفته بعدش، من منزل پدرم بودم. دیدم پدر آقا مصطفی تماس گرفتند که شهریار هستید؟ گفتم بله. گفتند می‌خواستم یک لحظه بیایم، کارتان داشتم. پدر آقا مصطفی که آمدند، رفتم پایین، دیدم سه تا گلدان دستشان است. گفتند این گلدانها یکی برای شماست، یکی برای فاطمه، یکی برای محمدعلی. یک بنده خدایی برایتان آورده است. گفتم دستتان درد نکند. گفتند نه، صبر کنید یک چیزی مانده. یک جعبه‌ای آوردند، گفتند این هم برای شماست. جعبه را که باز کردم، دیدم در آن دو تا جوجه اردک است! گفتم آقاجان اینها کجا بود؟ گفت یک بنده خدایی به آقا مصطفی متوسل می‌شوند، یک گرهی در زندگی‌شان داشتند و وقتی مشکلشان حل می‌شود، به آقا مصطفی می‌گویند که ما برای بچه‌هایتان نذر کردیم، خودتان بگویید برای بچه‌هایتان چه بخریم. آقا مصطفی شب در خوابشان می‌آیند، می‌گویند برای بچه‌ها جوجه اردک بخرید. آن بنده خدا نذرشان را این طوری ادا می‌کنند که دو تا جوجه اردک برای بچه‌ها می‌خرند. من گاهی اوقات به بچه‌ها می‌گویم، اگر چیزی می‌خواهید، به من نگویید، به پدرتان بگویید. اینها چیزهایی بود که پدرشان برایشان آماده کرده بود.