1402/05/30
گفتوگو با پژوهشگر کتاب «سرباز روز نهم»
مثل برادر
«پانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» همراه با انتشار تقریظهای حضرت آیتالله خامنهای بر کتابهای «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» در اولین رویداد ملی تکریم فعالان مساجد سراسر کشور باعنوان «مثل مصطفی» توسط مؤسسهی پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی و سازمان بسیج مستضعفین برگزار شد.
به همین مناسبت رسانه KHAMENEI.IR در گفتگو با آقای محمدمهدی رحیمی، پژوهشگر و از نویسندگان کتاب سرباز روز نهم، ماجرای تدوین این کتاب را بررسی کرده است.
از ابتدای کار شروع کنیم. این کار گروهی شما در تدوین کتاب و جمعآوری تاریخ شفاهی از کجا شروع شد و چگونه رسیدید به زندگی شهید مصطفی صدرزاده؟
من در دفتر، من در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در قسمت تاریخ شفاهیاش فعالیت میکردم. یادم است که سال ۹۴ یک کارگاه تاریخ شفاهی در شیراز برگزار کرده بودیم و من داشتم برمیگشتم تهران و میرفتم سمت منزلمان در شهریار. در مسیر در شهریار دیدم که بنرهای زیادی زدند و شهادت سیّد ابراهیم، فرمانده فاطمیون را تسلیت گفتهاند. خب تا آن موقع چندان و با این حجم چنین فضایی را در خصوص شهدای مدافع حرم به ندرت میدیدیم.
آن سالها هنوز خیلی جریان مدافعان حرم در جامعه شناخته نشده بود.
بله مرسوم نبود حدود دو ماه قبلش و بعد از شهادت سردار شهید همدانی یک مقدار فضا روشن شده بود. تصویری که از آن بنرها در ذهن من شکل گرفت این بود که یکی از بچههای فاطمیون یعنی بچههای افغانستانی است که به شهادت رسیده است.
فردایش یک جلسهای در همان منطقهی شهریار با چند تا از دوستانم که بچههای فعال فرهنگی صفادشت داشتیم. آنجا بچهها که میدانستند کار من در حوزه تاریخ شفاهی است، به من گفتند که یکی از رفقایمان به شهادت رسیده و ماجرای سیدابراهیم را گفتند. من آنجا تازه فهمیدم که این سیّد ابراهیم ایرانی است و نام جهادی مصطفی صدرزاده از اهالی بخش کهنز شهریار است.
در آن جلسه، دوستان گفتند که میخواهیم تا چهلمش یک کتاب برای این شهید آماده کنیم و از من برای مصاحبهها کمک خواستند. من اعلام آمادگی کردم و گفتم فقط شما سوژههای مصاحبه و افراد را هماهنگ کنید تا من مصاحبهها را بگیرم.
بعد من آمدم دفترمان و به آقای ملکی که مسئول ما بود در قسمت تاریخ شفاهی گفتم که همچنین سوژه و قضیهای هست و رفقای ما میخواهند همچنین کاری انجام بدهند در جریان باشید من میخواهم به ایشان کمک بدهم. آقای ملکی گفتند که اتفاقاً برای جشنواره عمار امسال میخواهیم یک کاری برای مدافعان حرم انجام بدهیم خب تا آن موقع پروژهی مدافعان حرم اصلاً نداشتیم. گفت برو مصاحبههایش را بگیر و از طرف دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی هم بروید مصاحبههایشان را بگیرید. من این پیشنهاد را به آن فعالان فرهنگی صفادشت دادم و آنها هم موافقت و استقبال کردند. بعد هم دیگر شمارهی رابط را که از بچههای کهنز بود گرفتم و شروع کردم.
یعنی از اینجا رسماً کار تدوین کتاب شهید صدرزاده آغاز شد.
بله، ابتدای کار هم خب دو سه روز بعد از شهادت مصطفی بود و هنوز درگیر مراسم بودند. من رفتم مستقر شدم در کهنز. همان حسینیهای که سیّد ابراهیم ساخته بود و در همان پارکی که شهدای گمنام هم هستند؛ آنجا تقریباً چهار روز مستقر شدم و شبها هم آنجا میماندم. پشت سر هم از بچهها مصاحبه میگرفتم.
دوربین خودم را میکاشتم و یک جای ثابت درست کرده بودیم و بچهها میآمدند مینشستند با هر کدام نیم ساعت، چهل دقیقه، یک ساعت گفتگو میکردم. اینطوری با اکثر بچههایی که جزو نیروهای تربیتی مصطفی در مسجد بودند ما توانستیم گفتگو کنیم.
ما هر چه جلوتر میرفتیم دیگر این پروژه برای ما جدیتر میشد. یعنی من خودم فکر نمیکردم که این همه جدی باشد. چون هی برای ما شخصیت مصطفی گویا میشد. کارهای تربیتی که کرده بود کارهای فرهنگی که کرده بود؛ دیگر متوجه شدیم که این سوژه به خاطر حجم و مدل فعالیتهایی که داشته، سوژهی خاصی است.
مصطفی وجوه شخصیتی خیلی زیادی داشت. فقط کار تربیتی یا کار هیئتی نکرده بود، در بسیج فعال بود، کار امنیتی کرده بود و به مدافعان حرم پیوسته بود. همهی اینها دوباره شاخههایی میشد. واقعاً گسترهی فعالیتهایش زیاد است. خب من زندگی مصطفی را یک بار پهن کرده بودم که کجاها را باید بپردازم و در کجاها باید سراغ چه آدمهایی بروم. و این طور این پروژه گسترده شده بود. از اینجا به بعد دوستم آقای نوید نوروزی هم به پروژه اضافه شد.
از سال ۹۴؟
بله همان زمستان سال. مصاحبههایی که من گرفته بودم بلافاصله پیاده شد و آقا نوید شروع کرد به نوشتن. همان سال من یادم است که یک ده روزی هم آمدم مشهد مستقر شدم با بچههای افغانستانی فاطمیون مصاحبه گرفتم.
بعد هم ما توانستیم کمکم با خانواده شهید وارد گفتگو بشویم. یک بار داشتم با پدر شهید مصاحبه میکردم. یک دفعه امیرحسین حاجنصیر آمد داخل من فیلمش را هم گرفتهام. آنجا آمد که تسلیت بگوید به پدر شهید و دوباره داشت برمیگشت سوریه. یعنی هنوز امیرحسین سالم بود و سجاد عفتی و محمد آژنگ شهید نشده بودند؛ در چهل روز همهی این اتفاقات افتاد دیگر. و بار دوم که دیگر امیرحسین را دیدم روی تخت بیمارستان بود.
دیگر همین طور هی سوژهها را کمکم پیدا میکردیم. مثلاً یک سوژه را پدر شهید به ما معرفی کردند و گفتند ایشان تازه از سوریه آمده و یک چیزهایی از مصطفی گفته که ما هم خودمان در مورد مصطفی نمیدانستیم. یا مثلاً سوژه دیگری که یک نیروی حفاظتی و امنیتی بود. هر کدام از این سوژهها را با یک ترتیبی و یک داستانی ما پیدا میکردیم. خیلی سخت بود.
از چه جهت سخت بود؟ از جهت پیدا کردن این سوژهها و سرنخها و افراد یا اینکه از لحاظ محدودیتهای این افراد برای مصاحبه و اعتماد کردن به شما برای حرف زدن؟
از هر دو جهت. هم به سختی اینها پیدا میشدند و هم به راحتی اعتماد نمیکردند. این جریانات در سال ۹۴ اتفاق افتاده؛ هنوز فضای دفاع از حرم آنقدر عمومی نبود و به راحتی صحبت نمیکردند. ما نکات تربیتی مصطفی و فعالیتهای مسجدی او را کامل درآورده بودیم، خاطرات هیئتش را درآورده بودیم. حرفها و خاطرههای خانوادهاش را استخراج کرده بودیم و فعالیتهای اقتصادی مصطفی را هم داشتیم اما بخش حضور سوریهی مصطفی مانده بود.
در این بخش دشواریهای زیادی در کار داشتیم. مثلاً ما سوژه را پیدا میکردیم با سختی قرار جلسه میگذاشتیم بعد مأموریت پیش میآمد یا منصرف میشد و میرفت سوریه. خیلی از این جور موارد داشتیم. یا شهید مرتضی عطایی ابوعلی یک بار مجروح شد آمد بیمارستانی در تهران بود ما اصلاً اجازه پیدا نکردیم به ایشان دسترسی پیدا کنیم. یک بار دیگر متوجه شدم شهید ابوعلی ایران است با شهید تماس گرفتم مشهد بود. رفتم مشهد، و ناگهان مریض شدم و خیلی حالم بد شد. اما چون فرصت دیگری نبود با همان حال دو روز مصاحبه گرفتم که تقریباً یازده ساعت مصاحبه شد. ابوعلی ۴۵ روز بعد از این ماجرا به شهادت رسید. بعد هم کتاب ابوعلی زودتر از کتاب مصطفی منتشر شد که حاصل آن گفتگوها بود.
خلاصه اینکه این پروژه همیشه در دل من بود که چقدر من میتوانستم در مورد مصطفی خاطره بگیرم و نشد و خیلی در کار وقفه افتاد و کتاب را سال ۱۴۰۰ تقریباً کامل کردیم.
سال ۱۴۰۰ کتاب را به من دادند بخوانم. من خواندم و نکاتی گفتم. دیدم یک فصل کتاب ناقص است و کلاً ما هیچ چیز از آن نداشتیم. سفر چهارم یا پنجم مصطفی به سوریه بود که هیچ راویای نداشتیم. یکی از دوستان گفت یک سوژه پیدا کرده که در آن سفر در حماء سوریه با مصطفی بوده. نهایتاً هم فرصت نشد این آدم را ببینیم و مصاحبهی تصویری بگیریم اما با پیامرسانها برای هم صوت میفرستادیم و همینطور اطلاعات جمع کردم که نشان میداد چقدر آنجا نبوغ نظامی مصطفی نمود داشته است. ما از نبوغ نظامی مصطفی یک چیزهایی شنیده بودیم. اصلاً این یکی از چیزهایی که مغفول مانده بود در مصطفی همین نبوغ نظامیاش بود. حالا دیگر در کتاب هست؛ آنجا یک کاری میکند که اصلاً جنگی که شکست خورده را پیروز میکند.
شما تقریباً هفت سال تا زمانی که کتاب برود زیر چاپ درگیر شخصیت مصطفی بودید. شاید در ابتدا خیلی اتفاقی با او آشنا شدی و حالا هی شاخ و برگ پیدا کرده. و یک دور این شخصیت را کامل شناختهای. دوستهایش، آشناهایش، هممحلیهایش، خانوادهاش، همسرش، همرزمانش در سوریه و... را دیدهای. در وجود این آدم چه چیزی برجستهتر بوده است؟
من اوایل که وارد این پروژه شدم یعنی همان روز اولی که رفتم کهنز مستقر شدم و شروع کردم به مصاحبه، همهاش تصویرم یک آدم عادی از مصطفی بود.
یک رزمندهی عادی که بلند شده رفته سوریه و دفاع از حرم.
مصطفی متولد سال ۶۵ است من ۶۴ ام، مصطفی کار تربیتی میکرده، ما هم در هیئتمان کار تربیتی میکردیم، کار فرهنگی میکرده ما هم کار فرهنگی میکردیم. خیلی احساس همزادپنداری میکردم با مصطفی. نمیخواهم اغراق کنم ولی هر چه که دارد میگذرد از این پروژه، دائماً دارم احساس میکنم که این آدم چقدر بزرگ است و من چقدر با او فاصله دارم؛ یعنی هر چقدر که طولانیتر میشود من به جای اینکه نزدیکتر بشوم به این آدم انگار دارم دورتر میشوم. حرفهایی که میشنویم، خاطراتی که میشنویم، چیزهایی که میبینیم بعد میبینی که این آدم چقدر بزرگ بوده در سن ۲۹ سالگی شهید شده، این حجم از فعالیتها را داشته و این حجم ارتباطات را داشته و حالا اتفاقاتی که دارد بعد از شهادتش میافتد. این همیشه در ذهنم بود درگیر بودم با این مسئله و خیلی هم دارد اذیّتم میکند.
مصطفی فکر میکنم که خیلی به جزئیات توجه میکرده. در خاطرات ابوعلی هم هست. که میگفت یک جایی یک مسیری را داشتیم میرفتیم بعد میگفت این گلهایی که در مسیر بود من با پا میزدم. سر این بوتهها میپرید. بعد یک دفعه سیّد ابراهیم برگشت به من گفت که ببین این کار را میکنی شهید نمیشوی. میگفت اصلاً من ماندم، این آدم در کجا سیر میکند.
من حالا برگردم به آن سؤالی که پرسیدید من فکر میکنم که مصطفی به آن مسیری که میرفت خیلی اعتقاد داشت، دل صافی داشت و بدون هیچ چیزی آدمها را دوست داشت. شما ارتباطات این آدمها با مصطفی را نگاه کنید. مصطفی خیلی آدمها را دوست داشت. کار فرهنگی آنجایی روی مخاطبت جواب میدهد که تو او را بخواهی و دوستش داشته باشی. برادرت و مادرت را چطور دوست داری؟ همان طور دوستش داشته باشی. آن وقت است که آن کار فرهنگی جواب میدهد ولو شده یک نفر. فکر میکنم مصطفی این ویژگی را داشت. چرا کار فرهنگیاش جواب میدهد؟ چرا دست روی هر کاری میگذارد موفق میشود؟ پایگاه نوجوانان میزند، پایگاه بسیج راه میاندازد، هیئت راه میاندازد، سوریه میرود. با بچهها کار میکند. در سوریه بین مردم هست. فعالیت میکند. فکر میکنم دلیل عمدهاش همین است که مصطفی مردم را دوست داشت. مخاطبش را دوست داشت و به خاطر همین تأثیرگذار شد. حاضر بود از همه چیزش بزند برای آن بنده خدا یک کاری کند.
از زمان بیرون آمدن کتاب چه بازخوردهایی داشتهاید؟
ما یکی از نگرانیهایمان بازخورد نزدیکان مصطفی بود. خیلی برایمان مهم بود. تمام تلاش خودمان را کردیم که کتاب بالاخره بیاشکال باشد. ولی تعمداً برای اینکه کار هم قفل نشود به یک سری افراد دادیم بخوانند به یک سری ندادیم. همیشه من از دو نفر نگران بودم که کتاب را رد کنند. یکی حاجی بهرامی و یکی هم پدر شهید. حتی لحظهای هم که کتاب را تحویلشان دادم این نگرانی را واقعاً داشتم. تا اینکه بعد از چند روز پدر شهید خوانده بود و داده بود مطالعه کرده بودند خوانده بودند اعلام رضایت کرد از این کتاب. و حاجی بهرامی هم همینطور.
یک بار از روی دوش ما برداشته شد که خیالمان راحت شد خدا را شکر ما توانستیم تصویر درستی از شهید ارائه بدهیم. چون بعضاً نقدهایی داشتند پیرامون آثاری که درباره مصطفی بود ولی برای سرباز روز نهم دیگر این مسئله پیش نیامد. یعنی توانستیم یک چهرهای از چهرهی کاملی از مصطفی ارائه بدهیم انشاءالله.
به همین مناسبت رسانه KHAMENEI.IR در گفتگو با آقای محمدمهدی رحیمی، پژوهشگر و از نویسندگان کتاب سرباز روز نهم، ماجرای تدوین این کتاب را بررسی کرده است.
از ابتدای کار شروع کنیم. این کار گروهی شما در تدوین کتاب و جمعآوری تاریخ شفاهی از کجا شروع شد و چگونه رسیدید به زندگی شهید مصطفی صدرزاده؟
من در دفتر، من در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در قسمت تاریخ شفاهیاش فعالیت میکردم. یادم است که سال ۹۴ یک کارگاه تاریخ شفاهی در شیراز برگزار کرده بودیم و من داشتم برمیگشتم تهران و میرفتم سمت منزلمان در شهریار. در مسیر در شهریار دیدم که بنرهای زیادی زدند و شهادت سیّد ابراهیم، فرمانده فاطمیون را تسلیت گفتهاند. خب تا آن موقع چندان و با این حجم چنین فضایی را در خصوص شهدای مدافع حرم به ندرت میدیدیم.
آن سالها هنوز خیلی جریان مدافعان حرم در جامعه شناخته نشده بود.
بله مرسوم نبود حدود دو ماه قبلش و بعد از شهادت سردار شهید همدانی یک مقدار فضا روشن شده بود. تصویری که از آن بنرها در ذهن من شکل گرفت این بود که یکی از بچههای فاطمیون یعنی بچههای افغانستانی است که به شهادت رسیده است.
فردایش یک جلسهای در همان منطقهی شهریار با چند تا از دوستانم که بچههای فعال فرهنگی صفادشت داشتیم. آنجا بچهها که میدانستند کار من در حوزه تاریخ شفاهی است، به من گفتند که یکی از رفقایمان به شهادت رسیده و ماجرای سیدابراهیم را گفتند. من آنجا تازه فهمیدم که این سیّد ابراهیم ایرانی است و نام جهادی مصطفی صدرزاده از اهالی بخش کهنز شهریار است.
در آن جلسه، دوستان گفتند که میخواهیم تا چهلمش یک کتاب برای این شهید آماده کنیم و از من برای مصاحبهها کمک خواستند. من اعلام آمادگی کردم و گفتم فقط شما سوژههای مصاحبه و افراد را هماهنگ کنید تا من مصاحبهها را بگیرم.
بعد من آمدم دفترمان و به آقای ملکی که مسئول ما بود در قسمت تاریخ شفاهی گفتم که همچنین سوژه و قضیهای هست و رفقای ما میخواهند همچنین کاری انجام بدهند در جریان باشید من میخواهم به ایشان کمک بدهم. آقای ملکی گفتند که اتفاقاً برای جشنواره عمار امسال میخواهیم یک کاری برای مدافعان حرم انجام بدهیم خب تا آن موقع پروژهی مدافعان حرم اصلاً نداشتیم. گفت برو مصاحبههایش را بگیر و از طرف دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی هم بروید مصاحبههایشان را بگیرید. من این پیشنهاد را به آن فعالان فرهنگی صفادشت دادم و آنها هم موافقت و استقبال کردند. بعد هم دیگر شمارهی رابط را که از بچههای کهنز بود گرفتم و شروع کردم.
یعنی از اینجا رسماً کار تدوین کتاب شهید صدرزاده آغاز شد.
بله، ابتدای کار هم خب دو سه روز بعد از شهادت مصطفی بود و هنوز درگیر مراسم بودند. من رفتم مستقر شدم در کهنز. همان حسینیهای که سیّد ابراهیم ساخته بود و در همان پارکی که شهدای گمنام هم هستند؛ آنجا تقریباً چهار روز مستقر شدم و شبها هم آنجا میماندم. پشت سر هم از بچهها مصاحبه میگرفتم.
دوربین خودم را میکاشتم و یک جای ثابت درست کرده بودیم و بچهها میآمدند مینشستند با هر کدام نیم ساعت، چهل دقیقه، یک ساعت گفتگو میکردم. اینطوری با اکثر بچههایی که جزو نیروهای تربیتی مصطفی در مسجد بودند ما توانستیم گفتگو کنیم.
ما هر چه جلوتر میرفتیم دیگر این پروژه برای ما جدیتر میشد. یعنی من خودم فکر نمیکردم که این همه جدی باشد. چون هی برای ما شخصیت مصطفی گویا میشد. کارهای تربیتی که کرده بود کارهای فرهنگی که کرده بود؛ دیگر متوجه شدیم که این سوژه به خاطر حجم و مدل فعالیتهایی که داشته، سوژهی خاصی است.
مصطفی وجوه شخصیتی خیلی زیادی داشت. فقط کار تربیتی یا کار هیئتی نکرده بود، در بسیج فعال بود، کار امنیتی کرده بود و به مدافعان حرم پیوسته بود. همهی اینها دوباره شاخههایی میشد. واقعاً گسترهی فعالیتهایش زیاد است. خب من زندگی مصطفی را یک بار پهن کرده بودم که کجاها را باید بپردازم و در کجاها باید سراغ چه آدمهایی بروم. و این طور این پروژه گسترده شده بود. از اینجا به بعد دوستم آقای نوید نوروزی هم به پروژه اضافه شد.
از سال ۹۴؟
بله همان زمستان سال. مصاحبههایی که من گرفته بودم بلافاصله پیاده شد و آقا نوید شروع کرد به نوشتن. همان سال من یادم است که یک ده روزی هم آمدم مشهد مستقر شدم با بچههای افغانستانی فاطمیون مصاحبه گرفتم.
بعد هم ما توانستیم کمکم با خانواده شهید وارد گفتگو بشویم. یک بار داشتم با پدر شهید مصاحبه میکردم. یک دفعه امیرحسین حاجنصیر آمد داخل من فیلمش را هم گرفتهام. آنجا آمد که تسلیت بگوید به پدر شهید و دوباره داشت برمیگشت سوریه. یعنی هنوز امیرحسین سالم بود و سجاد عفتی و محمد آژنگ شهید نشده بودند؛ در چهل روز همهی این اتفاقات افتاد دیگر. و بار دوم که دیگر امیرحسین را دیدم روی تخت بیمارستان بود.
دیگر همین طور هی سوژهها را کمکم پیدا میکردیم. مثلاً یک سوژه را پدر شهید به ما معرفی کردند و گفتند ایشان تازه از سوریه آمده و یک چیزهایی از مصطفی گفته که ما هم خودمان در مورد مصطفی نمیدانستیم. یا مثلاً سوژه دیگری که یک نیروی حفاظتی و امنیتی بود. هر کدام از این سوژهها را با یک ترتیبی و یک داستانی ما پیدا میکردیم. خیلی سخت بود.
از چه جهت سخت بود؟ از جهت پیدا کردن این سوژهها و سرنخها و افراد یا اینکه از لحاظ محدودیتهای این افراد برای مصاحبه و اعتماد کردن به شما برای حرف زدن؟
از هر دو جهت. هم به سختی اینها پیدا میشدند و هم به راحتی اعتماد نمیکردند. این جریانات در سال ۹۴ اتفاق افتاده؛ هنوز فضای دفاع از حرم آنقدر عمومی نبود و به راحتی صحبت نمیکردند. ما نکات تربیتی مصطفی و فعالیتهای مسجدی او را کامل درآورده بودیم، خاطرات هیئتش را درآورده بودیم. حرفها و خاطرههای خانوادهاش را استخراج کرده بودیم و فعالیتهای اقتصادی مصطفی را هم داشتیم اما بخش حضور سوریهی مصطفی مانده بود.
در این بخش دشواریهای زیادی در کار داشتیم. مثلاً ما سوژه را پیدا میکردیم با سختی قرار جلسه میگذاشتیم بعد مأموریت پیش میآمد یا منصرف میشد و میرفت سوریه. خیلی از این جور موارد داشتیم. یا شهید مرتضی عطایی ابوعلی یک بار مجروح شد آمد بیمارستانی در تهران بود ما اصلاً اجازه پیدا نکردیم به ایشان دسترسی پیدا کنیم. یک بار دیگر متوجه شدم شهید ابوعلی ایران است با شهید تماس گرفتم مشهد بود. رفتم مشهد، و ناگهان مریض شدم و خیلی حالم بد شد. اما چون فرصت دیگری نبود با همان حال دو روز مصاحبه گرفتم که تقریباً یازده ساعت مصاحبه شد. ابوعلی ۴۵ روز بعد از این ماجرا به شهادت رسید. بعد هم کتاب ابوعلی زودتر از کتاب مصطفی منتشر شد که حاصل آن گفتگوها بود.
خلاصه اینکه این پروژه همیشه در دل من بود که چقدر من میتوانستم در مورد مصطفی خاطره بگیرم و نشد و خیلی در کار وقفه افتاد و کتاب را سال ۱۴۰۰ تقریباً کامل کردیم.
سال ۱۴۰۰ کتاب را به من دادند بخوانم. من خواندم و نکاتی گفتم. دیدم یک فصل کتاب ناقص است و کلاً ما هیچ چیز از آن نداشتیم. سفر چهارم یا پنجم مصطفی به سوریه بود که هیچ راویای نداشتیم. یکی از دوستان گفت یک سوژه پیدا کرده که در آن سفر در حماء سوریه با مصطفی بوده. نهایتاً هم فرصت نشد این آدم را ببینیم و مصاحبهی تصویری بگیریم اما با پیامرسانها برای هم صوت میفرستادیم و همینطور اطلاعات جمع کردم که نشان میداد چقدر آنجا نبوغ نظامی مصطفی نمود داشته است. ما از نبوغ نظامی مصطفی یک چیزهایی شنیده بودیم. اصلاً این یکی از چیزهایی که مغفول مانده بود در مصطفی همین نبوغ نظامیاش بود. حالا دیگر در کتاب هست؛ آنجا یک کاری میکند که اصلاً جنگی که شکست خورده را پیروز میکند.
شما تقریباً هفت سال تا زمانی که کتاب برود زیر چاپ درگیر شخصیت مصطفی بودید. شاید در ابتدا خیلی اتفاقی با او آشنا شدی و حالا هی شاخ و برگ پیدا کرده. و یک دور این شخصیت را کامل شناختهای. دوستهایش، آشناهایش، هممحلیهایش، خانوادهاش، همسرش، همرزمانش در سوریه و... را دیدهای. در وجود این آدم چه چیزی برجستهتر بوده است؟
من اوایل که وارد این پروژه شدم یعنی همان روز اولی که رفتم کهنز مستقر شدم و شروع کردم به مصاحبه، همهاش تصویرم یک آدم عادی از مصطفی بود.
یک رزمندهی عادی که بلند شده رفته سوریه و دفاع از حرم.
مصطفی متولد سال ۶۵ است من ۶۴ ام، مصطفی کار تربیتی میکرده، ما هم در هیئتمان کار تربیتی میکردیم، کار فرهنگی میکرده ما هم کار فرهنگی میکردیم. خیلی احساس همزادپنداری میکردم با مصطفی. نمیخواهم اغراق کنم ولی هر چه که دارد میگذرد از این پروژه، دائماً دارم احساس میکنم که این آدم چقدر بزرگ است و من چقدر با او فاصله دارم؛ یعنی هر چقدر که طولانیتر میشود من به جای اینکه نزدیکتر بشوم به این آدم انگار دارم دورتر میشوم. حرفهایی که میشنویم، خاطراتی که میشنویم، چیزهایی که میبینیم بعد میبینی که این آدم چقدر بزرگ بوده در سن ۲۹ سالگی شهید شده، این حجم از فعالیتها را داشته و این حجم ارتباطات را داشته و حالا اتفاقاتی که دارد بعد از شهادتش میافتد. این همیشه در ذهنم بود درگیر بودم با این مسئله و خیلی هم دارد اذیّتم میکند.
مصطفی فکر میکنم که خیلی به جزئیات توجه میکرده. در خاطرات ابوعلی هم هست. که میگفت یک جایی یک مسیری را داشتیم میرفتیم بعد میگفت این گلهایی که در مسیر بود من با پا میزدم. سر این بوتهها میپرید. بعد یک دفعه سیّد ابراهیم برگشت به من گفت که ببین این کار را میکنی شهید نمیشوی. میگفت اصلاً من ماندم، این آدم در کجا سیر میکند.
من حالا برگردم به آن سؤالی که پرسیدید من فکر میکنم که مصطفی به آن مسیری که میرفت خیلی اعتقاد داشت، دل صافی داشت و بدون هیچ چیزی آدمها را دوست داشت. شما ارتباطات این آدمها با مصطفی را نگاه کنید. مصطفی خیلی آدمها را دوست داشت. کار فرهنگی آنجایی روی مخاطبت جواب میدهد که تو او را بخواهی و دوستش داشته باشی. برادرت و مادرت را چطور دوست داری؟ همان طور دوستش داشته باشی. آن وقت است که آن کار فرهنگی جواب میدهد ولو شده یک نفر. فکر میکنم مصطفی این ویژگی را داشت. چرا کار فرهنگیاش جواب میدهد؟ چرا دست روی هر کاری میگذارد موفق میشود؟ پایگاه نوجوانان میزند، پایگاه بسیج راه میاندازد، هیئت راه میاندازد، سوریه میرود. با بچهها کار میکند. در سوریه بین مردم هست. فعالیت میکند. فکر میکنم دلیل عمدهاش همین است که مصطفی مردم را دوست داشت. مخاطبش را دوست داشت و به خاطر همین تأثیرگذار شد. حاضر بود از همه چیزش بزند برای آن بنده خدا یک کاری کند.
از زمان بیرون آمدن کتاب چه بازخوردهایی داشتهاید؟
ما یکی از نگرانیهایمان بازخورد نزدیکان مصطفی بود. خیلی برایمان مهم بود. تمام تلاش خودمان را کردیم که کتاب بالاخره بیاشکال باشد. ولی تعمداً برای اینکه کار هم قفل نشود به یک سری افراد دادیم بخوانند به یک سری ندادیم. همیشه من از دو نفر نگران بودم که کتاب را رد کنند. یکی حاجی بهرامی و یکی هم پدر شهید. حتی لحظهای هم که کتاب را تحویلشان دادم این نگرانی را واقعاً داشتم. تا اینکه بعد از چند روز پدر شهید خوانده بود و داده بود مطالعه کرده بودند خوانده بودند اعلام رضایت کرد از این کتاب. و حاجی بهرامی هم همینطور.
یک بار از روی دوش ما برداشته شد که خیالمان راحت شد خدا را شکر ما توانستیم تصویر درستی از شهید ارائه بدهیم. چون بعضاً نقدهایی داشتند پیرامون آثاری که درباره مصطفی بود ولی برای سرباز روز نهم دیگر این مسئله پیش نیامد. یعنی توانستیم یک چهرهای از چهرهی کاملی از مصطفی ارائه بدهیم انشاءالله.