1387/10/15
بعثت خون / سید مهدی شجاعی / همدردِ ناآشنا
» ویژهنامهی بعثت خون
همدرد نا آشنا
وقتی که آفتاب اباعبدالله در مغرب قتلگاه به خون مینشیند و اولین رگههای شفق بر آسمان حیات، نقش میبندد، زینب سلام الله علیها دل آشفته و سراسیمه از خیام بیرون میزند و خود را به قتلگاه میرساند. بر پیشانی عشق، عرق وصال نشسته است و دشمن دشنۀ خویش را از خون خدا پاک میکند. زینب از پشت پردة زلال اشک، کسی را در قتلگاه میبیند که اینجایی نیست، اما غریبه هم نیست، آشناست. او را گویی بارها و بارها دیده است و هیچگاه ندیده است. کیست او که اینچنین بر سر پیکر بیجان عشق بیتابی میکند. چه آشنای نا آشنایی است این همدرد، این همداغ، این همدل.
پروانهوار اطراف شمع حسین میگردد، در مقابل پیکر خونگرفته زانو میزند، پیشانی به خاک میساید، جزء جزء اندام خورشید را میبوسد و میبوید، خاک بر سر میریزد، چهره میخراشد، گریبان میدرد و صیهه میزند:
"قتل الامام ابن الامام ابوالائمه و الکرام"
"امام کشته شد، فرزند امام کشته شد و پدر تمامی امامان والامقام در خون نشست."
زینب حیرت میکند از اینهمه ادب و سوگواری این غریبهی آشنا.
به خیمه باز میگردد و هراسان و مضطرب از امام عصر خویش، حضرت سجاد میپرسد که کیست این همداغ و همدرد ما؟!
حضرت سجاد به زحمت از جای بر میخیزد، بر عصای خویش تکیه میزند نگاه نگران خود را از درگاه خیمه تا قتلگاه میدواند و بعد ناگهان زانوانش سستی میگیرد و بر زمین مینشیند.
-چه شد ای نور چشم برادر؟!
و از میان گریههای سجاد میشنود که:
به خدا من او را میشناسم. او جبرئیل است که در مقابل پدرم زمین ادب میبوسد و سوگواری میکند. به خدا او جبرئیل، حامل وحی خداوند است.
در آداب کربلا
امالبنین انگار مادر ادب است و ادب، زادهی اوست. تاریخ، معرفت و ولایت غریب این زن را با حیرت بر سر دست گرفته است. چنین نیست که ادب و معرفت این بانوی محیّرالعقول، صفتی باشد در کنار صفات درخشان دیگر او. خورشید ادب او از چنان نورانیّتی برخوردار است که همهی صفات زیبای او را تحتالشعاع خود قرار میدهد.
وقتی کاروان اسرای کربلا به مدینه نزدیک میشود بشیری مطابق معمول، پیشتر از کاروان، خود را به شهر میرساند تا خبر ورود کاروان را اعلام کند. بشیر این کاروان امّا از مواجهه با یک تن بسیار پرهیز دارد و او امالبنین است. بشیر نمیتواند و نمیخواهد حامل خبر شهادت چهار دلاور یک مادر باشد. چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ کدام زبان است که در هرم گدازندهی این خبر نسوزد؟!
امّا میشود آنچه نباید بشود.
امالبنین به مدد شامه، نزدیکی کاروان کربلا را در مییابد، به سمت دروازهی شهر به راه میافتد و در میانهی راه با بشیر مواجه میشود.
سؤال امالبنین چیست جز:
چه خبر؟
چه بگوید بشیر؟! به مادری که امالبنین بودنش به افتخار چهار پسر و چهار دلاور محقق شده است، چه بگوید؟! تلاش میکند که زهر مصیبت را آرام آرام و جرعه جرعه بنوشاند، میگوید:
- سرت سلامت مادر! عباست به شهادت رسید.
و منتظر صیحه امالبنین میماند.
اما امالبنین انگار نمیشنود این خبر را و باز میپرسد:
- چه خبر؟
و بشیر مبهوت و متحیر، جرعه دوّم را به ساغر صبوری امالبنین میریزد.
- مادر! عبداللّه هم به دیدار خدا شتافت.
انگار امالبنین باز هم چیزی جز پاسخ سؤال خود میشنود.
- پرسیدم چه خبر؟
و بشیر ضربهی خبر آخر را فرود میآورد و خود را خلاص میکند:
- چه بگویم مادر! عثمان و جعفرت هم شهد شهادت نوشیدند.
اما امالبنین خلاص نمیشود، آشفتهتر میشود. نقاب از چهرهی ادب بر میدارد، معرفت مکتوم را برملا میکند و فریاد میکشد:
- بشیر! از حسین چه خبر؟ انّ اولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لابی عبداللّه الحسین.
همه بچههای من و همه آنچه در زیر این گنبد میناست به فدای ابیعبداللّه، بگو از او چه خبر؟
الرحیل . . .
در وادی "ذی حسم" منزلی میان مکه و کربلا امام حسین علیهالسلام بر میخیزد برای سخن گفتن. خداوند را حمد و ثنا میکند و بر جدش پیامبر اکرم درود میفرستد و میفرماید:
"کار، چنین شده است که میبینید، چهرهی دنیا دگرگون شده و زشت گردیده و نیکی از آن روی گردانیده و دنیا هر لحظه به سوی تباهی سرعت گرفته . از دنیا ته کاسهای مانده و معاشی ناچیز، چون چراگاهی کممایه و دونپایه.
مگر نمیبینید که به حق عمل نمیشود و از باطل اجتناب نمیگردد؟! در این حال، بر مؤمن است که حقاً ملاقات پروردگار خویش را به جان و دل پذیرا شود که من مرگ را جز سعادت و زندگی با ستمگران را جز رنج و عذاب نمیبینم."
در این حال که امام تصویر و تلقی خویش را از زندگی و مرگ و اوضاع و احوال زمانه ارائه میکند، مأموم نیز باید به تبع بر خیزد و شور و عشق خویش را هویدا کند و وفاداری خود را به اثبات رساند.
زهیر بن قین رو میکند به یاران و میگوید:
"شما حرف میزنید یا من سخن بگویم؟!"
یاران اشاره میکنند که تو بگو.
زهیر بن قین بر میخیزد و عرضه میدارد:
"سرور ومولای ما! کلام نورانیت را شنیدیم. خدا هماره رهنمای تو باشد. اگر دنیا را برای ما بقائی بود، اگر ما در دنیا جاودانه میزیستیم، اگر اینسو آب حیات بود، باز ما در رکاب تو بودن را بر حیات جاوید ترجیح میدادیم و یاری تو را با هیچچیز معاوضه نمیکردیم."
زهیر نمیگوید: به هر حال باید مرد، پس چه بهتر که این مرگ، شهادت باشد در رکاب تو. که این اگر چه مرحلهای از معرفت است، اما ادب و معرفت زهیر بسیار بیشتر و بالاتر از این است. او میگوید: اگر حیات جاودانه هم در دست ما بود باز ما همراهی تو را با آن معاوضه نمیکردیم.
زهیر دعای امام را پاداش این ادب میگیرد و از پس او هلال بن نافع بر میخیزد، او هم عرض ادب میکند، بر جد و پدر امام درود میفرستد و آنها را میستاید و عرضه میدارد:
"آنکه عهد میشکند، آنکه از همراهی امام سر میتابد، به شما زیان نمیرساند، خود را ضایع و تباه میسازد. ما کسی نیستیم که ملاقات پروردگار را دوست نداشته باشیم، ما در نیّت خویش، با روشنبینی، پایدار و استوار ایستادهایم. با دشمنانت به جد دشمنی میکنیم و با دوستانت به راستی مهر میورزیم."
هلال نیز به دعای امام متبرک میشود و مینشیند.
پس از او بریر بن خضیر بر میخیزد:
"ای فرزند رسول اللّه! همراهی با تو به خدا که منت خداست بر ما و جنگیدن در رکاب تو و قطعه قطعه شدن، شفاعت جدّ تو را در قیامت همراه داشتن، افتخار ماست. از ما منّتی نیست، بر ما منّت است، این افتخار ماست که ما را به یاری پذیرفتهاید و همراه کردهاید."
بریر با دعا و درود امام مینشیند و امام دلگرم از اینهمه صفا و عشق بر میخیزد و ندا میدهد: الرحیل...
همدرد نا آشنا
وقتی که آفتاب اباعبدالله در مغرب قتلگاه به خون مینشیند و اولین رگههای شفق بر آسمان حیات، نقش میبندد، زینب سلام الله علیها دل آشفته و سراسیمه از خیام بیرون میزند و خود را به قتلگاه میرساند. بر پیشانی عشق، عرق وصال نشسته است و دشمن دشنۀ خویش را از خون خدا پاک میکند. زینب از پشت پردة زلال اشک، کسی را در قتلگاه میبیند که اینجایی نیست، اما غریبه هم نیست، آشناست. او را گویی بارها و بارها دیده است و هیچگاه ندیده است. کیست او که اینچنین بر سر پیکر بیجان عشق بیتابی میکند. چه آشنای نا آشنایی است این همدرد، این همداغ، این همدل.
پروانهوار اطراف شمع حسین میگردد، در مقابل پیکر خونگرفته زانو میزند، پیشانی به خاک میساید، جزء جزء اندام خورشید را میبوسد و میبوید، خاک بر سر میریزد، چهره میخراشد، گریبان میدرد و صیهه میزند:
"قتل الامام ابن الامام ابوالائمه و الکرام"
"امام کشته شد، فرزند امام کشته شد و پدر تمامی امامان والامقام در خون نشست."
زینب حیرت میکند از اینهمه ادب و سوگواری این غریبهی آشنا.
به خیمه باز میگردد و هراسان و مضطرب از امام عصر خویش، حضرت سجاد میپرسد که کیست این همداغ و همدرد ما؟!
حضرت سجاد به زحمت از جای بر میخیزد، بر عصای خویش تکیه میزند نگاه نگران خود را از درگاه خیمه تا قتلگاه میدواند و بعد ناگهان زانوانش سستی میگیرد و بر زمین مینشیند.
-چه شد ای نور چشم برادر؟!
و از میان گریههای سجاد میشنود که:
به خدا من او را میشناسم. او جبرئیل است که در مقابل پدرم زمین ادب میبوسد و سوگواری میکند. به خدا او جبرئیل، حامل وحی خداوند است.
در آداب کربلا
امالبنین انگار مادر ادب است و ادب، زادهی اوست. تاریخ، معرفت و ولایت غریب این زن را با حیرت بر سر دست گرفته است. چنین نیست که ادب و معرفت این بانوی محیّرالعقول، صفتی باشد در کنار صفات درخشان دیگر او. خورشید ادب او از چنان نورانیّتی برخوردار است که همهی صفات زیبای او را تحتالشعاع خود قرار میدهد.
وقتی کاروان اسرای کربلا به مدینه نزدیک میشود بشیری مطابق معمول، پیشتر از کاروان، خود را به شهر میرساند تا خبر ورود کاروان را اعلام کند. بشیر این کاروان امّا از مواجهه با یک تن بسیار پرهیز دارد و او امالبنین است. بشیر نمیتواند و نمیخواهد حامل خبر شهادت چهار دلاور یک مادر باشد. چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ کدام زبان است که در هرم گدازندهی این خبر نسوزد؟!
امّا میشود آنچه نباید بشود.
امالبنین به مدد شامه، نزدیکی کاروان کربلا را در مییابد، به سمت دروازهی شهر به راه میافتد و در میانهی راه با بشیر مواجه میشود.
سؤال امالبنین چیست جز:
چه خبر؟
چه بگوید بشیر؟! به مادری که امالبنین بودنش به افتخار چهار پسر و چهار دلاور محقق شده است، چه بگوید؟! تلاش میکند که زهر مصیبت را آرام آرام و جرعه جرعه بنوشاند، میگوید:
- سرت سلامت مادر! عباست به شهادت رسید.
و منتظر صیحه امالبنین میماند.
اما امالبنین انگار نمیشنود این خبر را و باز میپرسد:
- چه خبر؟
و بشیر مبهوت و متحیر، جرعه دوّم را به ساغر صبوری امالبنین میریزد.
- مادر! عبداللّه هم به دیدار خدا شتافت.
انگار امالبنین باز هم چیزی جز پاسخ سؤال خود میشنود.
- پرسیدم چه خبر؟
و بشیر ضربهی خبر آخر را فرود میآورد و خود را خلاص میکند:
- چه بگویم مادر! عثمان و جعفرت هم شهد شهادت نوشیدند.
اما امالبنین خلاص نمیشود، آشفتهتر میشود. نقاب از چهرهی ادب بر میدارد، معرفت مکتوم را برملا میکند و فریاد میکشد:
- بشیر! از حسین چه خبر؟ انّ اولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لابی عبداللّه الحسین.
همه بچههای من و همه آنچه در زیر این گنبد میناست به فدای ابیعبداللّه، بگو از او چه خبر؟
الرحیل . . .
در وادی "ذی حسم" منزلی میان مکه و کربلا امام حسین علیهالسلام بر میخیزد برای سخن گفتن. خداوند را حمد و ثنا میکند و بر جدش پیامبر اکرم درود میفرستد و میفرماید:
"کار، چنین شده است که میبینید، چهرهی دنیا دگرگون شده و زشت گردیده و نیکی از آن روی گردانیده و دنیا هر لحظه به سوی تباهی سرعت گرفته . از دنیا ته کاسهای مانده و معاشی ناچیز، چون چراگاهی کممایه و دونپایه.
مگر نمیبینید که به حق عمل نمیشود و از باطل اجتناب نمیگردد؟! در این حال، بر مؤمن است که حقاً ملاقات پروردگار خویش را به جان و دل پذیرا شود که من مرگ را جز سعادت و زندگی با ستمگران را جز رنج و عذاب نمیبینم."
در این حال که امام تصویر و تلقی خویش را از زندگی و مرگ و اوضاع و احوال زمانه ارائه میکند، مأموم نیز باید به تبع بر خیزد و شور و عشق خویش را هویدا کند و وفاداری خود را به اثبات رساند.
زهیر بن قین رو میکند به یاران و میگوید:
"شما حرف میزنید یا من سخن بگویم؟!"
یاران اشاره میکنند که تو بگو.
زهیر بن قین بر میخیزد و عرضه میدارد:
"سرور ومولای ما! کلام نورانیت را شنیدیم. خدا هماره رهنمای تو باشد. اگر دنیا را برای ما بقائی بود، اگر ما در دنیا جاودانه میزیستیم، اگر اینسو آب حیات بود، باز ما در رکاب تو بودن را بر حیات جاوید ترجیح میدادیم و یاری تو را با هیچچیز معاوضه نمیکردیم."
زهیر نمیگوید: به هر حال باید مرد، پس چه بهتر که این مرگ، شهادت باشد در رکاب تو. که این اگر چه مرحلهای از معرفت است، اما ادب و معرفت زهیر بسیار بیشتر و بالاتر از این است. او میگوید: اگر حیات جاودانه هم در دست ما بود باز ما همراهی تو را با آن معاوضه نمیکردیم.
زهیر دعای امام را پاداش این ادب میگیرد و از پس او هلال بن نافع بر میخیزد، او هم عرض ادب میکند، بر جد و پدر امام درود میفرستد و آنها را میستاید و عرضه میدارد:
"آنکه عهد میشکند، آنکه از همراهی امام سر میتابد، به شما زیان نمیرساند، خود را ضایع و تباه میسازد. ما کسی نیستیم که ملاقات پروردگار را دوست نداشته باشیم، ما در نیّت خویش، با روشنبینی، پایدار و استوار ایستادهایم. با دشمنانت به جد دشمنی میکنیم و با دوستانت به راستی مهر میورزیم."
هلال نیز به دعای امام متبرک میشود و مینشیند.
پس از او بریر بن خضیر بر میخیزد:
"ای فرزند رسول اللّه! همراهی با تو به خدا که منت خداست بر ما و جنگیدن در رکاب تو و قطعه قطعه شدن، شفاعت جدّ تو را در قیامت همراه داشتن، افتخار ماست. از ما منّتی نیست، بر ما منّت است، این افتخار ماست که ما را به یاری پذیرفتهاید و همراه کردهاید."
بریر با دعا و درود امام مینشیند و امام دلگرم از اینهمه صفا و عشق بر میخیزد و ندا میدهد: الرحیل...
سید مهدی شجاعی
مأخذ:
1-انساب الاشراف- بلاذری- صفحه 171
2-تاریخ طبری- جلد5- صفحه 403 و 404
3-بحارالانوار- مجلسی- جلد 44- صفحه381
4-لهوف- سید بن طاووس- صفحه 79 و 80
5-اعیان الشیعه- امین العاملی جلد 4- صفحه 234 و 235
6-لواعج الاشجان- امین العاملی- صفحه 100 و 101
7-نفس المهموم- شیخ عباس قمی- صفحه 190 و 191
8-اسرار الشهاده- دربندی- صفحه 254
9-منیر الاحزان- جواهری- صفحه 45
10-وسیله الدارین- موسوی زنجانی- صفحه 68 و 69
11-مقتل الحسین- خوارزمی- صفحه236 و 237
» ویژهنامهی بعثت خون
1-انساب الاشراف- بلاذری- صفحه 171
2-تاریخ طبری- جلد5- صفحه 403 و 404
3-بحارالانوار- مجلسی- جلد 44- صفحه381
4-لهوف- سید بن طاووس- صفحه 79 و 80
5-اعیان الشیعه- امین العاملی جلد 4- صفحه 234 و 235
6-لواعج الاشجان- امین العاملی- صفحه 100 و 101
7-نفس المهموم- شیخ عباس قمی- صفحه 190 و 191
8-اسرار الشهاده- دربندی- صفحه 254
9-منیر الاحزان- جواهری- صفحه 45
10-وسیله الدارین- موسوی زنجانی- صفحه 68 و 69
11-مقتل الحسین- خوارزمی- صفحه236 و 237
» ویژهنامهی بعثت خون