1401/08/24
وقت شهادت نداشتم
معرفی کتاب عباس دستطلا
کتاب «عباس دستطلا»، ماجرای مردی است که احساس میکند نمیتواند در برابر حمله بعثیها به کشورش بیتفاوت باشد و تصمیم میگیرد در جبهه حضور پیدا کند و از مهارت بالای خود که تعمیر ماشینآلات و تجهیزات است، نهایت استفاده را ببرد. خانم محبوبه معراجی پور در این کتاب، با قلمی شیوا و روان ماجراهای جذاب حضور «حاج عباسعلی باقری» مشهور به «حاج عباس فابریک دستطلا»در جبهه و اتفاقاتی که برای او و پسر شهیدش رخ میدهد را بهزیبایی روایت میکند.
دو ماه از آغاز جنگ گذشته است. حجم بالای بمبارانهای حزب بعث، باعث شده است تا تعداد زیادی از ماشینها و ادوات جنگی از کار بیفتد. در این شرایط، عباسعلی تصمیم میگیرد به جبهه برود. او با ورود به پادگان ارتش در اسلامآباد با جیپی مواجه میشود که از کار افتاده است و بهگفته تعمیرکاران ایران ناسیونال، دیگر قابلتعمیر نیست؛ اما عباسعلی کار را شروع میکند و در زمانی کوتاه و با مهارتی باورنکردنی، با کمک دوستانش جیپ را تعمیر کرده و آن را آماده استفاده میکند.
او که خیلی زود فهمیده بود چگونه میتواند به رزمندگان کمک کند و اثرگذار باشد، بعد از مدتی کوتاه، به تهران برگشته و سعی میکند با جمعکردن تیمی حرفهای، به جبهه بازگردد تا کار تعمیر ماشینها را با سرعت و دقت بیشتر ادامه دهد. عباسعلی با مجابکردن ۲۱ نفر از همکارانش، آماده بازگشت به جبهه و پیوستن به ستاد جنگی شهید چمران میشود؛ ولی در نهایت فقط نُه نفر با او همراه میشوند و او را در این مسیر همراهی میکنند؛ اما عباسعلی ناامید نمیشود. او با هر بار بازگشت خود به تهران، سعی در جمعآوری نیروهای متخصص میکند تا بتواند از این طریق، وظیفه خدمترسانی خود را هرچه بهتر انجام دهد و تعداد بیشتری آمبولانس، اتوبوس، تریلی و ماشین را تعمیر کند؛ البته کار عباسعلی و همکارانش متوقف در تعمیر وسایل نقلیه نشد. او بعد از مدتی کوتاه، با توجه به نیاز آن روزهای جنگ، وارد حیطه تعمیر تجهیزات جنگی شد و با این کار، کمک بسیار بزرگی به سپاهیان اسلام کرد.
آنچه در بالا خواندید، خلاصهای کوتاه از دوران حضور عباسعلی باقری، معروف به عباس دستطلا در جبههها بود که بهقلم خانم محبوبه معراجیپور به رشته تحریر درآمده است. این کتاب، برخلاف بسیاری از کتابهای خاطرات رزمندگان که در حوزه ادبیات پایداری منتشر شده و حاکی از عشق آنان به مسئله ایثار و شهادت است، داستان مردی را روایت میکند که گاراژی بزرگ در تهران دارد. صبح علیالطلوع تا شب، پیوسته کار میکند، وضع مالی بسیار خوبی دارد و البته خیلی هم دغدغه رفتن به جبهه را ندارد؛ اما در پی اتفاقاتی، پای او هم به مناطق عملیاتی باز میشود.
در ادامه بخشهایی از قسمتهای آغازین کتاب را میخوانیم:
"از چند روز پیش که توی اتحادیه حرف از رفتن به جبهه و جهاد شده، بدجور با خودم درگیرم. توی گاراژ راه میروم و بلندبلند فکر میکنم. گاهی اوقات صدای تَقوتوق آهن و صدای گاهوبیگاه شاگردانم من را از فکر بیرون میآورد؛ ولی چشمهایم را گرد و خیرهخیره که نگاهشان میکنم تا حساب کار بیاید دستشان. به جان ماشینهای خراب مردم میافتند تا درستشان کنند. از بچگی اینطور بودم. سخت کار کردم . حسابی پول درآوردم و حالا نمیتوانم ببینم کسی کمکاری کند یا دیر بیاید و زود بخواهد برود یا... چه میدانم؟ کار مردم را عقب بندازد.
راه میروم و فکر میکنم. با خود میگویم: خدایا! زنم، چهار تا بچه! «تکلیف رضا [چه میشود؟]»، تازه سیزدهسالش شده. حسین دهساله را بگو! هیچکدامشان مرد خانه نشدهاند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده. نرگس را چه کنم؟ تازه چهل روزش شده. این چهار تا بچه را بگذارم پیش مادرشان و بروم؟ کجا؟"
کتاب عباس دستطلا روایت مردی از اهالی تهران است که ساده، صادقانه، بهدور از ریا و از روی صدق نیت، پا به جبهه میگذارد. تردید او در رفتن به جبهه، تلاشهایش برای جمعکردن یک تیم تعمیرکار، علل و انگیزههای همکارانش برای پیوستن یا ملحقنشدن به گروه او، شهادت فرزندش حسین و مواجهه او و همسرش با این خبر، رفتن به دل دشمن و تعمیر ادوات جنگی، شهادت یکی از شاگردانش، حضور خانواده عباسعلی در اهواز و... از مهمترین بخشهای کتاب است که باعث شده مخاطب، کتاب را بهسختی زمین بگذارد و همواره مشتاق ادامهدادن آن باشد.
عباسعلی باقری توانسته بود وظیفه بسیار مهمی را به عهده بگیرد و مقدار زیادی از هزینههای جنگ را کاهش دهد. او تصمیم گرفت که در جایی قرار بگیرد که بیشترین اثرگذاری را داشته باشد و بتواند بهتر خدمت میکند؛ در واقع او نهتنها احساس تکلیف کرد، بلکه بهخوبی از عهده تکلیفشناسی و وظیفهشناسی خود برآمد و در بهترین زمان ممکن، در بهترین مکان ممکن قرار گرفت و خدمات ارزندهای از خود به یادگار گذاشت.
رهبر انقلاب در سال ۱۳۹۳ در اولین روز فروردین، در باب اهمیت کار عباسعلی و عباسعلیها گفتند: «در دوران جنگ تحمیلی، یکی از مشکلات ما، از کار افتادن دستگاههای ما، بمباران شدن مراکز گوناگون ما، تهیدست ماندن نیروهای ما از وسایل لازم - مثل وسایل حمل و نقل و این چیزها - بود. یک عده افراد صنعتگر، ماهر، مجرّب، راه افتادند از تهران و شهرستانها - که بنده در اوایل جنگ خودم شاهد بودم، اینها را میدیدم؛ اخیراً هم بحمدالله توفیق پیدا کردیم، یک جماعتی از اینها آمدند؛ آن روز جوان بودند، حالا سنّی از آنها گذشته، اما همان انگیزه و همان شور در آنها هست- رفتند داخل میدانهای جنگ، در صفوف مقدم، بعضیهایشان هم شهید شدند؛ تعمیرات کردند، ساختوساز کردند، ساختوسازهای صنعتی؛ این پلهای عجیب و غریبی که در جنگ به درد نیروهای مسلح ما خورد، امکانات فراوان، خودرو، جاده، امثال اینها، بهوسیله همین نیروهای مجرب و ماهر بهوجود آمد؛ امروز هم هستند، امروز هم در کشور ما الیماشاءالله؛ تحصیلکرده نیستند، اما تجربه و مهارتی دارند که گاهی از تحصیلکردهها هم بسیار بیشتر و بهتر و مفیدتر است؛ این هم یکی از امکانات نیروهای ما است؛ هم در کشاورزی این را داریم، هم در صنعت داریم.» ۱۳۹۳/۱/۱
دو ماه از آغاز جنگ گذشته است. حجم بالای بمبارانهای حزب بعث، باعث شده است تا تعداد زیادی از ماشینها و ادوات جنگی از کار بیفتد. در این شرایط، عباسعلی تصمیم میگیرد به جبهه برود. او با ورود به پادگان ارتش در اسلامآباد با جیپی مواجه میشود که از کار افتاده است و بهگفته تعمیرکاران ایران ناسیونال، دیگر قابلتعمیر نیست؛ اما عباسعلی کار را شروع میکند و در زمانی کوتاه و با مهارتی باورنکردنی، با کمک دوستانش جیپ را تعمیر کرده و آن را آماده استفاده میکند.
او که خیلی زود فهمیده بود چگونه میتواند به رزمندگان کمک کند و اثرگذار باشد، بعد از مدتی کوتاه، به تهران برگشته و سعی میکند با جمعکردن تیمی حرفهای، به جبهه بازگردد تا کار تعمیر ماشینها را با سرعت و دقت بیشتر ادامه دهد. عباسعلی با مجابکردن ۲۱ نفر از همکارانش، آماده بازگشت به جبهه و پیوستن به ستاد جنگی شهید چمران میشود؛ ولی در نهایت فقط نُه نفر با او همراه میشوند و او را در این مسیر همراهی میکنند؛ اما عباسعلی ناامید نمیشود. او با هر بار بازگشت خود به تهران، سعی در جمعآوری نیروهای متخصص میکند تا بتواند از این طریق، وظیفه خدمترسانی خود را هرچه بهتر انجام دهد و تعداد بیشتری آمبولانس، اتوبوس، تریلی و ماشین را تعمیر کند؛ البته کار عباسعلی و همکارانش متوقف در تعمیر وسایل نقلیه نشد. او بعد از مدتی کوتاه، با توجه به نیاز آن روزهای جنگ، وارد حیطه تعمیر تجهیزات جنگی شد و با این کار، کمک بسیار بزرگی به سپاهیان اسلام کرد.
آنچه در بالا خواندید، خلاصهای کوتاه از دوران حضور عباسعلی باقری، معروف به عباس دستطلا در جبههها بود که بهقلم خانم محبوبه معراجیپور به رشته تحریر درآمده است. این کتاب، برخلاف بسیاری از کتابهای خاطرات رزمندگان که در حوزه ادبیات پایداری منتشر شده و حاکی از عشق آنان به مسئله ایثار و شهادت است، داستان مردی را روایت میکند که گاراژی بزرگ در تهران دارد. صبح علیالطلوع تا شب، پیوسته کار میکند، وضع مالی بسیار خوبی دارد و البته خیلی هم دغدغه رفتن به جبهه را ندارد؛ اما در پی اتفاقاتی، پای او هم به مناطق عملیاتی باز میشود.
در ادامه بخشهایی از قسمتهای آغازین کتاب را میخوانیم:
"از چند روز پیش که توی اتحادیه حرف از رفتن به جبهه و جهاد شده، بدجور با خودم درگیرم. توی گاراژ راه میروم و بلندبلند فکر میکنم. گاهی اوقات صدای تَقوتوق آهن و صدای گاهوبیگاه شاگردانم من را از فکر بیرون میآورد؛ ولی چشمهایم را گرد و خیرهخیره که نگاهشان میکنم تا حساب کار بیاید دستشان. به جان ماشینهای خراب مردم میافتند تا درستشان کنند. از بچگی اینطور بودم. سخت کار کردم . حسابی پول درآوردم و حالا نمیتوانم ببینم کسی کمکاری کند یا دیر بیاید و زود بخواهد برود یا... چه میدانم؟ کار مردم را عقب بندازد.
راه میروم و فکر میکنم. با خود میگویم: خدایا! زنم، چهار تا بچه! «تکلیف رضا [چه میشود؟]»، تازه سیزدهسالش شده. حسین دهساله را بگو! هیچکدامشان مرد خانه نشدهاند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده. نرگس را چه کنم؟ تازه چهل روزش شده. این چهار تا بچه را بگذارم پیش مادرشان و بروم؟ کجا؟"
کتاب عباس دستطلا روایت مردی از اهالی تهران است که ساده، صادقانه، بهدور از ریا و از روی صدق نیت، پا به جبهه میگذارد. تردید او در رفتن به جبهه، تلاشهایش برای جمعکردن یک تیم تعمیرکار، علل و انگیزههای همکارانش برای پیوستن یا ملحقنشدن به گروه او، شهادت فرزندش حسین و مواجهه او و همسرش با این خبر، رفتن به دل دشمن و تعمیر ادوات جنگی، شهادت یکی از شاگردانش، حضور خانواده عباسعلی در اهواز و... از مهمترین بخشهای کتاب است که باعث شده مخاطب، کتاب را بهسختی زمین بگذارد و همواره مشتاق ادامهدادن آن باشد.
عباسعلی باقری توانسته بود وظیفه بسیار مهمی را به عهده بگیرد و مقدار زیادی از هزینههای جنگ را کاهش دهد. او تصمیم گرفت که در جایی قرار بگیرد که بیشترین اثرگذاری را داشته باشد و بتواند بهتر خدمت میکند؛ در واقع او نهتنها احساس تکلیف کرد، بلکه بهخوبی از عهده تکلیفشناسی و وظیفهشناسی خود برآمد و در بهترین زمان ممکن، در بهترین مکان ممکن قرار گرفت و خدمات ارزندهای از خود به یادگار گذاشت.
رهبر انقلاب در سال ۱۳۹۳ در اولین روز فروردین، در باب اهمیت کار عباسعلی و عباسعلیها گفتند: «در دوران جنگ تحمیلی، یکی از مشکلات ما، از کار افتادن دستگاههای ما، بمباران شدن مراکز گوناگون ما، تهیدست ماندن نیروهای ما از وسایل لازم - مثل وسایل حمل و نقل و این چیزها - بود. یک عده افراد صنعتگر، ماهر، مجرّب، راه افتادند از تهران و شهرستانها - که بنده در اوایل جنگ خودم شاهد بودم، اینها را میدیدم؛ اخیراً هم بحمدالله توفیق پیدا کردیم، یک جماعتی از اینها آمدند؛ آن روز جوان بودند، حالا سنّی از آنها گذشته، اما همان انگیزه و همان شور در آنها هست- رفتند داخل میدانهای جنگ، در صفوف مقدم، بعضیهایشان هم شهید شدند؛ تعمیرات کردند، ساختوساز کردند، ساختوسازهای صنعتی؛ این پلهای عجیب و غریبی که در جنگ به درد نیروهای مسلح ما خورد، امکانات فراوان، خودرو، جاده، امثال اینها، بهوسیله همین نیروهای مجرب و ماهر بهوجود آمد؛ امروز هم هستند، امروز هم در کشور ما الیماشاءالله؛ تحصیلکرده نیستند، اما تجربه و مهارتی دارند که گاهی از تحصیلکردهها هم بسیار بیشتر و بهتر و مفیدتر است؛ این هم یکی از امکانات نیروهای ما است؛ هم در کشاورزی این را داریم، هم در صنعت داریم.» ۱۳۹۳/۱/۱
ایشان همچنین پس از مطالعه کتاب، بهمن سال ۹۲ در دیدار با جمعی از اصناف پشتیبان جنگ در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان میدید. خداوند انشاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد.»۱۳۹۲/۱۱/۱