روایتی از دیدار نخبگان با رهبر انقلاب
امیدهای پیشرفت
صبح علیرغم کمخوابی دیشب بلند میشوم. نماز خوانده – نخوانده میزنم بیرون و میروم آن طرف شهر سر کار. قبلِ «آن جلسه»، باید دو جای دیگر بروم، یکی مدیرکل جایی است که هفت صبح وقت داده و آنیکی جمعی از مدیران حوزه کاری خودم. فکرش را که میکنم کشور افتاده در مدار کار. نتیجه هم خدا کند بدهد این تلاشها. رها کنم ...
به کارهای اول صبحم که میرسم، سوار موتور میشوم و میروم سمت «آن جلسه». کنار گیت ورودی، از نگهبان میپرسم که آیا میتوانم موتور را در پارکینگ بگذارم؟ جواب میدهد که:
- برای دیدار آمدهاید؟
- بله
- باید هماهنگ کرده باشند. هماهنگ کردهاند؟
- نه
- پس نمیشود.
- چه کنم؟
- همین دور و اطراف یکجایی پارکش کن.
- گفتم شاید شرایط کشور خاص است، نگذارم بهتر باشد. حله.
درختی پیدا میکنم و موتور را میبندم و به عادت آیهای میخوانم که از دست دزد جماعت در امان بماند. رها کنم ...
تشریفات ورود را طی میکنم. دفعه قبلی برای آخرین بار گمانم یازده سال پیش این مراحل را طی کردم. یازده سال است گمانم که «او» را از نزدیک ندیدهام. یازده سال است گمانم که این حسینیه را از نزدیک ندیدهام. یازده سال است گمانم که پاهایم را روی زیلوهای سفید - سرمهایاش نگذاشتهام. یازده سال است گمانم که پسری، پدری را جز از دریچههای مجاز ندیده است. یازده سال پدری پیر شده. چه میگویم؟ پسری پیر شده شاید. رها کنم ...
دیروزِ «آن جلسه»، شماره غریبهای تماس گرفت. بعد از احوالپرسی گرم؛ از آنها که آنقدر گرم است که آدم میترسد نکند رفیق قدیمی باشد و تو به جا نیاوردهای. غریبه گفت که فردا «آن جلسه» قرار است برگزار شود. از من دعوت کرد که در «آن جلسه» شرکت کنم. پرسید:
- نظرتون چیه؟
- والله من که از خدامه خدمت برسم.
- خوب الحمدلله
- فقط چهطور شد که یاد ما کردید؟ من فکر کنم ۱۰ – ۱۱ سالی هست که به «این جلسات» دعوت نمیشوم و بنیاد نخبگان انگار بهکلی اسم ما را از لیستش حذف کرده.
البته شوخی میکردم و دلیل دعوت نشدن را میدانستم. هرسال نخبگانی به جمع کشور اضافه میشوند و دوره پیرمردهایی مثل من دیگر گذشته. حالا شاید دو یا سه نسل بعدترِ شاگردان من به این جلسات دعوت میشوند یعنی شاگردِ شاگردهای من شاید. تعجبم ازاینجهت بود که حالا چه شده این بار از من دعوت کردهاند. به تشریفات ورود به حسینیه رسیده بودیم.
محافظها همانطور محکم و خوشرو. به تشریفات ورود، مرحله کنترل کارت واکسن هم اضافه شده بود. اکسیژن خون را هم میسنجیدند به گمانم و در کاغذی اسممان را مینوشتند و میرفتیم مرحله بعد. وارد حسینیه که شدم، قاری داشت قرآن میخواند و «او» در صندلی آن دورها نشسته بود. دیر رسیده بودم یا بهتر بگویم لببهلب رسیده بودم. نخبگان نه مثل یازده سال پیش، روی زمین که این بار شاید بهخاطر کرونا در صفهای منظم روی صندلی نشسته بودند. یازده سال قبل این خبرها نبود. هر جا گیر میآوردیم مینشستیم. زانوی من روی زانوی بغلی، زانوی پشت سری فرورفته در کمر جلویی و آرنج بغلی فرورفته در پهلوی من! دنیا عوض شده یا ما عوض شدهایم؟ چه میگویم؟ گمانم از کمی دیر رسیدنم ناراحتم، آسمان را به ریسمان میبافم. رها کنم ...
از عقب جمعیت راهنماییام میکنند و در طرف دیگر حسینیه جایم میدهند. پشت سر خانمهای نخبه جایم میدهند. بدیاش این است که اگر سخنران خانمی حرف نامربوطی بزند نمیتوانم با صدای بلند بخندم، آخر چه کسی این روزها جرئت دارد به حرف نامربوط زنان سرزمینم بخندد؟ و خوبیاش این است که بعدتر و تا انتهای «جلسه» با چندتایی از کودکان این خانمهای نخبه که مشغول شلوغکاری و ورجهوورجه هستند ولو به قاعده شکلک درآوردن رفیق میشوم.
بعد از قرآن، مجری که خودش جوان نخبهای است حکماً، از «او» اجازه میگیرد و «جلسه» را شروع میکند. رسمی و بهاختصار دعوت میکند که سرپرست بنیاد نخبگان صحبت کند. او صحبتش را از مقالهای چاپ شده در مجله Nature در سال ۲۰۰۵ شروع میکند که در آن نویسنده نوشته ایران در حال پیشرفت است و جز از مسیر تحریم و ناآرامیهای اجتماعی، مسیر پیشرفت ایران کند نخواهد شد. گله میکند که قرار بوده فلان قدر صحبت کند و الان زمانش را کمتر کردهاند و از «او» اجازه میخواهد تا بیشتر صحبت کند. به سیاق جلسات قبل، «او» در اداره جلسه دخالت نمیکند و آقای سرپرست روی صندلی خود مینشیند. کار دست مجری جلسه است و او هم جوان! معلوم میشود که جلسه، «آقای سرپرست خوشش بیاید!» اداره نخواهد شد.
هرچند معمولاً در چنین جلساتی ترجیح میدهم مسئولین کمتر صحبت کنند و فرصت بیشتر در اختیار جوانها باشد ولی این بار بدم نمیآمد آقای «سرپرست» صحبتهایش را ادامه دهد؛ صحبتها بیحساب نبود. ولی خوب، اوضاع همیشه آنطور که من میخواهم که پیش نمیرود.
بعد از او مجری برنامه از نفر اول دعوت میکند که بیاید و صحبتهایش را شروع کند. نخبه اول جوانی است از اهالی اکوسیستم فناوری اطلاعات کشور. اهمیت شبکه ملی اطلاعات را طرح میکند و میگوید که چند وقتی است با وزارت ارتباطات همکاری میکند.
در خاتمه صحبتش میگوید که یک خواسته شخصی هم دارد و آن این که «اگر امکانش هست، عبایتان را هدیه بدهید!»
«یا ابوالفضل!» این واکنش غیرارادی من است در انتهای حسینیه بعد از شنیدهشدن این خواسته و صدای خنده جمعیت و پچپچهای بغلدستیهای من که «چه خوش اشتها هم است این رفیقمان!» پیش خودم میگویم «من جوانتر که بودم در خواب میدیدم که از «او» خانه پرش چفیه بخواهم!» ولی حالا انگار واقعاً روزگار عوض شده. یک آن وحشت برم میدارد که نکند «او» هم الآن عبا در آورد و به جوان بدهد! خدا کند حداقل از عباهای کناردستی بعداً چیزی به این جوان بدهند که همان هم میشود انگار. آخر عبا؟! تا اینجای کار، دو هیچ به نفع «او».
نفر دوم خانم نخبهای است که محقق و فعال حوزه معدن است. بر خلاف نفر قبلی، گزارش عملکرد نمیدهد، غر هم نمیزند. از ظرفیتهای معادن ایران میگوید و چند ایده و طرح به نظر عملیاتی هم ارائه میکند. خدا را شکر. از پس صحبتهای خوب و رو به جلواش میتوانم یک امتیاز به حسابمان منظور کنم، دو یک به نفع «او». پیش خودم میگویم به نتیجه این «دیدار» میشود امیدوار بود که این خواهر نخبهمان همه رشتهها را پنبه میکند. در انتهای صحبتش میگوید «یک خواسته هم دارم که میدانم خواسته زیادی است. یک وقت ملاقات حضوری میخواهم!». «او» میپرسد که «برای چه موضوعی؟» حکماً نظراتی دارد که میخواهد خصوصی طرح نماید. «او» رندانه میگوید: «بگذارید فعلاً این مطالبی را که گفتید پیگیری کنیم، موارد بیشتر باشد بعدتر!» همه با صدای بلند میخندیم. حقاً یک پرتاب سهامتیازی! پنج یک عقب افتادهایم!
نفر سوم، دانشجوی پزشکی است و دهه هشتادی. برخلاف نفرات قبلی و بعدی! کمتر تخصصی صحبت میکند و بیشتر اجتماعی سیاسی. خوب است، جنس جلسه جور میشود. هوای جوانیهایم زنده میشود که در دانشگاه چقدر آرمانهای بزرگ داشتیم و این مسائل چقدر برایمان جذاب و خواستنی بود. در خواسته شخصی هم چند قدم جلو رفته بود. بهجای آنکه مثل آن بنده خدا عبا بخواهد، آن هم در این گرانیها! انگشتر خودش و رفقای دانشجویش را آورده بود و از «او» خواست تا آنها را دست کند و برشان دعا بخواند و دفتر بعدتر تحویلشان بدهد. خدا را شکر در خواسته شخصی هم پیشرفت کردهایم و ملاحظه تورم و گرانی را میکنند.
نخبه چهارم متخصص حوزه حملونقل بود. تا دلت بخواهد حرف حساب زد. حرفهایش با عقل جور در میآمد و طرح مکتوب ضمیمه هم داشت. بعد صحبتهایش خاطرات یازده سال پیشم را مرور کردم که غالب صحبتهای نخبگان حول «چه کنیم که به نخبگان برسیم!»، «مقرری ماهانه کم است!»، «چرا ما باید برویم سربازی؟» و «شرایط ازدواج ما را فراهم کنید» میگذشت و حالا طرح راهبردی نه در تراز صنعت که در تراز مملکتداری ارائه میشود!
صحبتهای رفیق حملونقلی که تمام شد، «او» از جوان نخبه خواست که اگر طرح مکتوبی دارد به ایشان تحویل دهد، حکماً برای آنکه باحوصله مطالعه شود. با خیال راحت، یک امتیاز دیگر برای نخبگان، تابحال پنج دو به نفع «او».
نفر بعدی جوان جاافتادهای در صنعت فضایی کشور است. مروری میکند وضعیت صنعت را و خیلی ریز ولی بهکرات، از دولت قبل در نسبتی که با صنعت فضایی گرفته بود انتقاد میکند. با ریزبینی طرح میکند که چهطور دلسوزان از ظرفیت قانونی فلان برنامه استفاده کردهاند و مانع تعطیلی کامل این صنعت در دولت قبل شدهاند و میگوید که چهطور دولت قبل در برنامه جدید همان ظرفیت را هم کور کرده تا نشود از آن استفاده کرد. پیشنهاد میکند که بندهای سابق احیا شوند.
صحبتهای جوان که تمام میشود، «او» میگوید که درباره آن برنامه و قانون که کار از کار گذشته ولی این موارد را از راههای دیگر پیگیری خواهد کرد. مسئلهای که کشور ممکن بود چندی بعد متوجهاش شود، با تذکر علمی و بهجای جوان نخبه در مسیر حل قرار میگیرد.
دوباره خاطرات یازده دوازده سال قبل را مرور میکنم. در چنین جلساتی، مسئله به مسئله کشور اضافه میشد که حل نمیشد. جلسه پیشرفت کرده؟ بنیاد نخبگان پیشرفت کرده؟ نخبگان پیشرفت کردهاند؟ یک امتیاز دیگر به نفع ما، نتیجه تا اینجا پنج سه به نفع «او»!
نفر بعدی، دخترخانمی است محقق حوزه تعلیموتربیت. طرح بحثی میکند که مغز کلام قابلقبول است و با یافتههای من در ده سال زیستن در مدرسه بهعنوان معلم هماهنگ. خیلی حرف ویژهای نمیشنوم شاید بهخاطر آن که خود، تخصصی در حوزه تعلیموتربیت دارم و حرفها برایم جدید نیست ولی در خاتمه صحبت خواسته شخصیاش را از «او» طرح میکند. نه عبا میخواهد، نه انگشتر، نه مثل یازده سال پیش چفیه یا مثل همان سالها برنامههایی برای خانهدار شدن و ماشیندار شدن و وام ...
دخترخانم از «او» میخواهد که برایش دعا کند. دعا کند که دخترِ «او» عاقبتبهخیر شود. دختر میگوید که شما قبلاً گفتهاید که برای جوانها دعا میکنید و من هم میدانم که دعا میکنید ولی از شما میخواهم که در قنوت نماز دخترتان را به اسم دعا کنید.
«او» شروع میکند مخاطبه با دختر. اما حال من عوض شده. پرده اشک پیش چشمانم نشسته. در دلم میگویم خوش به حال این دختر. «او» برایش به اسم دعا خواهد کرد. چه عقلی دارد و چه درست چیزی خواسته. دارم حساب امتیازها را بالا پایین میکنم. یک امتیاز دیگر برای نخبگان. از ذهنم عبور میکند: «حالا اگر «او» بخواهد دختر را به اسم دعا کند، خوب اسم دختر را که نمیداند!» در همین فکرها هستم که دخترخانم از پشت بلندگو با بغض حرفش را تمام میکند و رندانه اسم خودش را هم میگوید تا «او» بداند در قنوت چه کسی را باید به نام دعا کند. حق این است که یک امتیاز دیگر هم به پای این دختر و نخبگان بنویسیم، حق!
نفر آخر به علت ضیق وقت، بهاختصار صحبت میکند و بحثش چندان شکل نمیگیرد. مجری هم از پشت سر چند باری سعی در پایان دادن به صحبتهایش دارد. مستقل از این که حرفش حساب است یا خیر، من خیلی چیزی از حرفهایش نمیفهمم.
صحبت نمایندگان نخبگان تمام شده. آن چند سالی که در نوجوانی در «این جلسه» شرکت میکردم، به اینجای جلسه که میرسیدیم یکدفعه چند نفری از وسط جمعیت بلند میشدند و میگفتند که حرف دارند و معمولاً جلسه به هم میریخت. پیش میآمد که تکوتوک حرف حساب بشنویم ولی غالباً صحبتها راجع به مشکلات صنفی نخبگان بود و پول نمیدهند و وام نمیدهند و ... ولی این بار بعد پایان صحبتهای نخبگان، میکروفون تحویل «او» میشود تا صحبتش را شروع کند. جلسه پیشرفت کرده است؟ بنیاد نخبگان پیشرفت کرده است؟ نخبگان پیشرفت کردهاند؟ داستان چیست؟
«او» شروع میکند. راجع به تعریف نخبگی، نخبه چه باید بکند و دیگران برای نخبگان چه باید بکنند صحبت میکند. علاوه بر هوش و زحمت، توفیق الهی را برای نخبه ضروری میداند و این نکته را ذکر میکند که انسان برجسته را به شرطی میتوان نخبه دانست که از هوش خود در راه خیر استفاده کند. مثال میزند که دزدی که با هوش و استعداد خود و حتی زحمت میتواند قفل ماشینی را چند ثانیهای باز کند که نخبه نیست، او دزد است! یاد موتورسیکلتم میافتم که نکند یکی از این دزدهای برجسته به سراغش رفته باشد!
از یک جای صحبت، دیگر صحبتهای «او» را رها میکنم. میروم در خیال خودم. به مفهوم پدری فکر میکنم. به این که پدری دارم که «ژنهایم» را از او به ارث بردهام و پدری که حالا، آن دورهای حسینیه، دارد صحبت میکند. در خیال خودم رابطه پدر پسری را مرور میکنم؛ اینکه چقدر دوستش دارم و چقدر دلم میخواهد سرم را بگذارم روی زانویش و او صورتم را نوازش کند. من مرد گنده، چقدر دلم اینها را میخواهد.
حساب امتیازهای خودمان و «او» را رها کردهام. رفتهام روی مفهوم پدر پسری نشستهام. رابطه پدر فرزندی، امتیازبندی دارد؟ حساب و کتاب دارد؟ بیخیال امتیازها میشوم. کاستی حرف و رفتار خودمان را کنار میگذارم و خوبیها را به حساب وظیفه میگذارم.
به این فکر میکنم که از فراز سالها، حالا دیگر برای نظرم احترام بیشتری قائلم. شاید صددرصد نظراتم با «او» با «پدرم» یکی نیست. در ذهنم مسائلی هست که متفاوت با او صورتبندی میشود و متفاوت با او پاسخ داده میشود و البته صدها برابر، مواردی که عیناً مثل او فکر میکنم.
به این فکر میکنم اصلاً مگر پسر باید عیناً مثل پدرش فکر کند؟ اصلاً مگر قرار است محبت و شیدایی ناشی از اندیشه باشد فقط؟ مگر رابطه من با پدر ژنیام اینطور است؟ نه، قلب باید کار خودش را بکند.
بااینحال، در خیالم از جایم بلند میشوم، روی این زیلوهای سفید - سرمهای طول حسینیه را طی میکنم. از آنیکی دو پله بالا میروم و پیش پایش زانو میزنم. سرم را روی زانویش میگذارم. دست به صورتم میکشد و گریه امانم نمیدهد که به او بگویم چقدر دلم میخواهد نوازشم کند و دعا.
امانم نمیدهد که به او بگویم چقدر شرمندهام از کمکاریهایم. به او بگویم که ذهنم بیش از این یاری نمیکند و نفسم بیش از این همراهی نمیکند. به او بگویم که کار نفسم از دست من خارج است و مگر او دعا کند. به او بگویم برایم نزد «حضرت صاحب» شفاعت کند که ازاینرو سیاه در گذرد. به او بگویم که ... رها کنم ...
من هنوز در خیالم. پسر بچهای که با او رفیق شده بودم، دور و برم میچرخد و انتظار شکلک دارد. من اما حالش را ندارم. دارم به دیروز و امروز و فردا فکر میکنم. به این که اگر او همالان صدا کند مرا و بگوید در این یازده سال از دفعه قبل که اینجا بودی تا الآن چه کردی؟ چه بگویم؟ چه جواب بدهم. اصلاً بین خودمان بماند، در این چند سال از این خجالت خیلی هم رغبت نداشتم بیایم در این حسینیه.
رها کنم ... بگذار رها کنم و بروم برای بچههای این خانمهای نخبه شکلک درآورم. بگذار بروم بنشینم روی موتورم و بروم به کارم برسم. بگذار همهمان برویم به کارهایمان برسیم. بگذار برویم و طرح آن جوان حملونقلی را پیگیری کنیم، بگذار برویم و مسئلههای صنعت فضایی را حل کنیم. بگذار برویم، مسائل مدارس را پیگیری کنیم. بگذار برویم معدن را جایگزین نفت کنیم و ...
بگذار برویم، من و رفقای نخبهام قول دادهایم خودمان را خرج راهِ «او»، خرج راهِ «پدرمان» کنیم ...