1401/06/15
نگاهی به زندگی خانم سبا بابائی (کونیکو یامامورا)
از سرزمین آفتاب
رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» در یادداشت زیر به معرفی خانم سبا بابائی (کونیکو یامامورا) تنها مادر شهید ژاپنی دوران دفاع مقدس پرداخته است.
بهشت زهرای تهران را در ذهنتان مجسم کنید؛ دشتی وسیع با درختان متعدد در گوشه و کنار که بر مزارها سایه انداختهاند. بخشی در این آرامستان که با بقیۀ قسمتها فرق میکند. آنجا، آرامگاه کسانی است که مرگ به سراغشان نیامده، بلکه به پیشواز مرگ رفتهاند. جانشان را گرفتهاند کف دستشان و آن را برای آرمانی بزرگ ، فدا کردهاند. ما با این قطعه کار داریم. در همین قطعه، کنار یکی از آن سنگهای سیاه و سفید، زنی را میبینید که چهرهاش حتی از دور، به ایرانیها نمیخورد. نزدیکش اگر شوید، چشمهای بادامی و چهرۀ شرق آسیاییاش را میبینید. به سنگ قبری که کنار آن نشسته و اشکهایش بر آن چکیده، نگاه کنید. آنوقت، هم نام خودش را میفهمید، هم درمییابید که چرا آنجا نشسته. او «کونیکو یامامورا»ست، تنها مادر شهید ژاپنی در ایران. نشسته تا برای پارۀ تنش دعا و قرآن بخواند؛ برای «شهید محمد بابایی»، پسر نوزدهسالهاش.
این زن، مثل خیلی از مردم دنیا، داشت در کشوری دور از مرزهای ایران، خیلی دور، زندگیاش را میکرد. نه فارسی بلد بود، نه چیزی از اسلام میدانست، نه در دورترین خیالهایش حتی گمان میکرد یک روز پا به سرزمینی بگذارد که آداب و رسوم و دین و پوشش مردمش از زمین تا آسمان با میهن او فرق میکند. اما تقدیر پر فراز و نشیبی انتظار وی را می کشید. این تقدیر، نه فقط شبیه یکی از آن ترانههاست که مادران ژاپنی، زیر سایۀ شکوفههای درخت گیلاس، برای دختران چشمبادامیشان میخوانند، نه فقط شبیه قصههایی که مادران ایرانی پیش از خواب به گوش فرزندانشان لالاییاش میکنند؛ بلکه شاید تلفیقی از دو.
کونیکو یامامورا خودش این تقدیر را اینطور وصف کرده: «نامم را دوست داشتم و خانوادهام و وطنم را و حتی آن شناسنامۀ ژاپنیام را که روزی روی صفحۀ آخرش علامت ضربدر خورد؛ علامتی که نشانۀ مرگ است یا ترک وطن و چه میدانستم که دست تقدیر، مرا از شهر «اشیا»، از توابع «کوبه»، استان «هیوگو»ی کشور ژاپن، به سرزمین ناشناختهای میبرد و نام و هویت دیگری پیدا میکنم با شناسنامهای دیگر.»
در این یادداشت، میخواهیم به این قصۀ شرقی نگاهی بیندازیم. برای اینکه نگاهمان آنقدر وسیع شود که هم کونیکو یامامورا را دقیق تماشا کند، هم «سبا بابایی» را (که اندکی بعد، با او آشنا خواهیم شد)، باید اول سری به اشیا بزنیم؛ به خاک حاصلخیز و کوههای سرسبز انبوهی که کودکی کونیکو را تماشا کردند.
کونیکو یامامورا، روز دهم ژانویۀ ۱۹۳۹ میلادی به دنیا آمد؛ یعنی درست سال شروع جنگ جهانی دوم. زندگی او هم مثل همۀ مردم سرزمینش، با این جنگ گره خورده. او از کودکی آموخته بود موقع شنیدن نفیر موشکهای آمریکایی، کلاه پارچهایاش را محکم روی سرش بکشد؛ «کلاهی که از جنس پارچه و داخلش از پنبه بود که اگر انفجاری رخ داد، از برخورد سنگ و چوب و سایر اشیا به سروصورت جلوگیری کند.» این کلاه پارچهای اما حریف ۳۲۵ بمبافکن ب۹ ارتش آمریکا که توکیو را با خاک یکسان کرد، نمیشد. وقتی «پسر کوچک» و «مرد چاق»، دو بمب اتمی آمریکایی بر سر هیروشیما و ناکازاکی فرود آمدند، زور کلاه فولادی هم به انفجار اتمی که قدرتی برابر هزاران تُن تیانتی داشت، نمیچربید. دختر سرزمین آفتاب، در روز حملۀ اتمی آمریکا، انگار خورشید را دو بار در آسمان کشورش دید. بعد، نوبت تماشای سربازان آمریکایی بود که در خاک ژاپن قدم میزدند، خاکستر مردگان انفجار را جارو میکردند و به دوشیزگان ژاپنی، پیشنهاد تنفروشی میدادند.
از اینجا که این قصه را نگاه میکنیم، نفرت از جنگ، وجود کوچک کونیکوی ژاپنی را فراگرفته. پس چه میشود که او سالها بعد، خودش نیروی پشتیبان نبردی دیگر میشود؟ چه میشود که رضا میدهد پسرانش در خط مقدم جنگی نابرابر، بجنگند؟
«اسدالله بابایی»، بازرگان جوان و مؤمن ایرانی، تقدیری بود که خدا سر راه کونیکوی بیستویکساله گذاشت. وقتی برای اولین بار کونیکو آقای بابایی را دید، وی در حال دعا کردن و ادای نماز بود. به گفته ی خود خانم کونیکو یامامورا در آن لحظه علاقه ای از جنس عشق در نگاه اول در دل وی به وجود آماده بود، اما چیز دیگری هم ذهن و قلب کونیکو جوان را به خود مشغول کرده بود و آن نماز مسلمانان بود. در فرهنگ ژاپنی و آیین شینتو تعظیم در برابر فرد و یا افراد و اشیا پدیده ای رایج بود، اما آنچه قلب و ذهن کونیکوی جوان را به شدت متوجه خود کرده بود آن بود که جلوی آقای بابایی مسلمان فردی نبود و از این رو تعظیم وی برای فرد یا شیئی نبود. خانم یامامورا بعدها این موضوع را اینگونه توصیف میکند، «به یاد دارم روزی از فلسفه ی نماز پرسیدم. در جوابم، او از صحبت کردن با خدا و نحوه ارتباط با خالق هستی حرف زد وگفت: «نماز سخن گفتن مخلوق با خالق یکتاست.» این برای من، که در آیین شینتو به خدایان متعدد معتقد بودم، حرف تازه ای بود. به هرکسی که میخواستیم احترام کنیم، در مقابلش تعظیم میکردیم. اما آقای بابایی گفت: «رکوع و سجده در مقابل خالق هستی شکرگزاری در مقابل نعمتی است که خالق در همه امور به ما بخشیده. همه انسانها مخلوقند و نباید به کسانی که نعمتی به ما نداده اند، و خود بنده خدا هستند، تعظیم کنیم.» همین موضوع، همین روح توحیدی جاری در جهان بینی اسلامی باعث شد تا کونیکوی جوان مسیر حرکت معنوی جدیدی را آغاز کند؛ حرکتی که در ادبیات اسلامی از آن به عنوان «هجرت» یاد می شود.
کونیکو با خانوادۀ کوچکش، از کشوری که بودا را در معبد شینتوی آن عبادت میکرد، به ایران آمد و آموخت چگونه نماز بخواند و کلمات خدا را در کتابش، قرآن، بفهمد و به آنها عمل کند. آشنایی کونیکو با این مفاهیم، مقارن شده بود با زمانی نفسگیر و مهم در ایران؛ زمان قیام امام خمینی دربرابر رژیم سلطنتی ؛ آن هم به پشتیبانی مردمی که از شکنجهها، فقر، تبعیض، قتلها، فساد و ظلم خاندان شاه خسته بودند و دلشان یک حکومت اسلامی و مردمی بر پایۀ عدل، اخلاق و انسانیت میخواست.
خانوادۀ کوچک کونیکو، از ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ شمسی، پابهپای نهضت مردمی امام خمینی آمدند، مبارزه کردند، شعار دادند و کنار مردم ایستادند تا خواستهشان که انقلاب اسلامی ایران بود، محقق شود. او تجربۀ پرفرازونشیبش را با فرزندانش اینطور در میان میگذاشت: «برای همسر و فرزندانم مقایسههایی بین شرایط سیاسی ژاپن پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی با شرایط ایران کردم و گفتم همانگونه که امروز مستشاران آمریکایی بالای سر ارتش شاهنشاهی هستند و بر آنان آقایی میکنند، پس از جنگ جهانی دوم، آمریکاییها به همین شکل بالای سر مردم ما چوب تنبیه گرفتند و به خیال خودشان آقایی کردند». این تجربهها و همدلیها سرانجام مردم را به شادی پیروزی انقلاب رساند. کونیکو از این شادی اینطور میگوید: «ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان آمده بودم، اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریام، بازیافتم.» حالا دیگر کونیکو یامامورا در ایران، هویتی ایرانی داشت: «سبا بابایی».
سبا کنار بقیۀ مردم، با امام خمینی دیدار کرد. از آن دیدار، اینطور میگوید: «نژاد ما به گونهای بود که از نقل یک واقعه، برخلاف ایرانیها، چندان احساساتی نمیشدیم، اما آنروز درحالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود، از امام برای شوهرم تعریف کردم و گفتم دوست داشتم من هم یکی از آن جماعت پاسدارانی باشم که جلوی امام ایستاده بودند که اگر ساواکیها تیراندازی کردند، تیر به من بخورد!»
هنوز شیرینی تحقق انقلاب، این رؤیای بزرگ، زیر زبان مردم ایران خوب مزه نکرده بود که دشمنی بزرگتری از راه رسید. رژیم بعث عراق، به رهبری صدّام حسین، با حمایت مستقیم آمریکا، به ایران حمله کرد. سبا باز هم پرواز بمبهای آمریکایی را بر فراز آسمان بالای سرش میدید. اینبار اما تجربۀ پیشین برابرش بود و میدانست چاره در تسلیم نیست. پس آستین بالا زد. کنار زنان غیور ایرانی، به پشتیبانی جبههها آمد. با نقاشیها و پوسترهایش، با فعالیتهای حمایتگرانهاش در مسجد محله برای کمک به رزمندهها، حتی با ملحفههای سفید خانهاش برای بستن زخم مجروحها، در این دفاع مشارکت کرد.
پس شوق مبارزه در راه حق و عدالت و دفاع از وطن و ملت را در دل پسرانش گذاشت. «محمد بابایی»، پسر نوجوان سبا، میخواست مثل برادرش، سلمان، به جبهه برود. محمد، تیزهوش و باانگیزه بود. برادرش در پشت بام خانه، آزمایشگاه کوچکی داشت و آنجا شیمی میخواند. استعداد مثال زدنی محمد نوید آینده ای درخشان علمی برای وی را به همراه داشت. اما تجاوز عراق، این فرصت را از او گرفت.
سالها پدرش، اسدالله، آیات قرآن را در وصف مؤمنان آنانی که برای دفاع از حق و عدالت جان خود را فدا می کردند خوانده بود و از ایثار آنها برایش خوانده بود. ایستادن مقابل ظلم و دفاع از مردم مظلوم بیگناه، آرمان محمد بود. میخواست سوادش را برای دین خرج کند.
بدون شک راهی کردن فرزند به جبهه های جنگ برای هر مادری امری بسیار سخت است و قطعا این موضوع در مورد خانم بابایی نیز همینگونه بوده است. اما شاید پیمودن این مسیر برای خانم بابایی که از پیش مسیر مشابه گذر از تعلقات را به خوبی پیموده بوده است، غیر ممکن نباشد. پس خودش موهای پسرش را کوتاه کرد، برایش دعا کرد و او را به جبهه فرستاد تا مینهایی را که بعثیها ناجوانمردانه در خاک ایران کاشته بودند، خنثی کند. حین یکی از همین عملیاتهای تخریب بود که گلولهای جمجمۀ جوان او را شکافت و روح بلند قهرمانش را به آسمان برد.
به بهشت زهرای تهران برگردید. با خیالتان، نزدیکتر بیایید. این زن شرقی را خوب تماشا کنید. او پس از جنگ، متوقف نشد. متوقف نشد، چون هربار که به یاد مجروحان بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی میافتاد، جانبازان شیمیایی سردشت ایران را جلوی چشمهایش میدید. زنان و مردان بیگناه ایرانی، با بمبهای شیمیایی عراق، مجروح شده بودند. کونیکو، سبا، این یگانه مادر شهید ژاپنی، ایستاده در نقطۀ تلاقی دو خاک، در اشتراکی تلخ و جانکاه میان دو کشور. او تا آخرین روز زندگی، برای تبیین ظلمی که بر این دو خاک رفته، گفت و نوشت و ترجمه کرد و کشید و هرگز دست از مبارزه برنداشت.
مرحومه سبا بابایی مادر شهید محمد بابایی جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱ به دلیل ضایعه تنفسی در بیمارستانی درتهران در گذشت. مزار وی در قطعه ۴۵ که مخصوص والدین شهدا است، قرار دارد.
«حمید حسام»، نویسندۀ خوب ایرانی به سراغش رفت، هفت سال از نزدیک خاطرات او را شنید و پابهپای تجربههایش قدم زد تا زندگینامهنوشتی از دل زیست سرشار او خلق کند. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که به همت انشارات «سورۀ مهر» چاپ شده، عصارۀ زندگی سبا بابایی است. همۀ نقل قولهایی که در این نوشتار خواندید، از همین کتاب برآمده. امام خامنه ای، رهبر انقلاب اسلامی، در تقریظ کتاب مذکور بیان داشتند: «سرگذشت پرماجرا و پرجاذبهی این بانوی دلاور، که با قلم رسا و شیوای حمید حسام نگارش یافته است، جدّاً خواندنی و آموختنی است. من این بانوی گرامی و همسر بزرگوار او را سالها پیش در خانهشان زیارت کردم. خاطرهی آن دیدار در ذهن من ماندگار است. آن روز جلالت قدر این زن و شوهر با ایمان و با صداقت و با گذشت را مثل امروز که این کتاب را خواندهام، نمیشناختم؛ تنها گوهر درخشانِ شهید عزیزشان بود که مرا مجذوب میکرد. رحمت و برکت الهی شامل حال رفتگان و ماندگان این خانواده باد.»
بهشت زهرای تهران را در ذهنتان مجسم کنید؛ دشتی وسیع با درختان متعدد در گوشه و کنار که بر مزارها سایه انداختهاند. بخشی در این آرامستان که با بقیۀ قسمتها فرق میکند. آنجا، آرامگاه کسانی است که مرگ به سراغشان نیامده، بلکه به پیشواز مرگ رفتهاند. جانشان را گرفتهاند کف دستشان و آن را برای آرمانی بزرگ ، فدا کردهاند. ما با این قطعه کار داریم. در همین قطعه، کنار یکی از آن سنگهای سیاه و سفید، زنی را میبینید که چهرهاش حتی از دور، به ایرانیها نمیخورد. نزدیکش اگر شوید، چشمهای بادامی و چهرۀ شرق آسیاییاش را میبینید. به سنگ قبری که کنار آن نشسته و اشکهایش بر آن چکیده، نگاه کنید. آنوقت، هم نام خودش را میفهمید، هم درمییابید که چرا آنجا نشسته. او «کونیکو یامامورا»ست، تنها مادر شهید ژاپنی در ایران. نشسته تا برای پارۀ تنش دعا و قرآن بخواند؛ برای «شهید محمد بابایی»، پسر نوزدهسالهاش.
این زن، مثل خیلی از مردم دنیا، داشت در کشوری دور از مرزهای ایران، خیلی دور، زندگیاش را میکرد. نه فارسی بلد بود، نه چیزی از اسلام میدانست، نه در دورترین خیالهایش حتی گمان میکرد یک روز پا به سرزمینی بگذارد که آداب و رسوم و دین و پوشش مردمش از زمین تا آسمان با میهن او فرق میکند. اما تقدیر پر فراز و نشیبی انتظار وی را می کشید. این تقدیر، نه فقط شبیه یکی از آن ترانههاست که مادران ژاپنی، زیر سایۀ شکوفههای درخت گیلاس، برای دختران چشمبادامیشان میخوانند، نه فقط شبیه قصههایی که مادران ایرانی پیش از خواب به گوش فرزندانشان لالاییاش میکنند؛ بلکه شاید تلفیقی از دو.
کونیکو یامامورا خودش این تقدیر را اینطور وصف کرده: «نامم را دوست داشتم و خانوادهام و وطنم را و حتی آن شناسنامۀ ژاپنیام را که روزی روی صفحۀ آخرش علامت ضربدر خورد؛ علامتی که نشانۀ مرگ است یا ترک وطن و چه میدانستم که دست تقدیر، مرا از شهر «اشیا»، از توابع «کوبه»، استان «هیوگو»ی کشور ژاپن، به سرزمین ناشناختهای میبرد و نام و هویت دیگری پیدا میکنم با شناسنامهای دیگر.»
در این یادداشت، میخواهیم به این قصۀ شرقی نگاهی بیندازیم. برای اینکه نگاهمان آنقدر وسیع شود که هم کونیکو یامامورا را دقیق تماشا کند، هم «سبا بابایی» را (که اندکی بعد، با او آشنا خواهیم شد)، باید اول سری به اشیا بزنیم؛ به خاک حاصلخیز و کوههای سرسبز انبوهی که کودکی کونیکو را تماشا کردند.
کونیکو یامامورا، روز دهم ژانویۀ ۱۹۳۹ میلادی به دنیا آمد؛ یعنی درست سال شروع جنگ جهانی دوم. زندگی او هم مثل همۀ مردم سرزمینش، با این جنگ گره خورده. او از کودکی آموخته بود موقع شنیدن نفیر موشکهای آمریکایی، کلاه پارچهایاش را محکم روی سرش بکشد؛ «کلاهی که از جنس پارچه و داخلش از پنبه بود که اگر انفجاری رخ داد، از برخورد سنگ و چوب و سایر اشیا به سروصورت جلوگیری کند.» این کلاه پارچهای اما حریف ۳۲۵ بمبافکن ب۹ ارتش آمریکا که توکیو را با خاک یکسان کرد، نمیشد. وقتی «پسر کوچک» و «مرد چاق»، دو بمب اتمی آمریکایی بر سر هیروشیما و ناکازاکی فرود آمدند، زور کلاه فولادی هم به انفجار اتمی که قدرتی برابر هزاران تُن تیانتی داشت، نمیچربید. دختر سرزمین آفتاب، در روز حملۀ اتمی آمریکا، انگار خورشید را دو بار در آسمان کشورش دید. بعد، نوبت تماشای سربازان آمریکایی بود که در خاک ژاپن قدم میزدند، خاکستر مردگان انفجار را جارو میکردند و به دوشیزگان ژاپنی، پیشنهاد تنفروشی میدادند.
از اینجا که این قصه را نگاه میکنیم، نفرت از جنگ، وجود کوچک کونیکوی ژاپنی را فراگرفته. پس چه میشود که او سالها بعد، خودش نیروی پشتیبان نبردی دیگر میشود؟ چه میشود که رضا میدهد پسرانش در خط مقدم جنگی نابرابر، بجنگند؟
«اسدالله بابایی»، بازرگان جوان و مؤمن ایرانی، تقدیری بود که خدا سر راه کونیکوی بیستویکساله گذاشت. وقتی برای اولین بار کونیکو آقای بابایی را دید، وی در حال دعا کردن و ادای نماز بود. به گفته ی خود خانم کونیکو یامامورا در آن لحظه علاقه ای از جنس عشق در نگاه اول در دل وی به وجود آماده بود، اما چیز دیگری هم ذهن و قلب کونیکو جوان را به خود مشغول کرده بود و آن نماز مسلمانان بود. در فرهنگ ژاپنی و آیین شینتو تعظیم در برابر فرد و یا افراد و اشیا پدیده ای رایج بود، اما آنچه قلب و ذهن کونیکوی جوان را به شدت متوجه خود کرده بود آن بود که جلوی آقای بابایی مسلمان فردی نبود و از این رو تعظیم وی برای فرد یا شیئی نبود. خانم یامامورا بعدها این موضوع را اینگونه توصیف میکند، «به یاد دارم روزی از فلسفه ی نماز پرسیدم. در جوابم، او از صحبت کردن با خدا و نحوه ارتباط با خالق هستی حرف زد وگفت: «نماز سخن گفتن مخلوق با خالق یکتاست.» این برای من، که در آیین شینتو به خدایان متعدد معتقد بودم، حرف تازه ای بود. به هرکسی که میخواستیم احترام کنیم، در مقابلش تعظیم میکردیم. اما آقای بابایی گفت: «رکوع و سجده در مقابل خالق هستی شکرگزاری در مقابل نعمتی است که خالق در همه امور به ما بخشیده. همه انسانها مخلوقند و نباید به کسانی که نعمتی به ما نداده اند، و خود بنده خدا هستند، تعظیم کنیم.» همین موضوع، همین روح توحیدی جاری در جهان بینی اسلامی باعث شد تا کونیکوی جوان مسیر حرکت معنوی جدیدی را آغاز کند؛ حرکتی که در ادبیات اسلامی از آن به عنوان «هجرت» یاد می شود.
کونیکو با خانوادۀ کوچکش، از کشوری که بودا را در معبد شینتوی آن عبادت میکرد، به ایران آمد و آموخت چگونه نماز بخواند و کلمات خدا را در کتابش، قرآن، بفهمد و به آنها عمل کند. آشنایی کونیکو با این مفاهیم، مقارن شده بود با زمانی نفسگیر و مهم در ایران؛ زمان قیام امام خمینی دربرابر رژیم سلطنتی ؛ آن هم به پشتیبانی مردمی که از شکنجهها، فقر، تبعیض، قتلها، فساد و ظلم خاندان شاه خسته بودند و دلشان یک حکومت اسلامی و مردمی بر پایۀ عدل، اخلاق و انسانیت میخواست.
خانوادۀ کوچک کونیکو، از ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ شمسی، پابهپای نهضت مردمی امام خمینی آمدند، مبارزه کردند، شعار دادند و کنار مردم ایستادند تا خواستهشان که انقلاب اسلامی ایران بود، محقق شود. او تجربۀ پرفرازونشیبش را با فرزندانش اینطور در میان میگذاشت: «برای همسر و فرزندانم مقایسههایی بین شرایط سیاسی ژاپن پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی با شرایط ایران کردم و گفتم همانگونه که امروز مستشاران آمریکایی بالای سر ارتش شاهنشاهی هستند و بر آنان آقایی میکنند، پس از جنگ جهانی دوم، آمریکاییها به همین شکل بالای سر مردم ما چوب تنبیه گرفتند و به خیال خودشان آقایی کردند». این تجربهها و همدلیها سرانجام مردم را به شادی پیروزی انقلاب رساند. کونیکو از این شادی اینطور میگوید: «ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان آمده بودم، اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریام، بازیافتم.» حالا دیگر کونیکو یامامورا در ایران، هویتی ایرانی داشت: «سبا بابایی».
سبا کنار بقیۀ مردم، با امام خمینی دیدار کرد. از آن دیدار، اینطور میگوید: «نژاد ما به گونهای بود که از نقل یک واقعه، برخلاف ایرانیها، چندان احساساتی نمیشدیم، اما آنروز درحالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود، از امام برای شوهرم تعریف کردم و گفتم دوست داشتم من هم یکی از آن جماعت پاسدارانی باشم که جلوی امام ایستاده بودند که اگر ساواکیها تیراندازی کردند، تیر به من بخورد!»
هنوز شیرینی تحقق انقلاب، این رؤیای بزرگ، زیر زبان مردم ایران خوب مزه نکرده بود که دشمنی بزرگتری از راه رسید. رژیم بعث عراق، به رهبری صدّام حسین، با حمایت مستقیم آمریکا، به ایران حمله کرد. سبا باز هم پرواز بمبهای آمریکایی را بر فراز آسمان بالای سرش میدید. اینبار اما تجربۀ پیشین برابرش بود و میدانست چاره در تسلیم نیست. پس آستین بالا زد. کنار زنان غیور ایرانی، به پشتیبانی جبههها آمد. با نقاشیها و پوسترهایش، با فعالیتهای حمایتگرانهاش در مسجد محله برای کمک به رزمندهها، حتی با ملحفههای سفید خانهاش برای بستن زخم مجروحها، در این دفاع مشارکت کرد.
پس شوق مبارزه در راه حق و عدالت و دفاع از وطن و ملت را در دل پسرانش گذاشت. «محمد بابایی»، پسر نوجوان سبا، میخواست مثل برادرش، سلمان، به جبهه برود. محمد، تیزهوش و باانگیزه بود. برادرش در پشت بام خانه، آزمایشگاه کوچکی داشت و آنجا شیمی میخواند. استعداد مثال زدنی محمد نوید آینده ای درخشان علمی برای وی را به همراه داشت. اما تجاوز عراق، این فرصت را از او گرفت.
سالها پدرش، اسدالله، آیات قرآن را در وصف مؤمنان آنانی که برای دفاع از حق و عدالت جان خود را فدا می کردند خوانده بود و از ایثار آنها برایش خوانده بود. ایستادن مقابل ظلم و دفاع از مردم مظلوم بیگناه، آرمان محمد بود. میخواست سوادش را برای دین خرج کند.
بدون شک راهی کردن فرزند به جبهه های جنگ برای هر مادری امری بسیار سخت است و قطعا این موضوع در مورد خانم بابایی نیز همینگونه بوده است. اما شاید پیمودن این مسیر برای خانم بابایی که از پیش مسیر مشابه گذر از تعلقات را به خوبی پیموده بوده است، غیر ممکن نباشد. پس خودش موهای پسرش را کوتاه کرد، برایش دعا کرد و او را به جبهه فرستاد تا مینهایی را که بعثیها ناجوانمردانه در خاک ایران کاشته بودند، خنثی کند. حین یکی از همین عملیاتهای تخریب بود که گلولهای جمجمۀ جوان او را شکافت و روح بلند قهرمانش را به آسمان برد.
به بهشت زهرای تهران برگردید. با خیالتان، نزدیکتر بیایید. این زن شرقی را خوب تماشا کنید. او پس از جنگ، متوقف نشد. متوقف نشد، چون هربار که به یاد مجروحان بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی میافتاد، جانبازان شیمیایی سردشت ایران را جلوی چشمهایش میدید. زنان و مردان بیگناه ایرانی، با بمبهای شیمیایی عراق، مجروح شده بودند. کونیکو، سبا، این یگانه مادر شهید ژاپنی، ایستاده در نقطۀ تلاقی دو خاک، در اشتراکی تلخ و جانکاه میان دو کشور. او تا آخرین روز زندگی، برای تبیین ظلمی که بر این دو خاک رفته، گفت و نوشت و ترجمه کرد و کشید و هرگز دست از مبارزه برنداشت.
مرحومه سبا بابایی مادر شهید محمد بابایی جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱ به دلیل ضایعه تنفسی در بیمارستانی درتهران در گذشت. مزار وی در قطعه ۴۵ که مخصوص والدین شهدا است، قرار دارد.
«حمید حسام»، نویسندۀ خوب ایرانی به سراغش رفت، هفت سال از نزدیک خاطرات او را شنید و پابهپای تجربههایش قدم زد تا زندگینامهنوشتی از دل زیست سرشار او خلق کند. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که به همت انشارات «سورۀ مهر» چاپ شده، عصارۀ زندگی سبا بابایی است. همۀ نقل قولهایی که در این نوشتار خواندید، از همین کتاب برآمده. امام خامنه ای، رهبر انقلاب اسلامی، در تقریظ کتاب مذکور بیان داشتند: «سرگذشت پرماجرا و پرجاذبهی این بانوی دلاور، که با قلم رسا و شیوای حمید حسام نگارش یافته است، جدّاً خواندنی و آموختنی است. من این بانوی گرامی و همسر بزرگوار او را سالها پیش در خانهشان زیارت کردم. خاطرهی آن دیدار در ذهن من ماندگار است. آن روز جلالت قدر این زن و شوهر با ایمان و با صداقت و با گذشت را مثل امروز که این کتاب را خواندهام، نمیشناختم؛ تنها گوهر درخشانِ شهید عزیزشان بود که مرا مجذوب میکرد. رحمت و برکت الهی شامل حال رفتگان و ماندگان این خانواده باد.»