1401/06/15
گفتوگو با نویسنده کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»
او را خدا انتخاب کرده بود
خانم سبا بابایی (کونیکو یامامورا)، مادر شهید محمد بابایی، بعد از طی یک دوره بیماری ۱۰ تیرماه ۱۴۰۱ دعوت حق را لبیک گفت. وی پیش از این در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» به بیان روایت زندگی و سرنوشت خویش پرداخته بود؛ کتابی که مورد تحسین رهبر معظم انقلاب هم قرار گرفت و تقریظی بر آن نوشتند؛ کتابی با یک سوژه یکتا و منحصربهفرد که تجربه جدیدی برای مخاطب ایرانی رقم میزند. یک خانم اهل ژاپن که با ازدواج با همسر ایرانیاش مسلمان شده و یکسالواندی بعد از ازدواج به ایران میآید تا وقایع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی رحمةاللهعلیه را از نزدیک ببیند و شاهد حوادث متعددی از جمله دفاع مقدس باشد و یکی از فرزندانش را هم در همین راه تقدیم انقلاب اسلامی کند. رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» به گفتوگو با آقای حمید حسام، نویسنده کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» پرداخته است.
خانم بابایی یا بهعبارات بهتر کونیکو یامامورا در نسبت با شما و امثال شما که رزمنده هستید از مسیر متفاوتی به انقلاب اسلامی و امام خمینی رحمهاللهعلیه رسیده بود. این مسیر بدون مشکل و معضل نبوده است. قدری از این مسیر و مشکلاتش بگویید.
برای خانم بابایی از خم و راست شدن رکوع و سجود نماز که نمیداند چیست، سؤال ایجاد میشود و آشناییاش با اسلام از اینجا گره میخورد. مباحث شرعی، اعتقادی و معرفتی در باورهای آقای بابایی خیلی عمیق و ریشهدار بوده، اما برای خانم بابایی به آن اندازه نبوده است. آن علاقه و عشق خاکی بوده، اما اینهم نبوده که فقط گفته این سه کلمه را بدان و نداند این سه کلمه چیست. میدانسته این دروازه ورود به تشرف به اسلام است.
خانواده ایشان بعد از اینکه متوجه میشوند دخترشان قرار است با یک ایرانی مسلمان ازدواج کند، دو اشکال برایشان پیش میآید؛ یکی اینکه ایران کجای جغرافیای دنیاست و دیگری هم ناآشنایی با اسلام است. در حد خیلی سطحی و روبنایی به اسلام شناخت داشتند تا این حد که یک مسلمان میتواند چهار تا زن بگیرد و نمیتواند شراب و گوشت خوک بخورد. به همین خاطر، کره جغرافیایی در مدرسه را میچرخانند و ایران را پیدا میکنند که کجاست.
این در ذهن خانم بابایی فعلی و کونیکوی آن روز از اسلام بود؛ اما وقتی آرامش و سکون آقای بابایی در کلاس انگلیسی آموزشگاه را میبیند، این آرامش برایش خیلی جذاب و سؤالبرانگیز میشود. ژاپنیها در آیینهایشان خمشدن تا حد رکوع را در مقابل یک شخص دارند، اما وقتی ایشان رکوع و خمشدن کامل را میبیند که آدمی مقابلش نیست، این سؤال گره قصهای قشنگی را ایجاد میکند که من این خط را دنبال کردم.
خانم بابایی نه با نگاه تعبدی و خیلی عمیق دینی، بلکه با نگاه قشنگ اخلاقی و فطری اسلام را ابتدا میپذیرد؛ اما من یک چیزی را در ورای همه اینها احساس میکنم؛ اینکه اینها محاسبات زمینی و خاکی و قصهای است که دارد در استان کیوتو اتفاق میافتد. انگار در صحیفه الهی قرار است اتفاقی رقم بخورد و آدمی کیلومترها آنطرفتر از ایران انتخاب شود و انعکاسدهنده خیلی اتفاقات بزرگی باشد که فقط برای این زن در جامعه ایران اتفاق افتاده است. این را با قاطعیت میشود گفت. ما مادر شهید پرخاطره زیاد داریم. ژاپنی مسلمان شده هم در ایران زیاد داریم، اما مادر شهید ژاپنی مسلمان شده فقط خانم کونیکو یاماموراست. به نظرم تمام بزرگی ایشان به این موضوع ختم نمیشود، چراکه خانم بابایی سفیر تمامعیار فرهنگی است. اگر ما بخواهیم شخصیت ایشان و لایههای عمیق فکریاش را از طفولیت تا نوجوانی و هجرتش از ژاپن به ایران بررسی و کالبدشکافی کنیم، میبینیم که ایشان دو تا هجرت کرده است؛ یک هجرت جغرافیایی است که از ژاپن به ایران در سال ۱۳۳۷ اتفاق میافتد. یک هجرت هم اعتقادی است که از آیین شینتو که مرامنامه فکری بودائیستها در ژاپن آن سالهاست به اسلام و شیعه تشرف پیدا میکند. هرچه زمان جلو میرود هجرت دوم معنای خودش را در کتاب بیشتر پیدا میکند و هرچه جلو میآید، درسهایی در قالب اتفاقات و حادثهها برای این خانم پیش میآید که اینها از ایشان آدم متفاوتی را میسازد.
در آن سالی که ایشان در قالب مترجم با تیم نه نفره جانبازان شیمیایی همسفر بود و ما را همراهی میکرد، صحنهای در دانشکده اقتصاد هیروشیما اتفاق افتاد که فراموش نمیکنم. آنجا اولین صحنه مواجهه بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما با بازماندگان شیمیایی دفاع هشتساله ما بود. وقتی ماجرای بمباران شیمیایی عراق را از زبان بچههای شیمیایی ما برای ژاپنیها ترجمه میکرد، ایشان گریه میکرد. این اشکی که بهصورت خانم بابایی آمد برای من دروازه و دهلیز به دنیای بزرگی بود که باز شد و احساس کردم این تفاوت تفکر بودایی و اسلام و آیین شینتو و شیعه و زیستن در محیط ژاپن تا بیست سالگی و بعد در ایران میتواند در گفتار ایشان آشکار شود. من ابتدا این احساس را در مقام مترجمی از ایشان دیدم، اما بسامد این اشک را جایجای خاطراتش پیدا کردم.
وقتی بمباران اتمی اتفاق میافتد، ایشان هفت سالش بوده است. این اتفاق آدم متعصبی از این آدم نمیسازد، فقط بغض و کینه به آمریکاییها پیدا میکند و احساس ترحم خیلی زیادی به شهروندهای خودش ندارد؛ اما درباره دفاع مقدس جملهای دارد که میگوید این دفاع بهمعنی واقعی مقدس بوده؛ چون برگرفته از معارف اعتقادی و دینی است. بعد در جملهای عجیبتر میگوید من غرور شکستشده خودم در ژاپن را در فضای دفاع مقدس احیا کردم. این تقابل برای من خیلی زیبا بود.
بغضی که از بمباران اتمی هیروشیما شروع و در ادامه هم همراه ایشان بوده، ترجمه این بغض در زندگی ایشان بعد از تشرف به اسلام و ورود به ایران و انقلاب اسلامی چیست؟!
بله، عمیقاً این بغض و حقد و کینه را داشت. شاید بعضی از اتفاقات در گذر زمان برای ما کمرنگ شده باشد، اما برای ایشان خیلی عمیق و ریشهدار بود و کوتاه نمیآمد؛ مثلاً، در بحث مدافعین حرم، شهید سلیمانی، دفاع از فرمایشات رهبر انقلاب و موضعگیریهای مختلف و مباحث الزام و پایبندی به محرمات و واجبات، همان دختری بود که با چادر دارد در سال ۵۸ زیر سیمخاردارها سینهخیز میرود و آموزش میبیند. همان آدم است، بلکه عمیقتر!
همهجا این الزام هست؛ مثلاً یک خاطرهای از مسابقات شترسواری در مصر در کنار اهرام مصر تعریف میکند که آنجا هر چه اصرار میکنند آقایی باید کنار شما بنشیند و شما دست او را بگیرید تا شتری که بلند میشود، شما را نیندازد، ولی نمیپذیرد. برای اینکه نشان بدهد که این شهامت را دارد، همانجوری که چادر هم سرش هست، وقتی شتر بلند میشود، دستش را با علامت پیروزی بالا میبرد. خب، این چیز ساده در وادی امر نشان میدهد، اما حکایت از آن نگاه عمیق معرفتی در مباحث فکری ایشان دارد.
شاید بچههایی که در دبیرستان دخترانه در همان سالهای ۵۸ و ۵۹ محصل ایشان در نقاشی و خط و هنر بودند از او خاطرات اینچنینی در موضوعات اعتقادی داشته باشند. در مباحث سیاسی و اعتقادی هم دقیقاً همان آدم ابتدای انقلاب بود. ایشان دو بار با حضرت امام و رهبر انقلاب دیدار میکند و بارها از این دیدارها برای من تعریف میکرد. یکی از قشنگترین صحنههای زندگی خودش را که همیشه در خاطراتش تعریف میکرد، همین دیدارها بود. نگاه ولایی در ایشان خیلی عمیق بود. ایشان سلسله ولایت را -از رسول خدا تا ولیفقیه- یک سلسله جاری و متصل میدید.
اینها حرفهایی است که ماها در فضای خودمان خیلی میگوییم و میزنیم، اما برای خانمی که فارسی بلد نبوده، کنار دو بچهاش زبان فارسی را کلاس اول مشق میکند و میخواند، او را خیلی خاص و منحصربهفرد میکند.
به کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» برگردیم.
این کتاب چند سالی است که نوشتهشده و یکی از آرزوهای من این بود که علیرغم معرفی کتاب، این خانم معرفی و شناسانده بشود؛ چون با تمام وجود باورم این است که این آدم بیتکرار است. من با خیلی آدمها ارتباط داشتم و در جنگ با آنها زندگی کردم، اما برای هیچکدامشان بهجز این خانم تعصب اینچنینی نداشتم؛ چون ایشان فردی یگانه و تک و منحصربهفرد بود. درباره تقریظ هم باورم این بود که حکمتی در این تقریظ بوده و حضرت آقا این حکمت را در این تقریظ نشان دادند که چقدر همهچیز را درست میبینند، این سوژه را چقدر دقیق خوب میشناسند و از تأثیرات سفیر فرهنگی بهخوبی واقفاند.
نکته خیلی جالب کتاب برای من شخصیت پررنگ و پیامبرگونه آقای مرحوم اسداللّه بابایی یزدیِ مؤمنِ ریشهدار است که خانمی که اعتقاد وحدانی ندارد، او را هنرمندانه و صبورانه با مشی و سلوک پیامبر در مسیر اسلام قرار میدهد و برگرفته از سوره سبا، اسمش را سبا و اسم دخترش را هم بلقیس میگذارد. ببینید چقدر این نگاه تعبدی است. این مال سالهای ۳۷ تا ۳۹ است و هنوز خرداد ۴۲ اتفاق نیفتاده و نهضت امام شکل نگرفته است.
هر کدام از موضوعاتی که آقای بابایی برای معرفی به خانمش با آن مواجه بوده مثل معرفی حجاب، آشنایی با نماز و حضرات معصومین، میتوانسته روشهای مختلفی داشته باشد، اما آن کاری که باید یک پیامبر بکند، او برای خانمش انجام داده است. من خیلی اِبا ندارم از اینکه واژه پیامبری را برای آقای اسداللّه بابایی بهکار ببرم، چراکه واقعاً اینگونه عمل کرده است و میبینم چقدر ریشهدار است. وقتی بچهاش به شهادت میرسد، مثل خیلی از مادران شهدا هاتفی در درونش به او میگوید که دارد اتفاقی برایت میافتد. وقتی خبر را میشنود، خودش میگوید مثل مادران شهید ایرانی شروع به سینهزدن کردم و آن درد سنگینی که مثل کوه روی قلبم بود، یکباره آرام شد. میگوید مثل حضرت زینب برای این کار صبوری کردم. خب، این حرف را من اگر از صدها مادر شهید بشنوم بهاندازهای که از خانم کونیکو یامامورا بشنوم برایم جالب نیست. خیلی چیز عجیبی است. واقعاً نمیشود تعبیری برایش بهکار برد. انگار خداوند ایشان را انتخابکرده که از مقابل چشمش دنیایی از حوادث را عبور بدهد؛ هم خرداد ۴۲ را ببیند، هم بمباران اتمی هیروشیما را ببیند و هم پیروزی انقلاب اسلامی را ببیند. یا آن درگیریهایی که در خیابان نیروهوایی در مواجهه نیروهای گارد شاهنشاهی با افسران و همافران نیرو هوایی است و ایشان از پشتبام تیر از دور و برش رد شود و کوکتل مولتوف بسازد، چیز عجیبی است. یا در صحنه انقلاب جزء اولین خانمهایی باشد که آموزش بسیجی ببیند و روی کارتش بنویسند عضو بسیج مستضعفین، کونیکو یامامورا اهل ژاپن! این خیلی چیز جالبی است.
این موضوعات در کنار اتفاقات عجیبغریب فرهنگی که بعداً برایش میافتد، به نظر من نشان میدهد که سرپل ارتباط ایران و ژاپن در موضوع مصدومین شیمیایی یکی از ارکان خیلی قویاش خانم سبا بابایی است.
در روند نگارش کتاب با چه مفاهیم و موضوعات جالبی روبهرو شدید که در ذهن شما ماندگار شده است؟
وقتی این کتاب قبل از تقریظ این تعداد چاپ شود، فقط و فقط به این برمیگردد که برای مخاطب این شخصیت جذاب بوده و این سوژه آنها را همراه کرده است. البته من به قصهها و حادثهها فقط اکتفا نکردم. میدانستم که برای خواننده کتاب آشنایی با آیینها و سنتهای ژاپن جذاب است. در این قصه سعی کردم از مجرای روایتهای خانم بابایی و مقداری تحقیقات پیرامونی ورود عمیقی به آشنایی با زبان و یادگیری هنرهای دختران ژاپنی قبل از ازدواج داشته باشم. این موضوعات برای خوانندگان خیلی جذاب بوده و در بازخوردهایشان در فضاهای مختلف اینها را خواندم؛ اما گل مباحثشان هنر آقای بابایی است که به نظرم فصل مشترک سلیقههای مختلف بوده و اسم این مرد به تعبیر خانم بابایی فقط آقا بوده است.
خانم بابایی اولین کلمه فارسی که یاد میگیرد آقا و خانم است. آقای بابایی به ایشان میگوید از این به بعد من شما را خانم صدا میکنم و شما میتوانید من را آقا صدا کنید. به همین خاطر ایشان کلمه آقا را برای آقای بابایی بهکار میبرد. در گفتوگوهایی که من با خانم بابایی داشتم، به ایشان گفتم تکرار واژه آقا خواننده را مقداری خسته میکند و ما در فرهنگمان آقا را آدم بالاسر میدانیم و آن صمیمیت در گفتگو و مواجهه زن و شوهر کمرنگ میشود، اگر اجازه دهید گاهی از زبان شما ایشان را اسد خطاب کنم. ایشان خیلی محکم به من گفت تا روز آخر یک بار ایشان را اسد یا اسداللّه صدا نکردم! ایشان تا آخر برای من آقا بود و من برای ایشان خانم بودم.
این قضیه برای من خیلی جذاب و زیباست. این دوکلمه اولین کلماتی بود که ایشان گرفت و آنها همیشه از آن استفاده میکردند و بهمعنی واقعی کلمه برای هم آقا و خانم بودند.
بهعنوان موضع نهایی کمی هم از ملاحظاتی بگویید که در حین نگارش کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» روبهرو بودید و سعی کردید آنها را مدنظر قرار دهید.
مولوی تعبیری دارد که میگوید:
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
یعنی اگر آب دریا را هم در کوزه بریزید بهاندازه سهم یکروزه خودش گنجایش این را دارد، اما طعمش طعم دریاست؛ چون آبش آب دریاست. خاطرات خانم بابایی حکم دریا و کتابکردنش حکم بردن در کوزه است؛ یعنی کتاب گنجایشی برای ظرفیت بیان حادثههایی که برای این آدم گذشته ندارد؛ اما ما باید طعمی از طعم دریا را به خواننده بچشانیم. از این جهت من کار خیلی دشواری داشتم و با دوست عزیزم آقای مسعود امیرخانی که در معیت و همراهی هم این کار را انجام دادیم و جلو بردیم این بود که اینهمه حادثهها و اتفاقات را چطور در زنجیره مرتبط با هم و در توالی قصهای که انسجام و انداموارگی داشته باشد، بیاوریم.
شما وقتی مصاحبه میگیرید، مجموعهای از اقبال پراکنده و گاه متعارضی کنار شما قرار میگیرد. یکدستکردن و انسجامبخشی آن، کار سادهای نیست. از این جهت، من رئوس اتفاقاتی که برای ایشان افتاده، نه فقط اتفاقات ظاهری که به چشم مشاهده میشده، بلکه اتفاقاتی که در درونش میافتاده را بازگو کردم. خود ایشان میگوید من اسرار زندگیام را که اسرار درونم هست، برای حسام بازگو کردم. من قصه زندگی عاشقانهشان و آشنایی با شوهرشان را به این حدی که برای بنده گفت قبلاً برای خیلیها نگفته بود. این نکته خیلی مهمی است که ما در بحث نگارش چنین چالشی را داشتیم.
نکته بعدی اینکه ایشان در سن هشتاد سالگی خیلی از اتفاقات را به شکل کلی یادش بود و ما ناچار بودیم که روایتهای پیرامونی را از همراهان، خانواده و حتی همرزمهای محمد بشنویم و بعد با خانم بابایی بررسی کنیم؛ چون روایت متنی است و جایی در پاورقی و پینویس ندارد، جایش در متن روایت است که از زاویه دید راوی باید بیان شود. در واقع، آن گزیدهکاری باید اتفاق بیفتد، اما چیزی از قلم نیفتد. این کار سختی بود. من میتوانستم برشی از زندگی ایشان بیاورم، اما این کار را نکردم؛ چون میخواستم خواننده با همه اتفاقات زندگی ایشان آشنا شود؛ مثل رنگینکمانی که بعد از یک صبح بهاری طبیعت را نقاشی میکند و رنگهای مختلف را کنارهم میگذارد، چشم خواننده از دیدن اینهمه اتفاق لذت ببرد.
نکته پایانی که جا دارد بنده بگویم این است که کار اینچنینی تیمی است. قبل از بنده، افراد متعددی طی سی سال سراغ ایشان آمده بودند که خاطراتش را بنویسند، ولی ایشان اجازه ندادند؛ اما وقتی کتاب «سفر به روایت سرفهها»، ماجرای آن نُه جانباز را نوشتم، ایشان اجازه داد که خاطراتش را بنویسم.
البته من بدون همکاری و همراهی آقای مسعود امیرخانی نمیتوانستم این کار را انجام دهم. همانطوری که در مقدمه کتاب هم گفتهام، آقای امیرخانی گام اول و اصلی را با حوصله و صبوری در گرفتن مصاحبه با دهها نفر انجام داد؛ ضمن اینکه اشراف خیلی خوبی هم روی مباحث ترجمه دارد، با همفکری ایشان بنا را بر این گذاشتیم که یک زبان ساده در روایت انتخاب کنیم که قابلیت ترجمه به زبانهای مختلف را هم داشته باشد.
ما در مباحث تاریخ شفاهی و خاطره باید زنگ صدای راوی را به گوش خواننده برسانیم؛ یعنی شخصیت نویسنده خودش را در قالب کلمات پنهان نکند و به خواننده تحمیل کند. من تعمداً این زبان روان را انتخاب کردم که خانم بابایی در ذهنیت خواننده کتاب پررنگ شود و او را ببیند که این قاعده الزامآور در نگارش هم هست.
خانم بابایی یا بهعبارات بهتر کونیکو یامامورا در نسبت با شما و امثال شما که رزمنده هستید از مسیر متفاوتی به انقلاب اسلامی و امام خمینی رحمهاللهعلیه رسیده بود. این مسیر بدون مشکل و معضل نبوده است. قدری از این مسیر و مشکلاتش بگویید.
برای خانم بابایی از خم و راست شدن رکوع و سجود نماز که نمیداند چیست، سؤال ایجاد میشود و آشناییاش با اسلام از اینجا گره میخورد. مباحث شرعی، اعتقادی و معرفتی در باورهای آقای بابایی خیلی عمیق و ریشهدار بوده، اما برای خانم بابایی به آن اندازه نبوده است. آن علاقه و عشق خاکی بوده، اما اینهم نبوده که فقط گفته این سه کلمه را بدان و نداند این سه کلمه چیست. میدانسته این دروازه ورود به تشرف به اسلام است.
خانواده ایشان بعد از اینکه متوجه میشوند دخترشان قرار است با یک ایرانی مسلمان ازدواج کند، دو اشکال برایشان پیش میآید؛ یکی اینکه ایران کجای جغرافیای دنیاست و دیگری هم ناآشنایی با اسلام است. در حد خیلی سطحی و روبنایی به اسلام شناخت داشتند تا این حد که یک مسلمان میتواند چهار تا زن بگیرد و نمیتواند شراب و گوشت خوک بخورد. به همین خاطر، کره جغرافیایی در مدرسه را میچرخانند و ایران را پیدا میکنند که کجاست.
این در ذهن خانم بابایی فعلی و کونیکوی آن روز از اسلام بود؛ اما وقتی آرامش و سکون آقای بابایی در کلاس انگلیسی آموزشگاه را میبیند، این آرامش برایش خیلی جذاب و سؤالبرانگیز میشود. ژاپنیها در آیینهایشان خمشدن تا حد رکوع را در مقابل یک شخص دارند، اما وقتی ایشان رکوع و خمشدن کامل را میبیند که آدمی مقابلش نیست، این سؤال گره قصهای قشنگی را ایجاد میکند که من این خط را دنبال کردم.
خانم بابایی نه با نگاه تعبدی و خیلی عمیق دینی، بلکه با نگاه قشنگ اخلاقی و فطری اسلام را ابتدا میپذیرد؛ اما من یک چیزی را در ورای همه اینها احساس میکنم؛ اینکه اینها محاسبات زمینی و خاکی و قصهای است که دارد در استان کیوتو اتفاق میافتد. انگار در صحیفه الهی قرار است اتفاقی رقم بخورد و آدمی کیلومترها آنطرفتر از ایران انتخاب شود و انعکاسدهنده خیلی اتفاقات بزرگی باشد که فقط برای این زن در جامعه ایران اتفاق افتاده است. این را با قاطعیت میشود گفت. ما مادر شهید پرخاطره زیاد داریم. ژاپنی مسلمان شده هم در ایران زیاد داریم، اما مادر شهید ژاپنی مسلمان شده فقط خانم کونیکو یاماموراست. به نظرم تمام بزرگی ایشان به این موضوع ختم نمیشود، چراکه خانم بابایی سفیر تمامعیار فرهنگی است. اگر ما بخواهیم شخصیت ایشان و لایههای عمیق فکریاش را از طفولیت تا نوجوانی و هجرتش از ژاپن به ایران بررسی و کالبدشکافی کنیم، میبینیم که ایشان دو تا هجرت کرده است؛ یک هجرت جغرافیایی است که از ژاپن به ایران در سال ۱۳۳۷ اتفاق میافتد. یک هجرت هم اعتقادی است که از آیین شینتو که مرامنامه فکری بودائیستها در ژاپن آن سالهاست به اسلام و شیعه تشرف پیدا میکند. هرچه زمان جلو میرود هجرت دوم معنای خودش را در کتاب بیشتر پیدا میکند و هرچه جلو میآید، درسهایی در قالب اتفاقات و حادثهها برای این خانم پیش میآید که اینها از ایشان آدم متفاوتی را میسازد.
در آن سالی که ایشان در قالب مترجم با تیم نه نفره جانبازان شیمیایی همسفر بود و ما را همراهی میکرد، صحنهای در دانشکده اقتصاد هیروشیما اتفاق افتاد که فراموش نمیکنم. آنجا اولین صحنه مواجهه بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما با بازماندگان شیمیایی دفاع هشتساله ما بود. وقتی ماجرای بمباران شیمیایی عراق را از زبان بچههای شیمیایی ما برای ژاپنیها ترجمه میکرد، ایشان گریه میکرد. این اشکی که بهصورت خانم بابایی آمد برای من دروازه و دهلیز به دنیای بزرگی بود که باز شد و احساس کردم این تفاوت تفکر بودایی و اسلام و آیین شینتو و شیعه و زیستن در محیط ژاپن تا بیست سالگی و بعد در ایران میتواند در گفتار ایشان آشکار شود. من ابتدا این احساس را در مقام مترجمی از ایشان دیدم، اما بسامد این اشک را جایجای خاطراتش پیدا کردم.
وقتی بمباران اتمی اتفاق میافتد، ایشان هفت سالش بوده است. این اتفاق آدم متعصبی از این آدم نمیسازد، فقط بغض و کینه به آمریکاییها پیدا میکند و احساس ترحم خیلی زیادی به شهروندهای خودش ندارد؛ اما درباره دفاع مقدس جملهای دارد که میگوید این دفاع بهمعنی واقعی مقدس بوده؛ چون برگرفته از معارف اعتقادی و دینی است. بعد در جملهای عجیبتر میگوید من غرور شکستشده خودم در ژاپن را در فضای دفاع مقدس احیا کردم. این تقابل برای من خیلی زیبا بود.
بغضی که از بمباران اتمی هیروشیما شروع و در ادامه هم همراه ایشان بوده، ترجمه این بغض در زندگی ایشان بعد از تشرف به اسلام و ورود به ایران و انقلاب اسلامی چیست؟!
بله، عمیقاً این بغض و حقد و کینه را داشت. شاید بعضی از اتفاقات در گذر زمان برای ما کمرنگ شده باشد، اما برای ایشان خیلی عمیق و ریشهدار بود و کوتاه نمیآمد؛ مثلاً، در بحث مدافعین حرم، شهید سلیمانی، دفاع از فرمایشات رهبر انقلاب و موضعگیریهای مختلف و مباحث الزام و پایبندی به محرمات و واجبات، همان دختری بود که با چادر دارد در سال ۵۸ زیر سیمخاردارها سینهخیز میرود و آموزش میبیند. همان آدم است، بلکه عمیقتر!
همهجا این الزام هست؛ مثلاً یک خاطرهای از مسابقات شترسواری در مصر در کنار اهرام مصر تعریف میکند که آنجا هر چه اصرار میکنند آقایی باید کنار شما بنشیند و شما دست او را بگیرید تا شتری که بلند میشود، شما را نیندازد، ولی نمیپذیرد. برای اینکه نشان بدهد که این شهامت را دارد، همانجوری که چادر هم سرش هست، وقتی شتر بلند میشود، دستش را با علامت پیروزی بالا میبرد. خب، این چیز ساده در وادی امر نشان میدهد، اما حکایت از آن نگاه عمیق معرفتی در مباحث فکری ایشان دارد.
شاید بچههایی که در دبیرستان دخترانه در همان سالهای ۵۸ و ۵۹ محصل ایشان در نقاشی و خط و هنر بودند از او خاطرات اینچنینی در موضوعات اعتقادی داشته باشند. در مباحث سیاسی و اعتقادی هم دقیقاً همان آدم ابتدای انقلاب بود. ایشان دو بار با حضرت امام و رهبر انقلاب دیدار میکند و بارها از این دیدارها برای من تعریف میکرد. یکی از قشنگترین صحنههای زندگی خودش را که همیشه در خاطراتش تعریف میکرد، همین دیدارها بود. نگاه ولایی در ایشان خیلی عمیق بود. ایشان سلسله ولایت را -از رسول خدا تا ولیفقیه- یک سلسله جاری و متصل میدید.
اینها حرفهایی است که ماها در فضای خودمان خیلی میگوییم و میزنیم، اما برای خانمی که فارسی بلد نبوده، کنار دو بچهاش زبان فارسی را کلاس اول مشق میکند و میخواند، او را خیلی خاص و منحصربهفرد میکند.
به کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» برگردیم.
این کتاب چند سالی است که نوشتهشده و یکی از آرزوهای من این بود که علیرغم معرفی کتاب، این خانم معرفی و شناسانده بشود؛ چون با تمام وجود باورم این است که این آدم بیتکرار است. من با خیلی آدمها ارتباط داشتم و در جنگ با آنها زندگی کردم، اما برای هیچکدامشان بهجز این خانم تعصب اینچنینی نداشتم؛ چون ایشان فردی یگانه و تک و منحصربهفرد بود. درباره تقریظ هم باورم این بود که حکمتی در این تقریظ بوده و حضرت آقا این حکمت را در این تقریظ نشان دادند که چقدر همهچیز را درست میبینند، این سوژه را چقدر دقیق خوب میشناسند و از تأثیرات سفیر فرهنگی بهخوبی واقفاند.
نکته خیلی جالب کتاب برای من شخصیت پررنگ و پیامبرگونه آقای مرحوم اسداللّه بابایی یزدیِ مؤمنِ ریشهدار است که خانمی که اعتقاد وحدانی ندارد، او را هنرمندانه و صبورانه با مشی و سلوک پیامبر در مسیر اسلام قرار میدهد و برگرفته از سوره سبا، اسمش را سبا و اسم دخترش را هم بلقیس میگذارد. ببینید چقدر این نگاه تعبدی است. این مال سالهای ۳۷ تا ۳۹ است و هنوز خرداد ۴۲ اتفاق نیفتاده و نهضت امام شکل نگرفته است.
هر کدام از موضوعاتی که آقای بابایی برای معرفی به خانمش با آن مواجه بوده مثل معرفی حجاب، آشنایی با نماز و حضرات معصومین، میتوانسته روشهای مختلفی داشته باشد، اما آن کاری که باید یک پیامبر بکند، او برای خانمش انجام داده است. من خیلی اِبا ندارم از اینکه واژه پیامبری را برای آقای اسداللّه بابایی بهکار ببرم، چراکه واقعاً اینگونه عمل کرده است و میبینم چقدر ریشهدار است. وقتی بچهاش به شهادت میرسد، مثل خیلی از مادران شهدا هاتفی در درونش به او میگوید که دارد اتفاقی برایت میافتد. وقتی خبر را میشنود، خودش میگوید مثل مادران شهید ایرانی شروع به سینهزدن کردم و آن درد سنگینی که مثل کوه روی قلبم بود، یکباره آرام شد. میگوید مثل حضرت زینب برای این کار صبوری کردم. خب، این حرف را من اگر از صدها مادر شهید بشنوم بهاندازهای که از خانم کونیکو یامامورا بشنوم برایم جالب نیست. خیلی چیز عجیبی است. واقعاً نمیشود تعبیری برایش بهکار برد. انگار خداوند ایشان را انتخابکرده که از مقابل چشمش دنیایی از حوادث را عبور بدهد؛ هم خرداد ۴۲ را ببیند، هم بمباران اتمی هیروشیما را ببیند و هم پیروزی انقلاب اسلامی را ببیند. یا آن درگیریهایی که در خیابان نیروهوایی در مواجهه نیروهای گارد شاهنشاهی با افسران و همافران نیرو هوایی است و ایشان از پشتبام تیر از دور و برش رد شود و کوکتل مولتوف بسازد، چیز عجیبی است. یا در صحنه انقلاب جزء اولین خانمهایی باشد که آموزش بسیجی ببیند و روی کارتش بنویسند عضو بسیج مستضعفین، کونیکو یامامورا اهل ژاپن! این خیلی چیز جالبی است.
این موضوعات در کنار اتفاقات عجیبغریب فرهنگی که بعداً برایش میافتد، به نظر من نشان میدهد که سرپل ارتباط ایران و ژاپن در موضوع مصدومین شیمیایی یکی از ارکان خیلی قویاش خانم سبا بابایی است.
در روند نگارش کتاب با چه مفاهیم و موضوعات جالبی روبهرو شدید که در ذهن شما ماندگار شده است؟
وقتی این کتاب قبل از تقریظ این تعداد چاپ شود، فقط و فقط به این برمیگردد که برای مخاطب این شخصیت جذاب بوده و این سوژه آنها را همراه کرده است. البته من به قصهها و حادثهها فقط اکتفا نکردم. میدانستم که برای خواننده کتاب آشنایی با آیینها و سنتهای ژاپن جذاب است. در این قصه سعی کردم از مجرای روایتهای خانم بابایی و مقداری تحقیقات پیرامونی ورود عمیقی به آشنایی با زبان و یادگیری هنرهای دختران ژاپنی قبل از ازدواج داشته باشم. این موضوعات برای خوانندگان خیلی جذاب بوده و در بازخوردهایشان در فضاهای مختلف اینها را خواندم؛ اما گل مباحثشان هنر آقای بابایی است که به نظرم فصل مشترک سلیقههای مختلف بوده و اسم این مرد به تعبیر خانم بابایی فقط آقا بوده است.
خانم بابایی اولین کلمه فارسی که یاد میگیرد آقا و خانم است. آقای بابایی به ایشان میگوید از این به بعد من شما را خانم صدا میکنم و شما میتوانید من را آقا صدا کنید. به همین خاطر ایشان کلمه آقا را برای آقای بابایی بهکار میبرد. در گفتوگوهایی که من با خانم بابایی داشتم، به ایشان گفتم تکرار واژه آقا خواننده را مقداری خسته میکند و ما در فرهنگمان آقا را آدم بالاسر میدانیم و آن صمیمیت در گفتگو و مواجهه زن و شوهر کمرنگ میشود، اگر اجازه دهید گاهی از زبان شما ایشان را اسد خطاب کنم. ایشان خیلی محکم به من گفت تا روز آخر یک بار ایشان را اسد یا اسداللّه صدا نکردم! ایشان تا آخر برای من آقا بود و من برای ایشان خانم بودم.
این قضیه برای من خیلی جذاب و زیباست. این دوکلمه اولین کلماتی بود که ایشان گرفت و آنها همیشه از آن استفاده میکردند و بهمعنی واقعی کلمه برای هم آقا و خانم بودند.
بهعنوان موضع نهایی کمی هم از ملاحظاتی بگویید که در حین نگارش کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» روبهرو بودید و سعی کردید آنها را مدنظر قرار دهید.
مولوی تعبیری دارد که میگوید:
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
یعنی اگر آب دریا را هم در کوزه بریزید بهاندازه سهم یکروزه خودش گنجایش این را دارد، اما طعمش طعم دریاست؛ چون آبش آب دریاست. خاطرات خانم بابایی حکم دریا و کتابکردنش حکم بردن در کوزه است؛ یعنی کتاب گنجایشی برای ظرفیت بیان حادثههایی که برای این آدم گذشته ندارد؛ اما ما باید طعمی از طعم دریا را به خواننده بچشانیم. از این جهت من کار خیلی دشواری داشتم و با دوست عزیزم آقای مسعود امیرخانی که در معیت و همراهی هم این کار را انجام دادیم و جلو بردیم این بود که اینهمه حادثهها و اتفاقات را چطور در زنجیره مرتبط با هم و در توالی قصهای که انسجام و انداموارگی داشته باشد، بیاوریم.
شما وقتی مصاحبه میگیرید، مجموعهای از اقبال پراکنده و گاه متعارضی کنار شما قرار میگیرد. یکدستکردن و انسجامبخشی آن، کار سادهای نیست. از این جهت، من رئوس اتفاقاتی که برای ایشان افتاده، نه فقط اتفاقات ظاهری که به چشم مشاهده میشده، بلکه اتفاقاتی که در درونش میافتاده را بازگو کردم. خود ایشان میگوید من اسرار زندگیام را که اسرار درونم هست، برای حسام بازگو کردم. من قصه زندگی عاشقانهشان و آشنایی با شوهرشان را به این حدی که برای بنده گفت قبلاً برای خیلیها نگفته بود. این نکته خیلی مهمی است که ما در بحث نگارش چنین چالشی را داشتیم.
نکته بعدی اینکه ایشان در سن هشتاد سالگی خیلی از اتفاقات را به شکل کلی یادش بود و ما ناچار بودیم که روایتهای پیرامونی را از همراهان، خانواده و حتی همرزمهای محمد بشنویم و بعد با خانم بابایی بررسی کنیم؛ چون روایت متنی است و جایی در پاورقی و پینویس ندارد، جایش در متن روایت است که از زاویه دید راوی باید بیان شود. در واقع، آن گزیدهکاری باید اتفاق بیفتد، اما چیزی از قلم نیفتد. این کار سختی بود. من میتوانستم برشی از زندگی ایشان بیاورم، اما این کار را نکردم؛ چون میخواستم خواننده با همه اتفاقات زندگی ایشان آشنا شود؛ مثل رنگینکمانی که بعد از یک صبح بهاری طبیعت را نقاشی میکند و رنگهای مختلف را کنارهم میگذارد، چشم خواننده از دیدن اینهمه اتفاق لذت ببرد.
نکته پایانی که جا دارد بنده بگویم این است که کار اینچنینی تیمی است. قبل از بنده، افراد متعددی طی سی سال سراغ ایشان آمده بودند که خاطراتش را بنویسند، ولی ایشان اجازه ندادند؛ اما وقتی کتاب «سفر به روایت سرفهها»، ماجرای آن نُه جانباز را نوشتم، ایشان اجازه داد که خاطراتش را بنویسم.
البته من بدون همکاری و همراهی آقای مسعود امیرخانی نمیتوانستم این کار را انجام دهم. همانطوری که در مقدمه کتاب هم گفتهام، آقای امیرخانی گام اول و اصلی را با حوصله و صبوری در گرفتن مصاحبه با دهها نفر انجام داد؛ ضمن اینکه اشراف خیلی خوبی هم روی مباحث ترجمه دارد، با همفکری ایشان بنا را بر این گذاشتیم که یک زبان ساده در روایت انتخاب کنیم که قابلیت ترجمه به زبانهای مختلف را هم داشته باشد.
ما در مباحث تاریخ شفاهی و خاطره باید زنگ صدای راوی را به گوش خواننده برسانیم؛ یعنی شخصیت نویسنده خودش را در قالب کلمات پنهان نکند و به خواننده تحمیل کند. من تعمداً این زبان روان را انتخاب کردم که خانم بابایی در ذهنیت خواننده کتاب پررنگ شود و او را ببیند که این قاعده الزامآور در نگارش هم هست.