• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1364/12/19

بیانات در کنگره بزرگداشت اقبال لاهوری

در مراسم گشایش کنگرهى بینالمللى بزرگداشت علامّه محمّد اقبال لاهورى(۱)

بسم الله الرّحمن الرّحیم

امروز که این جلسه را و این تجلیل را از اقبال عزیز در کشورمان مشاهده میکنم، یکى از پُرهیجانترین و خاطرهانگیزترین روزهاى زندگى من خواهد بود. آن شرار درخشندهاى که در تاریکىهاى روزهاى سیاه اختناق، یادش، شعرش، نصیحتش و درسش نومیدى را از دل میزدود و آیندهاى روشن را در برابر چشمهاى ما ترسیم میکرد، امروز مشعل فروزندهاى شده و چشم ملّت ما را خوشبختانه به خود جلب میکند.

مردم ما که اوّلین مخاطب جهانى اقبال هستند، متأسّفانه خیلى دیر با اقبال آشنا شدند. وضعیت خاصّ کشور ما و بخصوص سلطهى سیاستهاى خبیث استعمارى در آخرین سالهاى زندگى اقبال در کشور محبوب او ایران، موجب شد که ایشان هرگز ایران را نبیند. این شاعر بزرگ پارسىگوى که بیشترین شعر خودش را نه به زبان مادرىاش، که به فارسى گفته، هرگز در این فضاى محبوب و مطلوب خودش قرار نگرفته؛ و نه فقط اقبال به ایران نیامد، [بلکه] همان سیاستهایى که اقبال عمرى با آنها مبارزه کرد، نگذاشتند که ایدهى او و راه او و درس او به گوش مردم ایران ــ که آمادهترین [مردم] براى شنیدن آن پیام بودند ــ برسد.

من پاسخ این سؤال را دارم که چرا اقبال به ایران نیامد. آن وقتى که اقبال در اوج افتخار و شهرت میزیست و در گوشه و کنار شبه‌قارّه و در دانشگاههاى معروف دنیا از او به عنوان یک متفکّر، یک فیلسوف، یک دانشمند، یک انسانشناس، یک جامعهشناس بزرگ یاد میکردند ــ که البتّه هیچ یک از این عنوانها آن عنوانى که اقبال دوست میداشت به آن نامیده بشود نیستند ــ در کشور ما سیاستهایى حکومت میکردند که اقبال را به هیچ عنوان نمیتوانستند تحمّل کنند. او به اینجا دعوت نشده، زمینه براى آمدن او به این کشور فراهم نشده، کتاب او تا سالهاى متمادى در ایران چاپ نشده و به عنوان کتاب معرّفى نشده. در همان وقتى که آثار و ادبیّات و فرهنگ بیگانگانِ از هویّت انسان ایرانى و انسان مسلمان، در این کشور مثل سیل ویرانگرى از همه طرف جارى بود، شعرى از اقبال، اثرى از اقبال در محاضر(۲) عام و در منظر دید عموم مردم نیامد و قرار نگرفت.

امروز جمهورى اسلامى یعنى تجسّم آرمان اقبال، در اینجا تحقّق پیدا کرده. اقبالى که از بىخودىِ شخصیّت انسانى و اسلامى مردم مسلمان رنج میبُرد و محو شخصیّت و ذلّت روحى و نومیدى در انسانهاى جوامع اسلامى را به چشمِ بزرگترین خطر مینگریست و با همهى توان فراوان و وسیع خودش به ریشهکن کردن این علف هرزه در روح انسان و در ذات انسان شرقى بخصوص مسلمان همّت گماشته بود، اگر امروز زنده میبود، میتوانست ملّتى را ببیند که بر روى پاى خودش و سیراب از سرمایههاى ارزشمند اسلامى خودش و متّکى و معتمد به خودش و بىاعتنا به زیورهاى فریبندهى غربى و نظام ارزشى غرب دارد زندگى میکند و قدرتمندانه زندگى میکند، هدف مىآفریند و در راه آن هدفها حرکت میکند و عاشقانه میتازد و در درون چهاردیوار قومیّت و ناسیونالیسم و وطنپرستى، خودش را زندانى نمیکند؛ و دیگر آرزوهاى اقبال که در سراسر آثار ارزشمند او متفرّق است. میتوانست چنین ملّتى را در اینجا ببیند.

و بنده خوشحالم از اینکه میبینم بحمداللّه ما که آرزوى اقبال را در محیط خودمان برآورده مىبینیم، حالا این فرصت را پیدا کردیم ــ اگر چه اندکى دیر ــ که به معرّفى شخصیّت این متفکّر بزرگ، این مصلح عظیمالشّأن دوران معاصر و این انقلابى و مبارز خستگىناپذیر بپردازیم و او را به ملّت خودمان معرّفى کنیم.

البتّه بنده خیلى ترجیح میدادم که حضورم در این جلسه یک حضور دور از تشریفات باشد تا بتوانم اوّلاً از این یادبود بزرگ و محبوب براى خودم حظّ بیشترى ببرم، و ثانیاً این فرصت و امکان را داشته باشم که گوشهاى از احساسات خودم نسبت به اقبال را در اختیار حضّار این جلسه بگذارم. حالا هم اگر چه صورت کار تشریفاتى است، [امّا] من از برادران و خواهران خواهش میکنم اجازه بدهند که من صمیمانه و مثل کسى که سالها مُرید اقبال بوده و در ذهن خودش با اقبال زیسته، در اینجا حرف بزنم و قدرى از حقّ عظیم او بر خودم را در این مجمع بزرگ، و در نهایت در ذهنیّت مردم عزیز کشورمان ادا کنم.

اقبال یکى از شخصیّتهاى برجستهى تاریخ اسلام است؛ یک شخصیّت عمیق و متعالىاى که نمیتوان روى یکى از خصوصیّات او و ابعاد زندگى او تکیه کرد و او را به آن بُعد و به آن خصوصیّت ستود. خب، اقبال یک عالِم است، یک فیلسوف است امّا ابعاد دیگر زندگى اقبال آن قدر درخشنده است که وقتى ما بگوییم اقبال یک فیلسوف است یا یک عالِم است و فقط به این اکتفا بکنیم، احساس میکنیم که او را کوچک کردهایم و حقّ او را ادا نکردهایم. اقبال بىشک یک شاعر بزرگ و از بزرگان شعر بهحساب مىآید. آن کسانى که زبان اردو را میفهمیدند و دربارهى اقبال چیزى نوشته‌اند، میگویند که شعر اردوى او، بهترین شعر اردو است. البتّه شاید این خیلى تعریف بزرگى از اقبال نباشد ــ چون سابقهى فرهنگ و شعر اردو آن قدر نیست ــ امّا در این شک نیست که شعر اردوى اقبال در سالهاى اوایل قرن بیستم بر روى آحاد ملّت شبهقارّه، چه مسلمان و چه هندو، تأثیر عمیقى میگذاشت و آنها را به مبارزهاى که آن وقت یواشیواش داشت اوج میگرفت، هر چه بیشتر برمىانگیخت؛ و خود اقبال هم در اوّل مثنوى اسرار خودى اشاره میکند:
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعى کارید و شمشیرى درود
استنباط من این است که شعر اردوى خود را میگوید که آن وقت براى همهى مردم در شبه‌قارّه شناخته شده بود.

شعر پارسى اقبال هم به نظر من از معجزات شعر است. ما غیر پارسىِ پارسى‌گوى در تاریخ ادبیّاتمان زیاد داریم امّا هیچ‌ کدام را من نمیتوانم نشان بدهم که در شعر پارسى گفتن، خصوصیّات اقبال را داشته باشند. اقبال محاوره‌ى فارسى را نمیدانست یعنى در خانه‌ى خودش اردو حرف میزد و با دوستان خودش اردو یا انگلیسى حرف میزد؛ نگارش و نثر فارسى را هم نمیدانست؛ نثر فارسى اقبال، همین تعبیراتى است که در اوّل فصلهاى اسرار خودى و رموز بى‌خودى نوشته که شما مى‌بینید براى فارسى‌زبان‌ها، فهمیدن آن مشکل است. اقبال در هیچ مدرسه‌اى از مدارس دوران کودکى و جوانى، فارسى را یاد نگرفته بود و در خانهى پدرى خودش اردو حرف زده بود. فارسى را فقط به این مناسبت که احساس میکرد معارف و مضامینى که در ذهن او است در ظرف زبان اردو نمیگنجد انتخاب کرد، و با فارسى اُنس گرفت، و با خواندن دیوان سعدى و حافظ و مثنوى و شعراى سبک هندى مثل عُرفى و نظیرى و غالب دهلوى و دیگران، فارسى را آموخت و آن وقت با اینکه در محیط فارسى زندگى نکرده بود و در مهد فارسى هرگز نزیسته بود و با فارسىزبانان هرگز معاشرت نداشت، ظریفترین و دقیقترین و دستنیافتنىترین مضامین ذهنى را در قالب اشعار بلند ــ و بعضى بسیار عالى ــ در آورده و عرضه کرده. این به نظر من نبوغ شعرى است.

اگر شما ببینید اشعار کسانى که فارس نبودند و فارسى گفتند و آنها را با شعر اقبال مقایسه کنید، آن وقت عظمت اقبال برایتان آشکار خواهد شد. بعضى از مضامین را که اقبال در یک بیت گنجانده، اگر انسان بخواهد با زبان نثر بیان کند، نمیتواند؛ مدّتى باید زحمت بکشیم تا یک بیت را که او بهآسانى بیان کرده، ما به فارسى نثر که زبان خود ما هم هست در بیاوریم و بیان کنیم؛ و او توانسته اینها را بگوید. من البتّه متشکّرم از آقاى دکتر مجتبوى(۳) که از اشعار اقبال خواندند، و خواهش میکنم در  طول این چند روز هر چه میتوانید شعر اقبال را در این جلسه زنده کنید و بخوانید. بهترین معرّف او شعر او است و هیچ بیانى نمیتواند اقبال را معرّفى کند. او شاعر بزرگى است. بعضى از اشعار اقبال در اوج شعر فارسى است. یعنى در سبکهاى مختلف ــ سبک هندى، سبک عراقى، حتّى سبک خراسانى ــ شعر گفته و در همهى این سبکها هم خوب گفته؛ مثنوى و غزل و قطعه و دوبیتى و رباعىِ مصطلح، به همهى این انواع هم شعر گفته و در همهى اینها هم شعرهاى خوب با مضامین عالى دارد و همان طورى که گفتم، در بعضى از موارد هم شعرش ممتاز است و در آسمان هفتم! و در عین حال این آدم، فارسى حرف زدن و نوشتن نمیدانسته، در خانوادهى فارس به دنیا نیامده بوده، در محیط مهد فارسى هم زندگى نمیکرده؛ و این نبوغ است.

در عین حال ستودن اقبال به عنوان یک شاعر، یقیناً کوچک کردن اقبال است. اقبال یک مصلح و آزادىخواه بزرگ است، امّا با اینکه مقام و مرتبت اقبال در آزادىخواهى و اصلاح اجتماعى چیز بسیار جالب و مهمّى است، نمیشود او را فقط یک مصلح اجتماعى خواند. در همین شبه‌قارّه و در زمان [اشغال] هند، جزو معاصرین اقبال کسانى از هندو و مسلمان بودند که اینها جزو مصلحین اجتماعى هند به حساب مىآیند که اغلبشان را مىشناسید، آثارشان موجود است، مبارزاتشان معلوم است. در میان خود مسلمانها شخصیّتهاى برجستهاى مثل مولانا ابوالکلامآزاد، مولانا محمّدعلى، مولانا شوکتعلى، مرحوم قائد اعظم محمّدعلى جناح و دیگران وجود داشتند که حدود عمر و سنّشان هم تقریباً با اقبال همسان است ــ در یک حدود است، مال یک نسلند، مال یک دورهاند ــ و جزو آزادىخواهها و مبارزین هم هستند، [امّا] اقبال از همهى اینها بزرگتر است و عظمت کار اقبال با هیچکدام از اینها قابل مقایسه نیست. یعنى حدّاکثر اهمّیّت و ارزشى که ما مثلاً براى مولانا ابوالکلامآزاد که واقعاً یک شخصیّت برجسته است و نباید او را کم دانست، یا مولانا محمّدعلى یا شوکتعلى قائل هستیم، این است که اینها مبارزین مسلمان خستگىناپذیرى بودند که براى بیرون راندن انگلیسها از کشور خودشان سالها تلاش کردند و در این راه مبارزات زیادى کردند؛ امّا مسئلهى اقبال فقط مسئلهى هند نیست؛ مسئلهى اقبال مسئلهى دنیاى اسلام است؛ بلکه مسئلهى اقبال مسئلهى شرق است. در مثنوىِ «پس چه باید کرد اى اقوام شرق»،(۴) اقبال نشان میدهد که  چطور این نگاه نافذ او به تمام دنیایى که در زیر ستم دارند زندگى میکنند متوجّه است و به همهى اطراف دنیاى اسلام توجّه دارد؛ مسئله براى اقبال فقط مسئلهى هند نیست؛ لذاست که اگر به اقبال یک مصلح اجتماعى هم بگوییم، حقیقتاً همهى شخصیّت او را بیان نکردهایم؛ و من نمىیابم آن کلمهاى را و آن تعبیرى را که ما بتوانیم اقبال را با آن تعریف کنیم.

و شما ببینید این شخصیّت و این عظمت و این عمق معنا در ذات و ذهن این انسان بزرگ کجا، و شناخت مردم ما از او کجا! و مىبینید که ما انصافاً دور هستیم از این مسئله. لذاست که این کنگره جزو بهترین کارهایى است که انجام گرفته؛ [البتّه] به این هم اکتفا نباید کرد. من خواهش میکنم از آقاى وزیر محترم فرهنگ و آموزش عالى(۵) و برادران دانشگاهىمان که در فکر  ایجاد بنیادهایى به نام اقبال و نامگذارى دانشگاه، تالار، سالن و مؤسّسات فرهنگى به نام اقبال در کشورمان باشید. اقبال مال ما است؛ اقبال متعلّق به این ملّت و این کشور است؛ همان طور که در آن غزلى که آقاى دکتر مجتبوى خواندند و شنیدید ــ که در اشتیاق به مردم ایران است ــ میگوید:
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
اى جوانان عجم جان من و جان شما
تا میرسد آخر:
میرسد مردى که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما(۶)
این هم تأییدى است براى آن حرفى که قبلاً عرض کردم؛ براى علل نیامدن اقبال به ایران. اینجا را زندان میداند؛ اینجا را زندانى میبیند و خطاب به زندانیان حرف میزند. و در دیوان اقبال موارد زیادى هست که نشان میدهد از هند ناامید است ــ لااقل از هند زمان خودش ــ و متوجّه به ایران است و میخواهد این شعلهاى که او دارد برافروخته میکند، در ایران سر بکشد و انتظار دارد که در اینجا این معجزه به وقوع بپیوندد. این حقّ اقبال به گردن ما است و ما بایست این حق را گرامى بداریم.

امّا دربارهى شخصیّت اقبال. اگر بخواهیم اقبال را بشناسیم و بلندى پیام اقبال را بدانیم، ناگزیر بایستى شبهقارّه را در دوران اقبال و دورانى که به دوران اقبال منتهى شد بشناسیم؛ بدون آن، معناى پیام اقبال درست فهمیده نمیشود و ساز نواى اقبال و سوز درون اقبال دانسته نمیشود. شبهقارّه سختترین اوقات خودش را در زمان اقبال میگذرانده. میدانید اقبال متولّد ۱۸۷۷ است؛ یعنى بیست سال بعد از سرکوب انقلاب مسلمانها به وسیلهى انگلیسها در هندوستان. در سال ۱۸۵۷ انگلیسها آخرین ضربه را به دولت اسلامى و حاکمیّت اسلام در شبهقارّه وارد کردند. شورش بزرگى به وجود آمده بود و چند سال ــ شاید دو سه سال ــ این شورش طول کشیده بود؛ امّا اوج این شورش چهار ماه بود. در اواسط سال ۱۸۵۷ انگلیسها از فرصت استفاده کردند و ضربهاى را که تقریباً از نزدیک به هفتاد هشتاد سال قبل به پیکر اسلام در هند وارد مىآوردند، یکباره کردند و قاطعاً اسلام را در آنجا به خیال خودشان ریشهکن کردند؛ یعنى حکومت اسلامى را، حکومت مسلمین را که در دوران ضعف خودش بود از بین بردند. تنها مانع بر سر راه استعمار کامل شبهقارّهى هند، وجود همان حکومت بود که در طول زمان توانسته بودند اینجا و آنجا آن را ضعیف بکنند و سردارانش را، شجاعانش را، رجال بزرگش را از بین ببرند و پایهها و ریشههاى عمیق تمدّن اسلامى را در هند ضعیف بکنند؛ تا اینکه در اینجا هم یکباره این درخت تناور و کهنسالى را که دیگر آن وقت ریشهاى هم خیلى نداشت و محافظى هم نداشت و تنها هم مانده بود، یکباره قلعوقمع کردند و هند را جزو امپراتورى بریتانیا به حساب آوردند. سال ۱۸۵۷ سال پیروزى کامل انگلیسها در هندوستان بود.

بعد از آنکه انگلیسها هند را رسماً به بریتانیا ملحق کردند و کشور خودشان را امپراتورى «بریتانیا و هند» نامیدند ــ که دیگر مسئله، مسئلهى مستعمره بودن نبود بلکه استانى از استانهاى انگلیس به حساب مىآمد ــ به فکر آیندهى خودشان افتادند؛ و آن این بود که زمینهى هرگونه شورش و اعادهى مجد و عظمت ملّى یا دینى را در آن کشور از بین ببرند. راهش هم این بود که مسلمانها را بکلّى قلعوقمع کنند؛ زیرا میدانستند آن کسانى که در هند با آنها مبارزه میکنند مسلمانهایند؛ این را آزموده بودند. مسلمانها از اوّل قرن نوزدهم با انگلیسها در هند جنگیدند، بلکه از قبل از قرن نوزدهم؛ یعنى تیپو سلطان در آخر قرن هجدهم به دست انگلیسها کشته شده یا شهید شده لکن تودههاى مسلمان، علماى مسلمان، طوایف مسلمان، از اوّل قرن نوزدهم با انگلیسها و با دستنشاندههاى انگلیسها در هند ــ که آن روز سیکها(۷) بودند ــ جنگیدند. این را انگلیسها میدانستند، و کسانى از انگلیسها که با مسائل هند آشنا بودند گفته بودند که دشمن ما در هند مسلمانها هستند و بایستى ما اینها را قلعوقمع کنیم.

از همان سال پیروزى انگلیسها یعنى ۱۸۵۷، یک برنامهى بسیار ظالمانه و قساوتآمیز براى سرکوب مطلق مسلمانها در هند آغاز شد. من اگر بخواهم این برنامه را ذکر کنم و بگویم که چه کار کردند طولانى میشود ــ و همه جا هم نوشتهاند، در کتابهاى مختلف این نوشته است و کسانى که نمیدانند میتوانند مراجعه کنند و ببینند ــ از لحاظ مالى اینها را زیر فشار قرار دادند، از لحاظ فرهنگى اینها را زیر فشار قرار دادند، از لحاظ شأن اجتماعى اینها را مورد نهایت تحقیر قرار دادند. انگلیسها اعلان میکردند که کسانى که میخواهند استخدام بشوند باید مسلمان نباشند! براى یک درآمد جزئى کسانى را استخدام میکردند و همان هم از مسلمانها دریغ داشته میشد؛ تمام اوقافى که مساجد و مدارس اسلامى را در هند اداره میکرد ــ که بسیار هم زیاد بود ــ همه را گرفتند؛ تجّار هندو را تحریک و تشویق میکردند که به مسلمانها وامهاى کلان بدهند تا در مقابل وام آنها، املاک آنها را از آنها بگیرند و ارتباط آنها با زمین را و احساس صاحبخانه بودن را از آنها بکلّى سلب کنند. سالهاى متمادى اینها ادامه داشت و تازه اینها آن قسمتهاى خوبش بود، سختترش عبارت از این بود که بىدریغ میکشتند، بىدریغ زندان میکردند، همهى کسانى را که [از طرف آنها] کمترین گمان حرکتى علیه انگلیسها بود، با شدّت سرکوب و محو میکردند؛ و سالهاى متمادى این حالت ادامه داشت.

بعد از ده بیست سال از این روند بسیار محنتبار ــ که واقعاً نظیر این را بنده در هیچ یک از کشورهاى اسلامى سراغ ندارم؛ حالا ممکن هم هست باشد امّا من در جاهاى مختلف و کشورهایى که استعمار بوده، [مثل] الجزایر یا کشورهاى آفریقایى، هر جا نگاه کردم، یادم نمىآید به این شدّتى که مسلمانها در هند مورد فشار بودند جایى را دیده باشم و به یاد ندارم ــ عدّهاى به فکر چارهجویى افتادند. البتّه جریان مبارزهى با انگلیسها از بین نرفته بود، یعنى حقیقتاً این را بایستى هند هرگز فراموش نکند که مسلمانان هند زبدهترین و اصلىترین عناصر مبارز با انگلیس بودند. واقعاً ناسپاسى است اگر هند فراموش کند که مسلمانها چه حقّى بر او دارند در آزادىخواهىاش و در انقلاب عظیمى که آنجا به وجود آمد و مبارزاتى که منجر به آزادى هند شد؛ هیچ وقت مسلمانها خاموش نماندند.

در سالهاى بعد از ۱۸۵۷ که همه جا ساکت بود، عناصر مبارز مسلمان در گوشه و کنار، کار خودشان را میکردند امّا در میان اینها دو جریان وجود داشت که این دو جریان، [یعنی] جریانهاى فرهنگى ـ سیاسى یا جریانهاى فرهنگى محض بودند که براى چارهجویى وضع مسلمانها ادامه داشت: یک جریان جریان علما بود؛ یک جریان جریان «سَر سیّد احمدخان» بود؛ و این دو جریان در مقابل هم قرار داشتند. تفصیل این دو جریان زیاد است که فرصت و مجال نیست من حالا آنها را اینجا بگویم. اجمالاً جریان علما معتقد به مبارزهى با انگلیسها و قطع رابطهى با انگلیسها و عدم شرکت در مدارس انگلیسها و نگرفتن هیچگونه کمکى از انگلیسها بود؛ جریان سیّداحمدخان بعکس، طرفدار سازش با انگلیسها، استفادهى از امکانات انگلیسها و لبخند زدن به انگلیسها و آشتى کردن با آنها بود. این دو جریان در مقابل هم قرار داشتند؛ امّا با کمال تأسّف هر دو جریان علیه مسلمانها تمام شد.

جریان اوّل که جریان علما بود و علماى بزرگى آن را رهبرى میکردند و چهرههاى برجستهى تاریخ هند هستند و شاگردان مکتب سیّد احمدعرفان بریلوى، عالم بزرگ مبارز هند در نیمهى اوّل قرن نوزدهم که مدارسى را در دیوبند و لکنهو و جاهاى دیگر به وجود آوردند؛ اینها مبارزه میکردند و مبارزهشان درست بود و ایدهشان [هم] درست بود، منتها از اوّلىترین چیزهایى که جامعهى اسلامى را در هند بر فراگیرى پیشرفتهاى جدید قادر میساخت، امتناع میکردند. مثلاً در مدارسشان زبان انگلیسى را به هیچ وجه راه نمیدادند؛ البتّه آن وقت شاید اینها حق داشتند این جور فکر کنند، زیرا زبان انگلیسى جانشین زبان فارسى ــ که زبان محبوب مسلمانها و قرنها زبان رسمى شبهقارّه بود ــ شده بود و اینها به زبان انگلیسى به صورت یک زبان مهاجم نگاه میکردند. امّا به هر حال این فراناگیرى زبان انگلیسى و بىاعتنائى به فرهنگ جدیدى که بالاخره وارد شئون مردم میشد، موجب شد که امّت اسلامى و ملّت مسلمان از لحاظ معارف، معلومات، سواد روز، توانایىهاى روز و علوم روز که بالاخره در ادارهى یک جامعهى مدرن که همهى جوامع هم به طرف مدرن شدن پیش میرفتند، مؤثّر است و کارایى دارد، دور بمانند؛ [یعنى] مسلمانها را از این دانشها دور نگه داشتند.

جریان سیّداحمد خان خطرناکتر بود. و من اینجا نظر قطعى خودم را دربارهى سیّد احمدخان میخواهم عرض بکنم که ممکن است بعضى از برادرانى که حضور دارند به این حرف معتقد نباشند. سیّداحمدخان یقیناً هیچ اقدامى به نفع اسلام و مسلمین در هند نکرد. و به اعتقاد من حرکت اقبال درست فریادى بود علیه آن کارى که سیّداحمدخان پرچمش را در هند بلند کرده بود. سیّداحمدخان بنا را بر سازش با انگلیسها گذاشت. بهانهى او این بود که ما باید بالاخره نسل مسلمان را وارد فرهنگ جدید کنیم، ما نمیتوانیم آنها را تا همیشه از فرهنگ جدید بیگانه و بىاطّلاع نگه داریم. پس ما با انگلیسها بسازیم تا انگلیسها بر ما سخت نگیرند و اینهمه زنهاى ما، کودکهاى ما، مردهاى ما به خاطر دشمنى با انگلیسها رنج نبینند. سادهلوحانه خیال میکرد که میتواند با تواضع، با سازش، با اظهار ارادت به انگلیسها نظر آن سیاستمداران کهنهکارِ خبیث را جلب کند و از آزار آنها بکاهد؛ و این اشتباه بزرگى بود. نتیجه این شد که خود سیّداحمدخان و نزدیکان او و روشنفکرهایى که دوروبر او بودند، از آسیب مصون ماندند امّا مسلمانها تا هنگام استقلال هند ــ یعنى در سال ۱۹۴۷ ــ همواره از طرف انگلیسها آسیب دیدند و انگلیسها در طول این نود سالِ مابین ۱۸۵۷ تا ۱۹۴۷ که سال آزادى هند است، هر کار توانستند با مسلمانها انجام دادند. بنابراین حیلهى سیّداحمدخان براى رام کردن انگلیسها منتهى شد به ذلیل کردن مسلمانها.

علاوه بر این، یک چیز دیگر هم پیدا شد که در شناختن اقبال و فهم مفادّ محتواى پیام اقبال مؤثّر است؛ و آن این است که براى تودهى مسلمان و روشنفکران مسلمان و تحصیلکردههایى از مسلمانها که وارد میدان اجتماع میشدند، آگاهى و علم و معرفت و تحصیل و مقام مطرح بود امّا هویّت اسلامى دیگر به هیچ وجه مطرح نبود. اینها بتدریج در جامعهى بزرگ مسلمانِ هند ــ که بزرگترین جوامع مسلمان در همهى دنیا بود و ما تا امروز هم هنوز هیچ کشورى را [سراغ] نداریم که آن قدر مسلمان که آن روز شبه قارّهى هند داشت در خود داشته باشد ــ احساس هویّت اسلامى نمیکردند و دیگر براى خودشان شخصیّت اسلامى قائل نبودند و اصلاً امیدى به آینده در مسلمانهاى هند نبود. از بس زجر کشیده بودند و توسرى خورده بودند و تمام حوادث و پدیدهها از نومیدى و تلخى و بدعاقبتى حکایت میکرد، دیگر احساس حقارت جزو ذات مسلمان هندى شده بود؛ احساس ذلّت و ناتوانى جزو شخصیّت او شده بود و اصلاً فکر نمیکردند بشود کارى کرد و اقدامى کرد.

در آن زمان که اقبال با دست پُر از فرهنگ جدید از اروپا برگشته بود که خیال میکنم سالهاى ۱۹۰۷، ۱۹۰۸ یا ۱۹۰۹ [بود،] روشنفکرهاى معاصر و به قول خودش همنَفَسان و همنواهاى اقبال، چشم به تمدّن مغرب داشتند و اعتبار خودشان را ــ مثل همان شخصیّتهایى که نظایر آنها در ایران بودند که حالا آقاى مجتبوى از قول بنده اشاره کردند ــ در این میدیدند که خودشان را یک مقدار به تمدّن غربى آمیختهتر کنند و نظام ارزشى غرب را در عمل خود، در اداى خود، در لباس خود، در صحبت کردن خود، حتّى در تفکّرات خود و در دید خود بیشتر تجلّى ببخشند. نوکرى دستگاه حکومت انگلیس که آن روز همچنان قدرتمندانه بر هند حکومت میکرد، براى مسلمانها یک افتخار بود. هندوها که چند سالى از مسلمانها در همین فرهنگ و آداب و مانند اینها جلوتر بودند و سازش آنها با انگلیسها خیلى زودتر از  این حرفها انجام گرفته بود و به خاطر اینکه در میدان صنعت و فرهنگ و اداره و مانند این چیزها یک مقدار زودتر وارد شده بودند، اعتبارى پیدا کرده بودند، [لذا] مسلمانها باید از هندوها هم ذلّت و محنت میکشیدند؛ حتّى سیکها هم که یک اقلّیّت بسیار بسیار کوچکى، هم در هندِ آن روز بودند و هم در هند امروز هستند ــ  هیچ کدام از این مفاخرى را که یک ملّتى [دارد] در زندگى آنها نبود؛ هندوها بالاخره به اوپانیشادها(۸) و به گذشتهى تاریخىِ فرهنگى خود افتخار میکنند؛ [امّا مذهب اینها] یک مذهب تازه تأسیس شده است و  آمیختهاى از اسلام و هندوئیسم و چیزهاى دیگر  ــ بر مسلمانها جفا روا میداشتند و مسلمانها را تحقیر میکردند، توهین میکردند. این وضع جامعهى مسلمان در شبهقارّهى هند بود در زمان اقبال.

ما در همین دانشگاه لاهور که اقبال در آن درس خوانده و لیسانس خودش را آنجا گرفته، هیچ نشانهاى از بُروز تفکّرات امیدبخش اسلامى نمىبینیم. در آنجا بزرگترین اثر اسلامى کتاب اَلدّعوة الى الاسلام است که عربى است و اخیراً هم به فارسى ترجمه شده و چاپ شده و جزو کارهاى «سر توماس آرنولد» است در همان دورانى که در دانشگاه لاهور درس میگفته. این کتاب کتاب خوبى است و بنده نمیخواهم آن را رد کنم یا نفى کنم؛ امّا هنر بزرگ آن این است که میخواهد تلویحاً جهاد اسلامى را یک چیز درجهى دو قرار دهد؛ ایدهى این کتاب این است که اسلام با دعوت پیش رفته، نه با شمشیر؛ این حرف خوبى است امّا این متفکّر و محقّق انگلیسى این قدر در این ایده پیش میرود که اصلاً جهاد اسلامى در این کتاب تقریباً یک چیزِ درجهى دو و یک چیز بىخود و احیاناً یک مواردى هم زائد بهنظر مىآید؛ این حاصل کار اسلامى است در این کتاب. تازه آقایان و خانمهایى که در کتابهاى سر توماس آرنولد مطالعه دارند میدانند که یکى از آن کسانى است که به عنوان یک طرفدار جدّى اسلام شناخته شده و استاد اقبال است و اقبال جزو شاگردهاى او است.

من همین جا خوب است به هوشیارى این مرد بزرگ ــ علاّمه اقبال ــ اشاره کنم که علىرغم علاقهى شدیدى که به «سر توماس آرنولد» دارد، رگهى سیاسى را در کار علمى او مورد غفلت قرار نمیدهد. این نکته را آقاى «جاوید اقبال» در شرح حال پدرشان(۹) ــ که یک جلدش به فارسى ترجمه شده و من دیدم ــ نوشتهاند که اقبال به دوست خود، سیّدنذیر نیازى که میگوید  آرنولد یک اسلامشناس بود، نهیب میزند که چه اسلامشناسى؟ کتاب اَلدّعوة الى الاسلامِ او را میگویى؟ او براى دولت بریتانیا کار میکند. و بعد اقبال به آن دوست خود میگوید من وقتى در انگلیس بودم، آرنولد به من گفت که کتاب تاریخ ادبیات [ایران] ادوارد براون را ترجمه کنم و من نخواستم این کار را بکنم؛ چون دیدم که این آمیختهى به اغراض سیاسى است. حالا شما ببینید این برداشت اقبال از کتاب ادوارد براون است و برداشت ادباى ما، دوستان ادوارد براون و آن کسانى که افتخار میکردند که رفیق و دوست ادوارد براون باشند چیست! حالا من نمیخواهم از آن شخصیّتها اسم بیاورم؛ چون بالاخره شخصیّت ادبى هستند، شخصیّت فرهنگى هستند امّا بسیار بسیار سادهدل و ناآگاه و غافل از آن هدفهاى سیاسى. در حالى که اقبال ــ آن مرد هوشمندِ «اَلمُؤمِنُ کَیِّس»(۱۰) ــ رگههاى سیاست خبیث استعمارى را در لابهلاى کار سر توماس آرنولد و ادوارد براون مىبیند و  مىشناسد. این عظمت اقبال را نشان میدهد.

خب، وضع مسلمانها در آن دوره این است: حکومت، انگلیسى؛ عوامل اصلى حکومت، انگلیسى؛ عوامل دست دوّم یا از لحاظ اهمّیّت نهچندان بالا، بیشتر در اختیار هندوها؛ مبارزهى هند که در آغاز به وسیلهى مسلمانها مشعلش برافروخته شده، منحصر در حزب کنگره، آن هم حزب کنگرهى متعصّب؛ حزب کنگرهى هند با اینکه بالاخره بعدها در میدان مبارزه، کارهاى بزرگى هم کرد، در آن سالها قطعاً تعصّب ضدّ اسلامى و تعصّب گرایش به هندو و علیه مسلمان بر آن حاکم بود؛ روشنفکرهاى مسلمان، غربزده و فریفتهى نظام ارزشى غرب؛ تودهى معمولى مردم، گرفتار فقر مُفقِع(۱۱) و زندگى  محنتبار سخت که نان معمولىشان را با زحمت به دست مىآورند، و تازه غرق در همان فضا و محیطى که انگلیسها آن را هر چه بیشتر به سمت فرهنگ غربى سوق میدادند؛ روحانیّون و علماى مسلمان آن زمانِ هند، بعد از آن شکستهاى اوّلیّه غالباً دچار انزوا و غرق در افکار قدیمى و دور از هر گونه جلوهى آزادىخواهى و تحرّک، غیر از آن عدّه از علمایى که در رأس بودند مثل همان مولانا محمّدعلى و مانند اینها که علماى برجسته و بزرگ هندند. عامّهى مردم مسلمان در یک چنین وضع محنتبارى زندگى میکنند: اسلام، در انزواى سیاسى؛ فقر اقتصادى؛ در جامعهى هند، مردم مسلمان به عنوان یک عضو طفیلى و زائد و بدون هیچگونه ستارهاى در این شب تار. در یک چنین وضعیّتى است که اقبال، مشعل «خودى» را روشن میکند.

البتّه این وضعیّتى که دربارهى هند گفتیم، مخصوص هند هم نیست، در همه جاى دنیاى اسلام همین جور بود؛ و اقبال هم به همین دلیل به همه جاى دنیاى اسلام پرداخت؛ منتها زندگى روزمرّهى اقبال در شهر لاهور و در شبهقارّهى بدبختِ فلکزدهى آن روز، همه چیز را براى او ملموس میکرد؛ ولو به ترکیه نرفته بود، ایران نرفته بود، یا مثلاً به حجاز نرفته بود و خیلى جاهاى دیگر را از نزدیک ندیده بود، امّا وضع کشور خودش را داشت از نزدیک میدید. اینجا بود که اقبال در حقیقت قیام کرد؛ قیام فرهنگى ، قیام انقلابى، قیام سیاسى. اوّلین کارى که اقبال لازم بود بکند، این بود که جامعهى هندى را به هویّت اسلامىاش، به منِ اسلامىاش، به شخصیّت اسلامىاش، بلکه به شخصیّت انسانىاش متوجّه کند و بگوید تو هستى؛ چرا این قدر غرقى؟ چرا این قدر مجذوبى؟ چرا این قدر خودباختهاى؟ به خود بیا! این اوّلین رسالت اقبال است.

چه کار کند؟ مگر میشود به یک ملّت چند صد میلیونى که سالهاى متمادى در زیر فشار شلاّقهاى سخت استعمار بوده و هر چه توانستند بینى او را همین طور به خاک مالیدند و امکان فهمیدن و دانستن و امیدوار بودن را به او ندادند، یکباره گفت که «بلندشو، تو هستى» و او هم احساس کند که هست؟ مگر میشود چنین چیزى؟ این کار، بسیار کار دشوارى است و بنده خیال میکنم هیچ کس به قدر اقبال نمیتوانست این مطلب را خوب بیان کند. اقبال طرح یک فلسفه را ریخت؛ «خودى» فلسفهاى از نوع فلسفههاى ذهنىِ مورد نظر ما نیست، مفهوم خودى یک مفهوم انسانى ـ اجتماعى است که در پوشش تعبیرات فلسفى و با آهنگ یک تبیین فلسفى بیان شده. براى اینکه اقبال بتواند در شعر خود، در غزل خود، در مثنوى خود به «خودى» به عنوان یک اصل و به عنوان یک مفهوم تکیه بکند، احتیاج به این دارد که این «خودى» را تبیین فلسفى بکند. «خودى» در مفهوم مورد نظر اقبال عبارت است از احساس شخصیّت، درک شخصیّت، خودنگرى، خوداندیشى، خودشناسى. درک «خود»، مفهوم «خودى» اقبال است؛ منتها این را در شکل یک بیان فلسفى و یک مفهوم فلسفى بیان میکند.

من البتّه یادداشتهاى متعدّدى از پیش دارم که آوردم اینجا که اگر بشود بعضىها را بخوانم؛ البتّه جلسه طول هم میکشد و طول هم کشیده و باز هم ادامه دارد و من از اوّل از شما خواهش کردم که تحمّل کنید؛ حالا تحمّل بفرمایید. بهنظر من «خودى»، اوّل به عنوان یک تفکّر انقلابى به ذهن اقبال مىآید؛ بعد به سراغ فلسفى کردنِ این تفکّر میرود. «خودى» همین چیزى است که جایش در هند خالى بود، و در یک دید کلّى در دنیاى اسلام جایش خالى بود؛ یعنى ملّتهاى اسلامى در حالى که نظام ارزشى اسلام را داشتند، بکل آن را فراموش کرده بودند و [خود را] پاک باخته بودند و به یک نظام ارزشىِ بیگانه، مؤمن، معتقد، فریفته و علاقهمند شده بودند؛ لازم بود به خودشان برگردند، یعنى به نظام ارزشى اسلام. این همان مفهومى است که اقبال دنبال آن است، منتها بیان چنین مفهوم اجتماعى به شکلى که در ذهنها جایگزین بشود بدون تبیین فلسفى امکانپذیر نیست؛ لذا این را به شکل یک بیان فلسفى درمىآورد. اجازه بدهید من عین آن چیزهایى را که یادداشت کردهام بخوانم.

اندیشهى «خودى» نخست به عنوان یک تفکّر اجتماعى و انقلابى به ذهن اقبال رسیده و بمرور مشاهدهى مظاهر انحطاط و زوال هویّت در اقوام شرق ــ مخصوصاً مسلمین ــ عظمت مصیبت و شناخت علل و راه درمان، آن اندیشه را در وجود او راسخ و خللناپذیر ساخته و آنگاه در جستجو از راه ارائهى آن، وى به یک مبناى فلسفى و ذهنى براى آن دست یافته است. این مبنا عبارت است از تصوّر مفهوم «خودى» به شکل عام؛ شبیه آن چیزى که فلاسفهى ما به عنوان مفهوم «وجود» ارائه میدهند؛ یک مفهوم عام که در همه هست و قابل تبیین فلسفى است. البتّه به نظر بنده «وجود» غیر از «خودى» است و «خودى» را به معناى «وجود» معنا کردن ــ که دیدم بعضى از مُحشّینِ(۱۲) اشعار اقبال، دچار این اشتباه شدهاند ــ یک اشتباه بزرگى  است و وحدت در کثرت و کثرت در وحدتى که در رموز بىخودى چندبار تکرار میکند، غیر از وحدت در کثرت و کثرت در وحدتِ ملاّصدرا و دیگران است؛ این یک چیز دیگر است. اصلاً مفاهیم مورد نظر اقبال صد درصد مفاهیم انسانى و اجتماعى است؛ البتّه اجتماعى که میگوییم، معنایش این نیست که به فرد نمیپردازد؛ چرا، پایهى خودى در فرد محکم میشود امّا خودِ این خودیّتِ خودى در فرد و استحکام شخصیّت خودى در فرد هم یکى از مفاهیم اجتماعى اسلام است؛ و تا آن شخصیّت «خودى» مستحکم نشود، اجتماع به صورت حقیقى و مستحکم به وجود نمىآید. به هر حال، معناى «خودى» غیر از معناى «وجود» است.

نخست در باب شمول و عمومیّت مفهوم «خودى»، سخنى به زبان و شبیه تعابیر عرفا میگوید.(۱۳) تحقّق جهان هستى از  آثار خودى است؛ عینیّات عالم، هر یک نمایشگر جلوهاى از مفهوم خودى است. البتّه بعضى از اینها را غالباً اقبال در عناوین منظومه(۱۴) آورده که من به زبان دیگرى آن را بیان کردم، بعضى هم تعابیرى است که خودِ او در شعر آورده که شعر او از آن  عناوین خیلى بهتر است. ذهنیّات هم ناشى از خودآگاهى در هر یک از جلوههاى «خودى» است. اثبات «خودى» در هر موجود، اثبات غیر او هم هست. وقتى «خودى» در یک انسانى ثابت میشود، این به خودىِ خود اثبات غیر او هم هست؛ او هست، پس خودى وجود دارد و غیرى؛ پس غیر او هم اثبات میشود. پس گویى همهى جهان در «خودى» مندرج و مکمن(۱۵)  است.

«خودى» موجب خصومت نیز هست، و در واقع «خودى»ها هستند که با هم میجنگند؛ این کشمکش، پیکار دائمى در جهان را پدید مىآورد. «خودى» موجب انتخاب اصلح و بقاء انسب(۱۶) نیز هست؛ و اىبسا براى یک خودِ برتر، هزاران «خود»  فدا میشود. مفهوم خودى یک مفهوم مشکّک است؛ داراى شدّت و ضعف است. شدّت و ضعف خودى در هر یک از موجودات عالم، تعیینکنندهى اندازهى قوام و استوارى آن موجود است. در این روال، قطره، مى، جام، ساقى، کوه، صحرا، موج، دریا، نور، چشم، سبزه، شمع خاموش، شمعِ گدازان، نگین، زمین، ماه، خورشید و درخت را به عنوان مثال ذکر میکند و میزان خودى را در هر یک از اینها مىسنجد. مثلاً قطره یک اندازه تعیّن خودى دارد و جوى یک اندازه؛ نگینى که در آن میتوان نقشى را حک کرد یک اندازه و آن سنگى که هیچ چیز روى آن حک نمیشود یک اندازه؛ [یعنى] یک مفهوم مشکّک است که مقول(۱۷) به تشکیک است و در اشیاء و افراد انسانى و همچنین اشیاء عالم به اندازههاى گوناگون وجود دارد. بعد  نتیجهگیرى میکند:
چون خودى آرد به هم نیروى زیست
میگشاید قلزمى از جوى زیست(۱۸)

بعد مسئلهى آرزومندى و مدّعادارى را مطرح میکند. این درست همان چیزى است که در جهان اسلامِ آن روز، جایش خالى بود؛ یعنى مسلمانها هیچ داعیهاى نداشتند، هیچ آرزوى بزرگى نداشتند و آرزوهایشان آرزوهاى حقیر زندگى بود. او میگوید که زندگى یک انسان به داشتن مدّعا و به داشتن آرزو است. خودىِ یک خود، به این است که آرزومند باشد و دنبال این آرزو حرکت کند که من به یاد این جمله افتادم: «اِنَّ الحَیاةَ عَقیدَةٌ وَ جِهاد»،(۱۹) که همین مفهوم را و همین مضمون را با یک  بیان وسیع و بسیار عمیق و ظریفى بیان میکند. خواستن چیزى و تلاش در راه آن، که این همان مدّعا است وگرنه زندگى به مرگ بدل خواهد شد. آرزو، جان جهان و گوهر صدف فطرت است؛ دلى که از آرزوآفرینى باز ماند، پرشکسته و بىپرواز است؛ و آرزو است که خودى را قوام میبخشد و چون دریاى خروشان به موج مىآورد؛ لذّت دیدار است که دیدهى بیدار را صورت میبخشد؛ شوخى رفتار است که به کبک، پا میدهد؛ و سعى نواست که به بلبل منقار عطا میکند؛ نى در دست و لب نوازنده است که آبادى مىیابد، وگرنه در نیستان هیچ چیزِ بالفعلى نبود. علم و تمدّن و نظم و آداب و آئین، همه زاییدهى آرزوهایى که به تلاش مقرون شده است، میباشند. بعد نتیجه میگیرد:
ما ز تخلیق مقاصد زندهایم
از شعاع آرزو تابندهایم(۲۰)
این مدّعاسازى، آرزو سازى، هدفسازى است. یا در یک بیت دیگر در همین منظومه [میگوید]:
گرمخون، انسان ز داغ آرزو
آتش این خاک از چراغ آرزو(۲۱)

بعد براى انسان و براى استحکام «خودى» عشق و محبّت را لازم میداند و میگوید بدون محبّت، «خودى» در فرد و همچنین در جامعه استحکام پیدا نمیکند و لازم است که ملّت مسلمان و انسانهایى که میخواهند خودىِ خودشان را تقویت کنند، عشق و محبّتى داشته باشند و دل آنها از آتشى بگدازد. بعد جالب این است که این عشق را خودش پیدا میکند و یک نقطهاى را براى عشق امّت اسلامى مشخّص میکند ــ اینجا انسان احساس میکند که این مرد بیدارِ هشیار، براى وحدت جهان اسلام و براى انگیزش دنیاى اسلام چقدر خوب درک میکرده ــ و آن، عشق به پیغمبر اکرم، محمّد مصطفىٰ (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) است که اگر اجازه بدهید من این قسمت را بخوانم:
نقطهى نورى که نام او خودى است
زیر خاک ما شرار زندگى است
از محبّت میشود پایندهتر
زندهتر سوزندهتر تابندهتر
از محبّت اشتعال جوهرش
ارتقای مکمنات مضمرش
غالباً چند جا ممکنات نوشته شده، [امّا] بهنظرم میرسد مکمنات درست است.
فطرتِ او آتش اندوزد ز عشق
عالمافروزى بیاموزد ز عشق
در جهان هم صلح و هم پیکار، عشق
آب حیوان تیغِ جوهردار عشق
عاشقىآموز و محبوبى طلب
چشم نوحى، قلب ایّوبى طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گِلى
بوسه زن بر آستان کاملى
بعد میگوید آن معشوق و محبوبى که مسلمان باید به او علاقهمند باشد و عاشق او باشد کیست؟
هست معشوقى نهان اندر دلت
چشم اگر دارى بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا میشود
خاک همدوش ثرّیا میشود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفىٰ است
آبروى ما ز نام مصطفىٰ است
طور موجى از غبار خانهاش
کعبه را بیتالحرم کاشانهاش
کمتر از آنى ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسرىٰ زیر پاى امّتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
مانْد شبها چشم او محروم نوْم
تا به تخت خسروى خوابید قوم(۲۲)
بعد دربارهى پیغمبر یک مقدارى شرح میدهد و اوصاف پیغمبر را میگوید. البتّه این مال تمام دیوان او است؛ یعنى مخصوص اینجا نیست ــ این یکجا است ــ انسان در همهى سرتاپاى آثار اقبال، عشق به پیغمبر را میبیند. و من این را بد نیست بگویم که در یکى از کتابهایى که یکى از محقّقینِ معاصر پاکستانى(۲۳) در باب اقبال نوشته ــ که کتاب بسیار متینى است به  نام اقبال در راه مولوى و من این کتاب را در این سفر(۲۴) به دست آوردم و نگاه کردم و استفاده کردم ــ ذکر میکند که هر وقت  هر شعر و بیتى که اسم پیغمبر در او بود و براى اقبال خوانده میشد، بىاختیار اشک از چشمش جارى میشد؛ واقعاً خودش عاشق پیغمبر بود. و خوب نقطهاى را هم انگشت گذاشته؛ واقعاً دنیاى اسلام چه کسى را محبوبتر از پیغمبر و عمومىتر از پیغمبر میتواند پیدا کند؛ این به تمام محبّتهاى دنیاى اسلام کانون میبخشد.

بعد یک مقدارى که میگوید داستان دختر حاتم طَى را نقل میکند. میگوید در یکى از جنگها دختر حاتم طَى اسیر شد، آوردندش خدمت پیغمبر، بعد چون پاى آن دختر در زنجیر بود و سر او یا بدن او عریان بود، پیغمبر نپسندید عریانىِ این دختر بزرگزاده و کریمزاده را، عباى خودش را برداشت و روى این دختر افکند تا او خجلتزده و شرمسار نشود. بعد میگوید:
ما از آن خاتون طَى عریانتریم
پیش اقوام جهان بىچادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پردهدار ماست او
ما که از قید وطن بیگانهایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و مصر و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقىِ بطحاستیم
در جهان مثل مى و میناستیم
چون گل صد برگ ما را بو یکى است  اوست جان این نظام و او یکى است(۲۵)

و دربارهى محبّت پیغمبر و عشق به پیغمبر باز هم در جاهاى دیگر میگوید. در اسرار خودى سعى میکند احساس خودى را ــ یعنى احساس هویّت انسانى را ــ در فرد و جامعهى مسلمان زنده کند.

یک فصل دیگر در اسرار خودى این است که خودى از سؤال ضعیف میشود؛ یعنى وقتىکه یک فرد یا یک ملّت دستِ احتیاج دراز میکند، خودىِ او ــ هویّت شخصىِ آن فرد یا ملّت ــ به ضعف میگراید و استحکام خودش را از دست میدهد؛ و بحثهاى جالب و عمیق دیگرى در این باب [هست].

دنبالهى خودى، بىخودى و فلسفهى بىخودى است؛ یعنى وقتىکه ما دربارهى «خود» و تقویت هویّت یک انسان بحث میکنیم، معنایش این نباید باشد که انسانها جداى از دیگران به دور خودشان یک حصارى بکشند و «خودها» زندگى بکنند؛ نه، این خودها باید در مجموعهى یک جامعه بىخود بشوند و فرد بایستى با جامعه ارتباط پیدا کند و این رموز بىخودى است، و کتاب رموز بىخودى کتاب دوّم اقبال است که بعد از اسرار خودى سروده شده و منتشر شده و نشاندهندهى ایدهى اقبال در باب نظام اسلامى است که افکار او در باب تشکیل یک نظام اسلامى در رموز بىخودى از همه جاى دیگر بیشتر هست؛ البتّه در جاهاى دیگر هم هست. به طور کلّى آن مسائلى که در رموز بىخودى ذکر شده، موضوعات جالب و مهمّى است که براى تشکیل یک جامعهى اسلامى حتماً لازم است که به آنها توجّه بشود. ما امروز وقتى که نگاه میکنیم به آن مضامینى که در رموز بىخودى در ذهن اقبال هست، مىبینیم دقیقاً همان معارفى است که امروز بر ذهنیّت جامعهى اسلامى ما حاکم است.

اوّلاً رسالت امّت توحید در نشر اسلام، یکى از شورانگیزترین نظرات اقبال است. معتقد است که مسلمانها و امّت اسلامى بایستى رسالت اسلام را منتشر بکنند و بایستى نیاسایند تا اینکه این کار را انجام بدهند. بد نیست من  چند بیتى از این قسمت بخوانم که بسیار بسیار جالب است؛ اوّلاً میگوید که تشکیل جامعهى اسلامى و پدید آمدن امّت اسلامى، براى جهانآسان نبوده؛ دنیا بعد از رنجهاى زیاد و تاریخ بعد از تجربیّات زیاد به امّت توحید رسیده؛ و امّتى با ایدهى توحید و با تفکّر اسلامى به وجود آمده.
این کهن پیکر که عالم نام اوست
ز امتزاج امّهات اندام اوست
صد نیستان کاشت تا یک ناله رُست  صد چمن خون کرد تا یک لاله رُست
نقشها آورد و افکند و شکست
تا به لوح زندگى نقش تو بست
نالهها در کشت جان کاریده است
تا نواى یک اذان بالیده است
مدّتى پیکار با احرار داشت
با خداوندان باطل، کار داشت
تخم ایمان آخر اندر گِل نشاند
با زبانت کلمهى توحید خواند
نقطهى ادوار عالم لااله
انتهاى کار عالم لااله
چرخ را از زور او گردندگى
مهر را پایندگى رخشندگى
بحر، گوهر آفرید از تاب او
موج در دریا تپید از تاب او
خاک از موج نسیمش گُل شود
مشت پَر از سوز او بلبل شود
شعله در رگهاى تاک از سوز او
خاک مینا تابناک از سوز او
نغمههایش خفته در ساز وجود
جویدت اى زخمه بر ساز وجود
صد نوا دارى چو خون در تن روان
خیز و مضرابى به تار او رسان
ز انکه در تکبیر راز بودِ توست
حفظ و نشر لااله مقصود توست
تا نخیزد بانگ حق از عالمى
گر مسلمانى نیاسائى دمى
مىندانى آیهى امّالکتاب
امّت عادل تو را آمد خطاب
آب و تاب چهرهى ایّام، تو
در جهان شاهد علىالاقوام، تو
نکتهسنجان را صلاى عام ده
از علوم امّىاى پیغام ده
امّىاى پاک از هوى گفتار او
شرح رمز ماغوى گفتار او
از قباى لالههاى این چمن
پاک شست آلودگىهاى کهن

بعد وقتىکه این جهانشمولى ایدهى اسلامى را بیان میکند ــ که البتّه این هم شاید بیش از صد جا در کتاب ایشان آمده، جهانوطنى و جهانشمولى اسلام و مسلمان ــ میگوید که اى امّت توحید! پرچم دست تو است؛ باید حرکت کنى و به دنیا برسانى، بعد میگوید این بت جدیدى را که فرنگ فریبگر به وجود آورده، بشکن؛ آن بت جدید چیست؟
اى که میدارى کتابش در بغل
تیزتر نِه پا به میدان عمل
فکر انسان بتپرستى بتگرى
هر زمان در جستجوى پیکرى
باز طرح آذرى انداخته است
تازهتر پروردگارى ساخته است
کآید از خون ریختن اندر طرب
نام او رنگ است و هم مُلک و نسب
آن بت جدید این جور است که از خونریزى به وجد مىآید؛ چیست آن؟ ناسیونالیسم، قومپرستى، وطنپرستى، مرزگذارى بین ملّتها و جنگافروزى بین ملّتها به بهانهى قومیّت و ملّیّت و نژاد و رنگ و پوست.
آدمیّت کشته شد چون گوسفند
پیش پاى این بت ناارجمند
اى که خوردستى ز میناى خلیل
گرمى خونت ز صهباى خلیل
بر سر این باطلِ حق پیرهن
تیغ لا موجود الاّ هو بزن
جلوه در تاریکى ایّام کن
آنچه بر تو کامل آمد عام کن(۲۶)
این ایدهى اقبال در باب نشر اسلام و برداشتن مرزهاى قومیّت و میهن و از این چیزها است.

یکى از مفاهیمى که در رموز بىخودى روی آن تکیه میکند، لزوم متّصل شدن فرد به جمع و حل شدن فرد در جمع و نبوّت به عنوان مایهى اصلى تشکیل امّت است. میگوید این جور نیست که وقتى افراد دُور هم جمع شدند، یک ملّت به وجود بیاید، [بلکه] یک تفکّر لازم است تا این تار و پود ملّیّت را مجتمع کند؛ و بهترین تفکّرها و اساسىترین آنها، تفکّر نبوّت است که انبیاى الهى آمدند و آن را مطرح کردند؛ این بهترین چیزى است که میتواند پایهى تشکیل ملّت را به وجود بیاورد؛ [چرا] که به جمع فکر میبخشد، ایمان میبخشد، وحدت میبخشد، تربیت و کمال میبخشد.

یکى از مفاهیمى که باز روى آن تکیه میکند، نفى بندگى است؛ بندگى خداوندان تخت و محراب. این قسمتى هم که مربوط به این است، یک تکهى خیلى جالبى دارد؛ بد نیست برایتان بخوانم.
بود انسان در جهان انسانپرست
ناکس و نابودمند و زیردست
سطوَت کسرى و قیصر رهزنش
بندها در دست و پا و گردنش
کاهن و پاپا و سلطان و امیر
بهر یک نخجیر، صد نخجیر گیر
صاحب اورنگ و هم پیر کنشت
باج بر کشت خراب او نوشت
هر چه از مالیاتچىهاى سلطان باقى میماند، مالیاتچىهاى پاپ مىآمدند از او میگرفتند و این رسم در همه جاى دنیا وجود داشت.
در کلیسا اسقف رضوانفروش
بهر این صید زبون دامى به دوش
برهمن گل از خیابانش ببرد
خرمنش مغزاده با آتش سپرد
از غلامى فطرت او دون شده
نغمهها اندر نى او خون شده
تا امینى حق به حقداران سپرد
بندگان را مسند خاقان سپرد(۲۷)
تشکیل رسالت رسول اکرم و مساوات بین انسانها و اینکه «اِنَّ اَکـرَمَکُم عِن‌ـدَ اللهِ اَتقىّْکُـم»(۲۸) و اخوّت اسلامى، تیترها و  عنوانهایى است که خود ایشان ذکر کردند.

[مطالب] زیاد است. [بحث] مفصّل شده؛ بیش از این شاید مناسب نباشد که من تفصیل بدهم و واقعاً هم نمیدانم کدام قسمتها را انتخاب کنم و بگویم. در مباحث جالب و مطلوب امروزِ ما این قدر مطالب فراوانى دارد که انسان میماند که کدامِ آن را مقدّم بدارد و کدامِ آن را بیان کند و تبیین همهى اینها جز با نشر آثار علاّمه اقبال در کشور ما امکانپذیر نیست. این کارى است که هم در اینجا باید انجام بگیرد، هم در پاکستان باید انجام بگیرد، هم در افغانستان باید انجام بگیرد؛ هرجایى که مردم فارسى میفهمند یا ممکن است فارسى بفهمند، بایستى آثار اقبال ــ که بهترینش، [آثار] فارسىِ او است ــ منتشر بشود و البتّه میدانید از پانزده هزار بیت شعرى که گفته، نُه هزار بیتش فارسى است؛ یعنى شعر اردوى اقبال خیلى کمتر از شعر فارسىِ او  است، و بهترین اشعارش و زیباترین آثارش، حدّاقل از لحاظ معنا، این چیزهایى است که به زبان فارسى گفته شده ــ که این مجموعهى کلّیّات او است که ده بیست سال پیش در اینجا چاپ شد ــ و باید روى این آثار کار بشود. بنده از اوایل هم که با آثار اقبال آشنا شده بودم، وقتى نگاه میکردم، از اینکه احتیاجى به شرح و توضیح دارد و چنین شرح و توضیح مُشبعى همراهش نیست، رنج میبردم؛ یعنى واقعاً این کار لازم است که انجام بگیرد و کسانى براى حتّى فارسىزبانها، مضامین و مفاهیم مورد نظر علاّمه اقبال را تشریح کنند.

امروز خیلى از پیامهاى اقبال مال ما است، و بعضى از آنها هم مال دنیایى است که هنوز به راه ما وارد نشدهاند و پیامى را که ما درک کردهایم، درک نکردهاند. ملّت ما پیام خودىِ اقبال را به عمل و در عالم تحقّق، زنده کرده و به عمل رسانده. ملّت ما الان احتیاج به این ندارد که او را توصیهى به خودى بکنند؛ ما مردم ایران امروز کاملاً احساس میکنیم که روى پاى خودمان هستیم، متّکى به فرهنگ خودمان، متّکى به داشتههاى خودمان، متّکى به تمدّنى که میتوانیم بر پایههاى تفکّر و ایدئولوژى خودمان آن را بسازیم و بنا کنیم هستیم. البتّه در طول زمان از لحاظ زندگى مادّى و گذران زندگى، ما را محتاج و متّکى به غیر بار آوردهاند؛ یواش یواش داریم این ریسمانهاى بیگانه را هم از این خیمهى خودمان قطع میکنیم و خودمان را به ریسمان خودمان میبندیم؛ و امیدواریم این کار را بتوانیم بکنیم و این روند ادامه دارد.

امّا ملّتهاى مسلمان احتیاج دارند که این «خودى» را درک کنند؛ مخصوصاً شخصیّتهاى مسلمان ــ چه شخصیّتهاى سیاسى و چه شخصیّتهاى فرهنگى ــ احتیاج دارند پیام اقبال را بگیرند و بدانند که اسلام در ذات خودش و در هویّت خودش، غنىترین مایههاى ادارهى انسان را و ادارهى جوامع انسانى را دارد و محتاج دیگران نیست. ما نمیگوییم در را روى فرهنگهاى دیگر ببندیم، جذب نکنیم؛ بله، جذب بکنیم مثل یک کالبد زندهاى که عنصر لازم براى خودش را جذب میکند؛ نه مثل آن پیکر بیهوش و مردهاى که هر چه میخواهند در آن تزریق میکنند. ما قدرت جذب داریم، جذب میکنیم، از فرهنگهاى دیگر میگیریم ولو بیگانه باشند؛ آنچه را متناسب با ما است، مربوط به ما است، مفید براى ما است، میگیریم و جذب میکنیم.

ما محصول اندیشهى دیگران را رد نمیکنیم؛ همان طور که اقبال بارها ذکر میکند، اندیشه و علم را از غرب میشود آموخت امّا سوز را و زندگى را نه.
خرد آموختم از درس حکیمان فِرَنگ
سوز اندوختم از صحبت صاحبنظران(۲۹)
یعنى سوز زندگى در درس غرب و تمدّن و مدنیّت غرب نیست؛ آن جور که او هم این را حس کرده و خیلى زود و زودتر از همه به صورت یک پیشاهنگ آن را اعلام کرده. و تمدّن غربى و مدنیّت مادّى از روح و معنا که براى انسان لازم است، تهى است. ما آن چیزى را که مورد احتیاجمان هست و میخواهیم، میگیریم و امروز خوشبختانه احساس خودى و شخصیّت اسلامى در کشور ما و میان مردم ما به حدّ کمال وجود دارد. ما سیاست «نه شرقى و نه غربى»مان عین همان چیزى است که اقبال میگفت و میخواست. ما سیاست خودکفایىمان عیناً همان چیزى است که اقبال میگفت. ما عشقمان به پیغمبر و عشقمان به قرآن و توصیهمان به فراگیرى قرآن و اینکه پایهى انقلابها و حرکتها باید اسلامى و قرآنى باشد عین همان چیزى است که اقبال آن را توصیه میکرد و آن روز گوش شنوایى نبود که بشنود؛ آن روز زبان اقبال و پیام اقبال را خیلىها نمیفهمیدند؛ سرتاسر کتابهاى اقبال و منظومههاى اقبال پُر است از شِکوهى از اینکه حرف من را نمیدانند و نمیفهمند و نظر به جاهاى دیگر دارند و باز هم نظر به غرب دارند. فکر میکنم در همین مقدّمهى رموز بىخودى است که خطاب به امّت اسلام ــ به قول خودش «پیشکش به حضور ملّت اسلامیّه» ــ این شِکوه را میکند:
اى تو را حق، خاتم اقوام کرد
بر تو هر آغاز را انجام کرد
اى مثال انبیا، پاکانِ تو
همگر دلها جگرچاکان تو
ملّت اسلام در زمان اقبال ــ و خیلىها حتّى حالا ــ مجذوب مسیحیّت است.
اى نظر بر حسن ترسازادهاى
اى ز راه کعبه دورافتادهاى
اى فلک مشت غبار کوى تو
اى تماشاگاه عالم روى تو
همچو موج آتش ته پا میروى
تو کجا بهر تماشا میروى
رمز سوز آموز از پروانهاى
در شرر تعمیر کن کاشانهاى
طرح عشق انداز اندر جان خویش
تازه کن با مصطفى پیمان خویش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روى تو بالا گرفت
همنوا از جلوهى اغیار گفت
داستان گیسو و رخسار گفت
همنوا همان نسل زمان اقبال و همنفَسان اقبال هستند و کسانى که تازه با تمدّن غربى آشنا شدند و مجذوب نظام ارزشى غربند.
بر درِ ساقى جبین فرسود او
قصهى مغزادگان پیمود او
امّا من:
من شهید تیغ ابروى توام
خاکم و آسودهى کوى توام
از ستایشگسترى بالاترم
پیش هر دیوان فرو ناید سرم
یعنى اى امّت اسلام! منى که دارم این جور عاشقانه مدح تو را میگویم، نه به خاطر این است که من آدم ستایشگرى هستم؛
از سخن آئینهسازم کردهاند
و ز سکندر بىنیازم کردهاند
بار احسان برنتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
[آب خود میگیرم از سنگ گران]
از استغناى خودش میگوید. بعد میگوید:
بر درت جانم نیاز آورده است
هدیهى سوز و گداز آورده است
اقبالِ با این استغنا که در مقابل دنیایى سر فرود نمىآورد، دوزانو در مقابل ملّت اسلام نشسته، التماس میکند که بیا خودت را بشناس، بیا به خودت برگرد، بیا سخن قرآن را بشنو.
زآسمان آبگون یم میچکد
بر دل گرمم دمادم میچکد
من ز جو باریکتر میسازمش
تا به صحن گلشنت اندازمش
و تا آخرِ بحثهاى او و شعرهاى او؛ اگر بخواهیم اینجا شعر بخوانیم، بحث جور دیگرى خواهد شد و زمان زیادى را خواهد گرفت.

این یک خلاصهاى است و یک شبحى است از شخصیّت اقبالِ عزیز ما که بلاشک ستارهى بلند اقبال شرق هست. و جا دارد که ما اقبال را به معناى حقیقى کلمه، ستارهى بلندِ اقبال مشرق بنامیم. جناب آقاى سعیدى(۳۰) میفرمایند ستارهى شرق؛  درست است. جناب آقاى سعیدى جزو قدیمىترین عناصر ایرانىاى هستند که با اقبال و آثار اقبال آشنا شدند و [خودشان] میفرمایند زنده‌شدهى فکر اقبال هستند.

به هر حال امیدواریم که ما بتوانیم حقّ اقبال را بشناسیم و بتوانیم تأخیرى را که ملّت ما در طول این چهل پنجاه سال اخیر در شناخت اقبال داشته، جبران کنیم. به نظرم فوت اقبال در سال ۱۳۱۷ شمسى است که فکر میکنم منطبق میشود با ۱۹۳۷ و از آن وقت تا حالا ــ از بعد از وفات اقبال تا امروز که سالهاى درازى میگذرد ــ اگر چه به نام اقبال و به یاد اقبال جلسه تشکیل شده، کتاب نوشته شده، حرف زده شده، امّا همه بیگانهوار و از دور [بوده] و ملّت ما از حقیقت اقبال و روح اقبال و عشق اقبال بىخبر مانده؛ بایستى این انشاءاللّه جبران بشود.

کسانىکه اهل این کار هستند ــ شعرا، گویندگان، نویسندگان، مطبوعات و دستگاههاى دولتى ذىربط، وزارت فرهنگ و آموزش عالى، وزارت آموزش و پرورش، وزارت ارشاد اسلامى ــ هر کدام به نوبهى خودشان انشاءاللّه سعى کنند اقبال را آنچنان که هست، زنده کنند؛ از آثارش در کتابها بیاورند؛ از شعرش در کتابهاى درسى بیاورند؛ کتابهاى او را و اشعار او را جدا جدا چاپ کنند؛ اسرار خودى را جدا، رموز بىخودى را جدا، گلشن راز جدید را جدا، جاویدنامه را جدا. کارهایى در پاکستان تا حدودى شده منتها متأسّفانه در پاکستان مردم نمیتوانند از این تعبیرات، درست استفاده کنند، [چون] زبان فارسى در آنجا آن رواج و رونق سابق را ندارد؛ امیدواریم این خلأ هم پُر بشود و برادران پاکستانىِ ما که اینجا هستند و همچنین همهى ادباى شبهقارّهى هند، وظیفهى خودشان بدانند که در مقابل آن سیاست بسیار خباثتآمیزى که نسبت به زبان فارسى انجام گرفت، قد عَلَم کنند و حرکت کنند و زبان فارسى را که حامل فرهنگ عظیم اسلامى است و بخش عمدهاى از فرهنگ اسلامى در زبان فارسى و متّکى به زبان فارسى است، در شبهقارّه ــ که آنجا مسلمانها عنصر اصلى هستند ــ اشاعه بدهند؛ و مخصوصاً در پاکستان این کار به نظر ما به طور حتم بایستى انجام بگیرد. و در کشور خودِ ما هم البتّه این طبع کتاب و چاپهاى گوناگون که انجام نشده، بایستى انجام بشود. هنرمندها روى کار اقبال کار هنرى بکنند؛ خوانندهها آن شعرها را بخوانند و روی آن آهنگ بسازند و شایع کنند و به زبان و دل مردم ما و پیر و جوان ما انشاءاللّه بیاورند. امیدواریم که خداى متعال به ما توفیق بدهد بتوانیم حقّ بزرگ اقبال بر امّت اسلامى را به سهم خودمان جبران کنیم. از اطالهى کلام معذرت میخواهم.

والسّلام علیکم و رحمة‌الله و‌ برکاته
 
 
نخستین کنگره‌ى بین‌‌المللى بزرگداشت علاّمه اقبال لاهورى به مناسبت یکصدوهشتمین سالگرد تولّد وى در دانشگاه تهران برگزار شد.
محلهاى حضور یافتن
سیّد جلال‌الدّین مجتبوى (رئیس دانشکده‌ى ادبیّات و علوم انسانى دانشگاه تهران)
از کتاب پس چه باید کرد؟
دکتر محمّد فرهادى
زبور عجم، قسمت دوّم، شماره‌ى ۵۷
دینی برگرفته از اسلام و هندو
اوپانیشادها از کهن‌‌ترین متون آئین هند هستند که به دوره‌‌ى برهمایى باز میگردند و مفاهیم باطنى آئین هندو را بیان کرده‌‌اند و در واقع اصلی‌ترین آموزه‌‌هاى فرهنگ هند را انعکاس میدهند.
«زندگینامه‌‌ى محمّد اقبال لاهورى» به قلم جاوید اقبال در سه جلد.
(۱۰ بحارالانوار، ج ۶۴، ص ۳۰۷
(۱۱ خوار و خاکسارکننده
(۱۲ حاشیه‌نویس‌‌ها
(۱۳ اسرار خودى، مثنوى اوّل
(۱۴ منظومه‌‌ى اسرار خودى
(۱۵ نهان
(۱۶ مناسب‌‌ترین
(۱۷ کلام گفته‌‌شده
(۱۸ اسرار خودى، مثنوى دوّم
(۱۹ منهاج‌‌البراعة فى شرح نهج‌‌البلاغه، ج ۲۱، ص ۲۲۱
(۲۰ اسرار خودى، مثنوى دوّم
(۲۱ اسرار خودى، مثنوى نهم
(۲۲ اسرار خودى، مثنوى چهارم
(۲۳ سیّدمحمّد اکرم
(۲۴ سفر دوروزه‌ به پاکستان (۱۳۶۴/۱۰/۲۳)
(۲۵ اسرار خودى، مثنوى چهارم
(۲۶ رموز بیخودى، مثنوى بیست‌‌ویکم
(۲۷ رموز بیخودى، مثنوى نهم
(۲۸ سوره‌‌ى حجرات، بخشى از آیه‌ى ۱۳؛ «... در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شما است ...»
(۲۹ محمّداقبال لاهورى. منظومه‌‌ى «پیام شرق» (با اندکی تفاوت)
(۳۰ سیّد غلامرضا سعیدى؛ از اقبال‌‌شناسان