• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1399/12/18
کیانوش گلزار راغب نویسنده کتاب «عصرهای کریسکان»:

حساب مردم کُرد از گروهک‌ها جداست

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif کتاب «عصرهای کریسکان»، خاطرات آقای امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) از فعالیت‌های دوران پیش از انقلاب و مجاهدت‌های دفاع مقدس تا رنج‌های اسارت در زندان‌های کومله و دموکرات است که به قلم کیانوش گلزار راغب تدوین و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه این کتاب آمده است: «با اینکه نیروهای مبارز کُرد طرفدار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناخته‌ام، آنچه از فدارکاریهای آنان در این کتاب آمده برایم کاملاً جدید و اعجاب‌آور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است. دلاوری و شجاعتِ راوی و خانواده‌اش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگی‌ها، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی کسان دیگری که به دروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن میگفتند نیز به خوبی تشریح شده است.»
پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت «دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» گفتگویی با آقای کیانوش گلزار راغب، نویسنده‌ی این کتاب انجام داده است

* با آقای سعیدزاده چطور آشنا شدید؟
* من در سال ۱۳۶۰، همراه با برادرم و حسن‌ مراد مرادی اسیر کومله شدم. ما داشتیم از جبهه‌ی مریوان و از عملیات شنام برمی‌گشتیم و از روستای جانوره -بین جاده‌ی مریوان و سنندج- که عبور کردیم، به یک پیچ رسیدیم که دیدیم مسیر خیلی شلوغ است. یک آشفتگی خاصی در تردد خودروها بود. من ابتدا فکر کردم بازرسی‌های مرسوم بین جاده‌هاست که پیش‌مرگان مسلمان سپاه دارند خودروها را بازرسی می‌کنند، ولی همین که مینی‌بوس ما به آن‌ها رسید، یک‌باره به ما حمله کردند. برادرم فهمید که پشت سرمان کمین کومله است. او بزرگ‌تر از من، مهندس برق و پاسدار بود. در واقع برادرم به مریوان آمده بود تا من را که مجروح شده بودم، همراه دوستم به پشت جبهه انتقال بدهد. برادرم به کومله‌ حمله کرد و گفت من نمی‌گذارم او را ببرید. من پاسدارم و کاری به او نداشته باشید. وقتی فهمیدند پاسدار است، روی سر برادرم ریختند و با قنداق تفنگ کتکش زدند که فرق سرش شکافته شد و در گودال آب افتاد. من هم نمی‌توانستم کار خاصی انجام بدهم. یکی از کومله‌ها می‌خواست شلیک کند، ولی من خودم را سپر کردم و نگذاشتم که شلیک کند. آنجا بود که هر سه نفر ما دستگیر شدیم.

از مرداد سال ۶۰ که اسیر شدم، تا شهریور ۱۳۶۱، چهارده ماه اسیر بودم. در دل این اسارت هم با آقای سعیدزاده در زندان برده‌سور -یک روستای کوچک ده دوازده خانواری کنار یک رودخانه‌ای هست که از سردشت به‌سمت عراق سرازیر می‌شود. این رودخانه در دل جنگل و کوهستان است و محل بسیار پرتی است- آشنا شدم. در واقع ایشان را بعد از ما آوردند. البته قبل از ما اسیر شده بود، ولی در محل‌های دیگری مثل روستای میرآباد و نداس و جاهای دیگر دوران اسارت را طی کرده بود. در نهایت اواخر سال ۶۰ به ما پیوست.

* شما خاطرات اسارت خودتان را هم در کتابی به اسم «شنام» منتشر کردید که الآن به چاپ بیستم رسیده است. کمی درباره‌ی این کتاب صحبت کنید.
* کتاب شنام، اسم عملیاتی است که در اواخر تیر ماه ۱۳۶۰ با فرماندهی حاج احمد متوسلیان طراحی شد. در منطقه‌ی دزلی و ارتفاعات تته، قله‌ای وجود دارد که شنام دقیقاً نقطه‌ی صفر مرزی است. البته محلی‌ها به آن شَنام، شرام و کله شرام هم می‌گویند. این اوّلین عملیات برون مرزی ما بود.

فرمانده عملیات حاج احمد بود. نیروهای عملیات متشکل از بچه‌های سپاه، بسیج، ارتش، پیش‌مرگان مسلمان و تعدادی از قیاده‌ها -نیروهای ملامصطفی بارزانی و جلال طالبانی- بود. در این عملیات ما تعدادی شهید دادیم و من مجروح شدم. موقع برگشت بود که بین راه به کمین افتادیم. این کتاب حکایت آن عملیات و دوران اسارت چهارده‌ماهه‌ی بنده و نحوه‌ی شهادت برادرم و همان دوستم است.

* برادرتان هم در طی دوران اسارت اعدام شدند؟
* بله، ایشان را به روستای دادانه از توابع سنندج بردند و همان‌جا تیرباران کردند؛ امّا اتفاق عجیبی می‌افتد. کومله‌ها به مردم روستای آنجا می‌گویند که وقتی ما رفتیم، جنازه‌ها را به خاک بسپارید. همین که نیروهای کومله می‌روند، مردم و ماموستای آن روستا می‌آیند تا آن‌ها را به خاک بسپارند، ولی می‌بینند که خون برادرم بند نمی‌آید. آن ماموستا تحت تأثیر قرار می‌گیرد و کفنی که از سفر حج برای خودش تبرک کرده بود را می‌آورد و برادرم را کفن‌پوش می‌کند و با احترام و مراسم اسلامی آن‌ها را به خاک می‌سپارد. دو روز بعد از تدفین، کومله می‌فهمد که ماموستا و اهالی روستای دادانه این شهدا را با احترام خاک کردند. همان ماموستا را دستگیر می‌کنند و او را به محل اسارت ما می‌آورند. یکی از افرادی که با ماموستا مدتی هم‌بند بود، وقتی به بند ما آمد، نحوه‌ی شهادت و تدفین برادرم و علت دستگیری ماموستا را برای من توضیح داد.

* در طی دوران اسارت که با آقای سعیدزاده آشنا می‌شوید، با هم نقشه‌ی فرار می‌ریزید. ایشان فرار می‌کنند، چرا شما دقیقه‌ی نود منصرف شدید؟
* در جایی که ما اسیر بودیم، احتمال می‌رفت که تعدادی اعدامی باشد؛ چون ما اسیر نبودیم و گروگان بودیم. گروهک‌ها ما را می‌گرفتند که به دولت فشار بیاورند. آن‌ها نیروهای تروریست خودشان را در شهرها می‌فرستادند تا عملیات تروریستی انجام دهند، ولی طبیعتاً به‌وسیله‌ی سپاه دستگیر می‌شدند. تنها راه آزادکردن نیروهایشان، گرفتن گروگان بود. آن‌ها گروگان‌ را در عملیات مستقیم با سپاه و ارتش نمی‌توانستند به دست بیاورند. معمولاً هم در عملیات‌ها متواری می‌شدند. به ناچار مثل روباه در مسیرها کمین می‌‌کردند و سربازی که می‌خواست به مرخصی برود یا رزمنده‌ی مجروحی که به بیمارستان می‌بردند را در کمین گیر می‌انداختند؛ حتی کومله به روستاها می‌رفت و کسی که عِرق اسلامی و تمایل به جمهوری اسلامی داشت را می‌گرفت.

بیشترین نیروهایی هم که اسیرشان بودند، غیرنظامیان، جهادگران و معلمان بودند. اگر دولت از آن‌ها اعدام می‌کرد، آن‌ها هم اوّل پاسداران بعد بسیجیان و پیش‌مرگان مسلمان و کسانی که دست به اسلحه بودند را در اولویت اعدام قرار می‌دادند، بعد سراغ جهادگران و معلمان و کسانی که ریش داشتند، می‌رفتند که به دولت فشار بیاورد تا نیروهای آن‌ها را اعدام نکند و احیاناً با دولت مبادله‌ای داشته باشند. این دوران برای ما خیلی سخت بود. دوران اسارت ما رسمی و سازمانی نبود و تبادل اطلاعات و ملاقات نداشتیم. در کوه سیاه‌چاله‌ای درست کرده بودند که هرشب هم احتمال اعدام بود. کومله برای اینکه با رعب و وحشت اعدام کند، هر ماه حداقل دو سه نفر را اعدام می‌کرد به‌گونه‌ای که صدای تیر به گوش ما می‌رسید. حالا حساب کنید ساعت دو نصف شب می‌آمدند دروازه را باز می‌کردند و یک نفر را برای اعدام می‌بردند.

من هر شب برای اعدام منتظر بودم؛ چون تنها بسیجی آنجا من بودم. فقط یک پاسدار بود و برادرم و دوستم را هم قبلاً از من جدا کرده بودند. بعداً هم فهمیدم آن‌ها را تیرباران کرده‌اند. در نتیجه، به فکر فرار ‌افتادیم، ولی بلد نبودیم که چطور فرار کنیم؛ چون وقتی ما را به جایی می‌بردند، یک هفته بیشتر پیاده‌روی شبانه‌روزی داشتیم. اصلاً‌ نمی‌دانستیم کجا داریم می‌رویم. واقعاً فرار نفس‌گیر و ترسناک بود.

امّا آقای سعیدزاده بچه‌ی سردشت بود و آن مناطق را می‌شناخت؛ حتی به من گفت از بچگی همه‌ی این مسیرها را برای بستنی‌فروشی پیاده آمده و رفته‌ام. تنها کسی هم که انتخاب کرد من بودم. از من درخواست کرد که همراهی‌اش کنم و من هم پذیرفتم. من آن موقع شانزده سالم بود و با سن کمی که داشتم، در آخرین لحظات نتوانستم وضعیت را تجزیه و تحلیل کنم. در آن شرایط سخت، یکی از دوستان معلم و اهل قم بود. ما او را مجتهد زندان می‌دانستیم؛ چون خیلی مؤمن، بزرگوار و مذهبی بود و کاملاً حواسش به همه بود. مشورت می‌داد و می‌گفت حواستان را جمع کنید. من با او مشورت کردم و گفتم آقای سعیدزاده می‌خواهد فرار کند و من هم آماده‌ام. ایشان بر اساس اتفاقاتی که قبلاً بر سرش آمده بود و نمی‌دانستیم که برادرم کجاست و ممکن است فرار من باعث اعداش شود، با توصیه‌ی ایشان در آخرین لحظه منصرف شدم، ولی کمک کردم که آ‌قای سعیدزاده فرار کند.

* آقای سعیدزاده را بعد از سال‌ها چگونه پیدا کردید؟
* آن موقع کومله برای اینکه جو وحشت و هراس را در زندان ایجاد کند، به ما می‌گفت که ایشان در رودخانه‌ی برده‌سور غرق‌شده و ما حتماً جنازه‌ی او را می‌آوریم تا برای شما و دیگران عبرت شود. همیشه هم شعارشان این بود که پرنده هم نمی‌تواند از زندان کومله فرار کند؛ امّا تصور ما این بود که ایشان فرار کرده است. البته بعد از آزادی، شنیدم که ایشان آزاد شده است، ولی ندیدمشان تا زمانی که کتاب شنام را نوشتم. خوشبختانه بعد از سی سال ایشان به من زنگ زد.

گفتن این مسئله کمی برایم سخت است. قرار بود به همایشی در شهر اسدآباد بروم. تلفن همراهم زنگ خورد. جواب که دادم گفت من را نمی‌شناسی، گفتم نه! گفت تو فکر کردی من شهید شدم. گفتم خدا نکند، چطور؟ گفت من فکر کردم تو شهید شدی، گفتم چطور؟ گفت من سعید سردشتی(سعیدزاده) هستم. یک لحظه دلم ریخت و گفتم سعید سردشتی من را پیدا کرد. حالت عجیبی بود.

* فرآیند ثبت‌وضبط خاطرات ایشان چگونه بود؟
* بعد از تماسی که ایشان با من گرفت، من دو سه سالی تلاش کردم و دغدغه‌ی ذهنی‌ام شد که او را پیدا کنم. استعلام گرفتم و متوجه شدم ایشان دو برادرش شهید شده و خودش آزاده است. پس، راه افتادم و به سردشت رفتم. وقتی آنجا تمام وقایع را بررسی کردم، فهمیدم که ایشان واقعاً منحصربه‌فرد است و حیف است که خاطراتش نوشته نشود؛ امّا راضی نبود. می‌گفت برای رضای خدا، وطن و خدمت به کشورم بود و دلیلی ندارد که خاطراتم را بگویم.

خیلی هم کلنجار رفتم تا رضایت داد. حدود سی ساعت که از ایشان مصاحبه گرفتم، وقتی به مشکلات خانواده‌اش اشاره کرد، فهمیدم که پشت ماجرا هم قضایای بسیار قوی‌تری وجود دارد؛ یعنی یک بخش خاطرات ایشان از دلاوری‌هایش بود، ولی خاطرات خانواده‌اش هم واقعاً از یک گستردگی و قدرت خاصی برخوردار بود. با توجه به اینکه وقتی کسی اسیر می‌شود و از مشکلات پشت جبهه و خانواده‌اش خبر ندارد، به این نتیجه رسیدم که طرح خاطرات دو روایی را اجرا کنم؛ یعنی یک فصل را خودشان بگویند و یک فصل هم از همسرشان باشد. با همکاری که خانم سُعدا حمزه‌ای کردند، به همراه همسرم، ده ساعت هم از ایشان مصاحبه گرفتیم.

* درباره‌ی بازخوردهای این اثر هم برایمان بگویید.
* بازخورد کار بسیار عالی بود. من تا این کتاب را تکمیل نکردم، به هیچ‌کس اطلاع ندادم. الحمدالله مسیر هم به‌گونه‌ای پیش رفت که دستم به آقای سرهنگی، پدر ادبیات دفاع مقدس رسید. شاید اگر دست من به ایشان نمی‌رسید، خیلی از این ماجراها گم می‌شد یا اصلاً به سرانجام نمی‌رسید. انصافاً با درایت و هوشمندی و استادی که ایشان دارد، من را راهنمایی کرد که چه کار کنم. بعد از تمام‌شدن، کتاب را به همراه آقای سعیدزاده برای آقای سرهنگی بردم. ایشان ابتدا گفت سرم خیلی شلوغ است و شاید سه چهار ماهی وقت نکنم کتاب را بخوانم؛ امّا فردای همان روز، آقای سرهنگی زنگ زد و به من تبریک گفت و از این کار خیلی تعریف کرد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود. دو سه روز بعد، زنگ زدم که گفتند آقای سرهنگی بیمارستان است. احوالشان را پرسیدم که گفت به‌خاطر این کتاب دو بار در بیمارستان بستری شدم.

یک نکته‌ای در این باره عرض کنم؛ چندین سال از وقایع و پایان جنگ گذشته است و ما داریم کار ادبی می‌کنیم. در واقع روایتی را داریم در قالب کتاب ثبت می‌کنیم. روایات کردستان واقعاً دچار محدودیت و سختی‌های خاص خودش است. آن‌ها هم هم‌وطن‌های ما هستند. خیلی از کسانی که آنجا هستند، ممکن است زمانی دموکرات بوده باشند و حالا توبه کرده‌اند. ما باید اسم آن‌ها را بیاوریم. کردستان حساسیت‌های خاص خودش را دارد، ولی من سعی کردم تا آنجا که می‌شود منافذی که خدای‌ناکرده لطمه‌ای به یک فرد یا خانواده‌ی یک طایفه‌ای بخورد را ببندم؛ حتی در قسمت‌هایی هم ناچار شدم رفتارهای جنایتکارانه‌ی آن سازمان را با اسم مستعار شرح بدهم که کسی لطمه‌ای نبیند. در واقع با تمام حساسیت‌ها، من سعی کردم که مردم کردستان را از گروهک‌ها و داستان را از جنگ و انتقام‌گیری جدا کنم.

* واکنش مردم کردستان درباره‌ی این دو کتاب چگونه بود؟
* پیام‌های بسیار دلگرم‌کننده‌ای می‌فرستند و با یک لطافتی تشکر می‌کنند که شعارزده نیست. کاملاً واقعی است و با قلم نرمی مطالبی را بیان کرده‌اند و قهرمان‌سازی نکردند. من هیچ نقدی از هم‌وطنان کُردم ندیدم که بگویند شما زیاده‌روی کردید.

* در دیدار آقای سعیدزاده با رهبر انقلاب، شما هم بودید؟
* بله، خوشبختانه دو بار دیدار تقریباً نیمه‌خصوصی هم برای کتاب «شنام» و هم برای کتاب «عصرهای کریسکان» با ایشان داشتم که با دوستان نویسنده که ده پانزده نفری می‌شدیم به برنامه‌ی غیررسمی پنجشنبه شب‌ها دعوت شدیم. آقا با محبت بسیار زیادی آقای سعیدزاده را بغل کردند و در حینی که می‌خواستند بروند، گفتم حضرت آقا من سه کتاب کار کردم. ایشان هم لطف کردند و انگشتری برای تبرک و یادگاری به من دادند.

* کدام بخش از کتاب بیشتر مورد توجه و علاقه‌تان است که برای ما بخوانید؟
* همان لحظه‌ای که از آقای سعیدزاده جدا شدم را بیشتر دوست دارم و برایتان می‌خوانم:

برای فردا شب آماده می‌شوم و با خیالی راحت می‌خوابم. خواب می‌بینم لب رودخانه‌ی پر آب زاب نشسته و به وسعت رودخانه خیره شده‌ام. روی امواج رودخانه، با خط زیبایی این آیات قرآنی نوشته شده و پیرمردی روحانی با لباسی سفیدمانند ملائک روبه‌رویم ظاهر می‌شود و می‌گوید: «می‌خواهی از این رودخانه عبور کنی؟» با احترام می‌گویم: «بلی می‌خواهم، ولی شما کی هستید؟» من خمینی هستم. می‌خواهی تو را به آن طرف رودخانه ببرم؟ بلی می‌خواهم!

دستم را گرفته و با آرامی به آن طرف رودخانه پرت می‌‌کند. رها و سبکبال داخل جنگل آن طرف رودخانه می‌افتم. ریشه‌ی درختان از خاک بیرون‌زده و با شاخه‌ها درهم‌تنیده و به شکل آیات قرآنی تزئین شده‌اند. از خواب می‌پرم و دلم قرص می‌شود، فرارمان موفقیت‌آمیز است. خرمشهر آزاد می‌شود و شوروحال پیروزی رزمندگان در بین اسرا غوغا به راه می‌اندازد. مقر کومله به غمکده‌ای تبدیل می‌شود و پژمردگی و عصبانیت در چهره‌شان بیداد می‌کند. امیدواری و شادابی در چهره‌ی اسرا موج می‌زند. عزمم را جزم می‌کنم و مقداری نان و حلوای ظهر در شالم می‌پیچم و برای راه قایم می‌کنم.

 ساعت به هشت شب و وقت اخبار می‌رسد. بیرون محوطه‌‌ی زندان را دید می‌زنم و می‌بینم نگهبان تنهاست و بقیه در مقر حضور دارند. به کیانوش و امیری‌فرد و کاک امین اشاره می‌کنم و یکی‌یکی راه می‌افتند و به‌سمت توالت‌ها می‌روند. قرار است کیانوش داخل توالت شماره‌ی چهار برود و امیری‌فر داخل توالت شماره‌ی پنج و کاک امین داخل توالت سه برود تا اطرافمان اشغال شود و اتفاقی بیگانه‌ای وارد آن‌ها نشود. لحظاتی بعد راه می‌افتم و توالت اوّل و دوم و ششم را چک می‌کنم و می‌بینم خالی هستند. خیالم راحت می‌شود و پیش کیانوش می‌روم. با تیغ، مشمای پلاستیکی را به‌صورت تی انگلیسی می‌برم تا سرمان از قسمت تی عبور کند و پاهایمان از دسته‌ی تی بگذرد و گوشه‌های مشما آویزان نماند. سر طناب را به چوبی می‌بندم و درون گودال فرو می‌کنم تا بتوانم وزنمان را نگه دارد. با طناب بالای دیوار می‌روم و به کیانوش می‌گویم: «بیا بالا.» او تعلل می‌کند و می‌گوید: «اگر بیام برادرم را اعدام می‌کنن.»

 می‌خواهم بازگردم و توجیهش کنم، ولی فرصت نیست و کار از کار گذشته است. در این لحظات نفس‌گیر نمی‌توانم به او بگویم برادرت را شهید کرده‌اند. می‌ترسم پس بیفتد و کار را خراب‌تر کند. او می‌گوید: «برو به سلامت!» از محمدرضا عظیمی شنیده بودم که برادرش و حسن‌مراد را تیرباران کرده‌اند. نمی‌توانم خبر را به او بگویم و روحیه‌اش را خراب کنم. بالای دیوار گیر کرده‌ام. فقط می‌گویم: «کیانوش جان جبران می‌کنم.»