• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1399/12/17
سُعدا حمزه‌ای راوی کتاب «عصرهای کریسکان»:

پا به پای همسرم همراهش بودم

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif کتاب «عصرهای کریسکان»، خاطرات آقای امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) از فعالیت‌های دوران پیش از انقلاب و مجاهدت‌های دفاع مقدس تا رنج‌های اسارت در زندان‌های کومله و دموکرات است که به قلم کیانوش گلزار راغب تدوین و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه این کتاب آمده است: «با اینکه نیروهای مبارز کُرد طرفدار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناخته‌ام، آنچه از فدارکاریهای آنان در این کتاب آمده برایم کاملاً جدید و اعجاب‌آور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است. دلاوری و شجاعتِ راوی و خانواده‌اش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگی‌ها، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی کسان دیگری که به دروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن میگفتند نیز به خوبی تشریح شده است.»
پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت «دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» گفتگویی با خانم سُعدا حمزه‌ای، همسر راوی کتاب انجام داده است.

* لطفاً خودتان را معرفی کنید.
* من در شهر بانه متولد شدم و در ۱۴ سالگی با آقای امیر سعیدزاده ازدواج کردم. بعد از یک‌سال از ازدواجمان، خدا به ما دختری داد که اسمش را لیلا گذاشتیم. لیلا تقریباً یک سالش تمام نشده بود که همسرم اسیر کومله‌ها شد.

* از ابتدای انقلاب که آقای سعیدزاده وارد جریان مبارزات شد، برای شما سخت نبود؟
* سختی‌هایش خیلی زیاد بود؛ چون بچه‌ها کوچک بودند و فقط دختر بزرگم دوم راهنمایی بود و دختر کوچکم هشت ماهه بود. بقیه‌ی بچه‌ها هم کوچک بودند و در مدرسه‌ی ابتدایی درس می‌خواندند. هزینه‌ی زندگی هم تقریباً تا موقعی که ایشان در منزل بود یا به مأموریت می‌رفت، ذخیره‌ی یک‌سال را برایمان می‌گذاشت، ولی بعد از اسارت خیلی سخت گذشت. به همین خاطر خودم مشغول به‌کار شدم و با سواد کمی که داشتم، به بچه‌ها در درس‌هایشان کمک می‌کردم. وضعیت برایم خیلی سخت بود، امّا چون برای وطن و کشورم بود و مرام و عقیده‌ی شوهرم را دوست داشتم، بیشتر علاقه‌مند شدم.

* شما را تهدید یا اذیت‌ هم می‌کردند؟
* بله، خیلی اذیت می‌کردند. مدتی می‌شد که خانمی به من گیر می‌داد که شوهرم کجاست و می‌گفت من می‌خواستم با او ازدواج کنم. در واقع می‌خواست من را اذیت کند، امّا من اهمیت نمی‌دادم؛ چون مطمئن بودم که شوهرم اهل این کارها نیست. بعد از مدتی که گذشت همسایه‌مان آمد و گفت تلفن با تو کار دارد. خانمی بود و با فحش و ناسزا گفت شوهرت مرده و تو در خانه راحت نشستی! بدون مقدمه گفت شوهرت را کشتند و من بیهوش شدم.

آن موقع من ۲۶ سالم بود و پنج فرزند داشتم. با گریه و زاری به خانه برگشتم و بچه‌هایم از من پرسیدند چه اتفاقی افتاده است! دلم نیامد بگویم پدرشان کشته شده است. صبر کردم تا مادر شوهرم آمد و خودش را آماده کرد و همان روز با کلی سختی به عراق رفت، حتی از الاغ هم به زمین افتاده بود و دست و پایش شکسته شد. مادر شوهرم که رفت، همان روز ساعت تقریباً یازده صبح بود که خبر فرستاد و گفت خدا را شکر زنده است و دروغ گفتند که شهید شده است.

* در مدت ۴۱ سالی که با آقای سعیدزاده در این مسیر همراه بودید، آیا شده که شکایت کرده باشید؟
* نه واللّه؛ اصلاً یک ثانیه هم در خدمت‌کردن به شوهرم شک نکردم و پابه‌پایش بودم؛ چون برای مملکتم و ایشان بود. من واقعاً ایشان را تحسین می‌کنم که این‌قدر به نظام و وطنش علاقه‌مند است. من اصلاً حرف و اعتراضی برای گفتن نداشتم. واقعاً با من مهربان‌اند و ثانیه‌هایی که با هم زندگی کردیم، خیلی خوب بودند. من هرچه دارم، از ایشان دارم. چطور ممکن است که از ایشان گله کنم!؟

* خسته هم نشدید؟
* واللّه اصلاً خسته نشدم؛ چون می‌دانستم کارمان نتیجه دارد و بیهوده این رنج‌ها را نمی‌کشیم. اگر این‌جوری نبود، الآن مملکت در آسایش و آرامش نبود و به دست بیگانگان می‌افتاد.

* بچه‌هایتان الآن چه کار می‌کنند؟
* دختر اوّلم دبیر دبیرستان دخترانه است. پسر بزرگم دکتری دارد و در بنگاه کار می‌کند. دختر دیگرم در رادیولوژی است. پسر دیگر هم معلم ابتدایی است. آخرین فرزندم هم که دختر است، فیزیوتراپ است و برای خودش کلینیک باز کرده است.

* سال ۶۶ که سردشت را بمباران شیمیایی کردند، شما با فرزندانتان ساکن آنجا بودید و از نزدیک شاهد بودید که چه اتفاقی افتاد. درباره‌ی آن حادثه برایمان بگویید که چه شد؟
* تقریباً یک هفته قبل از بمباران، کارتی پخش کردند که روی آن نوشته بود احتمالاً شیمیایی بزنند و آمادگی‌اش را داشته باشید. حالا نمی‌دانم این کارت‌‌ها از کجا آمده بود. البته من در مورد همه چیز احتیاط می‌کردم. همه‌ی بچه‌ها را به حمام فرستادم و چند تشت و کوزه‌ی آب هم آماده کردم که اگر شیمیایی زدند، بچه‌ها را بشویم. وقتی بمب شیمیایی زده شد، همه‌ی آب‌ها را روی بچه‌ها ریختم و یک نایلون روی سرشان کشیدم. آن موقع سه بچه داشتم و مصطفی را باردار بودم. آقای سعیدزاده هم نبودند؛ چون امدادگر بود و همان جای اصلی که بمب زده بودند، داشت به مردم کمک می‌کرد و اصلاً به فکر بچه‌های خودش نبود. بچه‌ها را برداشتم و به سر بام بردم. پشت خانه‌مان یک کوه بلندی بود و آنجا نشستیم تا بمب را خنثی کنند و هوا عوض شود.

* از فرآیند ثبت و ضبط خاطرات‌تان در مورد کتاب «عصرهای کریسکان» برایمان بگویید.
* بیشتر تلفنی با همسر آقای گلزار صحبت می‌کردم و یکی دو بار هم ایشان حضوری به سردشت آمد. ایشان سؤال می‌کرد و من هم جواب می‌دادم. آن موقع حضور ذهنم بهتر از الآن بود و همه‌ی جزئیات را برایش توضیح می‌دادم. البته مرور خاطرات گذشته خیلی برایم سخت بود و در حین توضیح‌دادن، اشک هم می‌ریختم.

* آن بخشی از کتاب که خودتان بیشتر دوست دارید را برایمان بخوانید.
* همه‌ی کتاب، زندگی‌ام است. من همه‌اش را دوست دارم، ولی قسمت بیست‌وششم، رنگ رخسار را برایتان می‌خوانم:

در طول دوران اسارتِ شوهرم، هرگز آرایش نکردم. در هیچ جشن و مجلس شادی شرکت نکردم. حتی به عروسی برادرم هم نرفتم. دو دست لباس مشکی داشتم که چپ و راست می‌پوشیدم و عوض می‌کردم. اسارت سعید از چهار سال گذشت. خبر دادند قرار است اعدام شود. اطلاعات دلداری‌مان داد و گفت: «هرکاری لازم باشه برای آزادی‌اش انجام می‌دیم. هرکسی را بخوان می‌دیم تا مبادله انجام بگیره. چندین زندانی داریم که می‌تونیم با سعید مبادله کنیم. غصه نخورین، این‌جوری می‌خوان روحیه‌ی شما را بشکنن.» بعضی‌ها هم به شایعات دامن می‌زدند و می‌گفتند: «امکان نداره دموکرات سعید را آزاد کنه.» افراد بانفوذ قول همکاری و سفارش به دموکرات را می‌دادند، ولی کاری از دستشان برنمی‌آمد. پرونده‌ی ما در کمیته‌ی امداد بسته شد و حقوق و مزایامان به بنیاد شهید منتقل شد. مستمری اطلاعات قطع شد. کمیته‌ی امداد هم خدماتش را قطع کرد. همه‌ی ارگان‌ها پذیرفتند که سعید اعدام می‌شود. دیگر هیچ‌کس امیدی به آزادی‌اش نداشت. برابر شواهد و قراین پذیرفتیم احتمال اعدام قوت گرفته و کاری هم از دست کسی بر نمی‌آید. معمولاً پرونده‌ی شهدا را به بنیاد شهید انتقال می‌دادند. ما هم باورمان شد سعید به کاروان شهدا پیوسته است.

* در یک جمله خطاب به همسرتان چه می‌گویید؟
* هزار بار حلالش باشد و خدا ازش راضی باشد. آدم خوبی است و برای مملکت، خانواده و پدر و مادرش، مرد خیلی خوبی بوده است. باز هم می‌گویم هرچه دارم، از او دارم.