• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1399/10/20
گفتاری از سردار جعفر اسدی درباره سلوک اخلاقی و سبک مدیریتی حاج قاسم سلیمانی

همه‌ را‌ زیر‌ پرچم‌ ولایت‌ جمع‌ می‌کرد

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif سردار محمدجعفر اسدی، معاون بازرسی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء (ص) است و در دوران دفاع مقدس فرمانده لشکر ۳۳ المهدی (استان فارس)بود. او در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، ۲، والفجر ۸ و والفجر ۱۰، خیبر، بدر، کربلای ۲، ۴، ۵ و ۱۰، نصر ۴، ظفر ۷، بیت‌المقدس ۷ و مرصاد حضوری فعال داشت. سردار اسدی سابقه فرماندهی مستشاران ایرانی در زمان بحران سوریه را در سوابق خود دارد و هم‌اکنون بعنوان معاون بازرسی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء فعالیت می‌کند. او از خاطرات خود با شهید قاسم سلیمانی و سلوک اخلاقی و شیوه مدیریتی وی گفته است. پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR متن این گفتار  را که از مطالب ویژه‌نامه مجازی «مسیر؛ شهید پیروز» است، منتشر می‌کند.

* آشنایی در سال دوم جنگ
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شیاطین در جای‌جای کشور با جمهوری اسلامی درگیر شدند؛ از کردستان و خوزستان، تا سیستان‌وبلوچستان و جنگل‌های شمال و دیگر مناطق. و بعد، در شرایطی که هنوز انقلاب اسلامی دوساله هم نشده بود، یک جنگ تمام‌عیار را به سرکردگی صدام و به پشتوانه استکبار جهانی علیه ما تدارک دیدند. در این شرایط، جوان‌های غیرت‌مند و علاقه‌مند به اسلام برای مقابله با دشمنان وارد کارزار جنگ شدند. از جمله این عزیزان، برادر عزیزمان آقای قاسم سلیمانی بود. در سال دوم دفاع مقدس یعنی سال ۶۱ با او آشنا شدم. در آن سال بنا بود سپاه پاسداران، تیپ‌هایی را تدارک ببیند که بتواند در کنار ارتش باشد و عملیات کند. یکی از افرادی که باید برای رزمندگان اعزامی از کرمان، سیستان‌وبلوچستان و هرمزگان تیپ درست می‌کرد، آقای قاسم سلیمانی بود که خودش از کرمان اعزام شده بود. ما آنجا با این جوان روستایی آشنا شدیم و این آشنایی به‌تدریج تقویت شد، تا جایی که رفت‌وآمد خانوادگی و دوستی بسیار نزدیک داشتیم و این ارتباط تا لحظه شهادت ایشان ادامه داشت.

* خودش را مطرح نمی‌کرد
حاج‌قاسم از همان ابتدای خدمت در جبهه، خیلی پرهیز می‌کرد از این که خودش را مطرح کند. در جلسات، معمولاً کار نیروهایش را توضیح می‌داد تا کار خودش را؛ مثلاً می‌گفت بچه‌های اطلاعات این کار را کردند، بچه‌های تخریب این کار را و بچه‌های عملیات این کار را. من هیچ‌وقت ندیدم آقای سلیمانی خودش را مطرح کند، بلکه از شجاعت بچه‌ها می‌گفت، از درایت بچه‌ها و از پشتکارشان.

قاسم با اخلاص بود. همان ابتدای کار در سوسنگرد و بعد از آن در طول جنگ بارها مجروح شد اما با اخلاصی که داشت هیچ‌وقت حاضر نشد برای درمان جراحت‌هایش به کرمان برگردد و با همان بدن مجروح در جبهه خدمت می‌کرد.

* انس ویژه با قرآن
ایشان رابطه ویژه‌ و خاصی با قرآن داشت. بارها می‌دیدم با ماژیک‌های فسفری روی عباراتی از قرآن خط می‌کشد. معلوم بود با آن بخش‌هایی که علامت‌گذاری می‌کند کار دارد. خدا رحمت کند آقای حسین پورجعفری[یار و محافظ سردار سلیمانی] را که واقعاً یار بی‌بدیل و بی‌نظیری برای او بود و همه زندگی‌اش را وقف کرده بود. معمولاً حاجی در فاصله دو جلسه‌ای قرآن می‌خواند یا وقتی سوار هواپیما می‌شد تا مثلاً به سوریه برود، حسین که می‌دانست الان حاجی باید قرآن بخواند، سریع قرآن و ماژیک‌های فسفری قرمز و سبز را به او می‌داد. اوایل برایم سؤال پیش می‌آمد چرا حاجی قرآن را علامت‌گذاری می‌کند، بعد متوجه شدم نگاه او با قرآن غیر از نگاه ماست.

* شب‌های زیبا
حاج‌قاسم ارتباطی بسیار قوی‌ با خدا داشت. شب‌های خیلی خوب و زیبایی داشت؛ شب‌هایی که شاید کمتر کسی در میانه آن آتش و خون و درگیری - که بعضاً جلسات‌مان تا نماز صبح طول می‌کشید - می‌توانست داشته باشد. اما قاسم در بین این جلسات، یک گوشه‌ای می‌رفت و خودش را به خدا وصل می‌کرد. اعتقادم این است او از این شب‌هایش انرژی می‌گرفت؛ چون حتی یک نفر را نمی‌شناسم که به‌ اندازه قاسم، دور از خانواده‌اش زندگی کرده باشد. واقعاً قاسم خودش را صددرصد وقف کرده بود و این نمی‌شود مگر با اخلاص. اگر غیر از این باشد، بالاخره یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه، یک سال می‌تواند ادامه بدهد. دیگر آدم تمام می‌شود. این که بیش از ۴۰ سال یک آدم از روز اول تا روز آخر هیچ تفاوتی نکند به دلیل اخلاصی است که دارد.

قاسم بسیاری از مواقع، شب‌ها بیشتر از یکی دو ساعت نمی‌خوابید. یک‌وقت‌هایی پیش می‌آمد که ما هم‌سفر می‌شدیم و به‌قدری خسته بود که دیگر نمی‌توانست در هواپیما قرآن بخواند. صندلی هواپیما را می‌خواباند، یک ساعت می‌خوابید و وقتی بیدار می‌شد، به جلسه می‌رفت.

اصلاً نمی‌شود او را وصف کرد. چه چیز، این آدمی را که ۷۰ درصد جانبازی داشت، این‌گونه کرده بود. همیشه مقدار زیادی دارو مصرف می‌کرد و از چسب‌های مُسکنی که موضع را گرم می‌کرد، روی گردن، کمر و بازوهایش می‌انداخت که بتواند جلسه را ادامه بدهد و کار را پیش ببرد. همه اینها دلیل بر اخلاص زیادش بود که نمی‌برید و کم نمی‌آورد.

آن‌وقت کسی که این‌طوری کار می‌کند کلامش نفوذ دارد، حتی روی کسانی که مسلمان هم نبودند،  یا با ایشان دشمنی داشتند، نفوذ داشت. از همه مهم‌تر، همه را به چشم انسان و به چشم مخلوق خدا نگاه می‌کرد. مثل آن عارفی که بر سردر خانه‌اش نوشته بود: «هر کس در این خانه آمد نانش دهید و نپرسید کیستی؛ کسی که در درگاه خدا به جانی ارزد، در خانه حسن به نانی می‌ارزد.» قاسم این‌طور نگاه می‌کرد که این انسان را خدا جان داده و جانش ارزشمند است.

* دائم‌الذکر بود
ذکر به دو صورت است؛ یکی این که کسی تسبیح را دست می‌گیرد و ذکر خدا را می‌گوید، اما ایشان مرتبه‌ای بالاتر از این ذکر را داشت و مرتب ملزم به این بود که باید امر خدا را اطاعت کند و امر خدا را هم در رضایت ولیّ‌امر خودش می‌دانست. وقتی صحبت می‌کرد، پیدا بود متذکر است و اهل ذکر است و الان هم دارد ذکر می‌گوید. یعنی در جلساتی که بود، اگر دو ساعت هم صحبت می‌کرد چیزی جز ذکر از ایشان صادر نمی‌شد. معمولاً تسبیح هم دستش می‌گرفت و در مسیر هم که می‌رفت، مقید بود تعداد مشخصی صلوات بفرستد یا دعاهای روزهای هفته را بخواند. مقید به این اذکار بود ولی بیشتر از آن، مقید به آن ذکری بود که همیشه ذاکری آن را می‌کرد.

* صداقت را تلاوت می‌کرد
یکی از علمای بزرگ می‌فرمودند اثر تلاوت خیلی بالاتر از قرائت است. قرائت اثر دارد اما اثر تلاوت خیلی بیشتر است. تلاوت برای کسی است که آنچه را به زبان می‌آورد، خودش هم صددرصد می‌خواهد به آن عمل کند و مجری آن چیزهایی است که می‌گوید. اعتقادم این است قاسم به آنچه می‌گفت عمل می‌کرد، به همین دلیل حرف‌هایش نفوذ داشت. این صداقتی را که حضرت آقا راجع به قاسم می‌فرمایند، این‌گونه بود. قاسم واقعاً صادق بود و چون صداقت داشت، تلاوت می‌کرد و تلاوت نفوذ می‌کند. اگر دنبال دلیل تأثیر کلام قاسم می‌گردید، دلیلش صداقت اوست. برای این که ایشان اهل تلاوت بود، نه اهل قرائت. هر کسی می‌تواند قرائت بکند ولی هر کسی نمی‌تواند تلاوت بکند.

* امین جان و اموال مردم بود
قاسم سلیمانی وقتی وارد جنگ شد، یک تیپ درست کرد که بعدها این تیپ تبدیل به لشکر شد و از کردستان تا خوزستان، از خلیج‌فارس تا آذربایجان جنگید. خیلی جاها به اموال مردم برخورد کرد؛ در آبادان، خرمشهر، جاهای مختلف برمی‌خورد به خانه مردم، به باغ مردم و به امکانات مردم.در سخنرانی برای نیروهایش تأکید می‌کرد که اسلام اجازه نمی‌دهد شما یک شاخه‌ از درخت مردم بکنید. از اینجا که رد می‌شوید، در این نخلستان، دشمن ممکن است به اینجا خمپاره بزند، گلوله بزند و نخلستان را از بین ببرد اما شما حق ندارید این کار را بکنید. اگر می‌خواهید جاده بکشید، به‌گونه‌ای بکشید که تلفاتی از درخت مردم نباشد، اگر می‌خواهید سنگر بزنید، جایی بزنید که اموال مردم را خراب نکند. حتی یک دیوار خرابه را هم اجازه نمی‌داد بیندازند و می‌گفت شاید صاحبش بخواهد آن را مرمت کند. این مرام او از زمان دفاع‌مقدس بوده، تا الان که در سوریه و عراق و یمن و لبنان و فلسطین هم نمود پیدا کرده است.

* شجاعتش از روی تدبیر بود
انسان شجاعی بود؛ خیلی شجاع. من با بسیاری از فرماندهان سروکار داشتم، با آنها در جبهه جنگ مراوده داشتم و منش و روش‌شان را دیدم و انصافاً هم همه‌شان شجاع بودند و در شجاعت چیزی کم نداشتند اما اگر بخواهیم به شجاعت فرماندهان نمره بدهیم، قاسم سرآمد همه اینهاست. کسی که به جای خطرناکی می‌رود، هم ممکن است جهل به خطر داشته باشد و هم ممکن است خطر را بشناسد. این دو نفر کارشان شبیه هم است اما آن کسی که خطر را می‌شناسد، برای خطر تدبیر هم می‌کند ولی آن کسی که جاهل به خطر است، هیچ تدبیری برای خطر نمی‌کند.

خدا رحمت کند حضرت آیت‌الله حائری شیرازی را که فرمودند ترس از عقل است. کسی که شنا بلد نیست، اگر عقلش برسد که این آب آدم را می‌کشد، حاضر نیست پایش را بگذارد داخل آبی که عمقش معلوم نیست چقدر است. ولی جاهلی که عقلش درست کار نمی‌کند، می‌پرد داخل این آب و خفه هم می‌شود. حالا یک کسی داخل این آب می‌رود و می‌دانداین آب خطرناک است اما تدبیر می‌کند. آن کسی که می‌رود شنا یاد بگیرد، می‌خواهد خطر آب را رفع بکند. بنابراین می‌شود شنا را یاد گرفت برای این که اگر یک اتفاقی افتاد، جان خود را نجات بدهد و می‌شود هم شنا را یاد گرفت برای این که اگر اتفاقی افتاد، برود جان دیگران را نجات بدهد. این حالت دوم، اولی را هم شامل می‌شود. قاسم به نوع دوم عمل می‌کرد؛ شنا یاد نمی‌گرفت برای این که فقط جان خودش را نجات بدهد، شنا یاد می‌گرفت که برود جان کسی که دارد غرق می‌شود را نجات بدهد. یعنی قاسم همیشه با خطرات مواجه می‌شد ولی پیدا بود که تدبیر می‌کند و با حساب‌وکتاب جلو می‌رود. این شجاعت منجر به بی‌احتیاطی نمی‌شد و احتیاطش از روی ترس نبود؛ از روی تدبیر بود. اگر لازم هم بود، آرپی‌جی را برمی‌داشت و به تانک می‌زد. من بارها در صحنه‌های مختلف دفاع‌مقدس و در سوریه این صحنه‌ها را از حاج‌قاسم دیده‌ام.

اخوی ما یک موتور برمی‌داشت، قاسم را می‌نشاند ترک موتور و با هم می‌رفتند تا خط مقدم. در راه به حاجی التماس می‌کرد همین‌جا بس است، دیگر جلوتر از این نرویم. قاسم می‌گفت نمی‌شود. بچه‌های مردم می‌خواهند بروند امشب اینجا عمل کنند. من باید بروم و خودم محل عملیات را ببینم. بارها پیش می‌آمد عملیاتی را که طراحی کرده بودیم، شب عملیات لغو می‌کرد، چون خودش می‌رفت و منطقه را می‌دید. می‌آمد می‌گفت اگر از اینجا بروید، این مشکلات را دارد،عمل نکنید.

 شجاعتی که قاسم داشت این بود که هر کاری را دقیقاً با فکر انجام می‌داد. می‌گفت: از این محور عمل نکنید، محوری بهتر از این پیدا کنید. ما هم می‌رفتیم پیدا می‌کردیم و او می‌آمد نگاه می‌کرد، می‌رفت جلو شناسایی می‌کرد و می‌گفت حالا این محور بهتر از آن است. بروید عمل کنید. تا خودش نمی‌رفت، اجازه نمی‌داد دیگران بروند. نه در سوریه، بلکه در جنگ هشت‌ساله هم همین‌طور بود.با بچه‌های اطلاعات‌عملیات از میدان مین عبور می‌کرد و می‌رفت سنگرهای عراقی را می‌دید و بعد به فرمانده گردان می‌گفت از آنجا باید بروید که من رفتم.

در ارتش‌های دنیا مرسوم است که هر کسی جایگاهی دارد. قاعده این ارتش‌ها آن است که اولین لایه سرباز است، بعد می‌شود درجه‌داری، بعد  افسری، امرایی و سرداری. یعنی خط مقدم برای سرباز است و درجه‌دار نباید قاطی اینها باشد. این یک قاعده کلی در ارتش‌های دنیاست و از جهت علمی هم حرف بی‌ربطی نیست، اما سپاه قاعده جدیدی آورد که فرمانده کل سپاه در خطوط مقدم جنگ حضور می‌یافت و این منش همه فرماندهان بود ولی حاج‌قاسم در این مورد هم ویژه‌تر از بقیه بود.

* برای هم‌رزمانش سنگ‌تمام می‌گذاشت
آن‌وقت آدمی با این شجاعت، رقیق‌القلب بود و یک احترام ویژه برای برای نیرویش قائل بود. یکی از پزشکان بیمارستان بقیةالله(عج) می‌گفت قاسم آمد، لباس استریل پوشید و در اتاق عمل بالای سر یکی از نیروهایش ایستاد، دکتر او را عمل کرد و قاسم با او به ریکاوری رفت. وقتی به‌هوش آمد، قاسم صورتش را بوسید، از او دلجویی کرد و بعد مستقیم به فرودگاه رفت که از آنجا به سوریه برود. یعنی برایش این‌قدر مهم بود که خودش بالای سر نیرویش برود و با چشم اشک‌آلود از او دلجویی کند و به او بگوید: «ای کاش من جای تو بودم!» هر فرمانده‌ای این کار را نمی‌کند. یک نفر مجروح شده، نیاز به عمل جراحی دارد، خب می‌رود بیمارستان عمل می‌کند و بعد هم دیگران می‌روند ملاقاتش اما این که بروی داخل اتاق عمل، بالای سرش بایستی تا عمل بشود، بعد بیایی در ریکاوری بالای سرش تا به هوش بیاید. بنده فرمانده‌ای را سراغ ندارم که این‌گونه باشد. این خصوصیات، فقط مختص شخص قاسم سلیمانی بود. رفاقتش واقعاً بی‌نظیر بود. یا به کسی خیلی نزدیک نمی‌شد بنا به دلایلی که خودش داشت، یا آن‌قدر نزدیک می‌شد که در او ذوب می‌شد. من از نزدیک شاهد بودم با کسانی که نزدیک بود مثل آقای ابومهدی مهندس، واقعاً رفتارش فرق می‌کرد.

* چشم‌انتظار شهادت بود
وقتی قاسم به حلب یا حمص یا جبهه‌های مختلف سوریه می‌رفت، پیش می‌آمد جلسه‌اش مثلاً ساعت یک یا دو نیمه‌شب تمام می‌شد. شهید حسین پورجعفری می‌آمد سؤال می‌کرد که آیا اینجا حمام آب گرم دارد؟ چون قاسم هر روز صبح غسل شهادت می‌کرد. اگر شرایط آب گرم هم فراهم نبود، در یک کتری بزرگ، آب را گرم می‌کرد که قاسم حتماً صبح غسل شهادت بکند و بعد برود. مواقعی بود که فقط یک ساعت می‌خوابید اما بعد که بلند می‌شد، می‌رفت زیر دوش و غسل شهادت می‌کرد و دوباره راه می‌افتاد و می‌رفت تا فردا شب.

* این مرزها برای آسمان نیست
در یکی از دیدارهای شاعران با رهبر معظم انقلاب، شعری خوانده شد که حضرت آقا خیلی تحسین کردند. من احساس کردم برای حاج‌قاسم هم خیلی گوارا بود، چرا که در یکی از سخنرانی‌هایش یک بیت از آن شعر را خواند و گریه هم کرد: «مرزها سهم زمین‌اند و تو اهل آسمان / آسمان شام یا ایران، چه فرقی می‌کند؟»

اگر آدم روی زمین بود، مرزبندی دارد اما اگر بالا رفت و آسمانی شد، دیگر مرزی برایش نیست. قاسم بالا بود و این مرزبندی‌ها را اصلاً قبول نداشت. یک اصطلاح هست که می‌گویند فلانی خوش‌خیم است یا بدخیم است. او اصلاً به این چیزها اعتنا نمی‌کرد و این حرف‌ها را قبول نداشت. ایشان منش مخصوص خودش را داشت. کسی را که در جبهه دیده بود، تا آخر جانش را برای او می‌گذاشت. می‌گفت تا آن وقتی که حضرت آقا را قبول دارد، من نوکرش هستم؛ اگر رفت مقابل حضرت آقا ایستاد، تلاش می‌کنم دستش را بگیرم.اگر دستش را نداد، دیگر کاری به کارش ندارم.

شبی به منزلش رفتم. ساعت از ۱۲ هم گذشته بود و از سفر برگشته بود. دم در خانه، ایشان را دیدم و گفتم شما نامه فلانی را خوانده‌اید؟ گفت نه. گفتم می‌آورم، نگاهی بکنید. گفت باشد، من می‌روم داخل، شما هم بیا. آن نامه را آوردم، خواند و گفت: این، توهین به حضرت آقا است. تا نزدیکی اذان صبح ایشان نشست یک نامه تنظیم کرد برای آن شخص که تو این سوابق درخشان را داری و نباید مقابل حضرت آقا بایستی. با این حال از ما خواست با او مراوده داشته باشیم، برویم نامه را بدهیم و از ایشان سؤال کنیم و جواب بگیریم. خیلی تلاش کرد. هیچ‌جا هم خودش را مطرح نکرد اما خیلی تلاش کرد که ایشان را برگرداند. حالا آخر هم آن‌طوری که ایشان دلش می‌خواست نشد ولی دلش می‌سوخت یا مثلاً آن نامه‌ای که همه ما حدود چهل‌نفر از فرماندهان سپاه خطاب به آقای خاتمی امضا کردیم، ایشان تهیه کرده بود. دوست داشت همه بیایند زیر خیمه حضرت آقا. می‌گفت در این خیمه اشکالی ندارد که سلیقه‌ها با هم فرق بکند. برای قاسم، سلیقه‌ها اصلاً مهم نبود. می‌گفت همه‌مان زیر یک خیمه باشیم. بر همین اساس هر کسی با هر مَنشی که داشت، برای قاسم تفاوتی نداشت و دعوتش می‌کرد داخل این خیمه بیاید.