1399/10/20
مرورری بر ویژگیهای شهید سلیمانی در خاطرات حجتالاسلام علی شیرازی
حاجقاسم سلیمانی شاگرد مکتب امام بود
حجتالاسلاموالمسلمین علی شیرازی، از دوران جنگ تحمیلی با سردار حاجقاسم آشنا میشود و پس از مدتی به عنوان مسؤول تبلیغات لشکر ثارالله در کنار ایشان خدمت میکند. در سالهای اخیر نیز در حدود یک دهه در نیروی قدس، در کنار سردار سلیمانی به عنوان نماینده ولی فقیه در سپاه قدس فعالیت میکند. در این گفتوگو به ابعاد غیرنظامی حاج قاسم پرداختیم؛ از ارتباط او با خانوادههای شهدا گرفته تا نگاه فرهنگی و اخلاقی به مسائل و جنبه معنوی و اعتقادی این شهید عالیمقام. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن این گفتار را که از مطالب ویژهنامه مجازی «مسیر؛ شهید پیروز» است، منتشر میکند.
من در فروردین سال ۶۱ و در عملیات فتحالمبین با سردار سلیمانی آشنا شدم. در این مدت، یعنی از دوران جنگ تحمیلی تا زمان شهادتشان، در دو مقطع ارتباط کاری با ایشان داشتم؛ یکی در همان دوران جنگ، یکی هم از سال ۹۰ در نیروی قدس سپاه ، ایشان فرمانده آن بود. بین این دو مقطع هم ارتباطمان را حفظ کردیم. ارتباط خانوادگی داشتیم؛ اما در محیط کار بیشتر در تماس بودیم.
نکته اولی که میخواهم درباره ایشان بگویم این است که در طول این سیوهشت سال، حتی یک بار هم از زبان او نشنیدم «اگر من در فلان عملیات نبودم، در فلانجا نبودم، این اتفاق نمیافتاد.» یا بگوید «اگر من در سوریه نبودم، داعش شکست نمیخورد». او دنبال مطرحکردن خود نبود.
نکته دیگر این که به نیروهای تحتامرش توجه داشت؛ از نیروها غفلت نمیکرد و در این مسئله، یک بعدی هم نبود. من بارها گفتهام سردار سلیمانی فکری طراح داشت و در این طراحی همه جوانب را هم میدید. اصلاً اینطور نبود که بگوییم همه همّوغمّش نقشه نظامی است، طراحی عملیاتی است، آمادهکردن نیروها ست، تجهیز لشکر از نظر مهمات است نه! به لباس نیرویش هم توجه میکرد، به کار فرهنگی برای او هم اهمیت میداد، به معنویت او هم توجه میکرد، به غذای هنگام عملیات او هم اهمیت میداد. مثلاً یادم هست در عملیات کربلای یک، هنگام عملیات، غذای گرم با میوه و نوشابه را به خطّ مقدم به دست نیروهای عملیاتی میرساند.
این توجه به نیروها هم فقط محدود به زمان عملیات نبود، بعد از عملیات، مقیّد بود به سرکشی در گردانها، تفقّد از فرماندهان و معاونتها، سرکشی به خانه شهدا. در اینجا به یک مورد اشاره میکنم:
عملیات کربلای ۵ از هجدهم دیماه ۶۵ آغاز شد و تا فروردین ۶۶ ادامه داشت، یعنی حدود دو ماه و نیم طول کشید و فرمانده لشکر در عملیات کربلای۵ حداقل دو ماه و نیم در عملیات بود. عملیات که تمام شد، ششم فروردین ۶۶ من از منطقه به محل اسکان در اهواز رفتم. تقریباً ساعت دو بعدازظهر بود که رسیدم اهواز. حاجقاسم به من تلفن کرد و گفت آماده شو با هم برویم شمال. جریان از این قرار بود که یک نفر از شهدا شمالی بود و حاجقاسم میخواست برای شرکت در مراسم او برویم. یعنی میخواهم بگویم او بعد از همه این خستگیها، کار را رها نمیکرد. آن عملیات بهقدری طولانی شده بود که حاجقاسم در حین مصاحبه با سعید علامیان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی خوابش برد، چون هفتادساعت بود نخوابیده بود! ولی این آدم با اینهمه مشغله، با اینهمه خستگی توجه دارد به نیرویش که شهید شده، نمیگوید الان خستهام، خستگیام را رفع کنم، حالا عید است، برویم سری به اقوام و دوستان بزنیم، استراحتی بکنیم؛ نه! با هم رفتیم شمال، در مراسم شرکت کردیم و چند ساعت بعد برگشتیم. دوباره راه افتاد رفت منطقه برای ادامه کار. کرمان هم که میرفت، به خانه تکتک فرماندهان و شهدا سر میزد و به آنها رسیدگی میکرد.
این رفتارهای او تا کی استمرار دارد؟ تا روز دوازدهم دی ۱۳۹۸! یعنی تماس با خانوادههای شهدا، با بچههای شهدا، حتی از سوریه و با تلفن هم ادامه داشت. خب، این فرمانده نگاهش به همه ابعاد قضیه هست. حاجقاسم در دل بچهها نفوذ داشت. وقتی میخواست در مهدیه لشکر ثارالله سخنرانی کند، همه گردانها میآمدند و آنقدر عشق داشتند به حاجقاسم بهعنوان فرمانده لشکر که از در ورودی مهدیه تا جایگاه سخنرانی، او را روی دست بلند میکردند و میبردند. او کراهت داشت، فرار میکرد، اما دست خودش نبود.
در دوران بعد از جنگ هم همینطور بود و نیروها و خانوادههایشان به او محبت داشتند. یک بار در سال ۹۷، خانوادههای شهدای نیروی قدس را جمع کردیم تهران تا دیداری با رهبر معظم انقلاب داشته باشند. بعد از آن هم حاجقاسم آمد در جلسهای برایشان سخنرانی کرد. خانوادههای شهدا و بچههایشان ریختند سر او و نزدیک بود حاجقاسم زیر دستوپا له بشود. وقتی آمدیم بیرون، حاجقاسم به شوخی میگفت شیرازی، خدا بکشتت، میخواستی من را خفه کنی زیر دست و پای بچههای شهدا. حاجقاسم در همه ابعاد برجسته بود؛ اخلاص، تعبد، ولایتمداری، شبزندهداری.حاجقاسم سال ۶۱ در این خصلتها با حاجقاسم سال ۹۸ تفاوت نداشت؛ بلکه برجستهتر هم شده بود. اگر آن روز بچههای لشکر ثارالله او را روی دست بلند میکردند، در این دوره هم من بارها دیدهام رزمندگان مدافع حرم در سوریه و لبنان و عراق و فرزندان شهدای مدافع حرم هجوم میآوردند تا با او عکس بگیرند و ایشان را ببوسند. این عشق هم طرفینی بود. حتی میخواهم بگویم عشق او نسبت به ولایت هم طرفینی بود؛ یعنی عشقی که سردار سلیمانی به آقا داشت و همچنین علاقهای که آقا به حاجقاسم داشتند. من مکرر این عشق و علاقه آقا به حاجقاسم را دیدهام.
یک بار تعدادی از مسئولان حزبالله را آورده بودیم خدمت رهبر معظم انقلاب. شب بود، داخل حیاط حسینیه ایستاده بودیم. بنا شد اینها را منظم کنیم که وقتی آقا تشریف میآورند، بتوانند راحت همه را ببینند. من و حاجقاسم هم گوشهای ایستاده بودیم. آقا که تشریف آوردند، اول فرمودند: آقای سلیمانی! اول شما بیا من شما را ببوسم. حاجقاسم رفت جلو. آقا او را در آغوش گرفتند و پیشانیاش را بوسیدند، با ایشان احوالپرسی گرم کردند، بعد آمدند به سمت جمعیت. این ماجراها محدود به یک بار و دو بار هم نبود. اینها برخاسته از همان اخلاص او بود چون او دنبال خودش نبود و دنبال خدا بود، برای همین در دل رزمندگان جا باز کرد، در دل مردم و رهبر معظم انقلاب اسلامی جا باز کرد.
بارها در فرودگاه، مردم از هر قشری، از جناح چپ و راست، اصولگرا و اصلاحطلب، خانم باحجاب و بدحجاب، همه میآمدند به ایشان اظهار ارادت بکنند. همه میخواستند با حاجقاسم عکس بگیرند و او هم حواسش بود که کسی ناراحت نشود.
مادرش که از دنیا رفت، در روستایشان قناتملک جلسه ختم بود. ایشان از نظر حفاظتی ردیف اول بود و بایست حفاظت میشد. در مراسم، دستگاههای حفاظتی گذاشته بودند. وقتی متوجه شد، عصبانی شد و بساط حفاظت را بههم ریخت.گفت مردم میخواهند بیایند من را ببینند یا بهخاطر من بیایند در جلسه ختم مادر من. نباید اذیت بشوند.
در جلسات متعدد که با هم میرفتیم برای سخنرانی یا گاهی برای تشییع جنازه شهدای مدافع حرم، مردم میآمدند و میخواستند او را ببینند. او نمیگفت حالا شرایط حفاظت است، من هم که سوار ماشین شدهام و دارم میروم. نه! گاهی سوار ماشین بود، وقتی میدید مردم هجوم آوردهاند، پایین میآمد و تحویلشان میگرفت و با آنها حرف میزد. اما به این ارتباط هم بسنده نمیکرد.در تمام جلسات به فرماندهان و مسئولان تأکید میکرد هر کاری میتوانید برای حل مشکلات اقتصادی مردم بکنید، مردم تحت فشارند و مشکل دارند. این توجه به مشکلات مردم، خاص ایرانیها هم نبود، در سوریه هم همینطور بود؛ وقتی میدید منطقهای دارد از دست نیروهای داعش آزاد میشود و مردمی که در آن منطقه بودهاند، سختی دارند، مشکلات غذایی دارند و بعضی مشکلات دارویی دارند، به فکر این بود که مشکلاتشان را کمتر کند.
توجه به چنین جزئیاتی به خاطر اخلاص ایشان بود. ما به خیلی از مسائل توجه نداریم. میگوییم حالا سرمان شلوغ است، یادمان رفت، اما او به ریزترین موضوع هم توجه میکرد، دستور میداد. دنبال میکرد. همیشه هم به نیروهایش تذکر میداد رفتارتان باید برای مردم الگو باشد. میگفت ما با رفتارمان انقلاب را صادر میکنیم. بنابراین وقتی نگاه میکنیم به سیره مدافعان حرم، به سیره شهدای مدافع حرم، این خصوصیت را پررنگ میبینیم.
به نظر من، این که رهبر معظم انقلاب فرمودند حاجقاسم شاگرد مکتب امام(ره) بود، در این مکتب تربیت شده بود و فرمودند مکتب سلیمانی، یعنی این شاگرد بیش از چهلسال در مکتب امام(ره) درس خوانده است. او در مقطعی با رهبر معظم انقلاب است، در مقطعی این ارتباط نزدیکتر میشود و در نیروی قدس حداقل بیستسال این ارتباط مستمر وجود دارد. من اینطور تعبیر میکنم که حاجقاسم شاگرد مکتب امام(ره) بود و استاد این مکتب، رهبر معظم انقلاب هستند که ایشان تعلیم میدهند و او درس میگیرد و در کنار ولایت رشد میکند؛ او شاگرد است و آقا استاد.
پس از آن، سردار سلیمانی طبق مرام و اندیشه امام(ره) و مرام و اندیشه آقا شاگرد تربیت میکند. شاگردان مکتب سلیمانی چه کسانی هستند؟ رزمندگان مدافع حرم: فاطمیون، زینبیون، حیدریون، سوریها، ایرانیها، فلسطینیها، حزبالله، انصارالله. او همچنین عدهای را هم بهعنوان استاد مشخص کرده که دائم به این شاگردان تأکید میکنند دقت کنید! اخلاق شما روی دیگران اثر میگذارد، شما الگوی دیگرانید، توجه داشته باشید یک بزرگتر هرگونه رفتار کند، زیردستان او یاد میگیرند. پس او به همه این نکات توجه میکند؛ مثلاً این که اگر در میدان جنگ وارد خانهای شدید، این اجازه را داشتهاید یا نه؟ حلال بود یا حرام؟
مکتب امام(ره)، مکتب اسلام است، مکتب سلیمانی هم مکتب اسلام است؛ بنابراین او میخواهد نیروهایش بر اساس حکم شرعی عمل کنند. این که الان این داعشی را که اسیر کردهاند، اسلام درباره روش برخورد با او چه میگوید، اسلام درباره جنگ با دشمن چه میگوید، آیا حق دارند در میدان جنگ به زن آسیب برسانند یا نه. حالا شما ببینید استکبار در این مواضع چگونه رفتار میکند. ما این آموزهها را از مکتب امام حیّمان امام خامنهای میگیریم. او بر این اساس حرکت میکند که داعش فریبخورده است، پشت صحنه او استکبار است. پشت صحنه او رژیم صهیونیستی است. داعش از روی جهل به دام افتاده. باید ببینیم او را میتوانیم نجات بدهیم یا نه. باید او را بکشیم؟ یا اگر او در محاصره ما قرار گرفت، مثلاً در نبل و الزهرا، ما او را بکشیم یا راهی باز کنیم تا فرار کند که شاید در آینده اصلاح بشود؟ ما که دنبال کشتن افراد نیستیم. ما دنبال انتقامگیری نیستیم. ما دنبال هدایت جامعه بشری به سمت خداییم.
با این نگاه، سردار سلیمانی میآید به فرماندهانش تعلیم میدهد که دقت کنید! این داعشی دارد از ما درس میگیرد و فردا میخواهد به دنیا بگوید ما چگونه با او برخورد کردیم. بنابراین همان دشمنی که بر اثر جنگ روانی دیگران، علیه ما حرف میزند، درعینحال در صحنه نبرد، حقیقت وجودی سردار سلیمانی را و فرماندهان تربیتیافته در مکتب او را و سربازان تربیتشده در مکتب او را دارد میبیند و قضاوت میکند. مردم هم میبینند؛ مردم سوریه، لبنان و عراق میبینند.
شما ببینید، نگاه مردم عراق به ملت ایران نگاه متفاوتی است. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، هشتسال با عراق جنگیدهایم. این جنگ، جنگ تحمیلی بود؛ نه ملت مسلمان عراق از این جنگ راضی بود، نه ملت مسلمان ایران؛ اما بالاخره جنگیدیم و یک عده هم کشته شدند. آن فرد عراقی که در جنگ با ایران یتیم شده، بالاخره نگاه مثبتی به آن کسی که گلوله انداخته و پدرش را کشته ندارد، اما سردار سلیمانی حرکت و رفتاری را در عراق انجام داده که آنها فدایی حاجقاسم و عاشق ملت ایران شدند.
ساختار جمعیتی عراق، قبیلهای و عشیرهای است. مردم حتی در رأیدادن و انتخابات هم به سران قبیله و عشیره نگاه میکنند. شما میبینید در خانه سران این عشایر، عکس سردار سلیمانی است. در چه زمانی؟ زمانی که سردار سلیمانی با داعش در عراق جنگید. پس این مردم به سردار سلیمانی عشق میورزند.
مردم عراق در آن زمان میدیدند داعش به سوریه آمد و شکست خورد؛ فرمانده نیروهایی هم که داعش را در سوریه شکست دادند سردار سلیمانی است. حالا داعش حمله کرده به عراق، موصل را گرفته، میخواهد بیاید شهرهای دیگر را هم بگیرد، رسیده نزدیک کربلا و نجف، هدفش هم تخریب حرم ائمّه است. در این شرایط، مردم نجف و کربلا ساکهایشان را بستهاند و دارند میروند. زن و بچه که نمیتوانند در میدان جنگ بمانند. صاحب یکی از هتلهای عراق میگفت همین که شنیدیم هواپیمای سردار سلیمانی در فرودگاه بغداد به زمین نشست، ما ساکهایمان را گذاشتیم زمین. این را چه کسی دارد میگوید، یک عراقی میگوید با آمدن سردار سلیمانی باور کردیم عراق سقوط نمیکند. حالا شما حساب کنید از آن ساعتی که حمله به عراق آغاز شد و خبر رسید به سردار سلیمانی و او نیروها را شبانه جمعوجور کرد و خودش راه افتاد آمد به بغداد، هفت هشت ساعت بیشتر نشد.
پس حاجقاسم فقط برای مردم ایران دل نمیسوزاند، برای عراقی هم دل میسوزاند. خدا میخواهد پرده برود کنار و حقایق برای مردم دنیا روشن بشود. ما و عراقیها با هم اینگونه هستیم. ما حاضریم جانمان را برای یک عراقی بدهیم. این پیام مکتب سلیمانی است: ما برای نام نیامدهایم. برای نشان نیامدهایم، برای زورگویی به شما نیامدهایم.آمدهایم برای شما عراقیها جان بدهیم.آمدهایم برای شما مردم سوریه جان بدهیم. این پیام را آن سوری میفهمد، آن عراقی میفهمد، آن لبنانی میفهمد، آن افغانستانی میفهمد.میفهمد که چرا سردار سلیمانی بلند میشود میرود به سوریه و عراق و لبنان و افغانستان.
آن زمانی که دشمن دارد در افغانستان مبارزه میکند و تروریستها وارد این کشور شدهاند و دارند با مردم افغانستان میجنگند و بمبگذاری میکنند و مردم را میکشند، سردار سلیمانی میرود به افغانستان. سردار سلیمانی بارها در دل حادثه تا پای شهادت رفت. این فقط در افغانستان نبود. در جنگ تحمیلی هم همینطور بود. در سوریه، لبنان و عراق هم همینطور بود.
در جنگ ۳۳روزه، چهل شبانهروز در لبنان ماند و ایران نیامد. جنگ هم که تمام شد، مدتی ماند تا اوضاع سر و سامان پیدا کند و تثبیت بشود. در ضاحیه بیروت که محله شیعهنشین لبنان است، بارها در تهدید اسرائیلیها بود و مدام از این خانه به آن خانه میرفت.خدا نمیخواست آنجا شهید بشود. باید میماند، چون رسالتهای دیگری داشت.
در سوریه، از سال ۹۰ تا آخر مورد تهدید بود. آن روزی که داعش وارد سوریه شد، تمام طراحی سقوط دمشق انجام شده بود و نیروها آماده سقوط دمشق بودند. براساس معادلات نظامی، سقوط دمشق قطعی شده بود؛ در حدی که پیشبینی کرده بود لاذقیه بشود پایتخت سوریه و برنامهریزی و مقدمات هم مهیا شده بود که در صورت لزوم، نیروهای خودی را که در دمشق داریم جابهجا کنیم. فرودگاه دمشق در محاصره بود، ریف و روستاهای اطراف دمشق در محاصره بودند و حتی بعضیهایشان سقوط کرده و به دست داعش و تروریستها افتاده بودند. تروریستها تا پشت دیوار فرودگاه هم رسیده بودند. بعد از این که این منطقه آزاد شد، من رفتم دیدم که تروریستها داخل سنگر بتون آرمهای بودند. سردار سلیمانی به دفعات با هواپیما وارد این فضای خطرناک میشد. یک روز و دو روز هم که نبود. بارها با هواپیما به این فرودگاه میآمد و از همین مسیر برمیگشت. در فرودگاه دمشق وقتی هواپیما به زمین مینشست، دشمن گاهی اوقات میفهمید سردار سلیمانی در این پرواز است و کنار هواپیما خمپاره میزد. حتی آمریکاییها یک بار به او اعلام کردند ما میدانیم تو در کدام هواپیمایی و کجا داری میروی. یا زمانی که فرودگاه حلب در محاصره دشمن بود، او با بالگرد به آن فرودگاه محاصرهشده رفت و آنجا به نیروهایش روحیه داد. خب، اینها خطرکردن است.
سردار سلیمانی چه در دوران جنگ تحمیلی، چه در دوران جنگ با تروریستهای عراق و سوریه، وقتی میخواست منطقه را شناسایی کند، خودش در خط مقدم و جلوتر از نیروها در نقطه خطر قرار میگرفت. او چهلسال اینطور بود. در سیستانوبلوچستان اینطور بود. آنجا هم نگفت من را میزنند و من فرماندهام. پس با بیسیم از عقب فرماندهی کنم. در جنگ تحمیلی هم به همینگونه بود. بعد از قطعنامه، دشمن به سمت جاده اهواز -خرمشهر حمله کرد. من خودم دیدم که یک خاکریز بود که یک سمت آن عراقیها بودند، یک سمتش ایرانیها؛ لشکر ثارالله و لشکر المهدی -که فرماندهاش سردار اسدی بود- یک طرف خاکریز میجنگیدند.آن طرف خاکریز هم عراقیها میجنگیدند. سردار سلیمانی میگفت در بعضی مواقع ما و عراقیها قاطی بودیم. نمیفهمیدیم چه کسی ایرانی است وچه کسی عراقی است. او در این شرایط تا آخر ایستاد و این منطقه را آزاد کرد.
در دوران جنگ، ایشان کنار بازار اهواز در خانهای مستقر شده بود. وقتی رزمندهها از میدان جنگ خلاص میشدند، میآمدند اهواز در یکی از خانههای خالی استراحت میکردند. فکر میکنم عید سال ۶۶ بود.سردار سلیمانی، فرماندهان لشکر ثارالله را که خانوادههایشان در اهواز بودند به همراه خانواده دعوت کرد. گردانهای ما در سدّ دِز بودند؛ نزدیک دوکوهه، هوا هم در خوزستان گرم بود ولی نزدیک سدّ دز، غاری بود در دل کوه. آنجا آب میآمد و هوا نسبتاً خنک بود. دو کوه نزدیک هم بودند و سایه هم داشت. سردار سلیمانی خانوادهها را به آن محل دعوت کرد. خودش هم آستینها را بالا زد، یک دیگ بزرگ هم گفته بود آورده بودند.آتش روشن کرد. گوسفند کشت. خودش قرمه درست کرد. خب، او بچه عشایر بود و این چیزها را بلد بود. خودش آشپز شد و قرمه درست کرد و از زن و بچه همه فرماندهان بهخوبی پذیرایی کرد.
خاطره دیگری هم دارم. من قبل از سال ۶۵ بهعنوان مسئول تبلیغات، در عملیات رفتوآمد میکردم. از سال ۶۵ دیگر آمدم مستقر شدم، اما خانواده را نیاورده بودم. خانواده در شهرستان بودند و من اهواز بودم. در لشکر، تلفن بود ولی نمیخواستم از آن استفاده کنم. میگفتم باید بیایم اهواز و مثلاً بروم مخابرات و توی صف بایستم و تلفن کنم به خانه. برای همین، پانزده بیستروز بود که با خانه تماس نگرفته بودم. نمیدانم چه کسی به سردار سلیمانی این موضوع را گفته بود که ایشان آمد، عصبانی هم بود و گفت چرا زنگ نمیزنی به خانوادهات؟ ببینید، وقتی او به من اینگونه میگوید، خودش هم حتماً به این مسائل توجه و دقت دارد. او با خانوادهاش اُنس داشت. کلیپی از سردار سلیمانی پخش شده بود که ایشان داشت با فرزند یکی از بستگان بازی میکرد. همه کِیف کرده بودند که سردار سلیمانی دارد با این کودک بازی میکند. سردار سلیمانی با بچههای شهدا هم اینجور بود.
هر عصر جمعه توی خانهاش جلسه روضه داشت؛ خودش، خانمش و بچههایش. من هم گاهی به این جلسات میرفتم. یک روحانی دعوت میکرد که مسائل دین و احکام شرعی را میگفت. یک مداح هم بود.
در شبهای زمستان اگر جلسه و برنامهای نداشت، شب ساعت ۹ میخوابید. صبح اگر ساعت پنجونیم اذان بود، او ساعت سه بیرون از خانه بود، میآمد ورزش، کوهنوردی و شنا و قبل از ساعت هفت هم در محل کارش بود و شب هم اگر جلسه داشت، ساعت یک و دو میرسید خانه. در زمان فرماندهی نیروی قدس اینطور بود که مثلاً یک بار چهلروز در لبنان بود. بارها پانزده بیستروز در سوریه و عراق بود؛ اما میدیدی در مجموع ده ساعت هم نخوابیده بود. وقتی میآمد ایران دیگر رمق نداشت. میخواست با بچههایش باشد ولی دیگر از خستگی و بیخوابی میافتاد. با این حال، حتی اگر با سختی و مشقت هم بود، به تفریح بچههایش توجه میکرد. بعضی جمعهها کنار هم بودند یا بچهها را مشهد میبرد.
آخرین جلسهای که با ایشان داشتم، یکشنبه هشتم دی ۹۸ بود؛ در این جلسه از ایشان پرسیدم آقای سلیمانی، بچهها خوبند؟ گفت اگر من بچهها را دیدم، احوالشان را میگیرم.
خوب است این نکته را بگویم: یک بار سفرش شاید پانزدهروز طول کشید. بعد از پانزدهروز آمد ایران. در فرودگاه جلساتی داشت. بعد از جلسه میبایست برمیگشت. از همان فرودگاه فقط تلفن کرد به خانه و گفت من آمدهام فرودگاه اما دارم برمیگردم.بچههایش گفتند چرا نمیآیی خانه؟ گفت کار دارم و برگشت و رفت سوریه. اما به تربیت بچهها توجه داشت. به بچههای شهدا توجه داشت. به خانواده شهدا سر میزد. حال برای این که موضوع خوب جا بیفتد، دو نکته را بگویم.
سردار سلیمانی با همه مشغلههای کاری به زن و بچهاش توجه میکرد. به پدر و مادرش توجه میکرد. نمیشد ماه بگذرد و به پدر و مادرش سر نزند. با پرواز میرفت کرمان. از کرمان هم تا روستای قناتملک دو ساعت با ماشین میرفت. گاهی اوقات با پرواز ساعت یازده و نیم پنجشنبه شب میرفت کرمان.تا میرسید قناتملک دیگر صبح بود. عصر جمعه هم با پرواز ساعت ۹ شب از کرمان برمیگشت. گاهیاوقات با پرواز ساعت پنج صبح شنبه میآمد تهران که به جلسات برسد. گاهی که پدر و مادرش را میبرد مشهد خودش آنها را با ویلچر از هتل میبرد حرم. اجازه نمیداد کس دیگری ببرد. مثلاً پدر را میآورد میگذاشت توی حرم، برمیگشت مادرش را میآورد. گاهی که در عراق بود، میبردشان کربلا؛ گاهی که در سوریه بود، میبردشان حرم حضرت زینب.
نکته دیگر، توجه او به خانواده شهداست که اشاراتی به آن کردم. ببینید، شما یک سردار سلیمانی میشنوید، یک زندگی هم از مردم میبینید؛ اما او استثنا بود. شبانهروز میدوید. من در این هشت سال و خردهای که با ایشان بودم، نشد در جلسهای راحت و خصوصی کنار هم بنشینیم درددل کنیم. همیشه مشغول رفتوآمد و اینور آنور بود. درعینحال با همه مشغلهها به زوایای موضوع نگاه میکرد. مثلاً اگر قرار بود برویم قم خدمت علما، صبح سحر راه میافتادیم که اولوقت آنجا باشیم. تا شب خانه هفت هشت نفر از علما و مراجع را میرفتیم. حالا در این سفر، مثلاً اگر بنا بود ساعت ۹ صبح جلسه شروع بشود، قبلش میرفت خانه یک فرزند شهید. جلسه تا ظهر طول میکشید. میخواستیم ناهار بخوریم. میرفتیم خانه یک فرزند شهید دیگر. در این برنامه فشرده، یک زیارت حضرت معصومه هم میرفت. گاهی اوقات سخنرانی هم داشت. این برنامه یک سفرش بود. تازه تهران هم که میآمد، خلاص نمیشد که بگوییم خب میرود به خانه، میگیرد میخوابد تا صبح. نه، دیگران شبانهروز با ایشان کار داشتند. ساعتها هم در کشورهای مختلف فرق میکند. ساعت لبنان و سوریه با ساعت ایران یک ساعت و نیم فرق میکند. نصف شب هم کارش داشتند. یک جا را آرام میکرد، یک جای دیگر فتنه میشد. یک جا را آرام میکرد، یک جای دیگر جنگ میشد. باید همه را اداره میکرد؛ مثلاً دو تا گروه با هم به اختلاف میخوردند، باید اینها را آرام میکرد.
این ماجرایی که میخواهم بگویم مربوط به سال ۹۱ یا ۹۲ است؛ ما جلسهای داشتیم که تا ساعت هشت شب طول کشید ولی تمام نشد. دیگر همه خسته بودند و قرار شد بقیه جلسه را فردا ساعت ششونیم، هفت صبح ادامه بدهیم. معمولاً من قبل از جلساتی که داشتیم، میرفتم داخل اتاق میدیدمش و وقتی ساعت جلسه میرسید، او در را باز میکرد و همه میآمدند داخل. آن روز وقتی قبل از جلسه به اتاقش رفتم، به من گفت: دیشب ساعت هشت که از جلسه آمدم بیرون، رفتم اصفهان جانبازی از دوران جنگ، از جانبازان لشکر ثارالله در اصفهان است. دیشب رفتم خانه این جانباز. بهش سر زدم. صبح هم با پرواز آمدم که به جلسه برسم. همراهان ایشان در آن سفر بعداً گفتند وقتی سردار سلیمانی به خانه این جانباز قطع نخاع ویلچری میرود، به زن و بچهاش میگوید شما بروید بخوابید، من هستم، تر و خشکش میکنم. این جانباز سال ۹۴ شهید شد.
من کسی را مثل سردار سلیمانی سراغ ندارم که ارتباطش را با نیروهای جبهه از دوران جنگ تا آخر عمر حفظ کرده باشد. هر سال چند جلسه با آنها داشت. گاهی تهران برنامه میگذاشت و همهشان را با خانواده دعوت میکرد، گاهی میبردشان مشهد، یک بار هم همهشان را جمع کرد خوزستان برای بازدید از مقرّ لشکر ثارالله و محلهای عملیات لشکر. چند روز آنجا جمعشان کرد که یاد آن دوران زنده بشود و آنها خاطرات دوران جنگ را بگویند. آن سفر، شد سفر خاطرهگویی که همه دور هم جمع بشوند.
به ثبت خاطرات توجه میکرد. مرکزی را در کرمان راه انداخت به نام حماسه ثارالله که خاطرات پدر و مادرهای شهدای کرمانی را جمعآوری کرد. بعد این طرح را کشوری کرد. رفت با فرماندهان سپاه صحبت کرد. گفت پدر و مادر شهدا سنّشان رفته بالا.بعضیها از دنیا میروند. نکند این خاطرات خاک بشود. در کل کشور، همه این خاطرات را ثبت کردند. سال ۷۵ کنگره شهدای کرمان را دایر کرد. شاید بشود گفت بهترین کتابهای کنگرههای شهدا، مربوط به کنگره شهدای کرمان است؛ چون کار را به دست کاردان داد. ما میگوییم کار را به دست کسی بده که میفهمد؛ لذا ایشان کار را به نویسنده جنگ و به بچههای حوزه هنری داد که بنویسند. اولین موزه جنگ ایران، در کرمان بود که آن را هم او تأسیس کرد.
کارهایش را هم مثل بچههای خودش میدانست؛ لشکر ثارالله را بچه خودش میدانست، موزه جنگ را بچه خودش میدانست، مرکز حماسه ثارالله را بچه خودش میدانست. میگفت باید از اینها مراقبت کنم. در بحبوحه کارهای نیروی قدس و جنگهای منطقه و اینهمه مشغله کاری، اینگونه بود. توجه داشت باید آن بچهشهید لشکر ثارالله را ببرد خدمت آقا.وظیفه خود میدانست که آن یکی بچهشهید را ببرد مشهد. باید به آن یکی تلفن کند ببیند مشکلی ندارد. میگفت بابای این بچه زیر دست من بوده و شهید شده؛ من بهوسیله او آمدهام بالا. حالا باید به همسرش و به بچههایش توجه کنم.
سال گذشته چند نفر از این بچهها را بردیم خدمت رهبر معظم انقلاب، بعد هم قرار بود بروند حاجقاسم را ببینند. او فردایش به من گفت: اینها آمدند خانه من.من هم دیشب بدون محافظ و بدون راننده، پیاده با این بچهها راه افتادم رفتیم امامزاده ــ نزدیک خانهشان امامزاده پنج تن است ــ زیارت کردیم و با هم برگشتیم تا این بچهها احساس یتیمی نکنند. در اتاق کارش هم همینطور بود. بچههای شهدا میآمدند تا او را ببینند و اگر وقت نداشت، زمان ناهار میگفت بچه شهید آمده، بیاید کنار من بنشیند تا با هم ناهار بخوریم.
در خانهشان عکس همه فرماندهان شهید لشکر ثارالله را به دیوار زده بود. این اواخر در اتاق کارش تابلویی نصب کرده بود که عکس شهدای لشکر ثارالله، حزبالله، شهدای سوریه و عراق و شهدای مدافع حرم در آن بود. میخواست اینها جلوی چشمش باشند. با اینها زندگی میکرد.
سیزدهم دی ماه که شهید شد، خیلیها آمدند منزل ایشان. من هم آنجا بودم. به آنها گفتم نگاه کنید، اینجا موزه نیست، اینجا مهمانخانه سردار سلیمانی است؛ دیوارش را نگاه کن، عکس شهدای لشکر ثارالله را زده، عکس عماد مغنیه را زده، عکس احمد کاظمی را زده.
موضوع بعدی، ارتباط ایشان با علماست.ایشان با علمای ایران و جهان مرتب جلسه داشت. علمای مصری، لبنانی، سوری، عراقی، یمنی، کویتی، بحرینی و هر جایی که شما حساب کنید. حتی با علمای مسیحی. خودش در سخنرانی سال ۸۹ قسم میخورد میگفت والله من همه علمای شیعه را میشناسم، با همهشان جلسه داشتهام و بعد گفت والله من هیچکس را میان روحانیت بهتر از آیتاللهالعظمی خامنهای نمیدانم.
در دیدار با علما معمولاً گزارشی از وضعیت منطقه میداد تا آنها در جریان باشند که در سوریه و عراق چه خبر است و مباحث کاری خودمان در منطقه را مطرح میکرد؛ اما یک نکته را بدون رودربایستی میگفت که در وصیتنامه هم به آن اشاره کرده. این که ما باید جمهوری اسلامی را حمایت کنیم. شما باید بیایید به میدان، ما هیچکس را بهتر از آقا نداریم. ایشان ملاحظه هم نمیکرد حالا ما در محضر یک مرجع تقلید هستیم و خوب نیست آقا را تبلیغ کنیم و از آقا مایه بگذاریم، نه! بنا داشت رک و پوستکنده بگوید اگر امروز ولیّفقیه تضعیف بشود، اسلام از بین میرود و ما باید پشت سر ولایت حرکت کنیم. بنا داشت آنها را به این مسیر دعوت کند و حقایق امروز جهان اسلام و عظمت ولایت فقیه را برای آنها تبیین کند. مراجع هم اگر نکاتی داشتند علناً مطرح میکردند و او جواب میداد. مثلاً سؤال میکردند در سوریه چه خبر است و شما آنجا چه کار میکنید.
در دو سفری که ما به قم رفتیم، شاید به خانه ده دوازده یا چهارده عالم و مرجع رفتیم. ایشان در هیچکدام از این جلسات، از خودش نگفت. علما به او عشق میورزیدند. من میدیدم بعضی از مراجع حتی با پای برهنه به استقبال او میآمدند و تا دم در او را بدرقه میکردند. خب، این مهم است. آنها احترام قائل بودند برای سردار سلیمانی. ایشان هم اهل مماشات و تقّیه نبود؛ حرفش را میزد که ما باید پای انقلاب بایستیم و از انقلاب و آقا حمایت کنیم.
سردار سلیمانی میگفت من از آقا چیزهایی دیدهام که نمیتوانم ایشان را رها کنم. ذوب در ولایت بود. اگر آقا تدبیری داشت، این تدبیر باید اجرایی میشد؛ مثلاً میگفت حرف آقاست که باید برویم سوریه. چه کسی حاضر است اینگونه مثل سردار سلیمانی برای انقلاب کار کند؟ چه کسی حاضر است در طول چهلسال بیستروز، بیستروز سراغ زن و بچهاش را نگیرد؟ من به خانواده سردار سلیمانی گفتم شما هیچ زمانی آرامش نداشتید. از آن روزی که خانم ایشان «بله» را به سردار سلیمانی گفته، ایشان فرمانده جنگ بوده، آن روزی هم که شهید شده فرمانده جنگ بوده. دامنه این جنگ گستردهتر هم شده. هر بار که ایشان از خانه میآمده بیرون، معلوم نبوده برمیگردد یا برنمیگردد. خودش میآید یا جنازهاش را میآورند. نزدیک چهلسال اینجوری زندگیکردن خیلی سخت است دیگر. ایشان، هم خودش خستگی را نمیشناخت و خانواده ایشان محکم بودند و هستند.
من الان وقتی نگاه میکنم، میبینم ایشان در دوره اخیر حتی از دوران جنگ هم بیشتر میدوید. سحر از خواب بلند میشد، میرفت ورزش میکرد. جسمش را آموزش میداد تا بتواند مثل دوران جنگ از کوه برود بالا و هیچکس به پای او نمیرسید. خب شوخی نیست. کسی بیستودو سال در نیروی قدس دارد شبانهروز میدود و خستگی هم ندارد. یکبار به ایشان گفتم سردار سلیمانی! تو هنوز از جوانهای الان جوانتری. گفت بعضی از جوانها سه روز با من میآیند، میبرند. از جوانها بهتر میدوید. یک بار هم نبرید، یک بار هم شک نکرد در راهش که حالا من بروم سوریه یا نروم، ادامه بدهم یا ندهم.
سال ۹۶ به ایشان فشار آوردند کاندیدای ریاست جمهوری بشود. بارها افراد به من گفتند برو وساطت کن که ایشان بیایند رئیسجمهور بشوند. من البته موافق نبودم، ولی یک روز به خودش گفتم که آقای سلیمانی! حاضری رئیسجمهور بشوی؟ گفتم من مخالفم، ولی میخواهم نظر خودت را بدانم. گفت اگر آقا به من تکلیف کنند که بیا رئیسجمهور بشو، آنقدر پیش آقا گریه میکنم تا دست از سرم بردارند. همه قدرت را با چنگ و دندان میگیرند.همه تا احساس میکنند که میتوانند چهار تا رأی جمع کنند، میپرند تا قدرت را بگیرند اما او دنبال قدرت نبود. جوانی نامه نوشته بود به ایشان که بیا کاندیدای ریاست جمهوری بشو. من اگر جای ایشان بودم و نمیخواستم کاندیدا بشوم، نامه را میانداختم توی خُردکن و میگفتم این چیست که نوشته؛ اما او اینطور نبود. نمیگفت حالا یک نفر چیزی نوشته، بلکه جواب نامهاش را داد. این عین عبارات سردار سلیمانی است: «افتخار من این است که سربازصفر بر سر پست دفاع از ملتی هستم که امام(رحمةاللهعلیه) میفرمود جانم فدای آنها باد. من سرباز صفرم. روی قبرم بنویسید سرباز؛ ننویسید سردار، سپهبد، فرمانده نیروی قدس، نه.بنویسید سرباز. هیچ چیز دیگری ننویسید.» این حرفهای او شعار نبود.
حالا درباره این که چطور سردار سلیمانی اینگونه شد، هر کسی چیزی میگوید. بعضیها میگویند او استاد داشت و استادش که بود و چه بود؛ اما من نگاهم این است که استادش ولیّفقیه بود. البته استادهای دیگری هم داشت که هیچوقت از آنها جدا نشد: فرماندهان شهید لشکر ثارالله. او از سال ۶۵ تا لحظه شهادتش با مهدی زندی زندگی میکرد، با جانشین لشکر ثارالله حاجقاسم میرحسینی زندگی میکرد، با حاجیونس زنگیآبادی، فرمانده تیپ امامحسین زندگی میکرد، با مهدی مغفوری، فرمانده بسیج کرمان زندگی میکرد.
این یک نکته است؛ اما نکته مهمتر این که حاجقاسم از اول زندگیاش میخواهد پشت سر یک نفر مخفی بشود تا خودش را نبیند. در کرمان هم وقتی میخواهد بگوید من کیام، میخواهد یوسفاللهی مطرح بشود، یوسفاللهی بزرگ بشود. چگونه؟ چون همه سؤال میکنند این یوسفاللهی کیست که حاجقاسم میخواهد کنار او دفن بشود. خب، معمولاً هر آدمی میگوید آقا من را ببرید کنار قبر فلان شخصیت بزرگ دفن کنید، مثلاً اگر من بگویم مرا ببرید کنار قبر امام(ره) دفن کنید، دلیلش این است که میخواهم از پرتو امام(ره) نور بگیرم. حالا حاجقاسمی که خودش خورشید است، اگر میخواهد برود کنار قبر یوسفاللهی دفن بشود، پس این نشان میدهد یوسفاللهی کیست. و حاجقاسم حتی بعد از شهادتش هم میخواست دیده نشود.
من در فروردین سال ۶۱ و در عملیات فتحالمبین با سردار سلیمانی آشنا شدم. در این مدت، یعنی از دوران جنگ تحمیلی تا زمان شهادتشان، در دو مقطع ارتباط کاری با ایشان داشتم؛ یکی در همان دوران جنگ، یکی هم از سال ۹۰ در نیروی قدس سپاه ، ایشان فرمانده آن بود. بین این دو مقطع هم ارتباطمان را حفظ کردیم. ارتباط خانوادگی داشتیم؛ اما در محیط کار بیشتر در تماس بودیم.
نکته اولی که میخواهم درباره ایشان بگویم این است که در طول این سیوهشت سال، حتی یک بار هم از زبان او نشنیدم «اگر من در فلان عملیات نبودم، در فلانجا نبودم، این اتفاق نمیافتاد.» یا بگوید «اگر من در سوریه نبودم، داعش شکست نمیخورد». او دنبال مطرحکردن خود نبود.
نکته دیگر این که به نیروهای تحتامرش توجه داشت؛ از نیروها غفلت نمیکرد و در این مسئله، یک بعدی هم نبود. من بارها گفتهام سردار سلیمانی فکری طراح داشت و در این طراحی همه جوانب را هم میدید. اصلاً اینطور نبود که بگوییم همه همّوغمّش نقشه نظامی است، طراحی عملیاتی است، آمادهکردن نیروها ست، تجهیز لشکر از نظر مهمات است نه! به لباس نیرویش هم توجه میکرد، به کار فرهنگی برای او هم اهمیت میداد، به معنویت او هم توجه میکرد، به غذای هنگام عملیات او هم اهمیت میداد. مثلاً یادم هست در عملیات کربلای یک، هنگام عملیات، غذای گرم با میوه و نوشابه را به خطّ مقدم به دست نیروهای عملیاتی میرساند.
این توجه به نیروها هم فقط محدود به زمان عملیات نبود، بعد از عملیات، مقیّد بود به سرکشی در گردانها، تفقّد از فرماندهان و معاونتها، سرکشی به خانه شهدا. در اینجا به یک مورد اشاره میکنم:
عملیات کربلای ۵ از هجدهم دیماه ۶۵ آغاز شد و تا فروردین ۶۶ ادامه داشت، یعنی حدود دو ماه و نیم طول کشید و فرمانده لشکر در عملیات کربلای۵ حداقل دو ماه و نیم در عملیات بود. عملیات که تمام شد، ششم فروردین ۶۶ من از منطقه به محل اسکان در اهواز رفتم. تقریباً ساعت دو بعدازظهر بود که رسیدم اهواز. حاجقاسم به من تلفن کرد و گفت آماده شو با هم برویم شمال. جریان از این قرار بود که یک نفر از شهدا شمالی بود و حاجقاسم میخواست برای شرکت در مراسم او برویم. یعنی میخواهم بگویم او بعد از همه این خستگیها، کار را رها نمیکرد. آن عملیات بهقدری طولانی شده بود که حاجقاسم در حین مصاحبه با سعید علامیان، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی خوابش برد، چون هفتادساعت بود نخوابیده بود! ولی این آدم با اینهمه مشغله، با اینهمه خستگی توجه دارد به نیرویش که شهید شده، نمیگوید الان خستهام، خستگیام را رفع کنم، حالا عید است، برویم سری به اقوام و دوستان بزنیم، استراحتی بکنیم؛ نه! با هم رفتیم شمال، در مراسم شرکت کردیم و چند ساعت بعد برگشتیم. دوباره راه افتاد رفت منطقه برای ادامه کار. کرمان هم که میرفت، به خانه تکتک فرماندهان و شهدا سر میزد و به آنها رسیدگی میکرد.
این رفتارهای او تا کی استمرار دارد؟ تا روز دوازدهم دی ۱۳۹۸! یعنی تماس با خانوادههای شهدا، با بچههای شهدا، حتی از سوریه و با تلفن هم ادامه داشت. خب، این فرمانده نگاهش به همه ابعاد قضیه هست. حاجقاسم در دل بچهها نفوذ داشت. وقتی میخواست در مهدیه لشکر ثارالله سخنرانی کند، همه گردانها میآمدند و آنقدر عشق داشتند به حاجقاسم بهعنوان فرمانده لشکر که از در ورودی مهدیه تا جایگاه سخنرانی، او را روی دست بلند میکردند و میبردند. او کراهت داشت، فرار میکرد، اما دست خودش نبود.
در دوران بعد از جنگ هم همینطور بود و نیروها و خانوادههایشان به او محبت داشتند. یک بار در سال ۹۷، خانوادههای شهدای نیروی قدس را جمع کردیم تهران تا دیداری با رهبر معظم انقلاب داشته باشند. بعد از آن هم حاجقاسم آمد در جلسهای برایشان سخنرانی کرد. خانوادههای شهدا و بچههایشان ریختند سر او و نزدیک بود حاجقاسم زیر دستوپا له بشود. وقتی آمدیم بیرون، حاجقاسم به شوخی میگفت شیرازی، خدا بکشتت، میخواستی من را خفه کنی زیر دست و پای بچههای شهدا. حاجقاسم در همه ابعاد برجسته بود؛ اخلاص، تعبد، ولایتمداری، شبزندهداری.حاجقاسم سال ۶۱ در این خصلتها با حاجقاسم سال ۹۸ تفاوت نداشت؛ بلکه برجستهتر هم شده بود. اگر آن روز بچههای لشکر ثارالله او را روی دست بلند میکردند، در این دوره هم من بارها دیدهام رزمندگان مدافع حرم در سوریه و لبنان و عراق و فرزندان شهدای مدافع حرم هجوم میآوردند تا با او عکس بگیرند و ایشان را ببوسند. این عشق هم طرفینی بود. حتی میخواهم بگویم عشق او نسبت به ولایت هم طرفینی بود؛ یعنی عشقی که سردار سلیمانی به آقا داشت و همچنین علاقهای که آقا به حاجقاسم داشتند. من مکرر این عشق و علاقه آقا به حاجقاسم را دیدهام.
یک بار تعدادی از مسئولان حزبالله را آورده بودیم خدمت رهبر معظم انقلاب. شب بود، داخل حیاط حسینیه ایستاده بودیم. بنا شد اینها را منظم کنیم که وقتی آقا تشریف میآورند، بتوانند راحت همه را ببینند. من و حاجقاسم هم گوشهای ایستاده بودیم. آقا که تشریف آوردند، اول فرمودند: آقای سلیمانی! اول شما بیا من شما را ببوسم. حاجقاسم رفت جلو. آقا او را در آغوش گرفتند و پیشانیاش را بوسیدند، با ایشان احوالپرسی گرم کردند، بعد آمدند به سمت جمعیت. این ماجراها محدود به یک بار و دو بار هم نبود. اینها برخاسته از همان اخلاص او بود چون او دنبال خودش نبود و دنبال خدا بود، برای همین در دل رزمندگان جا باز کرد، در دل مردم و رهبر معظم انقلاب اسلامی جا باز کرد.
بارها در فرودگاه، مردم از هر قشری، از جناح چپ و راست، اصولگرا و اصلاحطلب، خانم باحجاب و بدحجاب، همه میآمدند به ایشان اظهار ارادت بکنند. همه میخواستند با حاجقاسم عکس بگیرند و او هم حواسش بود که کسی ناراحت نشود.
مادرش که از دنیا رفت، در روستایشان قناتملک جلسه ختم بود. ایشان از نظر حفاظتی ردیف اول بود و بایست حفاظت میشد. در مراسم، دستگاههای حفاظتی گذاشته بودند. وقتی متوجه شد، عصبانی شد و بساط حفاظت را بههم ریخت.گفت مردم میخواهند بیایند من را ببینند یا بهخاطر من بیایند در جلسه ختم مادر من. نباید اذیت بشوند.
در جلسات متعدد که با هم میرفتیم برای سخنرانی یا گاهی برای تشییع جنازه شهدای مدافع حرم، مردم میآمدند و میخواستند او را ببینند. او نمیگفت حالا شرایط حفاظت است، من هم که سوار ماشین شدهام و دارم میروم. نه! گاهی سوار ماشین بود، وقتی میدید مردم هجوم آوردهاند، پایین میآمد و تحویلشان میگرفت و با آنها حرف میزد. اما به این ارتباط هم بسنده نمیکرد.در تمام جلسات به فرماندهان و مسئولان تأکید میکرد هر کاری میتوانید برای حل مشکلات اقتصادی مردم بکنید، مردم تحت فشارند و مشکل دارند. این توجه به مشکلات مردم، خاص ایرانیها هم نبود، در سوریه هم همینطور بود؛ وقتی میدید منطقهای دارد از دست نیروهای داعش آزاد میشود و مردمی که در آن منطقه بودهاند، سختی دارند، مشکلات غذایی دارند و بعضی مشکلات دارویی دارند، به فکر این بود که مشکلاتشان را کمتر کند.
توجه به چنین جزئیاتی به خاطر اخلاص ایشان بود. ما به خیلی از مسائل توجه نداریم. میگوییم حالا سرمان شلوغ است، یادمان رفت، اما او به ریزترین موضوع هم توجه میکرد، دستور میداد. دنبال میکرد. همیشه هم به نیروهایش تذکر میداد رفتارتان باید برای مردم الگو باشد. میگفت ما با رفتارمان انقلاب را صادر میکنیم. بنابراین وقتی نگاه میکنیم به سیره مدافعان حرم، به سیره شهدای مدافع حرم، این خصوصیت را پررنگ میبینیم.
به نظر من، این که رهبر معظم انقلاب فرمودند حاجقاسم شاگرد مکتب امام(ره) بود، در این مکتب تربیت شده بود و فرمودند مکتب سلیمانی، یعنی این شاگرد بیش از چهلسال در مکتب امام(ره) درس خوانده است. او در مقطعی با رهبر معظم انقلاب است، در مقطعی این ارتباط نزدیکتر میشود و در نیروی قدس حداقل بیستسال این ارتباط مستمر وجود دارد. من اینطور تعبیر میکنم که حاجقاسم شاگرد مکتب امام(ره) بود و استاد این مکتب، رهبر معظم انقلاب هستند که ایشان تعلیم میدهند و او درس میگیرد و در کنار ولایت رشد میکند؛ او شاگرد است و آقا استاد.
پس از آن، سردار سلیمانی طبق مرام و اندیشه امام(ره) و مرام و اندیشه آقا شاگرد تربیت میکند. شاگردان مکتب سلیمانی چه کسانی هستند؟ رزمندگان مدافع حرم: فاطمیون، زینبیون، حیدریون، سوریها، ایرانیها، فلسطینیها، حزبالله، انصارالله. او همچنین عدهای را هم بهعنوان استاد مشخص کرده که دائم به این شاگردان تأکید میکنند دقت کنید! اخلاق شما روی دیگران اثر میگذارد، شما الگوی دیگرانید، توجه داشته باشید یک بزرگتر هرگونه رفتار کند، زیردستان او یاد میگیرند. پس او به همه این نکات توجه میکند؛ مثلاً این که اگر در میدان جنگ وارد خانهای شدید، این اجازه را داشتهاید یا نه؟ حلال بود یا حرام؟
مکتب امام(ره)، مکتب اسلام است، مکتب سلیمانی هم مکتب اسلام است؛ بنابراین او میخواهد نیروهایش بر اساس حکم شرعی عمل کنند. این که الان این داعشی را که اسیر کردهاند، اسلام درباره روش برخورد با او چه میگوید، اسلام درباره جنگ با دشمن چه میگوید، آیا حق دارند در میدان جنگ به زن آسیب برسانند یا نه. حالا شما ببینید استکبار در این مواضع چگونه رفتار میکند. ما این آموزهها را از مکتب امام حیّمان امام خامنهای میگیریم. او بر این اساس حرکت میکند که داعش فریبخورده است، پشت صحنه او استکبار است. پشت صحنه او رژیم صهیونیستی است. داعش از روی جهل به دام افتاده. باید ببینیم او را میتوانیم نجات بدهیم یا نه. باید او را بکشیم؟ یا اگر او در محاصره ما قرار گرفت، مثلاً در نبل و الزهرا، ما او را بکشیم یا راهی باز کنیم تا فرار کند که شاید در آینده اصلاح بشود؟ ما که دنبال کشتن افراد نیستیم. ما دنبال انتقامگیری نیستیم. ما دنبال هدایت جامعه بشری به سمت خداییم.
با این نگاه، سردار سلیمانی میآید به فرماندهانش تعلیم میدهد که دقت کنید! این داعشی دارد از ما درس میگیرد و فردا میخواهد به دنیا بگوید ما چگونه با او برخورد کردیم. بنابراین همان دشمنی که بر اثر جنگ روانی دیگران، علیه ما حرف میزند، درعینحال در صحنه نبرد، حقیقت وجودی سردار سلیمانی را و فرماندهان تربیتیافته در مکتب او را و سربازان تربیتشده در مکتب او را دارد میبیند و قضاوت میکند. مردم هم میبینند؛ مردم سوریه، لبنان و عراق میبینند.
شما ببینید، نگاه مردم عراق به ملت ایران نگاه متفاوتی است. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، هشتسال با عراق جنگیدهایم. این جنگ، جنگ تحمیلی بود؛ نه ملت مسلمان عراق از این جنگ راضی بود، نه ملت مسلمان ایران؛ اما بالاخره جنگیدیم و یک عده هم کشته شدند. آن فرد عراقی که در جنگ با ایران یتیم شده، بالاخره نگاه مثبتی به آن کسی که گلوله انداخته و پدرش را کشته ندارد، اما سردار سلیمانی حرکت و رفتاری را در عراق انجام داده که آنها فدایی حاجقاسم و عاشق ملت ایران شدند.
ساختار جمعیتی عراق، قبیلهای و عشیرهای است. مردم حتی در رأیدادن و انتخابات هم به سران قبیله و عشیره نگاه میکنند. شما میبینید در خانه سران این عشایر، عکس سردار سلیمانی است. در چه زمانی؟ زمانی که سردار سلیمانی با داعش در عراق جنگید. پس این مردم به سردار سلیمانی عشق میورزند.
مردم عراق در آن زمان میدیدند داعش به سوریه آمد و شکست خورد؛ فرمانده نیروهایی هم که داعش را در سوریه شکست دادند سردار سلیمانی است. حالا داعش حمله کرده به عراق، موصل را گرفته، میخواهد بیاید شهرهای دیگر را هم بگیرد، رسیده نزدیک کربلا و نجف، هدفش هم تخریب حرم ائمّه است. در این شرایط، مردم نجف و کربلا ساکهایشان را بستهاند و دارند میروند. زن و بچه که نمیتوانند در میدان جنگ بمانند. صاحب یکی از هتلهای عراق میگفت همین که شنیدیم هواپیمای سردار سلیمانی در فرودگاه بغداد به زمین نشست، ما ساکهایمان را گذاشتیم زمین. این را چه کسی دارد میگوید، یک عراقی میگوید با آمدن سردار سلیمانی باور کردیم عراق سقوط نمیکند. حالا شما حساب کنید از آن ساعتی که حمله به عراق آغاز شد و خبر رسید به سردار سلیمانی و او نیروها را شبانه جمعوجور کرد و خودش راه افتاد آمد به بغداد، هفت هشت ساعت بیشتر نشد.
پس حاجقاسم فقط برای مردم ایران دل نمیسوزاند، برای عراقی هم دل میسوزاند. خدا میخواهد پرده برود کنار و حقایق برای مردم دنیا روشن بشود. ما و عراقیها با هم اینگونه هستیم. ما حاضریم جانمان را برای یک عراقی بدهیم. این پیام مکتب سلیمانی است: ما برای نام نیامدهایم. برای نشان نیامدهایم، برای زورگویی به شما نیامدهایم.آمدهایم برای شما عراقیها جان بدهیم.آمدهایم برای شما مردم سوریه جان بدهیم. این پیام را آن سوری میفهمد، آن عراقی میفهمد، آن لبنانی میفهمد، آن افغانستانی میفهمد.میفهمد که چرا سردار سلیمانی بلند میشود میرود به سوریه و عراق و لبنان و افغانستان.
آن زمانی که دشمن دارد در افغانستان مبارزه میکند و تروریستها وارد این کشور شدهاند و دارند با مردم افغانستان میجنگند و بمبگذاری میکنند و مردم را میکشند، سردار سلیمانی میرود به افغانستان. سردار سلیمانی بارها در دل حادثه تا پای شهادت رفت. این فقط در افغانستان نبود. در جنگ تحمیلی هم همینطور بود. در سوریه، لبنان و عراق هم همینطور بود.
در جنگ ۳۳روزه، چهل شبانهروز در لبنان ماند و ایران نیامد. جنگ هم که تمام شد، مدتی ماند تا اوضاع سر و سامان پیدا کند و تثبیت بشود. در ضاحیه بیروت که محله شیعهنشین لبنان است، بارها در تهدید اسرائیلیها بود و مدام از این خانه به آن خانه میرفت.خدا نمیخواست آنجا شهید بشود. باید میماند، چون رسالتهای دیگری داشت.
در سوریه، از سال ۹۰ تا آخر مورد تهدید بود. آن روزی که داعش وارد سوریه شد، تمام طراحی سقوط دمشق انجام شده بود و نیروها آماده سقوط دمشق بودند. براساس معادلات نظامی، سقوط دمشق قطعی شده بود؛ در حدی که پیشبینی کرده بود لاذقیه بشود پایتخت سوریه و برنامهریزی و مقدمات هم مهیا شده بود که در صورت لزوم، نیروهای خودی را که در دمشق داریم جابهجا کنیم. فرودگاه دمشق در محاصره بود، ریف و روستاهای اطراف دمشق در محاصره بودند و حتی بعضیهایشان سقوط کرده و به دست داعش و تروریستها افتاده بودند. تروریستها تا پشت دیوار فرودگاه هم رسیده بودند. بعد از این که این منطقه آزاد شد، من رفتم دیدم که تروریستها داخل سنگر بتون آرمهای بودند. سردار سلیمانی به دفعات با هواپیما وارد این فضای خطرناک میشد. یک روز و دو روز هم که نبود. بارها با هواپیما به این فرودگاه میآمد و از همین مسیر برمیگشت. در فرودگاه دمشق وقتی هواپیما به زمین مینشست، دشمن گاهی اوقات میفهمید سردار سلیمانی در این پرواز است و کنار هواپیما خمپاره میزد. حتی آمریکاییها یک بار به او اعلام کردند ما میدانیم تو در کدام هواپیمایی و کجا داری میروی. یا زمانی که فرودگاه حلب در محاصره دشمن بود، او با بالگرد به آن فرودگاه محاصرهشده رفت و آنجا به نیروهایش روحیه داد. خب، اینها خطرکردن است.
سردار سلیمانی چه در دوران جنگ تحمیلی، چه در دوران جنگ با تروریستهای عراق و سوریه، وقتی میخواست منطقه را شناسایی کند، خودش در خط مقدم و جلوتر از نیروها در نقطه خطر قرار میگرفت. او چهلسال اینطور بود. در سیستانوبلوچستان اینطور بود. آنجا هم نگفت من را میزنند و من فرماندهام. پس با بیسیم از عقب فرماندهی کنم. در جنگ تحمیلی هم به همینگونه بود. بعد از قطعنامه، دشمن به سمت جاده اهواز -خرمشهر حمله کرد. من خودم دیدم که یک خاکریز بود که یک سمت آن عراقیها بودند، یک سمتش ایرانیها؛ لشکر ثارالله و لشکر المهدی -که فرماندهاش سردار اسدی بود- یک طرف خاکریز میجنگیدند.آن طرف خاکریز هم عراقیها میجنگیدند. سردار سلیمانی میگفت در بعضی مواقع ما و عراقیها قاطی بودیم. نمیفهمیدیم چه کسی ایرانی است وچه کسی عراقی است. او در این شرایط تا آخر ایستاد و این منطقه را آزاد کرد.
در دوران جنگ، ایشان کنار بازار اهواز در خانهای مستقر شده بود. وقتی رزمندهها از میدان جنگ خلاص میشدند، میآمدند اهواز در یکی از خانههای خالی استراحت میکردند. فکر میکنم عید سال ۶۶ بود.سردار سلیمانی، فرماندهان لشکر ثارالله را که خانوادههایشان در اهواز بودند به همراه خانواده دعوت کرد. گردانهای ما در سدّ دِز بودند؛ نزدیک دوکوهه، هوا هم در خوزستان گرم بود ولی نزدیک سدّ دز، غاری بود در دل کوه. آنجا آب میآمد و هوا نسبتاً خنک بود. دو کوه نزدیک هم بودند و سایه هم داشت. سردار سلیمانی خانوادهها را به آن محل دعوت کرد. خودش هم آستینها را بالا زد، یک دیگ بزرگ هم گفته بود آورده بودند.آتش روشن کرد. گوسفند کشت. خودش قرمه درست کرد. خب، او بچه عشایر بود و این چیزها را بلد بود. خودش آشپز شد و قرمه درست کرد و از زن و بچه همه فرماندهان بهخوبی پذیرایی کرد.
خاطره دیگری هم دارم. من قبل از سال ۶۵ بهعنوان مسئول تبلیغات، در عملیات رفتوآمد میکردم. از سال ۶۵ دیگر آمدم مستقر شدم، اما خانواده را نیاورده بودم. خانواده در شهرستان بودند و من اهواز بودم. در لشکر، تلفن بود ولی نمیخواستم از آن استفاده کنم. میگفتم باید بیایم اهواز و مثلاً بروم مخابرات و توی صف بایستم و تلفن کنم به خانه. برای همین، پانزده بیستروز بود که با خانه تماس نگرفته بودم. نمیدانم چه کسی به سردار سلیمانی این موضوع را گفته بود که ایشان آمد، عصبانی هم بود و گفت چرا زنگ نمیزنی به خانوادهات؟ ببینید، وقتی او به من اینگونه میگوید، خودش هم حتماً به این مسائل توجه و دقت دارد. او با خانوادهاش اُنس داشت. کلیپی از سردار سلیمانی پخش شده بود که ایشان داشت با فرزند یکی از بستگان بازی میکرد. همه کِیف کرده بودند که سردار سلیمانی دارد با این کودک بازی میکند. سردار سلیمانی با بچههای شهدا هم اینجور بود.
هر عصر جمعه توی خانهاش جلسه روضه داشت؛ خودش، خانمش و بچههایش. من هم گاهی به این جلسات میرفتم. یک روحانی دعوت میکرد که مسائل دین و احکام شرعی را میگفت. یک مداح هم بود.
در شبهای زمستان اگر جلسه و برنامهای نداشت، شب ساعت ۹ میخوابید. صبح اگر ساعت پنجونیم اذان بود، او ساعت سه بیرون از خانه بود، میآمد ورزش، کوهنوردی و شنا و قبل از ساعت هفت هم در محل کارش بود و شب هم اگر جلسه داشت، ساعت یک و دو میرسید خانه. در زمان فرماندهی نیروی قدس اینطور بود که مثلاً یک بار چهلروز در لبنان بود. بارها پانزده بیستروز در سوریه و عراق بود؛ اما میدیدی در مجموع ده ساعت هم نخوابیده بود. وقتی میآمد ایران دیگر رمق نداشت. میخواست با بچههایش باشد ولی دیگر از خستگی و بیخوابی میافتاد. با این حال، حتی اگر با سختی و مشقت هم بود، به تفریح بچههایش توجه میکرد. بعضی جمعهها کنار هم بودند یا بچهها را مشهد میبرد.
آخرین جلسهای که با ایشان داشتم، یکشنبه هشتم دی ۹۸ بود؛ در این جلسه از ایشان پرسیدم آقای سلیمانی، بچهها خوبند؟ گفت اگر من بچهها را دیدم، احوالشان را میگیرم.
خوب است این نکته را بگویم: یک بار سفرش شاید پانزدهروز طول کشید. بعد از پانزدهروز آمد ایران. در فرودگاه جلساتی داشت. بعد از جلسه میبایست برمیگشت. از همان فرودگاه فقط تلفن کرد به خانه و گفت من آمدهام فرودگاه اما دارم برمیگردم.بچههایش گفتند چرا نمیآیی خانه؟ گفت کار دارم و برگشت و رفت سوریه. اما به تربیت بچهها توجه داشت. به بچههای شهدا توجه داشت. به خانواده شهدا سر میزد. حال برای این که موضوع خوب جا بیفتد، دو نکته را بگویم.
سردار سلیمانی با همه مشغلههای کاری به زن و بچهاش توجه میکرد. به پدر و مادرش توجه میکرد. نمیشد ماه بگذرد و به پدر و مادرش سر نزند. با پرواز میرفت کرمان. از کرمان هم تا روستای قناتملک دو ساعت با ماشین میرفت. گاهی اوقات با پرواز ساعت یازده و نیم پنجشنبه شب میرفت کرمان.تا میرسید قناتملک دیگر صبح بود. عصر جمعه هم با پرواز ساعت ۹ شب از کرمان برمیگشت. گاهیاوقات با پرواز ساعت پنج صبح شنبه میآمد تهران که به جلسات برسد. گاهی که پدر و مادرش را میبرد مشهد خودش آنها را با ویلچر از هتل میبرد حرم. اجازه نمیداد کس دیگری ببرد. مثلاً پدر را میآورد میگذاشت توی حرم، برمیگشت مادرش را میآورد. گاهی که در عراق بود، میبردشان کربلا؛ گاهی که در سوریه بود، میبردشان حرم حضرت زینب.
نکته دیگر، توجه او به خانواده شهداست که اشاراتی به آن کردم. ببینید، شما یک سردار سلیمانی میشنوید، یک زندگی هم از مردم میبینید؛ اما او استثنا بود. شبانهروز میدوید. من در این هشت سال و خردهای که با ایشان بودم، نشد در جلسهای راحت و خصوصی کنار هم بنشینیم درددل کنیم. همیشه مشغول رفتوآمد و اینور آنور بود. درعینحال با همه مشغلهها به زوایای موضوع نگاه میکرد. مثلاً اگر قرار بود برویم قم خدمت علما، صبح سحر راه میافتادیم که اولوقت آنجا باشیم. تا شب خانه هفت هشت نفر از علما و مراجع را میرفتیم. حالا در این سفر، مثلاً اگر بنا بود ساعت ۹ صبح جلسه شروع بشود، قبلش میرفت خانه یک فرزند شهید. جلسه تا ظهر طول میکشید. میخواستیم ناهار بخوریم. میرفتیم خانه یک فرزند شهید دیگر. در این برنامه فشرده، یک زیارت حضرت معصومه هم میرفت. گاهی اوقات سخنرانی هم داشت. این برنامه یک سفرش بود. تازه تهران هم که میآمد، خلاص نمیشد که بگوییم خب میرود به خانه، میگیرد میخوابد تا صبح. نه، دیگران شبانهروز با ایشان کار داشتند. ساعتها هم در کشورهای مختلف فرق میکند. ساعت لبنان و سوریه با ساعت ایران یک ساعت و نیم فرق میکند. نصف شب هم کارش داشتند. یک جا را آرام میکرد، یک جای دیگر فتنه میشد. یک جا را آرام میکرد، یک جای دیگر جنگ میشد. باید همه را اداره میکرد؛ مثلاً دو تا گروه با هم به اختلاف میخوردند، باید اینها را آرام میکرد.
این ماجرایی که میخواهم بگویم مربوط به سال ۹۱ یا ۹۲ است؛ ما جلسهای داشتیم که تا ساعت هشت شب طول کشید ولی تمام نشد. دیگر همه خسته بودند و قرار شد بقیه جلسه را فردا ساعت ششونیم، هفت صبح ادامه بدهیم. معمولاً من قبل از جلساتی که داشتیم، میرفتم داخل اتاق میدیدمش و وقتی ساعت جلسه میرسید، او در را باز میکرد و همه میآمدند داخل. آن روز وقتی قبل از جلسه به اتاقش رفتم، به من گفت: دیشب ساعت هشت که از جلسه آمدم بیرون، رفتم اصفهان جانبازی از دوران جنگ، از جانبازان لشکر ثارالله در اصفهان است. دیشب رفتم خانه این جانباز. بهش سر زدم. صبح هم با پرواز آمدم که به جلسه برسم. همراهان ایشان در آن سفر بعداً گفتند وقتی سردار سلیمانی به خانه این جانباز قطع نخاع ویلچری میرود، به زن و بچهاش میگوید شما بروید بخوابید، من هستم، تر و خشکش میکنم. این جانباز سال ۹۴ شهید شد.
من کسی را مثل سردار سلیمانی سراغ ندارم که ارتباطش را با نیروهای جبهه از دوران جنگ تا آخر عمر حفظ کرده باشد. هر سال چند جلسه با آنها داشت. گاهی تهران برنامه میگذاشت و همهشان را با خانواده دعوت میکرد، گاهی میبردشان مشهد، یک بار هم همهشان را جمع کرد خوزستان برای بازدید از مقرّ لشکر ثارالله و محلهای عملیات لشکر. چند روز آنجا جمعشان کرد که یاد آن دوران زنده بشود و آنها خاطرات دوران جنگ را بگویند. آن سفر، شد سفر خاطرهگویی که همه دور هم جمع بشوند.
به ثبت خاطرات توجه میکرد. مرکزی را در کرمان راه انداخت به نام حماسه ثارالله که خاطرات پدر و مادرهای شهدای کرمانی را جمعآوری کرد. بعد این طرح را کشوری کرد. رفت با فرماندهان سپاه صحبت کرد. گفت پدر و مادر شهدا سنّشان رفته بالا.بعضیها از دنیا میروند. نکند این خاطرات خاک بشود. در کل کشور، همه این خاطرات را ثبت کردند. سال ۷۵ کنگره شهدای کرمان را دایر کرد. شاید بشود گفت بهترین کتابهای کنگرههای شهدا، مربوط به کنگره شهدای کرمان است؛ چون کار را به دست کاردان داد. ما میگوییم کار را به دست کسی بده که میفهمد؛ لذا ایشان کار را به نویسنده جنگ و به بچههای حوزه هنری داد که بنویسند. اولین موزه جنگ ایران، در کرمان بود که آن را هم او تأسیس کرد.
کارهایش را هم مثل بچههای خودش میدانست؛ لشکر ثارالله را بچه خودش میدانست، موزه جنگ را بچه خودش میدانست، مرکز حماسه ثارالله را بچه خودش میدانست. میگفت باید از اینها مراقبت کنم. در بحبوحه کارهای نیروی قدس و جنگهای منطقه و اینهمه مشغله کاری، اینگونه بود. توجه داشت باید آن بچهشهید لشکر ثارالله را ببرد خدمت آقا.وظیفه خود میدانست که آن یکی بچهشهید را ببرد مشهد. باید به آن یکی تلفن کند ببیند مشکلی ندارد. میگفت بابای این بچه زیر دست من بوده و شهید شده؛ من بهوسیله او آمدهام بالا. حالا باید به همسرش و به بچههایش توجه کنم.
سال گذشته چند نفر از این بچهها را بردیم خدمت رهبر معظم انقلاب، بعد هم قرار بود بروند حاجقاسم را ببینند. او فردایش به من گفت: اینها آمدند خانه من.من هم دیشب بدون محافظ و بدون راننده، پیاده با این بچهها راه افتادم رفتیم امامزاده ــ نزدیک خانهشان امامزاده پنج تن است ــ زیارت کردیم و با هم برگشتیم تا این بچهها احساس یتیمی نکنند. در اتاق کارش هم همینطور بود. بچههای شهدا میآمدند تا او را ببینند و اگر وقت نداشت، زمان ناهار میگفت بچه شهید آمده، بیاید کنار من بنشیند تا با هم ناهار بخوریم.
در خانهشان عکس همه فرماندهان شهید لشکر ثارالله را به دیوار زده بود. این اواخر در اتاق کارش تابلویی نصب کرده بود که عکس شهدای لشکر ثارالله، حزبالله، شهدای سوریه و عراق و شهدای مدافع حرم در آن بود. میخواست اینها جلوی چشمش باشند. با اینها زندگی میکرد.
سیزدهم دی ماه که شهید شد، خیلیها آمدند منزل ایشان. من هم آنجا بودم. به آنها گفتم نگاه کنید، اینجا موزه نیست، اینجا مهمانخانه سردار سلیمانی است؛ دیوارش را نگاه کن، عکس شهدای لشکر ثارالله را زده، عکس عماد مغنیه را زده، عکس احمد کاظمی را زده.
موضوع بعدی، ارتباط ایشان با علماست.ایشان با علمای ایران و جهان مرتب جلسه داشت. علمای مصری، لبنانی، سوری، عراقی، یمنی، کویتی، بحرینی و هر جایی که شما حساب کنید. حتی با علمای مسیحی. خودش در سخنرانی سال ۸۹ قسم میخورد میگفت والله من همه علمای شیعه را میشناسم، با همهشان جلسه داشتهام و بعد گفت والله من هیچکس را میان روحانیت بهتر از آیتاللهالعظمی خامنهای نمیدانم.
در دیدار با علما معمولاً گزارشی از وضعیت منطقه میداد تا آنها در جریان باشند که در سوریه و عراق چه خبر است و مباحث کاری خودمان در منطقه را مطرح میکرد؛ اما یک نکته را بدون رودربایستی میگفت که در وصیتنامه هم به آن اشاره کرده. این که ما باید جمهوری اسلامی را حمایت کنیم. شما باید بیایید به میدان، ما هیچکس را بهتر از آقا نداریم. ایشان ملاحظه هم نمیکرد حالا ما در محضر یک مرجع تقلید هستیم و خوب نیست آقا را تبلیغ کنیم و از آقا مایه بگذاریم، نه! بنا داشت رک و پوستکنده بگوید اگر امروز ولیّفقیه تضعیف بشود، اسلام از بین میرود و ما باید پشت سر ولایت حرکت کنیم. بنا داشت آنها را به این مسیر دعوت کند و حقایق امروز جهان اسلام و عظمت ولایت فقیه را برای آنها تبیین کند. مراجع هم اگر نکاتی داشتند علناً مطرح میکردند و او جواب میداد. مثلاً سؤال میکردند در سوریه چه خبر است و شما آنجا چه کار میکنید.
در دو سفری که ما به قم رفتیم، شاید به خانه ده دوازده یا چهارده عالم و مرجع رفتیم. ایشان در هیچکدام از این جلسات، از خودش نگفت. علما به او عشق میورزیدند. من میدیدم بعضی از مراجع حتی با پای برهنه به استقبال او میآمدند و تا دم در او را بدرقه میکردند. خب، این مهم است. آنها احترام قائل بودند برای سردار سلیمانی. ایشان هم اهل مماشات و تقّیه نبود؛ حرفش را میزد که ما باید پای انقلاب بایستیم و از انقلاب و آقا حمایت کنیم.
سردار سلیمانی میگفت من از آقا چیزهایی دیدهام که نمیتوانم ایشان را رها کنم. ذوب در ولایت بود. اگر آقا تدبیری داشت، این تدبیر باید اجرایی میشد؛ مثلاً میگفت حرف آقاست که باید برویم سوریه. چه کسی حاضر است اینگونه مثل سردار سلیمانی برای انقلاب کار کند؟ چه کسی حاضر است در طول چهلسال بیستروز، بیستروز سراغ زن و بچهاش را نگیرد؟ من به خانواده سردار سلیمانی گفتم شما هیچ زمانی آرامش نداشتید. از آن روزی که خانم ایشان «بله» را به سردار سلیمانی گفته، ایشان فرمانده جنگ بوده، آن روزی هم که شهید شده فرمانده جنگ بوده. دامنه این جنگ گستردهتر هم شده. هر بار که ایشان از خانه میآمده بیرون، معلوم نبوده برمیگردد یا برنمیگردد. خودش میآید یا جنازهاش را میآورند. نزدیک چهلسال اینجوری زندگیکردن خیلی سخت است دیگر. ایشان، هم خودش خستگی را نمیشناخت و خانواده ایشان محکم بودند و هستند.
من الان وقتی نگاه میکنم، میبینم ایشان در دوره اخیر حتی از دوران جنگ هم بیشتر میدوید. سحر از خواب بلند میشد، میرفت ورزش میکرد. جسمش را آموزش میداد تا بتواند مثل دوران جنگ از کوه برود بالا و هیچکس به پای او نمیرسید. خب شوخی نیست. کسی بیستودو سال در نیروی قدس دارد شبانهروز میدود و خستگی هم ندارد. یکبار به ایشان گفتم سردار سلیمانی! تو هنوز از جوانهای الان جوانتری. گفت بعضی از جوانها سه روز با من میآیند، میبرند. از جوانها بهتر میدوید. یک بار هم نبرید، یک بار هم شک نکرد در راهش که حالا من بروم سوریه یا نروم، ادامه بدهم یا ندهم.
سال ۹۶ به ایشان فشار آوردند کاندیدای ریاست جمهوری بشود. بارها افراد به من گفتند برو وساطت کن که ایشان بیایند رئیسجمهور بشوند. من البته موافق نبودم، ولی یک روز به خودش گفتم که آقای سلیمانی! حاضری رئیسجمهور بشوی؟ گفتم من مخالفم، ولی میخواهم نظر خودت را بدانم. گفت اگر آقا به من تکلیف کنند که بیا رئیسجمهور بشو، آنقدر پیش آقا گریه میکنم تا دست از سرم بردارند. همه قدرت را با چنگ و دندان میگیرند.همه تا احساس میکنند که میتوانند چهار تا رأی جمع کنند، میپرند تا قدرت را بگیرند اما او دنبال قدرت نبود. جوانی نامه نوشته بود به ایشان که بیا کاندیدای ریاست جمهوری بشو. من اگر جای ایشان بودم و نمیخواستم کاندیدا بشوم، نامه را میانداختم توی خُردکن و میگفتم این چیست که نوشته؛ اما او اینطور نبود. نمیگفت حالا یک نفر چیزی نوشته، بلکه جواب نامهاش را داد. این عین عبارات سردار سلیمانی است: «افتخار من این است که سربازصفر بر سر پست دفاع از ملتی هستم که امام(رحمةاللهعلیه) میفرمود جانم فدای آنها باد. من سرباز صفرم. روی قبرم بنویسید سرباز؛ ننویسید سردار، سپهبد، فرمانده نیروی قدس، نه.بنویسید سرباز. هیچ چیز دیگری ننویسید.» این حرفهای او شعار نبود.
حالا درباره این که چطور سردار سلیمانی اینگونه شد، هر کسی چیزی میگوید. بعضیها میگویند او استاد داشت و استادش که بود و چه بود؛ اما من نگاهم این است که استادش ولیّفقیه بود. البته استادهای دیگری هم داشت که هیچوقت از آنها جدا نشد: فرماندهان شهید لشکر ثارالله. او از سال ۶۵ تا لحظه شهادتش با مهدی زندی زندگی میکرد، با جانشین لشکر ثارالله حاجقاسم میرحسینی زندگی میکرد، با حاجیونس زنگیآبادی، فرمانده تیپ امامحسین زندگی میکرد، با مهدی مغفوری، فرمانده بسیج کرمان زندگی میکرد.
این یک نکته است؛ اما نکته مهمتر این که حاجقاسم از اول زندگیاش میخواهد پشت سر یک نفر مخفی بشود تا خودش را نبیند. در کرمان هم وقتی میخواهد بگوید من کیام، میخواهد یوسفاللهی مطرح بشود، یوسفاللهی بزرگ بشود. چگونه؟ چون همه سؤال میکنند این یوسفاللهی کیست که حاجقاسم میخواهد کنار او دفن بشود. خب، معمولاً هر آدمی میگوید آقا من را ببرید کنار قبر فلان شخصیت بزرگ دفن کنید، مثلاً اگر من بگویم مرا ببرید کنار قبر امام(ره) دفن کنید، دلیلش این است که میخواهم از پرتو امام(ره) نور بگیرم. حالا حاجقاسمی که خودش خورشید است، اگر میخواهد برود کنار قبر یوسفاللهی دفن بشود، پس این نشان میدهد یوسفاللهی کیست. و حاجقاسم حتی بعد از شهادتش هم میخواست دیده نشود.