• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1399/10/20
ارزیابی وضعیت و جایگاه کنونی آمریکا در منطقه؛

غروب‌هژمونی‌آمریکا‌در‌غرب‌آسیا

ارزیابی وضعیت و جایگاه کنونی آمریکا در منطقه غرب آسیا مستلزم شناخت برنامه‌ها و طرح‌های منطقه‌ای این کشور در طول حداقل سه دهه گذشته است. ابتدا باید ایده‌ها، طرح‌ها و برنامه‌های راهبردی آمریکا برای حضور در منطقه را در این سه دهه مورد بررسی قرار داد. دکتر سیدجلال دهقانی‌فیروزآبادی،استاد و نظریه‌پرداز روابط بین‌الملل در این یادداشت به بررسی اوضاع منطقه پرداخته است. پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR این یادداشت را که از مطالب ویژه‌نامه مجازی «مسیر؛ شهید پیروز» است، منتشر می‌کند.

* نظم نوین جهانی
اگرچه سابقه حضور آمریکا در منطقه غرب آسیا به بعد از جنگ جهانی دوم و قبل از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی برمی‌گردد، اما این تحول استراتژیک را می‌توان نقطه عطفی برای حضور پررنگ آمریکا در منطقه دانست. به همین دلیل از سال ۹۱ میلادی، طرح‌ها و برنامه‌های راهبردی مختلفی در غرب آسیا از سوی آمریکا اجرا شده است.  با فروپاشی شوروی و پیروزی آمریکا در جنگ سرد، این باور برای سردمداران این کشور به وجود آمد که قدرت بلامنازع نظام بین‌الملل شده‌اند، از این رو درصدد برآمدند سلطه خود را به‌عنوان یک هژمون و رهبر بین‌المللی بر جهان اعمال کنند. اعتقاد آمریکایی‌ها بر این بود که یک فرصت تاریخی برای تثبیت و تأیید هژمونی این کشور به وجود آمده است. در آن زمان، کلیدواژه این هژمونی «نظم نوین جهانی» به رهبری آمریکا بود؛ یعنی نظم بین‌المللی که بر پایه ارزش‌ها، اهداف و رهبری آمریکا شکل بگیرد و سازمان ملل نیز به‌عنوان نهاد مشروعیت‌بخش به آن عمل کند. در این بین اما غرب آسیا، نقطه آغازین این تغییر الگو نظم بین‌المللی یا «Paradigm Shift» بود. به این ترتیب طرح و ایده نظم نوین جهانی جورج بوش پدر در این منطقه کلید خورد. بهانه اشغال نظامی کویت از سوی رژیم صدام‌حسین، حضور نظامی مستقیم آمریکا در منطقه را فراهم کرد؛ به‌طوری که آنها توانستند پایگاه‌های نظامی خود را در منطقه افزایش دهند و تثبیت کنند.

*  موازنه ضعف
در زمان بیل کلینتون اما راهبرد و دکترین جدیدی برای منطقه غرب آسیا تعریف و تعقیب شد: مهار دوجانبه (Dual Containment). هدف از اعلام و اعمال این راهبرد، مهار هم‌زمان و توأمان جمهوری اسلامی ایران و عراق صدام‌حسین بود. البته با توجه به حمله آمریکا به عراق در جنگ اول خلیج فارس در سال ۹۱ میلادی، رژیم صدام‌حسین کاملاً تضعیف شده بود و ظرفیت و امکان بازیگری در منطقه را نداشت، بنابراین هدف اصلی این راهبرد، جمهوری اسلامی ایران بود. مهار دوجانبه به معنای ایجاد وضعیت موازنه ضعف بود که جمهوری اسلامی ایران را هم‌وزن و هم‌پای رژیم عراق تضعیف کنند. در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، راهبرد آمریکا در منطقه،  موازنه قوا بود؛ یعنی تلاش می‌کردند با تقویت همه‌جانبه صدام‌حسین، موازنه بین ایران و عراق حفظ بشود. اما پس از این‌که آمریکایی‌ها به عراق حمله کردند و ماشین نظامی صدام‌حسین ضعیف شد، بر آن شدند تا جمهوری اسلامی ایران را به همان میزان ضعیف کنند. مهار دوجانبه به دلیل عدم استقبال بسیاری از کشورها - حتی اروپا - و نیز تلاش‌های دیپلماتیک جمهوری اسلامی به نتیجه نرسید.

*  طرح خاورمیانه بزرگ
 طراحی سوم آمریکا پس از حادثه یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ و در پی حمله به برج‌های دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک شکل گرفت. اعتقاد نومحافظه‌کاران بر این بود که آمریکا می‌تواند و باید نظام بین‌الملل را یک‌جانبه مدیریت کند. از مهم‌ترین انتقادات نومحافظه‌کاران آمریکایی و جورج بوش پسر به سیاست‌های خاورمیانه‌ای بیل کلینتون و دموکرات‌ها این بود که آنها از این به‌اصطلاح لحظه و فرصت تاریخی که پس از فروپاشی شوروی برای آمریکا به‌وجود آمده، نتوانستند به‌خوبی استفاده کنند؛ به‌گونه‌ای که با اتخاذ یک سیاست خارجی لیبرال‌منشانه، از قدرت فائقه آمریکا به نفع این کشور استفاده نکردند. بنابراین حادثه یازدهم سپتامبر، شرایطی به‌وجود آورد تا نومحافظه‌کاران آمریکایی متوسل به قدرت نظامی و زور بشوند و حمله مستقیم به افغانستان و عراق را طراحی و اجرا کردند. به این ترتیب در صحنه عمل، نومحافظه‌کاران دچار لجام‌گسیختگی نظامی در منطقه شدند. از طرف دیگر، به دلیل شرایط بین‌المللی پس از واقعه یازده سپتامبر، کشورهایی مثل روسیه و چین در وضعیتی نبودند که بتوانند در مقابل آمریکا موازنه ایجاد کنند و این باور که خاورمیانه می‌تواند قلب هژمونی آمریکا باشد، در کاخ سفید بیش از پیش تقویت شد.

در همین زمان است که طرح خاورمیانه بزرگ آمریکا کلید می‌خورد؛ طرحی که بنا بود برای سازگاری بیشتر منطقه با سیاست‌ها و منافع آمریکا، آمایش فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و دینی جوامع غرب آسیا را دستخوش تغییرات عمده بکند. بنا بر ادعای آنها، ایدئولوژی اسلامی یا اسلام‌گرایی و ظهور جنبش‌های اسلامی مانعی جدی بر سر راه امنیت رژیم صهیونیستی و حفظ منافع اقتصادی و ژئوپلیتیکی آمریکا بود.

 اولویت‌های آمریکا برای اجرای این طرح عبارت بودند از: توسعه سیاسی از طریق تشویق و هدایت کشورها به‌سوی لیبرال‌دموکراسی آمریکایی و حکومت‌های شایسته و مشروع، توسعه علمی و آموزشی با ایجاد جامعه فرهیخته و پیشرفته لیبرال، توسعه اقتصادی از طریق ایجاد فرصت‌های اقتصادی، آزادسازی و خصوصی‌سازی اقتصاد در جهت اقتصاد نولیبرال. اما اهداف اصلی که ایالات متحده آمریکا به دنبال تحقق آن بود عبارت بودند از: برقراری نظم امنیتی آمریکامحور در منطقه، اعمال هژمونی منطقه‌ای، تضمین امنیت و صیانت از بقای رژیم صهیونیستی، انتقال آزاد انرژی از خاورمیانه به غرب و کنترل منابع انرژی، جلوگیری از ظهور هژمون منطقه‌ای چالشگر با آمریکا، مهار جمهوری اسلامی ایران و مقابله با گفتمان انقلاب اسلامی.

 ناکامی طرح خاورمیانه بزرگ در تأمین اهداف آمریکا باعث شد تا نومحافظه‌کاران از طرح خاورمیانه جدید در منطقه رونمایی کنند که آن‌ هم با شکست مواجه شد.

جالب اینجا بود که در آمریکا برنامه‌هایی با هدف توسعه دموکراسی معمولاً‌ از سوی دموکرات‌ها تهیه و اجرا می‌شد اما این بار نومحافظه‌کاران تصمیم گرفتند از قدرت نظامی برای رسیدن به اهداف لیبرالی استفاده کنند، چون جمهوری‌خواهان رویکردهای نظامی‌گری دارند و این‌گونه شعارهای دموکراتیک و لیبرالی، بیشتر از سوی دموکرات‌ها ارائه و اجرا شده است. به همین دلیل این مسئله موجب طرح مباحث نظری جدیدی شد که به واقع‌گرایی لیبرال مشهور است.

* موازنه آشوب
ناکامی‌های متعدد آمریکا در رویارویی‌های نظامی در منطقه و به بن‌بست رسیدن طرح خاورمیانه بزرگ و جدید، نه‌تنها به تثبیت و افزایش هژمونی آمریکا کمک نکرد، بلکه به تعبیر دموکرات‌ها، سیاست‌های بوش و نومحافظه‌کاران باعث افول هژمونی آمریکا و خدشه‌دارشدن اعتبار این کشور در نظام بین‌الملل شد. از این رو، هدف اوباما و دموکرات‌هایی که با شعار تغییر به جای بوش در کاخ سفید نشستند، بازسازی، تقویت و تثبیت چهره، اعتبار و هژمونی یا به تعبیر خودشان رهبری آمریکا در جهان بود. دموکرات‌ها در دولت اوباما راهبرد قدرت نرم جوزف نای را در پیش گرفتند. به این معنا که رسیدن به اهداف موردنظر، لزوماً نیاز به استفاده از قدرت سخت ندارد و آمریکا از طریق قدرت نرم می‌تواند اهدافش را تأمین کند. بنابراین دموکرات‌ها نیز مانند جمهوری‌خواهان نه‌تنها مخالف سلطه و هژمونی آمریکا نبودند بلکه به‌زعم خود می‌خواستند با کم‌هزینه‌ترین وسایل و ابزار به این هدف برسند.

اگرچه در دوره اوباما خروج نیروهای آمریکایی از عراق آغاز شد اما آنها مجدد به بهانه مبارزه با داعش که به‌گفته ترامپ در سال ۲۰۱۶ ساخته خود آمریکا بود، مجدد وارد عراق شدند. مبارزه با داعش توجیهی برای حضور مجدد آمریکا در عراق و منطقه و همچنین مشروعیت‌بخشی به آن بود. هدف اصلی آمریکا درواقع تضعیف و ازهم پاشیدن جبهه مقاومت به رهبری ایران بود. در این شرایط بود که سیاست آمریکا در قبال منطقه، به سمت موازنه آشوب سوق پیدا کرد. آمریکایی‌ها که نتوانسته بودند نظم منطقه‌ای مطلوب و تأمین‌کننده منافع خود را ایجاد کنند، منطقه غرب آسیا را درگیر یک آشوب مدیریت‌شده کردند. واقعیت راهبردی حائز اهمیت آن است که تمام طرح‌وبرنامه‌ها و راهبردهای منطقه‌ای آمریکا در غرب آسیا در طول سه دهه گذشته در دستیابی به اهداف خود ناموفق و ناکام مانده، به‌گونه‌ای که قدرت و هژمونی آمریکا در منطقه رو به افول بوده است.

 این ارزیابی نیازمند وجود مؤلفه‌ها و شاخص‌هایی است تا طبق آن، میزان کامیابی یا افول قدرت و هژمونی آمریکا در منطقه را مشخص کند. مهم‌ترین این شاخص‌ها عبارتند از:

* حضور نظامی مستقیم و انحصاری
ایالات متحده آمریکا بعد از خروج بریتانیا از شرق سوئز و منطقه خلیج فارس، از قبل از پیروزی انقلاب اسلامی درصدد بود تا یک حضور نظامی مستقیم و انحصاری در منطقه داشته باشد. اکنون می‌توان بررسی کرد این وضعیت نسبت به گذشته در چه شرایطی است. آمریکایی‌ها به‌رغم این‌که هنوز در منطقه حضور دارند، ولی در جهت کاهش حضور نظامی مستقیم و انحصاری‌شان در منطقه برنامه‌ریزی می‌کنند. ممکن است گفته شود خود آمریکایی‌ها دیگر نمی‌خواهند حضور نظامی و مستقیم در منطقه داشته باشند. بر فرض صحت این گزاره، دلیل اتخاذ این تصمیم چیست؟ افزایش هزینه‌های مالی، سیاسی و اعتباری آمریکا در منطقه این امکان را از آنها گرفته است؛ بنابراین آمریکایی‌ها علی‌رغم مشکلات و مسائل فراوانی که در منطقه دارند، به‌خصوص پس از تحولات اخیر، نمی‌توانند مانند گذشته حضور مستقیم نظامی در منطقه داشته باشند و باید به‌تدریج حضور فیزیکی نظامی خود را کاهش دهند، کمااین‌که هم اوباما و هم ترامپ به ضرورت کاهش تعهدات نظامی آمریکا اذعان کرده‌اند، مگر در اهداف اقتصادی. آنها دیگر نمی‌توانند به همه متحدان خود در دنیا و از جمله منطقه غرب آسیا تعهدات نظامی بدهند؛ این شاخص رو به افول است.

* سلطه بلامنازع منطقه‌ای
در طول دهه‌های مختلف و از زمانی که آمریکایی‌ها وارد منطقه شدند، همه تلاش آنها معطوف به این مسئله بود که به بیان علم روابط بین‌الملل، هژمون منطقه باشند و سلطه و تسلط بلامنازع خود را حفظ کنند. در این‌که سلطه بلامنازع آمریکا در منطقه کاهش پیدا کرده، هیچ‌کس تردیدی ندارد. یکی از مهم‌ترین شاخص‌هایی که در تعریف قدرت بازیگران بین‌المللی به‌کار برده می‌شود، میزان تعیین‌کنندگی دستورکارهای منطقه‌ای است. آمریکا در گذشته خود را تنها قدرت تعیین‌کننده دستورکارهای منطقه‌ای می‌دانست و در عمل هم سال‌ها این‌گونه بود که آمریکا تعیین می‌کرد چه اتفاقی باید در منطقه بیفتد و چه اتفاقی نباید رخ دهد. همان‌طور که مشاهده می‌کنیم، اکنون بسیاری از مسائل مهم منطقه‌ای بدون حضور و حتی مشورت با آمریکا اتفاق می‌افتد. تحولات سوریه و عراق نمونه‌هایی هستند که آمریکا یا نمی‌تواند یا دیگر انحصاراً به آنها شکل نمی‌دهد؛ چرا که اساساً این امکان برای آمریکا وجود ندارد تا دستورکار منطقه‌ای تعیین کند.

شاخص دیگر برای سنجش میزان قدرت آمریکا در غرب آسیا، مدیریت بحران‌های منطقه‌ای است. این‌که آمریکا تا چه میزان توانسته یا می‌تواند بحران‌های منطقه‌ای را مدیریت کند. با مرور وقایع دهه‌های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ایران یا حتی تا دهه هشتاد میلادی، اگر نگوییم آمریکا به‌تنهایی مسائل منطقه‌ای را مدیریت می‌کرد، اما این‌طور وانمود می‌کرد که هیچ بحرانی در منطقه، بدون حضور مستقیم آنها قابل مدیریت نیست و آمریکایی‌ها تنها حافظ امنیت منطقه هستند. برای نمونه، بوش پسر تصور می‌کرد به‌تنهایی می‌تواند اوضاع خاورمیانه را تغییر بدهد و مدیریت کند؛ اما بعد از هشت سال، نه‌تنها نتوانست پروژه مدیریت تهران تا دمشق خود را پیش ببرد، بلکه حتی در عراق هم موفق نشد به اهداف خود برسد. به این ترتیب حتی نظریه‌پردازان و صاحب‌نظران آمریکایی اذعان می‌کردند آمریکا ممکن است بتواند جنگ را به‌تنهایی آغاز کند اما نخواهد توانست به‌تنهایی صلح را برقرار کند.

اکنون اما بیش از گذشته این واقعیت عیان شده است که آمریکا در شرایطی نیست که بتواند به‌تنهایی بحران‌های منطقه‌ای را مدیریت کند. حتی در مدیریت‌های چندجانبه برخی پرونده‌های منطقه‌ای هم نمی‌تواند حضور داشته باشد و با این‌که منطقه را به سمت یک آشوب مدیریت‌شده برده اما توانایی مدیریت آن را نداشته است.

 اگر بخواهیم وضعیت منطقه را بر اساس تحولات اخیر پیش‌بینی کنیم، باید گفت برآیند این تحولات، تغییر و تحول نظم امنیتی منطقه‌ای به معنای الگوی مدیریت منازعه در منطقه خواهد بود؛ به‌گونه‌ای که نظم امنیتی هژمونیک برون‌زاد منطقه‌ای مبتنی بر برتری نظامی آمریکا در منطقه تضعیف شده و نظم امنیتی درون‌زاد منطقه‌ای شکل خواهد گرفت.

شاخص دیگر برای سنجش افول قدرت منطقه‌ای آمریکا، توان این کشور در جلوگیری از نقش‌آفرینی رقبای بین‌المللی‌اش در غرب آسیاست. از جنگ جهانی دوم به این سو، یکی از اهداف همیشگی آمریکا برای حفظ هژمونی خود، کنترل و تحدید حضور و نفوذ سایر قدرت‌های بین‌المللی در منطقه بوده است. این مسئله از آن جهت اهمیت بیشتری می‌یابد که اعمال هژمونی جهانی نیز مستلزم اعمال هژمونی منطقه‌ای در خاورمیانه است. امروز شاهد حضور پررنگ منطقه‌ای روسیه، چین و حتی کشورهای اروپایی در منطقه هستیم که تا سال‌ها پس از فروپاشی شوروی، چنین امکانی متصور نبود.

شاخص دیگر برای سنجش میزان قدرت آمریکا در منطقه، مهندسی روابط منطقه‌ای است که سال‌ها توسط آمریکا انجام می‌شد. یکی از اهداف منطقه‌ای آمریکا، دنباله‌روی بلامنازع کشورهای منطقه از سیاست‌های کاخ سفید بوده است. آمریکایی‌ها همیشه درصدد بوده‌اند که کشورهای منطقه دنباله‌روی اهداف و منافع آنها باشند و حتی برای نیل به این هدف، تقسیم کار منطقه‌ای هم بین کشورهای منطقه انجام دادند. برای مثال، ترکیه عضو کشورهای ناتو و متحد سنتی آمریکا در منطقه است اما این کشور نیز اکنون به دنبال روابط مستقل با روسیه و چین است. از این رو، سیاست دنباله‌روی محض از آمریکا دیگر الگوی غالب روابط منطقه‌ای در غرب آسیا نیست.

*  تأمین و حفظ امنیت  رژیم صهیونیستی
در همه طراحی‌های منطقه‌ای آمریکا اعم از مهار دوجانبه، طرح خاورمیانه بزرگ، طرح خاورمیانه جدید و موازنه آشوب، اگر نگوییم هدف اصلی، اما یقیناً یکی از اهداف مهم و حیاتی آنها حفظ و تأمین امنیت رژیم صهیونیستی بوده است. با بررسی وضعیت امنیتی و سیاسی منطقه، تنزل جایگاه راهبردی اسرائیل در منطقه و افول هژمونی نظامی این رژیم نیز در خاورمیانه مشهود است - جنگ ۳۳روزه لبنان و جنگ ۲۲روزه غزه؛ مؤید این واقعیت است - از این رو، یکی از اهداف به‌اصطلاح معامله قرن، تأمین و تضمین امنیت دائمی این رژیم است.

خاورمیانه از گذشته تا قبل از شکل‌گیری محور مقاومت بر اساس محور اسرائیل دوقطبی بوده است؛ یعنی یک جریان اسلام‌گرا و یکجریان محافظه‌کار سکولار در آن وجود داشت. اما در چند سال اخیر، به دو اردوگاه محور مقاومت و محور سازش و سلطه تقسیم شده است. در محور مقاومتْ ایران، سوریه، عراق، حزب‌الله، حماس و انصارالله قرار می‌گیرند و در محور سازش برخی کشورهای عربی از  جمله عربستان  و آمریکا و اسرائیل به‌عنوان کشورهای حلقه مرکزی این اردوگاه قرار دارند و نوعی موازنه قوای جدید منطقه‌ای در حال شکل‌گیری است. بسیاری از تحرکاتی که به‌تازگی علیه جمهوری اسلامی شکل گرفته، برای بازگرداندن موازنه قبلی یا شکل‌دادن به موازنه جدیدی است که از تقویت جایگاه ایران و تضعیف جایگاه اسرائیل جلوگیری کند.

* مهار و تحدید جمهوری اسلامی ایران
تضعیف، مهار و محدودسازی قدرت ایران یکی دیگر از اهداف راهبردی در طراحی‌های منطقه‌ای آمریکا بوده است. هدف آمریکا از مهار و تحدید ایران، حفظ موازنه منطقه‌ای به نفع خود و متحدانش و نیز جلوگیری از شکل‌گیری و تکثیر الگویی است که با فرهنگ، راهبردها و اهداف آمریکا همخوانی ندارد.

اما علی‌رغم همه فشارهای امنیتی، سیاسی و اقتصادی، جمهوری اسلامی ایران به‌عنوان یک قدرت منطقه‌ای، در اوج نقش‌آفرینی قرار دارد. قدرت منطقه‌ای مختص کشوری است که اقتدار و قدرت لازم برای نفوذ و تأثیرگذاری بر یک منطقه داشته باشد یا این‌که قدرت و منافع آن در سراسر منطقه غالب شود. بر اساس این تعریف، جمهوری اسلامی ایران یک قدرت منطقه‌ای است. دوست و دشمن نیز به این جایگاه منطقه‌ای جمهوری اسلامی ایران اذعان دارند. دست‌یابی به این قدرت نیز نتیجه مطلوب دکترین دفاعی‌امنیتی ایران است که توانست امنیت جمهوری اسلامی ایران را تأمین و به تبع آن به‌سمت ایجاد یک شرایط منطقه‌ای مطلوب حرکت کند. تمام تلاش دشمنان و رقیبان بین‌المللی و منطقه‌ای ایران به‌ویژه ایالات متحده آمریکا این است این جایگاه که بر اساس این تفکر استراتژیک به‌وجود آمده، از جمهوری اسلامی ایران گرفته شود.

در طول تاریخ معاصر، هیچ‌وقت آرایش سیاسی در جهان و منطقه این‌گونه نبوده است. اکنـــــون جمهوری اسلامی ایران نقش بسیار مهمی در تعیین دستورکارهای منطقه‌ای دارد. ایران به هر میزان که نقش تعیین‌کنندگی بیشتری در منطقه ایفا کند، نفوذ و قدرت آمریکا در منطقه افول کرده است. آنها در اوایل بحران سوریه نمی‌خواستند نقش جمهوری اسلامی ایران را بپذیرند و تلاش‌های فراوانی هم در این زمینه صورت گرفت، اما درنهایت مجبور شدند نقش ایران را بپذیرند. در عراق هم همین اتفاق افتاده است. برخی استدلال می‌کنند که جایگاه منطقه‌ای ایران بر اثر راهبردهای اشتباه آمریکا ارتقا یافته، در پاسخ باید گفت درست است که اشتباه‌های راهبردی و محاسباتی آمریکا در این زمینه اثرگذار بوده است، اما اگر یک بازیگر عرصه سیاست، توان و قدرت لازم برای ایفای نقش مؤثر در این بازی پیچیده نداشته باشد، آیا می‌تواند از این وضعیت به نفع منافع خود استفاده کند؟ این امکان را سایر کشورها هم داشته‌اند اما چرا نتوانستند از آن در راستای منافع خود بهره ببرند؟ بنابراین اثرگذاری و قدرتمندی بازیگران منطقه‌ای و بین‌المللی بیانگر افول قدرت آمریکا در این منطقه است. امروز حتی کشورهای متحد آمریکا هم دیگر دنباله‌روی بلامنازع آن نیستند و به‌نوعی روابط سیاسی، نظامی و اقتصادی خود را با کشورهایی نظیر روسیه و چین افزایش داده‌اند. ممکن است گفته شود این کشورها از دیپلماسی پلی‌آف استفاده می‌کنند؛ یعنی با یک قدرتی تعامل می‌کنند تا بر قدرت دیگر برای کسب منافع بیشتر فشار وارد کنند. بر فرض درستی این گزاره، همین که این امکان برای کشورهای منطقه ایجاد شده، عیان می‌کند آن قدرت بلامنازع افول کرده است. به‌گونه‌ای که این کشور دیگر توانایی ندارد مانع روابط کشورهای منطقه با رقبای فرامنطقه‌ای خود باشد.

* کنترل منابع انرژی و مبادلات تجاری منطقه
یکی از مهم‌ترین دلایل حضور آمریکا در منطقه، منافع اقتصادی این کشور بوده؛ به‌طوری که کنترل و سلطه بر جریان نفت و انرژی منطقه، بسیاری از اولویت‌های استراتژیک آمریکا را تعیین کرده است. آمریکا همیشه درصدد بوده بر استخراج، خریدوفروش و حمل‌ونقل انرژی در منطقه سلطه داشته باشد، اما به‌تدریج و با افزایش نقش دیگر بازیگران منطقه‌ای و بین‌المللی، نقش و نفوذ آمریکا هم کمتر شده است.از طرف دیگر، آمریکا درصدد بوده بیشترین حجم مبادلات تجاری را با کشورهای منطقه داشته باشد. بخشی از این مبادلات تجاری، به فروش تسلیحات نظامی برمی‌گردد که درآمد و سود هنگفتی برای کارخانه‌های تسلیحاتی آمریکا در پی داشته است. یکی از اهداف آمریکا در ایجاد آشوب‌ها و بحــــــران‌هـــای منطقــــه‌ای نیــــز فروش تسلیحات به کشورهای منطقه بوده است. ترامپ برخلاف رؤسای قبلی کاخ سفید که در لفافه سخن می‌گفتند، به‌صراحت خطاب به برخی از کشورهای منطقه اعلام کرد برای حفظ امنیت‌تان باید هزینه‌های آن را بپردازید. امروز اما جدول فروش تسلیحاتی در منطقه بیانگر این حقیقت است که رقبای جدی آمریکا درصددند تا از انحصار آمریکا بکاهند.

* پیامدهای نظری افول هژمونی آمریکا
بی‌تردید واقعیت‌های بین‌المللی منجر به شکل‌گیری نظریه‌های جدید یا تعدیل نظریه‌های موجود می‌شود. برای مثال نظریه رئالیستی مبتنی بر قدرت سخت نظامی به‌گونه‌ای تغییر می‌کند که قدرت اقتصادی اهمیت می‌یابد یا قدرت گفتمانی و ایدئولوژیک برجسته می‌شود که در پی آن، نظریه قدرت نرم متولد خواهد شد. از این رو تغییر و تحولات نظری بیانگر این واقعیت است که تغییراتی عمده در صحنه و عرصه عمل رخ داده است. برای نمونه، ارائه نظریه قدرت نرم نشان می‌هد با قدرت نظامی نمی‌توان همه اهداف را تأمین کرد. زمانی عنوان می‌شد قدرت نظامی مانند پول است که هرچه می‌خواهید، می‌توانید با پول بخرید و هر نیازی را با آن برطرف کنید. اما امروز می‌گویند قدرت نظامی و سخت، تبدیل‌پذیری‌اش را از دست داده و برای تأمین منافع ملی، به انواع دیگر قدرت مانند قدرت نرم نیاز است.

بحث افول هژمونی آمریکا اولین بار اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد میلادی مطرح شد؛ به‌گونه‌ای که رابرت کوهین، نظریه‌پرداز نولیبرال آمریکایی در کتاب خود با عنوان «پس از هژمونی» به این مسئله پرداخت. این کتاب سال ۸۴ میلادی انتشار یافت. کوهین در این کتاب، بیشتر، از زاویه نظم اقتصادی و رژیم‌های بین‌المللی به مقوله افول آمریکا می‌پردازد. او می‌گوید پس از جنگ جهانی دوم تا دهه هشتاد میلادی، آمریکا یک قدرت اقتصادی بلامنازع بوده که توانسته رژیم‌ها و نهادهای بین‌المللی را طبق چارچوب‌های نظم لیبرال ایجاد کند؛ اما این قدرت هژمون در حال افول است.

همان‌طور که اشاره شد، این مباحث در دهه هفتاد و هشتاد میلادی مطرح شده است. اگرچه در این سال‌ها بودجه نظامی و تولید ناخالص ملی آمریکا افزایش یافته، اما از آنجا که قدرت رقیبانش چند برابر شده، مشخص می‌شود قدرت هژمونیک آمریکا افول کرده است.

زمانی در نظام بین‌الملل، آمریکا سیاست‌های خود را تحمیل می‌کرد، چون چنین جایگاهی برای خود قائل بود و دیگران نیز می‌پذیرفتند، اما شواهد و قرائن نظری و عملی نشان می‌دهد وضعیت نظام بین‌الملل تغییر کرده و رقبای بین‌المللی و منطقه‌ای آمریکا اجازه چنین رفتارهای انحصارطلبانه‌ای را به آمریکا نمی‌دهند. ترامپ و تیم او نیز به این نتیجه رسیدند که آمریکا نمی‌تواند کل دنیا را کنترل و رهبری کند؛ چرا که بازیگران دیگری هم برای خود منافع مستقلی تعریف کردند؛ ولو این‌که متحد آمریکا باشندو این یعنی افول هژمونی.

 بسیاری از اندیشمندان و سیاستمداران آمریکایی، کتاب‌ها و مقالات زیادی با رویکرد جهان پساآمریکا نوشتند و یا برخی دیگر، نظرات خود را تعدیل کرده‌اند. برای مثال، پس از فروپاشی شوروی، بحث نظام تک‌قطبی مطرح شد یا فرانسیس فوکویاما‌از اصطلاح «پایان تاریخ» استفاده کرد، اما تحولات نظام بین‌الملل به سمتی پیش رفت که فوکویاما مجبور شد از حرف و ایده خود برگردد.

علاوه بر فوکویاما، اندیشمندان دیگری در آمریکا دریافتند نظریه نظام تک‌قطبی با واقعیات بین‌المللی منطبق نیست. یکی از مهم‌ترین نمونه‌های آن، حمله آمریکا به عراق بود. این تجربیات در عرصه عمل، به نظریه «نظام یک‌چندقطبی» تبدیل شد که آن را ساموئل هانتینگتون ارائه کرد. بر اساس این نظریه، آمریکا دیگر قدرت بلامنازع جهان نیست و حتماً نیاز دارد برای مدیریت بین‌المللی با سایر قدرت‌های بزرگ مشورت و همکاری کند. نظام یک‌چندقطبی مانند یک سیستم هیئت‌مدیره‌ای است که آمریکا ممکن است رئیس آن باشد، اما نیاز دارد با هماهنگی دیگر اعضای هیئت‌مدیره عمل کند.

جالب است که در همان نظریه نظام یک‌چندقطبی، هانتینگتون معتقد است آمریکا قدرت درجه‌یک است و چند قدرت درجه‌دوم در مناطق مختلف حضور دارند. برای مثال روسیه را در اوراسیا، درجه‌اول و اوکراین را درجه‌دوم می‌داند. در خاورمیانه، ایران را قدرت درجه‌اول و عربستان را درجه‌دوم معرفی می‌کند. این خود نشان می‌دهد آمریکا از سر تفنن با ما مقابله نمی‌کند. وقتی یک ابرقدرت با جمهوری اسلامی ایران مقابله می‌کند به این معناست که او می‌خواهد قدرتی را در سطح بین‌المللی یا منطقه‌ای مهار کند. هانتینگتون در نظریه برخورد تمدن‌ها معتقد بود نزاع بین‌المللی در آینده بین آمریکا، چین و ایران به‌عنوان رهبران سه تمدن مسیحی، کنفسیوسی و اسلامی خواهد بود. این مباحث بیانگر وجود واقعیت‌های جدیدی است که در صحنه بین‌المللی به‌وجود آمده، بنابراین ناکامی‌هایی که آمریکایی‌ها در عرصه عمل کسب کردند، موجب شد این ایده که «نظام سیاسی، اقتصادی، امنیتی که بر پایه رهبری و هژمونی آمریکا ایجاد شده است، تضعیف خواهد شد یا افول خواهد کرد»، بیش از پیش مورد توجه قرار گیرد.

مواجهه آمریکایی‌ها با واقعیات میدانی در روی زمین، موجب تعدیل نظریه‌های هژمونی شد تا توجیهی برای عقب‌نشینی آمریکا باشد. برای مثال، هژمونی مستقیم به نظریه هژمونی نیابتی تبدیل شد؛ یعنی خواست آمریکا اعمال سلطه از طریق هژمونی مستقیم بوده، اما وقتی در صحنه عمل هزینه این کار بالا می‌رود، با یک توجیه نظری به سمت اعمال یک هژمونی نیابتی می‌رود. وقتی در عمل، هژمونی نیابتی هم امکان‌پذیر نیست، به‌سمت موازنه‌سازی ساحلی یا «موازنه‌سازی از ساحل» می‌رود؛ به این معنا که نیروی دریایی آمریکا از دور و با استفاده از ناوهای هواپیمابر در کنار سواحل منطقه‌ای و آب‌های بین‌المللی، موازنه منطقه‌ای را کنترل می‌کند.

وقتی موازنه‌سازی از طریق ساحل هم کارایی لازم را نداشته باشد، هزینه بالا می‌رود و طرح احاله مسئولیت مطرح می‌شود. به این معنا که آمریکا برای مثال، مسئولیت موازنه‌سازی در برابر ایران را به عربستان یا رژیم صهیونیستی احاله می‌دهد. امروز یکی از دغدغه‌های آمریکا همین نکته است که نه خود می‌تواند در منطقه موازنه‌سازی کند و نه با احاله این مسئولیت به برخی کشورهای منطقه، آنها توانایی چنین کاری را خواهند داشت.

راهبرد چرخش به شرق هم از توجیهاتی است که آمریکا برای خروج از منطقه استفاده می‌کند. البته این حرف به این معنا نیست که چین در مرکز توجه آمریکا قرار ندارد، بلکه آمریکا همین مسئله را هم توجیهی برای پوشاندن ناتوانی خود در مدیریت منطقه و کم‌کردن نقش خود در خاورمیانه قرار داده است.

* چرا ترور؟
همان‌طور که توضیح داده شد، وضعیت آمریکا در منطقه نسبت به سه دهه گذشته بسیار متفاوت است. تردیدی نیست که بخش بزرگی از ناکامی‌های منطقه‌ای آمریکا بر اثر بازیگری هوشمندانه و شجاعانه جمهوری اسلامی ایران و زحمات شهید‌سلیمانی بوده است. ترور سردار سلیمانی به محاسبات استراتژیک آمریکا در منطقه برمی‌گردد. مبنای محاسبات استراتژیک، هزینه - فایده کردن است؛ به این معنا که یک بازیگر عاقل، هزینه و فایده تصمیم خود را می‌سنجد و بعد دست به اقدام می‌زند. گاهی هم برخی تصمیم‌ها در شرایط نامطلوب و غیرعقلانی اتخاذ می‌شود. به‌نظر می‌رسد ایالات متحده آمریکا چند دلیل عمده برای این کار تروریستی داشته است.

* منطق بازدارندگی
 اعتبارزدایی از قدرت بازدارنگی آمریکا پس از ساقط شدن پهپاد آمریکایی توسط ایران شروع شد. آمریکایی‌ها علی‌رغم تهدیدات مختلف اما، واکنش عملی نشان ندادند. پس از آن، حمله انصارالله یمن به آرامکوی عربستان بود که این اتفاق، هم برای آمریکا و هم برای متحد منطقه‌ای درجه‌اولش یعنی عربستان سعودی تبعات سنگینی به همراه داشت. پس از این دو اتفاق، این پرسش در میان متحدان آمریکا شکل گرفت که آمریکایی که از پس امنیت خود برنمی‌آید، چطور می‌توان به آن اعتماد کرد؟ از طرفی، سامانه‌هایی که آمریکا برای بازدارندگی به متحدان خود فروخته بود، کارایی لازم را از خود نشان نداد، بنابراین اعتبار قدرت بازدارندگی آمریکا در منطقه زیر سؤال رفت، به این ترتیب آنها به‌زعم خود با ترور سردار سلیمانی، درصدد بازسازی اعتبار خود و آرام کردن متحدان‌شان برآمدند.

*  آزمودن قدرت بازدارندگی ایران
 آمریکایی‌ها بر اساس تحلیلی که از شرایط ایران پس از اعمال فشار حداکثری و همچنین حوادث آبان ۹۸ داشتند، به این نتیجه رسیدند که جمهوری اسلامی ایران در موضع ضعف قرار گرفته است. طبق محاسبات آمریکایی‌ها، ترور سردار سلیمانی چند منفعت برای آنها می‌توانست در پی داشته باشد. اول این‌که با بالابردن هزینه، ایران دست و پای منطقه‌ای خود را جمع می‌کند و در این موضع ضعف، نمی‌تواند عکس‌العمل نشان بدهد.

راهبرد فشار حداکثری آمریکا علیه ملت ایران شامل دو بخش داخلی و خارجی بود. در سطح داخلی، آنها به دنبال شورش مردم علیه نظام بودند. مهم‌ترین ابزار هم در این راستا، ناامیدشدن مردم از ساختار نظام (و نه دولت یا افراد) است. این مسئله را هم از فروپاشی شوروی درس گرفتند که باید مردم را از کل سیستم حکمرانی ناامید کنند. وقتی فشار داخلی جواب نداد، شروع به تضعیف یا حذف بازوها و اهرم‌های امنیتی ایران در لبنان، سوریه و عراق کردند. در این مقطع، برآورد آمریکایی‌ها این بود که اگر فرمانده میدانی ایران ترور شود، شرایط منطقه‌ای ایران به نفع آمریکا و متحدان منطقه‌ایش تغییر خواهد کرد. اتخاذ این تصمیم با توجه به این‌که آنها اعتقاد داشتند ایران در شرایطی نیست که پاسخ بدهد، تقویت شد.

* افزایش هزینه منطقه‌ای ایران
همان‌طور که ترامپ پیش از این گفته بود، ایران باید برای حضور منطقه‌ای خود هزینه بپردازد. به‌ زعم آمریکا، بالاترین هزینه‌ای که می‌توانست بر ایران تحمیل شود، ترور سردار سلیمانی بود؛ بنابراین آمریکا با محاسبات فوق، در پی آن بود که با یک اقدام، به چند هدف راهبردی مهم در منطقه و در قبال ایران دست یابد.
 تکرار اشتباه محاسباتی آمریکا

* تغییر  توازن استراتژیک به نفع ایران
اگرچه آمریکا برای انصراف ایران از پاسخ به ترور سردار سلیمانی، تهدیدهای رسمی و غیررسمی کرده بود، اما حمله موشکی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به پایگاه عین‌الاسد آمریکا در عراق، محاسبات این کشور را درباره تضعیف قدرت بازدارندگی جمهوری اسلامی برهم زد؛ به‌طوری که مجدد توازن استراتژیک منطقه را به نفع جمهوری اسلامی ایران و جبهه مقاومت تغییر داد؛ به‌خصوص این‌که این اقدام توسط ایران و نه بازوهای منطقه‌ایش انجام شد.

*  تقویت گفتمان  سردار سلیمانی
سردار سلیمانی یک گفتمان و مکتب است که به آرزوی دیرینه‌اش رسید. شکی نیست که سردار سلیمانی منحصربه‌فرد بود اما مکتب و گفتمان شهید‌سلیمانی، قدرت بازتولید دارد و توسط افراد و گروه‌های بسیاری ادامه می‌یابد. نکته بسیار مهم دیگر این است که این گفتمان برآمده از مکتب امام‌خمینی؟ره؟ فقط در ایران بازتولید نمی‌شود؛ در عراق، یمن، لبنان، سوریه و کشورهای دیگر بازتولید می‌شود، بنابراین درست است که ایران کانون‌ محور مقاومت است، اما محور مقاومت دیگر مساوی با ایران نیست. نسبت «این‌همانی» بین این دو وجود ندارد و محور مقاومت بسیار گسترده‌تر از آن است.

* تقویت پایگاه مردمی جمهوری اسلامی
شرکت گسترده مردم داخل و خارج کشور در تشییع پیکر شهید‌سلیمانی و مراسم عزاداری او موجب تقویت ایران شد. مهم‌ترین مؤلفه قدرت دفاعی و بازدارندگی ایران، «مردم‌پایه» بودن آن است. آمریکایی‌ها به‌هیچ‌وجه در محاسبات خود تصور چنین جمعیت عظیمی را نمی‌کردند. به نظر بنده، حتی اگر ایران به این ترور، پاسخ نظامی هم نمی‌داد، خود این حضور مردم مهم‌ترین دستاورد بود.

* تقویت نفوذ و حضور منطقه‌ای جمهوری اسلامی
از جمله اهداف آمریکا از ترور سردار سلیمانی، تضعیف نفوذ منطقه‌ای ایران بود، اما این اقدام به ضد خود تبدیل شد و شهادت شهید‌سلیمانی، تجلی نفوذ منطقه‌ای ایران بود و سیاست خارجی منطقه‌ای ما را فعال‌تر کرد. برخلاف انتظار آمریکا، عملیات ترور سردار سلیمانی و به تبع آن عملیات تلافی‌جویانه ایران، نه‌تنها قدرت منطقه‌ای ایران را تضعیف نکرد، بلکه باعث تقویت و تثبیت آن شد. بر اثر این تحول، محور مقاومت نیز در منطقه تقویت شده و محور ضدمقاومت در موضع انفعال و ضعف قرار گرفته است.

* تقویت و تثبیت قدرت بازدارندگی  جمهوری اسلامی
بازدارندگی عبارت است از مأیوس‌کردن دشمن از اقدام خصمانه از طریق ایجاد شک‌وتردید یا ترس از عواقب آن اقدام و مقاومت فعال و همه‌جانبه در برابر فشارهای او. مهم‌ترین هدف بازدارندگی، سلب امکان بسیج نیرو و استفاده دشمن از زور و منابع قدرت نظامی است. جلوگیری از ورود دشمن به محیط امنیتی و سلب آزادی عمل تهاجمی دشمن، دو سازوکار بازدارندگی است. بر این اساس، هدف راهبردی بازدارندگی، تقویت قدرت و توان دفاعی کشور به‌منظور فرسودن یا فرسایش قدرت دشمن و تحمیل هزینه حداکثری به نیروی مهاجم است. امکان عملی‌شدن تهدید و معتبر‌بودن آن برای بازداشتن اقدامات خصومت‌آمیز نظامی دشمن در کانون بازدارندگی قرار دارد. افزایش شرایط ناامنی برای آمریکا در منطقه، او را از ابتکار عمل می‌اندازد. یکی از آثار اقدام ایران در پاسخ به اقدام تروریستی آمریکا، تقویت قدرت بازدارندگی ایران است. روی دیگر این سکه، افزایش هزینه اقدام و حضور نظامی آمریکا در منطقه است، به همین دلیل پیش‌بینی می‌شود حضور نظامی آمریکا در منطقه کاهش پیدا کند.