• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1402/06/07
|گفتگو|

چهار روایت از شهید رجائی

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttp://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif رهبر انقلاب اسلامی همواره از شهیدان رجائی و باهنر به عنوان الگوی دولتمرد اسلامی یاد می کنند. پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR برای آشنایی بیشتر با ویژگی های شهید محمدعلی رجائی گفتگویی با آقای علی رجبی، از همکاران شهید رجائی در زمان نخست وزیری و ریاست جمهوری انجام داده است که به مناسبت ایام شهادت آن دو بزرگوار، بخشی از خاطرات این گفتگو را منتشر می‌کند.

* شرح صحنه انفجار و رشادت فرزند شهید رجائی
ما با آقای رجائی در یک ساختمان بودیم. من همان ساعت یک ربع، بیست دقیقه به سه از این طرف آمدم پایین. ایشان از سمت راست آمد پایین و به همدیگر برخوردیم و من به ایشان سلام دادم. معمولاً وقتی به ایشان سلام می‌کردیم، حال و احوال می‌‌کرد، و مثلاً می پرسید کارها چه جوری است؟ فلان قضیه حل شد؟ فلان نامه رسید؟ ولی آن روز حتی جواب سلام من را با یک حالت نصفه نیمه جواب داد، من بعدها احساس کردم که اصلاً در دنیا نبود و یک حالت دیگری داشت. بعد ایشان رفتند بالا در جلسه‌ی شورای امنیت ملی. ما رفتیم پایین با عجله غذا خوردیم و موقع برگشت همین طور که به موازات پاستور می‌آمدیم، پنجره‌ی سمت چپ ما به ارتفاع دو سه متری در طبقه‌ی اول بود. من اول دیدم پنجره به حالت نور افشانی منفجر شد و بعد صدا را شنیدم.

ما دویدیم از پله‌ها بالا رفتیم. ولی دیگر هیچ کاری نمی‌شد کنیم. دود چنان ساختمان را گرفته بود که چشم، چشم را نمی‌دید. دیدم کاری نمی‌توانیم بکنیم. آمدیم پایین ببینیم چه خبر است و چه کار می‌شود کرد. مرحوم شهید وحید دستجردی، رئیس پلیس آن موقع، از همان پنجره‌ خودش را انداخته بود پایین. صورتش خاکستری شده و تاول زده بود و داشت با صدای ناله‌ای می‌گفت یاحسین(ع) یا حسین(ع). در این فاصله ما دست و پایش را گرفتیم گذاشتیمش در آمبولانس. آمدیم در قسمت شمالی ساختمان که پنجره‌اش به خیابان پاستور هم باز می‌شد. از آن پنجره‌ شهید کلاهدوز که بعدها شهید شد، پریده بود پایین. البته او سرپا بود و مشکلی نداشت.

در تقاطع فلسطین و پاستور هم هلی کوپتری آوردند و به زحمت نشست. واقعاً فکر می‌کردیم پره‌های آن ممکن است به جایی برخورد کند ولی از هلی کوپتر استفاده‌ای نشد. چون شهید رجایی شهید شده بودند. ظاهراً بمب آتش‌زا هم بوده که باعث شده بود ساختمان آتش بگیرد و دیدم که داشت ذوب می‌شد.

کمال، پسر شهید رجایی هم در آن صحنه بود که آن موقع ده، دوازده ساله بود. کمال به آقای محمد دوائی، مسئول روابط عمومی ریاست جمهوری که داشت گریه می‌کرد، ‌گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ بابای من باید در حزب شهید می‌شد!» و این بچه‌ی ده، دوازده ساله، گریه‌ای هم نمی‌کرد.

* جاذبه های شخصیتی
حضرت علی (ع) چه طور زندگی می‌کردند؟ از نظر ساده زیستی‌، رفتار با مردم؟ من شهید رجایی را این طور دیدم. مطلقاً بویی از نِخوت، خود بزرگ بینی و ریاکاری در شهید رجایی ندیدم. مثلاً غذایی را که به نظرم از کمیته می‌آوردند، من با اکراه می‌خوردم و ته دلم راضی نبودم. واقعاً نمی‌شد خورد، حرامش می‌کردند! ولی شهید رجاییِ نخست وزیر، می‌نشست غذایش را نصف می‌کرد، نصفش را می‌ریخت در بشقاب دیگر و بقیه را با اشتها می‌خورد و ذره‌ای بویی از این نمی‌داد که نخست وزیر یک مملکت است. این آدم جاذبه داشت برای ما.

او فوق العاده منظّم و مرتب بود. فوق العاده منظّم. یادم است یک مدت بچه‌ها خیلی شلخته بودند. ولی من چون فرنگ رفته بودم تیپی بودم که خیلی مرتب می‌پوشیدم، البته مرتبِ کلاسیک نه مرتبِ قرتی! شهید رجایی شاید یک مقدار دلخور بود از اینکه بچه‌ها این طور شلخته هستند. یک بار گفت یکی از امیدواری‌هایم این است که این انقلاب یک انقلاب در نظم و انضباط و مرتب بودن هم باشد. مردم هر جایی هستند روی کارهایشان نظم داشته باشند و روی لباس پوشیدن. حتی اسم آورد و گفت برادر رجبی را ببینید. او معلم بود دیگر؛ از فرصت استفاده می کرد. او فوق العاده منظّم و مرتب بود. در وقت یک دقیقه دیر و زود نمی‌کرد و خیلی مسائل را رعایت می‌کرد.

* فواید در دسترس بودن نخست وزیر
گاهی اوقات بعضی‌ از مردم می آمدند در حیاط نخست وزیری و اعتراض می کردند. بعضی‌ها آمده بودند نق می‌زدند که چرا این جوری شده؟ چرا کار ما فلان شده؟ یک بار یک جوانی بود که خیلی سر و صدا می‌کرد آوردم و گفتم بیا ببینم چه می‌گویی. او را نشاندم کنار خودم. می گفت: «الان چه فرقی کرده؟ آن زمان هم این جوری بود!» به او گفتم آیا زمان شاه جنابعالی می‌رفتی کنار دفتر هویدا داد و فریاد راه می‌انداختی و کسی هم دعوایت نمی‌کرد؟! گفت مگر ما آمدیم پیش آقای رجایی؟ گفتم می‌دانی اینجا که داد و فریاد می‌کنی مزاحم کار آقای رجایی می‌شوی؟ من این در را باز کردم و سایه‌ی آقای رجایی از پشت شیشه در اتاق خودش پیدا بود. گفتم ببین حالا هر چه می‌خواهی بگو؛ آنی که آنجا نشسته آقای رجایی است. او فکر نمی‌کرد که نخست وزیر به این راحتی قابل دسترس باشد. آدم منصفی هم بود و گفت راست می‌گویی، پس من می‌روم. می‌خواهم بگویم آقای رجایی در دسترس بود.

* عکس العمل خاص به حکم «معاونت نخست وزیر»
یادم است برای انتخاب هیئت دولت بیست برگه به من دادند به همراه شماره که من زنگ بزنم به افراد که آقای فلانی تو وزیر فلان شدی و... . یادم می‌آید که حکم معاونت نخست وزیری را برای اداره اوقاف به کسی می‌خواستم بدهم، به او گفتم این حکم معاونت شماست، تا گفتم حکم معاونت شماست، با یک حالتی دستش را کشید کنار! من فکر کردم حرف بدی زدم! ولی دیدم نه؛ گفت یک مقدار نگه دار، چشم‌هایش را بست، کمی دعا خواند و بعد حکم را گرفت! البته او از آدمهایی هم نبود و نیست که بخواهم بگویم ریاکاری کرده، آدم بسیار شریفی بود. این فضای اطرافیان آقای رجائی بود.