1398/10/22
گفتگو با همسر شهید دکتر مسعود علی محمدی
مسعود تغییر نکرده بود
۲۲ دیماه ۱۳۸۸، سالروز ترور دانشمند هستهای، شهید دکتر مسعود علی محمدی است. ایشان اولین شهید هستهای در میان شهدای دانشمند هستهای هستند که توسط استکبار جهانی ترور شدند. به مناسبت سالروز شهادت ایشان، بخش زن، خانواده و سبک زندگی KHAMENEI.IR گفتگوی مفصلی با همسر ایشان، سرکار خانم منصوره کرمی دربارهی سبک زندگی شهید در محیط علمی و خانوادگی انجام داده که در ادامه بخشهایی از آن را میخوانید:
از خلقیات و ابعاد شخصیتی شهید بفرمایید.
شهید در یک خانوادهی مذهبی و مقید به دنیا آمدند. مادرشان میگفتند همیشه با وضو به مسعود شیر میدادم. مسعود برایم تعریف میکرد قبل از انقلاب به کلاسهای دکتر شریعتی میرفته و تمام کتابهای او را آن موقع مطالعه کرده بود. کلاً خیلی اهل مطالعه بود. تا در مورد کاری مطالعه نمیکرد و از هر جهت آن را بررسی نمیکرد، راهی را انتخاب نمیکرد. واقعاً راهی که برای خودش و انقلاب انتخاب کرده بود، هدفمند بود.
ایشان میگفتند روزی که امام میخواستند به ایران بیایند، پیاده تا بهشت زهرا رفته بودند و کف پایشان تاول زده بود. روز تشییع جنازهی امام هم همین اتفاق افتاد. آن روز مسعود گفت «شما نمیخواهد بیایید. شاید بچه گرمازده شود.» وقتی هم که آمد، کف پایش تاول زده بود.
صفاتی در وجود ایشان بود که از راهش منحرف نشد. اول اینکه همیشه اعتدال را در نظر میگرفت. هیچ وقت افراط و تفریط نمیکرد که مثلاً آنقدر از انقلاب عصبانی شود که خودش را کنار بکشد یا آنقدر موج برش دارد که به بیراهه برود. دوستان مسعود هم میگفتند «از زمانی که در دانشگاه با ایشان آشنا شدیم تا زمانی که مسعود به شهادت رسید، هیچ تغییری نکرده بود. اگر تغییراتی میبینیم، این تغییرات را ما ایجاد کردیم.» کشورش و انقلابش را دوست داشت و از خودش همهجوره مایه میگذاشت.
یک روز جایی، عدهای گفتند «جوانهای این دوره، دیگر هوای انقلاب را ندارند. اگر جنگ شود، بچههای امروزه به جبهه نمیروند و این انقلاب شکست میخورد.» مسعود در جوابشان گفت «مگر ما ریشسفیدها مردیم؟ همانها که انقلاب کردند، خودشان هستند. شما نگران جوانها نباشید، جوانها هم با ما.»
واقعاً خیلی تأثیرگذار بود. شبی که شهید شد، مادر یکی از دانشجوهایش به منزل ما آمد و گفت «اگر دکتر علیمحمدی هیچ کاری نکرده باشد، حتی اگر شهید هم نشده باشد، با کاری که برای دختر من کرد، جایش در بهشت است. دختر من هیچ چیز از دین و ایمان متوجه نبود. آقای دکتر آنچنان او را تحت تأثیر قرار داده که الان دخترم هم نماز میخواند، هم روزه میگیرد.» همیشه میگفت «ما باید با عملمان، دینمان را نشان بدهیم.»
همیشه برای اینکه مقالاتش در عرصهی بینالملل چاپ شود، نذر امامزاده صالح میکرد و مبلغی را در ضریح میریخت. البته آن شب هم ما را شام بیرون میبرد.
مسعود از چند جا حقوق میگرفت. به من میگفت «فقط روی حقوقم از دانشگاه تهران حساب باز کن.» یک دفعه به او اعتراض کردم، گفتم «این پولها را میخواهیم چکار؟ آدم بالاخره باید خرج خودش هم بکند!». گفت «من نمیخواهم وابستگی مادی به زندگی داشته باشم. اگر شما خیلی بیشتر از اینکه الان هست، خرج کنید، من را تحت فشار قرار میدهید. شاید روزی دیدم این مسیر، خدایی نیست و خواستم این درآمد را قطع کنم، آن موقع تحت فشار قرار میگیرم. میخواهم مسیر درست را انتخاب کرده باشم.»
سال ۸۸ بود. یک روز مسعود به خانه آمد و گفت از بنیاد نخبگان زنگ زدند و گفتند «شما اینجا سی میلیون تومان چک دارید. چرا نمیآیید ببرید؟» هر چه پرسیده بود، دلیلش را متوجه نشده بود. چک را نشانم داد و گفت «من صلاح نمیدانم این چک در خانهی من خرج شود. اصلاً نفهمیدم که چرا باید به من سی میلیون تومان میدادند.».
همان روز در گروه فیزیک دانشگاه تهران گفته بود «به من مبلغی هدیه دادهاند که نمیخواهمش، اگر تجهیزات دانشگاهی لازم دارید، با این پول تهیه میکنم.»
یک دانشجوی دکترا هم داشت که وضعیت مالیاش خوب نبود و هر وقت به او میگفت «چرا روی تزت کار نمیکنی؟»، میگفت «به خاطر مشکلات مالی نمیتوانم. باید کار کنم.» ایشان به او گفته بود «اگر ببینم کارت را درست انجام میدهی، خودم حقوق ماهیانه به تو میدهم که لازم نباشد جایی کار کنی و از تزت عقب بمانی.»
واقعاً به مادیات اصلاً اهمیت نمیداد و هیچ وابستگی مادی به این دنیا نداشت. آدم فوقالعاده خاصی بود. مخصوصاً از سال ۸۳ که به حج واجب رفتیم، مسعود واقعاً تحت تأثیر قرار گرفت.
وقتی به ایران آمدیم، به مسعود گفتم «اگر بدترین اتفاقاتی که هر زنی فکر میکند در زندگیاش افتاده، برای من افتاده باشد، به خاطر این سفر که من را بردی و حال خوبی که در من ایجاد کردی، از تمام تقصیراتت میگذرم و حلالت میکنم و هیچ وقت این محبتی را که به من کردی، فراموش نمیکنم.»
از اول که ازدواج کردیم مسعود همیشه تسبیح دستش بود. آن سال برای خودش یک تسبیح عقیق از مکه خرید. بعد از آن میدیدم که اگر پای کتاب و درس نبود، دائم زمزمهای دارد. یک روز به او گفتم «چه میگویی؟ به من هم بگو تا یاد بگیرم.» گفت «اسماء خدا را نام میبرم.» و من مطمئنم آن روز که مسعود به شهادت رسید، تسبیحش در دستش بود و مطمئنم در همان لحظه که به شهادت رسید، اسم خدا بر زبانش بود. به نظر من خدا انتخابش کرده بود. چون خودش مسیرش را انتخاب کرده بود و همهی حرکات و رفتارش برای خدا بود.
یک سال ۲۲ بهمن، شرایط کمی بد شده بود و من از شرایط مملکت و وضعیتی که پیش آمده بود، زیاد راضی نبودم. گفتم «من بیایم راهپیمایی کنم که یک عده سوءاستفاده کنند؟ نمیآیم.»
دیگر هیچ چیز نگفت. هیچ وقت زور و اجبار در کارش نبود. فردا صبح خودش تنها رفت، حتی به بچهها هم نگفت. یک هفتهای که گذشت، گفت «میخواهم با تو صحبت کنم.»، گفتم «بگو»، گفت «کی انقلاب کرد؟»، گفتم «ما»، گفت «پس این انقلاب مال کیست؟»، گفتم «مال ما»، گفت «ما باید جا خالی بدهیم؟ حالا آقای فلانی بد عمل میکند، ما باید عقبنشینی کنیم. اگر کسی بد عمل میکند، اول از همه به خودش و زندگی خودش صدمه میزند. یک فرد نمیتواند به این انقلاب که این همه خون پایش داده شده آسیب بزند. باید در صحنه حضور داشته باشی و به موقع و بهجا عکسالعمل نشان بدهی که خدای ناکرده این انقلاب به بیراهه نرود و صدمه نخورد.»
همیشه حقالناس را در نظر میگرفت. نمیگذاشت یک قران از مال دیگری در زندگیاش وارد شود. همیشه خدا را شکر میکرد و میگفت «خیلی خوشحالم که حقوق و درآمدم از معلمی است. معلمی شغل انبیا بوده و ما شغل انبیا را داریم.»
دو سه سال به بچههای المپیاد فیزیک درس میداد، بعد آمد بیرون. گفتم «چرا آمدی بیرون؟»، گفت «ما بهترینها را گلچین میکنیم، بعد با افتخار میدهیم دست آمریکا. و اینها میروند آمریکا را میسازند و دست خودمان خالی میشود. ما قبل از اینکه اینها را به این شکل پرورش بدهیم، باید از لحاظ اخلاقی پرورششان بدهیم. باید بدانند اگر استعدادشان رشد پیدا کرده، به خاطر همین مالیاتی بوده که از مردم گرفته شده و با امکاناتی بوده که این کشور در اختیار آنها قرار داده و اینها باید این را حس کنند.». به همین دلیل با المپیاد فیزیک قطع همکاری کرد.
دوستانش در دانشگاه تهران میگفتند که مسعود از لحاظ علمی خیلی سختگیر بود. مسعود میگفت «دانشگاه جای پژوهش و تحصیل است، جای آدمهایی نیست که بیایند فقط مدرک بگیرند و بروند. ما به اندازهی کافی آدم مدرکدار در کشورمان داریم؛ احتیاج به پژوهشگر داریم!». برای همین در استخدام اساتید خیلی سختگیری میکرد. میگفت «استاد دانشگاه باید حتماً پژوهشگر هم باشد، آن وقت میتواند استاد خوبی باشد.».
خیلی احساس مسئولیت میکرد. یک روز به من گفت «دختر خانمی دانشجویم است که میگوید سهشنبهها نمیتواند سر کلاس بیاید و باید به بیمارستان برود.» از وقتی آن خانم دانشجو آمده بود، کلاسهایش را شنبه و دوشنبه میگرفت. سر این موضوع من خیلی به او غر میزدم. ما حتی جمعهها را هم از دست دادیم، چون حتی یک پارک هم نمیآمد.
حتی روز اول عید هم با دانشجویش تماس میگرفت، دانشجو به او زنگ نمیزد. مسعود زنگ میزد، میگفت «اول عید است، درست؛ امروز به دیدن بزرگترهایت میروی، فردا باید کارت را شروع کنی.»
از نحوه آشنایی و ازدواج و زندگی مشترکتان با شهید و نگاه ایشان به تربیت فرزندان بگویید.
سال ۶۱ من تازه دیپلم گرفته بودم. یک هفته از اعلام نتیجهی امتحان نهایی ما گذشته بود. مسعود هم آن موقع ۲۳ سالش بود. آن موقع جوانها خیلی زود ازدواج میکردند. ازدواجمان خیلی عجلهای شد؛ از روز بلهبران تا عروسیمان هجده روز بیشتر طول نکشید. خانوادهها آن موقعها خیلی درگیر این حرفها نبودند، یعنی تجملاتی که الان هست واقعاً آن موقع نبود. خیلی راحت همه چیز را میگذراندند. مهمانیها و عروسیها ساده بود. البته عروسی ما ساده نبود. چون پدرشوهرم بازرگان بودند؛ مسعود سر عروسی با پدرش دعوا کرده بود، ولی حریف نشده بود.
اما آن موقع، کارهایی که خیلی از عروس و دامادها میکردند، نکردیم. گفتیم هر روز دسته دسته شهید و مجروح میآورند، درست نیست ما آنطوری شادی کنیم و یک عده آنطور عزادار، ناراحت و نگران باشند. ماشین را هم گل نزدیم.
واقعاً خیلی همفکر بودیم و هیچ وقت سر این موضوعات با همدیگر جر و بحثی نداشتیم. اعتقاد داشتم که اگر بخواهم یک بلوز برای خودم بخرم، حتماً باید همسرم بداند و با اجازهی او این کار را بکنم؛ یا اگر میخواهم چیزی را ببخشم یا هدیهای بدهم، همهی اینها با مشورت و اجازهی ایشان باشد. بدون اجازه هیچ وقت هیچ حرکتی انجام نمیدادیم.
خیلی وقتها به مسعود میگفتم اینکه آدمها فکر میکنند پول خوشبختشان میکند، واقعاً اینطور نیست. آدمها وقتی در کنار هم هستند و همدیگر را دوست دارند، با تفاهم و مشورت و درک همدیگر، زندگی را میسازند.
مسعود در مورد نحوهی تربیت فرزندان به چارچوبهایی مقید بود و سعی میکرد آنها را رعایت کند. میگفت «من به همان اندازهای که مواظبم کسی مالم را نبرد، مواظبم که مال کسی در خانهام نیاید.» برای همین فرزندانش هم از نظر حرام و حلال، خیلی متشرع بار آمدند و هنوز هم همینطورند.
بچهها هم ترور پدرشان را بهتر توانستند قبول کنند؛ چون روحیات پدر را میشناختند. یعنی هر سه نفرمان کاملاً معتقدیم که حیف بود مسعود به مرگ طبیعی بمیرد. چون تلاشهایش را همهمان در خانه دیده بودیم. رفتار، صداقت و تلاشش را دیده بودیم.
سال ۸۹ که آقا به منزلتان آمدند، به شما گفتند «ما به شما افتخار میکنیم که همسر صبور و دانایی هستید.» اگر نکتهای از آن دیدار یادتان هست بگویید.
آن روز که آقا به منزل ما تشریف آوردند، یکی از دوستان همسرم زنگ زد و گفت «آقایی میخواهند بیایند، در مورد تحقیقاتی که راجع به ترور انجام شده، گزارشی بدهند.»
ساعت شش شد، اما کسی نیامد. پسرم ماشین را برداشت و رفت بیرون. همین که دخترم آمد خانه، زنگ در را زدند. دیدم همینجور آدم میآید داخل، شاید بیشتر از سی، چهل نفر بودند. دوربین فیلمبرداری همراهشان بود. گفتم «ببخشید، شما از صدا و سیما آمدید؟» گفتند «شما نمیدانید چه کسی میخواهد به منزلتان بیاید؟»، گفتم «نه».
آن آقا دوربینش را روی زمین گذاشت و آرام به من گفت «حضرت آقا میخواهند بیایند. چه کسانی در خانه هستند؟» گفتم «همین دخترم فقط.» گفت «شهید فرزند دیگری ندارد؟» گفتم «چرا.» گفت « به او زنگ بزنید و بگویید بیاید. ولی نگویید که آقا میخواهد بیاید.»
از لحظهای که گفتند آقا میخواهند تشریف بیاورند، آنقدر هول کرده بودم که واقعاً نمیدانستم باید چه حرفی بزنم. حال عجیب و غریبی داشتم. اینقدر ذوقزده شده بودم که زیاد نتوانستم حرف بزنم، فقط به صحبتهای آقا گوش کردم. حضرت آقا دربارهی مقام شهید، مخصوصاً شهید علم، برایمان گفتند که خیلی آرامشبخش بود و همانجا گفتم «خوش به سعادتش.» تقریباً یک سال از شهادت گذشته بود و من اصلاً شرایط روحی خوبی نداشتم، تحت نظر پزشک بودم و دارو میخوردم.
آن روز به حضرت آقا گفتم «افتخار میکنم همسر شهید علیمحمدی بودم و فکر میکنم زن خیلی خوشبختی بودم و این نعمت را به درگاه خدا شکر میکنم که خداوند چنین همسری به من داد.» حضرت آقا جواب دادند «این خیلی خوب است، شما هر جا میروی این را بگو، این خیلی مهم است.». من هم هر جا برای سخنرانی دعوت شدم، این را گفتم و فکر میکنم آدمهایی که از زندگیشان در هر شرایط راضی هستند، آن رضایت باعث خوشبختیشان است. اگر بخواهی دائم ناشکری کنی و کمبودهای زندگیات را ببینی، هیچ وقت احساس آرامش و خوش بودن، نخواهی داشت.
از آن روز به بعد دوستان و همسایهها میگفتند «واقعاً آقا آمده بود خانهی شما؟» میگفتند «چرا ما را خبر نکردی؟» تمام این همسایهها پشت پنجرهها یا بالکنهایشان ایستاده بودند. این یک افتخار برای محلهی ما بود. همسایههای ما خیلی مذهبی نیستند، اما میگفتند، «ما دیگر همه جا پز میدهیم که آقا به خانهی همسایهی ما آمده.» واقعاً برای خود من هم همینطور بود؛ حس خیلی خوبی است که رهبر و بالاترین مقام کشور، به یاد کسانی باشد که از زندگیشان گذشتند، به یاد خانواده و فرزندانشان باشد و آنها را فراموش نکند.
اینکه ما را هر در تمام مراسمها دعوت میکنند، حقیقتش همیشه با خودم فکر میکنم حتماً حضرت آقا به آنها گفتهاند که این کار را کنند. وگرنه از ما بالاتر هم در آن مجلس هست، اما آنها عقب مینشینند، ما جلو مینشینیم.
اینقدر ماشاءاللّه حضرت آقا باهوش و حواسجمع هستند که هر بار ما را میبینند، قشنگ یادشان است که من یک دختر و یک پسر دارم. در مورد خانوادهی این چهار شهید همینطورند. نوهی دختریام را که به دنیا آمد، پیش حضرت آقا بردم که در گوشش اذان بگویند. ایشان گفتند «ما از طریق روزنامهها باید متوجه بشویم بچههایتان ازدواج کردند؟. مادرم که همراهم بود، گفت «حضرت آقا میگویند شما چرا عروسی بچهها دعوتشان نکردید!» گفتم «نه مامان، آقا بندهخدا چنین توقعی نمیکند.» گفت «تو وظیفهات بوده، باید دعوتشان میکردی.»، گفتم «نه، درست نیست. اصلاً من خودم را در آن جایگاه نمیبینم که چنین تقاضایی داشته باشم.»
در این چند سالی که از شهادت ایشان گذشته، آیا حضور ایشان را همچنان در زندگی خود حس میکنید؟
وقتی که مسعود به شهادت رسید من به خانه ی خودمان به چشم یک بهشت نگاه میکردم. اینجا خیلی گل و گیاه داشت که همه را مسعود با دستهای خودش کاشته بود. متأسفانه بعد از شهادتش نمیدانم از بیتوجهی یا حال بدمان، گلها از ما قهر کردند و دانه دانه از بین رفتند. آن موقع که نیروهای امنیتی گفتند صلاح نیست شما در این خانه بمانید.» به ایشان گفتم «مسعود اینجا را خیلی دوست داشت و دوست داشت که مادرش هم همیشه در کنار ما باشند. در این خانه با همدیگر خندیدیم، دعوا کردیم، زندگی کردیم؛ الان تمامش برایم خاطره است و دوست ندارم آنها را از دست بدهم.
سال ۹۱ بچههایم به فاصلهی شش ماه از همدیگر، ازدواج کردند. زمان تحریمهای تازه، شروع و فشارهای اقتصادی زیاد شده بود. واقعاً دستم خالی بود و شرایطش را نداشتم.
یکی از بارها که به خرید رفتیم، مادرم زنگ زد و گفت «الان خواب مسعود خان را دیدم. از در خانهتان وارد شد، یک چمدان را که از قد خودش هم بلندتر بود، به زور میکشید و میآورد. در این چمدان هر چه که فکر میکردی بود. جلوی در آن را به شما داد و گفت «منصوره، این را برای تو و بچهها آوردم!». بعد تو خوشحال شدی و پریدی سمتش. ولی مسعود گفت عجله دارد و فقط آمده که این چمدان را بدهد.»
در عرض یک ماه، پولهایی از جاهای مختلف به دستم رسید که اصلاً همه چیز خود به خود جور شد و عروسی خیلی آبرومندانه برگزار شد. به طوری که خیلی از اقوام و حتی غریبهها میگفتند «مردهای امروزی نمیتوانند در عرض شش ماه دو تا بچه را به خانهی بخت بفرستند، اما شما که یک خانمی توانستی!»، گفتم «من نه! در اصل فکر میکنم مسعود این کار را کرده و این دعای همسرم بوده.».
در تمام شرایطی که اینطوری پیش آمده، حضورش برایم کاملاً مسجل است، اصلاً خیلی وقتها میبینمش. بعضی وقتها احساس میکنم میگوید «باید فلان حرف را فلان جا بزنی.»، شاید خیلیها بگویند دچار توهم شده یا به خودش تلقین میکند. اما من واقعاً حس میکنم. اصلاً خیلی در زندگیام معجزه اتفاق میافتد. بعد از شهادت مسعود، کارشناسی ارشدم را گرفتم، الان هم دانشجوی دکترایم. به نظر خودم من اینقدر لیاقتش را نداشتم. قبلاً وقتی میخواستم در یک جمع سه چهار نفره حرف بزنم، سرخ و سفید میشدم و خجالت میکشیدم. حالا در یک جمع هزار نفری هم راحت صحبت میکنم. اینها به نظرم معجزهی الهی و رحمت و توجه ویژهی خداست
اگر ایشان الان حضور داشتند، با توجه به تعلیق شدن بخشهایی از صنعت هستهای، به چه فعالیتی میپرداختند؟
همیشه به دانشجوهایش، بچههای فامیل و بچههای خودش توصیه میکرد «اگر دنبال پول هستید، درس بخوانید. خوب هم بخوانید. میگویند بیکاری زیاد است. نه! بیکاری زیاد نیست. اتفاقاً کار زیاد است، ولی برای متخصصش. اگر میخواهی بنا شوی، یک بنای خیلی خوب باش و احساس مسئولیت کن.»
اگر مسعود بود میگفت «الان هستهای نیست، نباشد. ما خیلی جاهای دیگر احتیاج داریم.» بعد هم خدا را شکر علم هستهای را در کشورمان داریم و هیچکس نمیتواند آن را از ما بگیرد. وقتی علم وارد یک کشور شد، دیگر وارد شده و با کشتن دو سه دانشمند، به مقصودشان نمیرسند. دکتر علیمحمدی صدها دانشجو تربیت کرده که از بین آنها اگر یک نفرشان هم انگیزهای مثل شهید علیمحمدی داشته باشد، این مسیر علمی را پیش میبرد؛ در عرصهی پزشکی، هستهای یا هر کدام از علوم.
در مدت زندگی مشترک شما با ایشان، چه خلقیات و خاطراتی به یاد دارید که قابل استفاده برای زوجهای جوان باشد؟
شهید علیمحمدی هیچ وقت فقط خواستههای خودش به تنهایی را نمیدید. خیلی جاها او گذشت میکرد، خیلی جاها من گذشت میکردم. در دوران دانشجویی مسعود تا زمانی که دکترایش را گرفت، ما اصلاً شرایط مالی خوبی نداشتیم. اگر با همدیگر آبدوغ خیار هم میخوردیم، از همین که در کنار همدیگر بودیم لذت میبردیم. مادیات در زندگی ما جنبهی فرعی داشت. زمان ازدواجمان هر دو انقلابی بودیم، هر دو حاضر بودیم جانمان را فدای این کشور و انقلاب کنیم، فدای امام و رهبری کنیم، و هنوز هم همین طور است. از راه خودمان دور نیفتاده بودیم.
یادم است درست در همان روزی که همسرم به برادرم پیشنهاد ازدواج داده بود، دو خواستگار دیگر هم داشتم؛ یکی کارخانهدار بود و دیگری مهندس. هر سه آدمهای خیلی خوبی بودند. هیچ کدامشان بد نبودند، اما نگاهشان به دنیا فرق داشت. آن آقای کارخانهدار نگاهش این بود که یک زندگی خوب و مرفه بسازد و زن و زندگی داشته باشد که زندگیاش بچرخد. آن آقای مهندس هم خانوادهای غیرمذهبی داشت و میخواست با یک خانوادهی مذهبی وصلت کند تا تحت تأثیر قرار بگیرد. اما همسرم فردی شبیه خودم بود. خانوادههایمان هم از لحاظ ظاهری و مادی خیلی شبیه هم بودند.
مهمترین نکتهای که جوانها باید در نظر بگیرند این است که فردی که انتخاب میکنند از لحاظ فکری به آنها نزدیک باشد. و وقتی آن فرد را انتخاب کردند، باید بدانند که تا مدتها مسیرشان سخت است. چون هر کدام با یک فرهنگ و یک نوع اخلاق، با دو پدر و مادر جداگانه، بزرگ شدند. مسلماً خیلی طول میکشد تا خودشان را تغییر دهند و این مستلزم صبر است؛ صبر دو طرف. هر دو باید گذشت کنند تا بتوانند همدیگر را دوست داشته باشند و خوب درک کنند.
از خلقیات و ابعاد شخصیتی شهید بفرمایید.
شهید در یک خانوادهی مذهبی و مقید به دنیا آمدند. مادرشان میگفتند همیشه با وضو به مسعود شیر میدادم. مسعود برایم تعریف میکرد قبل از انقلاب به کلاسهای دکتر شریعتی میرفته و تمام کتابهای او را آن موقع مطالعه کرده بود. کلاً خیلی اهل مطالعه بود. تا در مورد کاری مطالعه نمیکرد و از هر جهت آن را بررسی نمیکرد، راهی را انتخاب نمیکرد. واقعاً راهی که برای خودش و انقلاب انتخاب کرده بود، هدفمند بود.
ایشان میگفتند روزی که امام میخواستند به ایران بیایند، پیاده تا بهشت زهرا رفته بودند و کف پایشان تاول زده بود. روز تشییع جنازهی امام هم همین اتفاق افتاد. آن روز مسعود گفت «شما نمیخواهد بیایید. شاید بچه گرمازده شود.» وقتی هم که آمد، کف پایش تاول زده بود.
صفاتی در وجود ایشان بود که از راهش منحرف نشد. اول اینکه همیشه اعتدال را در نظر میگرفت. هیچ وقت افراط و تفریط نمیکرد که مثلاً آنقدر از انقلاب عصبانی شود که خودش را کنار بکشد یا آنقدر موج برش دارد که به بیراهه برود. دوستان مسعود هم میگفتند «از زمانی که در دانشگاه با ایشان آشنا شدیم تا زمانی که مسعود به شهادت رسید، هیچ تغییری نکرده بود. اگر تغییراتی میبینیم، این تغییرات را ما ایجاد کردیم.» کشورش و انقلابش را دوست داشت و از خودش همهجوره مایه میگذاشت.
یک روز جایی، عدهای گفتند «جوانهای این دوره، دیگر هوای انقلاب را ندارند. اگر جنگ شود، بچههای امروزه به جبهه نمیروند و این انقلاب شکست میخورد.» مسعود در جوابشان گفت «مگر ما ریشسفیدها مردیم؟ همانها که انقلاب کردند، خودشان هستند. شما نگران جوانها نباشید، جوانها هم با ما.»
واقعاً خیلی تأثیرگذار بود. شبی که شهید شد، مادر یکی از دانشجوهایش به منزل ما آمد و گفت «اگر دکتر علیمحمدی هیچ کاری نکرده باشد، حتی اگر شهید هم نشده باشد، با کاری که برای دختر من کرد، جایش در بهشت است. دختر من هیچ چیز از دین و ایمان متوجه نبود. آقای دکتر آنچنان او را تحت تأثیر قرار داده که الان دخترم هم نماز میخواند، هم روزه میگیرد.» همیشه میگفت «ما باید با عملمان، دینمان را نشان بدهیم.»
همیشه برای اینکه مقالاتش در عرصهی بینالملل چاپ شود، نذر امامزاده صالح میکرد و مبلغی را در ضریح میریخت. البته آن شب هم ما را شام بیرون میبرد.
مسعود از چند جا حقوق میگرفت. به من میگفت «فقط روی حقوقم از دانشگاه تهران حساب باز کن.» یک دفعه به او اعتراض کردم، گفتم «این پولها را میخواهیم چکار؟ آدم بالاخره باید خرج خودش هم بکند!». گفت «من نمیخواهم وابستگی مادی به زندگی داشته باشم. اگر شما خیلی بیشتر از اینکه الان هست، خرج کنید، من را تحت فشار قرار میدهید. شاید روزی دیدم این مسیر، خدایی نیست و خواستم این درآمد را قطع کنم، آن موقع تحت فشار قرار میگیرم. میخواهم مسیر درست را انتخاب کرده باشم.»
سال ۸۸ بود. یک روز مسعود به خانه آمد و گفت از بنیاد نخبگان زنگ زدند و گفتند «شما اینجا سی میلیون تومان چک دارید. چرا نمیآیید ببرید؟» هر چه پرسیده بود، دلیلش را متوجه نشده بود. چک را نشانم داد و گفت «من صلاح نمیدانم این چک در خانهی من خرج شود. اصلاً نفهمیدم که چرا باید به من سی میلیون تومان میدادند.».
همان روز در گروه فیزیک دانشگاه تهران گفته بود «به من مبلغی هدیه دادهاند که نمیخواهمش، اگر تجهیزات دانشگاهی لازم دارید، با این پول تهیه میکنم.»
یک دانشجوی دکترا هم داشت که وضعیت مالیاش خوب نبود و هر وقت به او میگفت «چرا روی تزت کار نمیکنی؟»، میگفت «به خاطر مشکلات مالی نمیتوانم. باید کار کنم.» ایشان به او گفته بود «اگر ببینم کارت را درست انجام میدهی، خودم حقوق ماهیانه به تو میدهم که لازم نباشد جایی کار کنی و از تزت عقب بمانی.»
واقعاً به مادیات اصلاً اهمیت نمیداد و هیچ وابستگی مادی به این دنیا نداشت. آدم فوقالعاده خاصی بود. مخصوصاً از سال ۸۳ که به حج واجب رفتیم، مسعود واقعاً تحت تأثیر قرار گرفت.
وقتی به ایران آمدیم، به مسعود گفتم «اگر بدترین اتفاقاتی که هر زنی فکر میکند در زندگیاش افتاده، برای من افتاده باشد، به خاطر این سفر که من را بردی و حال خوبی که در من ایجاد کردی، از تمام تقصیراتت میگذرم و حلالت میکنم و هیچ وقت این محبتی را که به من کردی، فراموش نمیکنم.»
از اول که ازدواج کردیم مسعود همیشه تسبیح دستش بود. آن سال برای خودش یک تسبیح عقیق از مکه خرید. بعد از آن میدیدم که اگر پای کتاب و درس نبود، دائم زمزمهای دارد. یک روز به او گفتم «چه میگویی؟ به من هم بگو تا یاد بگیرم.» گفت «اسماء خدا را نام میبرم.» و من مطمئنم آن روز که مسعود به شهادت رسید، تسبیحش در دستش بود و مطمئنم در همان لحظه که به شهادت رسید، اسم خدا بر زبانش بود. به نظر من خدا انتخابش کرده بود. چون خودش مسیرش را انتخاب کرده بود و همهی حرکات و رفتارش برای خدا بود.
یک سال ۲۲ بهمن، شرایط کمی بد شده بود و من از شرایط مملکت و وضعیتی که پیش آمده بود، زیاد راضی نبودم. گفتم «من بیایم راهپیمایی کنم که یک عده سوءاستفاده کنند؟ نمیآیم.»
دیگر هیچ چیز نگفت. هیچ وقت زور و اجبار در کارش نبود. فردا صبح خودش تنها رفت، حتی به بچهها هم نگفت. یک هفتهای که گذشت، گفت «میخواهم با تو صحبت کنم.»، گفتم «بگو»، گفت «کی انقلاب کرد؟»، گفتم «ما»، گفت «پس این انقلاب مال کیست؟»، گفتم «مال ما»، گفت «ما باید جا خالی بدهیم؟ حالا آقای فلانی بد عمل میکند، ما باید عقبنشینی کنیم. اگر کسی بد عمل میکند، اول از همه به خودش و زندگی خودش صدمه میزند. یک فرد نمیتواند به این انقلاب که این همه خون پایش داده شده آسیب بزند. باید در صحنه حضور داشته باشی و به موقع و بهجا عکسالعمل نشان بدهی که خدای ناکرده این انقلاب به بیراهه نرود و صدمه نخورد.»
همیشه حقالناس را در نظر میگرفت. نمیگذاشت یک قران از مال دیگری در زندگیاش وارد شود. همیشه خدا را شکر میکرد و میگفت «خیلی خوشحالم که حقوق و درآمدم از معلمی است. معلمی شغل انبیا بوده و ما شغل انبیا را داریم.»
دو سه سال به بچههای المپیاد فیزیک درس میداد، بعد آمد بیرون. گفتم «چرا آمدی بیرون؟»، گفت «ما بهترینها را گلچین میکنیم، بعد با افتخار میدهیم دست آمریکا. و اینها میروند آمریکا را میسازند و دست خودمان خالی میشود. ما قبل از اینکه اینها را به این شکل پرورش بدهیم، باید از لحاظ اخلاقی پرورششان بدهیم. باید بدانند اگر استعدادشان رشد پیدا کرده، به خاطر همین مالیاتی بوده که از مردم گرفته شده و با امکاناتی بوده که این کشور در اختیار آنها قرار داده و اینها باید این را حس کنند.». به همین دلیل با المپیاد فیزیک قطع همکاری کرد.
دوستانش در دانشگاه تهران میگفتند که مسعود از لحاظ علمی خیلی سختگیر بود. مسعود میگفت «دانشگاه جای پژوهش و تحصیل است، جای آدمهایی نیست که بیایند فقط مدرک بگیرند و بروند. ما به اندازهی کافی آدم مدرکدار در کشورمان داریم؛ احتیاج به پژوهشگر داریم!». برای همین در استخدام اساتید خیلی سختگیری میکرد. میگفت «استاد دانشگاه باید حتماً پژوهشگر هم باشد، آن وقت میتواند استاد خوبی باشد.».
خیلی احساس مسئولیت میکرد. یک روز به من گفت «دختر خانمی دانشجویم است که میگوید سهشنبهها نمیتواند سر کلاس بیاید و باید به بیمارستان برود.» از وقتی آن خانم دانشجو آمده بود، کلاسهایش را شنبه و دوشنبه میگرفت. سر این موضوع من خیلی به او غر میزدم. ما حتی جمعهها را هم از دست دادیم، چون حتی یک پارک هم نمیآمد.
حتی روز اول عید هم با دانشجویش تماس میگرفت، دانشجو به او زنگ نمیزد. مسعود زنگ میزد، میگفت «اول عید است، درست؛ امروز به دیدن بزرگترهایت میروی، فردا باید کارت را شروع کنی.»
از نحوه آشنایی و ازدواج و زندگی مشترکتان با شهید و نگاه ایشان به تربیت فرزندان بگویید.
سال ۶۱ من تازه دیپلم گرفته بودم. یک هفته از اعلام نتیجهی امتحان نهایی ما گذشته بود. مسعود هم آن موقع ۲۳ سالش بود. آن موقع جوانها خیلی زود ازدواج میکردند. ازدواجمان خیلی عجلهای شد؛ از روز بلهبران تا عروسیمان هجده روز بیشتر طول نکشید. خانوادهها آن موقعها خیلی درگیر این حرفها نبودند، یعنی تجملاتی که الان هست واقعاً آن موقع نبود. خیلی راحت همه چیز را میگذراندند. مهمانیها و عروسیها ساده بود. البته عروسی ما ساده نبود. چون پدرشوهرم بازرگان بودند؛ مسعود سر عروسی با پدرش دعوا کرده بود، ولی حریف نشده بود.
اما آن موقع، کارهایی که خیلی از عروس و دامادها میکردند، نکردیم. گفتیم هر روز دسته دسته شهید و مجروح میآورند، درست نیست ما آنطوری شادی کنیم و یک عده آنطور عزادار، ناراحت و نگران باشند. ماشین را هم گل نزدیم.
واقعاً خیلی همفکر بودیم و هیچ وقت سر این موضوعات با همدیگر جر و بحثی نداشتیم. اعتقاد داشتم که اگر بخواهم یک بلوز برای خودم بخرم، حتماً باید همسرم بداند و با اجازهی او این کار را بکنم؛ یا اگر میخواهم چیزی را ببخشم یا هدیهای بدهم، همهی اینها با مشورت و اجازهی ایشان باشد. بدون اجازه هیچ وقت هیچ حرکتی انجام نمیدادیم.
خیلی وقتها به مسعود میگفتم اینکه آدمها فکر میکنند پول خوشبختشان میکند، واقعاً اینطور نیست. آدمها وقتی در کنار هم هستند و همدیگر را دوست دارند، با تفاهم و مشورت و درک همدیگر، زندگی را میسازند.
مسعود در مورد نحوهی تربیت فرزندان به چارچوبهایی مقید بود و سعی میکرد آنها را رعایت کند. میگفت «من به همان اندازهای که مواظبم کسی مالم را نبرد، مواظبم که مال کسی در خانهام نیاید.» برای همین فرزندانش هم از نظر حرام و حلال، خیلی متشرع بار آمدند و هنوز هم همینطورند.
بچهها هم ترور پدرشان را بهتر توانستند قبول کنند؛ چون روحیات پدر را میشناختند. یعنی هر سه نفرمان کاملاً معتقدیم که حیف بود مسعود به مرگ طبیعی بمیرد. چون تلاشهایش را همهمان در خانه دیده بودیم. رفتار، صداقت و تلاشش را دیده بودیم.
سال ۸۹ که آقا به منزلتان آمدند، به شما گفتند «ما به شما افتخار میکنیم که همسر صبور و دانایی هستید.» اگر نکتهای از آن دیدار یادتان هست بگویید.
آن روز که آقا به منزل ما تشریف آوردند، یکی از دوستان همسرم زنگ زد و گفت «آقایی میخواهند بیایند، در مورد تحقیقاتی که راجع به ترور انجام شده، گزارشی بدهند.»
ساعت شش شد، اما کسی نیامد. پسرم ماشین را برداشت و رفت بیرون. همین که دخترم آمد خانه، زنگ در را زدند. دیدم همینجور آدم میآید داخل، شاید بیشتر از سی، چهل نفر بودند. دوربین فیلمبرداری همراهشان بود. گفتم «ببخشید، شما از صدا و سیما آمدید؟» گفتند «شما نمیدانید چه کسی میخواهد به منزلتان بیاید؟»، گفتم «نه».
آن آقا دوربینش را روی زمین گذاشت و آرام به من گفت «حضرت آقا میخواهند بیایند. چه کسانی در خانه هستند؟» گفتم «همین دخترم فقط.» گفت «شهید فرزند دیگری ندارد؟» گفتم «چرا.» گفت « به او زنگ بزنید و بگویید بیاید. ولی نگویید که آقا میخواهد بیاید.»
از لحظهای که گفتند آقا میخواهند تشریف بیاورند، آنقدر هول کرده بودم که واقعاً نمیدانستم باید چه حرفی بزنم. حال عجیب و غریبی داشتم. اینقدر ذوقزده شده بودم که زیاد نتوانستم حرف بزنم، فقط به صحبتهای آقا گوش کردم. حضرت آقا دربارهی مقام شهید، مخصوصاً شهید علم، برایمان گفتند که خیلی آرامشبخش بود و همانجا گفتم «خوش به سعادتش.» تقریباً یک سال از شهادت گذشته بود و من اصلاً شرایط روحی خوبی نداشتم، تحت نظر پزشک بودم و دارو میخوردم.
آن روز به حضرت آقا گفتم «افتخار میکنم همسر شهید علیمحمدی بودم و فکر میکنم زن خیلی خوشبختی بودم و این نعمت را به درگاه خدا شکر میکنم که خداوند چنین همسری به من داد.» حضرت آقا جواب دادند «این خیلی خوب است، شما هر جا میروی این را بگو، این خیلی مهم است.». من هم هر جا برای سخنرانی دعوت شدم، این را گفتم و فکر میکنم آدمهایی که از زندگیشان در هر شرایط راضی هستند، آن رضایت باعث خوشبختیشان است. اگر بخواهی دائم ناشکری کنی و کمبودهای زندگیات را ببینی، هیچ وقت احساس آرامش و خوش بودن، نخواهی داشت.
از آن روز به بعد دوستان و همسایهها میگفتند «واقعاً آقا آمده بود خانهی شما؟» میگفتند «چرا ما را خبر نکردی؟» تمام این همسایهها پشت پنجرهها یا بالکنهایشان ایستاده بودند. این یک افتخار برای محلهی ما بود. همسایههای ما خیلی مذهبی نیستند، اما میگفتند، «ما دیگر همه جا پز میدهیم که آقا به خانهی همسایهی ما آمده.» واقعاً برای خود من هم همینطور بود؛ حس خیلی خوبی است که رهبر و بالاترین مقام کشور، به یاد کسانی باشد که از زندگیشان گذشتند، به یاد خانواده و فرزندانشان باشد و آنها را فراموش نکند.
اینکه ما را هر در تمام مراسمها دعوت میکنند، حقیقتش همیشه با خودم فکر میکنم حتماً حضرت آقا به آنها گفتهاند که این کار را کنند. وگرنه از ما بالاتر هم در آن مجلس هست، اما آنها عقب مینشینند، ما جلو مینشینیم.
اینقدر ماشاءاللّه حضرت آقا باهوش و حواسجمع هستند که هر بار ما را میبینند، قشنگ یادشان است که من یک دختر و یک پسر دارم. در مورد خانوادهی این چهار شهید همینطورند. نوهی دختریام را که به دنیا آمد، پیش حضرت آقا بردم که در گوشش اذان بگویند. ایشان گفتند «ما از طریق روزنامهها باید متوجه بشویم بچههایتان ازدواج کردند؟. مادرم که همراهم بود، گفت «حضرت آقا میگویند شما چرا عروسی بچهها دعوتشان نکردید!» گفتم «نه مامان، آقا بندهخدا چنین توقعی نمیکند.» گفت «تو وظیفهات بوده، باید دعوتشان میکردی.»، گفتم «نه، درست نیست. اصلاً من خودم را در آن جایگاه نمیبینم که چنین تقاضایی داشته باشم.»
در این چند سالی که از شهادت ایشان گذشته، آیا حضور ایشان را همچنان در زندگی خود حس میکنید؟
وقتی که مسعود به شهادت رسید من به خانه ی خودمان به چشم یک بهشت نگاه میکردم. اینجا خیلی گل و گیاه داشت که همه را مسعود با دستهای خودش کاشته بود. متأسفانه بعد از شهادتش نمیدانم از بیتوجهی یا حال بدمان، گلها از ما قهر کردند و دانه دانه از بین رفتند. آن موقع که نیروهای امنیتی گفتند صلاح نیست شما در این خانه بمانید.» به ایشان گفتم «مسعود اینجا را خیلی دوست داشت و دوست داشت که مادرش هم همیشه در کنار ما باشند. در این خانه با همدیگر خندیدیم، دعوا کردیم، زندگی کردیم؛ الان تمامش برایم خاطره است و دوست ندارم آنها را از دست بدهم.
سال ۹۱ بچههایم به فاصلهی شش ماه از همدیگر، ازدواج کردند. زمان تحریمهای تازه، شروع و فشارهای اقتصادی زیاد شده بود. واقعاً دستم خالی بود و شرایطش را نداشتم.
یکی از بارها که به خرید رفتیم، مادرم زنگ زد و گفت «الان خواب مسعود خان را دیدم. از در خانهتان وارد شد، یک چمدان را که از قد خودش هم بلندتر بود، به زور میکشید و میآورد. در این چمدان هر چه که فکر میکردی بود. جلوی در آن را به شما داد و گفت «منصوره، این را برای تو و بچهها آوردم!». بعد تو خوشحال شدی و پریدی سمتش. ولی مسعود گفت عجله دارد و فقط آمده که این چمدان را بدهد.»
در عرض یک ماه، پولهایی از جاهای مختلف به دستم رسید که اصلاً همه چیز خود به خود جور شد و عروسی خیلی آبرومندانه برگزار شد. به طوری که خیلی از اقوام و حتی غریبهها میگفتند «مردهای امروزی نمیتوانند در عرض شش ماه دو تا بچه را به خانهی بخت بفرستند، اما شما که یک خانمی توانستی!»، گفتم «من نه! در اصل فکر میکنم مسعود این کار را کرده و این دعای همسرم بوده.».
در تمام شرایطی که اینطوری پیش آمده، حضورش برایم کاملاً مسجل است، اصلاً خیلی وقتها میبینمش. بعضی وقتها احساس میکنم میگوید «باید فلان حرف را فلان جا بزنی.»، شاید خیلیها بگویند دچار توهم شده یا به خودش تلقین میکند. اما من واقعاً حس میکنم. اصلاً خیلی در زندگیام معجزه اتفاق میافتد. بعد از شهادت مسعود، کارشناسی ارشدم را گرفتم، الان هم دانشجوی دکترایم. به نظر خودم من اینقدر لیاقتش را نداشتم. قبلاً وقتی میخواستم در یک جمع سه چهار نفره حرف بزنم، سرخ و سفید میشدم و خجالت میکشیدم. حالا در یک جمع هزار نفری هم راحت صحبت میکنم. اینها به نظرم معجزهی الهی و رحمت و توجه ویژهی خداست
اگر ایشان الان حضور داشتند، با توجه به تعلیق شدن بخشهایی از صنعت هستهای، به چه فعالیتی میپرداختند؟
همیشه به دانشجوهایش، بچههای فامیل و بچههای خودش توصیه میکرد «اگر دنبال پول هستید، درس بخوانید. خوب هم بخوانید. میگویند بیکاری زیاد است. نه! بیکاری زیاد نیست. اتفاقاً کار زیاد است، ولی برای متخصصش. اگر میخواهی بنا شوی، یک بنای خیلی خوب باش و احساس مسئولیت کن.»
اگر مسعود بود میگفت «الان هستهای نیست، نباشد. ما خیلی جاهای دیگر احتیاج داریم.» بعد هم خدا را شکر علم هستهای را در کشورمان داریم و هیچکس نمیتواند آن را از ما بگیرد. وقتی علم وارد یک کشور شد، دیگر وارد شده و با کشتن دو سه دانشمند، به مقصودشان نمیرسند. دکتر علیمحمدی صدها دانشجو تربیت کرده که از بین آنها اگر یک نفرشان هم انگیزهای مثل شهید علیمحمدی داشته باشد، این مسیر علمی را پیش میبرد؛ در عرصهی پزشکی، هستهای یا هر کدام از علوم.
در مدت زندگی مشترک شما با ایشان، چه خلقیات و خاطراتی به یاد دارید که قابل استفاده برای زوجهای جوان باشد؟
شهید علیمحمدی هیچ وقت فقط خواستههای خودش به تنهایی را نمیدید. خیلی جاها او گذشت میکرد، خیلی جاها من گذشت میکردم. در دوران دانشجویی مسعود تا زمانی که دکترایش را گرفت، ما اصلاً شرایط مالی خوبی نداشتیم. اگر با همدیگر آبدوغ خیار هم میخوردیم، از همین که در کنار همدیگر بودیم لذت میبردیم. مادیات در زندگی ما جنبهی فرعی داشت. زمان ازدواجمان هر دو انقلابی بودیم، هر دو حاضر بودیم جانمان را فدای این کشور و انقلاب کنیم، فدای امام و رهبری کنیم، و هنوز هم همین طور است. از راه خودمان دور نیفتاده بودیم.
یادم است درست در همان روزی که همسرم به برادرم پیشنهاد ازدواج داده بود، دو خواستگار دیگر هم داشتم؛ یکی کارخانهدار بود و دیگری مهندس. هر سه آدمهای خیلی خوبی بودند. هیچ کدامشان بد نبودند، اما نگاهشان به دنیا فرق داشت. آن آقای کارخانهدار نگاهش این بود که یک زندگی خوب و مرفه بسازد و زن و زندگی داشته باشد که زندگیاش بچرخد. آن آقای مهندس هم خانوادهای غیرمذهبی داشت و میخواست با یک خانوادهی مذهبی وصلت کند تا تحت تأثیر قرار بگیرد. اما همسرم فردی شبیه خودم بود. خانوادههایمان هم از لحاظ ظاهری و مادی خیلی شبیه هم بودند.
مهمترین نکتهای که جوانها باید در نظر بگیرند این است که فردی که انتخاب میکنند از لحاظ فکری به آنها نزدیک باشد. و وقتی آن فرد را انتخاب کردند، باید بدانند که تا مدتها مسیرشان سخت است. چون هر کدام با یک فرهنگ و یک نوع اخلاق، با دو پدر و مادر جداگانه، بزرگ شدند. مسلماً خیلی طول میکشد تا خودشان را تغییر دهند و این مستلزم صبر است؛ صبر دو طرف. هر دو باید گذشت کنند تا بتوانند همدیگر را دوست داشته باشند و خوب درک کنند.