• ب
  • ب
  • ب
مرورگر شما توانایی چاپ متن با فونت درخواستی را ندارد!
1398/10/17

ابرها مرز ندارند...

روایتی از تشییع پیکر پاک شهید حاج قاسم سلیمانی و یاران مجاهد او
محمدصادق علیزاده


* نباء عظیم
تا خودمان را برسانیم پشت جایگاه، دست یکی لای در مانده، پای دیگری بین داربست‌ها قلم شده و سومی هم نزدیک بوده با کلی لنز و دوربین‌های از کت و کول، زمین بخورد زیر دست‌و‌پای چند صد نفر! اجمالاً اما گروه خبری، از هم‌پاشیده و متلاشی، خودش را می‌رساند پشت جایگاه و بعد هم هدایت می‌شود به محوطه داخل دانشگاه و جایگاه اصلی.

... و سنگینی فضایی که به یکباره آوار می‌شود روی ذهن و زبان و فکر و روح! حقیقت وقتی که سنگین شد، دیگر حتی زبان هم از عهده‌اش بر نمی‌آید! ... زبان که بماند حتی کشف و شهود هم از عهده متر کردن طول و عرضش عاجز است و لاجرم انسان در چنین مواقعی پناه می‌برد به بُهت! حالا ماییم و حقیقت سنگینی که چند میلیون نفر دیگر را در طول خیابان آزادی از جلوی دانشگاه تا میدان آزادی در حوزه مغناطیس خودش نگه داشته! یک نباء عظیم!
 
* مرزهای درهم ریخته
چند صف اول را اسکن می‌کنم و اسم بعضی‌ها را می‌نویسم توی دفترچه یادداشت؛ سرلشگر موسوی فرمانده کل ارتش، سردار حاجی‌زاده فرمانده هوافضای سپاه، امیر حاتمی وزیر دفاع. آن طرف‌‌تر هم شیخ نعیم قاسم معاون سیدحسن نصرالله، هاشم الحیدری از حشدالشعبی عراق و بعدش هم نمایندگانی از حماس و جهاد اسلامی از فلسطین و عراق و وزیر اطلاعاتِ خودمان و قس علی هذا! ویترینی از آدم‌های مختلف با شناسنامه‌های متفاوت! یک حقیقت متمایز و متفاوت که مفاهیمی مثل مرز و ملیت را ریخته بهم و مرزهای هویتی را قاطی هم کرده! این را می‌شود از گفتگو با شیخ نعیم قاسم هم فهمید وقتی که فارسی به حرف‌هایم گوش می‌کند و به عربی پاسخ می‌دهد یا دیالوگی که با هاشم الحیدری معاون فرهنگی حشدالشعبی عراق دارم و فارسی دست و پا شکسته و مخلوطش با لهجه غلیظ عربی یا حرکتِ ساعتیِ بعدِ سرلشگر باقری رئیس ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران که خم می‌شود و تابوتِ ابومهدی مهندسِ عراقی را می‌بوسد؛ تابوتی پیچیده شده در پرچم سه رنگ عراق و آن الله اکبرِ سبز میانی‌اش!

انگار یک چیزهایی خیلی بالاتر از مرز و ملیت و زبان هست که وقتی افق نگاهت به آن باشد، دیگر زبان و ملت و عرب و فارس و ترک و کرد و ایرانی و افغانستانی و سوری و لبنانی و اهل جایی یا کشوری بودن به حاشیه می‌رود. اصلا نمونه‌ عینی‌اش همین تصاویرهوایی که این روزها از کربلا و نجف تا اهواز و مشهد و حالا هم در همین دانشگاه تهران می‌بینیم. هم‌نشینی پیکر دو شهید پیچیده در پرچم دو کشور متفاوت اما در کنار هم و ادای یکسان نماز بر جفت‌شان! یکی سردار ایرانیِ‌ فارس‌زبان باشد و دیگر مجاهد عراقیِ عرب‌زبان! تا ساعتی دیگر بلندمرتبه‌ترین مقام ایرانی قرار است پیشاپیش گروه‌های ریز و درشت مقاومت بر هر دوی آنها نماز بگزارد. متر و معیارهایی مانند مرز و ملیت خیلی کوچکند برای تحلیل واقعیتی که در دانشگاه تهران و این چند صف اول می‌بینم؛ خیلی خیلی کوچک! بین خودمان بماند لاجرم هم باید حق داد به آکادمیسین‌های فرنگی که تحلیل‌هایشان کج و معوج و کاریکاتوری در آید. تا وقتی انسانِ جدید را در شابلون چارچوب‌های کهنه ناسیونالیستی دویست سال گذشته تحلیل کنی همین آش است و همین تحلیل معوج!
 
* ارتشی کیست؟ سپاهی کیست؟
تا صادق آهنگران و میثم مطیعی مداحی ‌کنند و دختر سردار و اسماعیل هنیه از مسئولان حماس بیانیه‌شان را بخوانند، پیکرها را هم آورده‌اند. بعد هم شلوغ شدن آرام آرام جایگاه و هم و غم مسئولان برگزاری مراسم برای رتق و فتق دادن به صف‌ها. نشانه‌ای از نزدیک شدن آمدن آقا! حسب تجربه قبلی، می‌روم گوشه‌ای که توی دست و پا نباشم. چند لحظه بعدش هم یکی از امرای ارتش کنارم جاگیر می‌شود. یک سرتیپ خلبان در لباس فرم سورمه‌ای نیروی هوایی که از پچ روی لباسش می‌فهم خلبان فانتوم است. ساکت است و از آن فاصله میخ شده سمت جایگاه و تابوت شهدا. یکی دو باری می‌خواهم به حرفش بکشم اما پلسخم را با تک کلمات می‌دهد و دوباره سُر می‌خورد توی  عالم خودش.

دوباره می‌روم توی مرزهای هویتی و حقیقت سنگینی که این مرزها را به هم ریخته. حالا انگار باید به مرزهای سیاسی، مرزهای سازمانی و نهادی را هم اضافه کنم که ارتشی کیست و سپاهی کیست؟! نمونه‌اش همین امیر سرتیپ تمام خلبان که احتمالا با آن درجه باید جایگاه مهمی در نیروی هوایی داشته باشد و احتمالا تر آنکه می‌توانست بین صف مسئولان کشور و لشگری، جایی برای خودش دست و پا کند ولی مثل من خزیده این گوشه و آرام دارد با نوحه مطیعی سینه می‌زند یا حتی همین شهید خلبان دو هفته قبل نیروی هوایی که خودش ارتشی بود و برادر دیگرش سپاهی! غرق توی این سیرهای آفاق و انفسی‌ام که در چند لحظه، صف‌ها بسته می‌‌شود و تکبیر و بعد هم صدای آرام و پدرانه‌ای که در بلندگوهای دانشگاه و اطراف آن می‌پیچد. بی‌خیال نماز می‌شوم و می‌روم بالای سکو که جمعیت نمازگزار را توی دید و تیررس داشته باشم. غافل از آنکه در ادامه قرار است به تعبیر سعدی علیه‌الرحمه، شکستن بغض‌ها چنان‌‌مان کرد که دامن و قلم و زوم ریکوردر و دفترچه یادداشت از دست‌مان برفت!
 
* تو پاکیزه رفتی حاج قاسم!
از خدا خواسته بود او را پاکیزه بپذیرد. دل‌‌نوشته‌ای بوده بین خودش و خدای خودش. جا مانده گوشه‌ای و حالا دارد تصویرش دست به دست توی شبکه‌های اجتماعی می‌چرخد. با خودم کلنجار می‌روم که مگر از این پاکیزه‌تر هم می‌شود؟! اصلا از این پاکیزه‌تر هم داریم؟! بغض‌ها میلیون‌ها نفر در این سوزِ سرمای دی‌ماه برایش شکسته و با اشک، نه یک مرتبه نه دو مرتبه که سه مرتبه شهادت می‌دهند از او چیزی ندیده‌اند جز نیکی و پارسایی ... «اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا» ... دیدی حاج قاسم؟! دیدی؟! دیدی میلیون‌ها نفر در برابر پیکرت صف کشیدند و گواهی دادند به خوبی‌ات؟! درست همان‌جور که خودت خواسته بودی و طلب کرده بودی! قبل‌تر هم پیکرت از پابوس خورشید هشتم آمده بود؛ قبلش هم روی دوش میلیون‌ها نفر با عزت و شکوه وارد وطن شده بود؛ قبل‌تر از آن هم به زیارت ابوتراب(ع) رفته و پیش‌تر از حضرت ابوتراب(ع) هم گرد مضجع شش گوشه کسی طواف  داده شده بود که خودِ خدا، خون‌خواه اوست...
 
* ابرها مرز ندارند
اصلا همه اینها را نادیده بگیریم با این چه کنیم که خون تو به دست شقی‌ترینِ اشقیای زمان و عدل در وسط معرکه نبرد و جهاد در راه خدا روی زمین ریخت؟! می‌بینی حاج قاسم؟! می‌بینی؟! تو پاکیزه رفتی مَرد! پاکیزه رفتی و حالا هم بر کرانه‌های ازلی و ابدیِ وجود، نشسته‌ای. این ماییم، قبرستان‌نشینان عادات سخیف و دستی که باید برآید... و چه کسی است که نداند دست‌های تو، امروز بازتر از هر زمان دیگر است. مثل ابر آمدی، باریدی، زنده کردی و رفتی! اصلا خاصیت ابرها این است که ببارند و زنده کنند که فرمود «جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کلَّ شَیءٍ حَیّ». خاصیت ابرها این است که ببارند و زنده کنند.

راستی ابرها مرز هم نمی‌شناسند. مرز برای ما زمینی‌هاست. به تعبیر آن ادیبِ خوش‌ذوق، «مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان؛ آسمان شام با ایران چه فرقی می‌کند؟» این چند خط آخر یک حرف درگوشی هم بگویم و کلام را تمام کنم! افتخارت این بود که سربازِ سربازِ حسین(ع) هستی! یکی دو روز است دارم به این فکر می‌کنم وقتی داغِ سربازِ سربازِ حسین(ع) اینقدر جگر را می‌سوزاند و وجود را آتش می‌زند پس... خیلی سرِ روضه را باز نکنم... لا یوم کیومک یا اباعبدالله(ع)!